هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
شب آرامي بود. دريغ از تکه ای ابر! ستاره هاي کم سويي که در مواقع عادي فرصت عرض اندام نداشتند از اين فرصت استفاده کرده و بر پهنه ي بي کران آسمان خودنمایی میکردند.

خانه شماره 12 گریمولد نیز در آرامش کامل به سر میبرد و به نظر میرسید همه در خواب خوش به سر میبرند و رویای شیرین غلبه بر سیاهی را چند باری دوره کرده اند ... جنبنده ای در آن اطراف نمیجنبید!

- خو لامصّب اگه همه خوابن میخوای چی تعریف کنی که ازینجا شروع کردی؟

- صبر کن ببینم ... انگاری دو تا جنبنده اونجا دارن میجنبن!


جیمز و تدی با زیرشلواری راه راه در حالی که رخت خواب هایشان را به انضمام پشه بند زده بودند زیر بغلشان دوان دوان به پشت بام آمدند تا از این هوای ردیف استفاده کنند ...

- من باید وسط بخوابم

- برو بچه دفعه پیش تو وسط خوابیدی! نوبت منه

- من بابام وبمستره، پسر برگزیده اس، سیم سرور داره ... من تعیین میکنم کی وسط بخوابه

- به بار دیگه پز باباتو به من بدی گازت میگیرما بچه مایه

- منو تهدید میکنی؟!

جیمز و تد رخت خواب و پشه بند را به گوشه ای انداختند و چوبدستی هایشان را کشیدند ... هر دو یکصدا طلسم "اکسپلیارموس" را ادا کردند و وقتی هر دو خلع سلاح شدند به درگیری مشنگی روی آوردند ... تد چهارنعل گذاشت دنبال جیمز تا بلکه پنجولی بیاندازد و جیمز که تد را در چند قدمی خود میدید یویواش را از غلاف بیرون کشید و ضربه ای به پوزه ی او نواخت و پرید به راه پله ...

_____________



درون ساختمان اگر هم کسی بود که سنگینی خوابش اجازه نمیداد با سروصدای جیغ و دعوای جیمز بیدار شود، دیگر تحمل جیغ و فحاشی های +18 خانم بلک را نداشت!

- هوووی پاتر! بچتو جمع میکنی یا خودم کلا از این خونه جمعت کنم بری پی کارت؟

هری در حالی که بغض کرده بود و زیر لب میگفت "هـــــیـــع روزگار ... یه زمان پسر برگزیده بودیم ... بروبیایی داشتیم ... یه سوزش زخممون توجه ملتی رو جمع میکرد " دست جیمز و تدی را گرفت و به اتاقی خالی برد ...

- جـــــیــــــــغ ... ننه در زدن بلد نیستی؟!

- معذرت میخوام هلگا

بله ... هلگا را با وبکم جادویی و بی اف آنور خطش تنها گذاشت و به اتاق خالی دیگری رفت!

- ببینید بچه ها! دعوا تو این سن و سال چیز عجیبی نیس، برا همه پیش میاد! مهم اینه که توی دعوا رسم جوانمردی رو رعایت کنید. بگید ببینم ... با هم دوئل هم کردید؟

- بعله!

- خوب ... از چه طلسم هایی استفاده کردید؟!

- اکسپلیارموس!

- احسنت ... من به هردوی شما فرزندان جوانمرد روشنایی افتخار میکنم حالا برید مثل بچه های خوب بخوابید!

- هری ... میشه بچه ها بیان پیش من بخوابن؟

- اوه پروفسور شما اینجایین؟ من به اندازه کافی نصیحتشون کردم! شما نیازی نیست زحمت بکشید ...

- بابا اذیت نکن دیگه بزار بریم پیش عمو دامبلدور

- آخه ... چیزه ... من خودم تو هاگوارتز شب های زیادی رو با پروفسور گذروندم

- اوه یادته هری؟! چه شب هایی بود ... بزار این بچه ها هم تجربه کنن :pashmak:

- باشه

هری احساس میکرد گوشت را دو دستی داده به گربه و خود به چشم خویشتن میدید که جانش میرود


_____________


- فرزندان پرانرژی و اکتیو روشنایی ... ساعت یک شده، نمیخواید بخوابید؟!

- نـــــــــــــــــع

- میخواین دم و دستگاه های نقره ایمو بیارم یه چن تا حرکت بزنم غیب گویی کنم؟

- نـــــــــــــــــع

- خوب باشه، بیاید اینجا بر بالین من تا براتون سخنان پند آمیز و نصایح حکیمانه بگم

- نـــــــــــــــــع

- هیـــــوم میخواین قدحمو بیارم بریم خاطرات پندآموز دوران جوانی منو ببینیم؟!

- بعلــــه

دامبلدور از جایش برخواست و به سمت کمد گوشه ی اتاقش رفت و جیمز و تد نیز به دنبال او رفتند ... کمد را باز کرد و از میان بطری های بیشماری که خاطراتش در آن شناور بودند بطری کوچکی را برگزید و در آن خیره شد، سپس درب آن را باز کرد و داخل قدح ریخت و پیش از این که به خودش بجنبد جیمز و تد را دید که جفت پا پریده بودند وسط قدح!

برف سختی میبارید ... دامبلدورِ کودک که نه عینک میزد نه دماغش شکسته شده بود و نه ریشی در بساط داشت دست هایش را تا آرنج در جیب هایش فرو کرده بود و با کفش هایی که تناسبی با آب و هوای آن فصلِ دره ی گودریک نداشت دوان دوان میرفت ... کوچه ها خلوت بودند و اصولا کسی در آن هوای سرد دلیلی برای خروج از خانه نداشت!

- بچه ها بیاین بریم ... حس میکنم خاطره رو اشتباه ورداشتم

- بیخیال عمو دامبلدور بچگیات باحاله

جیمز این را گفت و مشتی برف برداشت و گلوله کرد و به سمت دامبلدورِ کوچک پرتاب کرد که البته از او رد شد! ناگهان جادوگر کهنسالی در مقابل آلبوسِ کودک سبز شد، به لپ های گل انداخته و پاهای یخ زده اش نگاهی انداخت و گفت:

- اوخی چرا تو این هوا با این لباسا اومدی بیرون عمویی؟ سردته؟

دامبلدور بدون این که چیزی بگوید سر تکان داد.

- بیا بریم تو کلبه ی من یکم گرم شی برف که واستاد بعد برو خونه!

آلبوس این بار سرش را به نشانه ی "نه!" به دو طرف تکان داد ...

- تعارف نکن ببم جان لپات سرخ تر از این میشه بیای تو بهت یه جفت جوراب پشمی میدما ببم جان

- باشه drool:

جیمز و تد احساس کردند که با دامبلدور کهنسال موافقند و ترجیح دادند ادامه ی آن خاطره را تماشا نکنند و فورا قدح را ترک کردند ...

- دیدین گفتم اشتباهی شده بچه ها؟ این اصلا خاطره ی کودکی یه بنده مرلین دیگه بود حالا برید بگیرید بخوابید ...

- نخیر! هنوز که خاطره ای از شما ندیدیم

دامبلدور بر سر دوراهی بزرگی مانده بود! انتخاب بین تایید آن خاطره و خوابیدن یا تکذیب آن و ادامه ی سر و کله زدن با جیمز و تد ...

- باشه یکی دیگه میبینیم

- آخ جون

- بزارید ساخت یکی از اختراعات جذابمو واستون بزارم ... هوم ... خاموش کن ... مال کی بود؟ آهان مال اون شبیه که با مینروا لنگِ ... نه این به دردتون نمیخوره ... وسائل نقره ایم ... اونم که گلرتش زیاده ... معجون هایی که ساختم ... چه شب هایی که با سوروس مشغول تحقیقات بودیم ... خیلی مناسب نیست ... یافتم! نظرتون راجع به آینه ی نفاق انگیز چیه؟ اصن میدونستید من ساختمش؟ فکرشو میکردید عمو دامبلدورتون ...

- باشه باشه زودتر بریزش تو قدح عمو ...


دامبلدور بطری نسبتا بزرگی را برگزید و بعد از این که خوب آن را وارسی کرد تا مجددا انتخابش اشتباه نباشد و آتو دست بچه ها ندهد، محتویاتش را تمام و کمال داخل قدح ریخت.

- یه دقه واستین همینجا!

دامبلدور به تنهایی وارد قدح شد و پس از چند لحظه سرش را بیرون آورد!

- امنه بیاین تو!

جیمز و تد دوباره وارد دره ی گودریک شدند ... اینبار خبری از بارش برف نبود و معابر شلوغ تر از قبل به نظر میرسیدند، خیلی! تعداد زیادی دستفروش با گاری و بی گاری گوشه و کنار خیابان بساط کرده بودند و آن خیابان بیشتر شبیه بازار شده بود. جیمز بی وقفه سرش را میچرخاند و دور و اطراف را میگشت، چشمش به پیرزنی افتاد که بساطش ماهی قرمز بود و سعی کرد با چوبدستی آب تنگ هایش را خالی کند اما از آنجایی که از ریختن هر گونه کرم در خاطرات گذشته عاجز بود ناامیدانه به دامبلدور نگاه کرد و پرسید:

- پس شما کجایی عمو؟!

