هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱:۱۴ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۰:۴۶
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
...آره آره، هوم، خوبه،ایول،آفرین!
بلا همین طور به خواندن جواب های مودی ادامه میداد و به طور همزمان رنگ زرشکی صورتش لایت تر و خنده اش وسیع تر میشد. مودی که احساس دلگرمی میکرد با تکه مقوایی که از آن به عنوان زیر دستی استفاده کرده بود مشغول باد زدن خودش شد.

در تمام این مدت ریموس مشغول رد و بدل کردن نگاهش بین برگه مودی و خود مودی بود. بعد از اینکه بلا خواندن برگه ثبتنام رو تمام کرد سرش رو بالا گرفت و گفت: واقعا به نظر میرسه تو اونی که دیروز اینجا بود نیستی.جوابای اون یارو مشمئز کننده بود.حالت بهم میخورد!ولی تو اینطور که میبینم استعدادهای خوبی داره که این گروه میتونه بهت کمک کنه شکوفاشون کنی!

ریموس که احساس میکرد حسابی از گردونه خارج شده برای خود شیرینی برگه جواب ها رو توی دست بلا میندازه و میگه:جواب های اون در برابر جواب های من هیچه.خودت یه نگاه بنداز تا متوجه بشی.هیشکی نمیتونه مثل مو فرم ثبتنام پر کرنه!هیشکی!
بلا با اخم نگاهی به ریموس انداخت و مشغول برانداز کردن برگه شد.مودی در طرف دیگه سعی کرد با اشاره چشم و ابرو ریموس رو متوجه خودش بکنه.

ریموس با صدای آرومی گفت:چیه چرا اینقدر ابرو میندازی؟
...بیچاره اون جواب ها چیه دادی؟باید مثل من جواب میدادی!
ریموس دستش رو به سینه اش زد و با صدای بلند گفت:مثل تو جواب میدادم؟ای بابا!این آقا رو باش.چه سریع هم پسرخاله میشه.من اولا اصلا تو رو نمیشناسم،دوما جواب های من یکه.تکه.رو دست نداره.چی فکر کردی با خودت بنده مرلین؟

...وایسا وایسا!صبر کن ببینم!
این حرف ها رو بلا زد.درست در هنگامی که با عصبانیت چوب دستیش رو به طرف ریموس گرفته بود!ریموس که از ترس زبونش بند اومده بود تته پته کنان گفت:ئه ئه خان...خانم چرا اینطوری میکنی؟اونو بک...بکش اون طرف تر یه وقت طلسم ازش در میره بیچاره ام میکنه!
بلا به آرامی به ریموس نزدیک شد و گفت:من تو رو میشناسم.تو همونی هستی که دیروز اومدی اینجا و اون جواب های مسخره رو نوشتی.دقیقا یه چیزهایی مثل همین جواب ها رو.سرشار از سفیدی نفرت انگیر و حال بهم زن!معلوم شد قضیه چیه.دیروز خودت رو با معجون مرکب شبیه به این یکی که الان اینجاس کرده بودی و امروز با قیافه خودت یا با قیافه یکی دیگه اومدی اینجا.دیروز از دستم در رفتی ولی این سری بلایی سرت میارم که یادت نره!

ریموس که به سرعت فراموش کرد که تا چند دقیقه پیش داشت زیرآب مودی رو میزد و اونو ضایع میکرد، پشتش پناه گرفت و گفت:لودو دستم به ردات.نجاتم بده!
بلا:تو همین سی ثانیه پیش نگفتی این آقا رو نمیشناسی؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۳:۲۵ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

مودی و لوپین در سالهایی که هنوز عضو محفل نشدن با دیدن حقوق و مزایای خوب ارتش سیاه برای عضویت به آموزشگاه میرن.
مودی که روز قبل توسط بلا از آموزشگاه به بیرون پرت شده بود، میدونه باید چیکار کنه و فرم رو با جوابهای سیاه و مرگخوارانه پر میکنه.ولی ریموس ترجیح میده احساسات واقعیشو بنویسه.مسئول تایید بلاتریکسه.
_____________________

-تموم شد!

ریموس با ذوق و شوق فرمش را بالا گرفت و در همان حالت به شکل اعتراض آمیزی به مودی اشاره کرد.
-خانم محترم؟من گفتم تموم شد.فرمم بالا گرفتم.این آقا هنوز داره به نوشتن ادامه میده.

مودی که نمیدانست در آن لحظه بهتر است از آدم فروشی ریموس تعجب کند یا از بلاتریکس که در حال نزدیک شدن به آن دو بود بترسد، سکوت اختیار کرد.بلا به ریموس رسید.فرم را از دستش گرفت.
-چه خبره اینجا رو گذاشتین رو سرتون.تو! فرمتو بده ببینم.

