هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۲

فردجرج ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۷ جمعه ۲ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۱۱ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
روز اول شروع ترم مثل همیشه پر از شور وهیجان بود.شوق کلاس های جدید...جادو های تازه...وشوق گروهبندی برای شاگرداولی ها!
اما امسال یک هیجانی دیگری بین بچه ها بود:
_شنیدی میگندپسر پاترها اومده هاگوارتز؟!
_واقعا؟حتما مثه پدرشه لابد!مغرور و ازخودراضی!
_اینجوری نگو اون لردسیاهو شکست داده...خیلی شجاعه...
_و فقط 16سالش بود اون موقع!
...
کم کم سروصدا آرام شد همه می دانستند ورود شاگرد اولی ها به معنی آغاز گروهبندی است.
_دانش آموزان سال اول لطفا توی صف مرتب باستید.
پروفسور مک گونگال در حالی که کلاه در دست داشت این را گفت.
_اسم هر کس رو که خوندم میاد جلو و روی صندلی میشینه
نگاه همه ی بچه ها به دانش آموزان سال اول بود.ازطرفی همه گوش به زنگ شنیدن نام پاتر از زبان پرفسور بودند.
_هارولد آبوت
_ریونکلا!
_سارا اندرسون
_هافلپاف!
....
سرانجام انتظار بچه ها به پایان رسید:
_جیمزپاتر!
پسری به نسبت قدبلندولاغر با بینی کشیده و مو های قرمز به سمت صندلی آمد.همه ی نگاه ها به او خیره شده بود.نگاه های مشتاق و حتی کمی متعجب!
_اوه خدای من...تو یه نمونه ی کوچیک از رونالد ویزلی هستی!
پرفسور مک گونگال در حالیکه می خندید این را گفت.جیمز در حالی که از خجالت گوش هایش قرمز شده بود گفت:
_اون داییمه پرفسور.
_اوه البته که می دونم اون داییته.
پرفسورمک گونگال به تندی این را گفت وکلاه را بر سر جیمز قرارداد:
_گریفندور!!
_خدارو شکر
جیمز درحالیکه می خندیداین را گفت و به سمت میز گریفندور رفت که بااحترام ایستاده بودند و اورا تشویق می کردند.

___________________
خوب بود!مشکل خاصـی نداشت،
تائید شد!



ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۲ ۱۷:۰۱:۳۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۲

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۵:۰۲ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲
از آردا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
سلام بر آنوشا خان به جا نیاوردی؟ ایشکال نداره. به الفیاس جان سلوم برسان
______
زودتر از همه رسیده بود. نگاهی به سرسرای فعلا خالی انداخت و لبخندی زد. تا چند دقیقه ی دیگر این جا پر می شد از محصلانی که مشتاق جادو بودند. شجاعات در سمت چپ قرار می گرفتند، زحمت کشان کنار آن ها و باهوشان کنار زحمت کشان. در آخر نیز زیرکان قرار می گرفتند. سقف سرسرا آسمانی زیبا را نمایان می کرد. ماه تابان با اقتدار تمام خودنمایی می کرد و ستارگان دور دست به فانیان که به آن ها می نگریستند لبخند می زدند. ابری دیده نمی شد و فقط ماه بود و ستارگان.

نگاهش را از سقف سرسرا بر گرفت و به به سمت میز مدیران گام بر داشت. میزی که در انتهای سرسرای قرار داشت و به خاطر سکویی که آن را بالا می برد، مشرف بر تمام سرسرا می بود. از میان میزهای گریفیندوری ها و هافلپافی ها گذشت وبه پله های سکویی رسید که میز بر آن قرار داشت. از پله ها بالا رفت و بر صندلی خود، کنار صندلی مدیر نشست.

ده دقیقه نگذشته بود که دانش آموزان با صدایی بلند و همچون سیلی خروشان وارد سر سرا شدند. فریاد می زدند و شوخی می کردند. بعضی از آن ها حتی اکنون نیز دفتر و کتابی با خود داشتند و مشغول مطالعه می بودند. هنگامی که تمام دانش اموزان بر صندلی هایشان نشستند دیگر معلمان نیز سر و کله اشان پیدا شد. او با خرسندی با هر یک سلام و احوال پرسی کرد و سرانجام وقتی همگی نشستند، مدیر مدرسه از جایش بر خواست و شروع به سخنرانی کرد. همان حرف های همیشگی را می زد و او با بی توجهی به آن ها گوش می کرد. تا سرانجام دانش آموزان جدید وارد شدند.

معاون مدرسه که آن ها را راهنمایی می کرد لحظه ای نگاهش به او افتاد و لبخند کمرنگی زد. سپس دو باره سراغ کارش برگشت و با کلاه گروهبندی دانش آموزان جدید را به گروه های خود فرستاد. توجهش جلب شده بود و بازوهایش را بر میز تکیه داده بود. سرانجام آن لحظه فرا رسید. معاون فریاد زد:
-آلبوس دامبلدور. بیا این جا.