تدی که پاسخ را یافته بود به آنسوی خیابان اشاره کرد ... آلبوس جوان که این بار هم دماغش شکسته بود و هم عینک به چشم داشت و تفاوتش در صافی پوست و سیاهی ریش و موهایش بود از میان جمعیت انبوه نمایان شد. رو به یکی از دستفروش ها کرد و گفت: ببخشید ... پول خورد دارین؟ دستفروش چشم هایش را گشاد کرد و به دامبلدور خیره شد و سپس گفت: شوخی میکنی رفیق؟! امشب سیکل گیر میاد مگه؟
دستی پشت شانه دامبلدور خورد و صاحبش که کلاه شنلش را روی صورتش کشیده بود با صدای نخراشیده ای گفت: من دارم داداچ! سیکل 5 گالیون نات 2 گالیون ... طلبه ای؟!

دامبلدور لحظه ای به صورت به دلال مذکور خیره شد، 5 گالیون به او داد و یک سیکل گرفت.

اون موقه ها سیکل از گالیون گرون تر بوده؟

پیش از آن که دامبلدور پیر چیزی بگوید دامبلدور جوان آپارات کرد! به دنبال او دامبلدور کهنسال و جیمز و تد نیز از جا کنده شدند و لحظه ای بعد کنار ساحل دریاچه ای آشنا فرود آمدند ... دریاچه ی هاگوارتز!دامبلدور جوان دوان دوان وارد آب شد و به دنبال او دامبلدور پیر و تد هم رفتند ... جیمز؟

- من نمیام! غرق میشیم بوقیا

- تو دریای خاطره ی عمو دامبل غرق میشیم؟ ترسو! کلاه چطور تونست تورو بندازه گریف؟!

تحریک رگ غیرت جیمز توسط تد بی اثر بود! جیمز لب دریاچه ایستاد و صد البته که تماشای دختران سال هفتمی که با مقدار ناچیزی لباس برای آفتاب گرفتن به لب ساحل آمده بودند جذاب تر از وقایع زیر آب بود

دامبلدور جوان که با طلسمی دور سرش حباب ضد آب ایجاد کرده بود درون آب میتاخت و تد و آلبوس نیز میدویدند تا از او عقب نمانند! بالاخره آلبوس به محل موردنظرش رسید ... شروع به تولید صداهایی نامفهوم کرد و چند پری دریایی ریختند آنجا! دامبلدور با یکی از آنها به شدت صمیمی شد و پس از اندکی مذاکره به زبان پری های دریایی دامبلدور دست یکی از آنها را گرفت و به سمت ساحل حرکت کرد ...

- عمو با پری دریایی ها هم؟

- جوونی و خامیه دیگه شما یاد نگیرید فرزندانم ...

تد و دامبلدور و دامبلدور به همراه پری مذکور به لب ساحل رسیدند و البته جیمز را آنجا نیافتند!

- جـــــــیــــــــمز

جیمز از میان درختان حاشیه ی ساحل بیرون آمد و با لپ های گل انداخته به سمت آن ها آمد ...

- کجا بودی؟

- اگر یه روز بخوام تو یه جای خلوت راز و نیاز کنم حتما مطمئن میشم کسایی که از اون دور و اطراف رد میشن قدح نداشته باشن

دامبلدور پیر تر قصد داشت جیمز را تهدید کند که اگر یک بار دیگر از خاطراتش سوء استفاده کند و به سمت صحنه های بدآموزی دار برود از قدح بیرون میروند اما دامبلدور جوان به همراه پری آپارات کردند و ورود به صحنه ی جدید حواس همه را پرت کرد ...

- نیکلاس؟ کجایی داداش؟

- اومدم ... عه آلبوس تویی؟! ازینورا؟

- والا اومدم یکی دو تا سنگ جادو ببرم داری تو دست و بالت؟!

- چرا نداشته باشم؟ یکی دوتا فقط؟

- آره دیگه کارمو راه میندازه فقط درشتشو بده که همچین جلوه داشته باشه!

نیکلاس فلامله به اندرونی رفت و با مشتی سنگ جادو برگشت و در مقابل بهت و حیرت جیمز و تد به دامبلدور جوان تعارف کرد! آلبوس دو عدد سنگ برداشت و تشکر کرد ..

- برا پری خانوم نمیخوای؟!

- نه قربون دست! ما رفتیم ...

دامبلدور، دامبلدور، تد، جیمز و پری در خانه ای که به نظر میرسید خانه خود دامبلدور باشد ظاهر شدند. آلبوس چوبدستی اش را کشید و تنگی روی میز وسط هال ظاهر کرد و با حالتی نه چندان مهربان پری را داخل آن انداخت! به سمت اتاقی رفت و لنگه ی پیرترش را با بچه ها تنها گذاشت ... جیمز کنجکاوانه به تابلوهای پرشمار روی دیوار ها میز های خاک گرفته نگاه میکرد و همه چیز را با جزییات از نظر میگذراند ... دامبلدور جوان با مقداری لوازم آرایش از اتاقی که ظاهرا متعلق به آریانا بود برگشت و آن ها را درون تنگ انداخت و با آوایی نامفهوم که امری به نظر میرسید با پری سخن گفت و پری فورا مشغول استعمال رژ قرمز شد!

آلبوس به اتاقی دیگر رفت و صندوقچه ای بسیار بزرگ را به کمک چوبدستیش از آنجا بیرون کشید! در آن را باز کرد و یک عدد سانتور به همراه سالازار اسلیترین که ظاهرش فرق چندانی با زمان حال نداشت با دست و پای طناب پیچ از آن بیرون جهیدند

- اگه جرات داری چوبدستیمو بده پسره ی نفهم ... اگه نوادگانم بفهمن ... پدرتو درمیارم ... باسیلیسکو میندازم به جونت

آلبوس تکانی به چوبدستی اش داد و چسبی دهان سالازار را پوشاند!

- انقد سر و صدا نکن ... مث بچه آدم بشین وسط میز

آلبوس نگاهی به میز انداخت ... سالازار، سنگ جادو، سانتور، سیکل، عمامه ی بنفش، سبزه ی هاگوارتز، ساکی نوشیدنی و پری قرمز!

آلبوس جوان دستی به ریش نسبتا کوتاهش کشید و بار دیگر آپارات کرد!

جیمز به نمایندگی از خوانندگان گفت:

- عمو کی تموم میشه؟

- آخراشه عمو!

- کوچه ی ناکترن؟

دامبلدور جوان وارد مغازه ای تاریک و بی در و پیکر شد ... درست مثل بقیه ی مغازه ها!
صدایی سرد و چندش آور از ناکجا آباد به گوش رسید ...

- چی میخوای ریش دراز؟! این ریش دراز پیره و این بچه ها اینجا چی میگن؟

دامبلدور جوان با تعجب به اطرافش نگاه کرد ... صورت جیمز و تد مانند گچ شده بود و تنها دامبلدور پیر بود که لبخند میزد!

- یه آینه میخوام ... یه چیز خاص و اسرار آمیز!

- هوممممم ... اون آینه ی پشت سرت ... یه جفت داره که هر وخ بخوای همدیگه رو نشون میدن!

- ازینا دارم یه چیز خارق العاده تر میخوام!

- این یکی چطوره؟ بغلیش ... اون نه پسره ی یول! سیاهه ... آها همون! این آینه هرکس که جلوش واسته رو بدون لباس نشون میده.

- اینو که حتما میبرم این یکی آینه بزرگه که این جاست چیه؟ این نوشته های اطرافش ... به نظر خیلی رمزآلود میاد!

- اون آینه جن داره پسر!

- هوومم ... میبرمش

دامبلدور پول هر دو آینه را انداخت روی پیشخوان و از صدا تشکر کرد و آن ها را زد زیر بغلش و ... آپارات!


ساعتی بعد

دامبلدور کنار سفره هفت سینش نشسته بود و منتظر شنیدن صدای توپ بود ...

- تو یه کودن به تمام معنایی!

دامبلدور سرش را چرخاند ... سانتور و سالازار دهانشان بسته بود!

- تو یه پسربچه ی احمق مغروری که با انداختن این هفت سین احمقانه ی مثلا خاص حس میکنی خیلی با شکوه و ویژه ای! تو هیچی نیستی آلبوس ...

- کروشیو!