با دیدن مودی، چهره بلا دچار تغییرات سریع و کوتاهی شد.ابتدا به صورتی و سپس به نارنجی و سرانجام به زرشکی تیره تغییر رنگ داد.
-تو..تو اونی!

مودی سعی کرد پشت ریموس پنهان شود.ولی ریموس آدم فروشی را به اوج رسانده و با قدمی بلند بطرف بلاتریکس رفت و مودی را در سمت دیگر تنها گذاشت.
مودی کمی فکر کرد.باید آخرین تیر را رها میکرد.
-نه!اشتباه میکنین.من اولین باره که درخواست عضویت میدم.فرممو بخونین...ببینین اصلا شبیه اون دیروزی هس...چیزه...یعنی ببینین تا حالا همچین جوابایی دیده بودین؟

بلا مشکوکانه نگاهی به فرم مودی انداخت.کم کم رنگ زرشکی چهره اش کمرنگ شد.
-هوم...جوابای خوبیه.مخصوصا قسمتی که شصت و پنج خط درباره ابهت و جذبه ارباب نوشتی.شایدم راست میگی.تو اون جونور دیروزی نیستی.





پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۹:۱۷ شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
ریموس با پاش محکم پای مودی رو نشونه میره و بعد از بلند شدن "آخ" از دهن مودی، به این شکل به مروپ زل میزنه. مروپ به آرومی ابروشو بالا میندازه و بعد منتظر پر شدن فرم توسط اونا میشه.

ریموس و مودی، فرم به دست به سمت میز و صندلی اونور اتاق میرن و روش میشینن. ریموس با خوندن اولین سوال بدون لحظه ای درنگ شروع به نوشتن میکنه.

- کمک کردن به هر انسانی اعم جادوگر یا ساحره یا حتی مشنگ بودنش، امری است بس نیکو و پسندیده که همگان باید به آن توجه ویژه ای نماینـ... اه چته تو؟ جوهر ریخت!

ریموس به چوبدستیش تکونی میده و جوهر اضافی رو از کاغذ خارج میکنه.

- منم دیروز همینارو تحویلشون دادم که اون زنه عصبانی شد دیگه!

ریموس با لجبازی دست مودی رو کنار میزنه و به نوشتنش ادامه میده و در این حین میگه:

- ببین مشکل داشتن ساحره ها با تورو تقصیر فرم پر کردنت ننداز. تازه این یکی خیلی خوبه، مطمئنم قبول میکنه.

مودی اینبار قلم پرو از زیر دست ریموس میکشه و میگه: تو چرا نمیفهمی من چی میگم؟ اینا میگن قلبت باید سیاه و شوم باشه، بعد تو حرف از ساحره ها میزنی؟

ریموس که متوجه نگاهای عجیب مروپ به خودشون شده، لبخندی رو تحویل مروپ میده و کله شو پشت مودی پنهان میکنه و با عصبانیت جواب میده:

- منکه نمیتونم خودمو تغییر بدم خب. تازه اون از من با همین شکل و شمایل خوشش اومده، نمیتونم خودو جای یکی دیگه جا بزنم. پس بده فرمو پر کنم.

مودی غرولندکنان فرمو بهش پس میده و میگه: نتیجه ش با خودته. به هر حال من بهت تذکرو دادم.

و مشغول پر کردن فرم خودش میشه، در این بین تلاشای زیادی میکنه تا نوشته هاش شوم و خبیث به نظر برسن.

همون موقع صدای زینگی شنیده میشه و اینبار صدای دو ساحره به گوش میرسه.

- اوه بلا، کارت تموم شد؟ بیا شیفتتو پس بگیر که باید برم تمرین صبحگاهی سلامت پسرمو انجام بدم.

مروپی اینو میگه و بعد از خداحافظی از بلا از اونجا خارج میشه. مودی به ردای ریموس چنگ میزنه و با وحشت میگه:

- ریـ... موس ... همون زنه اومد، دیروزیه ... بدبخت شدیم.

ریموس دست مودی رو کنار میزنه و بی توجه به اون به پر کردن فرمش ادامه میده ...


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۲

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- من که باهات نمیام! تو که نمیدونی مسئول پذیرش چه موجود وحشتناکی بود ... اصلا به ظاهر جذابش نمیومد که انقدر خشن باشه! اون موهای فر و قیافه جیگرش و ... باس بودی و میدیدی چجوری بهم حمله کرد، اگه دوباره منو ببینه حتما میکشتم

- مسئول ثبت نام با من؛ تو فقط به غذای گرم و جای خواب و حقوق 600 گالیونی فکر کن drool:

مودی سکوت کرد و دست هایش را پشت سرش برد و لوپین هم از او تقلید کرد تا با پالام پولوم مشخص شود چه کسی آن شب را روی نیمکت سر میکند.


