هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۲

golnamak


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۹ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۹:۲۱ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
نقل قول:

LBD نوشته:
شب بود.همه جا را تاریکی و سکوت محض فرا گرفته بود.کسی در خیابان ها(که همیشه شلوغ بودند!) پر نمیزد.عجیب بود!دل هری بیهوده به تپش افتاده بود.انگار اتفاق بدی در راه بود.
اسنیپ و لی لی در خیابانی که مملو از تاریکی از سکوت بود ایستاده بوده و مشغول بحث بودند.دل لی لی نیز مانند هری شور میزد.انگار هر دوی انها(هری و لی لی)میدانستند اتفاق بدی در راه است.اسنیپ با دلی پر از ناراحتی خنجر را در دل لی لی فرو کرد.او دلش نمیخواست که این گونه شود.اما......
چشمانش ناگهان پر از اشک شد اما نمیخواست او بداند که از کارخود ناراضیست.قیافه ای جدی و خشنود از کار خود، به خود گرفت.
-ها ها هاها!هیچ وقت فکر نمیکردی که به دست من کشته شوی هان؟
اما بغض گلویش نمیگذاشت اوخشنود به نظر برسد.
لی لی که داشت اخرین نفس های خود را میکشید با صدایی گرفته گفت:
-تو......
اما نتوانست حرفش را تمام کند و اخرین کلماتش را بر زبان اورد.آری مرگ به سراغش امد.اگر هری میفهمید چه حالی پیدا میکرد؟
اسنیپ گویا کنترل خود را از دست داده بود.پس به سوی لی لی شتافت.او را محکم در اغوش گرفت و با صدایی بلند اه کشید.
وقتی هری موضوع را فهمید گفت.....

___________

من شاد میشم وقتی می بینم اعضای تازه واردمون اینقد خوب از تخیلشون استفاده می کنن!
خیلی خوب بود!
فقط یکم مبهم بود،که بعضی مواقع مثل رول های ادامه دار خیلی بده ولی در رول های تکی باز یکم بهتره!
تائید شد!


من داستان رو نفهمیدم میشه بهم بگی چی شد؟ میدونم تاپیک نمایسنامه هست ولی به شدت کنجکاو و دل نگرانم بابت این پستت!

_____________
خو این که تائید شده دخترم!چرا نگران؟!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۶ ۱۰:۳۸:۵۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۲

آملیا سوزان بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۲
از خانه ارواح
گروه:
کاربران عضو
پیام: 62
آفلاین
شب بود.همه جا را تاریکی و سکوت محض فرا گرفته بود.کسی در خیابان ها(که همیشه شلوغ بودند!) پر نمیزد.عجیب بود!دل هری بیهوده به تپش افتاده بود.انگار اتفاق بدی در راه بود.
اسنیپ و لی لی در خیابانی که مملو از تاریکی از سکوت بود ایستاده بوده و مشغول بحث بودند.دل لی لی نیز مانند هری شور میزد.انگار هر دوی انها(هری و لی لی)میدانستند اتفاق بدی در راه است.اسنیپ با دلی پر از ناراحتی خنجر را در دل لی لی فرو کرد.او دلش نمیخواست که این گونه شود.اما......
چشمانش ناگهان پر از اشک شد اما نمیخواست او بداند که از کارخود ناراضیست.قیافه ای جدی و خشنود از کار خود، به خود گرفت.
-ها ها هاها!هیچ وقت فکر نمیکردی که به دست من کشته شوی هان؟
اما بغض گلویش نمیگذاشت اوخشنود به نظر برسد.
لی لی که داشت اخرین نفس های خود را میکشید با صدایی گرفته گفت:
-تو......
اما نتوانست حرفش را تمام کند و اخرین کلماتش را بر زبان اورد.آری مرگ به سراغش امد.اگر هری میفهمید چه حالی پیدا میکرد؟
اسنیپ گویا کنترل خود را از دست داده بود.پس به سوی لی لی شتافت.او را محکم در اغوش گرفت و با صدایی بلند اه کشید.
وقتی هری موضوع را فهمید گفت.....