نیکلاس فلامل با چشمان تیز بینش پسرک را برانداز کرد. قدرت جادویی عظیمی در او می دید و استعدادی که هوش را از سر می پراند. پسر حدود پنج دقیقه بر صندلی نشسته بود. نیکلاس حدس می زد که او چه می کند. احتمالا بین این که او را به گریفیندور بیاندازد یا ریونکلاو مردد بود. تمام خاندان دامبلدور گریفیندوری بودند اما این پسر هوش بسیار زیادی داشت.

سرانجام شکاف دهان کلاه باز شد و فریاد زد:
- گریفیندور!
___________
اهم..... من دیگه حسش رو نداشتم بانو. اگه واسه ثبت نام کردنم بسه که هیچ. اگه نه بگید من برم باز دوباره بیام.

_________________
یا خدا!صـدرا؟!
به جون علف (الفیاس ) قسم من با خوندن همون خط اولت مطمئن شدم خودتی!
یه چیز دیگه، الآن شناسش بیل ویزلیـه

خوب بود!فقط از کمبود دیالوگ رنج می برد!رول نه تماما باید دیالوگ باشه، نه فضا سازی!
اما خب... اگه این سبک شماست خوبه ادامش بـدین!

تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۲ ۱۶:۳۹:۰۸

ارو بود، آن یکتا، که در آردا او را ایلوواتار می خوانند


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲

ناتالی مک دونالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۸ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۸:۳۴ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
در سرسرا باز شد و دانش اموزان مضطرب سال اولی وارد شدند سرسرا به حدی بزرگ بود که تمام بچه هارا انگشت به دهان گذاشت . سقف سرسرا اسمان صاف وزیبای شب را نشان میداد هرمیون بادیدن سقف به پانسی پار کینسون که کنارش ایستاده بود گفت:
ـ این سقف سحر امیزه وفقط تصویر اسمونو منعکس می کنه .اینو از تاریخچه ی هاگوارتزخوندم .
درون سر سرا 4 میز طویل به موازات هم چیده شده بود و در انتهای سرسرا میز طویل دیگری بود که اساتید پشت ان نشسته بودند. پروفسور مک گونگال به بچه ها گفت:
ـ همین جا بایستید تامن برگردم .
سپس
رفت و پس از مدت کوتاهی با یک 3پایه ویک کلاه کهنه ونخ نما باز گشت وگفت:
ـ اسم هر کسی را که خواندم بیاد جلو تامن این کلاه رو روی سرش بگذارم. آماندا بروکل هرست .دختری بلند قامت با موهای قهوه ای جلو امد و روی 3پایه نشست . کلاه گروه بندی بلافاصله گفت:
ـ ریونکلا.
دانش اموزانی که در سمت چپ سرسرا نشسته بودند شروع به تشویق او کردند.
ـ سوزان بونز .
ـ هافلباف.
دانش اموزانی که در وسط سرسرا بودند به شادی وهلهله پرداختند.
همینطور که دانش اموزان کلاه را بر سر می گذاشتندوگروهبندی می شدندبه نگرانی هری اضافه می شد او می ترسید که شاید در گروه اسلیترین بیفتد که ناگهان پروفسور مک گونگال گفت:
ـ هری پاتر .
هری با نگرانی جلو رفت وروی 3پایه نشست وکلاه را برسرگذاشت ودر دل می گفت :
ـ نگو اسلیترین،نگو اسلیترین .وکلاه گروهبندی گفت:
ـ گریفیندور

وهری آنقدر غرق در خوشحالی بود که نفهمید شادی و هلهله به مراتب برای هری باتر معروف بیشتر است!

_____________________
آغا کپی پیست می کردی کامل دیگه!
یکم از تخیلت استفاده کن دخترم بد نمیشه!
اما چون از نظر ظاهری خیلی خوب بود،
تائید شد!

پیوست:



jpg  images (43).jpg (8.77 KB)
35113_520757fdd3561.jpg 205X246 px


ویرایش شده توسط heliya در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۰ ۱۲:۵۳:۰۹
ویرایش شده توسط heliya در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۰ ۱۳:۰۱:۰۶
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۱ ۱۸:۴۴:۳۳

تصویر کوچک شده
من همیشه آماده ی دفاعم!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۲

مینروا مک گونگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲
از کلاس تغییرشکل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 116
آفلاین
سال تحصیلی جدید در حال شروع شدن بود.