صبح خیلی زود فردا


صبح زمستانی لندن بر خلاف شب گذشته اش با آفتاب شدیدی آغاز شده بود و برای جادوگرانی که مطابق معمول رداها و شنل های ضخیم زمستانی به تن داشتند یا بعضا برنامه تفریح آخر هفته شان را برای اسکی تنظیم کرده بودند اصلا خوش آیند نبود. ظاهرا آب و هوا شوخی اش گرفته بود اما به هر حال مودی که در پی باخت سه بر صفر شب گذشته سرتاپا خیس و گل آلود بود از این وضع راضی و خوشنود بود و احتمالا تنها کسی هم بود که چنین حسی داشت، او به آقتاب پشت کرده و به جلو خم شده بود تا ترتیب پشت خیسش داده شود!

لوپین بدون توجه به رهگذرانی که با تعجب به آنها خیره میشدند رو به مودی کرد و گفت: "تو همینجا منتظر باش تا من برم تو و یه سر و گوشی آب بدم!" و وارد آموزشگاه شد و به ساحره ی سالخورده و شکسته ای جوان و دلربایی که ردا و لباس یکدست سیاه به تن داشت و آرایش غلیظی چهره اش را پوشانده بود و پشت میز منشی نشسته بود و در حال زدن لاک سیاه بر روی ناخن هایش بود گفت: ببخشید خانوم ... میشه بپرسم مسئول ثبت نام اینجا چه کسیه؟

- خودم هستم! بفرمایید.

- اوه! شما؟ به ساحره ی با شخصیت و زیبایی مثل شما بیشتر میخوره که رییس این تشکیلات باشید ...

- لطف دارید خوب در واقع من مروپ گانت هستم و پسرم صاحب این تشکیلاته شما اسمتون چی بود؟ drool:

- خوشبختم ... ریموس لوپین!

مروپ لیستی از روی میز برداشت و چیزی روی آن نوشت سپس لیست دیگری را در دست گرفت و با لحن کشدار و عشوه ی فراوانی پرسید: شما احیانا خواهری دختری چیزی دور و برتون ندارید؟

ریموس که سعی میکرد اسامی روی کاغذ را بخواند گفت: نه متاسفانه! چطور؟

مروپ با ناامیدی لیست را کنار گذاشت و گفت: هیچی ... برای ثبت نام تشریف آوردید؟

ریموس چوبدستی اش را بیرون کشید و کلاه شاپو و عینک دودی مارک داری برای خودش ظاهر کرد تا خفنز تر به نظر برسد و گفت: بعله

مروپ با قلم پر نام لوپین را روی لیست سومی نوشت و فرم عضویت را به او تحویل داد و به ادامه آرایشش مشغول شد. در این لحظه مودی که حوصله اش سر رفته بود در را با شدت باز کرد و مثل تسترال داخل پرید!

- چه خبرتونه آقای نامحترم

مودی فورا پشت صندلی لوپین پرید و سنگر گرفت اما وقتی متوجه شد امروز مسئول ثبت نام شخص دیگری است به آرامی از سنگرش بیرون خزید!

- من برای ثبت نام اومدم ...

- بفرمایید بیرون ما برای ارتش سیاه از هر کسی که ثبت نام نمیکنیم

- ریموس این چی میگه؟

-- عع تو اسم منو از کجا فهمیدی؟ بانو گانت به نظرم ایشون اگرچه ظاهرشون به گداهای دوره گرد میخوره اما بد نیست اگه یه فرصت بهشون بدین

- به نظرم نمیاد عرضه بالا کشیدن دماغشو هم داشته باشه ... اما چون شما گفتی چشم ریموس جان

- ریموس جان؟


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۰:۴۶
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
آب از لب و دهن مودی راه افتاد.با خودش گفت فکرش رو بکن،یه گروه واقعی.این یعنی جای گرم برای خواب،حقوق ثابت،غذا و کار برای انجام دادن بدست میارن.با خوشحالی به لوپین گفت: بگو ببینم اینجایی که میگی کجا هست؟چطوریه؟شرایطش چیه؟مزایا چی داره؟

لوپین خودش رو تلپی کنار مودی روی زمین ول میکنه و میگه:آروم باش بابا.چه خبره؟وایسا بهت میگم!خیلی خوبه.دنبال آدم های خوب میگردن.قهرمان و شجاع.اینطوری که شنیدم ماهی 2 گالیون و 5 سیکل و 1 نات حقوق میدن!محشره،باهاش میتونیم در ماه یه نوشیدنی کره ای با یه قرص نون بخریم!شرایط خاصی هم نداره،میری مصاحبه میکنی.اگه به نظرشون قلب پاکی داشتی استخدامت میکنن.روزی یه وعده هم بهت غذا میدن.