___________

من شاد میشم وقتی می بینم اعضای تازه واردمون اینقد خوب از تخیلشون استفاده می کنن!
خیلی خوب بود!
فقط یکم مبهم بود،که بعضی مواقع مثل رول های ادامه دار خیلی بده ولی در رول های تکی باز یکم بهتره!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۴ ۲۰:۰۰:۰۹

HUNTER
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۲

مینروا مک گونگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲
از کلاس تغییرشکل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 116
آفلاین
شب کریسمس بود وخانواده پاتر وویزلی کنار هم جمع شده بودن .
شب ارام وبسیار زیبایی بود . نوبت به داستان شب کریسمس رسید هر کس می خواست داستان خودش را بگوید بلاخره تصمیم بر این شد که هری داستان را بگوید هری دخترش راروی پاهایش نشاند.
هری= هوووووم چه داستانی را بگویم
البوس سوروس گفت =پدر میشه داستان زندگی مادر بزرگ را بگی هری گفت =باشه شعله های بخاری می درخشید برف شروع به امدن کرده بود .همه در حال گوش کردن بودن
یکی بود یکی نبود وقتی داستان تموم شد اشک در چشمان همه حلقه زده بود همه داشتن به شجاعت مادر هری یعنی لیلی و سوروس فکر میکردن. هری رو به پسرش کرد وگفت=پسرم اسم تو از دو مدیر هارگواتز گرفته شده ویکی از اون ها شجاع ترین مردی بود که من تا حالا دیدم . امید وارم که تونیز بتونی مثل اون شجاع باشی .
دیگه وقت خوابه شب بخیر بچه ها.

____________

باز خوبه تو نمایشنامتون حداقل اسم "لیلی و سوروس"رو بردین! :|
به جای مساوی ( = ) باید از علامت نقل قول( : ) استفاده کنی!
بهتره توی مکالمه هاتون از لحن محاوره ای استفاده کنین!
معمولا وسط جمله هیچ وقت شکلک نمی زنن و حتما هم شکلک باید مربوط به متن باشه!
بهتره از علائم نگارشی مناسب استفاده کنین!

اگه نگفته بودین اسم سوروس و لیلیو من اصن نمی فهمیدم به عکس مربوطه!

در هر حال،
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۴ ۱۹:۵۰:۰۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

نشان سازمان حمایت از ساحره ها =


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲

الفیاس دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۴۰ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
یه سوال
من همان فرد ویزلی هستم که الان تغییر شناسه دادم.
در حالی که دیرو یه پست برای کارگاه دادم و قبول هم شد باز هم باید با این شناسه(الفیاس)پست بدم یا نه؟



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۵ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۲
از این طرفا؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
-نه خیر، من دیگه با اون زندگی نمیکم!
این صدای لیلی بود که داشت کلمات را با فریاد ادا می کرد. تا به حال اینقدر عصبانی نشده بود.

-واقعاً؟ راست میگی؟
-مگه من با تو شوخی دارم؟
اسنیپ از اینکه لیلی را تا این حد از دست جیمز عصبانی می دید از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، اینطوری شده بود:

-ولی اگه الآن بیاد دنبالت چی کار میخوای بکنی؟

شترق...

-به به...می بینم که با سوروس خلوت کردید. خوش میگذره؟
-جِ...جیمز...باور کن...
-آواداکدورا!
اسنیپ:

و پیکر بی جان لیلی مقابل چشمان حیرت زده ی اسنیپ نقش بر زمین شد. باور نمیکرد...
-تو چیکار کردی احمق؟ اونو کشتی
-تو دیگه صحبت نکن بی فانوس! هر چی میکشیم از دست توئه. الآن تو هم میری پیشش...نگران نباش
و جیمز چوبدستی خود را بالا آورد تا اسنیپ را نیز به سمت دنیای مردگان رهسپار سازد.
اما پیش از آنکه جیمز بتواند کاری از پیش ببرد اسنیپ کار خود را کرد.

-آواداکداورا!
و پیکر جیمز نیز در کنار لیلی به زمین افتاد...

و این است عاقبت خیانت!

_____________

خیلی خوب بود!
از خلاقیتتون خوب استفاده کردین!

تائید شد!


ویرایش شده توسط aseman2 در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۳ ۱۲:۱۵:۱۹
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۴ ۱۱:۳۰:۱۸

...فقط و فقط جادوگران جاودانه می مانند...

