هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴
#26

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
پرسیوال که صحنه مدفون شدن پسر ارشدش در زیر کپه هایی از کاغذ ها را چند لحظه پیش مشاهده کرده بود،سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
_آلبوس...دقیقا با رسم شکل توضیح بده این چه وضعشه؟!
_بابا...من نگارشم ضعیفه...دارم هی نامه برای توضیح مینویسم،هی نمیشه...چیکار کنم؟!با نیروی عشق نمیشه کاریش کرد؟!
_نیروی عشق چیه؟!نگفتم اینقدر با این گلرت نچرخ؟!حالا هم بلند شو برو اون جاروی پرنده من رو بشور...به یه دردی بخور بچه!
_توضیح ندم بهشون یعنی؟!
_نگراشت ضعیفه...به جاش زبون داری سه متر...خب پاترینوس بفرست...نکنه تو هم مثل آریانا فشفشه...عه؟!آریانا...تو هنوز اینجایی؟!

آریانا با ناباوری و بهت به پدرش نگاهی کرد...سپس ماهیتابه اش را بالا آورد تا بر فرق سر پدرش بکوبد...پرسیوال که با مشاهده این وضع فهمید که در امور تربیتی قصور کرده و احترام به والدین را به آریانا آموزش نداده،از این رو هر لحظه ممکن بود که بر اثر اصابت ماهیتابه ضربه مغزی شود،فرار را به قرار ترجیح داد!

آلبوس نیز در این بین نگاهی به چوبدستیش انداخت...مثل اینکه باید از راهکار پدرش استفاده میکرد!

نیم ساعت بعد،محفل ققنوس!

خانه اصیل و باستانی بلک ها مثل همیشه پر بود از ویزلی های بیشمار و بوی خوش سوپ پیاز!
روبیوس هاگرید بسیار متین پشت میز آشپزخانه نشسته بود و روزنامه میخواند...
_وای...مالی ببین چقدر اوضاع جهان بهم ریخته...همه چی برعکسه!
_چون روزنامه رو برعکس گرفتی هاگرید!
_عه؟!واقعا؟!میگم...اینقدر هم پس اوضاع قمر در عقرب نیست...حالا بیخیال این حرفا...مالی گوشنمه،غذا چی داریم؟!
_یخچال خالی و زهر باسلیک داریم!
_کیک نداریم؟!

در همین حین بود که با بصدا در اومدن زنگ خانه،جروبحث همیشگی مالی ویزلی و هاگرید نیمه کاره ماند...هاگرید از جای خود برخواست و به سمت در رفت!
اما همین که در را باز کرد،ققنوس شفافی که همه میدانستند پاترینوس دامبلدور است وارد خانه شد!

تمامی حاضرین خانه بلک ها هم از سوراخ سنبه های بیشمار خانه بیرون زدند تا ببینند که اینبار پورفسور محبوب آنها چه پیامی برایشان فرستاده!
ققنوس نیز بالای کتابخانه سالن فرود آمد و سپس گفت:
_فرزندانم...من یه چند روزی نیستم...مواظب خودتون باشین تا برگردم و به وظایفتون عمل کنید...ببینم چه میکنید دیگه...تماس فرت!

همین که پیام دامبلدور تمام شد،تمامی محفلی ها با حیرت به همدیگر نگاه میکردند!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۰ ۱۵:۰۷:۳۸



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
#25

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۴۸:۰۵
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
-آلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبـــــــــــــــــوس!
_بچه ی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــوقــــــــــــــی!
-آلبــوس... بچه م... زندگیم! پسرم... کوشی؟

اعضای خانه ی دامبلیــان، گریه کنان، بر سرزنان و کمربند کشان از این سوی خانه به آن سو می پریدند و بر سر و صورت می زدند.
کندرا در حالی که از شدت اشک ریختن بر روی زمین قل می خورد داد زد:
-بدبخت شدیم... بچه م از خونه فرار کرد. بچه ـم...

