دفتر خاطرات هرمیون گرنجر، پاراگراف اول صفحه یک هزار و صد و یازده
الان که پونزده سالمه و به لطف دوستان توی خونه ی شماره ی دوازده میدان گریمولد گیر کردم و صبح تا حالا داکسی ها رو می کشتم و الان هم سه ساعته بیدار موندم که بدون مزاحمت جینی بتونم بنویسم، میخوام یه اعترافی بکنم.
حتی واسه ی خودم هم عجیبه ولی اون موقع که وارد دنیای جادویی شدم اصلا ایده ی این قضیه به ذهنم نرسیده بود که بتونم عضوی از محفل بشم. از وقتی که یازده ساله بودم و نوشتن توی این دفتر قرمز رنگ رو شروع کردم، رون و هری همه ش دم از مبارزه با مرگخوارا، کارآگاه شدن و امثال این چیزا میزدن.
ولی خب حقیقتش، همیشه فکر میکردم که مردم عادی چه جوری ان؟ بدون مسئولیت زندگی کردن؟ بدون اینکه باری روی دوش آدم باشه؟
چرا از همون یازده سالگی همه ش به خودمون فشار آوردیم که بجنگیم...؟
امروز جوابشو فهمیدم! من یه مشنگ زاده م! D:
چه جایی میتونه بهتر از اینجا باشه؟ چه اعضای مهربون و دوست داشتنی ای که نداریم ما اینجا.
رئیسمون دامبلدوره. کسی که سخنان نغزش قبل از شروع سال تحصیلی زبان زد خاص و عامه. نویسنده ها هم نمیتونن بهتر از این چیزی بگن.
بزرگا و نویسنده ها و فهمیده ها همیشه باید جوری باشن و حرفایی بزنن که بقیه نفهمن. من اعتقاد دارم که هر کس خل و چل خونده میشه، سی سال دیگه همه میگن نابغه بوده!
بی شک... کسی که ریشش زیر پاش گیر میکنه، کسی که عینکش داره از بینی ش می افته، کسی که به جای کلاه جادوگری خیلی وقتا یه چیزی مثل عمامه روی سرشه، کسی که 320 سال عمر کرده باشه، کسی که به سوروس اسنیپ اعتماد کنه، کسی که به اسمشونبر بگه تام، کسی که دیوانه باشه،امکان نداره خل و چل واقعی باشه!
بقیه اعضا. یکیمون جانورنمای سگه. یکیمون گرگینه س. یکیمون سوروس اسنیپه!
گروه از این بهتر؟ :*
گفتم سوروس اسنیپ... این ماموریت هاش که هی غیب میشه و میره و میاد! کشف کردم چیکار میکنه!
دیروز رفتم توی اسطبل که برای تخت خواب جدید کج منقار یه کم کاه بیارم، دیدم داره با یه شن کش گوشه ی اسطبلو تمیز میکنه!
امروز صبح هم دیدم داره با همون شن کش علف هرز هایی که گوشه باغچه مخفی مون رشد کرده رو میکَنه!
اولش به نظرم اومد که آخه مگه ما محفلی نیستیم؟ چرا باید جون یه علف هرز بی گناه رو بگیریم؟ :(
ولی بعد دیدم که ای بابا. اینجوری که داکسی و مار اسمشونبر هم بی گناهن پس . دیدم بهتره صرف نظر کنم!
+ یعنی ممکنه یه روز به من هم از این ماموریت های مهم و سری بدن؟ :وی آی بی:
+ نقاشیم خوب نیس. نمیتونم شکلک بذارم تو دفترم اینجوری :( کاش میتونستم بگم دین توماس که نقاشی ش خوب بود بیاد و برام شکلک بزنه تو دفتر خاطراتم!
پاراگراف دوم صفحه ی دو هزار و دویست و بیست و دو امروز دیگه میتونم خودمو رسما محفلی بدونم. رسما که نه البته. غیر رسمی.
وقتی که جلوی اون همه مرگخوار جنگیدم، جون گذاشتم وسط، 6 سال از آرمان هامون دفاع کردم!
شانس ماست دیگه. تا ما اومدیم عضو شیم، تا ما اومدیم آدم شیم!
تا ما اومدیم نفر شیم توی محفل، دامبلدور افتاد مرد! :(
مک گونگال یه دسته از ریش دامبلدور رو نگه داشته.
آواز ققنوس و چه میدونم باهوش بازی درآوردن من و اینا چه فایده داره. الان دیگه من که توی محفل آدم حساب میشم به چه امیدی محفلی باشم؟
بدون دامبلدور؟ :(
حالا به کی غر بزنیم که بی توجه بوده؟ :(
کسی هم نیس که ما رو تایید کنه که. ما میخوایم عضو شیم! ولی کسی نیس فرم هامونو تایید کنه که!
چرا توی فرممون هنوز نوشته به دامبلدور اعتقاد داری؟ فوکس رو نجات میدی یا نه؟
این چه وضعیه؟ میخوان هی اعصاب ما رو خرد کنن؟ :(
پاراگراف سوم صفحه ی سه هزار و سیصد و بیست و سه پرسی رئیس محفل شده. با فرم و بی فرم ملتو راه میده!
نقاشی هم یاد گرفتم بکشم. تازه با یه افسون متحرکشم میکنم!
امروز به من ماموریت دادن!
نشستم و دوازده ساعت تمام به ورودی محفل نگاه کردم!
پرسی گفت عالی بودم و ممکنه ماموریت های مهم تر بهم بدن!
یعنی ممکنه یه روز به مقام سوروس برسم و ماموریت های مهم داشته باشم؟ :vib : ( اوه... گوشه ی سمت چپ این یکی رو کج کشیدم. در نیومد :| )
به جز من و رون و بچه ی هری اینا که جیمزه، 3 تا عضو فعال داره محفل! شام نداریم! رژیم می گیریم! خوبه! مفیده!
پول نداریم. سیم کارت دائمی نداریم. تلویزیون نداریم. خط تلفن نداریم حتی. اینترنت پر سرعت نداریم. هری پاتر نداریـ... اوه. اینو قول دادم ننویسم. سیکرته.
من و این همه خوشبختی توی محفل محاله.
پرسی ویزلی مچکریم!