بلطف پیتر، اینجوری شد که فلور، بهشتی شد... با چابکی به درون یتیم خانه رفت و دوستانش آماندا و آندرومدا را نجات داد...
آماندا و آندرومدا، فلور را درآغوش گرفتند و مقادیر زیادی اشک ریختند و سپس بینی هایشان را بالا کشیدند و آماده رفتن شدند!!
فلور: امممم... بچه ها دارید میرید؟
دو تا آ(منظور آماندا و آندرومدا است): آره دیگه!!
فلور: منو تنها میذارید؟!
دو تا آ: آره دیگه! چیه؟ نکنه میخوای بخاطر اینکه نجاتمون دادی منت بذاری سرمون؟
فلور: اووووم... نه خب...
دو تا آ: معلومه که نمیتونی بذاری! زورت که نکردیم! خودت خواستی!
فلور: آره حق با شماست...
دو تا آ: تو فقط در حد یک سنگ صبور بودی برای ما و در همه این سال ها بهت میگفتیم که برو دنبال دوستای بهتر ولی خودت نخواستی!
فلور: باشه، هر چی شما بگید
دو تا آ: میشه خواهش کنیم از زندگی ما بری بیرون؟ با دو تا آدم جدید آشنا شدیم و اگه تو رو ببینن ممکنه رابطمون به هم بخوره! بالاخره تو جهنمی هستمی خب... پدر و مادر خودتم دوستت ندارن... ما کلی دوست دور و برمون داریم ولی تو همیشه جز یکی دو نفر کسی دور برت نیست...
فلور: (سکوت)
دو تا آ رفتند و فلور تنها شد... حتی دیگر فرشته مهربانی که اسمش پیتر بود هم پیش فلور نیامد... هیچکس جز آن فرشته سیاه...
فرشته سیاه: چرا تنهایی؟ چرا گریه میکنی؟
فلور: تو مراقب من بودی؟
فرشته سیاه: من مراقب هیچکس نیستم! تو این دنیا هر کس باید خودش مراقب خودش باشه!
فلور: ایهیم....
فرشته سیاه: فقط برام سوال بود که چرا تنها و ناراحتی؟ پس دوستات کجان؟ فرشته سفید کجاست؟
فلور: دوستام رفتن! و گفتن وظیفه م بوده که مراقبشون باشم یا هر کاری کردم با خواست و اصرار خودم بوده...
فرشته سیاه: اوکی، گذشته ها گذشته دیگه از این به بعد اینجوری نکن که اینجوری بشه وضع و حالت...شبیه زامبی ها شدی! زندگی خودتو بساز...زیاد زمان نداری...فکر نکنم دوست داشته باشی آخرین حست وقتی داری میمیری تلخی مزه یه کوله آرزو و حسرت زیر زبونت باشه...
فلور: نمیدونم!.... نمیتونم، من بدون اونا هیچم. پاره های تنم هستند... همه زندگیمو با اونا میدیدم... یه روز دو روز که نبوده...
فرشته سیاه: هر کاری هر چقدر سخت تر و غیر قابل باورتر باشه باورپذیریت به خودت بیشتر میشه! همیشه همه بهت تلقین میکردن که هیچی نیستی، همه میخواستن شبیه خودشون بشی. اگه سو استفاده گر بودن، اگه دو رو بودن، اگه معتاد بودن، فقط چون راه خودتو میرفتی! چون خلاف جریان آب شنا میکردی چون یه جوجه اردک زشت بودی ولی الان باید بفهمی چی هستی...بقیه مسیر رو برو...
فلور: به این سادگیا نیست..
فرشته سیاه: میخوای همیشه بشینی گوشه اینجا و اشکت دم مشکت باشه؟ نمیخوای یه کم قوی بشی؟ نمیبینی زندگی چه جور شخصیتی طلب میکنه؟ میخوای مثل این آدم های مجنون گوشه همینجا بپوسی؟ فکر میکنی نهایتش چی میشه؟ زیر تابوتتو میگیرن و میگن حیف شد، حلوا و زرشک پلوی عزاتو میخورن و میرن دنبال زندگیشون...
فلور: نمیدونم چی بگم...
فرشته سیاه: مگه نمیگی خودشون بهت اینو گفتن؟ مگه نمیگی بهت گفتن مزاحمشونی؟ مگه نگفتن فقط تو اصرار میکنی و همه چیز این رابطه یه طرفه س؟ مگه نگفتن بدون تو زندگی بهتری دارن؟ مگه صد ها بار نگفتن برو دنبال دوستای دیگه؟ مگه مثل یه آشغال پرتت نکردن از زندگیشون بیرون؟
فلور: چرا!
فرشته سیاه: اوکی، من دیگه حرفی ندارم... تصمیمیه که خودت باید بگیری. آخرین کسی که پیشت میومد من بودم! از این به بعد از فلاکت بمیری هم کسی نمیاد پس تصمیمتو بگیر...
یک ماه بعد...
فلور دلاکور سراپا تغییر شده بود. شخصیتی جدید پیدا کرده بود. حتی بطرزی باورنکردنی برای اولین بار تو عمرش آرزوهای شخصی داشت!! دوست داشت جاهای دیگه دنیارو ببینه. حتی آرزوهایی برای خودش تعریف کرده بود و تلاش میکرد به اونا برسه... فلور دوباره زنده شده بود، در حالی که باورش نمیشد دیگه هیچوقت از خاکسترش، آتش زندگی ای روشن بشه... حتی دوست داشت زمانی اینقدر قوی بشه که بتونه به معدود دوستایی که داشت و همون ها باعث شده بودن فکر کنه هنوز آدم های واقعی نسلشون منقرض نشده، کمک کنه...
دو ماه بعد...
فرشته سفید و آماندا و آندرومدا برگشتند...
دو تا آ: فلور این چه وضعشه؟ چرا شبیه شیطون پرستا شدی؟ چرا بدون احساس شدی؟ چرا عشق و محبت رو از زندگیت گذاشتی کنار؟ چرا خودخواه شدی؟... از اولشم همینجوری بودی، هر روز دنبال دوستای جدید. نگو که چون ما ولت میکردیم و میرفتیم، تو هم میرفتی با بقیه دوست میشدی تا جای خالی ما پر بشه، چون این دروغه...ذاتت اینجوری بود. از اولش سیاه و نحس و خودخواه بودی...
فلور: باشه هر چی شما میگید درسته... من هم فقط به حرف خودتون گوش کردم و از زندگیتون رفتم بیرون...
فرشته سفید: فلور، عزیزم، بیا در آغوش نور...
فلور: خفه شو!!
فرشته سفید: عزیزم، عزیزم؟! چرا اینجوری صحبت میکنی؟ بیا و زیبایی های زندگی رو ببین...
فلور: دقیقا الان دارم همینکار رو میکنم و برام مهم نیست بقیه درباره م چی فکر میکنن...
و اینگونه شد که فلور در نهایت از دید فرشته سفید و آماندا و آندرومدا سیاه شد... احتمالا پایان داستان، حداقل از دید من...