هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۲

مادام پامفری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۱۴ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
[size=small]روزی بود روزگاری.سیریوس و جیمز با هم دشمن نبودن. اون دوتا دوستای خیلی صمیمی بودن. یک گروه 4نفره بودن. جیمز، سوروس، ریموس و سیریوس. پیتر پتیگرو از همون اول آدم بده بود.
لیلی تازه وارد سرسرا شده بود. لوپین چشمش به لیلی افتاد و با صدای نسبتاً بلندی بهش سلام کرد. آخه لیلی توی درس ها به لوپین خیلی کمک می کرد. لیلی هم با وقار خاصی جواب سلامش رو داد و بدون توجه به سوروس و جیمز به راهش ادامه داد. اون موقع ها دختر ها لوس و جلف نبودن که بی خودی هرهر و کرکر کنند. سوروس و جیمز سرشون رو بالا آوردن و به لیلی که داشت به لوپین سلام می کرد نگاه کوتاهی کردن، و بعد سرشون رو پایین انداختن. اون موقع ها، پسرها چشم چرون و بی ادب نبودن که به دختر مدرم زل بزنن.
سوروس لیلی رو از ته دلش دوست داشت. جیمز هم همین طور. ولی جیمز می دونست سوروس چه احساسی نسبت به لیلی داره. ریموس و سیریوس هم می دونستن. جیمز تصمیم گرفت دیگه به لیلی فکر نکنه. فقط به خاطر یکی از بهترین دوستاش، سوروس. اون هیچ وقت احساساتش رو بروز نداد. سعی کرد به لیلی توجه نکنه به خاطر همین هم فوراً از لوپین پرسید: «راستی، سیریوس کجا رفته؟»
لوپین گفت: «امروز صبح با پیتر پتیگرو دعواش شده بود، با ورد های عجیب و غریب حال پیتر رو گرفت. الآن هم داره مجازات می شه. بای 10 دور روی زمین کوییدیچ سینه خیز بره و بعدش هم ... . »
سال ها بعد سوروس دیگه مرگخوار نبود. لیلی با سوروس ازدواج کرد و بچه دار شدن. ولی اسمش دیگه هری پاتر نبود. اسمش هری اسنیپ بود. تا این که ولدمورت لیلی و سوروس رو کشت و هری رو زخمی کرد. سیریوس توی آزکابان نبود چون پتیگرو مرگخوار بود و همه این رو می دونستن. برای همین هم به جای سیریوس پتیگرو به آزکابان رفت. به همین خاطر کسی نبود که به ولدمورت کمک کنه تا دوباره جسمش رو به دست بیاره. اون کاملاً نابود شده بود. هری پیش دروسلی ها زندگی نکرد. اون پیش پدرخوانده اش زندگی می کرد. ولی پدرخوانه اش جیمز بود، نه سیریوس. هری رفت مدرسه، ولی دیگه اتفاق های عجیب و غریب براش نمی افتاد. دیگه جای زخمش نمی سوخت. نه سنگ جادو در خطر بود، نه تالار اسراری وجود داشت، نه سیریوس توی آزکابان بود، نه محفل ققنوس به پا شد، نه کسی اسمش شاهزاه ی دورگه بود، و نه قدیس های مرگ بار برگشتن. هری حتی با رون و هرمیون نبود. پیش دامبلور ارزشی نداشت، چون ولدمورتی وجود نداشت. دیگه با هاگرید دوست نبود، چون پیش دروسلی ها نبود که هاگرید بیاد از اونجا ببردش مدرسه. اون اصلاً توی گریفیندور نبود. اون توی اسلایتیرین بود.
و مهم تر از همه اینه که دیگه استاد معجون سازی، سوروس اسنیپ زنده نبود که... .


[/size]


ویرایش شده توسط 002 در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۷ ۱۰:۵۹:۰۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۲

دملزا رابینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۸ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۶:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
از تهران/پرند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
((خوراک قارچ با لوبیا....چرا خوراک قارچ با لوبیا...من از خوراک قارچ و لوبیا متنفرم...))
جیمز در حالی این جملات را در سرسرا داد می زد که نیمی از دانش آموزان به او زل زده بودند و سیروس ،ریموس و دم باریک قهقه سر می دادند. جمیز با اکراه چنگالش را برداشت و شروع کرد به ضربه زدن به قارچ، گویی جسمی نا آشنا را که تا حالا ندیده را بررسی می کند. ریموس در حالی که می خندید گالیونی از جیبش بیرون آورد و به سیروس داد که برق شرارت از چشمانش فوران می کرد.
سیروس گفت :((دیدی گفتم بدش میاد...دیگه با من شرط نمی کنی ها.))
جمیز سرش را از روی بشقاب بلند کرد و به تندی گفت:
-شما دوتا می دونستید نهار چی داریم و به من نگفتید؟(ریموس و سیروس دوباره زدند زیر خنده و جمیز گر گرفت)تازه سر واکنش من شرط بندی هم می کنید...!
سیروس با لحنی جدی گفت:ای بابا...خوب ما فقط شرط بستیم که تو از خوراک قارچ و لوبیا بدت میاد یا نه...چه می دونستیم قرار داد بزنی...؟
-خیلی جالب شما بعد از هفت سال دوستی نمی دونید که من از خوراک قارچ و لوبیا ...متنفررررررررم...
((خوراک قارچ و لوبیا...وای من عاشق خوراک قارچ و لوبیا هستم...))
این صدای لی لی بود که تازه به همراه دوستانش وارد سرسرا شده بود .
جمیز در حالی که با نگاهش او دنبال می کرد گفت :
-و حالا که فکر می کنم می بینم که من چقدر به خوراک قارچ و لوبیا علاقه دارم.
هر چهار نفر کرکر خندیدند و لی لی در حالی که به آنها بی محلی می کرد رفت .دم باریک گفت:
-ببین از وقتی که اون اسنیپ مرگ خوار شده و اونا باهم قهر کردند شایعه شده که لی لی از معجون آرام بخش استفاده می کنه،فکر نمی کنی که ناراحتش کرده باشی؟؟
-...دروغ ...همش شایعه س ...تازه لی لی باید از من ممنون باشه که دست اون اسنیپ کله چرب رو براش رو کردم... درسته...؟
-اره ولی منظورم اینکه اونا سالها باهم دوست بودند مگه نه...تو باید یه راه بی جنگ و دعوا پیدا کنی.
سیروس جواب داد: راست میگه جیمی...ببین ما تا چند ماه دیگه فارغ التحصیل میشیم ها...
جمیز گفت: اره می دونم اما اون حتی با من حرف هم نمی زنه...من فقط به یه معجزه نیاز دارم.

