هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۶:۳۳ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۲
#13

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
پایان مرحله ی اول در ساعت 23.59.59 دیشب !!!

تا شروع مرحله ی دوم از زدن پست در این تاپیک خودداری نمایید !


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۲
#12

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
- رون ویــــــــزلی.
این صدای فریاد استرجس بود که در کل تالار پیچید. بلافاصله صدای کف زدن های گریفیندوری ها شروع شد.
- من
دراکو با نیشخند گفت: خب معلومه از هر 65 تا ویزلی که اسم انداختن یکیش در بیاد.
رون با استرس از جایش بلند شد و به سمت میز اساتید رفت.
سالازار رو به جمع گفت: 10 دقیقه تنفس میدمیو.
- اوی هویج.
صدای نماینده ی اسلیترین بارتی بود که منو صدا میکرد.
- چیه؟
- چرا رنگت پریده؟
- من :worry:
- به خاطر خدا ایندفعه شروع به کل کل نکنید.
رز با حالتی معصومانه اینو گفت.
- دخترم نگران نباش من...
استرجس دوان دوان به سمت نماینده ها اومدو و گفت: بجنبین بریم کتاب خونه.
- چرا کتاب خونه؟
- خودت می فهمی.

کتابخانه

دلوروس که جلوی در کتاب خانه بود با حالت وزغی همیشگی گفت: سلام. خوشحالم که شما ها انتخاب شدید. روی هر میز یه کتاب قرار داره هرکدومتون باید یه کتابو بر دارین و شروع به خوندن کنید.
ارنی با تمسخر گفت: فقط همین؟
- فقط فقط هم نه . شروع کنید.
من به سمت اولین میز رفتم. کتاب پشت و رو بود مجبور شدم برشگردونم. اوه نه چه اسمی: اشباح
نگاهی به بقیه انداختم. پسر کتاب من از همه بهتر بود. به رز نابودی جهان رسیده بود به ارنی، نماینده هافل قتل و به بارتی مرگ! حقش بود!
کتاب رو باز کردم و بعد بادی شدید مرا به سمت کتاب کشاند. جیغ زدم: نــــــه!
پاهایم روی زمین پوشیده از گیاه فرود امد. سرم را بلند کردم و به اطراف نگاهی انداختم. شب تاریک و ترسناکی بود در یک جنگل پر درخت بودم صدای زوزه ی گرگ ها به گوش میرسید. قدمی برداشتم احساس کردم یخ زده ام و بعد دوباره دمای بدم برگشت. چیز سفید و مبهمی از توی من رد شد! جیغ بلندی کشیدم و پا به فرار گذاشتم.
- صبر کن.
صدای شبح بود.
- به ترست غلبه کن.
- چطوری؟
ولی شبح ناپدید شده بود. به خود لرزیدم. چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم تا به راه افتادم: به وسط جنگل!
حالا شبح ها بیشتری را میدیدم. بدم می لرزید به راهم ادامه دادم تا به صفی از اشباح رسیدم که به من نگاه میکردند. شبحی که همان اول دیده بودم گفت: از توی ما رد شو تا پیروز شوی.
نمیتونستم. از اول سفر تا حالا چند بار خودمو خیس کرده بودم. یه بار که یکی از شبحا بلند خندید می خواستم خودمو بکشم تا راحت شوم، حالا میگن از توی ما رد شو.
- بجنب رون!
اسم منو میدونه! بدتر از این نمیشه.
- دیگه تمسخر کافیه.
- از چی حرف میزنی؟
- تا چقدر می خواهی تمسخر دیگرانو تحمل کنی؟
- چی کار کنم؟
- از ما رد شو، به ترست غلبه کن.
چشامو بستم حق با شبح بود. حالا که فک میکنم قیافه اش خیلی اشنا بود. اماده شدم و بعد حرکت.
هیچ حسی نداشتم.
- رون؟ حالت خوبه؟
چشامو باز کردم: پروفسور دامبلدور.
میخواستم از خوشحالی فریاد بزنم و بپرم تو بغلش.
- شما اینجا چی کار میکنید؟
- سالازار بهم اجازه داد بیاد. پسرم تو موفق شدی.
- اون روح...
- روح جوونیایه من بود!
نگاهم به بارتی افتاد که گوشه ای کز کرده بود و به خود میلرزید. اسم کتابش یادم اومد:مرگ!
حالا دیگه بچه نمی تونستند به خاطر ترسم یا هر چیز دیگه ای مسخرم کنند. حالا من از همه شجاع تر بودم.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۰ ۳:۳۵:۰۷
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۰ ۳:۴۳:۰۴

شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۲
#11

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
-بیـــــل من استرس دارم!

بیل با عشق به فلور که از هر فرصتی برای لوس کردن خودش و دلبری سوءاستفاده می کرد خیره شد و گفت: خو عزیزم منم بهت میگم که نرو،ی وخ چیزیت بشه من چی کار کنم؟!

فلور کمی سرخ شد و گفت: من چیزیــ...

ناگهان آماندا با قیافه ای خشمگین از ناکجا آباد ظاهر شد و دست فلور را کشیده و او را از بیل جدا کرد و به دنبال خودش به سمت تالار عمومی کشید.

-فلور!کجایی تو؟!نیم ساعت دیگه مسابقه شروع میشه،دیدی که همه سال اولیا هم حتی اومدن تو مسابقه به خاطر پارتی بازیای سالازار و دلو!از همین الآن زنبیل گذاشتن دم تالار...میدونی چنـ تا از ویزلیا اسمشون مثه تو از جام در اومده؟!می دونی مورفین با کابینش تو مسابقــــس؟!اگه میدونی پس چرا نمیای فلور؟تنها امید ما به تو و دافنــــس!:vay:

فلور در حالی که پروانه های روی ردایش آبی اش را صاف می کرد غرید:آروم باشی مندی...فقط داشتم خدافظی می کردم!رکورده رز رو زدی تو!

-چند بار بهت بگم به من نگو،مندی؟!

فلور آهی کشید،چوبدستی اش را به مسئول مسابقه تحویل داد و با لبخند به سمت اول صف رفت و جلوی جیمز ایستاد.

-جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ،خانوم ته صف اونوره!

فلور با لبخند درخشانی برگشت و گفت:اِ،جیمز؟!واقعا؟!یعنی الان من برم اون جا وایسم؟! :pretty:

جیمز یا لکنت با صدای جیغی گفت:زن دایی شمائین؟نه بابا،این چه حرفیه؟!به جون همین شوهرتون اصن منظوری نداشتم!فقط گفتم برین عقب تا بیماری منو نگیرین!

فلور که اصلا مایل نبود ته صف برود پرسید:چه بیماری ای؟!قیافت که سالمه!

جیمز با لحن اندوهناکی نالید:بیماری جیـغ!همه تالارو مبتلا کردم...تازه لی رفته پیشه ولدک چغولی کرده!

ناگهان دروازه مرحله اول مسابقات باز شد و صدایی از بین گریفندوری ها فریاد زد:حمله،به پیش شجاعان!با یاری سوسک و شیر ما میتوانیم جام آتش را نیز از آن خود کنیم...هر کسی جلوی راهتان بود را له کنید!

و گریفندوری هایی که تعدادشان قابل شمارش نبود با فریاد هایی از ته دل وارد اتاق شدند.

فلور با وحشت آهی کشید و پس از آن ها سلان سلان واد اتاق شد اما گریفندوری ها دیگر آن جا نبودند!فلور کمی اطرافش را نگاه کرد که انواع کتاب روی زمین افتاده و به طور عجیبی باز و بسته می شدند.

فلور که شخصه دیگری را نمی دید با خستگی روی صندلی نشست و با کتابی مواجه شد که بر خلاف کتاب های دیگر قفل نداشت و باز و بسته نیز نمی شد!

روی جلد کتاب با رنگ سرخی "دشمنان جادو در طول تاریخ" نوشته شده بود.فلور با کنجکاوی کتاب را باز کرد اما باد شدیدی شروع به وزیدن کرد که او را مجبور به بستن چشم هایش کرد و وقتی او چشمانش را گشود با تعجب دید که در تالار بزرگی ایستاده که کل هاگوارتز در کنارش هیچ است.

-Τι κάνεις εδώ στην πιο όμορφη؟!:pretty:

فلور با تعجب برگشت و به جیمز که حلقه ی نورانی ای روی سرش وجود داشته و با یویوی طلایی ای بازی می کرد گفت:جیمز؟!تو این جا چی کار می کنی؟!میشه فارسی صحبت کنی؟!

نوای درونی فلور:خاک تو سرت...چرا دست دست کردی برا نصب کردن گوگل ترنسلیتور رو منو...؟!مجانی بود!به جاش رفتی بر چسب پروانه ای رو منوت چسبوندی...:|

اما جیمز برای ضایع کردن درون فلور، با خوشحالی گفت: ایــول!بالاخره یکی پیدا شد به زبونمان حرف بزنه!من پروردگار یویو و نهنگ هستم،نه جیمز!:pretty:

اما با صدای "پاق" دختر دیگری با قد بلند و لبخند دلربائی ظاهر شد و گفت:خیر!حرف بزنه،غلطه!حرف بزند...مثلا خدا هستی...اما حتی نمی توانی درست صحبت کنی.

-هـی،ونوس ملوس!دیدی رقیب پیدا کردی؟!خوشگل ترین دختر دنیا این جا وایساده.دستتو از پشت بسته!

فلور که با وحشت به منظره رو به رویش خیره شده بود متوجه شد کتاب هنوز در دستانش است.ونوس چشم غره ای به فلور رفت و گفت:وقتی نابودش کردم دیگه چندان زیبا هم نیست!فکر کرده ما نمیدونم از نسل اون"ساحره"هاس...

ونوس دست هایش را بالای سرش برد و گلوله انرژی ای را ساخت و به سمت جایی که فلور قبل از جا خالی دادنش ایستاده بود پرتاب کرد.
فلور که در دل برای دافنه برای او کلاس های "جاخالی در یک ثانیه" گذاشته بود دعا می خواند کتاب را بر حسب شانس باز کرد و دوباره برخورد باد که ایندفعه به طرز عجیبی خوشایند بود را حس کرد.