آریانا با ماهیتابه سرش را خاراند و به فکر فرو رفت. آریانا بیشتر در فکر فرو رفت. آریانا داشت در فکر غرق می شد. آریانا شنا بلد نبود. آریانا داشت در میان گرداب افکارش دست و پا میزد که ناگهان فکری به ذهنش رسید. از میان آب های مواج خودش را بیرون کشید و گفت:
-میگم... چرا نمی ریم و اتاق خودِ آلبوس رو نگاه نمی کنیم؟ شاید تو اتاقش باشه.

پرسیوال همیشه به باهوش بودن دخترش غبطه می خورد. او اعتقاد داشت دخترش باهوش ترین موجود جهان است. پیرمرد دخترش را یک پا شرلوک میدانست. حتی آن موقع که میخواستند تازه سریال شرلوک را بسازند، پرسیوال آریانا را برداشته بود و با هم برای تست بازیگری رفته بودند.
حالا، بعد از این پیشنهاد شگفت انگیز آریانا، دامبلدور بزرگ بیشتر به هوش دخترش ایمان آورده بود. آریانا واقعا باهوش بود.
-دخترم. یو آر سو اینکردیبل! کاش اون آلبوس بوقی هم از تو یاد می گرفت. حالا... میریم به سمت اتاق آلبوس.

دامبلیان به سبک لشکرهای فیلم 300 به سمت اتاق آلبوس یورش بردند. آریانا در حالی که ماهیتابه اش را در هوا تکان میداد فریاد میزد. کندرا گریه کنان بر سر می کوفت و پرسیوال کمربندش را در هوا تاب میداد.
بالاخره درِ اتاق آلبوس با صدای شترق بلندی از پاشنه در آمد.

-اوهوی آلبوس. خودتو نشون بده.
-پسرم...
-آلبوس تبدیل به کاغذ شده.

دامبلیان به صحنه روبرویشان نگریستند. دسته های مچاله شده ی کاغذ تا سقف میرسید و با کمی دقت می شد مقداری ریش را دید که در میان کپه های کاغذ جابجا میشد.
-اینم نه! اینم نه!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۰ ۲۲:۱۲:۲۳


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
#24

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
آلبوس غمگین و غصه دار قلم پرش را برداشت و شروع به نوشتن کرد.

فرزندان روشنایی...من رفتم!

زیر نامه را امضا کرد...ولی با دومین نگاهی که به نامه انداخت متوجه شد نامه اش زیادی کوتاه است. کاغذ را مچاله کرد و روی زمین انداخت. دوباره قلم پر را برداشت و مشغول نوشتن شد.

فرزندان روشنایی...منو ببخشید که شما رو در نیمه راه رها کردم.واقعا دلم می خواست الان کنارتون باشم. ولی شرایط زندگی و بار سنگین مسئولیت ها روی شانه های این پیرمرد سنگینی کرد و ته مانده طاقتش را...

با خودش فکر کرد: این که شبیه نامه خودکشی شد...اینو بخونن نگران می شن! محفل منبع امید و شادیه. نامه منم باید همینجوری باشه.

کاغذ دوم هم مچاله و به زیر میز پرتاب شد. نفس عمیقی کشید. به خاطرات خوبش فکر کرد. درست مثل لحظاتی که قصد داشت جادوی پاتروناس را اجرا کند. و درست در لحظه ای که وجودش مملو از شادی شد نوشتن را از سر گرفت:

فرزندان روشنایی...چطور مطورین؟
برخلاف خواسته قلبیم مجبورم مدتی از شما دور باشم. مطمئنم در نبود من به خوبی از عهده انجام همه کارا بر میایین. رمز خونه رو به غریبه ها ندین. به هری اعتماد کنین. به همدیگه اعتماد کنین. به هر کس و ناکسی که دیدین هم اعتماد کنین. کلا محفلمونو بر پایه اعتماد بنا می کنیم. به سیوروس بیشتر از بقیه اعتماد کنین. اگه دیدین بی سیمی در دست داره و داره به شخصی با نام مستعار "ارباب" گزارش می ده اهمیتی ندین. مطمئن باشین شما اشتباه شنیدین. راهتونو بگیرین و برین.
مواظب هری باشین. اونو به ماموریت های سخت سخت که هر لحظه احتمال مرگش می ره بفرستین. این کار ازش یه مرد می سازه... البته اگه زنده بمونه!
هر انگشتری دیدین دستتون نکنین. خطرناکه!
در این مدت، بردن نام "تام" رو تمرین کنین. البته نگین "تام". فقط منم که اجازه دارم بگم تام. ضمنا اسم تام هم اصلا ترسناک نیست. شما همون "ولدمورت" رو تمرین کنین. اگه تو این مدت سرو کلش پیدا شد درو به روش باز نکنین. ساکت و آروم بشینین یه گوشه که فکر کنه خونه نیستین.
نبینم کسی از شانه مخصوص ریش من استفاده کنه. شپشای توشو شمردم. وای به حالتون اگه یکیش کم شده باشه. در نبود من سخنان پند آمیز نگین. این وظیفه منه. خودم وقتی برگشتم به اندازه کافی خواهم گفت. فعلا با سخنانی که در گذشته گفتم سر کنین.
اگه تام برای تدریس هاگوارتز درخواست استخدام داد درجا قبول کنین. دفعه قبل رد کردم این همه بلا سرمون اومد. اگه قبول می کردم اون بیچاره الان یک معلم دلسوز و زحمتکش بود. ما هم سر خونه زندگیمون بودیم!
راستی...اگه کسی به آب نباتام دست بزنه هر دوتا دستشو قلم خواهم...


قلم به اراده دامبلدور متوقف شد...چند ثانیه طول کشید تا موفق شد به خودش اعتراف کند که موقع نوشتن کمی کنترلش را از دست داده. این نامه اصلا دامبلدورانه نبود!
این یکی هم مچاله و به زیر میز شوت شد...طولی نکشید که اتاق پر از کاغذ های مچاله شده شده بود. دامبلدور در مصرف کاغذ پوستی اصلا صرفه جویی نمی کرد.




پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
#23

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
نیو سوژه.



- دیگه حق نداری پاتو اونجا بزاری!
- پدر جان، محفل به من نیاز داره! هری...

پرسیوال با شنیدن اسم هری، چشمانش گشاد شد و به سرعت به سمت دیگری میز دوید. آلبوس دامبلدور هم در آن طرف میز جا به جا شد تا فاصله ی او با پدرش حفظ شود. کندرا هم سعی میکرد پرسیوال را آرام کند. دامبلدور بزرگ فریاد زد:
- ولم کن زن! این روانی کرد منو! یه روزم میاد خونه همش تام، هری، محفل! تام، هری، محفل!
- پرسی بی خیال! آلبوس نقش مفیدی در آینده جامعه داره.

پرسیوال کمربندی که در دستش بود را بالا گرفت و روی میز پرید. آلبوس هم چرخید و به سمت اتاقش دوید. دامبلدور بزرگ به سمت در خانه رفت و آن را قفل کرد تا مطمئن شود پسرش از آنجا خارج نمیشود. رویش را به سمت کندرا برگرداند و گفت:
- چه نقش مفیدی؟ درآمد که نداره! درآمد من و آبرفورث هم خرج محفلیا میکنه! حالا گیرَم ولدمورتم شکست دادی، چی بهت میدن آخه؟
- واسه اینکه مردم بیش تر بهم عشق بورزن پدر جان.