امسال هارگواتز میزبان دانش آموزان مختلفی بود با خصوصیات اخلاقی مختلف باهوش، مهربان،شجاع،شیطون و....
سوروس،لیلی،جیمز،سیروس وخیلی های دیگر جزو شاگردان سال اولی امسال بودن که قرار بود گروه بندی شوند.
مکان:سالن اصلی هارگواتز
لیلی:سوروس این قلعه بسیار زیباست راستی تودوست داری توکدام گروه بیوفتی؟
سوروس در جواب لیلی گفت:مادر من ایلین در گروه اسلیترین افتاد من هم دوست دارم در همان گروه وباتو باشم. ()لیلی تودوست داری در کدام گروه باشی ؟
لیلی :نمیدونم هنوز به اون فکر نکردم!
لحظه تعیین کننده فرا رسید پرفسور مک گونگال دانش آموزان را به تالار اصلی راهنمایی کرد .تالاری زیبا که که چهار میز بسیار بزرگ در وسط آن وجود داشت ودانش آموزان با کلاه ویونیفرم وشنل جادوگری برروی آن نشسته بودن.در آخر سالن یک میز دیگر بود که اساتید بر روی آن نشسته بودند.
پرفسور مینروا مک گونگال گفت:برای گروه بندی من اسم شما را می خوانم وشما روی این صندلی میشنید واین کلاه را روی سر میگزارید تا گروه بندی شوید.
همه بچه های سال اولی برایشان سوال شده بود که چگونه یک کلاه کهنه میتونه گروه بندی کنه؟
پرفسور گفت:جیمز پاتر.
قیافه اومثل کج سفید شده برروی صندلی نشست وپرفسور کلاه را روی سر او گذاشت .
کلاه شروع به حرف زدن کرد:می بینم خیلی شجاع وشیطونی بهترین گروه برای تو،.....
گریفندور.
دانش آموزان واساتید همه ی تالار برای او دست زدن.
سیریوس بلک
کلاه گفت:خوب خون تو اصیله وباید به اسلیترین بری
سیریوس گفت:نه اسلیترین نه گریفندور
کلاه گفت :اما این به نعفت نیست باشه حالا که اسرار داری ،........گریفندور
لیلی اوانز
کلاه گفت :شجاع ،زیبا،باهوش ومهربان تو دختری هستی که در آینده نامت جاودانه میشه پس برو به ،.........گریفندور.
سوروس بسیار ناراحت بود از این که دوست صمیمیش به گریفندور رفته .
همین طور لیلی تنها امید لیلی این بود که سوروس به گریفندور بیاد.
سوروس اسنیپ
نفس لیلی وسوروس در سینه هبس شده بود.
لیلی:
سوروس:
کلاه گفت:خیلی خیلی باهوشی توباید بری به اسلیترین شک نکن فقط در انجا استعدادت شکوفاه میشه.
قبل از این که سوروس حرفی بزنه کلاه گفت :........اسلیترین.
لیلی و سوروس بسیار ناراحت شدند:
اما دیگه زمان قابل برگشت نبود. بنابر این تصمیم گرفتن که دوستیشون را برای گروه بهم نزنندوبرای همیشه باهم دوست باشن.

پایان


توضیح:سلام به استاد عزیز فلور دلاکور ببخشید که وقت شما را میگیرم اما میخواستم ببینم چه قدر در نمایشنامه نویسی پیشرفت کردم بازم ببخشید.باتشکر

_______________
نه بابا!وقتمو نمی گیری!فقط منو مجبور می کنی یه پست زودتر عکس پیدا کنم.
خب من در این حد نیستم که بخوام نقد کنم پست شمارو! فقط یه سری اشکالاتتونو گوشزد می کنم!

اول این که طرز صحیح علامت گذاری این جوریه:
کرد.(فاصله)تالاری

دوم این که لحنتون در تمام پست باید به یه صورت باشه!شما توی یک جمله لحنتون تغییر کرده!

نقل قول:
سوروس،لیلی،جیمز،سیروس وخیلی های دیگر جزو شاگردان سال اولی امسال بودن که قرار بود گروه بندی شوند.


یکی از نویسنده های خوب جادوگران این طوری مثال می زد که شما یه موسیقی پیانو رو تصور کن، آرامش بخش و هماهنگه. اما این وسط یه نت نامربوط بپره، کل موزیک نابود میشه!پس شما هم سعی کنین کلـه پستتونو با یه لحن هماهنگ بنویسین!

دیگه این که...، نمی دونم از قصد بوده یا نه ولی چند جا توی رولتون بی مورد اینتر زده بودین!

به علاوه ظاهر پست خیلی زیبا تر میشه که به جای یه بار اینتر از دو بار اینتر استفاده کنین، اینقدر این حرکت تاثیر گذاره که بهش می گن "جادوی اینتر"!

یک چیز دیگه هم هست، لازم نیست هفت هشت تا نقطه بذارین؛ سه نقطه کافیه.

اگه سه نقطه مثل این جا:
نقل قول:
مهربان،شجاع،شیطون و....

