هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۲

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
خلاصه :

چوچانگ از محل زندگی اش فرار می کند. او که به دنبال راهی برای پیوستن به سیاهی است، به خانه ریدل آپارت می کند. فنریر گری بک و فلور و همچنین مروپی گانت را در ورودی عمارت می بیند و متوجه می شود که برای ورود به گروه مرگخواران باید مراحل و آزمون هایی را پشت سر بگذراند.

× لطفا پست قبل رو بخونید.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

چو چانگ که هنوز در شوک این گفتگوی عجیب بود، موهایش را که به صورت چتری روی صورتش ریخته شده بود، کنار زد.

راهروی ورودی، یک فضای مستطیل شکل و سیاه بود؛ دیوار ها به رنگ خاکستریِ تیره و خوفناکی رنگ آمیزی شده بودند.

چوچانگ با هر قدم بیشتر مجذوبِ زیباییِ پنهان آن راهرو می شد؛ تابلوها و نگاهِ خیرة افراد درون آنها برایش همانند یک بازی کوییدیچ جذاب بود. چو، کلاهِ شنلش را از سر برداشت و در حالی که به درِ بزرگ سرسرای خانه ریدل، نزدیک می شد، برای آخرین بار وضعیت ظاهری اش را بررسی کرد.

انعکاس صدای قدم هایش، سکوت دلهره آورِ فضا را می شکست و ترس را بر هر حس دیگری در وجود چوچانگ پیروز می کرد. چو ایستاد. دقیقا روبروی یک درِ بزرگ و کهنه اما زیبا ایستاده بود؛ دری که نقش و نگار هایی خیره کننده و رنگی تیره و پر از سیاهی داشت.

چو با یادآوری حرف هایی که همین چند دقیقه پیش شنیده بود، لحظه ای مردد ماند. چهره اش در هم رفت. در وجودش آتشی بر پا بود اما لحظه ای بعد، دیگر خبری از آن چهره مردد و نگران نبود؛ به جان آن، یک چهره مصمم و عاری از ترس روی صورت او جا خوش کرده بود.

در را لمس کرد. چوبِ زبر و خشنی داشت اما برای چوچانگ این چوبِ زبر معنایی جز "پیوستن به سیاهی" نداشت.

در را هل داد و با تمام توانش سعی کرد آن را باز کند. چند لحظه همین طور که در بازنمی شد و هیجان او هم به طرز سرسام آوری بالاتر می رفت، بالاخره از انجام این کار به صورت دستی منصرف شد.

چوبدستی اش را از زیر شنلش بیرون کشید. شنل صدای خفیفی کرد اما در آن سکوت، به خوبی شنیده می شد. چوبدستی اش را به سمت در گرفت و با چند حرکت کوتاه در را باز کرد. در به آرامی باز می شد و پس از هر سانتی متر که تکان می خورد، صدای ناهنجاری از خود تولید می کرد.

در بالاخره باز شد. با باز شدن درب سکوت، همچون سربازی که مورد حمله صد ها تیرِ تیز قرار گرفته، شکسته شد و این چوچانگ بود که با دهانی باز به ده ها مرگخوارِ شاد و سرگرم نگاه می کرد؛ گویی او اشتباه آمده بود! آن جا اصلا شباهتی خانه ریدلی که در ذهنش ساخته بود، نداشت!


- - - - - - - - - - - - - - - -

در سوژه های محفل و مرگخوار ما هیچ وقت توصیف فضای واقعی خانه ریدل یا خانه شماره 12 رو نداشتیم. همیشه مرگخواران رو خشن و در حال جنگ دیدیم. قصدم از این سوژه این بود که کمی فضای واقعی و لحظات تاریک اما شاید کمی غیر عادیِ مرگخواران رو در خانه ریدل ببینیم.

نمونمش هم این مرگخوارانِ جلوی چو که دارن میگن و می خندن. فضایی شاد به سبک مرگخواران و لرد ولدمورت، سیاه !

خب دیگه به این سوال جواب داده میشه در پست بعد :

1. چو دقیقا چی می بینه؟




دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
- عسیسم. اینجا چی‌کار می‌کنی؟

صدای ملایم و لطیفی، چو را از جا پراند. نمی‌دانست کدامش بیشتر شوکه‌ش کرده: چنین لحن ملایمی در چنین جایی، یا کلاً شنیده شدن ِ صدایی بعد از این همه پرسه زدن ِ بیهوده در آن خانه.