پرسیوال دوباره چشمانش گشاد شد و به پسرش که فقط سرش را از اتاق بیرون آورده بود نگاه کرد. چرخید و ماهیتابه ی آریانا را از روی میز برداشت و به سمت آلبوس پرتاب کرد اما پسرش قبل از آنکه ماهیتابه به او برخورد کند در را بست. دامبلدور بزرگ به سمت در اتاق پسرش رفت و از پشت آن فریاد زد:
- یه بار دیگه پاتو تو اون مقر بزاری نفرینت میکنم! از فردا هم پا میشی میری بغل دست داداشت تو کافه دوزار پول در میاری!

در این بین که پدر آلبوس داد و بی داد میکرد، پیرمرد محفل در حال نام نوشتن برای اعضای محفل ققنوس بود، ظاهرا باید به یک مرخصی اجباری طولانی مدت میرفت.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۴:۵۵ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#22

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
خلاصه ی خلاصه های قبلی:
دامبلدور عاشق مینروا شده و مدام مزاحم تلفنی او میشود و بعد از ماجراها بالاخره مینروا و آلبوس به همدیگر نزدیکتر میشوند که مودی به آریانا و آبرفورث توصیه میکند نگذارند آلبوس و مینروا به هم برسند. بنابراین آریانا به دروغ به مینروا میگوید که دامبلدور عاشق دختری به نام الینا بوده و آریانا سعی میکند یک دختر الکی به جای الینای تخیلی پیدا کند...


در این حین که آریانا به دنبال پاترونوس بازی با دختر فامیل دور میرود مینروا مک گونگال به آلبوس دامبلدور نزدیک میشود و میگوید:
_ آلبووووووووس؟
_ جـــــــــــانم؟ (جواب دامبلدور)

شتـــــــــرخ! (صدای سیلی آبداری به گوش رسید)

دامبلدور: چرا میزنی؟!
_ چون به من خیانت کردی گلابی!
_ به جون مینی، آریانا دروغ گفت... من همیشه تو رو دوس داشتم!
_ من مینی تو نیستم! ... گیریم آریانا درغ میگه پس حرفای اون زنه رو چی میگی؟
_ کدوم زنه؟
_ رولینگ! میگفت تو به جنس موافق متمایلی!
_ دروغ گفته بابا! ولدمورت ارعابش کرده!
_ یعنی تو منو دوس داری و قبلنم از اینا بچه نداشتی؟!
_ بچه؟؟؟ بچه از کجا دراومد دیگه؟
_ گیر نداده حالا وسط دعوا. منظورم همون بود که عاشق الینا نبودی؟
_ نه بابا! الینا اصن خر کیه؟!
_ وووووووی ... راس میگی آلبووووووس؟!

در همین لحظه ناگهان در خانه کنده شد و شوت شد به سمت مینروا که مینروا ناخوداگاه و افقی پرید تو بغل دامبلدور که یک لشکر وارد خانه شد.

لشکری متشکل از هاگرید که جلو دار بود و در را شکسته بود به همراه هری و هرمیون و رون و خانواده ویزلی ها. در همین لحظه آنتونین دالاهوف از پشت آن ها بیرون آمد و گفت:
_ خود خوده نامردشه! بیگیریتش! خود دانگلدوره!

در همین لحظه رون ویزلی مانند قهرمان ها شیرجه ای زد، ریش دامبلدور را گرفت و از آن آویزان شد! در اثر پرش رون، مینروا از بغل دامبلدور با صدای "قارامپ" به زمین افتاد و دامبلدور که آمپر چسبانده بود گفت:
_ رون عزیزم؟! مو هویجی گلابی! داری چه غلطی میکنی؟!

رون ویزلی همینطور که از ریش دامبلدور آویزان بود آب دهانش را قورت داد و رو به لشکر تازه وارد کرد و گفت:
_ بچه ها به من گفت موهویجی! از اون مهمتر، گفت گلابی! خود خودشه! هیشکی غیر اون اینجوری به من نمیگه!
دالاهوف: پس حتما معجون مرکب دائمی خورده! من مطمئنم این همون ماندانگاس فلچر و دامبلدور قلابیه! این نامرد 10000 گالیون چک بی محل به من داده! اینم حکم جلب و برگشتی چک از گرینگوتز!