-بامونگا؟!بمبلو بونگا؟!

فلور چشمانش را باز کرد و به غار نشینانی که با چماقی بسیار بزرگ او را نگاه می کردند خیره شد.

-بوم،بوم!؟

غار نشین برای نشان دادن منظورش چوبش را به سر یکی از اطرافیانش کوباند و به فلور اشاره کرد.

فلور سرش را تکان داد و بخش بخش گفت:نه...من...دوست...هستم...

و برای اثبات حرفش دست هایش را به هم گره زد.غار نشین و دوستانش کمی بالا پایین پریدند وخوشحالیشان را ابراز کردند.
سپس فلور را روی شانه هایشان سوار کرده و به سرعت به طرف کوه بزرگی که از آن دود خارج می شد به راه افتادند.

بالای کوه که رسیدند لبخند های چندش آوری زدند اما توقف نکردند...

باز هم نوای درونی فلور که صدایش شبیه صدای آندرومدا شده بود، غرید: یه اشتباه دیگه....دیدی همه ی کارتونا از حقیقت ریشه می گیرن؟!الآن که انداختـنت پائین خودت می فهمی بقیش چی میشه...دارن قربونیت می کنن،فلــــــــــــــور!کتابو باز کن بینم!

فلور دقیقا لب پرتگاه با جیغی کتاب را باز کرد و دوباره برخورد باد که الان به نسیم خفیفی مبدل شده بود را روی صورتش حس کرد و وقتی جرئت کرد چشمانش را باز کند دید در تالار باشکوهی با ملتی که حداقل مانند غار نشینان پوست حیوان نپوشیده بودند ایستاده و به او زل زده اند.

-جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!ای موجود منفور تو این جا چه می کنی؟!نگهبانان نگذارید جشــــ چیزه...ام...ختمــه دختر عزیز تر از جانم"آماندا ماری" را خراب کنند!

فلور برگشت و به زنی که ذره ای زیبا نبود و چشم های یاسی رنگی پر ز حیله داشت نگاه کرده و فوری داستانی را سرهم کرد.

-ملکه ی من!من اشتباها" این جا آمده ام مرا عفو کنید...

ملکه خودش از تخت پائین آمد و زیر گوش فلور زمزمه کرد:آره جون خودت...تو آماندارو نمیشناسی...می دونم با اونایی!ساحره یا خون اشام؟!

قلب فلور برای یک لحظه ایستاد و متوجه شد به ماری خونریز،مادر آماندا، خیره شده!
فلور با لکنت گفت:من،نمیدونم...آماندا؟!تو...؟!جادو؟!

ماری اول قبل از آن که فلور بتواند از خودش دفاع کند،فریاد زد:وای نه.این دختر "ساحره" است!احتمالا همان قاتل دختر عزیز تر از جانم!آتش بر افروزید!بگذارید تمام دنیا سرنوشت یک ساحره را بداند.

فلور این دفعه منتظر نوای درونی اش نماند و کتاب را گشود.اما هیچ بادی به صورتش بر خورد نکرد و فقط شعله های آتش بیشتر گر گرفتند.

فلور با وحشت دوباره کتاب را باز و بسته کرد اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

-اون کتابو ازش بگیرین...مگه نمی دونین اون وسیله جادوشه؟!

نگهبانی کتاب را از دست فلور قاپ زد و در آتش انداخت و همزمان او را به تیرکی بست.فلور با ترس و وحشتی که در درونش اوج می گرفت بر آماندا که نگذاشته بود خداحافظی درست حسابی ای با بیل کند لعنت فرستاد و به آتش که هر لحظه به تیرکی که او را به آن بسته بودند نزدیک تر می شد خیره شد.

-خداحافظ دنیا!:)

و ناگهان همه چیز تاریک شد!

-فلور عشقم...عزیزم...خوشگل من...چشای آبیتو یه بار دیگه واسه من باز کن

-دخترمیــــه...چشاتــو باز کنـیـِ...نذار هاگوارتز بسته شیه...

فلور در نیمه هوشیاری صدا ها را تشخیص می داد با صدای ضعیفی نالید:من کجام؟!

-اووووف!عشقم!پیش منی!مسابقه تموم شد بعد از زخمی شدن تو...دیگه نگران نباش!

فلور حتی چشم هایش را باز نکرد فقط لبخندی زد و با اه ضعیفی دوباره بی هوش شد.


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۲
#10

پانسـی پارکینسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۷ جمعه ۱۵ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۰:۰۷ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
هنوز باورم نمی شد که نامم به عنوان یکی از شرکت کنندگان، از آن جام نحس بیرون آمده باشد با خودم گفتم:
_وقتی که داشتی واسه خودنمایی جلو دراکو اسمتو می نداختی توش، باید فکر اینجاشم میکردی!
وارد کتابخانه شدم و بی اختیار شروع به حرکت به سمت قفسه های کتاب کردم. وحشت موهومی سرتاپای وجودم را فرا گرفته بود. اما تمام تلاشم را میکردم تا نگرانیم را پنهان کنم و چیزی را بروز ندهم.
نفس عمیقی کشیدم. کتابی را از قفصه بیرون آوردم. عبارت روی جلدش توجهم را جلب کرد، زیر لب به آرامی زمزمه کردم:
_"دنیای وارونه"... هه! چه مسخره!

کتاب را گشودم نوری ناگهانی با جاذبه ای نامرئی از لای کتاب بیرون زد و مرا داخل کتاب کشید. گرمایی زننده وجودم را فرا گرفت و پاهایم در تلی از خاکستر فرو رفت. طوفانی از مه و خاکستر مرا در خود فرو بلعید.
فریاد زدم:
_پناه بر مرلین اینجا دیگه کدوم جهنمیه!

ناگهان صدایی از پشت سرم گفت:
_سوال به جایی بود، به جهنم خوش اومدی!

به عقب برگشتم و حیرت زده به جلو خیره شدم دوچشم درشت و تیله ای که مانند دوستاره در در شب میدرخشیدند به سمتم خزیدند، در همان لحظه هوای دم کرده لخته شد و شکل گرفت و به صورت گربه ای در آمد گربه ای استخوانی و رنگ پریده با چشمانی با دو رنگ متفاوت یکی سبز و دیگری آبی. اما صحنه ای که با آن مواجه شده بودم بهت آورتر از چیزی بود که ذهنم را مشغول گربه کنم! آسمان مقابلم سراسر پر بود از کوهها و رودخانه هایی که سر و ته از آسمان آویزان شده بودند قطار هاگوارتز با رد دود خاکستری رنگش روی ریل حرکت می کرد و ساختمان مدرسه با آن همه عظمتش از آسمان آویزان بود. شاگرادان مدرسه با بی تفاوتی در حیاط مدرسه این طرف و آن طرف میرفتند و هاگرید هیزم بر دوش وارد کلبه اش میشد.
گویی که از سیاره ای دیگر به زمین نزدیک شده بودم، انگار جاذبه زمین مانع سقوطشان به دنیای من میشد... دنیای من؟!
گربه با صدای زنگ دارش رشته ی افکارم را پاره کرد:
_فقط یه ساعت وقت داری تا به دروازه برسی و برگردی مدرسه، وگرنه اون دروازه بسته میشه. مدرسه اون بالاست میتونی ببینیشون ولی نمیتونی بپری یا پروازکنی چون در هر صورت جاذبه ی این دنیا تو رو به سمت خودش میکشه...

با صدای نگران و گله مندی گفتم:
_ کجاست؟ من که تو این برهوت کثیف دروازه ای نمی بینم!
_ سعی نکن ادای خنگارو در بیاری! خیلی واضحه دروازه رابط بین این دوتا دنیاست از همین فاصله هم میتونی ببینیش!

با چشمان نیمه بسته به اطراف نگاه کردم راست میگفت ستونی از نور مه در دور دست در حال چرخش بود که دو دنیا را بهم میدوخت.
لگدی به آن گربه ی نفرت انگیز زدم:
_دهنتو ببند گربه ی لاغر مردنی یه بار دیگه بهم بگی خنگ کاری میکنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.
_ تو ام اگه یه بار کلمه ی گربه رو اونطوری به زبون بیاری دیگه دهنی برات باقی نمیذارم!
_اصلا کی گفته من باید یه "گربه" ی چندش آورو تحمل کنم ؟!

گربه خرناسی کشید و گفت:
_حیف که تو بازی هستیم وگرنه حقتو کف دستت میذاشتم دختر غرغرو از اینجا به بعدش دیگه ربطی به من نداره...
بعد راهش را کشید و رفت نمیدانستم چرا با رفتنش احساس نا خوشایندی تمام وجودم را فرا گرفت.
باید اعتراف کنم که برای اولین بار دلم برای مدرسه تنگ شده بود..حواسم را روی مقصدم متمرکز کردم دوباره نگاهی به آسمان انداختم. مورفین را دیدم که سوار بر جاروئش به سمت جنگل ممنوعه پرواز می کرد نمیدانم اگر میفهمید او را از این بالا تعقیب میکنم چه واکنشی نشان میداد اما میدانم خودم در آن لحظه چه حسی داشتم.."حسرت"!

سریع شروع به دویدن کردم فرصت زیادی باقی نمانده بود موهایم درهوا میرقصید، باد در گوشم زوزه میکشید، چشمانم میسوخت و قلبم مانند پرنده ای در قفس می جهید... اما هرچه بیشتر میدویدم دروازه بیشتر از من فاصله میگرفت روی زمین زانو زدم و به فکر فرو رفتم. یک جای کار می لنگید به آسمان چشم دوختم چراغهای مدرسه سوسو میزد... ناگهان خشکم زد:
_من از اول مسیرم تا حالا فقط حیاط رو رد کردم؟ اصلا چرا اونجا شبه؟ من که هنوز یه ساعتم نیست راه افتادم..

صدایی آشنا پیروزمندانه گفت:
_ این چیزی بود که از همون اول باید میفهمیدی زمان و فاصله اینجا با دنیای واقعی یکی نیست!