نهار را با هم خوردند و درست زمانی که می خواستند به برج گیریفندور برگردند ،مک گونگال که ردای آبی زیبایی به تن داشت و موهایش را بافته بود وارد سالن شد و بلند گفت:
((لطفا همه توجه کنید...ساکت...همین الان در دفتر اساتید تصمیمی گرفته شد که بر اساس اون دانش آموزانی که فکر می کنند برای کسب نمره قبولی در دروس تاریخ جادوگری و ریاضیات مشکل دارند می توانند در گروه های دو نفره یک کار عملی با موضوع درس انجام بدهند کسانی که مایل هستند ، دست بالا کنند تا من اسمشون را بنویسم.))

جمیز به آرامی که فقط دوستانش بشنوند گفت:
_ تاریخ و ریاضی از هر دو متنفرم ...ترجیح میدم این ترم مردود بشم.!!
مک گونگال که با سرعت نور اسامی را نوشته بود بی مقدمه گفت((از شما انتظار بیشتری داشتم دوشیزه اونز...))
جمیز سر برگرداند و دید که دست لی لی بالا است و بدون مکث دستش را بالا کرد.
((اوه...پاتر تو هم..!!!!))
نگاه تند لی لی به سمت او برگشت و جمیز هم لبخند خبیثانه ای به او زد.
مک گونگال ادامه داد:
_بسیار خوب ...من اسامی را به سرپرست های هر گروه میدم تا گروه های دوتایی شما را مشخص کنند. و اما گریفندور که با من هستند همین الان تکلیفتان را مشخص می کنم...
انکتورتان با سیلس جونز...لارپی با مرتون و اونز با پاتر..

لی لی بلافاصله واکنش نشان داد و گفت:
_ من اعتراض دارم ...
_الان نه اونز کار دارم باشه برای بعد...
_ اما..اما پرفسور....
_....بعدا اونز...
سیروس با شیطنت خاصی گفت:
_وای جیمی من واقعا متاثر شدم ...تو چرا این قدر به ریاضی و تاریخ علاقه داری...!!

صبح روزی که قرار بود برای اولین بار لی لی و جمیز باهم کار انجام بدهند از راه رسید. جمیز کنار پنجره ای در راهرو منتظر لی لی بود گرچه دوستانش با هیچ چیزی راضی نمی شدند که او را تنها بگذارند تا با لی لی به راحتی صحبت کند. گرم صحبت بودند که لی لی از ته راهرو ظاهر شد و
بدون اینکه به آن ها نگاه کند سلام سردی تحویل داد و رفت. جمیز هم که شادی در چشمانش نمایان بود به دنبال او راه افتاد و زمانی که به درب کلاس کار عملی رسید،با صدای بلند به دوستانش که هنوز کنار پنجره ایستاده بودند گفت:((واقعا ریاضی درس شیرینی...شما به معجزه اعتقاد دارید؟))





((بازم سلام...خوب چرا این قدر تند میرید...بابا خوب من از سیستم دانشگاه استفاده می کنم ...یارانم قطع بشه اگه دروغ بگم...هم عجله داشتم و هم سیستم ها خراب و کند ...اما حق کاملا با شماست من معذرت میخواهم...و من خوش حالم که عضو سایتی هستم که ناظرانش این قدر با دقت کار کاربران را دنبال می کنند ...ممنون خانم اونز ...))

آفرین پایان داستان نسبت به پست قبل خیلی بهتر شده بود. ایرادات نگارشی هم تا حد قابل قبولی کم شده. امیدوارم توی نوشته های بعدیت هم این سیر صعودی رو ادامه بدی. راستی توی پست به جای علامت گیومه از دوتا پرانتز استفاده کردی که این اشتباهه.
برای علامت گیومه («») از کلید شیفت + حروف L و K استفاده کن.
موفق باشی.

تأیید شد!


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۲۶ ۲۱:۵۴:۵۸

Gizantel tangled


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- علافمون کردی جیمز سه ساعته!
- جون ِ جیمز واستا، میاد الان. تنظیم خانواده دارن تو این ساختمون. الان تعطیل شده کلاسش. د ِ من میدونم برنامه شو!

سیریوس که از شنیدن مکالمه ی تکراری ریموس و جیمز خسته شده بود، با لب پایینش ، بازدمش را به سمت طره موی جلوی چشم هایش هدایت کرد. موهایش که بالا رفت دیدش کامل تر شد و او را دید. لیلی اوانز را.

زیبا بود. موهای سرخش را پشت سرش بسته بود. اما از آن دخترهایی بود که کلیپسشان نمیگذارد تخته را ببینیم. جیمز طبق عادتی قدیمی دستش را میان موهایش فرو برد و آن ها را به هم ریخت. لیلی داشت نزدیک می شد.

