گاهی به تموم قشنگیای دنیا پشت می کنم و سیاهی توی دلم جوونه می زنه. داشتم فک می کردم چقد خوبه که بعضی وختا ابری نیست، بادی نیست....
از صبح های سرد متنفرم. سرما تا استخون آدم نفوذ می کنه و به تموم امیدای آدم می خنده. چقد لحظاتش بد و ناامیدانه ست.
من به جادوی عشق معتقدم! به موقع هایی که ابری نیست، بادی نیست.
توی تموم رفت و برگشتا، ترس و نفرتا، فقط دنبال یه فضای امن می گردم. فضای ایزوله ی فکری! خیلی توهمش فانتزیه. ولی اگه می شد....
آه! سرما! احساسش از حس حضور دمنتورها بدتره. هیچ وخت از ننه سرما خوشم نمیومد. جدای از اینکه هیچ وخت نفهمیدم ننه ی کیه ... ولی همه ش زیر سر اونه.
حتی حاضرم توی پالاگالوس باشم و در انتظار اینگُراز(انقراض!) ولی توی سرما نباشم!