بعد از اینکه حرفای لوپین تموم شد مودی با صورت درهم کشیده اش گفت: فقط همین؟شوخی میکنی؟تو برای همچین گروهی اینقدر ذوق و شوق داشتی؟
...خب معلومه!نکنه فکر کردی دوباره توی وزارت بهت کار میدن؟
مودی بادی به غبغب انداخت و برگه مچاله شده آگهی پذیرش مرگخوار را نشون لوپین داد و گفت:حالا ببین من چی پیدا کردم کارتن خواب بیچاره.اینجا نوشته، دوره جدید پذیرش مرگخواران.از مزایایی عضویت در این گروه دست مزد ماهیانه 600 گالیون به همراه 20 درصد کارمزد از تمام سودهایی مالی ای که به واسطه شما به گروه میرسد.اسکان در خانه های سازمانی ریدل و هزاران امتیاز دیگر.تنها کافی است سیاه باشید!


لوپین که از شدت تعجب چشماش گرد شده بود برگه رو دوباره از اول خوند و بعد گفت:عجب نفهمی هستی تو!این برگه پیشت بوده و کاری نکردی؟پاشو همین الان بریم فرم ثبت نام پر کنیم!

مودی آهی کشید و گفت:نمیشه دیگه.من امروز رفتم ولی اوضاع خوب پیش نرفت.مسئول پذیرش از جواب هام خوشم نیومد و اگه دیر جنبیده بودم الان تیکه بزرگم گوشم بود.
لوپین که با دیدن مزایای این کار قلب پاک و محفل ققنوس به کلی فراموشش شده بود تبلیغ رو توی جیبش مچاله کرد و گفت:غمت نباشه.فردا دوباره با هم میریم برای ثبت نام.بسپرش به من.نمیذارم این فرصت از دست بره.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
اتحاد شوم

سوژه جدید

هوا مثل همیشه سرد و بارانی بود.ابرهای تیره آسمان را پوشانده بودند و زمین از بارش مداوم باران خیس و گل آلود به نظر می رسید.آب و هوایی مشابه حال و احوال مودی!
مودی در حالیکه پای چوبیش را کنارش روی زمین گذاشته و به دیوار آجری پشت سرش تکیه داده بود نگاه خیره اش را به عبور شتاب زده رهگذران دوخته بود اما در واقع هیچیک از اینها را نمی دید.

فلش بک- همان روز در آموزشگاه مرگخواری

مودی با گام هایی استوار و محکم وارد واحد پذیرش متقاضیان شد و یکراست به سمت میزی رفت که در انتهای اتاق خودنمایی می کرد.پشت میز زنی با موهایی انبوه و فر خورده نشسته بود و سرگرم بررسی دسته ای از فرم های پیش رویش بود. مودی مقابل میز ایستاد و با صدای بلندی گلویش را صاف کرد. اما زن هیچ واکنشی مبنی بر اینکه متوجه حضور او شده باشد از خود نشان نداد.مودی بار دیگر تلاش کرد اما بی فایده بود.پس به ناچار صدایش را صاف کرد.
- صبح بخیر. الستور مودی هستم.
بلاتریکس بی آنکه سرش را از روی دسته کاغذ بلند کند با بی حوصلگی گفت:
- خب به من چه؟
مودی:
مودی تلاش کرد بر خشمش غلبه کند و ظاهری مودب و جذاب به خود بگیرد.
- خانم عزیز.می خواستم فرم پذیرشتونو پر کنم.
از فشاری که به عضلات تکه پاره صورتش وارد می کرد چشم مصنوعیش از کاسه در آمد و روی زمین مقابل پایش افتاد.زن با کلافگی سرش را بالا اورد و به صورت بدون چشم مودی خیره شد.
مودی:
عاقبت پوزحندی روی لبهای بلا نشست.
- تو می خوای عضو شی؟اگه بقیه تو رو ببینن که فرار می کنن!
مودی دهانش را گشود تا پاسخ تندی به او بدهد اما به سرعت آن را بست...باید بر خشمش غلبه میکرد.اداره کاراگاهان که دیگر به او نیازی نداشت و سازمان آنتی ساحریال هم که رسما فعالیتی نداشت.اگر نمی توانست مسئول پذیرش را قانع کند یقینا در خیابان باید از گرسنگی و سرما جان می داد.در حالیکه از به یادآوری خاطره چند شب اخیر لرزه بر اندامش افتاده بود لبخندی مصنوعی زد:
- می تونین امتحانم کنین خانم...مطمئن باشین به درد می خورم.
بلا موهایش را کنار زد و با بی تفاوتی گفت:
- حالا معلوم میشه. همه اولش همینو می گن.

یک ساعت بعد

بلاتریکس فرمی را که مودی پر کرده بود بالا گرفته و با صدای بلند و تمسخرآمیز می خواند.
-اگر مشاهده کنید یک مشنگ به کمک شما نیاز دارد چه می کنید؟کمکش میکنین؟ از همون اول هم فهمیدم مشنگ دوستی...واقعا که!ما بهشون کمک نمی کنیم بلکه وایمیستیم و بهشون می خندیم شاید هم یه کم مجبورش میکنیم بیشتر به کمک نیاز پیدا کنه! قبل از تو هم چند نفر اومدن همینو جواب دادن...تاسف برانگیزه... قدرتمندترین نیروی دنیا عشق؟ از اول هفته دارم همین جوابو می شنوم. از ارباب قدرتمند تر وجود نداره...اوه اینجارو! ورد مورد علاقه...اکسپلیارموس؟؟مرگ من اکسپلیارموس؟...نچ نچ تا اینجا که اصلا رضایت بخش نیست...و...نظرتون در مورد کچلی و جادوگران کچل...بیمارن؟باید درمان بشن؟
موهای وز بلاتریکس بسیار وزتر از سابق به نظر می رسید. مودی در کمال وحشت متوجه شد باریکه ای از دود از میان انبوه موهای فر خورده و درهم فرو رفته او بلند می شود.به سرعت در صدد تصحیح دست گلی برامد که آب داده بود.
- نه ببینین منظورم این بود که...
بلاتریکس چنان از جا جست که میز به همراه صندلی که مودی روی آن نشسته بود و خود مودی روی زمین افتادند.درحالیکه چشمانش برق خطرناکی میزد با جیغ و داد گفت:
- بیمارن؟یعنی تو با این ریخت و قیافه ات خیلی سالمی و ارباب با اون ظاهر جذاب زیبای عاشق کششون بیمارن؟الان منظورت همین بود؟اینا پس همه اش نقشه بود؟تو اون دوستای مشنگ دوست اکسپلیارموسیت همه اومدین اینجا ارباب منو دست بندازین؟
مودی اگر خود را برای قانع کردن بلا یک درصد خوش شانس می پنداشت با دیدن چوبدستی کشیده او دیگر خود را معطل نکرد.با سرعت از جا جست و درحالیکه می کوشید از انواع کروشیوهایی که بلا به طرفش شلیک می کرد جا خالی دهد با سرعت یک تسترال مسابقه از ساختمان خارج شد.

پایان فلش بک

مودی آهی کشید و با اخم به رو به رو خیره شد.حتی موفق نشده بود به آزمون عملی برسد.بدون جا،غذا و هیچ امیدی به فردا...باید چه می کرد؟سری تکان داد...امشب را هم باید در پارک می گذراند.
درست در همان لحظه که مودی داشت به این فکر میکرد که شاید بتواند چند کارتن خالی از سطل آشغال های مشنگی پیدا کند تا رویش بیاندازد دستی به شانه اش خورد و او را از فکر و خیال درآورد. مودی با بی حوصلگی سرش را بالا آورد و نگاهش به صورت ریموس لوپین افتاد که پر موتر از دیشب به نظر می رسید.بدون انکه فرصتی به او برای احوال پرسی بدهد با سرعت گفت:
- امشب من روی نیمکت می خوابم گفته باشما!
ریموس نیشخندی زد و گفت:
- نیمکتو ول کن...پاشو بریم یه جایی رو پیدا کردم.
مودی با هیجان از جا جست.
- کجا؟یتیم خونه سنت دیاگون جای خالی داره؟یا یه موسسه خیریه است؟نکنه مهد دیاگون باشه؟ هفته پیش اونجا بودم گفتن نیازی به آبدارچی ندارن...
ریموس چشم غره ای به مودی رفت.
- هیچکدوم.یه جای دیگه است.یه محلی به اسم محفل ققنوسه که تازه راه افتاده.داره عضو میگیره...اگه بتونیم عضو بشیم از این در به دری راحت میشیم...
مودی:



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۴ ۱۸:۳۸:۲۶


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
اتحاد ِ شوم .


همان لحظه مرلینگاه:

- اه خسته شدم. چقدر باید اصرار کنم بهشون. حالا یه ماکت در به داغونه ها. انگار مجسمه ی سالازار کبیره که این همه باید برای پس گرفتنش تلاش کنم.

سپس با ناراحتی دوتا از گلبرگ های سرخرنگ روی سرش را کند و لبه ی مرلینگاه گذاشت. چشمانش به آیینه افتاد. به فکر فرو رفت. این خودش بود...رز با گلبرگ های سرخ رنگ روی سرش. با چشمان خسته ای که شب گذشته را نخوابیده بود، این خودش بود با زخم روی گونه اش که شاهکار بلاکتوس* بود. تصویر آینه متعلق به او بود...به رز ویزلی...به ویزلی که شبیه بقیه ی ویزلی ها نبود ! رز ویزلی...رز ویزلی که دلش برای خانواده اش تنگ شده بود...

- چــی؟ من؟ من؟ من دلم برای خانوادم تنگ شده؟ امکان نداره. امکان نداره...من اصلا دلم برای غذا های بدمزه ی مادر بزرگ تنگ نشده. همینطور برای گربه ی تنبل جلوی در...ما تسترال داریم، ما خندان رو داریم...نه ولی هیچکس مثل بچه گربه ی خودم نمیشه.

خانه ی ریدل ها:

- بانو، میشه دست از کروشیو کردن این پاره استخونا برداری؟ پودر شدن دیگه. خب راستش ما فعلا بودجه نداریم. اگه استخونای ایوان پودر بشن، دیگه کتابامون رو کجا بذاریم؟ نمیتونیم دیگه قفسه تهیه کنیم.

بلا به تندی به سمت آیلین برگشت.
- منظورت چیه ایلین؟ دوباره درمورد سوژه های قتل من اظهار نظر کردی؟ میتونم ایوان رو سر همش کنم، به جای برم سراغ مومیایی مورد علاقه ی تو! نظرت چیه؟!

آیلین با نگرانی به تابوت فرعون سوم که گوشه ی تالار افتاده بود نگاهی کرد. ناگهان صدای لرد اورا از پاسخ دادن نجات داد.
- پس این ویزلی کجاست؟ ما منتظریم! مرگخواران تازه واردمون اومدن ولی ماکت هنوز سرجاش نیست. اگه رز برگشته باشه پیش خانوادش...اگه تا چند لحظه ی دیگه نرسه، از تک تکتون ماکت میسازم میذارم جای مودی. نارسیسا اونطوری به ارباب نگاه نکنید. پسر شما اولین انتخاب ماست ....

مرگخواران با نگرانی به یکدیگر نگاه کردند. بلاتریکس اما لبخند سردی زد. قبلا همه ی این هارا پیشبینی کرده بود. به یاد هدیه ای افتاد که به رز داده بود...و به یاد طلسمی که زمان پرورش بلاکتوس رویش اجرا کرده بود.

کمی آنطرف تر، خانه ی ویزلی ها:


رز برای اخرین بار در آیینه نگاه کرد. تصمیمش را گرفته بود. باید کنار خانواده اش باز میگشت. هیچ چیز ارزش خانواده را نداشت. هیچ چیز...

-اووووووووخ...اوخخ...چی بود؟؟ میسوززززززززززه .

بلاکتوس با شرارت تیغ هایش را به سمت رز پرتاب کرد. خار ها با شتاب به دست و پای رز میخوردند. رز فریاد کشان این طرف و انطرف میدوید و کاکتوس کوچک شرورانه صداهایی شبیه خنده از خودش در میاورد. ناگهان جرقه هایی در ذهن گیاهی رز روشن شد. این که بلا به او یک کاکتوس هدیه کرده بود...بلایی که هرگز به کسی هدیه نمیداد و تازه تمام ثروت و دارایی های دیگران را هم تصاحب میکرد! آهی کشید وفکر کرد که یک چیز ارزشمند تر از خانواده اش وجود دارد و آن سلامتی اش است. باید بازمیگشت...

چند لحظه بعد....

مالی در حالی که رویش را آنطرف کرده بود و سعی میکرد به رز نگاه نکند، پنجمین بقچه ی کلوچه و کود تازه را به دسته ی ماکت بست. دلش نمیاید نوه اش را راهی کند ولی کار دیگری از دستش برنمیامد. زور و سیاهی و اجبار جز قوانین محفلشان نبود. دامبلدور با تاسف یکی از تار های ریش اش را کند و بعد بلافاصله در آیینه ی دستی اش نگاه کرد. هرمیون بی توجه به رز که به سمت در میرفت به دامبلدور نگاه کرد.
- پرفسور، کندن یک تار مو ریش، قطعا نمیتونه تغییر زیادی در چهره ی شما ایجاد کنه. نگران نباشید...

