فلور با خشم جلو رفت و تهدید کنان گفت:
- فقط بگو اون چیزی که تو دست ـت هست؛ دفترچه خاطرات من نیست.
آماندا با لبخند بزرگی گفت:
- خاطرات دوران ریپری پسر کوچیک ـمه!
بعد از این حرف، تری گفت:
- یعنی شوما ها اصلا با این موجودات موشکلی ندارین؟ این همه آدم که آماندا خون ـشون رو خورده؟
دافنه در حالی که داشت دندان یکی از مرده های متحرک را می کند که ببیند چطور می توانند مغز ها را بخورند؛ با لبخند ترسناکی سرش را به نشانه منفی تکان داد و رو به زامبی ای که می خواست مغز پادما را که بیهوش بود؛ بخورد؛ گفت:
- بگو چیز! بگو چیز! می خوام ازت عکس بگیرم!
همان لحظه که دافنه با چوبدستی اش می خواست از زامبی عکس بگیرد؛ پادمای بیچاره بلند شد و با ناراحتی و ترس و لرز به بغل تری دوید. فلور که همچنان در شک خطر خوانده شدن خاطرات ـش توسط مندی بود؛ به خود آمد و نالید:
- این جا چه خبره؟ آی! آی! اوچ... وای...
مندی درک نکرد که چرا او جیغ می زند که همان لحظه به کمک چوبدستی عکس گیر دافنه، چشم های زامبی ای که موهای فلور را کشیده بود؛ گیج رفت(!) و فلور را ول کرد. دافنه با تعجب نگاهی به سرتاپای زامبی ها انداخت و با نچ نچ گفت:
- شوما واقعا از کرم حلزون جادویی استفاده نمی کنین؟
- فک نکنم!
پادما که بلند شده بود؛ این را گفت و در حالی که لباس ـش را پاک می کرد؛ رو به مندی همان سوالی را که از اول رول نویسنده می خواست جواب بدهد و هی سوژه تکراری به ذهنش رسیده بود و نتوانسته بود جواب بدهد؛ پرسد:
- چه خبــــــــــره؟
- گشنگی، فرزندم؛ گشنگی...
آماندا این را گفت و سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- داشتم خاطرات پسرم رو می خوندم که ببینم چجوری خودش رو در آخر کنترل کرد. اما نمی دونم یه افسونی توش بود که خوندم و همه قربانی هام زامبی شدن!
- چی؟؟؟
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