- عمو؟! طلسم نابخشودنی؟

- من خام و جوون بودم فرزندانم ... من بار ها توبه کردم، شما یاد نگیرید

- فکر کردی میتونی جن توی آینه رو شکنجه کنی؟! میخوای طلسم مرگ رو هم امتحان کن! پسره ی ابله ... من میتونم ذهن تورو بخونم! الان داشتی یه عید پارسال فکر میکردی که با گلرت و خواهرت اینجا نشسته بودی، با راه انداختن این مسخره بازیا میخوای همه چیزو فراموش کنی؟ میخوای همه ی خاطرات شرم آور زندگیتو نشونت بدم تا این بچه ها ببینن؟ میخوای روح تاریکت رو نمایان کنم؟

- بچه ها؟! کدوم بچه ها؟

- بچه ی پاتر و دوستش! کسایی که تو براشون مثل یک بت مقدس و پاکی ... اگه بدونن تو ...

- بس کن لعنتی! ایمپریو!

- عمو بازم؟

- خام و جوون و این حرفا دیگه

- دیگه یه کلمه حرف نمیزنی! فهمیدی؟! فقط هر چیزی که دلم بخواد رو نشون میدی ... همون چیزی که ادعا میکنی میتونی از تو ذهنم بخونی ...

دامبلدور خشمگین با چهره ای برافروخته مقابل آینه ایستاد و ... آرام شد! به خودش و آریانا نگاه میکرد، به جوراب پشمی که از خردسالی اش یادگاری مانده بود و پایش کرده بود.

آلبوس پیر که مانند لنگه ی جوانش اشک در چشم هایش حلقه زده بود دست بچه ها را گرفت و از قدح بیرون پرید ... بچه ها بالاخره خوابشان گرفته بود و از طرفی هم آلبوس جوان قرار بود مدت مدیدی بدون توجه به فحاشی سالازار و سانتور همانجا بنشیند و به آینه ... به لبخند خواهرش خیره شود و اشک بریزد، اشک هایی که عاقبت باعث دگرگون شدن آلبوس شدند.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۸ ۲۳:۴۶:۴۵
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۸ ۲۳:۵۷:۱۱
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۹ ۰:۳۶:۰۴

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲

بیدل آوازه خوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۶ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از مکافات عمل غافل مشو + چخه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
حجر کریمه


آسمان - دادگاه عدل مرلینی

- تق... تق... تق... سااااااااااااااکت! بهتون میگم ساکت!

خلق مردگان آسمانی، با فریاد دادستان، ساکت شدند و با حیرت به مرد میانسال بی دماغ و کچلی که وسط تالار نقره ای روی صندلی متهمین نشسته بود و چهار نوزاد خونین و کج و کوله آویزانش بودند، نگاه کردند. زن موفرفری غیرطبیعی پشت سر مرد کچل نیز دو نوزاد دیگر را با چنان افتخاری در آغوش گرفته بود که گویا تمام ملت با همه ی وجود و قلبشان خواهان داشتن چنین سعادتی بودند!

مرلین کبیر با خشم به مرد بی دماغ زل زده بود: «داری تو روی من، خود ِ خود ِ ذات مبارک و مقدس من، میگی که نمی دونی سنگ کیمیا کجاست؟»

مرد: «بله که میگم! پشت سرتم میگم. هر طرف دیگتم بذاری وسط، همون وری میگم که نمی دونم اینی که میگی چیه و کجاست!»

زنی از میان جمعیت، با ذوق و شوق بالا و پایین پرید و دستش را بالا برد: «آقا اجازه ما بگیم؟ آقا اجازه ما بگیم؟»

مرلین با بی حوصلگی به زن نگاهی انداخت. از این حالت "همه چیزدان" زن خسته و دل زده بود و نمی توانست علت نگاه های شیفته و تهوع آور مردک مو مشکی و مغرور سمت راستی و همچنین فرد مو چرب سمت چپی زن، به وی را درک کند. این زن واقعا از این رفتار خسته نمیشد؟ به هرحال، او مرلین بود و باید صبر پیشه می کرد: «بله خانم اوانز؟»

- خانم پاتر، جناب آقا!

- بسیار خوب... خانم پاتر... چی می خواین به دادگاه بگین؟

زن با شادی از جا برخاست: «آقا اجازه! ما می خواستیم بگیم این ولدک داره مث چی دروغ میگه! خودمون از تو آینه نفاق انگیز دیدیم که می خواست از پشت کله ی اون مردک عمامه به سر، سنگ کیمیا رو از پسر دسته گلمون بگیره!»

زندانی که ولدک نامیده شده بود با ذوق و شوق به مرلین رو کرد: «آقا دیدید راس می گفتم؟ این گندزاده [همهمه ی خشم آلود حضار] ببخشید... این خانوم همین الان اعتراف کرد که سنگ کیمیا دست پسر دسته گلش بوده و من می خواستم ازش بگیرم. من هم شاهد دارم که نتونستم بگیرمش! همین کوییرل بدبخت شاهد منه! وقتی می خواستیم به کله زخمی دست بزنیم، کوییرل مرد و مام شدیم شبیه یکی از همین هورکراکسای گوگولی مگولی خودمون و دیگه نمی تونستیم سنگ رو بگیریم!»

خانم پاتر با توجه سوتی بد خود، برای دقایقی به دلیل "چیزی به ذهنش نرسیدن!" ناچار به سکوت و نگه داشتن دستش در کنار بدنش شد.

مرلین: «هری پاتر رو احضار کنید!»

دادستان [پچ پچ کنان]: «هری پاتر هنوز نمرده! نمیشه احضارش کرد.»

یک خودشیرین از وسط جمعیت: «چرا دامبلو احضار نمی کنین؟ وقتی هری سنگ کیمیا به دست، بیهوش شده بود، دامبل سنگ رو ازش دزدید! اینو همه می دونن!»

جمعیت رو به مرد با چهره ای شبیه به موش که گوینده ی این جملات بود چرخیدند و خانم پاتر نمی دانست این فرد خائن را تکفیر کند یا به خاطر اینکه اتهام را از پسر دلبندش دور کرده بود، سپاسگزارش باشد. مرلین به افکار لیلی پایان داد: «چه خوب! پس متهم بعدی رو احضار کنید.»

بلافاصله مرد بی دماغ و زن موفرفری ستایشگرش همراه با نوزادان مربوطه ناپدید شدند و درعوض پیرمردی با چهره آرام و ریش بلند سفید روی صندلی متهم ظاهر شد.

دادستان: «درمورد سنگ کیمیا چی داری بگی؟ هان؟ کجا گذاشتیش؟ هان؟ همه شو خودت خوردی؟ همه شو؟ نمی تونستی که! کسی کمکت کرد؟ اصن چطوری مصرفش کردی؟ گاز زدی یا تو آب حل کردی؟ نکنه تو کار تزریقی؟ نه... سنگ که تو آب حل نمیشه! تو اسید حل کردی؟ اکسیرش چه مزه ای بود؟ زود باش بگو بقیه شو کجا گذاشتی؟»

در این مرحله دادستان به علت کم آوردن نفس، مرد و چون قبلا مرده بود، مطابق قانون منفی در منفی که میشود مثبت، به شکل روحی شفاف در هاگوارتز ظاهر و درنتیجه از صحنه ی دادگاه محو شد و مرلین به ناچار ادامه ی دادرسی را به عهده گرفت. آلبوس دامبلدور قبل از این که مرلین ناچار به تکرار سوالات و مبتلا به سرنوشت دادستان شود، به آرامی گفت: «من نمی دونم سنگ کیمیا کجاست.» و با لبخندی سکوت کرد تا این جمله در ذهن مرلین جا بیفتد.

مرلین فریاد زد: «دروغ میگی! شواهدی در دسته که نشون میده تو سنگ کیمیا رو به خاطر آشتی کنون با گریندل والد به زندانش فرستادی و بعد...»

گریندل والد از میان جمعیت: «اگه من سنگ کیمیا رو داشتم، ولدمورت چطوری تونست منو بفرسته اینجا؟»

سوالی منطقی که جوابی نداشت.

دامبلدور به آرامی صحبت را پی گرفت: «من سنگ کیمیا رو به دوستم نیکلاس فلامل برگردوندم و اونم قول داد که از بین ببرتش... حالا تا اون نمیره، نمی تونیم جای سنگ رو بفهمیم. ولی چیزی که برای ما رعایای مرلین بزرگ سوال برانگیزه اینه که شما چرا به سنگ کیمیا علاقمندید؟ طلا شدن فلزهای مختلف یا عمر جاودان برای کسانی که در دنیای مردگان زندگی می کنن، ارزش و فایده ای نداره...»

مرلین که متقاعد شده بود سنگ کیمیا را به این زودی نخواهد یافت با اندوه زمزمه کرد: «اوه! هیچی... فقط کنجکاو بودم بدونم جادوگرای بعد از من تا چه اندازه علم جادو رو توسعه دادن...»

فرمانراوی آسمان هرگز حاضر نبود اعتراف کند که سنگ جادو را برای بازگرداندن همیشگی خود به دنیای فانی نیاز دارد. کاری که قبلا با کمی اکسیر زندگی که در کفن نوح یافته بود انجام داده و با نام مرلین مک کینن به زمین بازگشته بود... و مرگ دوباره اش چه مزه ی تلخی داشت...

دنیای فانی - جزیره ی پالاگالوس

دایناسوری از نوع شکم چرانان، سنگ خاکستری صافی را که در کنار ساحل یافته بود با نوک پنجه قل داد. به نظر شبیه تخم دایناسور خوشمزه ای می رسید که دو روز پیش خورده بود. امتحانش ضرری که نداشت؟ داشت؟

«قوووووووووووورررررررررررت! به به! چه سفت و غیرقابل شکستن!»

بووووووووم!!!

با انفجار سنگ در معده ی این عزیز از دست رفته، انقراض دوگانه ی داینا کمی استونیسم صورت پذیرفت، تا عبرتی باشد جهت شکم چرانان تاریخ.


ویرایش شده توسط بیدل آوازه خوان در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۸ ۲۱:۵۶:۲۴

هه!


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
با کفش دیگران


- تو برام هیچی نبودی.
هیچی نبودی جز یه تابلوی زر زرو.
یکی بودی عین تابلوی ننه ی سیریوس. با یه تفاوت کوچیک توی فحش هاش!

فلش بک – روزهای دور – مقر ارتش سیاهی، خانه ی گانت:

- اصیل زاده های کثیف! یک رگه ها! خون پاکا! از خونه ی من گم شین بیرون!!

باز هم از خواب بیدارش کرده بودند. مرگخوارهای بی ملاحظه!
پرده های تابلوی بانو گانت کنار رفت.
دهانش را باز کرد تا بار دیگر جیغ بکشد. اما فریادش در گلو خفه شد.
جادوگران و ساحران سیاه و سفید پیش چشمانش می جنگیدند.
سپیدی حمله کرده بود.. و به نظر پیروز میدان می آمد.
سرش را دزدید تا اخگر سرخ رنگی که به سویش کمانه کرد، به جای چشم ها، موهایش را بسوزاند.
بوی سوختگی مشامش را پر کرد. نگاهی به قاب چوبی اش انداخت که در آتشی جادویی شعله ور بود.
وحشیانه قهقهه زد. اهمیتی به آنچه می گذشت نمی داد. چشم هایش می درخشیدند. تا لحظاتی دیگر آزاد بود.

- آواداکداورا!

مورفین گانت این را فریاد زد و با زوزه ای حیوانی، سقوط حریف جوانش را از بالای پلکان تا کف نشیمن، همراهی کرد.
مروپ روی انگشتان پایش ایستاد تا از بالای شانه ی مورفین، جوانک را ببیند. اما تنها چیزی که دید، موهای لخت سرخ رنگی بود که در پیچ پاگرد بعدی، گم شد. بی شک برادرش، ویزلی ای را از دریای ویزلی ها کم کرده بود.

خشمی غیرقابل وصف در رگهایش جریان داشت. عطشی عجیب برای پریدن روی شانه ی مورفین که پشت به او به تماشای میدان جنگ ایستاده بود احساس می کرد.
دوباره به قابش نگاه کرد. دیگر چیزی نمانده بود. تا چندثانیه ی دیگر قاب میسوخت و بعد..

سه..
مروپ گانت اخم کرد. اندکی به جلو خم شد و چشم دوخت به شانه های نامیزان ِ مورفین.

دو..
زانوانش را خم کرد. آماده ی پریدن بود. دندان هایش را به هم می فشرد.

یک..

فخ!

قاب سوخت و مروپ گانت دوبعدی، با صورت پخش زمین شد.

نمیتوانست بلند شود. بازوان ناتوانش را با ناامیدی حرکت داد. بی فایده بود. ارتفاع برایش تعریف نشده بود. چشم هایش خیس شد. بوی کفپوش کهنه حالش را به هم میزد. صدای فریادها را می شنید. گرمای طلسم ها را احساس می کرد که از بالای سرش می گذشتند.
هیچکس متوجه ی او نشده بود. هیچکس.

پایان فلش بک

- شاید اگه اون آنتونین پست فطرت خلع سلاحم نمی کرد هرگز نمی دیدمت.
فقط یه لحظه غافل شدم. دنبال برادرای پاتر می گشتم. به تدی گفته بودم تازه کارن. گفته بودم مراقبشون باشه. ولی نمی تونستم پیداشون کنم. نه جیمز و آلبوس رو و نه حتی خود تدی رو. نگران بودم. یهو چوبدستیم از دستم پرید. افتاد زیر تابلوی تو. دقیق تر بگم..روی تو.

فلش بک – خانه ی گانت:

صدای تلق و تلوقی را شنید و جرم کوچکی را روی کمرش احساس کرد. بدون شک یک چوبدستی بود.
دماغش را بالا کشید.فقط اگر می توانست برگردد، اگر می توانست چوبدستی را بردارد.. با یک افسون ساده از این وضعیت ترحم برانگیز خلاص می شد.
چشم هایش را به هم فشرد. سعی کرد دنیای سه بعدی را به یاد آورد. تلاش کرد تصور کند چیزی بیش از یک ورقه کاغذ پوستی است.

- استوپیفای!

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. شیرجه ی هیکلی روی کمرش. کسی که چوبدستی را چنگ زد و بعد شنیدن افسون بیهوشی از زبان یک ساحره.

دقایقی بعد. صدای سوت و خنده ی محفلی ها خانه ی گانت را پر کرد. آخرین مرگخوار را هم از پای درآورده بودند.

لبخند کمرنگی بر لبان "ویولت بودلر" نشست. برای سوروس اسنیپ که آنتونین بی هوش را با ریسمانی جادویی می بست سری تکان داد و نشسته، به دیوار پشت سرش تکیه داد. نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست.
الف دال، پیروزی دیگری را برای محفل رقم زده بود.

پایان فلش بک

باد مزاحم، موهای مروپ رو به هم ریخت. ریخت تو حلق ِ من در واقع! حیف. حیف که مروپ نمی فهمید چاره ی کار یه روبان ِ آبیه و بس!
بدون ِ نگاه کردن ِ به من زل زده بود به مرز بین آسمون و دریا.
هه! دریا...اون کیه داره موج سواری میکنه اونجا؟ دست تکون میده!
آی آره!..آرشام، بومی جزایر بالاک!

- چرا اون کارو کردی؟ چرا منو برگردوندی؟

نه بابا..بلاخره یه چیزی پرسید!..

فلش بک – خانه ی گانت:

صدای خنده ی ارتش سفید دورتر و دورتر می شد. به لطف فاصله ی اپسیلونی اش با کفپوش، صدای پاهایشان را واضح تر از هر صدای دیگری می شنید. به سمت آشپزخانه می رفتند.. که جشن بگیرند!

ناگهان عجیب ترین احساس عمرش را تجربه کرد. برای چند لحظه هیچ چیز ندید و بعد سقف سنگی راهرو پیش چشمانش بود.
کسی او را برگردانده بود.

- آه..ببین کی اینجاست..یه ورژن متفاوت از تابلوهای مادری. مادر لرد ولدمورت.
- خفه شو.

ویولت خندید.
با کنجکاوی تصویر مروپ را بررسی می کرد.
- مادر ولدمورت بودن چه حسی داره مروپ گانت؟

خنده روی لب های ویولت خشکید. خشم نگاه مروپ را در هیچ چشم دیگری ندیده بود.
- بهت گفتم دهنتو ببند!

ویولت ابروهایش را بالا انداخت.
- چی ناراحتت کرده؟ پسرت یکی از قوی ترین جادوگرای قرنه. می خواد جاودانه شه و دنیا رو در دست بگیره و خورشید رو بدزده و زندگیو برا همه جهنم کنه و همین کارای آدم بدانه ی تو کارتونای مشنگی!

مروپ گانت چشم هایش را بست. تحمل شنیدن طعنه های ساحره ی جوان را نداشت. خودش همه چیز را خیلی خوب می دانست. خیلی خوب می دانست که مسبب چه جهنمیست. اگر دل به آن مشنگ نداده بود..اگر آن عشق لعنتی نبود..اگر تام نبود..آن کودک ِ حیوان صفت اگر به دنیا نمی آمد..

- ایمپریوس!

برای یک لحظه، مروپ گمان کرد ویولت ورد شکنجه را به زبان آورده. اما ورد ِ ویولت احساس خوشایند ِ پاک شدن ِ گونه های خیسش را در پی داشت.

- اینطوری ادامه بدی برات رنگ و رو نمی مونه. فراموش نکن که فقط یه عکسی..لااقل..فعلا!

پایان فلش بک

- برگردوندمت چون گناهت عشق بود. چون پشیمون بودی به خاطر ِ گناه نکرده. چون تو مقصر نبودی اگر تام ریدل، لرد ولدمورت شد!..اما بعد..
- اما چی؟ اما بعد چی؟! من سعی کردم آدم خوبی باشم! من تمام تلاشمو کردم! من..من..
- تو تد ریموس لوپین رو کشتی مروپ!..

داد زدم. نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. مدتها بود جلوی خودم رو گرفته بودم.
مروپ نگاهشو ازم دزدید. دهنشو باز کرد و بست. دهنشو باز کرد و بست. دهنشو باز کرد و کاش اینبار هم می بست!:

- تقـ...تقصیر خودش بود!!.. من..من..من خوب بودم! من خوب شده بودم! به همه کمک کردم! همه رو..همه رو نجات دادم!..خب.. حداقل تمام تلاشمو کردم که همه رو نجات بدم!.. ولی نمی دید! چشماشو رو همه بسته بود! چشماشو رو من بسته بود! فقط جیمزو می دید! فقط اون جیمز ِ لعنتی رو می دید!

- همین؟! این همه ی اون چیزیه که داری برای گفتن!؟ گناهش این بود که فقط جیمزو می دید!؟

- نمیتونه منطقی باشه! اونا حتی از خون ِ هم نبودن!...اونا..اونا..اونا فاصله داشتن!..اونا خیلی متفاوت بودن! چطور می تونستن انقد..انقد..

- مروپ گانت! تد ریموس لوپین جیمز رو بزرگ کرده!!.. تو از اونا چی می دونی؟!.

شونه هام می لرزن. نباید گریه کنم. گریه کار من نیست.. از مروپ متنفرم. از مروپ و از هر چی به مروپ مربوطه بیزارم!

- نگاش کن لعنتی!..ببین چیکار کردی!!..

مروپ لب ساحل ایستاد. بهش اشاره کردم..سرشو انداخت پایین. بستر دریای جزایر بالاک، آخرین تصویرهارو از قبرستان آزکابان بهمون می داد:

"جیمز سیریوس پاتر، کنار بدن بی جان زخمی تدی، زانو زده بود. رون ویزلی را که کنارش بود به عقب پس زد. "

- اولین بار که دیدمش، دوازده ساله بود.

نمیتونستم چشم از برادرا بردارم..دوباره به مروپ نگاه کردم:
- به محض ورود به هاگوارتز با آلبوس سورس اومدن برای ثبت نام تو الف دال. اولین بار ردش کردم. یادمه آلبوس قبول شد..

وسط حرفام چشمم افتاد به جیمز...نگاش کن...حرف نمی زنه. گریه نمی کنه. فقط خیره به چشم های باز تدی، سر جاش نشسته!.. زودباش پسر!..یه کاری بکن!..هر کاری جز این سکوت ِ لعنتی!..

- تدی پشتش بود مروپ. تو تک تک کلاس ها همراهش بود. جیمز نمیتونست هاگوارتز رو بدون اون تصور کنه. جای خالی فرد و جرج رو پر کرده بودن..

" محفلی ها حلقه وار ایستاده بودند. هیچ کدامشان حرفی برای گفتن به جیمز نداشتند."

مروپ بدون اینکه چشم از تصویر حلقه ی محفلیا برداره پرید تو حرفم:
- جیمز باید زنده می موند.

هه!!...

- کاری که تو کردی برای جیمز بدتر از مرگ بود. من اینجا بودم. می دیدم. می شنیدم. تو سرتاسر اون قبرستون آدما زمزمه می کردن که "جیمز باید زنده بمونه"!..کی نظر خودشو پرسید؟ کدومتون خودشو گذاشت جای جیمز؟ کدومتون با کفشای جیمز راه رفت!؟
- شرط این بود که..
- شرط این بود که جیمز تنها کسی باشه تو این مسابقه که زجر نکشه!..هه!
- ویولت..اون بچه..
- نبود!.. بچه نبود!..نگاش کن! نگاش کن مروپ!

"جیمز با دست راست، پلک های برادرش را بست.
محفلی ها نزدیک شدند. با اشاره ی پاتر ارشد، سرجایشان ایستادند.
جیمز سیریوس بدن تدی را به سادگی بلند کرد.
آن را در آغوش گرفت و سر پا ایستاد.

بعد، آرام و سبک، به راه افتاد."


نگاهشو دنبال می کنم..
به تدی نگاه میکنه رو دستای جیمز..
به جسد تنهاش گوشه ی قبرستان..

هه!..
اشکاشو ببین!..
حق داره!..
همه ی چیزی که از عشق بارشه..
یه مشت گیاه و عصاره و پودر و ورده، تو یه پاتیل ِ رو آتیش!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۸ ۲۰:۱۹:۲۶


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۰:۲۰ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین

یک ساعت در کفش ِ دیگران


یک شب قبل از دوئل



- تو می‌دونی که اون فقط ظاهرشه، مگه نه؟ اگه خودش بود، می‌خواست که جسمشو آزاد کنی.
- اوهوم. ولی بازم سخته تدی.
- می‌دونم دائاش. ولی تو از پسش برمیای.

دائاش بزرگه لبخند زد. لبخندی که شاید به نظر هرکی دیه، با توجه به گرگینه بودنش، تهدید آمیز به نظر می‌رسید. ولی من رو به راه می‌شدم.
پاهای آویزونم رو تاب دادم:
- یادته؟ از در ِ الف.دال که اومد تو، انگار یه چیزی تو صورتش منفجر شده بود. پروف رو کارد می‌زدی خونش در نمیومد!

تدی زد زیر خنده. صداش انگاری همه‌ی خاطرات خوب ِ دنیا با هم بود...

راس می‌گفتم دیه. سران الف.دال هیچ رقمه شبیه نبودن. یکی سر به هوا و بیخیال و پر سر و صدا. اون یکی آروم و متفکر و مسئولیت‌پذیر. الآن که فک می‌کنم می‌بینم فقط پروف بالا سرمون بود. اون یکی بالا سر ِ خودشم نمی‌تونست واسّه، چه برسه به ما!

صدای تدی حواسمو جمع کرد:
- یادته همیشه با یه روبان آبی موهاشو می‌داد عقب؟ اگه نمی‌دونستی جادوگره، فک می‌کردی یه مشنگ ِ مکانیکه. کم هم مشنگ نبودا... خودمونیم!

سرمو تکون دادم:
- عادت داش یهو گم و گور شه. اون مأموریته رو یادته که پروف کلی تأکید کرد دیر نکنین و شرکت کنین و اینا؟ آخر ِ مأموریت خوش‌خوشک از در اومد تو، گف حسّم نیومد شرکت کنم! خیر سرش سفید ِ اصیل بود. پروف می‌خواس خرخره‌شو بجوئه!

دوتایی با هم خندیدیم. ارزش زندگی به همین چیزاس دیه. با هم خندیدن‌ها. کنار هم لبه‌ی بوم ِ دنیا نشستن و پاها رو تاب دادن. خیره شدن به ماه و حس کردن باد خنک. آخه ائه این خوشبختی نی، پس دیه چی خوشبختیه؟!

ولی دخترک مو مشکی خیلی بیشتر از این حرفا بود. شازده کوچولو و نقاب‌دار. شناگرهای زیر ِ آب. صداشو انگاری می‌شنیدم: «نگاه کن جیمز. اون هنوز آسمونو رو شونه‌هاش نگه داشته. هنوز آسمون به زمین نیومده...» و بعدش یه لبخند مطمئن. و بعدش یه « یعنی اون هنوز بهت امید داره...»

با گله‌گی به آسمون نیگا کردم. گنده‌هه، این رسمشه؟ واسّم جلو اون؟ من؟!

فکرم باز رف. چقد در موردش می‌دونستم؟ چقد می‌تونستم وارد جزئیات شم و اطلاعات اداری بدم در موردش؟ انگاری یه صدای غصه‌دار اون ته‌مه‌ها گفت: «هیچی...»

خودم می‌دونستم روحش رفته. ولی می‌دونین... سخته به اون چشایی که توش برق شیطنت بود نیگا کنم و چوبدستی بکشم. اگرچه... حالا توش یه جور موذی‌گری سرد بود. ندیده بودمش. شاید حالا به جای لبخندای سرخوش، پوزخندای ننه‌ولدکی رو لبش بود... ولی بازم... آخه...

آه کشیدم. تدی دسّشو گذاش رو شونه‌م:
- دائاش فقط...

مکث کرد. ادامه داد:
- می‌خوام بدونی که درکت می‌کنم.

یه لبخند کوچولو با ته‌مایه‌ای از شوخی لبای داداش گرگینه‌مو لمس کرد:
- خوشالم که من مجبور نشدم باش روبه‌رو شم. از اول می‌گفت من یا تو رو می‌خواد.

باز غم ِ عالم ریخ تو دلم:
- انگای ازمون کینه‌ داره تدی. نمی‌دونم... خیلی سخته توی اون چشا نفرت ببینی. خیلی سخته اون صدا رو بشنوی که انقد متکبر و سرده. عین ِ ولدکه... حتی بدتر! با اون ناز و ادایی که اصن به صداش نمیاد... عع!

لبامو ورچیدم:
- دوس ندارم حرف زدنشو. دوسش ندارم!

شروع کردم نق زدم. مث همه وقتایی که من نق می‌زدم و تدی ساکت می‌شِست و گوش می‌داد. مث‌که تو کل دنیا کاری دیه‌ای نداشت جز گوش دادن به درد و دلای من.

- این همه زنده و مُرده. چرا ولدک واسه برگردوندن خانجونش از اون استفاده کرد؟ اون که هیچ‌رقمه شبیهش نبود! هیچ‌رقمه شبیهش نی تدی!

ساکت شدم. تدی هم ساکت شد. آه کشیدم. تدی هم آه کشید.

تدی گفت:
- بازی خداها رو یادته؟

گفتم:
- یادمه...

تدی آه کشید. منم آه کشیدم.

من گفتم:
- خداشو یادته؟

تدی گفت:
- یادمه...

من ساکت موندم. تدی ساکت موند.

و انگاری فقط واسه یه لحظه، صدای ویولت بودلر توی ذهنم بود: «تو از پسش برمیای جیغول! »


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱:۵۲ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
یک روز از زبان یک دیوانه ساز!

میخانه‌ی کنج کوچه‌ی ناکترن از همیشه خلوت‌تر و آرام‌تر بود، کمتر کسی وسط روز به آن نقطه از شهر می‌آمد و اگر هم گذرش به آنجا می‌خورد، وقتی برای میگساری نداشت. علاوه بر این، آن مغازه‌ی کوچک آنقدر از بیرون و درون غمگین و پوسیده به نظر می‌رسید که حتی با وجود زمستان بی‌رحم لندن هم، آتشی که بی رمق گاهی زبانه‌ می‌کشید کسی را به سوی خود نمی‌خواند.

آنجا آنقدر سرد، دلگیر و تاریک بود که گویی سالها در تسخیر دیوانه‌سازها بود و حضور یک نفر بیشتر تغییری در فضای آن ایجاد نمی‌کرد، دقیقا چیزی که او به آن نیاز داشت. تک و توک بعضی صندلی‌ها در اشغال جادوگرانی بود که تنهایی خود را با پیک‌های الکل فرو می‌خوردند، هیچ کدام حضورش را حس نمی‌کردند، همانطور که او حضور آنها را حس نمی‌کرد; به آرامی به سمت پیشخوان سر خورد و روی یکی از چهارپایه‌ها نشست. ساقی بی هیچ پرسشی بطری خاک گرفته‌ای را از قفسه های پشت سرش برداشت، لیوانی را پر کرد و مقابل دیوانه‌ساز گذاشت. انگشتانی لزج و دراز از زیر ردا بیرون آمدند و دور لیوان حلقه شد، لحظه‌ای بعد ساقی دوباره همان لیوان را پر کرد.

- چه دیوانه‌ساز بی بخاری هستی!

اگر دیوانه‌سازها چهره‌ی مشخصی داشتند حتما تعجب او وقتی که به پشت سرش بر میگشت در صورتش پیدا میشد; ساحره ی مسن و ژولیده‌ای پشت سرش نشسته بود و او را برانداز می‌کرد. بی‌تردید اگر هشیار بود، هرگز با او هم‌کلام نمیشد.

- اونطوری منو... امممم... نگاه نکن. بی‌بخاری دیگه! مگه نباید الان بیفتی به جون این ملت و ...هووممم...چطوری بگم که دردسر نشه... باهاشون صمیمی بشی؟!
- خانم، صمیمیت کدومه؟ چرا حرف در میاری واسه ما؟!‌ ما فقط طبق طبیعتمون رفتار می‌کنیم.
- طبیعت، غریزه، نفس اماره... چه فرقی می‌کنه؟

دیوانه‌ساز دوباره پشتش را به ساحره کرد و لیوان سوم را سرکشید و به ساقی گفت:

- قوی‌تر باشه این دفه...

ساحره تلوتلو خوران هیکل فربه‌اش را جابجا کرد تا دوباره دو در روی هم‌صحبتش! باشد.

- شماها اسمم دارین؟
- ها؟ چی داریم؟
- اسم... اوه فهمیدم فهمیدم... ما یه مقدار لهجه‌هامون فرق داره... صبر کن...

و با دست به لیوانش اشاره کرد و گفت:

- ما به این میگیم گیلاس... گــــیـــــــــی لــــــــاس.... شما چی میگین؟
- لیوان!

ساحره از ذوق خنده‌‌ی کوتاهی کرد که در میان صدای آسمان خشمگین که میخانه را می‌لرزاند گم شد.

- اینو شنیدی؟ ما به این میگیم تندر... تُـــــــــن‌دَر.... شما چی میگین؟
- آسْمون قرمبه!

ساحره یک لحظه با تعجب اخمی کرد و بعد دوباره خندید، جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش خورد و دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت:

- اسم من ناعی.. شما..
- پدرسوخته!
- مرتیکه دیلاق نجس منحوس بی اصل و نسب ... درست صحبت کن بوقی بوق بوق بوق...
- خانم سوء تفاهم نشه... به ما میگن پدرسوخته.

ناعی که تازه متوجه اشتباهش شده بود، با دهان باز به پدرسوخته نگاه کرد و با بغض پرسید:

- ای وای... این چه اسمیه خب؟
- خوشتون میاد ما هم بگیم این چه اسمیه دارین؟ ببین خانم ما رو بر اساس سابقه ننه بابامون نامگذاری می‌کنن... مثلا پدر من یه بار شنل یه جادوگری رو دزدید، نفرین شد و توی نفرین سوخت... نه اونطوری نگاه نکن... نمرد... فقط سوخت.. خب وقتی ما به دنیا اومدیم اسممون رو گذاشتن پدرسوخته.

و شانه‌هایش را با بی خیالی بالا انداخت و مشغول نوشیدنی‌اش شد و متوجه نبود هم سر و هم فکش هر دو حسابی گرم شده‌اند. هر بار که اینجا می‌‌آمد در سکوت دمی به خمره می‌زد، به جای پول به ساقی می‌گفت این بار از بوسیدنش صرف‌نظر کرده و بی‌حساب می‌شدند و ادامه ی کارهایش را از سر می‌‌گرفت... گاهی شیفت شب آزکابان کشیک می‌داد، گاهی برای ایجاد وحشت و گاهی فقط محض تفریح با رفقایش به محله‌‌ای مشنگ نشین می‌رفت و مردم‌آزاری میکرد و گاهی هم... به جادوگرها حمله می کرد، این موجودات پر از احساسات متناقض و متکبر که به لطف چوبدستی فکر می‌کردند مالک دنیایند... با سپرهای مدافع جورواجورشان...

- هیییییع...
- چرا آه میکشی پدرسوخته؟
- سپرمدافعت چه شکلیه؟
- ول کن عامو حوصله داری؟ می‌دونی چقدررر سخته درست کردنش؟ من بی خیالش شدم... در برخورد با شماها شکلات درمانی کردم همیشه. هر چند دیگه لازم نیست....چطوری توضیح بدم... تا حالا شکست عشقی خوردی؟
- نه ناعی... ولی فکر می‌کنم عاشق شدم!
- پــــــدرسوخــــــتـــــــــه!!

ناعی که ماجرا برایش جذابیت تازه‌ای پیدا کرده بود، جفت دستانش را زیر چونه‌ش زد و منتظر ماند. چیزهای زیادی از دیوانه‌سازها نمی‌دانست و مطمئنا فکر نمی‌کرد دیوانه‌سازها هم عاشق بشوند. عزمش را جزم کرده بود که جزئیات ماجرا را بداند، هر چند فرقی نمی‌کرد، چند ساعت بعد که اثرات مستی می‌پرید، هیچی یادش نمی‌آمد... اما کنجکاویش بیشتر از آن بود که بی خیال شود، پس او را تشویق به حرف زدن کرد:

- اسمش چیه؟ چطوری آشنا شدین؟‌ اونم می‌دونه دوسش داری؟
- اسمشو نمی‌دونم... تازگی دیدمش... صبحا میره تو ساختمون وزارت، عصرا هم میره خونه. جذابه چون فرق داره با بقیه! می‌دونی ما آدمها رو با احساساتشون می‌شناسیم و این جادوگر تو دنیای دیگه‌ای سیر میکنه.

نوشیدنی ناعی پرید توی گلوش و چنان با شدت آن را خارج کرد که از بینی‌‌اش هم بیرون زد و روی ساقی و پیشخوان چسبناک و کثیف پاشید. ساقی زیر لب غرولندی کرد و با دستمال چرکش اول سر و صورتش را خشک کرد و بعد مشغول پاک کردن پیشخوان شد.

- تو.. تو... عاشق یه جادوگر شدی؟ نه یه دیوانه‌ساز دیگه... نه یه ساحره حتی... تو عاشق یه جادوگر شدی؟!
- خیلی ضایع است؟
- این ضرب المثل جادوگرا رو شنیدی که میگن، “هیپوگریف با هیپوگریف، تسترال با تسترال... کند بوقی با ارزشی پرواز؟”
- نه... معنیش چیه؟
- هوممم.. منم دقیق نمی‌دونم ولی الان که فکرشو می‌کنم کی اهمیت میده؟ اینا همه‌ش یه مشت حرفه، برو دنبال دلت جوون!
- دل چیه؟
- همون که تو و منو و کلی ملت رو بدبخت کرده ولی باید رفت دنبالش... برو با این عشقت حرف بزن، ارتباط برقرار کن، باهاش صمیمی.. کجا میری؟ صبر کن..صمیمی نشو...هی وای من، رفت!

صبح روز بعد – بیمارستان سنت مانگو

بیرون بیمارستان شلوغ و پر از روزنامه‌نگار، ملاقات کننده و مردمی بود که تنها از سر کنجکاوی به آنجا آمده بودند. نگهبانان درب ورودی را بسته بودند و تنها با کارت شناسایی اجازه‌ی تردد به افراد مجاز را می‌دادند.
داخل بیمارستان، شفاگر و دستیارش پشت در اتاق ۵۰۲ لحظه‌ای با تردید بهم نگاه کردند و بعد وارد شدند. اتاق ظلمات مطلق بود و سرمای آن تا مغز استخوان آن دو را منجمد می‌کرد. شفاگر جوان که دندان‌هایش بهم میخورد، پرسید:

- تا حالا همچین موردی دیده شده؟
- شک دارم!‌ اصولش اینه که اینها بعد از بوسه‌های معروفشون قوی‌تر میشن ولی مسئول دفتر کنترل موجودات جادویی میگفت که این انگار روح خودشم با قربانیش مکیده... اگه روحی داشته باشن! ازش فقط یه پوسته‌ی خالی مونده.
- تا کی اینجا قراره بمونه؟
- تا وقتی که تحقیقات کامل بشه... این آزاری برای کسی نداره... یه گوشه رهاش میکنن.
- دلم براش یه جورایی میسوزه.
- دلت نسوزه... نمی‌بینی کل مملکتو با این کارش بهم ریخته.

و در را برای همکار جوانش باز کرد تا از اتاق خارج شوند. در راهرو، از جیب روپوشش نسخه ی پیام روز لوله‌شده ای را درآورد و دوباره به صفحه ی اول خیره شد، وسط صفحه عکس بزرگی از جادوگر لاغر و کریهی چاپ شده بود که با شانه‌های افتاده و چشمان تهی از نور زندگی روی تخت سنت مانگو بی‌حرکت نشسته بود و تیترهای درشت یکی بعد از دیگری روی آن ظاهر می‌شدند:

سقوط مشکوک وزیر گانت به دست دیوانه‌ساز

دیوانه سازی که دیوانه شد




ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۵ ۲:۱۴:۳۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۲

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
تذکر:این حکایت گاها/اختصارا از قواعد هم نشینی،نحوی،واجی،کاربردی و معنایی پیروی نمی کند و وزن آن بی وزنی کران است! گاه بعضا از لغوات بی ناموسانه،هم ناموسانه و درناموسانه(!)-نه چندان دور از کوچه و بازار نیاکان- استفاده شده است.امکان است برای افراد و زوج هایی که شرایط ناذکر را ندارند،نامناسب باشد.درک سبک..!


حجر کریمه!(زیگما..)


تصویر کوچک شده





























روزگاری که دامبل دیگر رمق حیات نیافت و چنین دید که بسیاری از صحابه شهید شدندی،کوله تنی بر خویش بستندی و روانه سفر به دنیای پر زر و برق ماگلی گشتندی.دنیایی مملو از Gf های رنگی که رمق حیات را زنده می کنندی و ممد حیات هستندی!

در حال گذر از اتوبان بودندی و از آنجایی که فکر داف ها بی توجه از عوالم کرده بودندی،کامیونی با درفش سیاه و سفید رنگی(!)همچون گاوی گور مانند به پشمک ما زدندی و او را الساعه راهی بیمارستان حجر آقا کریم کردندی.

لگن گاهش در اثر این واقعه نه چندان شوم نابود گشته بودندی و کریم آقا برایش لگن گاهی مصنوعی از جنس فلز بازیافتی ساختندی.تا بلکه اصراف نشوندی!

رقعتی از سی کرور گره گوری به ریش دراز نوشتندی تا احوالش را جویا شوندی.اما طنین به ظاهر دلنواز نامه ها باطم دیگری داشت.مقصود جنس لگن گاهش بود که در اکثر نامه ها سوال می شدندی.بالاجبار دامبل راهی مرلینگاه گشتندی اما گویا آب قطع بودندی.

از آنجایی که لگن گاهش 66 قسمت نامساوی تقسیم شده بودندی و ورژن جدیدی برایش نصب کرده بودندی،تنها چند سوراخ برای مواقع ضروری مثل اکنون ایجاد کرده بودندی.

از فرط استیصال به خود می نالید و بالاجبار از کلوخی استفاده کردندی.از قضای آمده،آن کلوخ همان حجر کریمه بودندی و لگن گاه و حوضه اش را زر گرفتندی!
خبر به مقامات والا رسیدندی و هزاهز و غریو زیادی در عوالم پیچیدندی.

فرط استیصال آنقدر بود که دادار هور ناامید شدندی و دهان خود را گل گرفتندی.رستم نیز با بکگراند سفید همچون پرده ای سفید با لکه ای لامنشا اندر میانش است،از استیصال جای آمده،Pokerface زدندی! فریاد ریش دراز در لحظه وصال حجر کریمه به مکان مذکور،به طال نهم رسیدندی.حتی کرمان گذشته و جزایر اندونزی که زلزله ای دیگر..!

از علما مرگخوار رساله ای رسیدندی که متن رساله از این قرار بود:

نقل قول:
حجر کریمه و کریم آقا حجر را شکر خواهیم کرد که موجب زر گرفتن لگن دشمنان شده اند.هرکس لگن او را نزد ما بیاورد کرور کرور گالیون به پایش خواهیم ریخت و البته بعد گردنش را می زنیم! از کنون او را لگن طلا می خوانیم تا عبرتی شود برای سایرین..


زهاد و عباد به فکر افتادندی و تصمیم گرفتندی لگن گاه مذکورش را معاینه کنندی تا چرک نکرده باشندی.از قضای به ظاهر آمده چرک کردندی و دوای آن اشک پشم ققنوس و عصاره ی تاکی بودندی.

تصویر کوچک شده
















خوالیگران -ریز و درشت- نیز طبق دستور غذایی با این نوشدارو درست کردندی و خوان بی دریغی برایش پهن کردندی.غلامی گفت:"گوشت بشه تنتون انشا المرلین!"

دامبل دستی بر دمبلچه اش کشید و پاسخ دادندی:"آنجایی که باید بشود،نمی شود!"

بعد از مدتی چرک از بین رفتندی اما لگن گاهش گشن پشم بودندی و باعث می شد مکررا چرک آفریند.اشک پشم ققنوس هم محدود بود که باعث میشد مدتی رنج ببرندی!و چمباتمه زنان به حیات خویش ادامه داد.بی رمق تر از احوال گذشته!گویی لگن گاهش از سایر خلق فایق شده است و زین پس باسق تر!

اعملوا آل محفل صبرا،قلیل من عبادی الصبور!!


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۴ ۲۳:۱۷:۵۶
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۴ ۲۳:۲۵:۴۴



پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
نوزده ســـــــال قبـــــــــل


هاگوارتز غرق آتش و خون است. سر بریده نجینی دور خودش میپیچد و خون سیاه شاه مار به اطراف میپاچد. جسد قوی ترین جادوگر سیاه تمام دوران روی زمین است ... جسد آخرین سردارش نیز کمی آنطرف تر. جنگل ممنوع پر از اجساد مرگخواران و محفلی ها است ...


هفت روز بعــــــد


هاگوارتز بازسازی شده است. غول ها به کوهستان بازگشته اند و گرگینه ها به جنگل های مخفی. دیوانه سازها اما دستگیر و تبعید شده اند. هر یک به گوشه ای از کره خاکی. به گوشه ای فاقد امید. به گوشه ای که نتوانند امید مردم را بمکند و روزگار بگذرانند.
دیوانه ساز قصه ما به خاورمیانه تبعید شد. به یکی از کشورهای خاورمیانه. به یکی از کم امیدترین آن ها...


سرزمیـــــــن فاقد امید

تصویر کوچک شده


این جا سال هاست که زمستان آمده. دیوانه ساز، شنل را روی سرش کشید و طبق روال نیمه شب های قبل در تاریکی از این سو به آن سو میرود تا شاید شامه اش مقداری امید بیابد و او را به آن سو هدایت کند. هوا بدجوری سرد است و برف همه جا را پوشانده است.

دیوانه ساز، از روزی که به این سرزمین آمده هر روز تکیده تر از قبل شده است. اینجا امید گوهر نایابی ست. از این شهر به آن شهر گشته و هر گوشه ای را گشته است اما دریغ.

تنها جایی که باعث شد او مقداری دلگرم شود گوشه ای از شمال شهر پایتخت بود که البته آن هم دیوانه ساز را فقط برای مدت کوتاهی سیراب کرد. حتی آن جا هم امید واقعی وجود نداشت. امید ها از جنس نوشیدنی های کره ای و زر و زور و تزویر بود. امیدها تقلبی بود.

دیوانه ساز مکنده امید خودش نیز ناامید شده بود! خسته و خس خس کنان به جلو میرفت. هیچ مشنگی در خیابان ها یافت نمیشد. همه از ترس سرمای کشنده به گوشه ای پناه برده بودند. عده ای به شومینه های برج ها و عده ای به مقواهای توی پارک ها. حتی پرندگان و جوندگان نیز به لانه هایشان رفته بودند و تا جایی که چشم کار میکرد موجود جنبده ای دیده نمیشد.

باز هم رفت و رفت تا اینکه از دور نوری دید! توجهش جلب شد. آن جا پلی بود و زیر آن پل آن نور دیده میشد. جلوتر که رفت یک مشنگ را دید که چند تکه چوب روی هم گذاشته و آتشی ساخته و خود را گرم میکند.

هر کس دیوانه ساز را میدید ناخوداگاه از هیبت او پا به فرار میگذاشت اما آن انسان تا او را دید نیم نگاهی کرد و گفت: "بشین رفیق، بشین خودتو گرم کن!"
هیچ کس نمیدانست که دیوانه سازها هم میتوانند صحبت کنند. هم میتوانند صحبت کنند هم متوجه صحبت های انسان ها بشوند اما بسیار کم حرفند و بسیار کند صحبت میکنند.

دیوانه ساز ناخوداگاه روی تکه چوبی کنار آن انسان نشست. شامه اش را تیز کرد تا شاید ردپایی از امید در او بیابد اما دریغ از یک مثقال!
آن مشنگ یا به تعبیر درست تر آن مرد جوان دستانش را روی آتش گرم میکرد و به آن خیره شده بود. دیوانه ساز هم به جوان خیره شده بود. خب تعجب کرده بود!

بعد از ده دقیقه که بدون هیچ صحبتی ما بین آن ها گذشت، جوان که انگار از خلسه بیرون آمده باشد به دیوانه ساز که صورتش زیر شنل مخفی بود نگاه کرد و گفت: " تو انگار از من بدتری رفیق! ... هیچی نداری که بگی؟"

دیوانه ساز به نشانه جواب منفی سرش را تکان داد. جوان ادامه داد:"حتما تعجب کردی که چرا من بر خلاف همه تنهایی اینجا نشستم! به امید اینم که خود بخود زیر این برف دفن بشم! اما آدم تا زنده س دست خودش نیست تقلا میکنه زنده بمونه! دو تا تیکه چوب پیدا کردم... فندکمو روشن کردم و بعدشم که تو اومدی! تو هم البته عجیبی ها. این وقت شب. تنهایی!"

دوباره سکوت شد. اینبار اما دیوانه ساز با لحن و کلام نخراشیده و ممتدش به آرامی گفت:
" چرا مرگ؟"

جوان جواب داد: "چرا نه؟ چرا زندگی؟ فکر کنم اینجا غریبی وگرنه میدونستی هیچ جا ذره ای امید نیست! اینجا یک سیستم حاکمه. سیستمی که من زورم بهش نمیرسه! پس دوست ندارم توشم بمونم! فقط شاید موجودات جادویی زورشون به اینا برسه!! که اونا هم وجود ندارن!"

دیوانه ساز خرناسی کشید و گفت:"وجود دارن!"

جوان لبخند تلخی زد و جواب داد:"رفیق تو انگار وضعت خیلی خرابه! چیزی که کشیدی بدجوری متوهمت کرده! بیخیال! بذار راحت بمیریم!"

دیوانه ساز برای اثبات صحبتش شنلش را از روی سرش برداشت! و جوان ناخوداگاه از روی کنده چوبی که رویش نشسته بود به زمین افتاد و عقب عقب رفت! چند دقیقه گذشت و هر دو به هم نگاه کردند! جوان پر از اضطراب بود و دیوانه ساز کاملا خشک و رسمی بدون هیچ حرکتی روی همان چوب نشسته بود!

سر دیوانه ساز در واقع به یک دهن بزرگ شبیه بود بدون هیچ چشم و اعضای دیگری. جوان که کاملا ترسیده بود و در عین حال شوخ طبعیش بصورت کاملا بدون توجیه و ناخوداگاه گل کرده بود آروم آروم دوباره به حرف اومد و گفت:" اوکی! اوکی! من خواستم بمیرم ولی نمیدونستم اینقدر زود خواسته م مستجاب میشه! تو عزراییلی؟ گوش خیلی قوی ای داری!!"

دیوانه ساز سرش را به نشانه جواب منفی تکان داد و گفت: "من عزراییل نیستم!"

جوان سر جایش نشست. نفس عمیقی کشید و گفت:" پس یه موجود جادویی ای؟"

دیوانه ساز به نشانه جواب مثبت سرش را تکان داد!

جوان ناخوداگاه ذوق کرده بود. ذوقی عجیب و متضاد. هیچ وقت فکر نمیکرد موجودی شبیه عزراییل را ببیند و ذوق کند! بعد از یک عمر سر و کله زدن با موجودات و امور کاملا طبیعی ناخوداگاه ذوق کرده بود! کمی فکر کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
" تو زورت به آدم بدا میرسه؟ امممم احیانا ممکنه یه درصد عشقت بکشه و امممم بیخیال نه خیلی بعیده ... ولی نه اممم چطوری بگم ... میای با همدیگه آدم بدا رو از بین ببریم؟ معلومه تو زورت خیلی زیاده! حتما تفنگ و گلوله و چیزهای غیر جادویی هم روت اثر نداره پس بر خلاف من زورت به اینا میرسه!"

همه آرزوهای جوان داشت یک شبه برآورده میشد. بر خلاف تصور جوان، دیوانه ساز سرش را به نشانه مثبت بودن جوابش تکان داد و گفت:
" یه شرط داره!"

جوان گفت:" چه شرطی؟"

دیوانه ساز برای اولین بار چند جمله کامل گفت:
"وقتی همه چیز بهتر شد. وقتی اونا که میگی بدن ترسیدن. وقتی امید اومد. باید هفته ای یه آدم امیدوار و شاد رو من روحشو بمکم و از بدنش بکشم بیرون!"

جوان که دهانش باز مونده بود من من کرد و گفت:
"این خیلی ناعادلانه س. این خیلی وحشیانه س!"

دیوانه ساز که حوصله اش سر رفته بود تمام قد ایستاد و سایه اش کل نور ماه را از صورت جوان گرفت. بعد پشتش را به او کرد و خواست برود و گفت:
"پس بذار همینجوری بمونه."

جوان که هول شده بود شروع کرد دنبال دیوانه ساز دویدن و گفت:" باشه باشه قبوله! بهتر از هیچیه هر چند خیلی دردناکه! فقط یه چیز دیگه اگه تو جادویی هستی من چطوری تونستم تو رو ببینم؟"

دیوانه ساز که راه رفتنش شبیه شناور بودن روی هوا بود و همیشه چند متری از جوان جلوتر بود جواب داد:
" تا حالا احساس نکردی غیر طبیعی هستی؟ با بقیه فرق داری؟"

جوان:"چرا! بعضی وقت ها!"

دیوانه ساز:"بعیده جادوگر باشی! فکر کنم فشفشه ای که تونستی صورت واقعی منو ببینی!"

جوان:"چی؟ فشفشه؟ فشفشه چیه؟"

دیوانه ساز که حوصله اش سر رفته بود خرناسی کشید و با بیحوصلگی بدون اینکه به جوان جواب دهد به راهش ادامه داد اما جوان دنبال او میرفت و با اصرار سوالش را تکرار میکرد! کلی سوال داشت!!... تیم جالبی شده بودند! یک فشفشه و یک دیوانه ساز که مامور نجات شهر بودند! دیوانه ساز بی شباهت به بتمن سیاه رنگ نبود! البته بتمنی که باید هفته ای یک روح میبلعید! اما جوان به هیچ قهرمانی شباهت نداشت! ...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۳ ۸:۴۷:۴۳


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
سوجه شماره 3 هم میوفته به ما دیگه ... سوجه ی بسیار جذابی که بی شک از ذهن کسی جز ارباب نمیتونه متبادر شده باشه


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
6!


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۱ ۲۱:۳۴:۱۸



پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
من آن شبح بودم.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.