دور خودش چرخید. جلویش، زنی مو مشکی و در پناه ِ ردای سبز تیره با حاشیه‌دوزی ِ زرد ایستاده بود. چوبدستی‌ش را به نرمی بین ِ دو انگشت کشیده‌ش تاب می‌داد و حالت کلی نگاهش، دلسوزانه و آرامش‌بخش بود. چو مجبور بود به خودش یادآوری کند که او قطعاً یک مرگخوار است، ولی باز هم... احساسی از آسودگی وجودش را در نوردید:
- من... من اینجا گم شدم.

ساحره‌ی ناشناس، لبخندی زد و پرسید:
- این جواب ِ من نبود عسلم.

ناگهان احساس بدی به چو دست داد. ساحره همچنان چوبدستی‌ش را با بی‌خیالی می‌چرخاند ولی دخترک آسیایی احساس می‌کرد هرلحظه ممکن است طلسم شومی به او برخورد کند. به یک‌باره بدنش مور مور شد. ملایمت ِ این زن کمی ترسناک بود:
- من اومدم...

صدایش داشت به لرزه می‌افتاد. به خودش تشر زد و هدفش را یادآوری کرد. محکم‌تر ادامه داد:
- من اومدم لرد سیاهو ببینم. می‌خوام مرگخوار شم!

ساحره با صدایی شبیه به چهچهه‌ی پرنده‌ها زد زیر خنده. گویی چو کودکی نوپاست که دارد سرگرمش می‌کند. بعد انگار صدای خنده‌ش قطع شده باشد. انگار که با چاقویی تیز، خنده را بریده باشند. چو را برانداز کرد. رقص چوبدستی دیگر واقعاً داشت چو را عصبی می‌کرد. بالاخره زن چوبدستی را ثابت روی چو نگه داشت. چو نفسش را در سینه حبس کرد.

- از این پله‌ها برو بالا. و.. خانم ِ چانگ؟
- بله؟

لبخند شومی روی لب‌های زن نشست:
- بیا و برام از امتحانای ورودی‌ت بگو. اونایی رو که زنگوله‌ی نقره‌ای ما طراحی خواهد کرد البته!

و پیش از آن که چو چیز دیگری بپرسد - حتی هویتش را - در تاریکی ِ پیچ ِ راهرو، ناپدید شد.



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
با دور شدن از فنریر، انگار با همان سرعتی که شجاعتش را بدست آورده بود، آن را از دست داده بود. چو از شدت ترس و اینکه چه چیزی ممکن است در پشت آن در منتظرش باشد، فقط همان گونه بی حرکت ایستاده بود و قلبش با شدت بیشتری در حال تپیدن بود. قلبی که احتمالا تا مدتی دیگر رو به زوال میرفت و تنها برای کارهای شیطانی و خبیثانه می تپید ولی ... کسی در را باز نکرد!

حتی صدای پای نزدیک شدن شخصی را هم نشنید. با اینکه چنین انتظاری را نداشت، اما همین اتلاف وقت باعث شد بیشتر به خودش بیاید و آمادگی رو در رویی با اتفاقات جدید پیش رویش را داشته باشد.

دوباره دست هایش را جلو برد و زنگ را به صدا در آورد. اینبار، برخلاف دفعه ی پیش، بی درنگ صدای چلکی شنیده شد و در کمی تکان خورد و به عقب رفت. چو برای آخرین بار نفس عمیقی کشید و شروع به هل دادن در کرد و لحظه ای بعد ... در ابتدای سالن ورودی عظیم خانه ریدل قرار داشت.

چو آب دهانش را قورت داد و چند قدم جلوتر رفت، باید شایستگی خود را برای حضور در آنجا به همه نشان میداد، قدرتی را که هر مرگخواری باید داشته باشد ... بنابراین با صدای بلندی پرسید:

- باید کجا برم تا بتونم لرد سیاهو ببینم؟

بدون ذره ای لرزش صدا این را بیان کرده بود. خودش هم از کار خودش شگفت زده شد. درحالیکه در مقر مرگخواران و در حضور آن ها بود، توانسته بود با شجاعت خواسته ی خودش را بیان کند. همین اتفاق باعث شد اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند و چند قدم دیگر به جلو بردارد.