خوشحالیم را از شنیدن دوباره ی صدای یک همسفر پنهان کردم و با بی اعتنایی گفتم:
_ فک میکردم رفتی... خب حالا باید چیکار کنم من با پای پیاده تو این مدت کم به دروازه نمیرسم!
_خب...شاید بهتر باشه از نشونه ها استفاده کنی..

نشانه ها؟! چه مضحک! تنها چیزی که در این بیابان مرگبار وجود نداشت نشانه بود! چشمانم را بستم، افکارم در مغزم شروع به چرخیدن کردند... همه چیز مانند صفحات یک کتاب مقابل چشمم عبور میکرد.. تصاویر..
صبر کن ببینم مورفین که هیچوقت با جارو پرواز نمیکرد اون همیشه از ارتفاع میترسید. چرا زودتر متوجه نشده بودم؟ چوبدستیم را بیرون کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: اکسیو بروم

بلافاصله جارویی از دور دست به سمتم حرکت کرد لبخندی روی صورتم نقش بست. با عجله گربه را بغل گرفتم و سوار جارو شدم فرصت زیادی باقی نمانده بود. باد در لابه لای موهایم میخزید و هوا خنک تر شده بود، چند دقیقه بیشر تا بسته شدن دروازه نمانده بود حالا که نزدیک تر شده بودم میتوانستم با دقت بیشتری بررسیش کنم. بیشتر شبیه گردبادی از نور و مه بود که این دنیا را به زمین ربط میداد اگر داخلش قرار میگرفتم مرا به درون خود میکشید و سر از هاگوارتز در می آوردم مثل انسانهای مسخ شده به تونل روبه رویم خیره شده بودم. ناگهان تند باد شدیدی شروع به وزیدن گرفتريا، با وحشت به به زمین خیره شدم همه چیز در حال فرو ریختن بود گویی زمین دهن باز کرده بود و همه چیز را در خود فرو می بلعید جارو به عقب کشیده شد و شکست.. سقوط کردم و گربه از دستانم رها شد.
فریاد کشیدم :
_الان نه الان وقتش نیس فقط یکم مونده دقیقه ی آخر بود و من چند قدم با آن تونل لعنتی فاصله داشتم
ناگهان صدای جیغی گوشم را خراشید:
_کمکم کن دارم میوفتم...

گربه تا لبه ی پرتگاه سر خورده و با پنجه هایش به صخره ها چنگ انداخته بود. کمک میخواست اما چه کسی به او اهمیت میداد؟ در هر حال او یک گربه بود و متعلق به همین دنیا اما من باید این مرحله راپیروز میشدم و به مدرسه باز میگشتم دوستانم به من افتخار میکردند چهره ی دراکو و پروفسور اسنیپ که آن گریفیندوری های متکبر را سرجای خود میشاندند را می توانستم تصور کنم. دندان هایم را فشردم و در مقابل باد مقاومت کردم چند ثانیه بیشتر نمانده بود دستم را به سمت دروازه دراز کردم فاصله ی چندانی نمانده بود شاید چند بند انگشت... و جیغ های عذاب آور گربه.. که ناگهان چنگالهایش از روی صخره رها شد. لعنت! به عقب برگشتم او را در هوا در هوا قاپیدم و محکم به صخره چنگ زدم اما دیگر دیر شده بود وقت تمام شد و دروازه در هم شکست، طوفان مرا در خود فرو بلعید.
ناگهان سکوتی مرگ بار همه جا را فرا گرفت سردی زمین زیرم را به وضوح حس میکردم چشمانم را به آرامی گشودم گربه از میان بازوانم بیرون غلتید و ناگهان هیبت یک انسان به خود گرفت پسری رنگ پریده و جذاب! با شگفتی به دراکو خیره شدم پوزخندی زد و گفت:
_ تو منو به جای دروازه انتخاب کردی. بردی برگشتیم هاگوارتز!


ویرایش شده توسط پانسی پارکینسون در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۹ ۱۷:۰۴:۳۵
ویرایش شده توسط پانسی پارکینسون در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۹ ۲۳:۱۱:۰۱

میشناسی مارو


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲
#9

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
مکان – کتابخونه عمومی هاگ


با ورود نمایندگان گرو‌ه‌ها ( که امسال به لطف تغییر قوانین تقریبا شامل همه دانش‌آموزان میشد)،‌ صدای وزیر که خود شخصا مسئولیت این دوره از مسابقات رو بر عهده گرفته بود در سالن پیچید:
- خب بچه‌ها ژون.. هر کی بره یه نشخه کتاب برداره مشغول خوندن بشه... فردا اژشون امتحان میگیرم.. خودمم تاژه یکی برداشتم.

و از جیبش یک کتاب کوچیک با عنوان “وزارت در گذر تاریخ” درآورد. همون لحظه یک دستی از اون ته مه‌ها به هوا پرتاب شد.
- انقدر شرکت کننده ژیاده نمی‌بینم کی هشتی.. شوالت چیه ژَوون؟‌
- قوانین مسابقه حکم میکنه که هیچ یک از شرکت کننده‌ها قبل از مسابقه از شرایطش با خبر نباشن.. این الان عادلانه نیست.. شما حق نداری شرکت کنی..
- خیلی حرف میژنی.. پنژاه امتیاژ اژ گریف کم میشه... خب دیگه مشغول شین... منم مشغول میشم.

با اعلام وزیر،‌یک مرتبه غلغله شد و نمایندگان هر گروه به سمت کتاب‌های موجود حمله‌ور شدند. خیلی سریع معلوم شد که کتاب‌ها کاملا به صورت تصادفی با موضوعات و حجم‌های مختلف هستند و از کتاب “چه کسی پنیر مرا جابجا کرد” بود تا ده جلدی “کلیدر ”! تدی اولین کتابی رو که دستش می‌رسید و برداشت و با صدای بلند گفت:
- لیلی و مجنون؟! آخه کدوم احمقی این کتابو...
هنوز جمله‌ش تموم نشده بود که یک جفت سم سانتور روی فرق سرش نشست و آخرین تصویری که دید فایرنز بود که لیلی (و مجنون) به دست چهارنعل از او دور میشد.

بالاخره وقتی بعد از چند دقیقه به هوش اومد متوجه شد سالن کتابخونه کاملا خالیه و خبری از شرکت کننده‌ها نیست. حتی مورف هم که معمولا یه گوشه کز میکرد و نئشه میشد هم اون اطراف نبود. ردیف به ردیف فقسه‌های خالی از کتاب بود و به نظر می‌رسید حتی کلیدر هم خواننده پیدا کرده بود. ناامیدی و کمی ترس کم کم وجود تدی رو تسخیر میکرد.

در افکار تدی:‌

نقل قول:
- نکنه توی کتابها دستورالعمل اینکه چیکار باید بکنن نوشته شده بود و همه از اینجا رفتن؟ نکنه یک کتاب کمتر گذاشته بودن تا هر کی نتونست چیزی به دست بیاره خود به خود از مسابقه حذف بشه؟ نکنه همه سریع کتاباشون رو خوندن و رفتن سر جلسه امتحان؟ نه فکر نکنم.. هووم... شاید یه جایی یه کتابی باشه هنوز... آکسیو کتاب.


کتابی پرواز کنان از انتهای راهرو بال بال میزد تا خودش رو به تدی برسونه و در نهایت با صفحات باز درون دستانش جا گرفت. قبل از اینکه فرصت کنه ببینه اسم کتاب چیه، احساس کرد نیروی جاذبه شدیدی داره اونو مثل یک سیاهچاله میکشه، انگار که تک تک سلول‌های بدنش از هم جدا می‌شدند و نکته عجیب منبع نیروی جاذبه بود که از صفحات کتاب می‌اومد.
- پس مرحله اول مسابقه اینههههوووووویییییییییییاااااااااااا...... :hyp:
و همینطوری پیچ خورد و پیچ خورد تا دوباره از هوش رفت!

وقتی که دوباره بهوش اومد، اولین چیزی که حس کرد چیزی نرم و خیس بود و بوی ولایت! چشماش رو باز کرد و دید که در تلی از گلاب به روتون.. روم دیوار.. مدفوع فرو رفته.
- هوووووووووووق... این دیگه کثافت چه موجودیه؟ اینجا دیگه کجاست؟ چوبدستی من کو؟‌ چقدر شبیه جنگل‌های استواییه! کتابم چی شد؟‌

تدی همینطور هاج و واج اطرافش رو نگاه میکرد... به درختان که چند ده متر ارتفاع داشتند، به گل‌هایی که هر کدوم به بزرگی یک بشقاب بودند، و به تلی از پهن که نمی‌فهمید چه جونوری قادر به زدن همچین شاهکاریه!
پاها و دستانش تا آرنج حسابی قهوه‌ای شده بودن و میدونست که اگه میخواد از شدت خوش‌بویی بلایی سر خودش نیاره بهتره اول خودشو بشوره، پس گوش تیز کرد ببینه صدای جریان آب میاد یا نه. بعد از چند دقیقه گشتن بی فایده، با برگهایی که اطرافش بود شروع کرد به پاک کردن خودش.
- اه لعنتی.. این یه تیکه خشک شده.. لامصب معلوم نی چی خورده... اه اه اه.. ها؟

صدایی شبیه تق تق بلند رشته افکار تدی رو پاره کرد، صدایی که هر لحظه بلندتر میشد. ناخودآگاه دستش رو به طرف جیب شلوارش برای چوبدستیش برد ولی البته که اونجا نبود برای همین پشت درخت قایم شد و منتظر صاحب اون صدای تق تقی شد. یک مرتبه از پشت بوته‌ها موجودی که شبیه مارمولک دومتری بود ولی روی پاهای عقبش راه میرفت ظاهر شد و دقیقا به محل پناهگاه تدی نگاه کرد.
تدی:
موجود:
مارمولک یک مرتبه بروسلی‌وار به طرف درخت پرید..
- یا جد مرلین... من نمیخوام اینطوری بمیرم..

بومب!