از مشنگها بیزارم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۲

فرد.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۸ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
از عزیزتون لیلی رفتم زیر تریلی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
به سرعت راه میرفت . اشتیاق دیدن لرد سیاه را داشت.مدام به این فکر میکرد که چرا لرد سیاه او را اینقدر سریع احضار کرده است .
از در خانه مالفوی که فقط برای مرگ خوار ها باز میشد میگذرد تا به ساختمان میرسد .از پله ها سه تا یکی بالا میرفت تا این که بالاخره به تالار بزرگ عمارت رسید .در تالار تمام مرگ خوارهاحضور داشتند و همه به یک نقطه نگاه میکردند. به او!!
سوروس که از نگاه همه به خود تعجب کرده بود به سمت ولدمورت که آن طرف اتاق بود رفت و پس از تعظیمی کوتاه گفت:
- با من کاری داشتید سرورم؟
ولدمورت بدون هیچ مقدمه ای گفت:
- برای تو ماموریتی دارم . این ماموریت را فقط تو میتوانی انجام بدهی . یعنی من میخواهم که فقط تو انجام بدهی. تو باید یکی از اعضای محفل را بکشی.
- سرورم اسمش را بدهید تا من کار را تمام کنم.
ولدمورت در حالی که خنده ای بر لب داشت گفت:
- لیلی پاتر
سوروس که نمیتوانست خودش را کنترل کند فریاد زد:
- لیلی

همان شب

سوروس واقعا نمیدانست باید چکار کند . از طرفی باید به حرف دابلدور گوش میداد و اعتماد ولدمورت را به دست می آورد از طرفی عاشق لیلی بود.
پس از مدتی کلنجار رفتن با خودش بالاخره تصمیم گرفت که به شعار محفل احترام بگذارد و لیلی را بکشد.
او همینطور که زیر لب چیزی را زمزمه میکرد به طرف خانه لیلی رفت .
عشق هرگز نمیمیرد ... عشق هرگز نمیمیرد ...
بالاخره به خانه لیلی رسید و پس از باز کردن در با جیمز روبه رو شد . جیمز که خیلی تعجب کرده بود که چرا یک خائن وارد خانه اش شده چوبدستی را بیرون کشید و خواست که با سوروس مقابله کند.ولی سوروس که پیشبینی همچین حرکتی را میکرد سریع تر از جیمز چوبدستی اش را بیرون کشید و جیمز را بیهوش کرد.

در راه پله

سوروس هنوز نمیدانست که چگونه میتواند کار لیلی را تمام کند ولی همچنان از پله ها بالا میرفت تا این که به پشت در اتاق رسید . وقتی در را باز کرد با صحنه بسیا عجیبی رو به رو شد.او ولدمورت را دید که در اتاق ایستاده و از لیلی هیچ خبری نیست.سوروس که خیلی تعجب کرده بود در حالی که اشک میریخت گفت:
- سرورم شما اینجا چیکار میکنید؟
ولدمورت بدون این که هیچ احساسی در صدایش باشد گفت:
- مطمئن نبود تو کار لیلی را تمام کنی برای همین خودم به این جا آمدم تا کار او را تمام کنم.
سپس لبخندی زد و از جلوی تخت کنار رفت.وقتی سوروس نگاهش به تخت افتاد و بدن بی جان لیلی را دید دوان دوان به سمت تخت رفت و بدن بی جان لیلی را در آغوش گرفت و های های گریه کرد.
ولدمورت که از این صحنه بدش آمده بود قیافه ای به خود گرفت( ) و گفت:
- سوروس فکر نمیکرد این قدر احساساتی باشی.
سپس خود را غیب کرد و سوروس را که همچنان گریه میکرد به حال خود گذاشت(البته این کار از ولدمورت بعیده ولی چیز دیگری نمیتوانستم بنویسم)

_____________

توی یه رول خوب هر کاری می کنین کنین!اما منطق رو هم رعایت کنین!
در هر حال عالی بود،برخلاف بقیه کپی کتاب ننوشتین!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فرد.ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۲ ۱۷:۲۶:۵۶
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۲ ۱۹:۲۲:۱۰