فلور دلاکور، نیمه پریزاد زیبای مرگخواران به ناگاه جلویش ظاهر شد و در حالیکه چرخی به دور چو میزد، به دقت به برانداز کردن او مشغول شد. در تمام این مدت، چو تلاشش را به کار بست تا اثری از ترس در چهره اش نمایان نشود و بتواند شجاعت یک مرگخوار را به او نشان دهد.

فلور چینی به صورتش داد و پرسید: با ارباب ما چی کار داری؟

چو با شجاعتی که دوباره آن را بدست آورده بود، لب به سخن گشود: باید با خودش صحبت کنم. در ضمن ...

توجه فلور با آخرین کلمه ی چو بیشتر شد. انتظار نداشت که غریبه ای وارد چنین جایی شود و این گونه با او، مرگخوار پرسابقه ی ارباب، صحبت کند.

چو ادامه داد: در ضمن، فکر کنم بزودی اون ارباب منم میشه.

فلور پوزخندی زد و بدون اینکه جواب سوال اولیه ی چو را بدهد از او دور شد. چو که شوکه شده بود پشت سرش فریاد زد: جوابمو ندادی!

اما فلور پشت در اتاقی ناپدید شد و صدای بسته شدن در، در سرتاسر سالن طنین انداخت. دوباره سکوت، دوباره تنهایی و دوباره ترسی که به وجودش بازگشته بود ...


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
با دور شدن از فنریر، انگار با همان سرعتی که شجاعتش را بدست آورده بود، آن را از دست داده بود. چو از شدت ترس و اینکه چه چیزی ممکن است در پشت آن در منتظرش باشد، فقط همان گونه بی حرکت ایستاده بود و قلبش با شدت بیشتری در حال تپیدن بود. قلبی که احتمالا تا مدتی دیگر رو به زوال میرفت و تنها برای کارهای شیطانی و خبیثانه می تپید ولی ... کسی در را باز نکرد!

حتی صدای پای نزدیک شدن شخصی را هم نشنید. با اینکه چنین انتظاری را نداشت، اما همین اتلاف وقت باعث شد بیشتر به خودش بیاید و آمادگی رو در رویی با اتفاقات جدید پیش رویش را داشته باشد.

دوباره دست هایش را جلو برد و زنگ را به صدا در آورد. اینبار، برخلاف دفعه ی پیش، بی درنگ صدای چلکی شنیده شد و در کمی تکان خورد و به عقب رفت. چو برای آخرین بار نفس عمیقی کشید و شروع به هل دادن در کرد و لحظه ای بعد ... در ابتدای سالن ورودی عظیم خانه ریدل قرار داشت و تعدادی مرگخوار در گوشه و کنار آنجا دیده میشدند.

چو آب دهانش را قورت داد و چند قدم جلوتر رفت، باید شایستگی خود را برای حضور در آنجا به همه نشان میداد، قدرتی را که هر مرگخواری باید داشته باشد ... بنابراین با صدای بلندی پرسید:

- باید کجا برم تا بتونم لرد سیاهو ببینم؟

بدون ذره ای لرزش صدا این را بیان کرده بود. خودش هم از کار خودش شگفت زده شد. درحالیکه در مقر مرگخواران و در حضور آن ها بود، توانسته بود با شجاعت خواسته ی خودش را بیان کند. همین اتفاق باعث شد اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند و چند قدم دیگر به جلو بردارد.

فلور دلاکور، نیمه پریزاد زیبای مرگخواران جلو آمد و در حالیکه چرخی به دور چو میزد، به دقت به برانداز کردن او مشغول شد. در تمام این مدت، چو تلاشش را به کار بست تا اثری از ترس در چهره اش نمایان نشود و بتواند شجاعت یک مرگخوار را به او نشان دهد.

فلور چینی به صورتش داد و پرسید: با ارباب ما چی کار داری؟

چو با شجاعتی که دوباره آن را بدست آورده بود، لب به سخن گشود: باید با خودش صحبت کنم. در ضمن ...

توجه فلور با آخرین کلمه ی چو بیشتر شد. انتظار نداشت که غریبه ای وارد چنین جایی شود و این گونه با او، مرگخوار پرسابقه ی ارباب، صحبت کند.

چو ادامه داد: در ضمن، فکر کنم بزودی اون ارباب منم میشه.

فلور پوزخندی زد و بدون اینکه جواب سوال اولیه ی چو را بدهد از او دور شد. چو که شوکه شده بود پشت سرش فریاد زد: جوابمو ندادی!

اما فلور پشت در اتاقی ناپدید شد و صدای بسته شدن در، در سرتاسر سالن طنین انداخت.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
چو که بر خلاف میلش دست هایش به شدت می لرزیدند، دستانش را مــشــت کرد و بــه طـرف جایی که از آن ان صـدای مرموز آمده بود چــرخید؛ سپس بــا نگاه و اخلاقی اشــرافی که فقط مـخـتص کسانیست که در عـمارت چانگ بزرگ می شوند، گفت:
-چــو چـانگ... اومــدم تا به جبهه ی سیاهی بپیوندم!

صــدا با لحنی که انگار سعی می کند چیزی را به یاد بیاورد؛ پرســید:
-چــو چانگ؟

-نــه خــیر، بانو چو چانگ!

-شــوخی می کنی؟ چانگ؟ نــکــنه تو همون دوست دخترِ سوسوله ســیـفـیـت مـیفیته اَسـبقه پـاتری؟

فــنــریر همانطور که با خنده ای به شدت دلهره آور این کلمات را بیان می کرد از سایه ها بیرون آمد. چو همانطور که از شدت وحشت ناخن هایش به درون گوشــت دستش نفوذ می کردند نگاهی به چهره ی گری بـک معروف که لکه های خون آن را پوشانده بود انداخت و جواب داد:
- نــه خـیـر، من تنها چیزی که نیستم ســفــید و دوست دختره پاتر و سوسوله!

سپس با شجاعت و جسارتی که تا به حال درون خودش نیافته بود ادامه داد:
-الان هم مایــلم لــردو ببینم، نه شمارو!

فــنــریر که از شدت خشم دندان های تــرسناکش را روی هم می کشید قـدمی به طرف چو برداشت سپس هنگامی که جمع شدن غــریزی چو از شدت ترس را دید آن خــنــده دلهره اور را تکرار کرد و گفت: دخــتــره ی بیچاره... برو تو...! اون تو خــیـــلی چیزای بدتر از تبدیل شدن به گرگینه و تهدیدای من در انتظارته!

سپس چرخید و دوباره در تاریکی ها گم شد. چو که آوای ضـربان قلبش را بلند تر از همیشه می شنید بـه سرعت به طرف در رفت. سنگینی نگاهــی که حس می کرد مجبورش کرد که بدون این که دوباره به عواقب کارش فکر کند، بدون ذره ای درنگ زنگ عمارت را به صدا در آورد.