آخر جمله اومد بین سه نقطه و نقطه ی آخر ی فاصله بذارین. تاثیر زیادی رو ظاهر پست میذاره!

نقل قول:
مکان:سالن اصلی هارگواتز

لازم نیست بنویسید "مکان" فقط "سالن اصلی هاگوارتز" رو بولد کنید، بسه!

نسبت به دفعه ی قبل پیشرفتتون خوب بوده! اگه بتونین همین جوری پیشرفت کنین فوق العاده میشه!

همین دیگه،
خدمت شما!


ویرایش شده توسط مینروا مک گونگال در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۰ ۲:۰۲:۳۹
ویرایش شده توسط مینروا مک گونگال در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۰ ۱۰:۲۲:۴۳
ویرایش شده توسط مینروا مک گونگال در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۰ ۱۰:۲۳:۳۰
ویرایش شده توسط مینروا مک گونگال در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۰ ۱۵:۴۱:۳۴
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۱ ۱۷:۵۲:۵۲
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۱ ۱۸:۵۶:۳۸

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

نشان سازمان حمایت از ساحره ها =


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
"تصویر جدید"

متقاضیان ورود به ایفای نقش برای شرکت در اینجا باید پستی ارسال کنند که حاوی نمایشنامه ای در مورد تصویر زیر باشد:

تصویر کوچک شده


نکات تصویر:

*این تصویر مربوط به گروه بندی دانش آموزان در هاگوارتز است!هر جور می خواهید شروع کنید به گروه بندی هر دانش آموزی که دوست دارید!

نکات نمایشنامه نویسی:

٭ نمایشنامه در شکل اصلی یک داستان یا حکایتی نیست که از زبان شما به عنوان نویسنده یا گوینده نقل شود، بلکه همانند فیلمنامه یک فیلم سینمایی است که علاوه بر توصیف هایی از محیط، اشیا، شخصیت ها و سوژه و داستان برقرار شده، مکالمه های میان شخصیت ها را در نیز در بر می گیرد.
٭ بهترین نمایشنامه ها الزاما طولانی و بلند نیستند. حد تعادل را رعایت کنید.
٭ رعایت نکات فنی اعم از املای صحیح کلمات، پارگراف بندی مناسب، مشخص کردن و جداسازی دیالوگ ها(مکالمه و حرف شخصیت) از توصیف ها و فضاسازی محیط، به نمایشنامه شما شکل و ساختمان خوبی می دهد.
٭ بیشتر به تصویر دقت کنید و تا جایی که امکان آن وجود دارد، با خلاقیت و تنوع خود شکل های مختلفی از سوژه و داستان را برای تصویر بالا استخراج کرده و آنها را در قالب نمایشنامه خود به کار بگیرید.
٭ در انحصار سبک یا ژانر نوشته نباشید و اول به این نگاه کنید که در درجه اول علاقه شما به چه سبکی است (طنز - جدی - ترسناک - رمانتیک و ...) سپس به تصویر نگاه کنید که بیشتر در چه سبکی می توان برای آن نمایشنامه جذاب تری نوشت یا بر اساس سبک مورد علاقه شما، چگونه می توان به آن جهت داد.
٭ در صورت استفاده از سبک طنز، بر اساس عرف در ایفای نقش سایت جادوگران، می توانید از کد شکلک ها که در اینجا آمده است داخل نمایشنامه در موقعیت پایان دیالوگ یا جمله شخصیت های نمایشنامه خود جهت بیان حالت های رفتاری و روحی و شیوه بیان جملات شخصیت ها، استفاده نمایید.


امیدواریم شما متقضیان عزیز به زودی از اینجا که دروازه ورود به ایفای نقش به حساب می آید، عبور کرده و پس از انتخاب شخصیت، پا به دنیای جادویی ایفای نقش بگذارید.


موفق باشید!

پیوست:



jpg  Harry_Potter__the_Sorting_Hat_by_Led1v.jpg (27.61 KB)
32692_5200f8553adcf.jpg 300X353 px


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۵ ۱۶:۵۳:۱۱
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۵ ۱۶:۵۹:۱۵
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۵ ۱۷:۰۱:۱۱

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۲

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۰ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
- ... آره بچه ها ... این همه مدت من خببر نداشتم که اسنیپ طرف ماست ... ولی بعد ...
- بابا ! چرا باهات بد اخلاقی می کرد ؟
- خب اون ...
جینی مانع ادامه ی صحبت ها شد :
- ااااا ... هری ! از الان مغز بچه ها رو پر نکن بذار بزرگتر بشن بعد ...
- اما مامان !!! ما می خوایم بشنویم !
- لی لی ! شاید بهتر باشه بری اول اتاقتو مرتب کنی!
- مامان تو که می تونی با یه ورد کلکشو بکنی !
- ساکت ! از این کلمات وقیحانه استفاده نکن ! مسئول کارگاه نمایشنامه نویسی بدش میاد تایید نمی کنه ! زود برو بالا اتاقتو مرتب کن !
لی لی با عصبانیت سر تکان داد و همراه با جیمز ، فرد ، رز ، آلبوس ، هوگو و تدی به اتاقش رفت ...