جیمز:
لیلی بی آن که نیم نگاهی به پسرها بیندازد کیفش را باز کرد. باز هم وسیله ی مشنگی دیگری از آن بیرون کشید. همه می دانستند که لیلی اوانز مشنگ زاده ست.
لیلی وسیله را کنار گوشش گرفت:

- الو؟! کجایی بوقی کلاسم سه ساعته تموم شده! بیا دیه! به من چه که سر کلاسی؟! مگه من گفتم بری سر کلاس؟! آهای اون صدای جیغ ِ کیه؟!! کی پیشِته؟!!! کـــــــــــی؟!! ها! جیمز!

جیمز با شنیدن نام خودش ریموس و سیریوس را هل داد و پرید جلوی لیلی: هن؟!
لیلی همچنان مشغول صحبت با وسیله اش، حتی جیمز را ندید:
- جیمز! گوشیو بده عموت انقدر هم تو گوش خانجونت جیغ نزن! فهمیدم! شنیدم! گوشیو بده بهش!...لارتن! همین الان یه مشت زرشک درمیاری میدی به جیمز! گوش کن ببین من چی دارم می گم بهت!! از زرشکای تدی بیشتر باشه..اهمیتی نمیدم که هفته هاست سر کلاس نیومده! ناهار هیچی! چون من سه ساعت اینجا معطل بودم! خورش کرفس مامانت تو فریزره همونو گرم می کنی! من تو تریا سالاد سبزیجات خوردم!.. جیمز یادت نره! زرشک! همین که گفتم! الانم پاشو بیا دنبالم! همین الآن! ..

هنوز جمله ی لیلی تمام نشده بود مینی ماینر نارنجی رنگی بوق زنان و وحشیانه با سرعت 180 کیلومتر بر ساعت سر و کله اش از آنور کادر وارد شد.
با بوق کشدارش سه پسر گریفندوری به گوشه ای پریدند. مینی ماینر مقابل لیلی اوانز ترمز کرد، لیلی سوار شد و دوباره با سرعت 180 کیلومتر بر ساعت از اینور کادر خارج شد.

جیمز، ریموس، سیریوس:




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
- اووه... پســـر. اون ته رو نیگا. شاهزاده‌ی معجون‌ها... اوچ! چی‌کار می‌کنی شاخ‌دار؟!

سیریوس با نارضایتی محل سقلمه‌ی جیمز را مالید و به چشمان فندقی عصبانی او زل زد. جیمز که با دستپاچگی موهایش را مرتب می‌کرد - بهم می‌ریخت! - به او تشر زد:
- درست حرف بزن پانمدی. ممکنه بشنوه.

ریموس بدون این که سرش را از روی کتاب بالا بیاورد، نیشخندی زد:
- انگار که خودش نمی‌دونه جستجوگر پرافتخار گریفندور واسش می‌میره!

سیریوس زد زیر خنده و جیمز با امیدواری به لیلی نگاه کرد که از ته راهرو، با گام‌هایی نرم و آرام به سمتشان می‌آمد؛ بدون آن که چشمان سبز و فریبنده‌ش را متوجه جیمز و دوستان ِ... به اصطلاح خودش، "سبکسر"ش کند.

سیریوس به آرامی سوتی زد. می‌خواست لیلی بشنود و نشنود:
- هی. خوشگل ِ گریفندور. یه نیگا به این گل‌پسر بنداز... آخ! لعنتی! جیمز قسم می‌خورم دفعه‌ی بعدی به سامیرز بگم با بلاجر جای جستجوگر اسلیترین، مغز تو رو متلاشی کنه.

- باید چیزی برای متلاشی کردن باشه بلک. به سامیرز بگو تلاش الکی نکنه!

لیلی، با ملایمتی کنایه‌وار، این را گفت و بعد، سرش را بالا گرفت تا خرامان و مغرور از جلوی آن سه نفر رد شود.

خرامان و مغرور، همچو یک آهو...

و این چیزی بود که سوروس اسنیپ، کمی عقب‌تر از آنها داشت می‌دید...



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۲

دملزا رابینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۸ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۶:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
از تهران/پرند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
((خوراک قارچ با لوبیا....چرا خوراک قارچ با لوبیا...م از خوراک قارچ و لوبیا متنفرم...))
جیمز در حالی این جملات را در سرسرا داد میزد که نیمی از دانش اموزان به او زل زده بودند و سیروس ،ریموس و دم باریک قهقه سر میدادند.جمیز با اکراه چنگالش را برداشت و شروع کرد به ضربه زدن به قارچ گویی جسمی نا شنا را که تا کنون ندیده را بررسی میکند.ریموس در حالی که میخندید گالیونی از جیبش بیرون اورد و به سیروس داد که برق شرارت از چشمانش فوران میکرد.
سیروس گفت :دیدی گفتم بدش میاد و داد میزنه...دیگه با من شرط نمی بندی ها.
جمیز سرش را از روی بشقاب بلند کرد و به تندی گفت:
-شما دوتا میدونستید نهار چی داریم و به من نگفتید(ریموس و سیروس دوباره زدند زیر خنده و جمیز گر گرفت)تازه سر واکنش من شرط بندی هم میکنید...!
سیروس با لحنی دلجویانه گفت:ای بابا...خوب ما فقط شرط بستیم که تو از خوراک قارچ و لوبیا بدت میاد یا نه...چه میدونستیم قرار سرسرا رو بزاری روی سرت...؟
-خیلی جالب شما بعد از هفت سال دوستی نمی دونید که من از خوراک قارچ و لوبیا ...متنفررررررررم...
((خوراک قارچ و لوبیا...وای من عاشق خوراک قارچ و لوبیا هستم...))
این صدای لی لی بود که تازه به همراه دوستانش وارد سرسرا شده بود .
جمیز در حالی که با نگاهش او دنبال میکرد گفت :
-...و حالا که فکر میکنم می بینم که من چقدر به خوراک قارچ و لوبیا علاقه دارم.
هر چهار نفر کرکر زند زیر خنده و لی لی در حالی که به انها بی محلی میکرد رفت .دم باریک گفت
-ببین از وقتی که اون اسنیپ مرگ خوار شده و اونا باهم قهر کردند شایعه شده که لی لی معتاد ابنبات.
-...دروغ ...همش شایعه س ...تازه اون باید از من ممنون باشه که دست اون اسنیپ دقلکار رو براش رو کردم... درسته...
-اره ولی منظورم اینکه اونا سالها باهم دوست بودند مگه نه...تو باید یه راه بی چنگ و دعوا پیدا کنی.
سیروس جواب داد:راس میگه جیمی...ببین ما تا چند ماه دیگه فارغ التحصیل میشیم ها...
جمیز گفت:اره میدونم اما اون حتی با من حرف هم نمی زنه...من فقط به یه معجزه نیاز دارم.

