(پست پایانی)
-با توام پیری...اومدی؟
-نه!هنوز تو راهم.ولی به زودی میرسم.
دامبلدور که مطمئن نبود لرد این جواب را قبول کرده باشد، رو به تدی کرد.
-اینا کجان پس؟الان میرسن...نه؟بگو که میرسن!من بهشون اعتماد دارم.به همشون.مطمئنم که میان.:worry:
تدی با ناامیدی سرش را تکان داد.
-خب...از محفل به این بزرگی جز خودتون کسی بلد نیست آپارات کنه.هی اینو بهتون گفتیم، شما جواب دادین که فرزندان روشنایی من بهتون اعتماد دارم.شما میتونین.دیدین که نتونستیم!
دامبل در حال تفکر بود که با صدای پاق و پاق و پاقی دیگر رشته افکارش از هم گسیخته شد.
-فرزندان روشنایی...شما موفق شدین؟کارتون عالی بود.گرچه پای چپ رون و ابروهای مینروا و هر دو دست سیریوس رو نمیبینم.ولی مهم نیست.بیشتر شما اینجاست!ماره کو؟
سیریوس بدون دست سعی کرد به نقطه ای اشاره کند ولی چون دست نداشت موفق نشد.به جای او مینروا که فقط ابرو نداشت بطرف ساختمان شیون آوارگان اشاره کرد.
-از صدای آپاراتمون ترسید...خزید رفت اون طرف.
شیون آوارگان-فکر کرده بچه گول میزنه؟صدای پاق همراه با ترق و توروق مفاصلشو از هشت کیلومتری میشناسم.میگه نرسیدم...هنوز تو راهم!دایناسور.. فسیل!اینطور نیست نجینی؟
لرد سیاه بعد از پرسیدن سوالش سرگرم نوازش نجینی شد.
-ارباب؟
-خفه!
-آخه ارباب...:worry:
-آخه نداره.گفتم خفه.نمیخوام صدای هیچکدومتونو بشنوم.
لی جردن که متوجه شد لرد اجازه صحبت به او نخواهد داد شروع به اشاره کرد.خیلی زود توجه لرد سیاه جلب شد.
-چته تو؟چرا همچین میکنی؟چی؟...سه کلمه اس؟کلمه دوم...بالا؟رو؟روی؟
لی جردن سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-خب...کلمه سوم.ارباب؟لرد؟من؟شونه های من؟...خب سومی هم شونه مبارک ماست.بعدا کروشیوت میکنیم که صفت مبارک رو بکار نبردی...حالا کلمه اول...دراز؟شلنگ؟طناب؟گراز؟نخ؟نخ ریسی؟حنا دختری در مزرعه؟نجینی؟...بله؟...خب...نجینی روی شونه مبارک؟
با کشف معما، تازه لرد متوجه نجینی شد.
-نجیییینی!نجینی عزیزم.تو برگشتی؟اون پیرمرد اذیتت که نکرد؟چی؟شبا جوراب میکرد تو دمت؟وادارت میکرد قرصای فشار خونشو براش ببری؟آه فرزند بیچاره من.
لرد سیاه مجددا رو به لی کرد.
-حالا چیکار باید بکنیم؟نجینی صحیح و سالم برگشته.اونا منتظر ققنوسشونن.ققیه هم از ایوان جدا نمیشه...
لی:
!
ده روز بعد، محفل ققنوس:صدای مالی ویزلی که لباس خرگوش پوشیده بود و احساس بامزگی مفرط میکرد، از آشپزخانه به گوش رسید.
-غذاااااا حاضره!!!
-نه، خواهش میکنم.بازم غذا؟بازم سوپ سیب زمینی؟اونم بدون سیب زمینی.آخه شما که مواد غذایی ندارین چه اصراریه روزی هشت وعده غذا بخورین؟این مالی عشق آشپزیه، ما برای چی باید دائم بوی وحشتناک غذاهاشو...
لنگه جوراب نه چندان تمیزی در دهان ایوان چپانده شد.
-ببند دهنتو اسکلت!قرار شد بی حرکت همون گوشه بمونی.من قراره موزه محفلو تشکیل بدم و تو اولین شیء موزه منی.ولی باید ساکت باشی.حالا دماغتو در بیار که فاوکس بتونه بیاد غذاشو بخوره.
ایوان با اکراه استخوانهای صورتش را کمی جابجا کرد تا فاوکس که در این ده روز رشد قابل ملاحظه ای کرده بود بتواند خارج شود.فاوکس بعد از زدن نوکی به گونه ایوان به همراه جیمز، سر میز رفت.ایوان به ناله و فریاد ادامه داد.
-ارباااااب...این چه کاری بود با من کردین؟بعد از اون همه خدمات صادقانه، منو همراه این جوجه خروس به محفل بخشیدین.سندمم به اسمشون کردین.من چه تقصیری داشتم که این پرنده حاضر نمیشد ازم جدا بشه؟آخه من تا کی روی این سکو بی حرکت وایسم؟این بود سرنوشت یک مرگخوار وفادار؟ارباااااااااااااااب!
در خانه ریدل لرد سیاه به همراه یارانش سرگرم خوردن شام مفصلی بود.جای خالی مرگخوار استخوانی را کسی احساس نمیکرد...
پایان سوژه