هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۲

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
"تصویر جدید"

برای ورود به ایفای نقش، بعد از ارسال پست در تاپیک بازی با کلمات، داستان کوتاه یا نمایشنامه ای بر اساس تصویر زیر بنویسید:

تصویر کوچک شده



توضیح: ایـــن تصویر جیمز، سیریوس، ریموس لوپین و پیتر پتی گرو رو نشون می ده که احتمالاً در حال طراحی نقشه غارتگر هستن.




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
از خونه بلک ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
هر سه روی کاناپه زردرنگی که با دکور خانه هماهنگی داشت نشستند.هری فنجان قهوه اش را به لب نزدیک کرد تا شاید گرمای حاصل از آن آرامش را حتی برای لحظه ای میهمانش کند...
دامبلدور هیچ وقت مارو بدون کمک رها نمیکنه ...
اما پس این حس تردید لعنتی چه بود که در وجودش شعله می کشید؟... هرمیون با صدای بلند شروع به خواندن داستان کرد...ایده ها مانند جرقه های آتش در ذهنش بالا و پایین میپرید...
من قبلا این داستانو خوندم...هدف دامبلدور از این کار چی بود؟...یعنی این داستان واقعیت داره؟؟....
رون کنار هرمیون نشسته بود و از اینکه دوباره کنار دوستانش بود به خود میبالید با اینکه جو میانشان هنوز اندکی متشنج بود...
باید از هر فرصتی استفاده کنم تا همه چیز به حالت قبل برگرده...
به صورت رنگ پریده و غرق در تفکر هرمیون نگاه کرد...صدای لرزان هرمیون در گوشش طنین انداخت:
-در میانه های غروب...
رون با خود گفت:هر فرصتی!
-غروب نه...نیمه شب بود...مامانم همیشه میگفت!
هرمیون در پاسخ موجی از خشم را به صورتش پاشید.
-خب البته غروبی که تو میگی خیلی بهتره...
رون دوباره اندیشید:فک کنم به جای استفاده از هر فرصتی باید فقط از فرصت های مناسب استفاده کنم!

تأیید شد.
بولد کردن همه ی دیالوگ ها درست نیست. برای جدا کردن دیالوگ از بقیه متن، استفاده از «:» بعد از کلمه ی «گفت» یا اسم گوینده کافیه. اگه قرار نیست از اسم گوینده یا گفت استفاده کنی، برای متمایز کردن دیالوگ از بقیه متن صرفاً یه اینتر بزن و قبل از دیالوگ یه خط تیره «-» بذار. فقط زمانی دیالوگ رو بولد می کنیم که جمله به شدت تأکیدی باشه، یا مثلاً بخوایم نشون بدیم که کاراکترومون فریاد زده.
موفق باشی


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۰ ۱۵:۴۶:۲۸
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۰ ۱۵:۵۲:۲۸

وارد نشوید

بدون کسب اجازه صریحی ازطرف
ریگولوس ارکتوروس بلک


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
روی کاناپه زدر و رنگ و رو رفته ی خانه لاوگود، نشسته بودند. آقای لاوگود به هر یک لیوانی از قهوه داغ داده بود و خود بالا، به اشپزخانه رفته بود.

قرار بود تا آقای لاوگود قهوه و بسکویتی را برای آن ها آماده می کرد، داستان سه برادر را بخوانند.
خانه لاوگود ها، بزرگ نبود، دایره وار از شکل و شمایل افتاده بود. نکته ای که بسیار عجیب بود، این بود که به نظر می آمد، خانه به طور وحشیانه ای بهم ریخته شده است اما هیچ کدام از سه جوانی که با یک کتاب در دست روی کاناپه نشسته بودند، این موضوع را مطرح نکردند.

هرمیون، هری و رون با چهره هایی آشفته و مظطرب، هریک با لیوانی با دسته های شکسته و لبه پریده، در دست، روی یک کاناپه زرد و بی ریخت نشسته بودند.

هری کمی جابه جا شد تا از فرو رفتن فنر کاناپه بر لباسش خودداری کند و هرمیون نیز بین هری و رون در فهرست به دنبال داستان سه برادر می گشت.

صدای ورق خوردن صفحات بالاخره به پایان رسید. هری در حال فوت کردن قهوه اش بود و رون به حالتی که انگار به سینما رفته است، به کتاب زل زده بود. هرمیون صدایش را همچون گویندگان رادیو صاف کرد و خواند:

« روزی روزگاری سه برادر در جاده ای خلوت در هنگام غروب ....»

هرمیون لحظه ای نگاهش را به هری انداخت و ادامه داد.