نهار را با هم خوردند و زمانی که داشتند به برج گیریفندور باز میگشتند متوجه اعلامیه ای شدند که درست کنار پنجره بود.دم باریک اصلا صبر نکرد که ان را بخواند و رفت اما ریموس ایستاد وثانیه ای بعد با صدای بلند گفت((هی جیمی ...جیم...بیا اینو ببین..))
-این چیه لیست تجدید شده های این ترم...؟
-چی ...نه بابا..اعلامیه جدید دامبلدور خواسته تا دانش اموزان سال اخر برای درس ماگول شناسی در گروه های دو نفری یک پروژه کار عملی انجام بدن...
-خوب...و این کجاش جالبه...؟
-اینجاش که افراد دو به دو بر اساس ترتیب حروف الف با ی لاتین باید باهم کار کنند...
خخخخخخخخخووووبببببببب..........
-اه جیم چرا نمی فهمی...؟اونز...پاتر ...حروف فامیلی اون درست بعد از تو ...یعنی باید باهم کار کنید.
جیمز که چشمانش برق میزد طوری ساکت شد که گویی دایره لغاتش را گم کرده.در همان لحظه لیلی که با غرور راه میرفت از ته راهرو پیدا شد ودر حالی که اصلا به انها نگاه نمیکرد از مقابلشان گذشت.
سیروس سکوت را شکست و گفت:
((...ال،ام ،ان،او،پی...او درست قبل از پی...شما به معجزه اعتقاد دارید)) و هر سه خندیدند و این جرقه دوستی جمیز و لیلی بود.

تمام ایراداتی که توی بازی با کلمات در موردش تذکر داده بودم اینجا هم تکرار شده. به طور میانگین توی هر خط 4-5 غلط املایی و تایپی داری و این اصلاً قابل قبول نیست.
اون تیکه ی طنز اعتیاد به آبنبات چوبی با بقیه داستان تناسبی نداره. به جز این از نظر محتوی پست نسبتاً خوبی نوشتی. اما تا اشکالات تایپی، املایی و نگارشی رو اصلاح نکنی متأسفانه تأیید نمی شی.

راستی تیکه ی آخر نوشته چندان مفهوم نبود. اوانز با حرف E نوشته می شه نه O. در نتیجه با فاصله ی خیلی زیادی قبل از P قرار می گیره. به هر حال بازم تأکید می کنم تنها عاملی که باعث رد شدن پستت می شه اشکالات تایپی، شکلی و املائیه.

تأیید نشد.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۲۱ ۲۳:۳۵:۴۴

Gizantel tangled


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۲

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
جیمز، سیریوس و ریموس در کنار یکی از پنجره های راهروی طبقه ی سوم ایستاده بودند. طبق معمول، سیریوس و جیمز مشغول کشیدن نقشه و بحث درباره ی کارهای خود بودند. ریموس نیز هر ازگاهی اظهارنظر می کرد.
جیمز که معلوم بود حوصله اش از دست ریموس سر رفته است با کلافگی گفت: ریموس، ترو قسم به ریش مرلین، میشه یه لحظه اون کتابو بزاری کنار و عین آدم نظرتو بگی؟
ریموس سرش را از روی کتاب بلند کرد و جواب داد: نه، نمیشه...به شماهم توصیه می کنم که اگه می خواین امسال از مدرسه شوت نشین بیرون، از همین الان شروع کنین به خوندن.
سیریوس دهانش را باز کرد که جواب ریموس را بدهد که جیمز به او فرصت نداد و گفت: مگه تا حالا نخوندیم چی شده که...
ریموس سرش را بلند کرد و دید که جیمز خشکش زده و به به نقطه ای خیره شده است. مسیر نگاه او را دنبال کرد و لیلی اوانز را دید که با غرور و متانت از آن سر راهرو به سوی آن ها می آمد.
سیریوس که سریع تر فهمیده بود موضوع از چه قرار است، گفت: جیمز، بس کن دیگه بابا، پس کی می خوای بهش بگی؟ هردفعه که اونو می بینی خشکت می زنه و فقط عین خنگا نگاش می کنی. د یالا دیگه پسر!
سیریوس سعی داشت با هل دادن او به سمت جلو او را مجبور به اعتراف کند اما جیمز او را پس زد و دستش را در موهایش برد،عادتی که همیشه وقتی سعی در جلب توجه دیگران داشت، به سراغش می آمد.او با افسردگی گفت: فکر میکنی قبول کنه؟
ریموس که لیلی را نگاه می کرد، جواب داد: احتمالش زیاده ولی بالاخره که چی؟ امسال سال آخره. اگه می خوای باهاش باشی دست بجنبون.
جیمز حالت تدافعی به خودش گرفت و گفت: باشه بابا، کی میدونه کی قراره بریم هاگزمید؟
سیریوس که انگار چیزی یادش افتاده باشد، جواب داد: اوه...اره، هستیا می گفت شنبه این هفتست.
جیمز که پکر شده بود گفت: ولی من آمادگی ندارم.
ریموس گفت: ولی اون تو نیستی که باید آمادگی داشته باشی، لیلی یاید آماده باشه.
جیمز که دیگر قانع شده بود، نالید: باشه...باشه...امشب بهش می گم.