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده




تصویر کوچک شده











چوبدستی یاس کبود / بدبختی و فقر و رکود


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲

راهب چاق


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۵ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۲
از ل تا ابد ، وضعمون همین بوده و هست!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
هوا سرد بود... سوز می آمد. شال گردنش را کمی بالاتر کشید تا گردن و بناگوشش را از گزند سرما حفظ کند. تند تر قدم بر داشت. کنجکاو بود بداند جسد چه کسی ته بن بست افتاده که همه از او میخواهند تا آن جسد را ببیند؟ اصلا به او چه مربوط؟
در حالیکه غرق در افکار گنگ و مبهم خود بود نگاهش متوجه تیر چراغ برق ابتدای کوچه شد. ادرس همین جا را به او داده بودند. همین کوچه بود دیگر؟ آخر بقیه ی کوچه های این خیابان که تیر چراغ برق نداشتند. همه شان شبها در ظلمات بودند جز همین کوچه کذایی. پس ساکنین بقیه کوچه ها شبها چگونه خانه شان را پیدا میکردند؟ شاید همین تیر چراغ برق مبدا مختصاتشان بود. همین است. وقتی مبدا مختصاتی نباشد مردم سردرگم میشوند. همه چیز به هم میریزد. مثل چشم های لیلی که مبدا مختصات خودش بودند و بدون آنها...
فورا افکارش را پس زد و به سمت انتهای کوچه پا تند کرد. لحظه ای ایستاد... چه می دید؟ لیلی اش، آنجا آرام روی زمین خفته بود. نزدیک بود قلبش از کار بایستد...لیلی مرده بود. لیلی خیلی وقت پیش مرده بود. اشکهایش صورتش را پوشاند و کنار لیلی زانو زد. موهایش را نوازش کرد و از پشت پرده ی اشک، تک تک اجزای صورتش را برای بار آخر از نظر گذراند. هنوز همان لیلی روز اول آشنایی شان بود. اصلا اولین بار کی همدیگر را دیدند؟ کی عاشق هم شدند؟ یادش نمی آمد. ولی کاش میتوانست آن لحظه را برای همیشه از زندگیش حذف کند ولی... غیر ممکن بود.
از شدت شوک دیگر اشک هم نمیریخت، سر لیلی عزیزش را درآغوش گرفت و با خود فکر کرد حالا چه میشد؟ اصلا بدون لیلی مگر میشد؟ بین شدن هایی گیر افتاده بود که میدانست هیچکدام نمی شوند. ولی مگر با این حرفها چیزی هم عوض میشد؟
چانه اش را روی سر لیلی گذاشت و فریاد کشید.
هوا سرد بود...سوز می آمد.
مردم با عجله به هر سمت میرفتند؛
و سوروس گویی غمگین ترین مرد شهر بود...

__________

دیالوگای شما هم وجود خارجی نداره؟!
اما باحال بود،تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۱ ۱۴:۵۲:۰۴


نمایشنامه نوشتم مثلا!
پیام زده شده در: ۰:۲۱ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
[نویسنده ابتدا به ساکن مایل است به تصویر اعتراض کند. تصویر مورد نظر برای نوشتن نمایشنامه واجد شرط «رعایت شئونات اسلامی» نمی باشد! ضمنا نویسنده مایل است تصور کند که اسنیپ جسد لیلی را ندیده و بالکل آخرین دیدارش با او به خیلی سال پیش باز می گردد. این تصویر خیالی ضمن اینکه اسنیپ را جز(به کسر جیم) می دهد بعد رمانتیک داستان را غلیظ تر نموده، بر میزان اشکی که ما بر فصل «داستان شاهزاده» در کتاب هفتم ریختیم ، می افزاید. ]
{توضیح صحنه ، کادر دوربین، تنظیم نور، بلاه بلاه بلاه:
.
.
.
الان که فکرشو می کنم، بهتره تخیلات شما رو آزاد بذارم }

و سیو ، لی لی را در آغوش گرفته بود. فلش بک اگر بزنید به چند سال قبل،کمی ابعاد شخصیت های حاضر در صحنه را متناسب با دو تا نوجوان minimize کنید، آن یکی را که مرده زنده فرض کنید و این یکی را که ابر بهار شده با لب خندان، یک جور تکرار تاریخ است. فرقش در این می تواند باشد که صحنه ی دوم، در طبقه دوم یک ساختمان نیمه مخروبه اتفاق نیفتاده که در جادویی ترین نقطه از جهان جادوگری رخ داده، و زیر پای آن دو تا آدمی که minimize کردید مرد جوان عینکی مو سیاهی با گردن کج روی زمین نیفتاده و نفس های آخرش را نکشیده که آن زمان، حضور این آدم ( البته با همان نسبت تشابهی که دو تای بالا را ...الخ) در حاشیه ای خیلی دور به سر می برده. بله! زندگی تمامش تکرار تاریخ است. این را هر آدمی حتی اگر به اندازه سیو بهره ی هوشی داشته باشد می فهمد.