سطر، سطرِ داستان با دقت توسط هرمیون ادا می شد و رون که داستان برایش تکراری بود، با خنده ای احمقانه به هرمیون زل زده بود و هری فقط کنجکاو بود و با نگاه خیره ای سطر های کتاب را زود تر از هرمیون به پایان می رساند.

هری داستان را تقریبا تمام کرده بود. لحظه ای از خواندن توقف کرد تا هرمیون که با آب و تاب در حال خواندن داستان است به او برسد و خودش قهوه اش را به سمت لبانش برد و سپس مایع قهوه ای رنگ و تخلش را در گلویش جاری کرد. احساس خوبی داشت و احتمال می داد به سرنخی درباره یادگاران مرگ رسیده باشند.

« .... و مفتخرانه همراه او رفت و به طور برابر، آن ها با این زندگی وداع کردند.»

هرمیون جمله آخر را با چنان لحنی خواند که گویی زندگی خودشان به پایان رسیده است! هری در افکار خودش و پیش جینی به سر می برد و از خواندن و یا گوش سپردن به داستان غفلت کرده بود. اما رون با پایان داستان به خود آمد و نگاه احمقانه و خیره اش را از صورت هرمیون برداشت.

هرمیون نیز نفس راحتی کشید، قهوه اش را از روی میز برداشت و گلویی تازه کرد.

------------------------
بانو دلاکور، اگر تایید شد که فبها، اما اگر خیر، اجازه می خوام درباره یکی از عکس های قدیمی تر نمایشنامه بنویسم.

تأیید شد.
خوب نوشته بودی اما غلط تایپی و نگارشی هم کم نبود. لطفاً بعد از ورود به ایفای نقش با دقت بیشتری پست هات رو بخون و بعد ارسال کن.
نمونه غلط ها:
خط اول- زدر --> زرد
خط هفتم- مظطرب --> مضطرب
خط هفتم - هریک --> هر یک
خط بیستم - خواندن داستان است --> خواندن داستان بود
موفق باشی


ویرایش شده توسط magician در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۸ ۱۵:۱۷:۴۹
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۹ ۲:۵۱:۳۶
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۹ ۳:۰۳:۴۰

دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
از خونه بلک ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
هر سه روی کاناپه زردرنگی که با دکور خانه هماهنگی داشت نشستند.هری فنجان قهوه اش را به لب نزدیک کرد تا شاید گرمای حاصل از آن آرامش را حتی برای لحظه ای میهمانش کند...
دامبلدور هیچ وقت مارو بدون کمک رها نمیکنه ...
اما پس این حس تردید لعنتی چه بود که در وجودش شعله می کشید؟... هرمیون با صدای بلند شروع به خواندن داستان کرد...ایده ها مانند جرقه های آتش در ذهنش بالا و پایین میپرید...
من قبلا این داستانو خواندم...هدف دانبلدور از این کار چی بود؟[/b[b]]...یعنی این داستان واقعیت داره؟؟....
رون کنار هرمیون نشسته بود و از اینکه دوباره کنار دوستانش بود به خود میبالید با اینکه جو میانشان هنوز اندکی متشنج بود...
باید از هر فرصتی استفاده کنم تا همه چیز به حالت قبل برگرده...
-در میانه های غروب...
-غروب نه...نیمه شب بود!مامانم همیشه می گفت!....که البته غروب خیلی بهتره....
به این نتیجه رسیدکه همیشه هم در برگرداندن اون جو صمیمی موفق نبوده...!

شروع خیلی خوب، سوژه و پردازش خیلی خوب، اما پایان به شدت ضعیف.
3 خط آخر خیلی گنگ بود.
این نکته که دیالوگ ها رو به زبان محاوره ای و توصیفات رو به زبان رسمی نوشته بودی یه حسن بزرگ محسوب می شه. اما وسط کار چند جا این نکته رو فراموش کرده بودی. مثلاً:

نقل قول:
من قبلا این داستانو خواندم

که درستش می شه:
من قبلا این داستانو خوندم.

ضمناً دامبلدور درسته نه دانبلدور.
لطفاً با رعایت نکاتی که گفتم یه پست دیگه بزن و قسمت آخر رو بیشتر پردازش کن.
راستی برای ورود به ایفای نقش باید به جز اینجا، توی تاپیک بازی با کلمات هم پست بزنی.
موفق باشی.