دالاهوف دست کرد در جیبش تا مدارک را نشان دهد که ناگهان ققنوسی زیبا از جلوی صورت همه پر کشید و به بیرون از خانه رفت!

دالاهوف: دیدید راست گفتم! اگه ریگی تو کفشش نبود چرا چار چرخ فرار کرد؟!

در همین لحظه مینروا که به شکل گربه درآمده بود، میعـــو میهـــــو کنان به دنبال دامبلدور از در خارج شد!

در همین لحظه هرمیون به پیشانیش زد و گفت:
_ یکی بره به مینروا بگه گربه نمیتونه ققنوس رو بگیره مگه اینکه بال در بیاره! .... راستی وایسید ببینم، شوهرم کجاست؟ رون کجا رفت؟ نکنه همینجور که به ریش آویزون بود اونم رفت؟!



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۳
#21

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
ابر فورث،با اخم به آریانا نگاه کرد:

-الآن این دو تا عاشق دلخسته از هم جدا شدن ینی؟

آریانا خنده ای کرد و گفت:

-معلومه که نه!مینروا تا میترا رو نبینه خیالش راحت نمی شه که!

آبر فورث با استفهام به آریانا نگاه کرد:

-میگی چیکار کنیم؟

آریانا ریسه رفت:

-الینا رو یادته؟دختر عمه ی بتی!میتونیم از اون کمک بگیریم.کور و کچلم هست!

و پس از گفتن این جمله،در حالی که چهره ماتم زده ای به خود می گرفت،به سوی مینروا برگشت.

با دلسوزی رو به مینروا کرد:

-من بجای برادرم از تو عذر میخوام! :angel:

دامبلدور با حرص رو به آریانا کرد:

-چی میگی آریانا؟

آریانا پوزخندی زد:

-هه!برات متاسفم داداش!نمیخواستم اینطوری تموم شه اما مجبورم به میترا بگم بیاد اینجا!

مینروا با فرمت به دامبلدور خیره شد:

-خجالت نمیکشی؟

آریانا با لبخند پیروز مندانه،سالن را به مقصد آشپزخانه ترک کرد.در انتظار پاسخ پاترونوس بتی بود.یعنی الینا موافقت می کرد؟

-لی لی خانم

دل تنگ شماس

لی لی خانم

شیطون و بلاس

لی لی خانم

خوشگل و دلبری..


این صدای پاترونوس آریانا بود:

-سلام آریانا!الینا موافقت کرد اما..خب..میدونستی که..که..الینا یه زمانی دامبلدور رو دوست داشته؟یعنی..شاید هنوزم..موفق باشی!



ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۹ ۱۸:۳۰:۵۲
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۳۰ ۱۵:۱۲:۱۵
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۳۰ ۱۵:۱۳:۱۳
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۳۰ ۱۵:۳۱:۱۳

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۲
#20

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۵۷ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
خلاصه:

آلبوس دامبلدور عاشق ِ مینروا مک گونگال شده و هفته هاست (یک هفته!) که مزاحم ِ تلفنی ِ او شده است. برای همین، مک گونگال ها - پارسال بهار،- دسته جمعی، اومدن تا دامبلدور ها را دعوا کنند که یک دفعه، تبدیل شد به مراسم ِ خواستگاری!

و بنا بر توصیه ِ کارآگاه مودی -زیر پست ـش- آریانا و ابرفورث، دارن تلاش می کنن تا از این اتفاق، جلوگیری کنن. همین الان هم یک شخصیت ِ خیالی ساختن به نام ِ میترا که مثلا همسر ِ آلبوس ـه و مینروا، در حال ِ آبغوره جادویی گرفتن ـه.کپی رایت داف