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۰:۰۵ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
چو در تاریکی قدم های بلندتری برداشت تا خود را به مکانی خارج از دید کنجکاو شب زنده داران آنشب برساند. شوق او برای پیوستن به ارتش سیاهی زیاد بود اما نه آنقدر که در آستانه پیوستن به آن او را در معرض خطر حمله ناگهانی وزارت خانه قرار دهد. دقایقی بعد درحالیکه شنلش پشت سرش تاب می خورد خود را به گوشه ای تاریک کشاند و چشمانش را بست تا افکارش را بر روی خانه ریدل متمرکز کند... جایگاهی که سرورش را می توانست در آنجا ملاقات کند...
بلافاصله درد و فشاری غیرقابل تحمل وجودش را در بر گرفت و چون مشتی آهنین او را در خود فشرد چنانکه از شدت فشار گمان برد هر لحظه ممکن است راه تنفسش بند آید....
لحظه ای بعد درد و فشار به همان صورت که پدید آمده بود ناپدید شد. چو لرزان از فشار آپارات درجایش اندکی تلوتلو خورد. وزش باد سردی را بر پوست صورتش حس می کرد. فضا از بوی مرگ و نیستی آکنده بود...
کمی طول کشید تا توانست ذهنش را بر روی موقعیت جدیدش متمرکز کند. درحالیکه اندکی نفس نفس میزد سرش را بلند کرد و دسته ای از موهایش را از روی صورتش کنار زد تا به نمای عمارتی عظیم در فاصله چند متریش بنگرد... خانه لرد ولدمورت. بازتاب ضعیف نوری که از برخی از پنجره های آن می تابید از وجود فعالیت در عمارت خبر می داد.
قلب چو از شوق در سینه لرزید... تا رسیدن به ارباب سیاهی ها تنها چند متر فاصله داشت. گام های لرزانش بی اراده او را به جانب عمارت عظیم راهنمایی کردند...
- ایست!کیستی سیاهی؟
این فریاد خشن چو را وادار ساخت تا بر خلاف میلش بر جا بایستد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببخشید سوژه خیلی جدی بود...برای همین کم نوشتم تا خواننده احتمالی از خوندنش خسته نشه.
فیلیوس عزیز... می دونم تو پستتون اشاره کردین که قراره تا خونه ریدل مشکلات زیادی برای چو پیش بیاد ولی من فکر کردم در آستانه پیوستن به ارتش سیاهی این مشکلات براش پیش بیان جالبتر میشه!مثلا آزمونای احتمالی که لرد ازش به عمل میاره و همکاری با سایر مرگخوارا و پشت کردن به دوستای سفید یا رفتاری خلاف میلش با اونا داشتن و از این حرفا!


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۱۳ ۰:۱۰:۵۹


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ یکشنبه ۳ آذر ۱۳۹۲

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
× سوژه جدید ×



- وایسا لعنتی!

نگهبان در حالی که برای چندمین بار فریاد می زد، این بار نیز با صدایی بلند تر جمله قبلی را تکرار کرد. اما این بار دیگر منتظر نماند و نایستاد. بلکه با سرعت دوید و در این حین زیر لب به آن شخص فحش می داد.

از تعقیب شونده چیزی جز یک شنل سیاه که کلاهش را نیز بر سر کشیده و در آن تاریکی شب به خوبی دیده نمی شد، چیزی مشخص نبود. اما موهای بلندش در حالی که چند تار آن نیز از شنلش بیرون زده، و چوبدستی اش، نیز دیده می شدند.

نگهبان همچنان می دوید. از روبروی عمارتِ چانگ، در حال دویدن بود و در چند متری آن دختر قرار داشت. باد سوزناکی به صورت هردو می خورد و گوش و صورتشان را سرخ کرده بود. گرچه درباره دختر این یک حدس بود اما گونه ها و بینی برافروخته ی نگهبان که اکنون نفس نفس می زد به وضوح مشخص بود.

نگهبان بالاخره پس از چند لحظه پر هیجان در آن شبِ آرام، خسته شد و چوبدستی اش را از شنلش بیرون کشید؛ یک بار دیگر فریاد زد:

- وایسا، دِ لعنتی!

سرعتش را کم کرد و وردی را با صدای بلند فریاد زد.
- استوپفای !

دختر شنل پوش، از سرعتش کاست و لحظه ای چند سانتی متر، جاخالی داد و در حالی که از دقت
بی نظیر نگهبان تعجب کرده بود، ایستاد و چوبدستی اش را با ظرافت و دقتی تحسین برانگیز بیرون کشید. چوبدستی اش را بالا برد و زیر لب تنها زمزمه کرد:
- موبیلیکورپوس

در ادا کردن آن ورد هیچ تردیدی نداشت؛ باید به زندگی به سبک سیاه عادت می کرد. زیر لب با خود گفت:
- کارت خوبه، چو! ارباب راضی خواهد بود ...

نگهبان مانند یک عروسک خیمه شب بازی که در دستان گرداننده اش بالا و پایین می رود از اولین دستورِ دختر اطاعت کرد و خیره به نقطه ای در تاریکی شب، ایستاد. سپس با هر چرخش چوبدستی، مردِ نگهبان، حرکتی می کرد و سپس بعد از اجرای یک ورد فراموش بر روی خودش به سمت عمارت و جایگاهش جلوی درب بازگشت.