آفرین!
خیلی خیلی خوب بود. تقریباً تمام نکاتی که گفتم رو رعایت کردی. توصیفات واقعاً خوب بود و پردازش خوبی داشتی.
تنها ایرادت چند تا غلط املایی و تایپی بود. امیدوارم توی پست های بعدیت در ایفای نقش، با 2-3 بار خوندن نوشته قبل از ارسال، این ایرادات کوچیک رو هم برطرف کنی.

موفق باشی.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۱۸ ۹:۲۶:۴۳


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۲

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۷ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۳
از نارنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 32
آفلاین
سلام و خسته نباشید
---------------------------------------------------------------------------
سیریوس:هی پسر اونجارو...
ریموس:چی...واوووووووو
جیمز:محشره...
چند ثانیه ای به کندی میگذرد و دختری زیبا از روبروی گروه غارتگران رد میشود و دل یکی از آنهارا به دنبال خود میکشد.
ریموس:خوب دیگه بسه...چشماتونو درویش کنید
سیریوس:خدایا...یعنی میشه بیفته تو گروه ما...
ریموس:ما که هنوز گروه نداریم!
سیریوس:خوب معلومه دیگه جای هممون تو کجاست؟
ریموس و سیریوس:گریفندور
سیریوس:هِی جیمی کجایی...داشتیم میگفتیم جای ما توی...
جیمز:بچه ها من یه کاری دارم که...اِ...من میرم دستشویی
جیمز با ملایمت طول سالن را سپری کرد و در اواسط راه بین خیل عظیم سال اولی ها گم شد
سیریوس:مگه اون میدونه دستشویی کجاست؟
ریموس:نه کله پوک...اگه یکم مغزتو بکار بندازی میفهمی که رفت دنبال دختره
چیمز وقتی احساس کرد که کاملا از همه طرف توسط دانش آموزان احاطه شده و راه دیدی برای دوستانش باقی نمانده با تمام سرعتش از بین دانش آموزان عبور میکرد و یکی درمیان سکندری میخورد تا جایی که دیگر داشت تعادلش را از دست میداد و با آخرین پشت پای که از قصد توسط یک دانش آموز تقریبا هم قد خودش با بینی عقابی و موهایی که برق عجیبی داشتند و اونو از ایستگاه کینگز کراس میشناخت کنترلش را به کلی از دست داد و به سمت جلو پرتاب شد و با برخورد به یک دانش آموز دیگر هردو پخش زمین شدند و توجه اطرافیان رو به خودشون جلب کردند.
جیمز با دو دستش سرش را گرفت و سعی کرد بلند شه،وقتی تونست سرپا بایستد تازه چشمانش را باز کرد و با صحنه ای که شوک بزرگی بهش داد روبرو شد.همان دختری که تا لحظاتی پیش به دنبالش میدوید حالا روبرویش ایستاده بود و درحال برداشتن کتابها و قلم پرش از روی زمین بود.
چند ثانیه ای هضم این رویداد برای جیمز طول کشید و با سپری شدن این لحظات جیمز شتاب زده تر از قبل خم شد و تمام کتابها را جمع کرد و دستانش را به سوی دختر جلو آورد و با لکنتی غیر عادی گفت:
-من...من واقعا خِ...خیلی متاسفم...باور کنید دست خودم نبود...من...
دختر لبخند آشکاری تحویل جیمز داد و کتابهارو از اون گرفت و درون کیفش جای داد.
جیمز محو تماشای دختر شده بود و نمیتوانست از او چشم بردارد.
دخترک کیفش را بست و چشمانش را به چشمان جیمز دوخت و با صدایی آرام گفت:
-اشکالی نداره...راستش من نباید وسط راه وایمیستادم...
جیمز همچنان ساکت باقی ماند و دختر که فکر میکرد جیمز صدایش را نمیشنود با صدایی بلند تر گفت:
-اِ...من لیلی ام...لیلی اوانز
جیمز اینبار لب گشود و در جواب به او گفت:
-خوب...منم جیمزم،جیمز پاتر
لیلی منتطر ماند تا جیمز صحبت را ادامه دهد ولی جیمز چیزی به فکرش نمیرسید و لیلی مجبور شد با لبخندی کمرنگ تر از قبل بگوید:
-خوب دیگه امیدوارم تو مدرسه بهت خوش بگذره.
و از کنار جیمز عبور کرد.جیمز احساس بدی نسبت به دور شدن لیلی پیدا کرد و به دنبال جمله ای گشت که باعث شود لحظات بیشتری را همراه لیلی سپری کند.
-من می خوام برم به گریفندور...یعنی امیدوارم که اینطور بشه.
لیلی که کمتر از دو متر با جیمز فاصله گرفته بود با شنیدن این صدا دوباره به سوی جیمز برگشت و جیمز هم چند قدمی به طرف لیلی برداشت.
-راستش من آشنایی زیادی با گروه ها ندارم ولی امیدوارم برم به بهترین گروه.
جیمز که احساس میکرد حالا میتواند به راحتی با لیلی صحبت کند دوباره لب به سخن گشود:
-گریفندور گروه دانش آموزای شجاع و دلیر و باهوشِ و به نظر من و دوستام بهترین گروه تو هاگوارتزه
-خوب...پس...
-(همه ی دانش آموزا جمع شن...یالا بیاین اینجا...)
این صدای پروفسور مک گوناگل بود که صحبت لیلی رو قطع کرد و آنها را وادار کرد تا ازهم دور بشن چون ریموس و سیریوس بزور جیمز رو به طرف جایی که بچه ها داشتند جمع میشدند بردن.
لیلی و جیمز از دور برای هم دستی تکان دادند و لیلی در بین دانش آموزان دیگر گم شد.
جیمز در دلش به مک گوناگل ناسزا می گفت که باعث شده بود مکالمه ی گرم بین اون و لیلی قطع بشه ولی از طرف دیگر لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست چون در این فکر بود که میتونه سال خوبی رو در کنار لیلی در هاگوارتز سپری کنه.
***************************************
گروهبندی آغاز شد.