همه جا رو خون گرفته بود ولی تدی احساس درد نمیکرد. فکر کرد قطع نخاعی چیزی شده ولی به سرعت فهمید که میتونه عضلاتش رو تکون بده و منبع خون همون مارمولک درنده است که نعشش روی اون افتاده بود. مردی تفنگ به دست و ژولیده پولیده در فاصله‌ای نزدیک ایستاده بود و به او لبخند میزد.
- آه پدر تویی؟‌ من مردم نه؟ منم پسرت، تدی!
- پسر جون هذیون نگو، بابات کیمده؟ من دکتر گرانتم. شانس آوردی لقمه چپ راپتور نشدی.

تدی که هنوز به خاطر شباهت تیپ خیلی مرتب مرد به پدرش منگ میزد، با لکنت گفت:
- گفتی لقمه چی نشدم؟
- ولوسی راپتور! از باهوش‌ترین شکارچیانی که زمین به خودش دیده. راستی تو از خدمه‌ای؟ اوه سلام الی. :pretty:

زن جوان و لاغری از پشت سر تدی ظاهر شد و به محض رسیدن به اون با جفت دستاش،‌جلوی دماغ و دهنش رو گرفت.
- این دیگه کیه؟ چه بوی گندی میده. تو کجا بودی پسر جون؟
- من هاگوارتز بودم بعد یه کتابی بود که منو اورد... اوومم... ببخشید شما مشنگین، نه؟
دکتر گرانت سرش رو با ناامیدی تکان داد و به الی گفت:‌
- پاک عقلشو از دست داده. بهتره زودتر به یه دکتری برسونیمش.
- من که عمرا بهش دست بزنم... هوووووق!‌

بحث این دو با صدای بلند وحشتناکی که مثل کشیده شدن فلز روی هم بود، قطع شد. تدی احساس میکرد تک تک موهای انسانی و گرگینه‌گیش سیخ شده و حتی نمی‌خواست تصور کنه همچین صدایی میتونه متعلق به چی باشه.
دکتر گرانت بی حرکت سرجاش ایستاده بود و با صدایی آروم زمزمه کرد:
- تی -‌ رکس‌ها فقط چیزهای متحرک رو می‌بینن، اگه میخوای زنده بمونی از جات تکون نخور.
- این رکس چی هست حالا؟
- تیراناسوروس،بزرگ‌ترین شکارچی تاریخ... تو گفتی اینجا چیکار میکنی؟
و تدی توی ذهنش تصویری شبیه هاگرید رو درتجسم کرد که یک پایش رو سر اژدها قرار داره و با دستش گردن یک هیپوگریف رو شکسته!
- به حرفهای گرانت گوش نکن بچه! من که در میرم، تو میخوای اینجا یه لقمه بشی میتونی بمونی.

صدا هر لحظه نزدیک‌تر میشد و زمین مرتب زیر پاشون می‌لرزید.تدی احساس میکرد هر لحظه ممکنه پرت بشه، سرش گیج می‌رفت و حالت تهوع ناشی از بوی مدفوع و خون و البته در دسترس نبودن دستشویی! با هم قاطی شده بود و حالشو بدتر میکرد. آخرین لحظه قبل از اینکه برای بار سوم بیهوش بشه، کله گنده موجودی ۱۵ متری رو دید که دندون‌های تیزشو به اون نشون می‌داد.

مکان – کتابخونه عمومی هاگ (مجددا)

همه‌ي شرکت کننده‌ها با هیجان درباره ماجراجویی‌هاشون در مرحله اول حرف میزدن و از هیچ فرصتی برای خالی‌بندی هم نمیگذشتن. یک مرتبه دافنه یکی خوابوند زیر گوش لی و بلند گفت:‌
- آخه این چه بوی گندیه راه انداختی؟‌ هووووق... معلومه نهار چی کوفت کرده بودی؟‌
- من؟ من نبودم... من نیستم باو... بو از اونجا میاد.

و با دست به محلی اشاره کرد که یک نفر پر از انواع کثافت روی کتابش چمباتمه زده بود. یک نفر فریاد زد:‌
- این که تدیه! تدی؟‌تدی؟‌تدی؟ تدی؟‌ تدی ... یکی جیمزشو خبر کنه... تدی؟ تدی؟

تدی:

- بذارین من جمش میکنم.

و سالازار چنان لگدی حواله تدی کرد که از کتابخونه تا حمام برج گریف پرتاب شد و تنها چیزی که باقی ماند یک جلد کتاب “پارک ژوراسیک” بود.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲
#8

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
چـــــــــــــق! (افکت خارج شدن کاغذ نیمه سوخته از جام آتش)

کاغذ مانند برگ درخت به آرامی در هوا سر خورد و در دستان سالازار آرام گرفت.
-و در نهایت فرد برگزیده ی سوم، گیلدروی لاکهارت!

لاکهارت:
جمعیت حاضر در سالن:
سالازار با همان وقار همیشگی رو به پروفسور اسنیپ کرد و گفت: جناب پروفسور، لطفاً این سه نفر رو به کتاب خونه ببرید.
-چشم قربان!

اسنیپ، لاکهارت، ارنی و مالفوی از جمعیت جدا شدند و به طرف کتاب خانه به راه افتادند. گیلدروی و ارنی که تحت تأثیر رمان های رولینگ نوعی نفرت ذاتی نسبت به مالفوی در خود احساس می کردند، تا حد امکان دور از او حرکت می کردند. آن ها از چندین راهرو که با پرتره های افراد گوناگون مزین شده بود عبور کرده و به کتاب خانه رسیدند.

اسنیپ به آرامی در را باز کرد و گفت: بفرمایید!
هرسه دانش آموز وارد کتاب خانه شدند و در همان ابتدای کار با منظره ی شگفت انگیزی مواجه شدند؛ تمام قفسه ها خالی بود و تنها سه کتاب بر روی میز داخل کتاب خانه دیده می شد.

-سلام عزیزانکم!
آن ها پشت سر خود را نگاه کردند و با چهره ی همیشه نفرت انگیز آمبریج روبرو شدند. حال، حس تعجب و نفرتشان با هم آمیخته شده بود که حاصل آن، تبدیل شدن چهره ی آن ها به چهره ی موجودی مانند هیپوگریف بود.

عاقبت آمبریج سکوت را شکست و گفت: خب بچه ها، حالا هر کدومتون یکی از کتابا رو بردارید و شروع کنید به خوندن. بعدش برداشت خودتون از کاتب رو توی ده خط داخل تایپیک جام آتش بنویسید. من میرم یه سری به تایپیک اتاق مدیریت بزنم برگردم!
گیلدروی، ارنی و مالفوی:

سپس در مقابل چشمات حیرت زده ی آن سه نفر از کتاب خانه خارج شد.
پس از آن هر یک از آن سه کتابی برداشتند و آماده ی خواندن شدند. گیلدروی روی یک صندلی در سمت چپ نیمکت نشست و به جلد کتاب هفت صفحه ای که چیزی روی آن نوشته نشده بود خیره شد. سپس با حالتی مانند شک و تردید آن را گشود. در صفحه ی اول کتاب عنوانی با فونت Titr به چشم می خورد:
أُسرارینِ الهاقُوارتز

گیلدروی از اینکه تا به حال این کتاب را ندیده بود هیچ تعجبی نکرد. تنها چیزی که باعث تعجب او شد این بود که عنوان کتاب به زبان عربی نوشته شده بود.
سپس کتاب را دو بار ورق زد تا اینکه به صفحه ی "مقدمه ی نویسنده" رسید.

بِسمِ المِرلینِ العَظیمِ الکَبیر
سال های سال است که افراد کمی از دو راز مهم هاگوارتز با خبر هستند. من فقط و فقط به این علت این کتاب را نوشتم که حال این افراد قلیل را بگیرم تا دیگر برای دیگران قُپی نیایند.
و مِن المِرلینِ التَّوفیق
آلفرد همه کاک
دسامبر 1990


گیلدروی:
سپس یکبار دیگر کتاب را ورق زد تا به صفحه ی چهارم کتاب برسد. در وسط صفحه این عبارت به چشم می خورد:

فقط جادوگران سفید می توانند بخوانند!

گیلدروی با عصبانیت کتاب را ورق زد و شروع به خواندن صفحه ی پنجم کرد.

راز شماره ی دو:
اگر تجربه ی قدم زدن در زمین کوییدیچ هاگوارتز را داشته باشید حتماً گوشتان با صدای پشمک در حال جزغاله شدن آشنایی دارد. بدانید که این زمین به طور مستقیم با مثلث برمودا در ارتباط بوده و منشأ این صدا قایق ها و هواپیماهای در حال شکسته شدن است!


گیلدروی یک لحظه به این فکر کرد که آیا شکلک همر در آن زمان اختراع شده بود یا خیر. بعد از کمی کش و قوس دادن به کمر خود مجدداً کتاب را ورق زد و در صفحه ی ششم با همان عبارتِ: "فقط جادوگران سفید می توانند بخوانند!" مواجه شد و صفحه ی آخر کتاب را گشود. در این نوشته شده بود:

عنوان کتاب را به زبان عربی نوشتم تا خدمتی به زبان شماره ی یک آسلام کرده باشم.
موفق باشید!


گیلدروی که چیزی از کتاب نفهمیده بود آن را بست. ابتدا به اطراف نگاهی انداخت و دید که ارنی و مالفوی هنوز در حال مطالعه ی کتاب هایشان هستند. سپس برای ارائه ی برداشت خود از کتاب به سمت تایپیک جام آتش حرکت کرد...




ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۸ ۲۱:۴۶:۱۲

ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲
#7

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
"بعد از در آمدن اسم شما از جام، برگذارکنندگان شما را به کتابخانه ی مدرسه میبرند، کتابخانه خالی است و فقط چند کتاب دیده میشود، شما به سمت یکی از کتاب ها میروید و وارد دنیای آن کتاب میشوید. "

رنگ شعله ها قرمز شد و تکه ای از یک پاکت سیگار مچاله شده را پرت کرد توی صورت سالازار اسلیترین. آه از نهاد تمام حاضرین برآمد: اوه! نه! مورف...