تأیید نشد


ویرایش شده توسط کلئوپاترا در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۸ ۱۰:۵۵:۵۲
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۹ ۲:۵۰:۵۶

وارد نشوید

بدون کسب اجازه صریحی ازطرف
ریگولوس ارکتوروس بلک


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲

آنجلینا جانسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۶:۴۴ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
سه دوست در خانه ی لاو گود هارا میزدند
ـ تق تق ترق تق ترق توروق تق! (افکت در زدن!)
رون:
ـ هری!چرا مثل آدم در نمیزنی!؟
هری پاتر:
ـ هیچی بابا گفتم داستان طنز بشه.
دو نفر دیگر:
ـ چیه؟
ـ هیچی بابا.
.
.
.
بعد از یک ربع...
.
.
.

هری:
ـ میگم این نویسنده علافه یا الافه که نمیگه یارو بیاد درو باز کنه؟
هرمیون:
ـ نمیدونم ولی شاید لاوگود خونه نباشه!نه رون؟
ـ آره ممکنه.
هرمیون:
ـ ببینید نویسنده به من گفت ما باید بریم داخل بعد چایی بد مزه ی لاوگود رو بخوریم بعد من داستان سه برادرو برات تعریف کنم بعد مرگ خوارا بریزن اینجا و ...
رون:
خیلی خب!فهمیدیم.حالا بیاین بر گردیم بعد تو قصه ی سه برادرو برای هری بگو.اینطوری هم رول زودتر تموم میشه و هم هری سه برادرو گوش داده!خوبه؟
هری:
ـ خوبه.بریم.

شروع داستان بد نبود. از نظر علائم نگارشی و کوتاهی نمایشنامه هم خوب بودی. ولی سوژه؟!
به نظرم قسمت دوم از پست رو باز نویسی کن و یه کم سوژه رو بیشتر پردازش کن. راستی طبق قوانین جدید ایفای نقش باید توی تاپیک بازی با کلمات هم پست بزنی وتأیید شی.
موفق باشی.
تأیید نشد



ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۷ ۲۰:۵۰:۲۴

قدم قدم تا روشنایی،از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر.
میجنگیم تا آخرین نفس!
میجنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!!
برای گریفیندور

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
- صبر کنید تا منم بیام!

هری با عجله فنجان قهوه را از آقای لاوگود گرفت و به سمت کاناپه ای که رون و هرمیون روی آن نشسته بودند، رفت. هرمیون کتاب قطور و قدیمی ای را از روی میز خاک گرفته ای که رو به روی آنها قرار داشت، برداشت و رو به پسرها گفت :
- آماده اید ؟

هری و رون با حرکت سر تایید کردند. و هرمیون شروع به خواندن کرد.

« افسانه سه برادر »

روزگاری سه برادر که در علم و فن جادوگری خبره بودند در مسیری در حال سفر بودند که ناگهان در میانهء راهشان به رودخانهء خروشانی میرسند. برادران با یک حرکت سادهء چوبدستی پلی را بر روی رودخانه پدید می آورند و به روی پل قدم میگذارند. در وسط پل ، مردی سرتاپا سیاه پوش به آنها می پیوندد... او مرگ بود! و مرگ با آنها سخن گفت :
- تبریک میگویم! هوش شما سه تن ، سزوار بزرگترین ِ پاداش هاست. بیشتر مسافرین در این رودخانه غرق میشوند اما شما مرگ را فریب داده اید؛ حال هرآنچه از من بخواهید را خواهید یافت!

سه برادر به فکر فرو رفتند که هریک چه چیز را از او طلب کنند... و مرگ ِ حیله گر ِ مکار، مسرور از اینکه برادرها را فریب داده بود و قربانیان ِ جدیدی به چنگ آورده بود، پوزخند زنان، خیره به آنها می نگریست!


- اِهم! اِهم !

هری ، رون و هرمیون به سمت صدا برگشتند. آقای لاوگود با چند بطری نوشیدنی که با چوبدستیش در هوا شناور نگه داشته بود روبه روی آنها ایستاده بود و لبخند میزد.
- به اندازه خوردن یه نوشیدنی وقت دارید؟ بقیهء داستان رو بعدا میتونیم ادامه بدیم ...

______________

تائید شد!


ویرایش شده توسط bebar.baran در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۵ ۱۹:۳۳:۳۲
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۶ ۱۸:۳۷:۴۳

Those who don't believe in magic,will Never find it

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۵۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۹۲

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۷ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۶ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹
از پیش ریموس و تدی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
خونۀ دایره ای آقای لاوگود خیلی بهم ریخته بود. دور تا دور خونه و تو دیوارها، پنجره های دایره ای بود. جایی بالای پله های دوار که از وسط اتاق به کف سوراخ شده ی طبقه ی دوم میرفت، صدای ترخ توروخ یک ماشین چاپ قدیمی به گوش میرسید که احتمالا نسخه های طفره زن رو چاپ میکرد.