دامبلدور لبخند تلخی زد ، به رز که برای آخرین بار به خانواده اش خیره شده بود نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت. رز که دیگر طاقت سوزش زخم های دست و پایش را نداشت، دستی به سر گربه ی تنبل جلوی در کشید و از خانه ی ویزلی ها خارج شد. . .

پـــــــــــایـــــــــــــان سوژه


----
* بلاکتوس: کاکتوسیه که بنده پرورشش دادم برای رز و بهش هدیه کردم که یه داداشی داشته باشه دلتنگ اون کله قرمز ها نشه .



وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
اتحاد شوم

بله ؛ رز تصمیم خود را گرفته بود. باید حقیقت را میگفت و هرچه سریعتر خود را از این وضعیت نجات میداد و به جایی که واقعا به آن تعلق داشت، یعنی نزد اربابش بازمیگشت.اما با دست ِ پر! رز با جدیت تمام گفت :
-ما میدونیم که شما بودید که وارد آموزشگاهه ما شدید! من اومدم تا اون ماکت رو پسش بـگیرم !

- زکی! یعنی بعد از اینهمه وقت هم که سری به منو و مادر پیرت زدی به خاطر اون ماکته ؟ رز ! تو قلب منو و مادر پیرت رو شکستی!
رون در حالیکه این حرف را میزد از جایش بلند شد و خواست تا اتاق را به نشانهء اعتراض ترک کند.

در همان حین فریاد اعتراض ِ هرمیون بود که بر سر رون آوار شد.
- هی آقا کجا؟ کجا؟ این مادره پیر منظورت کی بود که تو حرفات هی ازش نام میبردی؟!

مالی :
رون : غلط کردم!

رز سرش را به نشانه افسوس تکان داد و با خودش گفت که هرچه سریعتر باید آنها را راضی کند که ماکت را به او بدهند و از آنجا جیم بزند. پس تصمیم به تغییر استراتژی ِ خود گرفت!
- نه پدر! اینطور نیست... شما نمیدونید من چه سختی هایی کشیدم من توی خونهء ریدل خیلی احساس تنهایی میکردم اونجا هیچکس به حرفهای من گوش نمیداد و این برای من خیلی غیرقابل تحمل بود.من باید حرف میزدم! باید مخ ملت رو میخوردم! وگرنه از رز بودنِ خودم ساقط میشدم! تا اینکه توی آموزشگاه مرگخواری ماکت ِ محفلی هارو درست کردیم... از اونروز بود که اون ماکت ها شدن همدم و هم صحبت من. اونا یادآوره شما و روزهای خوشی که اینجا با شما داشتم بودن... و تنهایی های من رو پر کردن... اما شما اون ماکتو از من گرفتید هوا را از من بگیر پدر! ماکتم را نه.

در همینجا رز حرفهایش را به پایان رساند و از آنجایی که به خاطر حرفهایی که زده بود حالت تهوع شدیدی گرفته بود، خود را به گریه زد و آنجا را به مقصد مرلینگاه ترک گفت!
رز در درون :
رز در بیرون :

آلبوس دستمالی صورتی با گلهای آبی رنگ را از جیب ردایش بیرون آورد و درحالیکه در آن فین میکرد، گفت :
- برید و ماکت رو بیارید


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۴ ۱۴:۵۱:۳۱

Those who don't believe in magic,will Never find it

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- بابا... مامان...!

رون و هرمیون با چشمای گرد شده به فرزند خودشون خیره شدن و سعی کردن حرکتی انجام ندن، چون نمیدونستن چه حرکتی باید انجام بدن!

- وا... مامان بابا، شما که ته عشق و محبت و ابراز احساسات و اینا بودین که. به من که رسید آسمون تپید؟ بیاین! تکرار کنین هر چی میگم! آماده این؟

رون و هرمیون :

رز از این شور و اشتیاقی که پدر و مادرش نشون میدادن متوجه شد به این راحتی نمیتونه خاطره ی رفتنشو از ذهنشون پاک کنه. توی ذهنش لینی رو نفرین کرد و ادامه داد:

- امم... خب بیاین به جای ابراز احساسات گفت و گو کنیم پس. متمدنیم مثلا.ای بابا. جواب که میتونین بدین که.

دامبلدور که شاهد این ماجرا بود با دیدن اشک رز نتونست طاقت بیاره و جلو پرید و رز رو بغل کرد. پیروی اون مالی و آرتور که خیلی به دامبلدور اعتماد داشتن پریدن جلو. پشت سر مالی و آرتور 214 تا بچه ویزلی پریدن جلو و در نهایت رون و هرمیون هم دلشون نرم شد و جلو اومدن.