سالازار کاغذ را که روی زمین افتاده بود برداشت و قبل از اینکه تایش را باز کند از پشت تریبون گفت: یعنی فکر می کنین جام اسم چه کسی رو به عنوان قهرمان اعلام کردیه؟ من که نمی دونمیه! واقعا چه لحظات پرهیجانی هستیه... بذارید باز کنم ببینمیه...

ملت:

سالازار در حالی که زبانش بیرون زده بود با دستان لرزانش سعی کرد تای کاغذ را باز کند که 5 دقیقه ای طول کشید و ملت در طول این مدت هر 10 ثانیه یکبار اینجور می شدند:

بالاخره سالازار تای کاغذ را باز کرد: بله... قهرمان ما... این چی بودیه؟ من چشمام سو ندارن پسریم. بیا این سوزنو نخ کن.
و کاغذ را به سمت معاونش گرفت. استرجس نام را با بی حوصلگی خواند: مورفین گانت.

جمعیت عکس العملی نشان نداد. جز اینکه اطرافیان مورفین بیدارش کردند که برود پیش مدیر. مورفین خمیازه ای کشید و سلانه سلانه خود را به سالازار رساند.

سالازار در حالیکه سرش می لرزید و دهانش را مزمزه می کرد، کمی به مورفین نزدیک تر شد و چشم هایش را ریز کرد: تو کی هستیه ای مرد جوان زشت؟ مرا کمک می کنی از خیابان رد بشوم؟

مورفین سیگاری روشن کرد و گذاشت گوشه ی لبش و نشست روی نیمکت کنار سالازار: من پسر ماروولوام جدجان...
اسلیترین!
مورفین با شنیدن صدای کلاه گروهبندی روی سرش بلند شد و به طرف میز اسلیترینی ها رفت.
استرجس: هوی! کجا میری؟!
مورفین: خو مگه گروهم تعیین نشد؟ دارم میرم پیش همگروهام دیگه.
سالازار داد زد: پسره ی خنگ! منظور معاون اینه که کلاهو کجا می بری؟ بیارش اینجا، کلی سال اولی منتظرن برای تعیین گروه!
استرجس آهی کشید: جناب سالازار! گروه بندی ماه هاست تموم شده. الان وسط اعلام اسامی جام آتشیم و نبیره تون توسط جام انتخاب شده.
سالازار برای لحظاتی به استرجس خیره شد و بعد پرسید: شما می تونی منو از خیابون رد کنیه؟
استرجس: ای بابا! گیر عجب خاندان بوقی افتاده سایت!:vay: آخه کی دیده وزیر مملکت تو جام آتش شرکت کنه! هوی! مفنگی! یعنی... جناب وزیر... بیا تشریف ببر تو کتابخانه ی مدرسه تا ما بیایم.

کتابخانه مدرسه هاگوارتز

مورفین روی صندلی گوشه ی کتابخانه نشسته و منتظر بود. یکم که گذشت و دید خبری از مسئولان نیست، تند و تیز یک چیز زد به بدن و دوباره منتظر نشست. همینجور که منتظر نشسته بود یکهو دید یک کتاب در قفسه ی کتابخانه می درخشد. رفت و کتاب را برداشت و وارد دنیای کتاب شد.

داخل دنیای کتاب

مورفین روی یک مبل راحتی در خانه ای کوچک و زیبا ظاهر شد. ناگهان زنگ در به صدا درآمد. مورفین گوشی آیفون را برداشت و پرسید: کیه؟
- منم منم مادرتون. غذا آوردم براتون.
- مادر؟!... مادر ما؟!... ما؟ من و مروپ؟... یعنی... یعنی تو ننه مورفین خدابیامرزی؟ آره ننه؟
- چی؟ نه!... من بزبزقندی ام. تو شنگولی؟
- آره ننه مورفین. شنگول بودم. با شنیدن صدات شنگول ترم شدم. بذا درو وا کنم، بیا بالا. باز شد؟
- ای بابا. تو کجات شنگوله با این صدای نکره ات؟ من ننه ی شما نیستم آقای محترم. مگه منزل خانواده ی قندی نیست؟ شما چیکارشونی؟
- قندی کیه بابا؟ در بازه بیا بالا خو ننه.
- ای بخشکی شانس... درو بستم بابا. اشتباه شده. کوچ کردن؟ نمی دونی کجا رفتن؟ آدرسی چیزی نداری ازشون؟
- اشتباه... یعنی تو ننه مورفین نیستی؟حیف... آدرس که نه ولی چیز دارم. حالا یه دیقه بیا بالا. نمی خورمت که.
- نه... مرسی... کار دارم... باس برم.
- میای بالا یا خودم بیام پایین؟
- واسه چی آخه؟:worry:... آقا اصن من غلط کردم:worry:... زنگو اشتباه زدم:worry:... من رفتم. خدافز.

مورفین گوشی آیفون را گذاشت و در حالیکه زمزمه می کرد "عجب مردم آزارایی پیدا میشنا" برگشت و سه تا بزغاله ی کوچولو دید که قدشان به زور به زانویش می رسید.

بزغاله ها:
مورفین:
بزغاله ها: ایول! پس تو همون محافظی هستی که مامانمون قرار بود استخدام کنه! خیلی کارت درسته! خوب آقاگرگه رو پیچوندی!
مورفین: چی میگین بابا؟ محافظ کیه؟ من وزیرم!
بزغاله اول: ما هم می دونیم تو وزیری.
مورفین: خو پس چی میگین؟
بزغاله دوم: میگیم ما رو از خیابون رد کن.
مورفین: ها؟!
بزغاله سوم رو به بزغاله ی دوم: چی میگی سالازار؟ جناب وزیر حالتون خوبه؟ می تونین به مسابقه ادامه بدین؟
بزغاله اول رو به بزغاله سوم: این چیزایی که کف کتابخونه ریخته رو نمی بینی؟ متاسفانه وزیر دوپینگ کرده، ارنی. از دور مسابقات حذف میشه.

مورفین کف خانه را نگاه کرد. کلی چیز از جیب هایش بر زمین ریخته بود. ناگهان احساس کرد خانه ی قندی ها کج شد و افتاد و بزغاله ها قد کشیدند و بزرگ شدند.
خانه ی قندی ها به کتابخانه ی هاگوارتز تبدیل شده بود. مورفین روی زمین ولو شده و کتاب بزبزقندی و کلی چیز دور و برش ریخته بود و استرجس و سالازار و ارنی هم بالای سرش ایستاده بودند.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۸ ۱۸:۵۴:۰۵


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲
#6

اسلیترین

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۴:۱۸
از هاگوارتز
گروه:
اسلیترین
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 504
آفلاین
با خوشحالی اسنیچ رو در دستام گرفته بودم و به گرگینه های فضایی نگاه میکردم . گرگینه جستجو گر با خشم بهم خیره شده بود و هر لحظه ممکن بود بهم حمله کنه ولی همه اینها در مقابل خوشحالی که داشتم مهم نبودن . با هیجان با اسنیچ نگاه میکردم و به قیافه خوشحال تمام دوستام ، به خصوص لیلی فکر میکردم . با این کار مطمئن بودم که میتونستم دل لیلی رو به دست بیارم و جیمز پاتر رو از صحنه خارج کنم . بالاخره تونسته بودم مادرم آیلین رو خوشحال کنم تا حدی که بتونه بهم افتخار کنه . به این فک میکردم که در تالار اسلیترین چه جشن هایی به خاطر من برقرار خواهد شد . در همین افکار بودم که ناگهان دستی بر روی شونه هام قرار گرفت و با سرعت به طرف خودش کشیدتم . تکونی خوردم و چندین دور خودم زدم . بعد از چند دقیقه بالاخره تمام تصاویر کتاب از بین رفت و خودم رو وسط کتابخونه پیدا کردم در حالی که دستان مدیر مدرسه همچنان بر روی شونه هام قرار داشت .

-مرحله اول رو به خوبی به پایان رسوندی سوروس .


3 ساعت قبل !


خیلی خوشحال بودم . اسم من به عنوان نماینده هاگوارتز در اومده بود و میتونستم ارزش های خودم رو به مدرسه و کل دنیای جادوگری نشون بدم . اگر میتونستم موفق بشم در این مسابقات ، حتما آینده شغلیم تامین میشد و هیچ مشکلی برای پیدا کردن یه شغل خوب در وزارت خونه نداشتم . صدای دست زدن و خوشحالی هم گروهی هام رو میشنیدم و به همه دانش آموزان هاگوارتز نگاهی انداختم ولی از خوشحالی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم . سر جام نشسته بودم و همینطوری به همه نگاه میکردم تا چشام به جام آتش خیره شد . خودم رو تصور کردم در حالی که جام رو تو دستام گرفتم و دارم دست برای بقیه تکون میدم . قیافه مادرم ، آیلین ، تو ذهنم میومد که بهم افتخار میکرد و اشک تو چشماش جمع شده بود .

-سوروس مطمئنی که میتونی زنده از این مسابقات بیرون بیایی ؟

با همین حرف ،لحظات شادی ازم دور شد و نگران شدم . صحنه جام گرفتنم از مغزم دور شد و به این فکر افتادم که در بیمارستان خوابیدم و آخرین لحظات زندگیم رو میگذرونم در حالی که مادرم ، لیلی و بقیه بالا سرم بودن و با گریه بهم خیره شده بودن .
خوشبختانه رشته افکار موج منفیم رو مدیر مدرسه پاره کرد و صدام کرد تا به همراه وزیر سحر جادو و دو شرکت کننده دیگه به کتابخونه پشت صحن اصلی برم .

از جام به آرومی بلند شدم و نگاهی به همه دانش آموزان که بهم نگاه میکردن انداختم . انگار راه رفتن هم یادم رفته بود و خیلی عصبی قدم هام رو بر میداشتم . احساس میکردم که نگاه بقیه دانش آموزان داره بدن و مغزم رو تیکه تیکه میکنه . فشار زیادی روم بود و خیلی سخت میتونستم خودم رو کنترل کنم . چشمم رو به زمین دوختم و سعی کردم هر چه سریع تر به طرف کتابخونه برم .