سیریوس بلک----------گریفندور
.
.
.
ریموس لوپین-----------گریفندور
.
.
.
جیمز پاتر-----------گریفندور
.
.
.
سوروس اسنیپ------اسلیترین
.
.
.
لیلی اوانز-----------گریفندور

یه ویرایش طولانی برات نوشته بودم که به خاطر مشکلات سخت افزاری پرید!
با یکسری شرط و شروط تأیید می شی. پست معرفی شخصیتت رو بزن. من تا امروز عصر این پست رو مجدد ویراش می کنم و ایراداتی که داشتی رو توضیح می دم. قبل از پست زدن توی ایفای نقش حتماً ویرایشی که اینجا می نویسم رو بخون.

ویرایش دوم:
(بالاخره اون عصر کذایی از راه رسید!)

زمانی به یه نویسنده می گیم قلم خوبی داره که نوشته هاش از دو نظر خیلی خوب باشن: 1) از نظر سوژه و محتوی 2) از نظر شکل و ظاهر.

با 3 نوشته ای که تا به حال ازت خوندم متوجه شدم در مورد اول بسیار قوی هستی اما در زمینه ی دوم ضعیف. این نکته می تونه لطمه ی خیلی بزرگی به نوشته هات بزنه. توی این متن سوژه رو خوب انتخاب کردی و خوب هم مورد پردازش قرار دادی، توصیفات زیبایی داشتی اما با عدم رعایت نکات نگارشی، غلط های تایپی، افعال نا متناسب و استفاده ی نادرست از ضمایر و حروف ربط به شدت به انسجام متن لطمه زدی.
من نمی تونم بیشتر از این توی کینگزکراس معطلت کنم و مجبورت کنم این نکات رو یاد بگیری. اینا چیزایی هست که خودت باید به دنبال یادگیریشون باشی. و مطمئن باش اگه شکل نوشته هات رو اصلاح کنی نه تنها توی جادوگران بلکه خارج از اینجا هم می تونی به یه نویسنده خوب تبدیل شی.
اما شرط و شروط من برای تأیید ورودت به ایفای نقش اینه که در وهله ی اول پست نویسنده های خوب سایت رو بخونی تا با نحوه ی صحیح نگارش از نظر شکلی آشنا بشی. برای این کار به موزه ی رول ها مراجعه کن.
در مرحله ی بعد هم ازت می خوام که اولین فعالیت هات در ایفای نقش رو به انجمن ویزنگاموت اختصاص بدی و توی این انجمن با کمی تمرین خودت رو برای بقیه تاپیک های رول آماده کنی. برای شروع بد نیست سری به آیینه ی ویزنگاموت بزنی و توی تالار نقد از جادوکارهای ویزنگاموت کمک بگیری.

موفق باشی.

تأیید شد.



ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۱۸ ۹:۲۰:۴۶
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۱۹ ۲۳:۱۹:۳۷

به یاد روزهای هری پاتریمون
به یاد روزهایی که از طریق اینترنت،تلوزیون،رادیو،فامیل و یا حتی دوستان مدرسه ایمون با هری پاتر آشنا شدیم.به یاد روزی که چندین کتابفروشی رو گشتیم تا تونستیم هری پاتر و سنگ جادو رو بخریم.به یاد اون روزهایی که به بابامون التماس میکردیم تا ازش پول بگیریم و بریم کتاب هری پاتر بخریم.به یاد روزهایی که غصه میخوردیم که چرا هری پاتر تو ایران اکران نمی‌شه.کمی از اون روزها دور شویم...به یاد روزهایی که اینترنتو زیر و رو میکردیم و دنبال عکس و فیلم و خبرهای هری پاتری می‌گشتیم.به یاد فصل آخر کتاب شش (آرامگاه سپید)و گریه هامون برای مرگ مردی با نوای ققنوس.به یاد اشکهایی که برای مرگ دابی،فرد،سیوروس اسنیپ و خیلی های دیگه در کتاب آخر ریختیم و بیشتر از اینها برای پایان داستانمون.
به یاد این چند سال زندگیمون که هری پاتری گذشت.
حالا نوبت ماست...هرکدوم از ما باید یک هری پاتر در زندگی خودش باشه...این زندگی خنده ها و اشکهای زیادی داره اما ماهم مثل هری تا آخرش وایمیستیم تا به پیروزی و هدفمون برسیم تا برای خانواده هامون و جامعمون مایه ی افتخار باشیم. سدریک پاتر

ببخشید خیلی طولانی شد چون اولین امضام بود (موفق باشید)