در آن تاریکی هیچ کس جز جغدان شب، آن لبخند شوم را ندیدند. آن لبخندی که در آینده بیشتر به کار خواهد رفت.

حال تنها یک نفر در میان آن کوچه ی تنگ و باریک باقی مانده بود؛ دختری که شنل پوش که چو نام داشت و اکنون در میان باد و نسیم سوزناکی که بر صورتش نواخته می شد به سمت جلو پیش می رفت. مقصد او سیاهی بود!




-------------------------------
چو قصد مرگخوار شدن رو داره! از خونه بیرون زده تا به مقصدی که ادرسش رو بلد نیست یعنی خانه ریدل برسه اما نمیدونه تا خانه ریدل (موضوع انجا تمام نمی شود تازه خو گرفتن به سیاهی آغاز می شود.) مشکلات، ماموران و کاراگاه بسیاری به دنبالش خواهند بود ....

+ سوژه جدی است. اما بهتره بگم استقبال می کنم که توش نکته های طنز و جد داشته باشه، اما توی این پست به دلیل موقعیت، نکات طنز رو مناسب ندیدم.

محفلی می‌مانیم !
فیلیوس فلیت‌‌ویک !






ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۴ ۱۷:۳۲:۱۲

دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
نیم ساعت بعدی به این موضوع اختصاص پیدا کرد که آیلین کجا ممکن است رفته باشد.بلاتریکس و نارسیسا قسم میخوردند که صبح همان روز آیلین را در تالار خصوصی اسلیترین دیده اند.لینی و الادورا مطمئن بودند که آیلین عصر همان روز در سازمان حمایت از ساحره ها سخنرانی بسیار کوبنده ای انجام داده و مالی ویزلی مطمئن بود آیلین کلا از خانه ریدل خارج نشده و در گوشه ای سرگرم گذراندن وقتش به بطالت است.
بلاتریکس که فکر انجام عمل جراحی مشنگی روی لرد ناراحتش میکرد رو به مالی کرد:
-وقتی ایده ای میدی کاملش کن.الان دقیقا کجا میتونه باشه؟

مالی ملاقه اش را به چانه اش تکیه داد و گفت:اومممم...خب...راستش...من فکر میکنم با توجه به خشونت ذاتی آیلین و سرو صدای زیادش و انرژی فراوونش و البته غصه های پنهانش برای سوروس...الان میتونه تو مرلینگاه سرگرم گریه کردن باشه.

بلاتریکس:من الان دو تا سوال برام پیش اومد.اول اینکه آیلین برای چی باید گریه کنه؟و دوم اینکه تو اینجا چیکار میکنی؟
مالی که متوجه لو رفتن موقعیت شده بود پا به فرار گذاشت.در حین فرار فریاد زد:آلبوس گفت نرو ها.گفت اینا محبت حالیشون نمیشه.شنیده بودم هیچکدومتون آشپزی بلد نیستین و دارین اسمشو نبرو عذاب میدین.اومدم برای کمــــــــــــــــــــــک!
فریاد کمـــــــــــــک مالی ویزلی بسیار واقعی تر از این حرفها بود که بخشی از جمله اش محسوب شود.الادورا به طرف جایی که مالی ناپدید شده بود سرک کشید.
-افتاده تو چاله ای که نجینی برای خودش کنده بود.میخواست لونه درست کنه.ولی ارباب دعواش کرد و گفت باید مار متمدن تری باشه.

بلاتریکس در آن لحظه اهمیتی به مالی نمیداد.یعنی ممکن بود آیلین داخل خانه ریدل باشد؟یا مجبور میشدند برای پیدا کردنش به سازمان حمایت از ساحره ها بروند؟


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
اتاق لرد:

مرگخوارا دسته جمعی جلوی لرد ردیف شدن و تا قبل از حرف زدن فلور، تنها صدایی که سکوت اتاقو میشکوند فش فش های نجینی گرسنه بود.

- ارباب شما باید به فکر لاغر کردن خودتون باشین و تا معجون برسه کمتر بخورین. :pretty:

لرد انگار نه انگار که اصلا حرف فلورو شنیده باشه خودشو با نوازش نجینی سرگرم نشون میده.

فلور:

ایوان با تنه ای فلورو کنار میزنه و گلوشو صاف میکنه.