وارد کتابخونه که شدم احساس آرامش بیشتری کردم . نماینده مدرسه های دیگه به همراه مدیراشون ، وزیر سحر و جادو و مدیر هاگوارتز هم در کتابخانه حضور داشتن . نگاهی به تعجب به اطرافم نگاه کردم و فقط 3 کتاب در سه بخش مختلف کتابخونه دیدم . به نظرم رسید که شاید مرحله اول راحت باشه و فقط باید کتابی بخونیم و از روش امتحانی بدیم . خیالم رو با همین فکر کمی راحت کردم و به آرومی به مدیر هاگوارتز نزدیک شدم .

-خب تبریک میگم بهتون برای انتخاب شدن به عنوان نماینده مدرستون . مرحله اول رو هر چه سریع تر شروع میکنیم . در این مرحله شما کتابی انتخاب میکنید و وارد دنیای اون کتاب میشید و باید ماموریتی که درونش وجود داره رو به پایان برسونید . برای مثال ، اگر ماموریت کتاب فرار از آزکابان هست باید با دیوانه ساز ها و سرباز های آزکابان که مجازی و فقط در دنیای کتاب هستن بجنگید و به سلامت فرار کنید .

وزیر حرفش رو قطع کرد و به طرف ما اومد و نگاهی به هر سه انداخت و ادامه داد :

-باید بهتون بگم که درست هست که دنیای کتاب مجازی هست ولی اگر آسیبی ببینید ، آسیب واقعی خواهد بود . ما هر لحظه میتونیم شما رو از دنیای کتاب بیرون بیاریم و برای این کار کافی هست که کلمه "نجات" رو فریاد بزنید . تا این کلمه رو فریاد نزنید ما هیچ دخالتی در کارتون نخواهیم داشت . همچنین باید بدونید که کتاب ها مجازی هستن در نتیجه تمام قوانین طبیعی درشون صدق نخواهد کرد . شاید چیز هایی ببینید که در دنیای واقعی وجود خارجی ندارن . شاید خصوصیت هایی ببینید که در این دنیا امکان پذیر نباشه .

وزیر بهمون نزدیک تر شد . دستی رو شونه من و ایگور کارکاروف ( نماینده دورمسترانگ) گذاشت و به آرومی بهمون گفت :

-مواظب خودتون باشید و حماقت نکنید .

به طرفی یکی از کتاب ها رفتم و بازش کردم و ناگهان احساس کردم که تمام وجودم داره به سمتش کشیده میشه . نگاهی به اطرافم انداختم و دیدم که اتفاقی مشابه داره برای دو نفر دیگه میفته .

بر روی زمین سبز رنگی افتادم . احساس درد در تمام بدنم وجود داشت ولی به سختی از جام بلند شدم و به بالا نگاهی انداختم . گرگینه هایی با لباس های فضایی در هوا حرکت میکردن . کمی چشمم رو ریز تر کردم و کوافل ها که بین گرگینه ها رد و بدل میشدن رو دیدم . من در زمین کوییدیچ بودم و باید ماموریتم رو کوییدیچ انجام میدادم . به شانس خودم فحشی دادم چون تا حالا اصلا هیچوقت کوییدیچ بازی نکرده بودم ولی وقتی برای تمام کردن فحش دادنم نبود . جادوگری از بالا بهم نزدیک شد و دستم گرفت و بلندم کرد .

-حالت خوبه ؟ بلند شو جستجو گر اونا داره اسنیچ رو پیدا میکنه . حواست باشه که شرط بازی این هست که اگر ببازیم اونها اجازه دارن که هممون رو گاز بگیرن تا گرگینه بشیم .

با همین حرف مغزم آتیش گرفت . با وحشت به بالا نگاه کردم و به گرگینه ها خیره شدم . حرف وزیر تو مغزم مدام تکرار میشد که اتفاقات درون کتاب میتونن در واقعیت هم باقی بمونن . من نمیتونستم گرگینه بشم . از وحشت نمیتونستم از جام تکون بخورم . همونجا نشسته بودم و در افکارم گم شده بودم . در همین حال که دوباره به قیافه لیلی و مادرم فک کردم . انرژی تازه ای درون رگ هام جاری شد و بدنم کمی گرم تر شد . رنگ رفته به صورتم برگشت و به سختی بر روی جاروم نشستم و به هوا رفتم . من باید موفق میشدم و هیچ راه دیگه ای هم نداشتم . شکست یا گرگینه شدن در آیندم هیچ فرقی ایجاد نمیکرد .

هوا آفتابی بود و خورشید قدرت نمایی میکرد . در ابتدا فک میکردم که این مساله خیلی بهتر از آب هوای بارونی بود ولی بعد از اینکه ارتفاع پیدا کردم و دنبال اسنیچ گشتم به این نتیجه رسیدم که اسنیچ کار راحتی برای پنهان شدن در اشعه های طلایی خورشید داشت . یه نگاهم به جستجو گر حریف بود تا اگر اون زودتر من پیدا میکرد بتونم برم دنبالش و نگاه دیگم به اطرافم بود تا توسط بلوجری سرنگون نشم .

بازی به صورت خیلی حساسی در جریان بود ، تیم جادوگران سعی میکرد که خستگی در خودش نشون نده تا در مقابل تیم گرگینه ها که از قدرت خستگی ناپذیری برخوردا بودن ، کم نیارن . داور بازی اسب تک شاخی بود که بدون جارو پرواز میکرد و به نظر میرسید نظارت خوبی داشته باشه . تماشاچی ها از همه نوع موجود جادویی بودن . نگاهی به مار بزرگی انداختم و هیجانی که در بدنش وجود داشت برای بازی . خنده ام گرفت ولی خندم تموم نشده بود که متوجه شدم جسمی شدم که نزدیک دروازه گرگینه ها به سرعت تکون میخوره . فاصله ام تا اونجا از جستجو گر گرگینه ها بیشتر بود در نتیجه باید اول اون رو گمراه میکردم . با سرعت به طرف دروازه جادوگران حرکت کردم و بعد از مدتی جستجو گر حریف متوجه حرکت من شد و با سرعت به دنبالم اومد . تماشاچی ها هم متوجه این اتفاق شده بودن و شروع به درست کردن سر و صدا های بلندی کردن . جستجوگر حریف بهم رسید و هم سرعت من حرکت میکرد . دستی به پشت جاروم زدم و طوری وانمود کردم که انگار در حال از دست دادن تعادلم بودم ، حریف لبخندی بهم زد و همچنان با سرعت ازم پیشی گرفت و با چشمانش دنبال اسنیچ بود . من از فرصت استفاده کردم و جهتم رو عوض کردم و به با سرعت زیاد به طرف دروازه حریف رفتم .

سرم رو برگردونم و به جستجو گر حریف نگاهی انداختم ولی اون هنوز متوجه حقه من نشده بود . صدای گزارشگر رو میشنیدم که از حرکت من با تعجب حرف میزد و من رو دیوانه خطاب میکرد . همه فکر میکردن که من بی خیال اسنیچ شده و از ترس دارم از زمین خارج میشم . سرعتم رو بیشتر کردم و نگاهم رو بر روی اسنیچ قفل کردم . لحظه ای به لیلی فک کردم و انگار که همین فکر حتی به جاروم انرژی خاصی داد و با سرعت بیشتری به حرکت در اومد . به اسنیچ نزدیک شدم و دستام رو دراز کردم و بعد از چند ثانیه ، سرمای اسنیچ رو در دستانم حس کردم .




پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲
#5

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۵۷ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
جام اتش
سالازار(لاغرومردنی)همراه پرفسورها وارد تالار شدوروی صندلی خود نشست وگفت:سلام بچه ها امسال جام اتش با سال ها ی دیگه فرق داره از 4گروه هاگوارتز انتخاب می شن. ما برای اینکه سریع تموم بشه اسم نویسی اسم تمامی دانش اموزان هاگوارتز رانوشتیم فقط کلاس5و6و7 .
جام اتش ناگهان کاغذی بیرون پرت کرد.سالازار صدایش را صاف کردوگفت:قهرمان اسلیترن.... امــــــــــــــــــادابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــز
همه تشویق کردن واوبالا امد.سالازارگفت: عجیب است جام 3کاغذ بیرون پرت کرد.
هوم بعد گفت:قهرمان گرینفدور...چـــــــــــــــارلـــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــ ویــــــــــــزلــــــــــــــــــــــــــی
قهرما ن هافل پاف ارنـــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــ مـــــــــــــــــکـــــــــــــ مــــــــــیـــلــــــــــان
قهرمان ریونکلاو پــــــــــــــــــادمــــــــــــــــا پاتــــــــــــــیــــــــــــــــــــل
هرسه قهرمان به کنار میز سالازار امدن.سالازار گفت:هاگرید اونارا ببر خوابگاه. در پشت سر سالازار باز شد ان ها در حال رفتن بودن که چارلی گفت:اینجا که خوابگا ه مان نیست داریم میریم کتابخانه.
هاگرید خنده ای کرد وگفت:اره الان مرحله اول شرع می شه.
کتابخانه
مورفین گانت:شلام بچه ها به مسابقه ژام اتش خوش امدید دشت تون میکنین داخل این پارچه یک کاغذ میارید بیرون.ارنی بردار.
ارنی باترس دستش را داخل پارچه کردوگفت:خاطرات خون اشام
به ترتیب همه کاغذ برمی داشتند تا نوبت به چارلی رسید .
درذهن چارلی:باید بردارم کاشکی کتاب خوبی باشه.
دستش راداخل پارچه کرد وگفت:جادوی سیاه.
ترسید بخاطر این کتاب بدترین طلسم داخلش است.
مورفین:حالا کتاب را بگیرید هرکشی توانشت ژودتر از دشت کتاب راحت شد برنده.البته بدون چوب دستی.
چارلی کتاب را برداشت. ورق زد بخش اول طلسم های نا بخشودنی
کروشیو
چارلی احساس کرد دارد شکنجه می شود.باهرزحمتی به صحفه بعد رفت .
اواداکداورا
این متنش بود .چارلی به سرعت هرچه تمام به صفحه بعد رفت. صفحه بعدی طلسم فرمان
که بازبه سرعت به صفحه بعد رفت. بخش دو جان پیچ
وقتی صفحه اول را ورق زد احساس کرد دارروحش جدامی شود سریع ورق زد با سرعت هرچه تمام وقتی به صفحه اخر رسید از کتاب بیرون امد دید با لای سرش کلی ادم جمع شده.هاگرید اونو گرفت وگفت:چارلی.... اونا از قصد کتاب جادوی سیاه دادن تا بمیری چون تو محفلی هستی..ولی اول شدی توی مرحله اول.بعد دید اوضاع چارلی خراب است سریع اورا پیش مادام پامفری برد.