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۲

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین


بدون نام
بابت پست قبلی معذرت می خوام!نمی دونستم!
----------------------------------------
صدای خش خش قلم پر سفید سیریوس سکوت شب را می شکست. کاغذ پوستی زیر دست او مداوما در اثر فشار جادو هایی که بهش وارد می شد می درخشید و خطوط ترسیم شده را نمایان می کرد. سپس مجددا از بین می رفت. روند کار به طرز نگران کننده ای بد بود.
ریموس دستهایش را در موهایش فرو برد و آنها را پریشان کرد. درست همان قدر که واقعا بود، پریشان و خسته به نظر می رسید.
پیتر روی صندلی چوبی نشسته بود و تاب می خورد.ظاهرا متوجه نبود که صدای جیر جیر تکان خوردن صندلی سوهان روح جیمز شده است. جیمزی که متفکرانه و با انگیزه ای استوار در ذهنش جادو هایی که ممکن بود موثر باشند را بررسی می کرد. جیمز در لحظه نگاه تندی نثار پیتر کرد.
-پیتر!بس کن دیگه پسر! چته چرا این قدر وول می خوری؟
پیتر بلافاصله از تاب خوردن دست برداشت و نگاه گناهکارانه ای به سیریوس انداخت.
-می گما....من نمی خوام انرژی منفی بدم....ولی به نظرت کارمون یکم....بی فایده نیست؟
ریموس نگاه تندی به او انداخت.
-نه پیتر. ما هنوز وقت کافی براش نذاشتیم. مسلما میشه یک جوری به دستش آورد. کار نشد نداره.
پیتر چیزی نگفت. واضحا اصلا باور نکرده بود.
سیریوس با فلاکت سرش را بالا آورد و نگاهی به حاضران انداخت.
-نمی شه! نمی دونم چرا، ولی اصلا نمیشه. کم کم انرژی ای برام نمی مونه.
جیمز از تکان دادن چوب دستی اش دست برداشت و با ناباوری به سیریوس نگاه کرد.
-پانمدی؟ اصلا باورم نمیشه دارم این حرفو از دهن تو می شنوم! اصلا ازت انتظار نداشتم!
سیریوس با ناراحتی گفت:
جیمز،من همچین آدمی نیستم! ولی اینم از اون کارا نیست! شیش ماهه که سرش وقت گذاشتیم! دیگه زغالم بود الان الماس شده بود!
پیتر به سرعت گفت:
-خوب من که گفته بودم انجام نمیشه!
ریموس با بی حوصلگی و خستگی شانه بالا انداخت.
-آره پیتر. تو گفتی. تمام شیش ماه و هر هفته و هر روز ماه و هر ساعت روز! ممنون. حالا لطفا ساکت شو.
خودش را جلو کشید و روی نقشه خم شد. دستش را روی خطوط ظریفی که سیریوس با دقت و مهارت رسم کرده بود کشید و زمزمه کرد:
-اینهمه زحمت! مگه میشه؟ حتما یه چیزی رو جا انداختیم!
اتاق لحظه ای ساکت شد و همه به فکر فرو رفتند. در این بین حواس پیتر بیشتر به مشعل آتشین در حال سو سو زدن بود تا کاغذ پوستی.
صدای ساعت 3 ضربه نواخت.
دنگ....دنگ....دنگ....
سیریوس قلمش را روی کاغذ انداخت و با خستگی گفت:
-من تسلیم! برای امروز بسه!
دستش را روی کاغذ گذاشت و لبخندی به صورت متفکر جیمز زد.
-نگران نباش شاخدار.فردا من قول می دم که کار بدی انجام بدم!شاید این جوری همه مون حال بیایم!
و تا خواست از جایش بلند شود چشمش به خطوط ظریفی که روی کاغذ پدید آمده بودند خیره شد. نقاط متحرکی روی نقشه و نوشته های ریز کنارشان: "سوروس اسنیپ" .... "الایزا مالکوم" .... "پروفسور مارتین"....
ریموس و جیمز و سیریوس با شگفتی و شعف سر بالا اوردند و به هم نگاه کردند. غربو شادی شان اتاق را پر کرد.
-هووووووووووورااااااااااااا!
محکم با هم پنجه زدند و پیتر مات و گیج پرسید:
-هان؟ چی شده؟
سیریوس با خنده پیتر را در آغوش گرفت.
-پیتر عاشقتم!
پیتر با چشمهای از کاسه در آمده گفت:
-هان؟
و هر سه پسر دست یکدیگر را رفتند و به دور اتاق رقصیدند. در حالی که پیتر هنوز نمی دانست چرا شادی می کنند.
یکمرتبه جیمز دست همه را ول کرد و گفت:
-اسنولیوس این وقت شب بیرون چی کار می کنه؟
نگاه شیطنت آمیزی با سیریوس رد و بدل کرد.
-داداش،نظرت چیه آمارشو در بیاریم؟
دست مردانه ی آنها نشان از پیوند های دوستی عمیق بینشان داشت.
همه شان برادرانه پیمان دوستی بسته بودند.
پیتر دوباره پرسید:
-وایسین ببینم!سیریوس منظورت چی بود که گفتی عاشقمی؟


تأیید شد!
بسیار خوب. تعدادی اشکال شکلی و نگارشی داشتی ولی از نظر محتوا خوب بود. برای برطرف شدن اشکال های شکلی از جادوکاران ویزنگاموت کمک بگیر.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۱۰ ۲۲:۵۱:۰۲