_________
مگه من تورو تائید نکردم؟!
تائید شدی که... :|
برو شخصیتتو معرفی کن،این جا مسئول کارگاه نمایشنامه نویسیو سر کار نذار!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۵ ۱۷:۰۴:۰۱
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۵ ۱۷:۰۸:۳۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۲

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
عصر دل انگیزی بود. خانواده ی دورسلی دور میز ِ گرد غذاخوری در اتاق نشیمن نشسته بودند و منتظر صرف غذا بودند. منتها با یک تفاوت نسبت به همیشه. آن ها یک مهمان عزیز داشتند: خواهر ورنون ، عمه مارج به دیدنشان آمده بود. بینی و بین اله زن نازنینی بود! با خودش برای همه سوغاتی آورده بود. حتی برای اون!

ورنون رو به پتونیا کرد و با ناراحتی پرسید :
- پس چی شد این غذا ؟ مُردیم از گشنگی!
خاله پتونیا سری تکان داد و با دستپاچگی فریاد زد:
- هرررررررررررررری؟ هرررررررررری؟! چی شد پس این آبگوشت؟

از داخل آشپزخانه صدای برخورد ظروفی آمد و در یک چشم بهم زدن هری با ظرفی پر از آبگوشت به سمت میز آمد و ظرف را روی میز گذاشت.

عمه مارج با وسواس خاصی، مقداری در ظرف خود ریخت و مزه کرد. صورتش سرخ شد و چشماش گرد. با شدت زیادی هرچه خورده بود تف کرد تو صورت برادرش! و شروع به فریاد کرد:
- این چه مزخرفیه؟!!! چطور تونستی یک غذا رو این همه بدمزه درست کنی؟ پس به تو ، تو اون مدرسه ی شبانه روزی چی یاد میدن؟!
هری هم نه برداشت و نه گذاشت ، گفت:
-جادوگری!
عمه مارج درحالی که از خنده ریسه میرفت، گفت:
- نه بابا! جدی؟ یه چشمه بیا برامون اگه راس میگی!
هری با خودش فکر کرد. اگه جادو میکرد ، از مدرسه اخراج میشد! اگه جادویی نمیکرد، جلو عمه مارج ضایع میشد! یه دو دوتا چهار تا کرد و تصمیم گرفت جادو کنه!

هری با صدای بلند فریاد زد:
- خر مفت ، ماگل مفت ! باد بشه و بترکه ، هرکی بهم چرند گفت!

خانواده ی دورسلی که نظاره گر وضعیت موجود بودند، با شنیدن این ورد هری از خنده روده بر شدند. در حالی که عمو ورنون سعی میکرد به درستی نفس بکشه ، اتفاق عجیبی رخ داد ؛ عمه مارج در حال باد شدن بود. باد میشد و باد میشد . تقریبا به سایز دوبرابر معمول خودش رسید که از صندلی به هوا رفت!
خنده دورسلی ها جای خودش رو به فریاد و ترس داد. و این هری بود که حالا میخندید .

هری نامه ای از وزارتخونه دریافت نکرد و اخراج نشد و چند سال بعد ولدمورت رو کشت و بعد از اون وزیر جادو شد اما کسی متوجه نشد که اون روز دابی ، عمه مارج رو باد کرد و هری فشفشه ای بیش نبود

__________

وختی 300 تا پست داری دیگه لازم نیس این جا بیای!
خعلی جالب بود!

تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۳ ۱۴:۵۳:۰۷

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۲

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۰ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
آلبوس سوروس پاتر به سمت کلاه گروهبندی رفت و با ترس و لرز روی سرش گذاشت ...
کلاه مدت مدیدی روی سر او سکوت کرده بود تا اینکه سرانجام فریاد زد:
- اسلیترین!
هرماینی خوشحال بود که حالا اگر هم در اسلیترین بیفتد می تواند به یکی از بچه های پاتر نزدیک شود ... ولی چیزی در اینجا اشتباه بود : همه سکوت کرده بودند و بر خلاف دفعات قبلی صدای تشویقی به گوش نرسید ... بلاخره یکی از بچه های بزرگتر اسلیترین به حرف آمد :
-ما نمی تونیم اونو بپذیریم !
- آقای رکس ! می تونم بپرسم چرا ؟
این صدای پروفسور مک کونگال بود که شوک زده به نظر می رسید ...
-پسر هری پاتر بین ما جایی نداره !
سوروس همان طور بی حرکت ایستاده بود ... پروفسور مک کونگال نگاهی پرسشگرانه به پروفسور های دیگر انداخت ... سپس رو به سوروس گفت :
-فکر می کنم ایرادی نداشته باشه که یه بار بر خلاف گفته ی کلاه گروهبندی عمل کنیم ! ... پروفسور لانگ باتم ! از نظر شما ایرادی نداره که ...
- نه هیچ ایرادی نداره پروفسور ... این اسلیترینیا از اولشم ...
- خیلی ممنونم پروفسور لانگ باتم ... نفر بعدی ...
سوروس به سمت میز گریفندور رفت هرماینی احساس می کرد چشمان او بیش از پیش برق می زند !
-هرماینی ریدل !
هنگام خواندن ریدل لحن متعجب ولی بسیار وحشتزده ای داشت ! و این وحشت هنگامی افزایش یافت که دختری با چشم و موی سیاه و قدی بلند با غرور خاصی که پروفسور مک کونگال فقط در چشم های یک نفر دیده بود کلاه را بر سرش گذاشت و کلاه گروه بندی بلافاصله پس از تماس با موهای او فریاد زد :
-یه خون جادویی واقعی ! اسلیترین !
در واقع کلاه آن قدر سریع عکس العمل نشان داده بود که هرماینی حتی فرصت نکرد انتخابش که گریفندور بود را به کلاه بگوید ...
قیافه ی اسکورپیوس هم وحشتزده به نظر می رسید ...
هرماینی با قدم هایی لرزان به سمت میز اسلیترین می رفت که صدای وحشتزده ی مک کونگال او را بسیار خوشحال کرد ... گویی با خودش کلنجار می رفت :
-نه نمی تونم ... نباید اجازه بدم ... ریدل ! تو هم باید بری گریفندور !
هرماینی با اینکه گفته ی مک کونگال را باور نداشت بسیار خوشحال بود ... ولی نمی خواست غیر عادی به نظر بیاید ... پرسید :
-چرا ؟
- نمی تونم بگم ! کاری که بهت می گم رو انجام بده !
هرماینی با خود فکر کرد هر کس دیگری هم به جای من بود الان بی حرف به سمت میز گریفندور می رفت ... بنابراین او هم همین کار را کرد ...

__________

شما باید با توجه به عکس این صفحه نمایشنامتونو بنویسین!
اما چون من نمیدونم شما چه جوری مغز منو خوندین که می خوام عکس این هفترو دقیقا کلاه گروهب بندی بذارم.
تائید شد!



ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۳ ۱۴:۴۶:۴۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۲

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۷ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تمام خانه پر از سر و صدا بود صدای داد عمه مارچ که هر لحظه چاق تر و چاق تر میشد با التماس های خاله پتونیا وصدای دادهای عمو ورنون و قیافهی ماتم زده ی دادلی خانه را بسیار شلوغ کرده بود هری با نفرت به عمه مارچ نگاه می کرد اما عمه مارچ کم کم داشت در هوا معلق می شد همه با داد و فریاد به طرف عمه مارچ حرکت کردند و سعی در گرفتن او داشتند اما او هر لحضه بالا و بالا تر می رفت تا این که ناگهان عمه مارچ کمی کج شد و از روی ترسش که شاید بیفتد یقه ی هری را میگیرد اما ان دو به روی زمین باز نمیگردند بلکه به آرامی به سمت بالا حرکت می کنند نه جیغ و داد های عمو ورنون می توانست کاری کند ونه التماس های خاله پتونیا ونه قیافه ی ماتم زده ی دادلی.

آسمان بسیار تاریک بود و ساکت تنها نور ماه بود که خود نمایی می کرد و با نور خود از استرس عمه مارچ و هری کم می کرد هر دو ترسیده بودند عمه مارچ نگران حال هری بود اما هری ناباور از اتفاقی که افتاده زبانش بند آمده بود بالاخره عمه مارچ فضای ساکت اسمان را شکست وبا صدایی لرزان و پر از استرس که نکند هری بلایی سرش آمده باشد گفت : " هری ببینم حالت خوبه؟
هری هم بسیار ترسیده بود اما نمی خواست عمه مارچ را نگران کند به همین خاطر گفت: "بله من حالم خوبه
دیگر نمی توانست ادامه دهد و چیزی بگوید اما عمه مارچ آرام و قرار نداشت و شروع کرد خود را خالی کردن: " وای هری ببخشید من هم خیلی در مورد خانوادت بد گفتم تو حق داری ناراحت بشی منم خیلی زیاده روی کردم هری منو میبخشی درستته؟