مامان ولم کن بزار برم مرلینگاه ..........مرلینی دارم نابود می شم.
کندرا عصبانی میشود و می گوید:تسترال خودتی آلبوس.
ناگهان مینروا دستانش را باز می کند به طوری که به صورت البوس وکندرا می خورد روبه به البوس کرده ومی گوید:تو عمه داری؟
البوس:
مینروا:
اریانا:
بعد از این حرف اریانا با شادی به طرف ابرفوث می رود و می گوید:نقشه هایمان گرفت.دیگه ازدواج نمی کنن.
ابرفوث:ارواح کلات
ناگهان اریانا مثل ارسطو بالا پایین می پرد ومی گوید:یافتم ......یافتم.
ابرفوث با هیجان می گوید:چی یافتی؟؟؟؟؟؟؟؟
اریانا می خندد ومی گوید:مرلینگاه
چــــــــــــــــــــــــــــــــی
مرلینگاه............


مراقب خودت باش.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲:۴۴ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۲
#19

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
خلاصه:

آلبوس دامبلدور عاشق ِ مینروا مک گونگال شده و هفته هاست (یک هفته!) که مزاحم ِ تلفنی ِ او شده است. برای همین، مک گونگال ها - پارسال بهار،- دسته جمعی، اومدن تا دامبلدور ها را دعوا کنند که یک دفعه، تبدیل شد به مراسم ِ خواستگاری!

و بنا بر توصیه ِ کارآگاه مودی -زیر پست ـش- آریانا و ابرفورث، دارن تلاش می کنن تا از این اتفاق، جلوگیری کنن. همین الان هم یک شخصیت ِ خیالی ساختن به نام ِ میترا که مثلا همسر ِ آلبوس ـه و مینروا، در حال ِ آبغوره جادویی گرفتن ـه.

...

مینروا هی آه می کشید و آریانا که لبخند ِ نامرئی مرموزی (!) داشت؛ در حال ِ دلداری دادن بود.

- آره. نمی دونی که. همین چند روز ِ پیش بود که گفتم بیا من رو ببر شهر ِ بازی،قو سواری، گفت نـــــه. من باید برم جلسه ِ کاشت ِ مو و موی صورتی بکارم و اینا. ولی در اصل... رفته بود کجا؟ پیش ِ یه دختر ِ دماغوی زشت ِ کچل ِ پرمو.

مینروا که جذب ِ قضیه شده بود؛ پرسید: خو، بعدش چی؟

آریانا ادامه داد: هیچی دیگه. اومد خونه و یه دفعه، دیدم که از جیب ـش به کاغذ افتاده بود. وقتی اون رو خوندم... ازش نا امید شدم. روی همون کاغذ ِ مقدس ـی که روش اکسپلیار موس نوشته شده بود؛ تار ِ موی دختر ـه رو چسب زده بود.

مینروا که گیج شده بود؛ پرسید: صبر کن ببینم. مگه نگفتی اون دختره کچل بود؟

آریانا می خواست بگوید که "اون یه ماجرای دیگه ـست." که مادرشان، چای ِ صورتی ِ مخصوص و پیتزا را برای عصرانه آورد و همه را سر ِ سفره صدا زد.

وقتی همه جمع شدند؛ مینروا به آلبوس نگاه کرد. او زمانی، مردی را می دید پر از آرمان ها، غرق شده در دریای ریش، نورانی با نور ِ اکسپلیار موس. اما اکنون... تنها چیزی که می دید؛ نوجوانی خام در پیژامه و زیر شلواری ِ گلگلی بود...

ناگهان، به یاد آورد او همان کسی بوده که سال ها (!) مزاحم ـش میشده. رگ ِ روانی اش بالا زد و با عصبانیت گفت: مگه خودت خواهر و مادر نداری؟ مرتیکه ریشو. زنگ می زنی؛ مزاحم ِ بچه مردم می شی؟ بدم مادر ِ مادرسوخته ـت رو در بیارن؟

همه با چشم های گرد شده به مینروا خیره شده بودند که ابرفورث، مقداری آب لیمو روی او ریخت و او را به خودش آورد و عصرانه، به خوبی و خوشی تمام شد.