مراقب خودت باش.


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲:۴۲ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲
#4

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
ملت...بوخودا قبل از پست گودریک هم من می خواستم در مورد ومپایر ها بنویسم. راس میگم.


بعد از در آمدن اسم شما از جام، برگذارکنندگان شما را به کتابخانه ی مدرسه میبرند، کتابخانه خالی است و فقط چند کتاب دیده میشود، شما به سمت یکی از کتاب ها میروید و وارد دنیای آن کتاب میشوید...



هاگوارتز در روزی که قرار بود افراد شرکت کننده انتخاب شوند؛ شلوغ و پر جمعیت بود و حتی اسپلیت های جادویی هم نمی توانست آن را خنک کند. به طوری که سالازار بزرگ تصمیم گرفت برای سرد سازی از کتاب های علوم ماگلی و راه حل های سرد سازی آن استفاده کند!

تنها چیزی که تالار بزرگ همگانی کم داشت؛ گاو جادویی بود که با کمک دستندرکاران آن هم اضافه شد.

هشتاد درصد جمعیت چند میلیاردی را ویزلی هایی تشکیل می دادند که در کل دو داوطلب هم نداشتند و فقط برای تماشا آمده بودند.هر خانواده چند سانتی متر (جادویی!) تالار را اشغال کرده بودند. قسمتی که خانواده دلاکور ایستاده بود؛ کاملا به خاطر پروانه هایی که آن ها با خودشان آورده بودند؛ مشخص بود. حتی مرگخوار های یتیم و مظلوم(!) هم در سمت چپ تالار جمع شده بودند. خانواده اکسپلیارموس سون (!) درست در کنار در ورودی قرار داشتند.

درست همان لحظه ایی که یک ویزلی نوجوان که به دلیل کمبود نام در خانواده بی اسم بود؛ می خواست فلور دلاکور را پیش پدرش خواستگاری جادویی کند؛ صدای گوش خراش میکروفون جادویی شروع شد. دلوروس آمبریج، درر ابتدا چند بار به میکروفون جادویی (!) انگشت زد که شاید آن صدا قطع شود؛ اما بعد از این که هیچ جوابی نیافت؛ شروع به چکش جادویی زدن به آن کرد! وقتی بالاخره با چند "چیز صدای میکروفون جادویی خفه کن"* میکروفون درست شد؛ دلوروس با خوشحالی به نتیجه کارش نگاه کرد. او به جلوی میکروفون رفت و شروع به سخنرانی کرد.

-دوستانی که امروز ایین جا جمع شدین؛ ببخشید که من دخالت کردم تو جام آتش. من اصلا به خودم چنین حقی نمی دم که وقتی سالازار اسلیترین اینجا نشسسته من صحبت کنم. الان هم اصلا دخالت نمی کنم داخل این مسابقه و توضیحاتی که الان می دم؛ به هیچ عنوان دخالت نامیده نمی شه.

سالازار اسلیترین که در تخت پادشاهی ریاست مدرسه نشسته بود؛ اشاره کرد که او مجازی است و اینترنت ماگلی اش مشکل دارد! دلوروس با آگاهی به این موضوعات و بدون عذاب وجدان این بار شروع به دادن توضیحات مسابقات کرد.

-خب، همون طور که داشتم می گفتم؛ این بار همه می تونین شرکت کنین! قانون مانون هم نداریم. فقط افرادی که وفاداری خودشون رو به لباس های صورتی ابراز نکردن؛ نمی تونن شرکت کنن.

صدای اعتراض افراد و سرفه های منظور دار سالازار به دلوروس یاد آوری کرد که قانون های واقعی را گزارش کند.
- اهم... بله! داشتم می گفتم؛ فقط چند نفر انتخاب می شن. وگرنه این جام می شه جام رب گوجه سبزـعلی...

آمبریج به اعتراض های دابی که بر حق کپی رایت تاکید می کرد؛ توجهی نکرد و ادامه داد:
- الان من به این جام تا مدت ها خیره می شم؛ اینقدر که پدر شوماها در بیاد و...

مستر ریدل پدر که در صحنه بود(!) بلند شد و دلوروس را میان جمعیت تهدید کرد.
- اگه پسرکم این جا بود؛ من پدرش بودم. اون وقت تو می خواستی پدر اوشون رو در بیاری؟ دارم برات. در صحنه ایم.

آمبریج با ترس میکروفون را محکم چسبید. به طوری که میکروفون از عرق های جادویی دستش شکایت کرد! دلوروس به سالازار نگه کرد و گفت:
- ام... حالا... جام از هر گروه یه نفر رو انتخاب می کنه... شرکت کننده اول... فلور دلاکور از ریونکلاو.

نیمه پریزاد با شادی از پروانه جادویی خانگی اش خداحافظی کرد و در حالی که شعار "فقط پروانه بوس ها" می داد به طرف مدیر ها رفت. اما دابز در گوشه ای از سالن به بارتیمیوس کراوچ پسر گفت:
- بنظرت اونا پارتی بازی نمی کنن؟

دلوروس شرکت کننده ی بعدی را اعلام کرد.
-لی جردن از گریفندور.

لی بدون توجه به پدر و مادرش که اشک شوق می ریختند؛ فقط با سوکس هایش دست داد و به پیش بقیه رفت.
- رز ویزلی از هافلپاف... آیلین پرینس از اسلییترین...

وقتی شرکت کنندگان کامل شدند؛ سالازار با تک تک آن ها دست داد. (البته دست ایشون رد میشده. چون به دلیل مشکلات اینترنت ماگلی حضور نداشتند!) ناگهان نگاه سوروس اسنیپ که ناگهان از نا کجا آباد پیدا شده بود؛ به جام آتش افتاد که همچنان می سوخت. او به آمبریج سیخونک زد و به جام اشاره کرد.

وقتی آتش ها اسم دافنه را تشکیل دادند (بــــــــعله! ورژن جدید جام این شکلیه که کاغذ نمیده!) دلوروس با تعجب اسم را اعلام کرد. دافنه هم با تعجب از نوع جادویی (البته!) بلند شد و با عصبانیت همان طور که کنار صندلی جادوییش وایستاده بود؛ رو به الستور مودی اشاره کرد.
- تو اسم منو تو جام انداختی. تو اصلا مودی نیستی. تو بارتییمیوس کراوچ پسر و یک مرگخوار ظالمی! آره!

آماندا بروکل هرست که کنار دافنه نشسته بود؛ به او یادآوری کرد که این جا دنیای هری پاتر نیست و او هم یک مرگخوار است و نامش شخص شخصی دافنه است. دافنه از جمعیت عذر خواهی کرد. بارتیمیوس کراوچ پسر از آنور دنیا هم اضافه کرد که او دارای بدن خودش است و هیچ معجونی برای عوض کردن ظاهرش نخورده است.

حیت مدیریت از دافنه خواستند که به صحنه بیاید. چند لحظه طول کشید و چیزی نشد. در چند دقیقه بعد هم هییچ اتفاقی نیوفتاد. [در این قسمت راوی خسته شد و راوی جدید اضافه شد. از همگی شنوندگان گرامی بابت تحمل این اوضاع و صبر، تشکر می شود!]

بالاخره دافنه شروع به حرکت کرد و به صحنه رسید.بعد از حل شدن اختلافات، سالازار کبیر از 5 شرکت کننده خواست که به اتاقی که در روبرو قرار داشت بروند. فلور با ترس از دافنه پرسید:
- بنظرت اونجا چیه؟
- من این ها رو داخل یه کتاب خوندم. الان ما با یه اژدها روبرو میشیم و باید تخم طلایی بدزدیم.

فلور بدون هیچ ترسی و با کلی شوق و ذوق پرسید:
- وای... دافنه جون! بگو که رو تخم مرغ (!) ـه پروانه طلایی جادویی حکاکی شده!?

دافنه چشم غره ای به او رفت. وقتی به اتاق رسیدند؛ رز با توافق وزیر گانت تا 10 شمرد و در را با حرکت یک دفعه ای خودش باز کرد. همه بچه ها که چوبدستی های خود را آماده نگه داشته بودند؛ با دیدن محلی که در آن هیچ اثری از موجودات خطر ناک نبود؛ غرغر کردند. لی رو به سالازار داد زد:
-من چند دقیقه ست که سوکس هام رو بغل نکردم که بیام کتاب های قدیمی روی میز تو رو بخونم؟

رز دهان لی را قبل از این که او بیشتر از این خرابکاری کند و آبروی مدیر مدرسه را ببرد؛ بست که البته وقتی دافنه در مورد سوکس ها به او گفت؛ در جا دستانش را ول کرد و با چوبدستی اش آنها را شست.فلور به بقیه اشاره کرد که داخل شوند.

بچه ها که تا بحال چنین قسمتی از هاگوارتز را ندیده بودند؛ با تعجب و کمی کنجکاوی شروع به گشتن در آن محل شدند. دافنه که تحت تاثیر کتاب های هری پاتر منتظر بود تا کسی بیاید و با آن ها صحبت کند؛ نشسته بود و هیچ کاری نمی کرد. بالاخره دو ساعت طول کشید تا سخنرانی دلوروس آمبریج در مورد جام آتش که اصلا هم بچه ها قادر به دقیق شنیدن آن نبودند؛ تمام شود.همه منتظر بودند تا کسی بیاید و در مورد مراحل جام آتش توضیح دهد.