هری،رون هرمیون بر روی کاناپۀ اتاق نشیمن نشسته بودند و هرمیون کتاب کهنه و دست دوم بیدل قصه گو رو تو دستهاش داشت. هری با امید زیادی فنجان چایی که آقای لاوگود درست کرده بود سرکشید و بعدا متوجه شد که اشتباه کرده و مقداری را روی زمین تف کرد. ولی آقای لاوگود اصلا حواسش نبود و به بیرون پنجره نگاه میکرد. شاید با صدای هری بود که برگشت و به سه یار همیشگی کتابها نگاه کرد.
_خب هرمیون! بخون دیگه... منتظریم.

هرمیون سرفه ای کرد. گلویش رو صاف کرد و شروع به خوندن کرد.

روزی روزگاری سه برادر جادوگر باهوش در حال مسافرت بودند که به رودی رسیدند. سه برادر با چوبدست های خودشون پل محکمی روی رود درست کردند و از روش رد شدند. هنوز به وسط پل نرسیده بودند که موجود سیاهی با شنل و کلاهی که چهره اش رو پوشونده بود جلوشون ظاهر شد! موجود سیاه خودش رو ((مرگ)) معرفی کرد و به سه برادر گفت که براشون جایزه ای داره! سه برادر خوشحال شدند ولی از حیله گری مرگ بیخبر بودند...

هری، رون و هرمیون در عمق داستان فرو رفته بودند و جذب شده بودند و مانند سه برادر داستان ما، از خطری که در کمینشون بود ، خبر نداشتند!

-
خانم فلور دلاکور، تو عکس چرا چشم رون آبیه؟

___________________
چون چشم رون ویزلی آبیه. تائید شد!


ویرایش شده توسط matilda در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲ ۱۰:۱۹:۰۰
ویرایش شده توسط پروفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲ ۱۴:۴۰:۵۶

زمانی که نا امید شدی به یاد بیار که تاریک ترین ساعت شب نزدیک ترین لحظه به طلوع خورشید هست


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۲

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۵ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۰ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۲
از چه بگویم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3
آفلاین
دینگ دینگ! ( افکت زنگ در! )

در باز شد و مردی ژولیده با سر و وضع نامناسب در چهاچوب در ایستاده بود.

هری خود را از بین رون و هرمیون رد کرد و گفت:

- آقای لاوگود. من هری هستم. من رو که یادتون میاد؟

- نه!

- من؟ هری پاتر معروف! یادتون اومد؟ :vay:

- نه!

- ای بابا! همون کله زخمی! یادتون اومد؟ :vay:

- بزار فکر کنم... نه!

هری که واقعا گیج شده بود رو به هرمیون کرد و گفت:

- این چش شده؟ ببین تو رو می شناسه؟

هرمیون کنار هری ایستاد و بلافاصله آقای لاوگود گفت:

- اوه دخترم هرماینی! بیا تو!

هری که واقعا گیج شده بود همراه رون و هرمیون وارد خانه شد.
خانه بسیار کثیف بود. شلوغ بود. آدم احساس می کرد که طوفانی در خانه راه افتاده بود و همه ی وسایل را نامرتب کرده!

هری، رون و هرمیون بر روی سه تا از صندلی های تمیز اتاق نشستند. آقای لاوگود نیز با چایی از آنان پذیرایی کرد.
هری رو به هرمیون کرد و گفت:

- تو بپرس! من رو که یادش نمیاد.

- باشه. من می پرسم.

وقتی که آقای لاوگود نشست، هرمیون به مقدمه سراغ گردنبند رفت و گفت:

- آقای لاوگود، این گردنبند نشانه ی چیه؟

آقای لاوگود دست خود را به داخل یقه اش برد و گرنبندی را در آورد و گفت:

- این؟ این برای داستان سه برادر هستش. شنیدید این داستان رو؟

رون و هرمیون با سر تایید کردند ولی هری نشنیده بود. تا هری بیایید تا نظرش را اعلام کند، آقای لاوگود گفت: پس همه می دونید.

هری هم دید که اگر مخالفت کند سوژه طولانی می شود، ساکت نشست و به شکلی که آقای لاوگود می کشید نگاه می کرد!

پس از کشیده شدن شکل هری به همراه رون و هرمیون از خانه ی لاوگود ها بیرون آمدند و مشغول گفت و گو شدند!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بانو دلاکور، اگر می شود عکس هر داستان را پیوست پست خود کنید.
من الآن بدون دیدن عکس داستان رو نوشتم!