آلبوس می خواست مثل ِ همیشه، به توالت برود و ظرف ها را جمع نکند که کندرا مچش را گرفت. حتی نگذاشت مینروا برود و قانون ِ "مهمون هم باید کار بکنه." رو براش توضیح داد.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲:۲۵ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۲
#18

مینروا مک گونگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲
از کلاس تغییرشکل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 116
آفلاین
آلبوس که داشت شاخ در میاورد پرسید:آریانا من میترایی نمیشناسم اصلا کی هست؟

آریانا برای این که مراسم خواستگاری را تمام کنه گفت:خوب زنت دیگه!
قیافه مینروا باشنیدن این حرف بسیار ناراحت شد واز گریه نتونست جلوی خودش را بگیره وگفت:پس این جوریه برای من هبو میاری پشت گوش ات را دیدی منودیدی و ناگهان از حال رفت.

سپس لرد مک گونگال هم شروع به زد و خورد با آلبوس بی چاره کرد و آبرفورث هم در حال جدا کردن آنها.

در آشپز خانه

کندرا در حال درست کردن آب قند برای مینروا است که ناگهان باخود میگوید:
یک جای این قضیه عجیبه؟!
حتما کار آریانا است میدونم باهاش چی کارکنم...

آریانا که از این اتفاقات لذت میبرد داشت به ظاهر به مینروا دلداری می داد و از برادرش آلبوس بد می گفت! :zogh:


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

نشان سازمان حمایت از ساحره ها =


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۲
#17

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
ناگهان آبرفورث با صدای آلبوس از خیلات در آمد!
آبرفورث که در خیال خود تمامی اتفاقات پست قبلی (!) را تصور کرده بود به دنبل دیگر اعضای خانواده وارد اتاق شد.
در گوشه ی اتاق آلبوس در حال حرف زدن با مینروا بود. آن طرف هم لرد مک گونگال هم به کندرا خیره شده بود. ناگهان آبرفورث احساس کرد کسی در حال صدا زدنش است:

- پیس! پیــــس! هوی! سوت! سوت!

آبرفورث به آشپزخانه نگاهی انداخت. آریانا در حال صدا کردن او بود.
آریانا و آبرفورث وارد آشپزخانه شدند.

- چیه؟ چی میگی آریانا؟

- بیا یه فکری کنیم.

- برای چی؟

- چه قدر تو خنگی آبرفورث. درباره ی این دختره.

- آها! از اول بگو. خودم هم داشتم به این فکر می کردم که چه جوری دست این دو تا جوون رو بگذرایم تو دست هم.

-

- چرا خود زنی می کنی؟

- برای این که تو چرا انقدر خنگی! :vay:

- چرا؟ من که گیج شدم!

- ول کن. خودم درستش میکنم!

آبرفوث در حالی که سر خود را می خاراند از اتاق خارج شد. آلبوس داشت گریه می کرد! آبرفورث کنار آلبوس نشست و از او پرسید:

- آلبوس! چرا گریه می کنی؟

-

- بگو چرا گریه می کنی؟

-

- یک دقیقه گریه نکن. بگو چی شده؟

-

- میگی چی شده یا...

با فریاد آبرفورث همه ی نگاه ها بر روی آنان رفت!

آلبوس در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت:

- آه آبرفورث! ای برادر! غم از دست دادن مادر زن مرا به این روز انداخته! آه خدای من!

آبرفورث که تازه فهمیده بود همسر لرد مک گونگال سال پیش فوت کرده، تسلیت گفت و آلبوس نشست.

ناگهان آریانا تلفن به دست وارد تالار اصلی شد و گفت:

- آلبوس، میترا خانوم پشت خط منتظرته!


آلبوس:

آبرفورث:

مینروا:

لرد مک گونگال:

آریانا:

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مودی! این هم همون طور که گفتی! بهم خورد این وصلت فرخوانده!










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.