بدون نام
من نمی دونم باید یک موضوع رو ادامه بدیم یا از خودمون هر چی خواستیم بنویسیم؟
--------------------------------
صدای زوزه ی گرگی لرزه به اندام ظریفش انداخت.
باد سردی موهایش را توی صورتش ریخت.با حرکت سرش موهایش را از جلوی چشمش کنار زد و ردایش را محکم تر به خودش پیچید.
باد سرد بعدی گویا از وسط شنل عبور کرد و سرما را نثار بدن او کرد.
همه جا تاریک بود.
دخترک با احتیاط کاغذ پوستی قدیمی را در آورد و تمرکز کرد:
-لوموس!
ابتدا نوک انگشتانش،و سپس کف دستش به رنگ آبی پرنوری درخشید.انگار که کف دستش چراغ روشن کرده باشند.نوری که از دستش ساطع می شد را روی کاغذ گرفت.
خطوط کمرنگ و قدیمی نمایان شدند و درخشیدند. خطوطی که تک تک کلماتش با خون و به بهای جان هزاران نفر نوشته شده بود.به آرامی دستش را روی کلمات کشید.خون هنوز هم تازه به نظر می آمد.
بر عکس سرمای منجمد کننده،کاغذ پوستی گرم گرم بود و مثل قلب تپنده ای،زنده بود.
سرش را بالا گرفت و سیاهی را برانداز کرد.راه زیادی نمانده بود.کاغذ پوستی را لوله کرد و در آستینش جاسازی کرد.سپس کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد.گام هایش او را به جلو می برد.در حالی که چشمش به جز سیاهی هیچ نمی دید و به جز پیچیدن زنجموره ی باد در گوشهایش تنها صدای قلبش بود که سکوت را می شکست.
قلبی که نمی دانست تا چه مدت قرار است به تپیدن ادامه دهد.
زمین زیر پایش سفت تر شده بود.
موهای سیاهش را از روی صورتش کنار زد و آنها را به پشت گوشش راند.بعد پایش را بلند کرد و خواست رد شود.که یکمرتبه پایش به ریشه ی درختی گیر کرد و محکم بر زمین افتاد.دستش می سوخت.سرمای خاک به قلبش سرایت می کرد.بلند شد و دستش را تکاند و با افسوس به ردای خاکی اش خیره شد.اصلا می توانست موفق شود؟
مسلما.
مجبور بود.
مجبور بود موفق شود.
دستش را به زمین تکیه داد تا بلند شود.ولی با برخود دستش به تیزی جسمی سر جایش خشک شد.با ناباوری دستش را در امتداد جشم تیز حرکت داد و خاک را کنار زد.
همزمان احساس نگرانی و شعف می کرد.اگر خودش باشد؟
خاکها کنار زده می شد و دخترک هر لحظه بیشتر احساس هیجان می کرد.
ممکن بود به او دروغ گفته باشند.یا نگفته باشند.
دستش را دور لوله ی فلزی با سر تیزش حلقه کرد.لغزیدن ذرات خاک از اطراف آن را احساس می کرد.به آرامی طومار سرد را بالا کشید.آن را در هوا تکان داد و به نقش و نگار رویش دقیق شد.
خودش بود.
ناخودآگاه قلبش پر از شادی شد"پیدایش کردم!"
در پوشش فلزی طومار را با هیجانی سرپوشیده باز کرد و آن را تکان تکان داد تا محتویاتش در دستش بریزند.هر اپسیلون ملکول دستش با اشتیاق ذرات کاغذ کهن را لمس کردند.
لوله ی کاغذ را باز کرد.
سفید.پوسیده و قدیمی.
سفید؟
با دستش نوری ایجاد کرد و روی کاغذ انداخت.اگر این همان نقشه ی راهگشای او بود، نمی بایست واقعا سفید باشد.
این همان نقشه ای بود که در خوابش مراحل طراحی شدن آن را دیده بود.همان نقشه ای که با زحمت آن چهار نفر ساخته شده بود.چهارنفری که تصویرشان سالها بود خواب را از او سلب کرده بود.
به نرمی انگشتانش را روی لبه ی طومار کشید.بعد مجبور شد دستش را پس بکشد.طومار واقعا قدیمی و پوسیده بود و با هر تماس محکمی پودر می شد.
لب هایش را زبان زد.این همان لحظه ای بود که تمام مدت منتظرش بود.افشای راز پادزهر بیماری جادویی از بقایای مدرسه ای جادوگری کهن.مدرسه ای که متعلق به قرنی پیش بود و الان جز ویرانه هایی از آن باقی نمانده بود.
در زمان های گذشته مدرسه هاگوارتز نامیده می شد.
اگر پیشگویی درست بود،اگر خوابهایش درست بودند،اگر این نقشه واقعا برای کمک به او به وجود آمده بود،در یکی از راهرو های طبقه ی هفتم معجونی وجود داشت که پادزهر بیماری کشنده و فراگیر جادویی بود که این روز ها شیوع پیدا کرده بود.
و دخترک سخت مشتاق آن بود.
لبهایش را به کاغذ سست چسباند.
-من قسم می خورم که کار شرارت باری انجام دهم.
یک نفس عمیق.دو نفس عمیق.
اتفاقی نیفتاد.کاغذ هنوز هم به همان سفیدی و پوسیدگی قبل بود.
نفس عمیق دیگری....
و ...
خطوط باطمائنینه نمایان شدند و نفس عمیق بعدی را خنثی کردند.
وقتش بود.
به ویرانه های مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز نگاه کرد.مدرسه ای که اجدادش در آن درس خوانده بودند.
مدرسه ای که ناخودآگاه برای آینده ا نامعلوم سرنخی باقی گذاشته بود.
علاج دردش آنجا بود.
و وقت شروع جست و جو بود.
باد سرد بعدی کاملا موهایش را افشان کرد.

دوست عزیز کاش قبل از ارسال پست چند صفحه ی قبل رو خونده بودی. روال کار تاپیک به این صورته که من یا بقیه ناظرین یه عکس اینجا قرار می دیم و بعد دوستانی که می خوان وارد ایفای نقش شن یه داستان یا نمایشنامه کوتاه در موردش می نویسن. پست ها به صورت تکی ارسال می شن و دنباله دار نیستن.
متأسفانه نمی تونم نوشته ی شما رو تأیید کنم. برای دیدن عکس فعلی به چند صفحه قبل مراجعه کن.
احتمالاً یکی دو روز دیگه عکس جدید ارسال می شه.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۷ ۱۶:۵۳:۵۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.