خلاصه ی خلاصه های قبلی:
دامبلدور عاشق مینروا شده و مدام مزاحم تلفنی او میشود و بعد از ماجراها بالاخره مینروا و آلبوس به همدیگر نزدیکتر میشوند که مودی به آریانا و آبرفورث توصیه میکند نگذارند آلبوس و مینروا به هم برسند. بنابراین آریانا به دروغ به مینروا میگوید که دامبلدور عاشق دختری به نام الینا بوده و آریانا سعی میکند یک دختر الکی به جای الینای تخیلی پیدا کند...در این حین که آریانا به دنبال پاترونوس بازی با دختر فامیل دور میرود مینروا مک گونگال به آلبوس دامبلدور نزدیک میشود و میگوید:
_ آلبووووووووس؟
_ جـــــــــــانم؟
(جواب دامبلدور)شتـــــــــرخ! (صدای سیلی آبداری به گوش رسید)
دامبلدور: چرا میزنی؟!
_ چون به من خیانت کردی گلابی!
_ به جون مینی، آریانا دروغ گفت... من همیشه تو رو دوس داشتم!
_ من مینی تو نیستم!
... گیریم آریانا درغ میگه پس حرفای اون زنه رو چی میگی؟
_ کدوم زنه؟
_ رولینگ! میگفت تو به جنس موافق متمایلی!
_ دروغ گفته بابا! ولدمورت ارعابش کرده!
_ یعنی تو منو دوس داری و قبلنم از اینا بچه نداشتی؟!
_ بچه؟؟؟ بچه از کجا دراومد دیگه؟
_ گیر نداده حالا وسط دعوا. منظورم همون بود که عاشق الینا نبودی؟
_ نه بابا! الینا اصن خر کیه؟!
_ وووووووی ... راس میگی آلبووووووس؟!
در همین لحظه ناگهان در خانه کنده شد و شوت شد به سمت مینروا که مینروا ناخوداگاه و افقی پرید تو بغل دامبلدور که یک لشکر وارد خانه شد.
لشکری متشکل از هاگرید که جلو دار بود و در را شکسته بود به همراه هری و هرمیون و رون و خانواده ویزلی ها. در همین لحظه آنتونین دالاهوف از پشت آن ها بیرون آمد و گفت:
_ خود خوده نامردشه! بیگیریتش! خود دانگلدوره!
در همین لحظه رون ویزلی مانند قهرمان ها شیرجه ای زد، ریش دامبلدور را گرفت و از آن آویزان شد! در اثر پرش رون، مینروا از بغل دامبلدور با صدای "قارامپ" به زمین افتاد و دامبلدور که آمپر چسبانده بود گفت:
_ رون عزیزم؟! مو هویجی گلابی! داری چه غلطی میکنی؟!
رون ویزلی همینطور که از ریش دامبلدور آویزان بود آب دهانش را قورت داد و رو به لشکر تازه وارد کرد و گفت:
_ بچه ها به من گفت موهویجی! از اون مهمتر، گفت گلابی! خود خودشه! هیشکی غیر اون اینجوری به من نمیگه!
دالاهوف: پس حتما معجون مرکب دائمی خورده! من مطمئنم این همون ماندانگاس فلچر و دامبلدور قلابیه! این نامرد 10000 گالیون چک بی محل به من داده! اینم حکم جلب و برگشتی چک از گرینگوتز!
دالاهوف دست کرد در جیبش تا مدارک را نشان دهد که ناگهان ققنوسی زیبا از جلوی صورت همه پر کشید و به بیرون از خانه رفت!
دالاهوف: دیدید راست گفتم! اگه ریگی تو کفشش نبود چرا چار چرخ فرار کرد؟!
در همین لحظه مینروا که به شکل گربه درآمده بود، میعـــو میهـــــو کنان به دنبال دامبلدور از در خارج شد!
در همین لحظه هرمیون به پیشانیش زد و گفت:
_ یکی بره به مینروا بگه گربه نمیتونه ققنوس رو بگیره مگه اینکه بال در بیاره!
.... راستی وایسید ببینم، شوهرم کجاست؟ رون کجا رفت؟ نکنه همینجور که به ریش آویزون بود اونم رفت؟!