___________________
تائید شد!


ویرایش شده توسط پروفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲ ۱۴:۳۹:۵۳

به امید روز های آینده!


نیوت آرتمیس فیدو اسکمندر


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۲

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۱۷ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
- خب میخوای بخونی یا نه؟

- صبر کن بابا، از اون همه سرما اومدیم اینجا، صدام گرفته! بذار یه چیزی بخورم حالم بهتر بشه، چشم!

- هری، اون لیوانت رو لطفا بده به خانم، ببینیم تا فردا صبح میشه مقدمات لازم برای آمادگی ایشون رو برای خوندن این داستان آماده کنیم یا نه؟

زینوفیلیوس لبخند معنا داری به هری زد و با صدایی که حالت تمسخر داشت گفت:
- اگه میترسی از دوباره خوندنش من میتونم بهتون کمک کنم!

- نه ممنون آقای لاوگود، خودم سواد دارم و میتونم بخونم!

- در هر حال، من فقط خواستم کمکی کرده باشم.

هرمیون با تند ترین نگاهی که میتوانست، به آقای لاوگود نگاه کرد و با عصبانیت شروع به خواندن کرد:
- روزی روزگاری سه برادر که در جادو بسیار ماهر بودند...
...
...
...

- و مرگ آخرین برادر را نیز از آن خود کرد!

هرمیون سرشو بالا میگیره و میگه:
- تموم شد؛ راستی آقای لاوگود، لونا کجاست؟

زینوفیلیوس لبخندی حاکی از خوشحالی میزنه و با صدای بلند و قهقهه زنان میگه:
تبریک میگم، نقش خودتونو خوب بازی کردید! شما در مقابل دوربین مخفی بودید!

___________________
تایید شد!


ویرایش شده توسط پروفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲ ۱۴:۳۸:۰۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
"تصویر جدید"

متقاضیان ورود به ایفای نقش برای شرکت در اینجا باید پستی ارسال کنند که حاوی نمایشنامه ای در مورد تصویر زیر باشد:

تصویر کوچک شده



نکات تصویر:

*ایـــن تصویر هــری، هرمیون و رون را در خانه آقای لاوگود در حــال خواندن داستان ســه برادر نشان می دهد. مــی توانیـــد اتفــاقــات درون داستــان را بگوئید...

نکات نمایشنامه نویسی:

٭ نمایشنامه در شکل اصلی یک داستان یا حکایتی نیست که از زبان شما به عنوان نویسنده یا گوینده نقل شود، بلکه همانند فیلمنامه یک فیلم سینمایی است که علاوه بر توصیف هایی از محیط، اشیا، شخصیت ها و سوژه و داستان برقرار شده، مکالمه های میان شخصیت ها را در نیز در بر می گیرد.
٭ بهترین نمایشنامه ها الزاما طولانی و بلند نیستند. حد تعادل را رعایت کنید.
٭ رعایت نکات فنی اعم از املای صحیح کلمات، پارگراف بندی مناسب، مشخص کردن و جداسازی دیالوگ ها(مکالمه و حرف شخصیت) از توصیف ها و فضاسازی محیط، به نمایشنامه شما شکل و ساختمان خوبی می دهد.
٭ بیشتر به تصویر دقت کنید و تا جایی که امکان آن وجود دارد، با خلاقیت و تنوع خود شکل های مختلفی از سوژه و داستان را برای تصویر بالا استخراج کرده و آنها را در قالب نمایشنامه خود به کار بگیرید.
٭ در انحصار سبک یا ژانر نوشته نباشید و اول به این نگاه کنید که در درجه اول علاقه شما به چه سبکی است (طنز - جدی - ترسناک - رمانتیک و ...) سپس به تصویر نگاه کنید که بیشتر در چه سبکی می توان برای آن نمایشنامه جذاب تری نوشت یا بر اساس سبک مورد علاقه شما، چگونه می توان به آن جهت داد.
٭ در صورت استفاده از سبک طنز، بر اساس عرف در ایفای نقش سایت جادوگران، می توانید از کد شکلک ها که در اینجا آمده است داخل نمایشنامه در موقعیت پایان دیالوگ یا جمله شخصیت های نمایشنامه خود جهت بیان حالت های رفتاری و روحی و شیوه بیان جملات شخصیت ها، استفاده نمایید.


امیدواریم شما متقضیان عزیز به زودی از اینجا که دروازه ورود به ایفای نقش به حساب می آید، عبور کرده و پس از انتخاب شخصیت، پا به دنیای جادویی ایفای نقش بگذارید.


موفق باشید!



بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.