وقتی 15 دقیقه گذشت و همه جا ساکت شد؛ همه تصمیم گرفتند تا سر خودشان را با کتاب ها گرم کنند. وقتی رز به کتاب "چگونه سکوت جادویی کنیم؟" دست زد؛ دیوار هایی به طرز جادویی از سقف و زمین بالا آمدند و بچه ها را از هم جدا کردند. این که بقیه صدای فریاد های همدیگر را نمی شنیدند؛ معلوم کرد که دیوار ها عایق صدای جادویی هم هستند!

دافنه که در اثر بی حوصلگی خوابش برده بود؛ با صدای دیوار ها بیدار شد و با دیدن این که کسی کنار او نیست؛ به او فهماند که مرحله اول این مسابقه مثل مسابقه کتاب های هری پاتر نیست! او چند لحظه به دور و برش نگاه کرد و چیزی را پیدا نکرد که انجام دادن آن شبیه یک مرحله از مسابقه باشد. او می خواست بخوابد که تهیه کننده اشاره کرد که ده دقیقه بیشتر وقت ندارند.

بنابراین دافنه با بی میلی رفت تا یکی از کتاب ها را بخواند. کتابی که نویسنده آن "آماندا بروکل هرست" بود توجه او را جلب کرد. دافنه هیچ وقت نمی دانست که مندی نویسنده بود. او کتاب را برداشت و با دیدن جلد آن فهمید که یک دفترچه خاطرات روزانه است که به احتمال زیاد مندی آن را اهدا کرده است.

او کتاب را باز کرد و عنوان آن توجه ش را جلب کرد. "خاطرات یک ومپایر- خون آشام". دافنه که از عنوان آن خوشش آمده بود؛ آن را ورق زد.

وقتی روی نوشته "دیر مجیک دایری" که با خط مندی نوشته شده بود دست کشید؛ به طور عجیبی متوجه شد که اجزای دور و برش می چرخند و انگار دارند تجزیه میشوند. چند لحظه بعد، اتاق تاریک که در آن چیزی جز آن چند کتاب نبود؛ تبدیل به یک جنگل شد که کلی خون و جنازه های آدم های مرده روی آن ریخته شده بود.

دافنه با خوش حالی و به خودش گفت:
- هورکراکس ارباب رو پیدا کردم! فقط چرا اسم مندی روشه؟ نکنه مندی هم یکی از اسم های ارباب مثل تام ریدله؟

چند لحظه بعد او مندی را دید با سرعت زیادش به طرف یکی از آدم هایی آمد و شروع کرد به خوردن خون او. دافنه که تابحال خون خوردن مندی را ندیده بود؛ از این که او اینقدر با علاقه می خورد؛ خوشش آمد. او به پیش آماندا رفت تا از او بخواهد که هم او را تبدیل کند و هم بگوید که چجوری به این جا آمده است.

اما چند ثانیه بعد دافنه متوجه شد که مندی او را نمی بیند و صدایش را نمی شنود. وقتی مندی تا آخرین قطره خون خورد؛ شروع به راه رفتن کرد. دافنه هم همراه او رفت. چند لحظه بعد او کسی را دید که کاملا شبیه آماندا بود. مندی رو به آن دختر با کلی غر(؟) و عشوه گفت:
-hello, sister!

دافنه با تعجب فهمید که این دختر که مندی به او سلام کرد؛ خواهر کوچک تر او است و از صحبت های بعدی او فهمید که اسم او سندی (هم وزن مندی!) است. ناگهان صحنه عوض شد و در حالی که هیچ جای واحدی وجود نداشت و کل جاها خاکستری بود؛ صدای سندی می آمد که می گفت:
- I know the risk; but I have to know him.

بعد دافنه دید که یک پسر زیبا و خوش هیکل پیش سندی است و آماندا با ناراحتی و حسرت خواهان با او بودن است. دافنه با کمی دقت متوجه شد که این پسر لی جردن است. او از ته قلبش از مندی و سلیقه او نا امید شد.

چند ثانیه بعد، صحنه مثل خاطرات سوروس اسنیپ چرخید و مندی و سندی را نشان داد که در مورد یک موجود قدرتمند که گویا اولین ایمورتال دنیا بوده؛ صحبت می کردند و می گفتند که به یک "چیز" دفن شده کنار او نیاز دارند. دافنه با ناراحتی فهمید که این موجود "وزیر گانت" است. او تمام تلاشش را کرد تا با هر جادویی که زمانی بلد بود؛ توجه آن ها را به خودش جلب کند و جلوی آن ها را بگیرد. چون قبلا در افسانه ها دافنه شنیده بود که افرادی که سال هایی طولانی دفن شده اند؛ قادر به تلفظ دافنه نیستند و به او "داف" می گویند!

او هر طلسمی را که می دانست انجام داد. حتی طلسم ممنوعه، اکسپلیارموس را. اما هیچ کدام جواب نداد. دافنه با نگرانی همراه مندی، سندی و لی جردن و یک پروفسور به نام پروفسور آتیکوس ویزلی(!) همراه شد و تا بالای قبر مورفین دفن شده آمد. مندی با تمام قدرتش شروع به زور زدن برای گرفتن "چیز" کرد.

اما حتی با کمک سندی هم جسد مورفین "چیز" را ول نکرد. پروفسور ویزلی آنجا سرش را تکان داد و گفت:
- نه! این جوری نمی شه.افسانه ها میگن که وقتی معشوقه مورفین، "چیز سفید"**، اون رو با "چیز سیاه"*** دید اون رو جادو کرد که سال ها دفن بمونه. از زمان سالازار تا حالا! اون در اصل نوه پسر سالازار بوده! اون یک "چیز مورفین کش" **** کنار اون گذاشت تا اون رو بکشه و ما باید اون رو بیدار کنیم تا "چیز" رو بگیریم.»

دافنه جیغ زد.
- نــــــــــــــــــــه!

اما بیفایده بود. دافنه با ترس داشت نگاه می کرد که آن ها موفق میشوند یا نه که ناگهان همه جا سیاه شد. او با ناراحتی فکر کرد الان به زمان حال، زمانی که مورفین ظالم همه جا را سلاخی کرده و دنیا را خراب کرده؛ می رود. اما این اتفاق نیوفتاد.

او دوباره به آن اتاق خالی برگشت و تهیه کنندگان مسابقه جام آتش و بقیه شرکت کنندگان را دید. دلوروس آمبریج از دافنه عذر خواهی کرد.
- ببخشید! ما یادمون رفته بود که شوما این جا بودین. یادمون رفته بود. فکر کردیم شوما رو فرستاده بودیم خونتون... کلا هاگوارتز رو بسته بودیم. باید سالازار رو می بردیم مرلینگاه و کلی کار داشتیم و یادمون رفته بود شوما رو. اگه مامان فلور سوال نمی کرد که دخترش کجاست؛ شوما احتمالا تا مرحله اول که ماه بعده باید این تو می موندین.

دافنه با تعجب سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت:
- چی؟ این یه مرحله از مسابقه نبود؟ من رو باش که فک می کردم باید جلوی بیدار کردن مورفین و ظلم رو بگیرم.

دلوروس دوباره از همه بچه ها عذر خواهی کرد. یک دفعه رز یاد چیزی افتاد و پرسید:
- اگه یادتون نبود؛ پس اون دیوار ها چی بودن؟

دلوروس عین گیج ها و مانند وزغ های جادویی خنده عصبی ای کرد و در حالی که سرش را می خاراند؛ پرسید:
- جانم؟ کدوم دیوار؟

همان لحظه لی اعتراف کرد که او اشتباهی روی دکمه ی"دیوار ببند" لگد کرده بود.دافنه با ناراحتی و نا امیدی با لبخند زورکی ای از همه خداحافظی کرد و رفت تا پدر پدر سوخته مندی را برای بیدار کردن مورفین که فقط بخاطر "چیز" بود؛ در بیاورد.

...

*muter (make sth mute!) Magic microphone chiz: این نوع "چیز" ها (اولین سال تولید: 1700 میلادی) ) برای ساکت کردن صدای میکروفون های جادویی وقتی که خش خش می کنند؛ مفید هستند. برای استفاده این نوع چیز، باید یک فرد میکروفون جادویی را نگه داشته و فردی دیگر مقدار کمی چیز روی میکروفون بریزد. قابل ذکر است که ورژن جدید این چیز ها بدون نیاز به خاموش کردن مییکروفون می توانند استفاده شوند. (فرهنگ چیز- اثر پروفسور مورفین- اولین ایمورتال دنیا بخاطر استفاده درست از چیز-)

** white chiz: این چیز ها (سال تولید: 9500 سال قبل از میلاد) سفید رنگ هستند و روی تمامی آن ها کلمه "اکسپلیارموس" حک شده است و بعضی از آن ها قادر به زندگی مانند انسان ها هستند.(فرهنگ چیز- اثر پروفسور مورفین- اولین ایمورتال دنیا بخاطر استفاده درست از چیز-)

*** black chiz: این چیز ها (سال تولید:1000 سال قبل از میلاد!)سیاه رنگ هستند و روی تمامی آن ها کلمه "آوداکداورا" حک شده است و بعضی از آن ها قادر به زندگی مانند انسان ها هستند.(فرهنگ چیز- اثر پروفسور مورفین- اولین ایمورتال دنیا بخاطر استفاده درست از چیز-)

****morphine killer chiz: این چیز ها (سال تولید: 7000 سال قبل از میلاد) می توانند افرادی که هم اسم مورفین بزرگ هستند و حتی خود او را بکشند! .(فرهنگ چیز- اثر پروفسور مورفین- اولین ایمورتال دنیا بخاطر استفاده درست از چیز-)


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۸ ۱۵:۲۲:۵۸
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۸ ۱۶:۱۴:۵۴
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۸ ۲۲:۴۷:۳۶
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۸ ۲۲:۵۹:۴۹

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.