هری نمی توانست حرف بزند عمه مارچ که بسیار احساس ناراحتی می کرد گفت : "ببینم حالت خوبه آها فهمیدم جات راهت نیست یه چند لحظه صبر کن .... و در عین ناباوری هری را با یک دست بلند کرد و به روی شانه هایش نشاند هری که توقع این حرکات وحرف ها را نداشت در عین ناباوری خشکش زده بود وبه عمه مارچ نگاه می کرد اما در ان لحضه عمه مارچ که بسیار نگران حال هری بود تنها صدای ااو می توانست او را آرام کند عمه مارچ بسیار ترسیده بود و سعی می کرد خود را آرام کند اما موفق نشده بود و با صدایی لرزان تر از دفعه ی قبل گفت : " هری حالت خوبه؟ نکنه جاییت زخمی شده؟...
هری میان حرف او پرید نمی خواست او را نگران کند و گفت :" نه عمه مارچ من حالم خیلی خوبه جاییم زخمی نشده

عمه مارچ نفسی از روی اسودگی کشید و گفت :" هری منو ببخش من نباید در مورد خانوادت اینجوری صحبت می کردم من قبول دارم کار خیلی بدی کردم هری منو ببخش کاش می تونستم جبران کنم ولی فکر نکنم بتونم جبران کنم آخه این غیر قابل بخششه هری واقعا متاسفم منو ببخش

دوباره سکوت همه جا را فرا گرفته بود عمه مارچ ساکت شده بود اما انگار دلیلی داشت هم به خاطر این که او در فکر بود که چگونه می توا ند جبران کند ناگهان چون توپی صدا کرد وگفت :" ببینم نکنه عمو ورنون اذیتت می کنه هان بگو ببینم باهات بد اخلاقی میکنه؟؟؟؟
هری زبانش بند امده بود اما عمه مارچ فرصت جواب دادن نداد و گفت :"اره اونا اذیتت می کنند ولی اشکالی نداره چونکه تو دیگه مجبور نیستی با اونا زندگی کنی چونکه من تو رو میارم پيش خودم زندگی کنی هری تو قبول می کنی نه ؟؟
بالاخره عمه مارچ سکوت کرد و به او فرصت جواب داد او هم با خود فکر کرد حال که عمه مارچ مهربان شده و هر چه نباشد بهتر از قر قر های عمو ورنون است و لوس بازی های دادلی پس بدون درنگ گفت :" معلومه که قبول میکنم شما خیلی زن خوبی هستید من شما رو خیلی دوست دارم
عمه مارچ که با شنیدن این حرف نزدیک بود از خوشحالی ذوق مرگ شود :" من هم دوستت دارم پسر گلم از این به بعد تو سر منی قربونت برم
دیگر نزدیک بود هری از حرف های عمه مارچ شاخ در بیاورد اما کلاغ سیاهی به او فرصت شاخ در آوردن نداد و رفت و بر روی شانه ی عمه مارچ نشست و به آرامی به او نک زد ناگهان صدای فیییییییسی فضای اسمان را در بر گرفت و کلاغ سیاه از آنجا فرار کرد و باد عمه مارچ خالی شد و هر دو به سرعت به طرف زمین فرود امدند و گروووووووووووووووم هر دو به زمین میخورند عمه مارچ بدون معطلی به سمت هری میرود و او را صدا می زند :" هری هری هری حالت خوبه
اما نگرانی عمه مارچ بی دلیل بود زیرا هری از سر جایش بلند شد و با خوشحالی گفت:" من حالم خوبه بریم
عمه مارچ با خوشحالی ذستش را دور گردن هری می یندازد وهر دو به سمت خانه ی عمه مارچ حرکت می کنند.

____________

خیلی خوب بود!
تائید شد!



ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۲ ۱۶:۴۶:۵۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۲

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۷ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
دره گودریک


شب شومی بود آسمان تاریک و سیاه تر از شب های دیگر مینمود ماه خود را پشت ابر های تیره پنهان کرده بود ونمی گذاشت پرتوی نورش به مانند کورسوی امیدی برای زندگی در دل های مردم آن منطقه بتابد ستارگان چشمانشان را از ترس تماشای منظرهی تلخی که داشت به وقوع میپیوست بسته بودند کسی در کوچه و خیابان دیده نمیشد هر از گاهی نسیم سرد و خشکی می وزید به ناگه صدای جیغ زنی فضا را پر کرد و چند کلاغ سیاه شومی را که بر روی بام خانه اش نشسته بودند پراند وسپس نور سبز خیره کننده ای تمام خانه را فرا گرفت و حتی کوچه ی تاریک را برای اندی روشن نمود و بعد آن صدا برای همیشه خاموش شده بود

صدای ناله و گریه یک کودک خردسال از خانه می آمد کودک به سوگ مادر خود اشک میریخت به جسم بیجان او خیره شده و التماس می کرد تکانی بخورد

10سال بعد گورستان دره گودریک


آفتاب داشت غروب می کرد و زمین و آدم هایش را برای شبی آرامش بخش تنها می گذاشت آسمان نارنجی و زیبا بود باد برگ ها را از روی گورهای متعدد گورستان تکان می داد. گورستان خلوت بود تنها یک مرد با شنلی سیاه و موهای روغن زده در کنار یک قبر ایستاده بود و به نقطه ی دوری از این مکان خیره شده بود ودر افکار و خاطره های دوری سیر می کرد و با خود کلنجار می رفت