- ارباب آیا تا به حال دقت کردین که چقدر دامبلدور لاغره؟ :zogh:

لرد در حین نوازش سرشو به سمت ایوان برمیگردونه و میگه: به ما چه! شما هم تا حالا دقت کردین که چقدر دامبلدور مثبت و حال به هم زنه؟

ایوان:

بالاخره بلا به حرف میاد و بعد از تعظیم کوتاهی به لرد میگه: مای لرد! الان معضل همه چیه؟ چاقی! هرچی لاغرتر سالم تر. مطمئنم که شما ترجیج میدین لاغر و با نشاط باشین تا اینکه وقتی پیر شدین مثل دامبلدور کج و کوله و ناقص و بی انرژی نشین!

لرد که سعی میکرد بفهمه ربط لاغری با پیری دامبلدور چیه دستشو تو هوا تکون میده و میگه: خیر! ارباب باید غذاهای مقوی بخورن تا در پیری دچار معضل شبه دامبلدوری نشن. برین برام غذا آماده کنین!

دسته ی مرگخوارا ایلی و دست از پا درازتر برمیگرده و از اتاق خارج میشه. بلا با عصبانیت دوباره حرفشو تکرار میکنه:

- یا تا نیم ساعت دیگه آیلینو پیدا میکنین یا میریم برا عمل جراحی مشنگی! :vay:


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
مورفین پس از شنیدن دیالوگ چند متری بلا، روی زمین نشست و با آهی گفت:آغا اشن من خشته شدم!این همه کار کردیم و تلاش کردیم و در راه شلامت ارباب کوشیدیم(!)،تاشیری داشته؟!

فلور نیز با خمیازه ای بر زمین نشست و در کمال تعجب سخنان مورفین را تائید کرد.
-راس میگه!چه وعضشه؟! این همه الکی انرژی مصرف کردیم اما ارباب حتی بیشتر مشتاق خوردن غذاهای رنگ وارنگ و از همه رنگ شده!

-نه که تو خیلی واقعا حضور پر رنگی داشتی!معلوم نیس پشت صحنه داشته مخ کیو میزده...پاشین بینم!

بلاتریکس غرید:از این اسکلتم بالاخره یه حرف درس حسابی شنیدیم.شما اجازه ندارین تسلیم شین،باید یه کاری کنین وگرنه با من طرفین!

فلور در حالی که سرش را روی بالش پر قویش که معلوم نبود از جا ظاهر شده می گذاشت گفت: باشه،باشه حتما!اگه به وجود من احتیاج داشتین صدام کنین!

ایوان به آرامی به بلا که از شدت خشم موهایش بیشتر از همیشه وز کرده بودند زمزمه کرد: لازم نیس اینقد حرص بخوری بلا،به جنبه مثبت ماجرا فک کن.یه ساحره تر گل ور گل کمتر الآن کنار ارباب می پلکه!

بلا بـه طور کاملا ناگهانی گردن فلور را گرفت و فریاد زد:خجالت بکش!تو کنار ارباب می پلکیدی؟!مگه تو کار و زندگی نداری؟!اصن حالا که اینطوری شد،خودت باید یه فکری کنی تا ارباب کمتر بخوره وگرنه همین جا خفت می کنم!

بلا که فکر نمی کرد فلور ایده ای داشته باشد با رضایت به قرمز سپس بنفش شدن پوست سفید او نگاه می کرد و به این فکر می کرد که یک ساحره تر گل ور گل کلا از وی صفحه هستی محو میشود!

-مـــَن...یه...ایده...دارم!

ایوان فوری با شنیدن این حرف از زبان فلور نیمه بی هوش دست بلا را کنار زد پرسید:چه ایده ای؟!ده بگو دیگه!چه قد خر خر می کنی درس حرف بزن خو!

فلور پس از کشیدن چند نفس عمیق، گفت: ما نمی تونیم اربابو بدون خواست خودش لاغر کنیم و نذاریم زیاد بخوره!اما شاید تونستیم با تحریک حس رقابت ارباب اونو مایل به لاغر کردن کنیم!مثلا دیدین دامبلدور چه قد لاغره...؟!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۶ ۲۰:۵۵:۴۸

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.