نیم ساعت بعد... کافه ی شوم کوچه ناکترنلودو بگمن در حالی که داشت با کریستی، کارمند گرینگوتز، حرف می زد لیوان نوشیدنی خودش رو بالا گرفت و با صدایی که تنها کریستی می شنید گفت:
همین الآن برو به هرپوک بگو که من آماده ی انجام دستوراتشم ولی بهش بگو که خرج برمیداره. یعنی اگه گالیون نباشه من هم پایه کاری که می خواد انجام بده نیستم.
- کریستی دستور ارباب رو اطاعت می کنه. کریستی رفت.
- آفرین کریستی. برو و هرچه سریع تر دستور رو انجام بده. برو...زود باش.
کریستی در حالی که از مغازه بیرون می رفت با خودش زمزمه کرد: ارباب هرپوک حتما خوشحال میشه. ارباب خوشحال میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اتاق وزیر... یک ربع قبل از شروع جلسه ی بانک گرینگوتزمورفین گانت در حالی که با خودکار خودش ور می رفت به ارنی نگاه کرد و گفت:
ارنی. باید یه کاری کنیم که خاویر اژ ژندان بیاد بیرون.
- اما چه جوری مورفین؟
- یه کاریش بکن ارنی.
- باشه... به نظر من تو برو توی اتاق، یکم چیز بزن بلکه یه فکری به ذهنت برسه!
- ینی میگی برم خودمو شارژ کنم؟ ولی مشکلی هشتش.
- بگو چه مشکلی؟ نکنه چیزت تموم شده؟
- آره.
- این که مشکلی نیستش! برو توی انبار شاهنشاهی خودت، از چیز سلطنتی استفاده کن.
- باژم مشکلی هشتش... من همه ی چیز های شلطنتی رو دیشب به بدن ژدم!
- مورفین... بازم بدون مشورت من دست به چیز کشی زدی؟ بیا مورفین... این کلید انبار کاراگاهانه... برو از چیز اون جا استفاده کن.
- ایول... دمت گرم ارنی عژیژم... جبران میکنم.
یک دفعه یک چیزی فریاد زد
اسلیترین!!!- این چی بود مورفین؟
- نترس... کلاه بود... وقتی می فهمه میخوام برم چیز کشی، شادی میکنه!
- تو این کلاه رو هم معتاد به چیز کردی! ایول ارنی... تو دست شیطون رو از پشت بستی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جلسه ی بانک گرینگوتز... ساعت یک بعد از ظهر- خب... ما الآن درباره ی...
صدای نازکی از یک جای تالار بلند شد:
هرپوک... ما میدونیم چه اتفاقی داره توی بانک می افته... پس سعی کن بری سر اصل مطلب.
- باشه... میرم سر اصل مطلب... ما باید از یک جادوگر برای جلوگیری از حمله ی در صندوق ها کمک بگیریم.
سکوت در تالار حکم فرما شد.تا به حال بانک از یک جادوگر کمک نگرفته بود.
ناگهان یکی سکوت را شکست و گفت: پس اعتبار بانک کجا رفته؟ با این کار آبروی بانک ما میره.
هرپوک با صدای رسا جواب داد: شما ایده یا نظر بهتری دارید جناب بیگز؟
همهمه ای در تالار به وجود آمد... هرپوک ادامه داد:
من هم این موضوع رو میدونم جناب بیگز. ولی ایده هایی دارم که شاید بتونه کمکمون کنه.
کریستی، یکی از خدمتکاران منه که به دستور من رفت تا یک جادوگر پیدا کنه و بیاره تا به ما کمک کنه. کریستی، خودت توضیح بده.
کریستی در حالی که سرخ شده بود گفت:
من با جناب بگمن ملاقاتی داشتم... ایشون حاضرند به ما کمک کنند ولی شرطی را برای ما گذاشته اند...ایشون در قبال کاری که می خواهند انجام بدهند مقدار قابل توجهی گالیون می خواهند.
این ممکن نیست!این صدای بیگز بود که بار دیگر بلند شده بود:
این ممکن نیست! ما به یک جادوگر پولی نمیدیم. حتی در قبال جونمون.
- آقای بیگز. بار دیگر می پرسم، شما ایده ی بهتری دارید؟
و دوباره سکوت حکم فرما شد.
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۲ ۲۳:۴۴:۲۸