10سال قبل دره گودریک


همان مرد با شنل سیاه و موهای روغن زده اما خیلی کم سن و سال تر روبه روی خانه ای ماتم زده ظاهر شد وبه سرعت به سمت خانه دوید به او خبری بسیار تاسف بار داده بودند بالاخره لرد سیاه کار خود را کرده بود جایی بر روی سینه ی چپش احساس درد فراوان می کرد چرا نتوانسته بود جلوی مرگ او را بگیرد کسی که حاضر بود تمام زندگیش را برای او فدا کند اما حال وقت این حرف ها نبود گفته بودند آن پسر هری پاتر پسر لیلی عزیزش زنده مانده بود او با این حال که تا آن زمان آن پسر را با چشم های خود نظاره نکرده بود اما احساس عمیقی نسبت به او داشت حال که پاتر مغرور مرده بود پس دلیلی نداشت نسبت به پسرش احساس بدی داشته باشد حال وقت ان بود که به خاطر لیلی دوست دوران کودکیش عشق دوران جوانیش پسر را به نزد خود می برد و از او حمایت می کرد شاید جایی در اعماق وجودش می خواست با در کنار خود داشتن آن کودک دلتنگیش را نسبت به لیلی بر طرف کند گام هایش را بلندتر کرد و از پله های خانه بالا رفت آشپزخانه و اتاق نشیمن را به سرعت از نظر گذراند وبه سمت اتاق هری رفت اما در چهار چوب در خشکش زد مردی درشت اندام و چهار شانه که نیم بیشتر اتاق را گرفته بود در انجا بود و هری پاتر کوچک را در آغوش می فشرد و به فردی مسن وجدی با عینکی حلال بر روی بینی عقابیش گوش می داد و هر از گاهی با صدای بسیار بلند آب بینیش را می گرفت.
_پروفسور دامبلدور: "کافیه هاگرید خودتو کنترول کن"
هاگرید: " اما پروفسور این خیلی دردناکه مردم چطور می تونن تو این موقعیت شادی کنند و جشن بگیرند و بخندند
_ پروفسور دامبلدور: "اونا حق دارند هاگرید بالاخره بعد از این همه درد و رنجی که کشیدند این شادی حقشونه
هاگرید با سر به سمت یک جنازه که در ایین تخت طفل بود و پارچه سفیدی روی آن کشیده بودند اشاره کرد و گفت: "حالا با این وضعیت تکلیف این بچه چی می شه؟ "
_خوب همین طور که چند لحظه قبل بهت گفتم تو ماموریت داری ببریش نزد خانواده ی خالش من هم میام دیگه بلند شو تا دیر نشده باید بریم
_چشم پروفسور
دامبلدور از در خارج شد و بلافاصله هاگرید در حالی که کودک را در آغوش داشت بیرون رفت اما هیچ کدام از آن دو مرد سیاه پوش را با چشمانی گریان ندیدند او با قدم هایی سست و دستانی لرزان به درون اتاق قدم گذاشت و در کنار جسم فرو ریخت و سرش را بر روی جسم بی جان لی لی گذاشت و اجازه داد قطرات اشکش صورتش را خیس کند همان جا بود که تصمیم گرفت انتقام خون لی لی را از لرد سیاه بگیرد باید از کسی تقاضای کمک می کرد همان لحظه چشمانش برقی زد و فکری به ذهنش رسید و بدون درنگ از جا برخاست و خانه را ترک گفت و جسم بی جان عشقش را برای همیشه طرک گفت.

10سال بعد گورستان دره گودریک


مرور خاطرات او را آرام کرده بود هوا دیگر تاریک شده بود و چشمش جایی را نمیدید به همین دلیل چوب دستیش را روشن کرد و در کنار قبر لیلی زانو زد و دستی بر رویش کشید تا گرد و خاک آن را کنار بزند برایش سخت بود امشب با دیدن هری احساساتش را کنترل کند و در اولین برخورد به جای لبخند زدن به او و در آغوش کشیدنش بسیار سرد و بی روح با فرزند لی لی برخورد کند.
اما باید به دستورات دامبلدور عمل میکرد تا طبق نقشه ی بی نقص او بتوانند لرد سیاه را نابود کنند.داشت دیر می شد از جایش برخاست و آماده ی رفتن شد تا برای جشن اول سال مدرسه هاگوارتز که او در آنجا به عنوان پروفسور اسنیپ معلم معجون سازی به بچه ها تدریس می کرد.
__________________________
شما باید با توجه به تصویر این صفحه نمایشنامتونو بنویسین!
تائید نشد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۰ ۱۹:۰۰:۵۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.