انتهای کوچه دیاگون- مهد کودک تازه تاسیسبارتی لحظه ای ایستاد تا به نمای ورودی مهدکودک تازه تاسیسش بنگرد. تهیه ی مکانی برای ایجاد یک مهد کودک آنهم در کوچه ی گرانی مثل دیاگون به هیچ عنوان کار راحتی نبود. اما او یک مرگخوار بود و مشکلات پیش پاافتاده ای مثل گرانی و تورم نمی توانست مانعی برایش ایجاد کند. کما اینکه این مکان را به ضرب کروشیو و تهدید صاحبش به مرگ به زور از او گرفته بود. لبخند تمسخرآمیزی بر لبانش نقش بست. برای این مهدکودک نقشه های زیادی در سر داشت.
سایر مرگخواران از صحبت مخفیانه ی او با سرورشان بی اطلاع بودند. با این همه او بار دیگر و این بار با به خطر انداختن آبرو و البته اعصابش در افتتاح مکانی برای سر و کله زدن با بچه ها، وفاداریش را به ارباب تاریکی ها اثبات کرده بود.
نگاهش را به دو طرف کوچه انداخت و اخمی کرد. شاید این تنها نقطه ضعف مهدکودک بود که در دور افتاده ترین نقطه واقع شده بود. هرچند او گزینه های زیادی نیز پیش رو نداشت.
در همان لحظه اما دابز که پیشبند خونینی بسته و در حال هم زدن محتویات کاسه ای بزرگ بود از مهد خارج شد. بارتی نگاهی به محتویات درون کاسه انداخت. خیلی اطمینان نداشت آن انگشت آدمیزادی را که در حال مخلوط شدن با سایر مخلفات دیده بود زاییده ی تخیالات او باشد.
اما بی آنکه از هم زدن دست بکشد با نگاهی به سر در مهد غر زد:
- تو که هنوز تابلوی ورودی رو نصب نکردی.
بارتی با ناخوشنودی نفسش را از سینه بیرون داد:
- می فرمایید دست تنها باید چیکار کنم؟ آیلین کو؟ جاگسن کجاست؟
اما با بی تفاوتی گفت:
- آیلین که رفته سر کوچه برای مهدکودک تبلیغ کنه. جاگسن هم داره آخرین تغییرات رو برای ورود مهمانان کوچولومون
انجام میده. منم که دارم ناهار درست میکنم.
بارتی آهی کشید. در واقع لازم بود بعدا چند نفر را برای انجام امور مهدکودک استخدام کند.
- برو بگو حداقل جاگسن بیاد کمکم کنه. من تنهایی که نمی تونم این تابلو رو وصل کنم.
دقایقی بعد- نه... کجه هنوز.... یکم به راست... گفتم به راست اونطرفه چپته... نه... چیکار کردی؟ گفتم بالاتر اینجوری اصلا به چشم نمیاد... از پس نصب یه تابلوی ساده هم برنمیای.
بارتی نفس زنان تابلو را کمی بالاتر کشید:
- خوبه گفتم بیای کمکم کنی نه اینکه دستور بدی!
جاگسن گفت:
- پس فکر کردی دارم یه ساعته چی کار می کنم؟واقعا که اینم عوض تشکر کردنته.
بارتی:
درست در همان لحظه سر و صدای کر کننده ای بلند شد و هردو با سرعت به آنسوی کوچه نگاه کردند. گرد و خاک زیادی در آن ناحیه به هوا بلند شده بود. جاگسن آهسته گفت:
- به نظرت من فکر میکنم زمین داره می لرزه یا واقعا داره می لرزه؟ :worry: