هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
عزیزان من از هر دو گروه.. قبل از هر چیز تشکر می کنم از شرکت کنندگان خوبمون و بهشون خسته نباشید می گم و یه جمله ی کلیشه ای همیشگی در مسابقات رو باید تکرار کنم. "مسابقه همینه، یکی می بره و یکی می بازه ولی نه به ارزش برنده ها اضافه میشه و نه از ارزش بازنده کم میشه!" پستهاتون در خیلی موارد فوق العاده بودن و راضیم از این که فرصت دست داد که همچین پستهایی رو بخونم!

بله! می دونم الان دارید حرفای منو نمی خونید و یه راست رفتید سراغ نتایج، بیشتر از این منتظرتون نمی ذارم!

این شما و این نتایج مرحله ی اول مسابقات دوئل:


لیست شرکت کنندگان:


لودو بگمن: 29 امتیاز --------------- ریموس لوپین: 27امتیاز

تد ریموس لوپین: 29 امتیاز--------------- آنتونین دالاهوف: 26/5امتیاز

مروپی گانت: 27 امتیاز--------------- جیمز سیریوس پاتر: 28امتیاز

هلگا هافلپاف:23/5 امتیاز--------------- فنریر گری بک: 25/5 امتیاز

آیلین پرنس: 28 امتیاز --------------- لارتن کرپسلی: 26/5 امتیاز


پروفسور فلیت ویک: 24/5 امتیاز--------------- وینسنت کراب: 28امتیاز

سالازار اسلیترین: 25 امتیاز --------------- گودریک گریفیندور: 22/5 امتیاز

بیدل آوازه خوان: 27 امتیاز --------------- تام ریدل: 24 امتیاز


همون طور که می بینید راه یافتگان به مرحله ی بعد به ترتیب امتیاز کسب کرده طبق لیست زیر هستن:

تدی ریموس لوپین

لودو بگمن

جیمزسیریوس پاتر

آیلین پرنس

وینسنت کراب

بیدل آوازه خوان

فنریر گری بک

سالازار اسلایترین


به بقیه هم خسته نباشید می گم، توضیحات در مورد مرحله ی بعد به زودی زده میشه!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
زمان برگردان



شب بود و هوا به شدت سرد .
ساعاتی بود که مهتاب با نور نقره ای فامش مهمان زمینیان شده بود و مانند چراغی در آن تاریکیِ سردِ زمستانی نورش را بر شهرها، روستاها ، کوهها ، دره ها و تپه ها گستره کرده بود .
حتی گورستان شهر نوتردام نیز از این بخشندگی بی دریغ ماه بی نصیب نبود .

در وسط گورستان ، مردی در کنار یک قبر خالی ایستاده بود . در نزدیکی مرد ، یک بیل و یک تابوت شیشه ای هم دیده میشد .
مرد کنار گودال ایستاده بود و به تابوت نگاه میکرد، به داخل تابوت ، به شخصی که در تابوت بود. به زیبایی که در تابوت آرمیده بود ، به شخصی که تا همین چند ساعت پیش بهار زندگی اش بود . به عشقش ، به زنش .

ناحودآگاه با انگشت شصتش شیئی را که در دست گرفته بود ،لمس کرد . گویی وجود آن شئ را از یاد برده بود . افکار متلاطمش باعث شده بود که فراموش کند چه درّ گرانبهایی در دست دارد .

شئ را در میان دو دستش گرفت و به شکل عجیب آن نگاه کرد . او به خوبی میدانست که آن شئ چیزی جزء زمان برگردان نیست . کافی بود به تعداد کافی پیچ آن را بچرخاند تا بتواند از بروز این اتفاق جلوگیری کند .

دستش را به سمت پیچ برد ، سعی میکرد افکارش را بر روی اتفاقات افتاده متمرکز کند تا بتواند بهترین کار را برای جلوگیری از این حادثه ی دلخراش انجام دهد؛ باید فکر میکرد که این قضیه از کجا شروع شده است .
پیچ را شروع به چرخاندن کرد .

سه

دو

یک



فلش بک

صدای بیل زدن های مکرر گوژپشت ، افکار مرد را به هم ریخت .
هنوز هضم این قضیه برایش ممکن نبود . باورش نمیشد که چگونه این مصیبت بر او وارد شده است.

گوژپشت آخرین بیلش را نیز زد و خاک را به بالای گودالی که می کند پرتاب کرد . بعد از این که مطمئن شد گودال از عمق کافی بهره می برد از آن بیرون آمد و به سمت کوزه ی آبی که در نزدیکی گودال و پای صلیب سنگ قبری بود رفت . کوزه را برداشت و در حالی که آرام آرام مشغول نوشیدن آب بود به ریخت و رخت عجیب مرد نگاه کرد.

فلش بک

- عجب شبِ سردِ مزخرفیه . یادم باشه فردا برم جنگل و یه کمی هیزم تهیه کنم ، وگرنه اگه فردا شب هم اینقدر سرد باشه، هیزم کم میارم .

گوژپشت به سمت اجاق فکستنی که در گوشه ی خانه اش بود رفت تا برای خودش قهوه ی گرمی بریزد .
او سالها بود که در اتاق پشتی کلیسای شهر نوتردام زندگی میکرد . شغل او گورکنی در قبرستان کلیسا بود . به خاطر دعوایی که صبح در کافه ی شهر شده بود سه مرد مرده بودند و او برای هر سه ی آنها امروز قبر کنده بود، از این رو بسیار خسته بود .
به سمت پنجره رفت و درحالی که جرعه ای از قهوه اش می نوشید به ماه کاملی نگریست که در آن شب زمستانی در آسمان عشوه گری میکرد .

تق تق تق تق

این صدای در خانه اش بود. نمی دانست که این موقع شب چه کسی است که مزاحم خلوت و استراحت شبانه اش شده، اما چون در کلیسا کسی نبود او مجبور بود که در را باز کند.

- خدا کنه که بچه های هادسون نباشن ، امشب اصلا حال و حوصله ی بچه های بی تربیت اون رو ندارم .

به سمت در رفت و داد زد :

- کیه؟

پاسخی از آن سوی در نیامد . با تردید دست به دستگیره ی در برد و کمی آن را به سوی پایین کشید . لای در را کمی باز کرد و از لای آن به ارحتی چهره ی یک مرد میانسال را تشخیص داد.
او مطمئن شده بود که بچه های مردم آزار هادسون نبودند ، از این رو در را کامل باز کرد .
همین که در را باز کرد با مردی عجیب رو به رو شد .

لباس های مرد کوچکترین شباهتی به لباسهای رایج آن دوره نداشت . مرد کلاهی نوک تیز بر سرش گذاشته بود ، چیزی به مانند شنل بر روی کتف هایش بود و چکمه هایی بلند اما غیر عادی پوشیده بود . از همه عجیب تر گردنبندی بود که در گردنش خودنمایی میکرد . یک گردنبند با نشان مار که دو سنگ سبز جای چشمان مار کاشته شده بود . آن گردنبند حس بدی را به گوژپشت القاء میکرد.

- میتونم کمکتون کنم ؟


بعد از چند دقیقه صحبت، مرد از گوژپشت خواسته بود که برایش قبری بکند. گوژپشت در ابتدا به دلیل خستگی و سرمای هوا ممانعت کرد اما وقتی مرد میزان دستمزد گوژپشت را به او گفت ، نظرش عوض شد .
به داخل خانه رفت. لباس گرمی پوشید ، کوزه ی آب و بیلش را برداشت و با مرد به سمت قبرستان رفت .

پایان فلش بک

گوژپشت بعد از نوشیدن آبش به سمت تابوت شیشه ای رفت که مرد با خودش آورده بود . در درون تابوت زنی با گیسوان سیاه و پوستی سفید آرمیده بود . قیافه ی او کوچکترین شباهتی به یک جسد نداشت ، انگار او زنده بود و درخواب ، یا حداقل سرخی گونه هایش این حس را در هر شخص ایجاد میکرد .
گوژپشت دست برد تا دستگیره ی شیشه ای تابوت را بگیرد و آن را کشان کشان به داخل گودال ببرد که با صدای مرد متوقف شد .

- صبر کن ، کار تو دیگه اینجا تمومه ، میتونی برگردی خونه ات و استراحت کنی .

- اما آقا ، هنوز که تابوت رو داخل...

- گفتم کارت تمومه .

سپس مرد از جیبش کیسه ی سکه ای در آورد و به سمت گوژپشت پرتاب کرد .
گوژپشت کیسه را گرفت و بعد از برداشتن کوزه اش از آنجا رفت .

بعد از آنکه مرد از رفتن گوژپشت مطمئن شد به سمت تابوت شیشه ای رفت . با دیدن دوباره ی تابوت چشمهایش خیس شدند . بغض مانند دستی قوی بر گلویش وحشیانه حمله کرد و آن را گرفت .
مرد در تابوت را باز کرد . به صورت زیبای زن خیره شد، با آن دیدگان خیسش به سختی میتوانست چهره ی زن را ببیند . دستش را به سمت زن دراز کرد ، او را کمی بلند کرد تا برای آخرین بار در آغوشش بگیرد. اما در این لحظه از میان یقه ی زن گردنبندی بیرون زد و از گردنش آویزان شد .