بله..و سیو لی لی را در آغوش گرفته بود...پایین پایشان هم یک نفر با موهای پریشان سیاه مرده بود...خب، now what؟ منتظرید مرثیه ای بخوانیم و قرآن قرائت کنیم و برای سیو در زندگی آینده اش آرزوی موفقیت و برای خانواده ی متوفی آرزوی صبر جمیل داشته باشیم؟ نه خیر! که از این خبر ها نیست. فی الواقع نویسنده حوصله ندارد، و الا که توی بالیوود برای خودش کاری دست و پا می کرد و تازه نویسنده حس می کند یک صدایی باید به این نوشته اضافه کند. صدای یک بچه که یکی دو متری آن طرف تر روی زمین دارد گریه می کند و هیچ کس هم باکش نیست. یعنی آنقدر روی این دو تا آدم متمرکز شده اید که یادتان نمی اید طقل معصوم آن گوشه نشسته ... کادر دوربین بسته است و تصویر محدود والا آنقدر می شود برای این تصویر بلاه بلاه توضیح نوشت...

چه می گفتم؟ آها! سیو و لی لی... لی لی که مرده ولی سیو اگر حواسش را جمع کند در ورای صدای گریه ی بچه -که آن را هم نمی شنود- باید صدای غرشی شبیه موتور دیزلی خرابی که تویش روغن سرخ کردنی ریخته اند به گوشش برسد...که شما می دانید، من هم که هری پاتر هایم را اول هفته سپردم به دست کتابدار کتابخانه ی محل می دانم صدا از چه چیزی می تواند باشد، ولی سیو که توی این زمان به سر نمی برد، ذهنش توی سال های گذشته است ،الان اگر دستش را هم بگیرید و بگذارید روی منشاء صدا ،نمی فهمد... ولی بیاید یک لحظه سیو را رها کنید ، منشاء صدا را که نزدیک تر می شود دریابید...صاحب منشاء صدا را، راکب منشاء صدا را...و آن مردی که گردنش کج شده و مثل عروسک خیمه شب بازی به زمین سفت( نمیگویم گرم، گناه مردم را نشوییم) افتاده ...!

این دور و بر...از این دو نفر، سوژه بیشتر برای نوشتن هست...آی، دوربین چی! بچرخان دوربین را!


+ نوشته شامل مقادیری طنز پیچیده، جدیت ساده ، توصیفات هنری و توضیحات بی هنری هست!
+نمایشنامه شد الان؟

________________

خو گفتیم شما یاد بگیرین از همین اول بی ناموسی هم بنویسین،مگه بده؟
عزیز دلم،دیالوگات کو؟!
تا حالا نمایشنامه بدون دیالوگ ندیده بودم!
تائید شد!


نویسنده صحبت می کند:دی : موافقت خاصی با این امر ندارم حقیقتش.
ها،دیالوگ؟ دیالوگ....از کرامات ما نوشتن بازی با کلمات بدون کلمه، نمایشنامه بدون دیالوگ، نقاشی بدون استفاده از رنگ و غیره جاتی است که به مرور پی خواهید برد:دی
متشکر از رسیدگی ناظر :دی


ویرایش شده توسط lawliet در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۰ ۱۸:۵۲:۱۸
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۰ ۱۹:۴۱:۳۸
ویرایش شده توسط lawliet در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۰ ۲۰:۴۶:۳۵



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۲

گدلوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۵۴ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از کاخ یخی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
سلام ببخشید من رول کوتاهم رو برای تصویر قبلی نوشتم
چرا؟؟
چون سایت بسته بود. خوب اگه میشه قبول کنید چون یه مقدارد دست و بالم برای نوشتن بستس.
ممنون میشم.
====================================
نجوایی درونش میگفت:
بزن . شروع کن حالا وقتشه .
درونش از این کار رازی نبود . اما وسوسه ی عجیبی بود. اراده اش سست شده بود اما هیچ چیز در صورتش معلوم نبود. صورتش ،صورت یک ادم مصمم بود اما درونش قوقایی به پا بود هرچند هم هنوز کمی مهربانی و رحم دروجودش رسوب کرده بود اما قدرت وسوسه چه کارها که نمی کند.

-بزن. شروع کن!! حالا اوارکاواداورا بزن لعنتی بزن مگه تسلط بر زمین رو نمی خواستی مگه وعدشو بهت ندادم؟؟ پس چرا نمی زنی؟؟
این جمله برای او خیلی محرک بود. تام چشم هایش رابست و با صدایی ملایم اما محکم گفت:
اوارکاواداورا
اما صدای جیغی زنانه بلند شد و مانند شلاقی بر چشم های ولدمورت بود. ناگاه نجوا به خشم امد وفریاد زد:
عشق...(بکشید نمی دونم چطوریه) این چه نیروایه مرگ بر این عشق اگر نبود من تاحالا من ...
ودر جسم تام حلول کرد. اشعه ی سبزی به سمت هری فرستاد اما ان اتفاق بزرگ رخ داد.
وفقط یک دلیل داشت فقط یک دلیل...
ببخشید دیگه تازه کاریه!!!! البته زیاد وقتهم نزاشتم. افراد دیگه هم کم نوشته بودم.

___________
برای کشیدن عشق باید بعد از "ع" یا "ش" control J بگیرین!
نسبت به یه تازه وارد خیلی قشنگ بود!
بعد از علامت"نقل قول" یا بدون اینتر بنویسین یا اگه میرین خط بعد خط تیره بذارین!
تایید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۹ ۱۹:۲۰:۳۶
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۹ ۱۹:۲۷:۲۵

حتی مرگ هم نمی تواند جلوی مرا بگیرد.
لرد دیوید فراست


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
تصویر جدید

متقاضیان ورود به ایفای نقش برای شرکت در اینجا باید پستی ارسال کنند که حاوی نمایشنامه ای در مورد تصویر زیر باشد :
تصویر کوچک شده


نکات تصویر:

*این تصویر مربوط به مرگ لیلی عشق ابدی سوروس اسنیپپ است.
٭ ولی شما آزاد و البته ملزم هستید که محتوای این تصویر را بر اساس خلاقیت خود در ژانرهای طنز، جدی، وحشت و ...، تغییر دهید.

نکات نمایشنامه نویسی:

٭ نمایشنامه در شکل اصلی یک داستان یا حکایتی نیست که از زبان شما به عنوان نویسنده یا گوینده نقل شود، بلکه همانند فیلمنامه یک فیلم سینمایی است که علاوه بر توصیف هایی از محیط، اشیا، شخصیت ها و سوژه و داستان برقرار شده، مکالمه های میان شخصیت ها را در نیز در بر می گیرد.
٭ بهترین نمایشنامه ها الزاما طولانی و بلند نیستند. حد تعادل را رعایت کنید.
٭ رعایت نکات فنی اعم از املای صحیح کلمات، پارگراف بندی مناسب، مشخص کردن و جداسازی دیالوگ ها(مکالمه و حرف شخصیت) از توصیف ها و فضاسازی محیط، به نمایشنامه شما شکل و ساختمان خوبی می دهد.
٭ بیشتر به تصویر دقت کنید و تا جایی که امکان آن وجود دارد، با خلاقیت و تنوع خود شکل های مختلفی از سوژه و داستان را برای تصویر بالا استخراج کرده و آنها را در قالب نمایشنامه خود به کار بگیرید.
٭ در انحصار سبک یا ژانر نوشته نباشید و اول به این نگاه کنید که در درجه اول علاقه شما به چه سبکی است (طنز - جدی - ترسناک - رمانتیک و ...) سپس به تصویر نگاه کنید که بیشتر در چه سبکی می توان برای آن نمایشنامه جذاب تری نوشت یا بر اساس سبک مورد علاقه شما، چگونه می توان به آن جهت داد.
٭ در صورت استفاده از سبک طنز، بر اساس عرف در ایفای نقش سایت جادوگران، می توانید از کد شکلک ها که در اینجا آمده است داخل نمایشنامه در موقعیت پایان دیالوگ یا جمله شخصیت های نمایشنامه خود جهت بیان حالت های رفتاری و روحی و شیوه بیان جملات شخصیت ها، استفاده نمایید.


امیدواریم شما متقضیان عزیز به زودی از اینجا که دروازه ورود به ایفای نقش به حساب می آید، عبور کرده و پس از انتخاب شخصیت، پا به دنیای جادویی ایفای نقش بگذارید.


موفق باشید


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.