- دخترم... چرا زودتر به راه راست برنگشتی؟ چرا زودتر هدایت نشدی؟

رز همون طور که هنوز داشت توی دلش لینی رو نفرین میکرد با انزجار گفت:

- پدر این چیزا که مهم نیس... الان که اینجام که!

خلاصه اینکه همه پریدن تو بغل هم و مالی هم قول کیک مخصوص داد و محفلی ها حس کردن چقدر باحالن که رز راضی شده برگرده و اینا. رز که دیگه تحمل این چیزا رو نداشت سعی کرد سریع قائله رو خاتمه بده.

- میگم حالا که با هم دوستیم و خیلیم خوبیم و اینا، یه چیزی بخوام؟

آرتور سریع همه ی محفلی ها رو ساکت کرد و یه پس گردنی هم به وراجترین بچه ویزلی زد.

- بگو نوه ی عزیــ... token not correct!

دامبلدور عین فرشته ی نجات پرید جلوی آرتور و شروع کرد ماساژ قلبی دادن.

- رفرش بزن آرتور... رفرش بزن!

بعد از اینکه آرتور موفق شد رفرش رو پیدا کنه و ازش استفاده کنه، جمله شو تکرار کرد و رز هم با خوشحالی جواب داد:

- بگم ؟!

یهو تمام محفلی ها به شکل متعجب و متفکر در اومدن. قبل از اینکه دامبلدور بگه آره حتما، رز تصمیم خودشو گرفت. انگار از ته دلش مطمئن بود که رک گویی همیشه بهترین کاره!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
میدان گریمولد:

- د برو دیگه!

رز دست به سینه وایمیسه و میپرسه: تو اصن اینجا چی کار میکنی؟

لینی بادی به غبغب میندازه و جواب میده: ارباب لرد ولدمورت کبیر منو فرستاد تا تورو ترغیب به رفتن توی اون خونه کنم.

لینی آخرین جمله رو درحالیکه با سرش پناهگاهو نشون میداد بیان میکنه. رز چینی به صورتش میده.

- خب؟

- خب که چی؟

- ترغیبم کن دیگه!

لینی لبخندی میزنه و میگه: وجود من در کنارت خودش یه انگیزه س!

با دیدن رز که همچنان بی میله و با ور رفتن به انگشتاش و پاهاش وقتشو میگذرونه میگه: از توانی خارق العاده ت استفاده کن! وراجی! نذار بفهمن موضوع از چه قراره! اینقد از موضوعات پراکنده حرف بزن تا بفهمن واقعا دیوونه شدی و تصمیم گرفتی که به آغوش گرم خونواده ت برگردی!

لبخندی رو لبای رز نمایان میشه و لحظه ای بعد هردو بی توجه به مودی و رون که پرواز کنان بر بالای خانه گریمولد نشستن، حرکت میکنن. یکی عازم خانه ریدل میشه و دیگری خانه گریمولد.

اندرون خانه شماره 12 گریمولد:

- سلام بر همگی!

رز با بیشترین توانی که داره دستاشو کش میده و از خانواده ی عظیم ویزلی میخواد که در آغوشش فرو برن. اما این گله ی بزرگ ویزلی های کوچکه که به استقبالش میرن.

- آخ ... ولم کن بچه ... وای! موهامو نکش مو قرمزی ... اوخ به من نچسب ورپریده!

مالی فریادی میزنه و تعداد زیادی ملاقه رو به حالت تهدید آمیز تو هوا تکون میده.

رز با موهایی آشفته و صورتی زرد و دستانی سرخ به شکل به گله ی بزرگ ویزلیای کوچک که بعد از تهدید توسط مالی پراکنده میشن مینگره.

مالی تک تک ویزلیای کوچیکو با نگاه خوفناکش دنبال میکنه و تا لحظه ای که آخریشون ناپدید نشده بود دست از این کار برنمیداره. مالی با چشماش آخرین ویزلی رو هم بدرقه میکنه و بعد به سمت رز برمیگرده.

- رز عزیزم. نوه ی گلم. کجا بودی تو؟ به راه راست برگشتی؟

آرتور لبخندی میزنه و همراه مالی رزو بغل میکنه و میگه: منکه گفتم بالاخره سرش به سنگ میخوره و برمیگرده. بالاخره اونم یه ویزلیه!

چهره ی رز با شنیدن آخرین جمله در هم میره، اما یاد حرف امیدبخش اربابش میفته که میگه " هر چی بقیه ی ویزلی ها هستن، این ویزلی نیست"! همون موقع صدای پاهایی شنیده میشه و رون و هرمیون بالای پله ها ظاهر میشن.

رز آب دهنشو قورت میده و آروم میگه: لحظه ی موعود فرا رسید ... تو میتونی رز!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.