مرد با دست دیگرش که آزاد بود اشک های چشمش را پاک کرد تا بهتر بتواند ببیند .
آن گردنبند یک گردنبند معمولی نبود ، بلکه یک زمان برگردان بود .

مرد زن را آرام برجایش گذاشت ، زمان برگردان را از گردن زن باز کرد . سپس در تابوت را بست و چند قدم از تابوت فاصله گرفت .

پایان فلش بک

هوا به شدت سرد بود .
مهتاب با نور نقره ای فامش مانند چراغی در آن تاریکی سرد زمستانی نورش را بر شهرها، روستاها ، کوهها ، دره ها و تپه ها گستره کرده بود .
حتی گورستان شهر نوتردام نیز از این بخشدگی بی دریغ ماه بی نصیب نبود .

مرد کنار گودال ایستاده بود و به تابوت شیشه ای نگاه میکرد، به داخل تابوت ، به شخصی که در تابوت بود.
ناحودآگاه با انگشت شصتش زمان برگردان را که در دست گرفته بود لمس کرد . گویی وجودش را از یاد برده بود . افکار متلاطمش باعث شده بود که فراموش کند چه درّ گرانبهایی در دست دارد.
کافی بود به تعداد کافی پیچ آن را بچرخاند تا بتواند از بروز این اتفاق جلوگیری کند .

دستش را به سمت پیچ برد و شروع به چرخاندنش کرد .

سه

دو

یک



او اکنون در زمانی بود که میتوانست از بروز این اتفاق جلوگیری کند ، در زمانی درست ، زمانی برای نجات یک زندگی . . .


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۴ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 211
آفلاین
► عشق ◄

صبح یک روز بهاری بود. در محوطه ی قلعه ای بزرگ و با عظمت، صدای بلبلان و گنجشک ها که از فراز آن پرواز می کردند، آواز موجودات دریایی درون دریاچه ی بزرگ و صدای کار های بی ناموسی دو تسترال که کلاً فضای عاشقانه و معنوی داستان را له کرده بود به گوش می رسید.

در گوشه ای از حیاط هاگوارتز دو نفر کنار یکدیگر روی یک نیمکت، در آغوش هم بودند و معلوم بود اگر اینجا خانواده ننشسته بود وضعشان از آن دو تسترال هم خراب تر می شد.
دختر جوان که موهای بلوندش پشتش ریخته بود، سرش را روی شانه ی مردی که ردای با شکوه سبز رنگی به تن داشت گذاشه بود و دست در دستانش، مشغول ترکاندن انواع و اقسام لاو بود.

هلگا خودش را از سالازار جدا کرد و کمی چرخید تا رو در روی او قرار بگیرد. سالازار کبیر هر دو دست او را در دستانش گرفت. هلگا چشمانش را به آن چشمان پر جذبه و پر از عشق دوخت و گفت:
- شالی من جقد دوشم دالی عجقم؟

بدین سان مشخص شد که بنیان گذار این زبان کسی جز هلگا هافلپاف فقید نبوده است که اکنون در میان جماعت نسوان طرفداران بسیار زیادی دارد و حتی دیده شده عده ای از مردان هم به این گرایش از زبان علاقه نشان داده اند.

سالازار نگاه با وقار و عشقش را نثار هلگا کرد و گفت:
- کمی به آسمان نگاه کن، ستارگان را ببین... اینقدر زیادند که نمی توان آن ها را شمرد. اندازه ی تمام این ستاره ها دوستت دارم.

هلگا که ذوق مرگ شده بود در حالی که می گفت:« وااااای عجیجم. منم خیلی دوشت دالم.» نگاهی به آسمان و خوردشیدی که با ملایمت می تابید انداخت.
چند لحظه که گذشت سالازار متوجه شد که سوتی بس عظیم الجثه از خود در کرده و سریعاً به دنبال راه فرار می گشت که هلگا گفت:
- باز تو نشستی حرف عاشقانه حفظ کردی؟

سالازار که بدجور به تته پته افتاد گفت:
-اهم... نه، چیز است! آخر بانوی من، شما که می دانید. این چاکر حرف های عاشقانه ای نیاموخته است. بنده تمام عمر خویش را با مار و باسیلیک و عده از دانش آموزانی که مار خوردند، باسیلیک شده اند سر و کار داشته ام.

- باشه بابا. خاک تو سر من! ملت دوست پسر دارن منم دوست پسر دارم. نمی دونی دوست پسر اون دختر ایکبیری روونا چه لاوی براش می ترکوند. ای خدا منو بکش راحت کن.

سالازار که بسی مضطرب و ناراحت شده بود شانه های هلگا را در آغوش گرفت و گفت:
- بانوی من گریه نکنید. دویست و پنجاه گالیون داده ام برایتان ریمل خریده ام. همش پاک می شود.

- خفه شو مرتیکه گدا. مرده شور اون حرف زدن کتابی ـت رو ببرن که آدم حالش به هم می خوره.

- بانوی من عفت کلام خویش را حفظ نمایید. ما اکنون در سال هزار و سیصد و پیچ و مهره به سر می بریم و این گونه سخن گفتن اقتضای این زمان است. از شما نیز خواهشمندیم شأن کلام را حفظ نموده و داستان این بنده ی خدا را به گند نکشانید.

در همین لحظه بود که از پشت خود صدای صاف کردن گلوی مردی را شنیدند.
- اهم اهم!

سالازار در دل «یا ساپورتِ زن مرلین» ـی گفت و با ترس و لرز برگشت تا ببیند چه کسی انتظارش را می کشد که با چند استخوان متصل به هم مواجه شد.

- روزیه هستم، گشت آرشاد محوطه ی هاگوارتز. خانم با شما چه نسبتی دارند؟

هلگا که دید اوضاع به شدت پسه گفت:
- جناب آرشاد به خدا این مرتیکه داشت از من خواستگاری می کرد. ما اصلاً از اون خونواده هاش نیستیم ولی خب این گولم زد دیگه. نمی دونستم می خواد منو بیاره اینجا.

- چرا یاوه می گویی ای هلگا؟ آن همه اس ام اس جادویی عاشقانه چه بود که هر شب به وسیله ی کفتر کاکل به سر وای وای خویش برای ما می فرستادی؟

ایوان که حوصله اش سر رفته بود گفت:
- بس است دیگر، صحبت کافی ـست. بانو شما آدرس پدر خویش را به ما بدهید تا برای وی پاترونوسی فرستاده و به اینجا فرا بخوانیمش تا همه چیز مشخص شود.

دقایقی التماس و درخواست و حتی پیشنهاد های بی شرمانه ای که سالازار به مأمور قانون داد گذشت و ناگهان سر و کله ی پدر سبیل کلفت هلگا هافلپاف پیدا شد.

به محض این که چشم جناب اصغر هافلپاف به سالازار افتاد عربده ای زد و گفت:
- مرتیکه مگه خودت ناموس نداری افتادی دنبال دختر معصوم من؟!

با این عربده سالازار 2 سکته ی ناقص زد و بر زمین افتاد. داور سوت را به صدا در آورد و بازی را متوقف کرد. تیم پزشکی بر بالین سالازار حاضر شدند و با چند تا شوک الکتریکی جادویی و نفس مصنوعی غیر جادویی او را به آغوش خانواده برگرداندند.

داور دوباره سوت را به صدا در آورد و اصغر هافلپاف بدون رعایت fair play مثل کرگدن دنبال سالازار افتاد.

در حالی که اصغر و سالازار در حال تعقیب و گریزی به سبک هشدار برای کبری 11 بودند و هر لحظه امکان چپ کردن سالازار می رفت هلگا مشغول اشک ریختن بود.

ناگهان از پشت یکی از بوته ها مردی خوش سیما با مو های بلند و لباس قرمز و طلایی بیرون آمد. کیسه ای پر از گالیون در دستان ایوان گذاشت و به هلگا گفت:
- خانوم چرا گریه می کنین؟ می تونم کمکتون کنم؟

هلگا نگاهی به شمشیر دستساز جن، لباس گران قیمت و عینک ریبن اصل گودریک کرد و با ذوف گفت:
- مگه میشه آقایی به کمالات شما نتونه به من کمک کنه؟

گودریک با حرکتی خفن عینکش را با یک دست برداشت و با تکان دادن سرش موهایش را پریشان کرد و گفت:
- جیگرتو خام خام بخورم من خانومی.

هلگا که دیگر از شدت ذوق در حال انفجار بود گفت:
- واااای شما چقدر رمانتیکین.

در نتیجه هلگا و گودریک دست در دست هم از محل دور شدند و سالازار کتک پر و پیمونی از اصغر هافلپاف خورد که باعث ایجاد بغض و کینه نسبت به گودریک شد. که این بغض منجر به ساختن حفره اسرار به دست سالازار و ترک هاگوارتز شد.




پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
آخرین روز زندگی



وینسنت هرگز کارمند وظیفه شناسی نبود.ولی آن روز برای شانه خالی کردن از مسئولیتش دلیل خوبی داشت.حداقل به نظر خودش خوب!

صدای انفجار نسبتا بلندی از پاکت نامه ای که روی هوا شناور بود به گوشش رسید و پس از آن فریاد آشنای رئیسش!
-تو واقعا چی فکر کردی؟هر وقت دلت بخواد میای و وقتی حوصله نداشته باشی به خودت مرخصی میدی؟همین چند روز پیش نبود که به بهانه ی مرگ مادرت سه روز سرکار نیومدی؟غیبت های تو دیگه خارج از حد تحمل منه وینست...همین الان پا میشی میای سرکار.اوه راستی.دیروز مادرت رو دیدم.به نظرم اصلا شبیه مرده ها نبود.

سخنرانی خشونت آمیز رئیس با صدای انفجار دیگری پایان یافت.وینسنت آهی کشید و در انتظار نامه ی بعدی روی صندلی زوار در رفته اش نشست.صدای ناله چوب های فرسوده ی صندلی او را وادار کرد که با حالتی عصبی از روی صندلی بلند شده, شروع به قدم زدن در طول اتاق کند.


فلش بک

پیرزن فالگیر به محض دیدن فنجان قهوه با حالتی وحشت زده به چشمان وینست خیره شد.
-مواظب خودت باش جوون.فردا مواظب خودت باش.گرچه...
-گرچه چی؟
-نمیتونم بگم.نمیخوام بترسونمت.
-تو همین الانم به اندازه ی کافی منو ترسوندی.پس ادامه بده.باید مواظب چی باشم؟
-اینجا یه پروانه میبینم.
-پروانه که ...چیز خوبیه...نیست؟
-خوبه..ولی نه تو فنجون قهوه!پروانه نشانه عمر کوتاهه...خیلی کوتاه...به اندازه...یک روز!

وینسنت خنده ی بلندی سر دادوچند نات بطرف پیرزن پرتاب کرد.
-خیلی ممنون.به اندازه کافی سرگرم شدم.حالا میتونی بری.من هیچوقت به پیشگوها و فالگیرا اعتماد نداشتم.

پیرزن توجهی به سکه ها نکرد.با افسوس به وینسنت خیره شد.
-تو خیلی جوونی...ولی من وظیفه دارم بهت اخطار بدم.کارای ناتمومت رو تموم کن.فرصتت کوتاهه.

وینسنت با لبخند از سر میز بلند شد.چند سکه ی دیگر روی میز گذاشت و از کافه خارج شد و قدم زنان بطرف مرکز دهکده رفت.با هر قدم, بی اختیار لبخند تمسخر آمیزش کمرنگ تر میشد.
-اون فقط یه فالگیر دوره گرده.حتی پیشگوهای واقعی مثل تریلانیا فقط گهگاهی میتونستن درست پیشگویی کنن.مگه یادت نیست؟سر کلاس چه چرندیاتی به هم میبافت؟پروفسور دامبلدورم همینو میگفت.پیشگویی کار سختیه.

با خودش حرف میزد. و این اصلا نشانه خوبی نبود.به خوبی میدانست که چقدر از مرگ وحشت دارد.با انعکاس ناگهانی نوری درخشان و به دنبال آن, صدای مهیب رعد و برق, از شدت وحشت فریادی کشید.عرق سردی بر چهره اش نشسته بود.
-نکنه واقعا...فقط یک روز فرصت داشته باشم؟

چشمانش را بست و آپارات کرد...

وقتی چشمانش را باز کرد کنار کلبه ای چوبی ظاهر شده بود.با قدم هایی سریع وارد اتاقک کوچکش شد.بهتر بود خودش را به جای امنی میرساند.وامن ترین مکان برای او اتاق محقرش بود.

پایان فلش بک


نگاهی به اطراف انداخت.اتاقک کوچکش خالی تر از آن بود که تهدیدی برای او ایجاد کند.یک کمد و میز کار چوبی و صندلی فرسوده ای در گوشه اتاق قرار داشت.یک میز فلزی بزرگتر وسط اتاق بود که معمولا غذایش را روی آن میخورد.پاتیلی زنگ زده و یک تختخواب فنری که از خانه پدریش به آنجا آورده بود.
روی دیوار چند عکس قدیمی خانوادگی دیده میشد.ولی آن شب حتی عکس ها هم حوصله لبخند زدن نداشتند.
و شومینه!
شومینه را کاملا خاموش کرد.با دستپاچگی قفسه مخصوص معجون های شفابخشش را کنترل کرد.داخل کمد و زیر تخت و حتی لابلای لباس هایش را گشت.خودش هم نمیدانشت دنبال چه چیزی میگردد.در واقع دنبال هر چیزی میگشت که ممکن بود تهدیدی برایش به شمار برود.

چشمش به بسته کوچکی که صبح همان روز روی میز گذاشته بود افتاد.بسته را روز قبل به سازمان مرسولات جادویی آورده بودند.جادوگر ناشناس بسته را روی میز او گذاشته بود.وینسنت ضمن امضای فرم مخصوص، به جادوگر گفته بود که بسته اش کمی با تاخیر به مقصد خواهد رسید.
-متاسفم آقا.بسته های غیر جغدی امروز رو توسط مامورامون ارسال کردیم.این یکی باید بمونه برای سه روز دیگه.چون حدود نیم ساعت دیگه ساعت کاریمون تموم میشه.فردا و پس فردا هم که تعطیله.
جادوگر ناشناس با خشونت کیسه ای روی پیشخوان گذاشت.از صدای ایجاد شده مشخص بود که داخل کیسه پر از سکه است.ناشناس کمی بطرف وینسنت خم شد.
-شرایط من فرق میکنه آقا.نمیتونم سه روز صبر کنم.این بسته فردا باید به جکسون پیر برسه.توی این کیسه به اندازه حقوق سه ماهت گالیون هست.اینو بگیر و بسته منو فردا هر طور شده قبل از ظهر به جکسون برسون.

وینسنت به فکر فرو رفت.حقوقش کفاف مخارج زندگیش را نمیداد.با این پول میتوانست حداقل برای مدتی راحتتر زندگی کند.چه اشکالی داشت؟

پس قبول کرد!

جکسون پیر را میشناخت.هیزم شکن پیری که در مسافتی نسبتا دور از دهکده هاگزمید زندگی میکرد.نه همسر و نه بچه.خودش بود وچوب های مختلفی که برای ساختن دسته جارو استفاده میشد.وینسنت با لحنی قانع کننده زمزمه کرد:
-جکسون میتونه یه روز دیگه منتظر بمونه.وضعیت من اضطراریه.فردا بسته رو بهش میرسونم.نباید چیز مهمی باشه.هر چیه از زندگی من که مهمتر نیست.

وینسنت سرگرم خواندن کتاب شد.سعی کرد روی کلمات متمرکز شود.ولی وقتی بعد از یک ساعت متوجه شد که چیزی از پنجاه صفحه ای که خوانده به خاطر ندارد کتاب را کنار گذاشت.
-توی بسته چی میتونه باشه؟نکنه جکسون مریضه و این بسته حاوی دارو یا معجونی برای بیماریش باشه.شاید برای همین بود که جادوگره اصرار میکرد حتما امروز برسونم بهش.نکنه به خاطر من بمیره!
ناخوداگاه جکسون را در بستر مرگ تصور کرد.درحالیکه دستهای پیر و نحیفش را بطرف او دراز کرده.
-وینست...کمکم کن!نمیخوام بمیرم...

به سرعت پلک زد و سعی کرد افکار ناخوشایند را از ذهنش دور کند.اتاق کاملا سرد شده بود.ولی جرات نمیکرد شومینه را روشن کند.
-روشنش نمیکنم.اگه آتیش سوزی بشه چی؟

دیگر قادر نبود جلوی افکارش را بگیرد.خود را در حالی تصور کرد که در میان شعله های آتش گرفتار شده.درآتش سوزی ذهنی اش، به سختی راهش را از میان دود و اتش پیدا کرد و بطرف در رفت.ولی در اتاقک باز نمیشد.چوب دستیش را دید که در گوشه ای با صدای ترق و تروق به آرامی شعله ور شده بود.دستانش در تماس با شعله ها میسوختند و میسوختند...
این بار سرش را بشدت تکان داد و سعی کرد به خودش مسلط باشد.
-آروم باش.فقط یه شبه.میتونم سرما رو تحمل کنم.هیچ آتش سوزی ای اتفاق نمیفته.کاش میشد از خونه بزنم بیرون.

کم کم داشت احساس خفگی میکرد.دیوارهای اتاق به نظرش کوتاه تر و نزدیکتر می آمدند.ولی نه...نمیتوانست از خانه خارج شود.
-اون بیرون هر اتفاقی ممکنه بیفته.ممکنه اشتباهی بیفتم توی یه چاله.کسی صدامو نشنوه و اونقدر اون تو بمونم تا از شدت گرسنگی یا تشنگی بمیرم.ممکنه حشره ای نیشم بزنه و قبل از رسیدن به شفابخش, بمیرم.اصلا ممکنه همون رعد و برق این بار وسط فرق سر من فرود بیاد.همینجا بهتره.همینجا میمونم.

برای چندمین بار گوشه و کنار اتاقکش را بررسی کرد.
-خب...تخت که خطری نداره.فوقش ممکنه پایه هاش بشکنه.که اتفاق مهمی نیست.سقف چی؟سقف اتاقم زیاد محکم نیست.قصد داشتم دو سه ماه دیگه که هوا گرم تر شد تعمیرش کنم.کاش پشت گوش ننداخته بودم.نکنه بارون امشب ضعیفترش کنه؟
از پنجره کوچک و خاک گرفته اش به بیرون نگاه کرد.باران همچنان میبارید.سقف را بررسی کرد.
-همه جاش ترک داره.زیر این سقف جام اصلا امن نیست.
میز فلزی وسط اتاق را کشان کشان به گوشه ای برد و به آرامی زیر آن خزید.
-اینجوری بهتره.زیر همین میشینم.شبم همینجا میخوابم.احتیاط همیشه لازمه.

برایش اهمیتی نداشت که در آن اتاق خاک گرفته، زیر میز فلزی چقدر مضحک به نظر میرسد.

نگاهی به چهره رنگ پریده اش در انعکاس زیر میز فلزی انداخت.
-چقدر رنگم پریده...شبیه جسد شدم.اصلا نکنه مرده باشم؟!نکنه مردم و هنوز نمیدونم؟اون جاروسواری که از کنارم رد شد.سرعتش خیلی زیاد بود.نکنه بهم برخود کرده باشه و من بی خیال جسممو همونجا جا گذاشته باشم؟
صدای قار و قور شکمش او را متوجه کرد که این اتفاق نیفتاده و او جسمش را هم همراه خودش آورده.با دریافتن این حقیقت که هنوز زنده است، نفس راحتی کشید.
گرسنه اش شده بود.نگاهی به پاتیل کنار شومینه انداخت.کمی از سوپی که آماندا برایش آورده بود باقی مانده بود.ولی...
-ظهر از همین خوردم.اتفاقی نیفتاد.ولی الان شاید خطرناک باشه.شاید مواد داخلش فاسد شده باشه.بهتره از خیرش بگذرم.با گرسنگی هم میتونم بجنگم.همش یه روزه.

کم کم چشمانش گرم شد و به خوابی نه چندان عمیق فرو رفت...

با صدایی شبیه وز وز از خواب بیدار شد.به محض اینکه موقعیتش را به خاطر آورد از جا پرید و به دنبال این حرکت ناگهانی، سرش به شدت با میزی که زیر آن خوابیده بود برخورد کرد.دردی عمیق در سرش پیچید.حتی قادر نبود چشمانش را باز کند.با شنیدن صدای وز وز، از ترس حضور حشره ای سمی از جا پریده بود.ولی ضربه ی سخاوتمندانه ی میز نصیبش شده بود.به محض آرام شدن درد، به دنبال منبع صدا گشت.آتشی در اتاق روشن نبود.هیچ حشره ای در اطراف دیده نمیشد.خبری از نامه های عربده کش رئیسش هم نبود...نگاهش دور اتاق گشت و گشت و بالاخره روی میز کارش ثابت ماند.
بسته!
صدا از داخل بسته بود.
-یعنی چی؟نکنه موجود زنده ای توشه؟

وینسنت با احتیاط از زیر میز خارج شد و بطرف بسته رفت.
-اگه موجود زنده باشه از دیروز تا حالا باید این تو خفه شده باشه.اگه جانور با ارزشی باشه چی؟مسئولیتش با منه.
مغزش فورا به او یادآوری کرد که بسته را بصورت غیر قانونی قبول کرده و مسئولیتی در قبال آن ندارد.
-خوب شد ثبتش نکردم.وگرنه علاوه بر اینکه سکه ها رو از دست میدادم جریمه هم میشدم.حتی شاید کارمم از دست میدادم.

صدای وز وز بلند تر شد.وینسنت با حالتی بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بود.نمیدانست باید چه کاری انجام بدهد.جرات باز کردن بسته را نداشت.
-بالاخره که چی؟تا فردا که نمیتونم این صدا رو تحمل کنم.جکسون قرار بود اینو باز کنه.حالا من بازش میکنم.شاید بشه ساکتش کرد.فقط باید احتیاط کنم.دستکش های پوست اژدهامو کجا گذاشته بودم؟

ولی بسته آنقدرها صبور نبود...

ابتدا صدای خش خش ضعیفی به گوشش رسید. تنها چیزی که بعد از شنیدن صدا مشاهده کرد, پودر طلایی رنگی بود که از همه ی روزنه های بسته، به اطراف پاشیده شد و اشعه ی درخشانی که از پودر مرموز ساطع میشد. اشعه ابتدا در نقطه ای متمرکز و سپس یکراست بطرف او شلیک شد.
وینسنت قادر به انجام هیچ حرکتی نبود.در لحظه برخورد طلسم همچنان به دستکش های پوست اژدهایش فکر میکرد.ولی در آخرین لحظات قبل از اینکه روی زمین سقوط کند به جکسون پیر هم فکر کرد.
برایش اهمیتی نداشت که چه کسی و به چه دلیل ممکن است قصد کشتن یک هیزم شکن پیر را داشته باشد.ولی آرزو کرد که کاش بسته را قبل از ظهر به صاحبش رسانده بود...



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
- بهتره بری فیلیوس. دیگه هم بحث نکن؛ این هنوزم یک پیشنهاده اما ...

مکثی کرد. نگاهش را از من دزدید و ادامه داد. شرم را در صدایش حس می کردم :
- اما ... اما کاری نکن تبدیل به یک دستور بشه !

سرم را پایین انداختم و تنها زیر لب گفتم :
- باشه، مینروا. به امید دیدار !

دیگر جای بحثی نبود؛ هاگوارتز دیگر برای یکی از بهترین استادانش جایی نداشت !

***

دفترچه خاطرات ویلیام کسپر
21 سپتامبر


هنوز خیلی از شروع سال تحصیلی نگذشته اما خستگی عجیبی رو در پرفسور فلیت ویک حس می کنم؛ یعنی همه بچه ها همین نظرو دارن؛ نمی خوام این رو بنویسم ولی شاید پرفسور بهتر باشه کارش رو کمتر کنه ... !

همین دیروز وقتی رفتم کتابخانه نمونه واضح ضعف پرفسور فلیت ویک رو دیدم؛ توی کتابخانه کسی جز من و چند تا از اون راونکلایی ها و البته مثل همیشه پرفسور فلیت ویک، نبود.

سر هم 10 نفر هم نمی شدیم. پرفسور در قسمتی که منم نشسته بودم، پشت کوهی از کتاب قایم شده بود. چند لحظه که گذشت، صندلی چوبی زیر پاش رو کمی بزرگ تر کرد و از اون بالا رفت.

دنبال کتابی می گشت. قدش کاملا به قفسه مورد نظرش نمی رسید و دستش حسابی می لرزید؛ کورمال کورمالی قفسه ها رو دستمالی می کرد تا شاید کتابش رو پیدا کنه. یک لحظه دستش متوقف شد. ب نظر می رسید کتابش رو پیدا کرده. کتاب قطوری بود؛ خیلی کتابخونه می اومدم ولی کتابی با اون قد و قواره رو هیچ وقت ندیده بودم.

چشمت روز بد نبینه؛ کتاب رو کشید از قفسه اما به جای اینکه روی دستش پایین بیاد، روی سرش پایین اومد و اونم تحمل و انتظار همچین نیرویی رو نداشت و شپلق !

خودش و صندلی و کتاب قطور، پرت شدن روی زمین. خیلی ها خندیدن اما سریع جلوی خودشون رو گرفتن؛ اما من نخندیدم، ولی با این حال پرفسور فلیت ویک دیگه توان قبل رو نداره !


***
دفترچه خاطرات ماکسی جونز
21 سپتامبر


امروز صبح با فلیت ویک کلاس داشتیم؛ کلاسمون با گروه اسلیترین مشترک بود. باز هم اون خون اصیل های بوگندو ! اوایل کلاس خیلی خوب گذشت اما از وسطای کلاس بود که پرفسور فلیت ویک دیگه تحمل ادا کردن اون ورد رو نداشت.

وردِ قدیمی و سنگینی بود و انرژی زیادی می گرفت؛ اون هیچ وقت انجام ورد های سنگین رو ما به نمی سپرد، امروز هم همین طور بود. رفت روی میزش و یکی یکی کتاب ها رو بالا رفت تا ما دید خوبی داشته باشیم. بعد هم توضیحاتی در رابطه با ورد و تاریخچه اش داد اما وقتی زیر لب ورد رو زمزمه می کرد، تاب نیاورد و در حالی که عرق می ریخت، چوبدستی اش به سمت کله اون اسکور ِ احمق پرت شد.


***
فلش بک



گربه نیلگون ِ مینروا به آرامی از در اتاقم وارد شد. در حال کار بر روی پروژه رمزگشایی ورد های رمز دار بودم که گرمایش را حس کردم و پیامش را شنیدم :

- فیلیوس، متاسفام که مزاحمت می شم؛ کاری هست که باید به دفترم بیای. پشمالوی خال خالی

از کار دست کشیدم و از روی صندلی ام پایین پریدم. از اتاقم بیرون رفتم و در حالی که در دلم به رمز های عجیب و گربه ای مینروا می خندیدم، مسیر دفترم تا اتاق مدیر مدرسه را طی کردم.

در راه همه بچه ها با احترام و نگاه خاصی از کنارم می گذشتند؛ معنای نگاهشان را نفهمیدم اما حدس های زدم؛ حدس های که خوشایند نبودند.


***

تق تق تق
دستم سه بار و با نظمی خاص روی در بالا و پایین رفت. پاسخ، کمی بعد شنیده شد :
- بیا تو فیلیوس

وارد شدم. مینروا بر خلاف آلبوس کاملا اتاق منظمی داشت؛ دیگر از آن خرت و پرت های آلبوس که همه جا را پر کرده بودند خبری نبود؛ با اینکه اتاق آلبوس اوج بی نظمی بود اما اکنون بی نظمی خاصی را می دیدم.

اتاق همان ظاهر همیشگی اش را داشت؛ وسایل و اختراعات جادوییِ آلبوس، به رنگ های قهوه ای و نقره ای، یا خاکستری در قفسه های بالایی کتابخانه مینروا، با ریتمی خاص و از بزرگ به کوچک، چیده شده بودند. کتاب هایی قطور و بسیار آشنا با جلد هایی چرمین و گاه چوبی، در قفسه های قدیمی کتابخانه ِ مدیر جدید، چهره اتاق را به کتابخانه شبیه کرده بود. به همین دلیل مینروا را با همان رفتار قدیمی آلبوس یعنی نداشتن حضور مداوم در کتابخانه می بینم.

چند قدم بر می دارم. کتاب خانه و کمدش در پشتم قرار گرفت و حال مینروا پشت به ده ها تابلوی غرغرو به صندلی اش تکیه داده است. باز هم بر خلاف آلبوس، مینروا میزش را با نظم چیده بود؛ کتاب ها جلویش بودند و اکثرا بسته و روی هم قرار گرفته بودند. کاغذ های پوستی لوله شده در کنار میز بودند و خبری هم از دستگاه های نیمه کاره ی آلبوس نبود.

مینروا، هنگامی که مطمئن شد همه اتاق را از نظر گذراندم، با سرفه ای، دلیل فراخواندنم را اعلام کرد.
- اهم ... اهم ... فیلیوس موضوع مهمی هست که باید باهات درمیون بذارم.

توجهم را به مدیر هاگوارتز معطوف کردم و با دقت به او خیره شدم؛ اما او از نگاه کردن به من سر باز می زد :
- خب می دونی ... همه روزی باید از کار، علاقه و دل مشغولی ها و خستگی هاشون دست بکشن تا در آرامش زندگیشون رو ادامه بدن ...

لحنش عجیب بود؛ مینروا، سخت و محکم حرف می زد؛ اما این بار متفاوت بود. او به آرامی و ناراحتی سخن می گفت :
- خب ... همه ما توی این ده ها زحمت تو رو برای هاگوارتز دیدیم؛ دانش آموزان زیادی رو به درجات بالا رسوندی و این قابل تقدیره اما روزی همه ما باید ...

دیگر ادامه نداد. چند ثانیه کوتاه در سکوت گذشت؛ انگار دنبال کلمات می گشت. بالاخره آن سکوت سنگین شکسته شد :
- فیلیوس ازت می خوام کمی استراحت کنی؛ چند ترم ... !

چی ؟ باورم نمی شد. از مقدمه چینی اش برمی آمد که می خواهد درباره همچین موضوعی صحبت کند اما هیچ گاه به آن فکر هم نمی توانستم بکنم؛ می خواستند مرا از هاگوارتز اخراج کنند ... !

به آرامی دستی بر موهای کم پشتم بردم. خستگی و فشار روحی آن کلمات بی تابم می کرد. چند قدم برداشتم و روی صندلی کوچکی نشستم. غرق در افکار خودم بودم که ناگهان فریاد زدم :
- چی گفتی مینروا ؟ تو می خوای من رو اخراج کنی ؟

مینروا هم حال خوشی نداشت. من و او دوستان خوبی بودیم و حالا در مقام یک مدیر باید به وظایفش عمل می کرد. صدایش دوباره لحن گذشته را بازیافت :

- خب می دونی بچه ها خستگی تو رو به وضوح مشاهده می کنن و اون قضایای کتابخانه و مشکلات کلاس هات باعث شد که ازت بخوام کمی استراحت کنی. دیگه پیر شدی فیلیوس؛ منم پیر شدم ولی من تدریس نمی کنم؛ تو هم بذار تا وظیفه خطیر تدریس این دانش آموزان رو به یک جوان تر بسپاریم.

گفته های منطقی اش چون پتکی بر سرم خراب شدند.

خیلی با او بحث کردم ولی خودم نیز در ته مغزم اگر هنوز مغزی باشد می دانستم حق با مینروا است، پس دیگر با او بحثی نکردم و در برابر آخرین گفته اش، تسلیم شدم.

بعد از بیرون آمدن از دفتر مدیر، به اتاقم رفتم و خرت و پرت های مهم ام را جمع کردم. اکنون دیگر موقع رفتن بود.

و این روز آخر بود؛ روزی که با مرگ متفاوت بود اما غمی یکسان داشت؛ روزی که حقیقا مرا کشت و من به جسمی بی روح تبدیل شدم.

دیگر هیچ گاه بارو های دل انگیز هاگوارتز را ندیدم ! و این کار استاد بزرگ ورد ها و افسون ها بود ...!


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۱ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
عشق...!


- فنریر کجایی گرگ بد قواره؟ یالا بیا بیرون ببینم. نکنه رفتی زیر مبل خوابیدی؟ نه... اونایی که زیر مبل میخوابیدن گربه بودن، این یکی گرگه. آهاااااااااای کدوم گوری هستی پس؟!

- آئئئوووو...!

لودو مسیر زوزه ملایم رو دنبال میکنه تا میرسه پشت در یکی از اتاق های خالی از سکنه خانه ریدل. گوشش رو به در میچسبونه ولی غیر از صدای زوزه که هر چند دقیقه یه بار خیلی ملایم و همراه با ناز و ادا کشیده میشه صدای دیگه ای نمیاد.

برای همین در رو باز میکنه و داخل اتاق میشه. با وارد شدن لودو فنریر از جاش میپره و چیزی که دستش بودو پشتش قایم میکنه.

- هی هی هی! بینگو! من دیدم یه چیزی رو قایم کردی، خودت با زبون خوش نشونش بده ببینم چی بود؟

فنریر خرناس کشان میگه:
- برو بیرون وگرنه میام زبون خوش رو نشونت میدم. واسه چی در نزده اومدی تو اتاق؟ شاید اینجا سر بریده داشتم!

لودو خمیازه ای میکشه و میگه:
- مثال از این کسل کننده تر نداشتی؟ همین الان تو اتاق بغلی ده تا سر بریده محفلی انبار کردیم برای نجینی که هفته ای یه دونه بخوره! اینا رو بیخیال چی پشتت قایم کردی؟

- حرف حساب حالیت نمیشه؟ میگم چیکار داری؟

در همین لحظه ساختمون به لرزه در میاد و چراغ الکلی روی گنجه پرت میشه روی زمین و به خاکشیر یخمال تبدیل میشه. لودو به لرزش دیوارها اشاره میکنه:
- واسه خاطر این. ارباب چندتا غول غارنشین رو احضار کرده تا ازشون توی ماموریت هفته دیگه استفاده کنه. مشکل اینجاس که الان توی خونه کسی زبون این زبون نفهم ها رو حالیش نیست. در واقع یکی هست...و اون هم تویی! ارباب گفتن سریع بیام گوشت رو بگیرم بکشونمت پیششون تا ببینی چرا دارن به طور متناوب اول با گرز میزنن تو سر همدیگه بعد خودشون رو میکوبن به دیوار, بعد هر دو حرکتو با هم انجام میدن.

نگاه مظلومانه فنریر که اصلا بهش نمیومد, توجه لودو رو جلب میکنه. این بار بدون اینکه وقتشو با سوال کردن از اون هدر بده مستقیم به سمتش میشه و چیزی که که پشتش مخفی کرده بود از لای پنجولش میکشه بیرون.

- یا سالازار کبیر...شوخیت گرفته؟ از هیکلت خجالت بکش خرس گنده. این دسته گل صورتی بدریخت دیگه چیه؟ نه باورم نمیشه،اینایی که بهش زدی روبان قلبیه؟!

فنریر دسته گل صورتی رو پس میگیره:
- چیه؟ به قیافه ام نمیاد؟ فکر کردی چون هفته ای سه تا محفلی میخورم و هفت هشت نفر رو گاز میگیرم نمیتونم عاشق بشم؟اشکالی داره؟

لودو که چشماش از کاسه زده بیرون با تعجب میگه:
- نه اشکالی که نداره، من فقط تو کف اعتماد به نفستم! هیکلت که قد خرسه، پشمالو هم هستی، دندون هاتم که درازه، پوزه ات هم که همیشه خونیه.صدای عادیتم که زوزه اس. چطوری میخوای به طرف ابراز علاقه کنی؟زوزه کشون؟ اصلا طرف کی هست؟

فنریر موهای بلند روی دستشو کنار میزنه و از لابلای اونا به ساعتش نگاه میکنه و بعد سریع از جا میپره و دسته گل رو میزنه زیر بغلش. میخواد از در اتاق بره بیرون که لودو جلوش رو میگیره:
- کجا داری میری؟ جواب سوال ها من پیشکش، حالیت نشد گفتم لرد احضارت کرده؟ اگه نری پوست جفتمون کنده است.حالا پوست تو که وضعیتش اینه.زیاد مهم نیست.ولی حیف پوست زیبا و لطیف من...

- نترس من فکر همه چی رو کردم. خیلی وقته دارم روی ظاهر شدن تمرین میکنم. سریع میرم خواستگاری میکنم و برمیگردم!

بعد از گفتن این جمله, با عجله از اتاق میزنه بیرون. لودو هم که میدونست فعلا کاری از دستش بر نمیاد برمیگرده پیش لرد. لرد نگاهی به سرتاپای لودو میندازه.
-لودو؟این چه وضعیه؟
-کدوم وضع ارباب؟
لرد به دستای لودو اشاره میکنه و میگه:
-منظورم دستاته.چرا دراز تر از پاهات هستن؟باز تو نتونستی دستورات ارباب رو به موقع اجرا کنی؟ فنریر کجاس؟ مطمئنم بهت یاداوری کردم بدون اون گرگ بدبو برنگردی...من الان بوی بدی حس نمیکنم.یعنی میکنم.ولی زیاد بد نیست.نه اونقدر که نشانه حضور فنریر باشه....صبر کن ببینم...چی؟... نیومد؟ رفت خواستگاری؟ خیلی جالبه. باشه باشه! فعلا تو رو شکنجه میکنم تا وقتی فنریر برگرده حسابشو بذارم کف دستش.

لودو که دیگه فکر اینجاشو نکرده بود که درحالیکه هنوز هیچ حرفی نزده, لرد همه اینها رو از ذهنش بیرون بکشه میگه:
- ولی ارباب من بهش گفتم...به جان نجینی عزیزتون که میخوام دنیاش نباشه من بهش گفتم! تقصیر من چیه این وسط.گرگینه اس!به هر حال اینم تا حدودی زبون نفهمه.

لرد با لبخند شومی که روی صورتش داره با دست اشاره میکنه و بلاتریکس خودش رو به اونها میرسونه.لرد دوباره دستشو تکون میده, شاید مورد مناسبتری خودشو به اونا برسونه.ولی اتفاقی نمیفته.
- میخوام لودو رو شکنجه کنم ولی نه با کروشیو. فعلا نصبش کن رو دیوار تا فنریر برگرده و دسته جمعی به حسابشون برسم.

لودو با تعجب پیش خودش فکر میکنه که این دیگه چه مدل شکنجه ایه و خوشحال میشه که احتمالا درد زیادی نداره، اما لرد همه آرزوهاشو به نقش بر آب میکنه .چون با لبخند میگه:
- زیاد خوشحال نشو لودو. تو رو نصب میکنیم رو دیواری که اون غول غارنشینها خودشون رو میکوبن بهش.در واقع قراره بین دیوار و غول ها کمی...لاغر بشی!


چند صد کیلومتر اون طرف تر، رستوران مخروبه ای در هاگزمید:


فنریر که خودشو جلوی رستوران ظاهر کرده دسته گل رو مثل شمشیر میگیره جلوش و وارد رستوران میشه. فضای رستوران پر از دوده و صدای قاشق و چنگال ها از سر همه میزها به گوش میرسه. با ورود فنریر برای چند لحظه همه ساکت میشن ولی بعد دوباره به حرف زدن و غذا خوردن ادامه میدن.

پیشخدمتی که پیشبند چرکی پوشیده و جای چندین زخم روی صورتش دیده میشه و موهاش هم دسته دسته کنده شده ظرف های باقی مونده روی یکی از میزها رو برمیداره و با نگاه چپ چپی که به فنریر میندازه به طرف ظرفشویی میره.
فنریر که چشم هاشم به شکل قلب در اومده آروم آروم دسته گل به دست میره جلو .وقی به پیشخدمت میرسه توقف میکنه و با تعظیمی که بیشتر شبیه خیز برداشتن برای حمله اس, گل رو به پیشخدمت تقدیم میکنه. پیشخدمت گل رو میگیره و با دماغ نصفه اش بوش میکنه. بعد لبخندی میزنه و با صدای نکره اش میگه:
- این گل مال منه؟ چه رومانتیک!

- آره دیگه مال خودته. دیروز که اومدم اینجا ناهار بخورم بهت گفتم که میام خواستگاریت.خب اومدم. دسته گل هم که بهت دادم.دیگه چی میخوای؟ زودتر وسایل رو جمع کن بریم عروسی کنیم. من کار دارم باید برگردم سر کارم.رئیسم منتظره.آخه میدونی...کاراشون بدون من پیش نمیره.

پیشخدمت زیرچشمی به فنریر نگاه میکنه:
- چقدر عجله داری! ما هنوز هیچی از هم نمیدونیم.شناخت کافی نداریم. باید کلی صحبت کنیم، چند وقت نامزد باشیم، با هم رفت و آمد کنیم و خانواده های همدیگه رو بشناسیم بعد اگه توافق داشتیم به ازدواج و مراسم میرسیم.
- آآآآآآآآآآئئئئئئئئئئئووووووووو...! چه خبره بابا! من اینقدرام که فکر میکنی وقت ندارم. من مرد زندگیم، کلی سرم شلوغه، زود تند سریع لباساتو بپوش بریم عروسی کنیم. من دیروز در فاصله بین ناهار و دسرم به مدت پنج دقیقه بهت خیره شدم.این عشقه دیگه،و همین هم برای ازدواج کافیه!اصلا تا حالا کسی به تو خیره شده بود؟

پیشخدمت قسمتی از موهای باقیمونده شو از روی صورتش کنار میزنه و میگه:
- خب...مطمئنم شده.ولی من متوجهش نشدم.به هر حال...تو فکر کردی من فک و فامیل ندارم؟ داداش مانداگاسم اگه بشنوه چی گفتی پوستت رو میکنه.
- چی شد؟! داداش چی چی؟
- داداش مانداگاس.
- مانداگاس؟ اون محفلی دزد کج و کوله بوگندو داداشته؟ تو محفلی هستی؟

پیشخدمت با عصبانیت دسته گل رو میکوبه توی سر فنریر و میگه:
-چی گفتی؟... درباره خانواده من درست صحبت کن. اصلا مرده شور ترکیبت رو ببرن مرتیکه نفهم بد اخلاق بی ادب.پشمالوی زوزه کش بی شخصیت. خواب ازدواج با منو ببینی!

فنریر زبونش رو دور دهنش میکشه و میگه:
- اصلا حالا که اینطور شد باید حقیقتی رو بهت بگم...من با محفلیا ازدواج نمیکنم...
- پس چیکار میکنی؟
- از سالازار چه پنهون، میخورمشون...!


نیم ساعت بعد در خانه ریدل


- ارباب جان من نه، دیگه تکرار نمیشه، خواهش میکنم، شما رو به ردای سالازار قسم میدم بسه، دیگه طاقت ندارم! اینا گرزهاشون تیغ داره همه بدنم سوراخ سوراخ شد.

لرد به وسیله جادو غول رو منجمد میکنه تا جلوی ضربه هایی که با گرزش به فنریر میزد رو بگیره. بعد میگه:
- حالا من به تو دستوری میدم و تو به جاش میری خواستگاری؟ بدم همین الان این غول پوستتو بکنه ازش برای نجینی پالتوی زمستونی بدبو درست کنم؟

- ولی من که جبران کردم ارباب، یه نفر از محفلی ها رو خوردم، اینطوری تعدادشون کمتر از قبل شد.

لرد پیکر نیمه جون لودو رو از لای درز دیوار در میاره و پرتش میکنه کنار فنر و میگه:
- فکر میکنم به قدر کافی شکنجه شده باشین. حالا وقتشه که فنریر با غول ها حرف بزنه.اولا حالیشون کن اینجا غار عمه شون نیست که هی خودشونو میکوبن به دیوار.دوما بگو اونها قراره امروز به محفل حمله کنن و اون رو با خاک یکسان کنن.برای اینکار تونستیم یه نفوذی به داخل محفل بفرستیم. قراره تا چند ساعت دیگه راه ورود غول ها به محفل رو بهمون نشون بده. و اون وقت خودم شخصا افتخار میدم و دامبلدور و ریشش رو به عنوان شام به غول ها میدم.ویزلی ها رو هم میتونن ببرن برای زمستونشون ذخیره کنن.

لودو به زحمت فکش رو تکون میده و میگه:
- نفوذی؟...اگه قرار بود کسی رو بفرستین داخل محفل منو میفرستادین ارباب. من در نفوذ کردن استادم.چند لحظه پیش که دیدین چطور در درز دیوار نفوذ کرده بودم.چرا به خودم نگفتین؟

لرد بعد از شکنجه دوباره لودو میگه:
- اولا دیگه نبینم به والانعمتت بگی چیکار بکنه یا نکنه. دوما، برای این کار شخص مناسب تری رو انتخاب کردم.کسی رو که بارها سعی کرده شایستگی خودش رو به ما اثبات کنه...ولی خب...نتونسته! برادر بی عرضه فنریر رو فرستادم.

فنریر با شنیدن این جمله لبخند افتخار آمیز گنده اي زد و در ضمن تلاش برای صاف کردن قامتش توضیح داد:
- من و خانوادم از این لطفتون کمال تشکر رو دارم! این باعث افتخار خانواده ماست که شما ما رو بی عرضه خطاب کرده و برای همچین ماموریت های پیچیده ای انتخاب کردین. فقط میتونم بپرسم که هودریر خودش رو جای کی جا زده؟

- آره بهت اجازه میدم این رو بپرسی. چون الان دیگه اون وارد محفل شده و توی دست و پا چلفتی نمیتونی به هیچ طریقی کارش رو خراب کنی. خرابکاری های گذشته ات که یادت نرفته؟...به هر حال، من یه عضو کاملا فرعی و بی ضرر رو انتخاب کردم که امکان نداره هیچ کدومشون بهش شک کنن. هودریر برادر تو خودش رو به جای سوییچ جا زده.
- سوییچ؟
- آره، گفتم که اسمشم نشنیدی. سوییچ خواهر زشت و بد ترکیب مانداگاس...

فنریر از بعد از کلمه مانداگاس دیگه هیچ صدایی رو نشنید. سرش گر گرفت، گوش هاش سوت کشید و با وحشت به دست های خونینش نگاه کرد و به یاد آورد که نیم ساعت قبل خواهر مانداگاس قبل از اینکه توسط اون خورده بشه در لحظه آخر با داد و فریاد توله گرگ بی مصرف صداش کرده بود. همون اصطلاحی که برادر بزرگترش همیشه در موردش به کار میبرد. فنر به لرد نگاه کرد و به زحمت سعی کرد نفس بکشه.برای چند لحظه فکر کرد نفس کشیدن هرگز نمیتونه سخت تر از این بشه.ولی اشتباه کرده بود... چند لحظه بعد که لرد ذهن فنریر رو خوند...نفس کشیدن براش سخت تر هم شد!



پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
 
ساخته شدن آینه نفاق انگیز


در نزدیکی گودریک هالو دهکده کوچکی بود که تمام جادوگران و مشنگ ها اونجا رو به خاطر عروسک های جادوییش می شناختن. دهکده هم تمام این شهرت رو مدیون خانواده ی وینترز بود.

خانه ی کوچک وینترز ها در پایین تپه قرار داشت، چندان مجلل نبود چون خانواده کوچیک و شاد وینترز از راه ساختن عروسکها جادویی زندگی خودشون رو می گذروندن، حتی تنها پسر خانواده از سن خیلی کم شروع به ساختن عروسک ها کرده بود ، به طوری که هرکسی رو به شگفتی وا می داشت و همه در ستایش ادوارد 11 ساله به او می گفتن مادر زادی یه عروسک ساز متولد شده، مهارت ادوارد حقیقت داشت ولی چیز دیگری هم وجود داشت که عروسک ها رو خاص می کرد.
 
میراث خانوادگی این خانواده یه سنگ جادویی که توانایی زنده کردن عروسک رو داشت .به طوری که یک شب در سال که ماه کامل بود با چرخوندن این سنگ دور عروسک می تونستند عروسک رو تا طلوع خورشید زنده کنن و عروسک همه ی دستورات دارنده سنگ رو انجام می داد.
 
 
چند شب دیگه ماه کامل می شد و خانواده وینترز تمام وقت رو روی عروسکی کار می کردن که دوست داشتن وقتی ماه کامل شد زنده اش کنن اما همه چیز طبق برنامه پیش نرفت..
 
شب به انتها نرسیده و هنوز تا طلوع آفتاب چند ساعتی مونده بود ولی در خونه خانواده وینترز شکسته و از جاش در اومده بود. داخل خونه همه چیز بهم ریخته اس و ادوارد کوچولو به چشمانی گشاد شده از ترس به جنازه پدر و مادرش خیره ست و قاب چوبی جادویی که درش باز مونده، همون قابی که سنگ جادویی توش بود.
 
ادوارد کوچک که بهت زده جلوی در ایستاده فقط آخرین حرفهای مادرش رو به یاد میاره که بهش می گفت فرار کنه و چیزی نمیشه اون و پدرش هم تا چند دقیقه دیگه میرن پیشش ولی انگار مادرش دروغ می گفت. چیزی نمیشد؟ نه، اونا مرده بودن و اونو تنها گذاشتن.
 
قطره اشکی از گوشه چشم ادوارد به پایین می افته و تو چشمان پسرک میشه دید که دیگه هیچ احساسی درونش وجود نداره! اتفاقی که احتمالا برای همه میوفته، نادیده گرفتن احساسات برای همیشه بهتر از تحمل این دردهاست. همسایه هایی که تا اون لحظه مخفی شده بودن و مامورای وزارتخونه کم کم سر رسیدن ولی ادوارد به این چیزا اهمیت نمی داد. از اون لحظه زندگی جدیدی برای ادوارد کوچولو شروع شده بود.
 
سرپرستی ادوارد به مادر بزرگ پدریش سپرده میشه که از پسرک به سختی کار می کشید و مجبورش می کرد عروسکهای بیشتری بسازه. شهرت عروسک سازی پسرک انقد زیاد شده بود که از همه جا می اومدن پیشش این هم طمع رو در هر انسانی برمی انگیخت. مادربزرگ هم آدم طمعکاری بود. ادوارد هم مثل قبل باز به چیزی اهمیت نمی داد؛ تنفر پسرک به اندازه ای زیاد شده بود که عروسک های که می ساخت دیگه جنبه زیبایی نداشت و فقط فکر انتقام مرگ پدر و مادرش بود.
ادوارد عروسک های می ساخت که کاربرد نظامی داشتن یا برای محافظت از شخصی طراحی شده بودن یا برای کشتن شخص دیگری طراحی شده بودن وبرای همین بیشتر مشتری های پسرک را افرادی تشکیل می دادن که به دنبال نابود کردن شخص یا مکانی هستن. حتی دولت هم به پیرزن پول خوبی میداد تا از پسرک کار بکشه و پسرک رو مجبور کنه عروسک های مجهز تری بسازه تا توی جنگ تلفات زیادی نداشته باشن. ادوارد هم تمام تنفرش رو داخل عروسک ها می ذاشت و اونها رو تبدیل می کرد به ماشین های ادم کشی .
 
 پسرک حالا هرشب خواب کشته شدن پدر و مادرش رو می دید و چهره قاتل های که با خونسردی تمام مادرش رو جلوی چشم او کشتن و سنگ رو برداشتن و رفتن. ادوارد با تمام وجود منتظر روزی بود که بتونه انتقام بگیره و تا جایی که می تونست تو تاریکی دنبال قاتلها می گشت که بالاخره با کمک سرنوشت یک شب اون ها رو پیدا کرد.
 
تنها آرزوی پسرک کشتن قاتلین پدر مادرش بود و اینکه بتونه سنگ رو پس بگیره و با قدرت سنگ عروسکهایی که از پدر و مادرش ساخته بود رو زنده کنه و حتی برای ساعتی هم شده تو بغل اونها بشینه و بتونه بخشی از عقده های کودکیش رو کم کنه.
 
 ادوارد آینه بزرگی ساخته بود که قبل خواب ساعت ها وسط عروسک پدر و مادرش می نشست و به تصویر خودش تو آینه که توسط پدر و مادرش در آغوش کشیده شده بودن زل می زد و تمام تنفرش رو فراموش می کرد.
 
حالا دوباره فقط چند شب به کامل شدن ماه مونده و ادوارد همه چیز رو برنامه ریزی کرده برای انتقامی که سالیان سال منتظرش بود. تمام اون نفرت و خشم عمیق سالها که در وجودش بود و راه خروج احساسات دیگه رو بسته بود امشب روی سر قاتل ها خالی می کرد و بعد از اون زندگی اهمیت بیشتری پیدا می کرد. ادوارد با چندتا از عروسک ها شب به محل اتراق قاتلین رفت و چیزی جز خون روی زمین و درخشش عجیب سنگی که کف دستش برق می زد، از اون شب باقی نموند.
 
صدای زنگوله ناقوس کلیسا نیمه شب رو نشان می داد و ماه در مرکز آسمان نور افشانی می کرد. پسرک رو به روی آینه نشسته بود و سنگ رو در دستانش داشت ، سنگ رو اول به سوی مادرش گرفت و چرخوند و همین کار رو هم روی عروسک پدرش انجام داد.
 
نور سبز زیبایی همه جای اتاق رو پر کرد و چند لحظه بعد پسرک واقعا بین پدر و مادر خود نشسته بود و اشک می ریخت .
 
چیزی به طلوع خورشید نمونده بود که که تصویر پدر و مادر ادوارد آروم سنگ رو برداشتن و اون رو شکستن و به روی شیشه آینه پاشیدن و چند دقیقه بعد پدر و مادر پسرک همین کارو داشتن انجام می دادن که پسرک با چشمانی خیره از ترس نگاه می کرد و نمی خواست سنگ رو از دست بده ، حداقل اینطوری می تونست سالی یک بار خانواده وینترز رو شاد و گرم برای ساعاتی پدید بیاره.
 
پسرک در میان آغوش  مادر حبس شده بود و به ضربات پی در پی پدر برای شکستن سنگ خیره بود و با تمام وجود اشک می ریخت. انگار با هر قطره اشکی قسمتی از تنفر هاش نابود می شدن.
 
پدر پودر سنگ رو با اشکاهای پسر مخلوط کرد و روی آینه کشید و آروم آروم نور قرمز رنگی همه جا شروع به درخشیدن کرد و ادوارد میان نور فقط شنید که مادرش می گفت:
به قلبت ایمان داشته باش و از تنفر خالیش کن!
 
پسرک چشمانش رو بست و دیگر چیزی به یاد نیاورد . وقتی از خواب بیدار شد هنوز در آغوش عروسک مادر نشسته بود و دستان مادرش به دور او حلقه شده بود. به یاد خاطرات دیشب اشکی از چشمش سریز شد و اروم به سوی آینه حرکت کرد ولی چیزی رو که دید باور نمی کرد:
ادوارد در میان آغوش پدر و مادر نشسته بود و لبخندی به گرمای افتاب روی لبانش نقش بسته بود.


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
من آن شبح بودم

هوا سرد و تاریک بود. از تکون خوردن برگ درختا معلوم بود باد هم بی خوابی به سرش زده! با این همه از خونه بیرون اومدم. نگاهمو به آسمون پر ستاره دوختم. ماه با وضوح هر چه تمامتر تو آسمون جلوه می کرد. نگاهمو از آسمون گرفتم و به زیر پام دوختم. تمام دهکده زیر پام بود هرچند در اون ساعت از شب به خواب رفته بود. هیچ جنبنده ای دیده نمی شد. ظاهرا من تنها مهمون شب زنده دار اون منطقه بودم البته اگه جغدی رو که روی شاخه تک درختی نشسته و تک تک حرکات منو زیر نظر گرفته بود ندیده می گرفتم! مسیر حرکتم رو به سمت چپ تپه کج کردم. دهکده مقصدم نبود...
ماه با نور بی رمقش با سخاوتمندی هرچه تمامتر مسیرو برام روشن می کرد. قدم هام بی اراده منو به سمت جلو هدایت می کردن.
چند لحظه بعد از بین دروازه سنگی قبرستان کوچیک دهکده عبور کردم. نیمه شب وارد اینجا شدن شجاعت زیادی می خواست اما در اون لحظه به قدری احساس تنهایی می کردم که برام مهم نبود ممکنه با چی رو به رو بشم.
از بین سنگ قبرها عبور کردم و زیر نور ماه دنبالش گشتم. به نظر می رسید حتی جغد هم با سر دادن آوای هوهوی همیشگیش می خواست منو به ادامه راهم تشویق کنه...
دقایقی بعد در دور افتاده ترین نقطه گورستان موفق شدم پیداش کنم. چند وقت بود که بهش سر نزده بودم؟ درحالیکه اون مدت ها بود منتظر من مونده بود... چه دوست بدی هستم! با روز اولش تفاوت زیادی پیدا کرده بود. کاملا مشخص بود مدت هاست کسی بهش سری نزده. وجودم پر از اندوه شد....
درحالیکه نگاهم روی نوشته های سنگ قبر می دوید غرق در مرور خاطراتم شدم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


سوم ژانویه n سال پیش

اون روز مثل همیشه بود... بارونی و سرد. هنوزم دلیل این همه اصرار پدرمو به فروش خونه نمی دونستم چون به هیچ وجه علاقه ای نداشتم خونه ی محل تولد و بزرگ شدنمو ترک کنیم. من از اونجا دوستا و خاطرات زیادی داشتم. خونه چشم انداز قشنگی به دهکده داشت و حتی از اینجا میشد برج و باروی های هاگوارتزو دید. چون خونه مون یکم از سطح دهکده بالاتر بود. مهمتر اینکه قرار بود یه زودی به یکی از جاذبه های گردشگری تبدیل بشه! باورکردنی نبود پدرم این همه مزیتو نادیده می گرفت. همه اینارو بهش یادآوری کرده بودم ولی مثل همیشه وانمود کرده بود نشنیده. همیشه حرفی رو که دوست نداشت نشنیده می گرفت. هرچند اون لحظه تمام فکرم این بود که دفترچه خاطراتمو پیدا کنم... فقط اگر رابی بهش دست زده بود...
هیچوقت علت علاقه برادر کوچکم به وسایل شخصیم رو نتونستم درک کنم. همیشه وقتی تو اتاق من مشغول سرک کشیدن بود مچشو می گرفتم ولی هر دفعه با زبون بازی خودشو از دستم نجات می داد. البته دیگه به این کارش عادت کرده بودم و در عوض قول داده بود به وسایل خاصی نزدیک نشه اما اون لحظه درحالیکه داشتم اتاقو برای پیدا کردن دفترچم زیر و رو می کردم متوجه شدم زیادی به اینکه سر قولش می مونه خوشبین بودم! وقتی صدای در اومد داشتم زیر تختمو بررسی می کردم. داد زدم:
- کیه مامان؟
جوابی نشنیدم. به اینکه نادیده گرفته بشم هم داشتم عادت می کردم. از پایین صدای پا و حرف زدن چند نفر رو می شنیدم اما صدای هیچ کدومشونو نمی شناختم. برای همین مصرانه با صدای بلندتری صدا زدم:
- مامان؟
باز هم جوابی نیومد. در حالیکه گشتن دنبال دفترچمو فراموش کرده بودم بلند شدم تا شخصا قضیه رو بررسی کنم. البته این موضوع به فضول بودن ذاتی من هیچ ارتباطی نداشت. من فقط یه کم کنجکاو شده بودم. همین!
وقتی رسیدم پشت در اتاقم صدای پای کسایی که از پله ها بالا می یومدن رو شنیدم و همینطور صدای خنده یه زن...
از سوراخ کلید که تبدیل شده بود به برج دیده بانی من قضیه رو بررسی کردم... دوتا مرد و یه زن که داشتن به دقت اطرافو نگاه می کردن و پشت سرشون با مشقت تونستم صورت مادرم رو تشخیص بدم که با یه لبخند مصنوعی مثل مجسمه های سنگی ایستاده بود. موقعیت خوبی برای صدا کردنش بود اما به نظر ایده ی خیلی خوبی نمی رسید. به ویژه که نگاهش به وضوح خسته و کلافه بود. چیزی که اصلا با خنده رو لبش هماهنگی نداشت. می دونستم اونم زیاد مایل نیست خونه رو بفروشه ولی هیچ وقت نتونسته بود رو حرف پدرم حرفی بزنه.
درست همون لحظه صدای پاهایی رو شنیدم که به اتاقم نزدیک می شدن. همون زنه بود. ناخودآگاه از در فاصله گرفتم. می تونستم صدای چرخیدن دستگیره ی درو بشنوم. خشم تمام وجودمو گرفته بود. چه گستاخ! اینجا اتاق منه! آماده بودم به محض اینکه در باز شد بپرم جلوشو بگم پخ! عجب هیجانی...زود باش!معطل چی هستی؟ درو باز کن!سه...دو...
- معذرت می خوام... اون اتاقو هنوز خالی نکردیم...
بخشکی شانس!صدای مادرم بود وچند لحظه بعد صدای قدمای زن رو شنیدم که از در دور میشد... قرار نشد عیش مارو منقص کنیا! باشه مامان یکی طلبت!

بیست و سوم ژانویه همون سال!

روز خوبی نبود. ظاهرا قضیه نقل مکان جدی شده. هیچکس به نظر من اهمیتی نمیده... آه! من چه تنهام! دارم کم کم به این نتیجه می رسم پدر زده به سرش!هیچ دلیل منطقی برای این کار وجود نداره. شاید اگه بهش بفهمونم که خونه امون در آینده چقدر معروف میشه دست از اینکار برداره. ولی چطوری باید ثابت می کردم اینارو از کجا می دونم؟
کاش قضیه به همینجا ختم میشد ولی بدتر از اون این بود که مادرم هم کم کم داشت با عقاید پدرم همسو میشد. اعتقاد داشت ما نمی تونیم همه وسایلو با خودمون به خونه جدید ببریم چون کوچکتر از خونه فعلیمونه. در نتیجه مجبور شدم تمام مدت از پشت پنجره به حراج وسایل خونمون خیره بشم و ببینم که مردم چه طوری دارن خریدارانه وسایلی که ازشون خاطره های زیادی دارمو زیر و رو می کنن... چه حس دردناکی!وقتی دختر همسایه مون جاروی منو به مادرش نشون داد حسابی عصبانی شدم. دختره پررو همیشه چشمش دنبال وسایل من بود. دستتو بکش! این هدیه تولد یازده سالگیمه!
باشه... خودتون خواستین!پس منم جور دیگه ای مجبورتون میکنم به حرفم گوش بدین!

دوم فوریه

تقریبا یه هفته ای هست که مثل دیوونه ها تو اتاقای خونه می چرخم و به هر گوشه اش سرک می کشم. به ویژه شبا. خب خوابم نمیبره! اما ظاهرا خانواده ام چندان از این کار خوششون نمیاد به ویژه برادرم که اتاقش طبقه بالاست. چند شب پیش یواشکی رفتم تو اتاقش و دیدم هنوز بیداره. فقط می خواستم با هم حرف بزنیم ولی به قدری از این که پتو رو از روش کشیدم ناراحت شد که از اون موقع اتاقشو برده طبقه پایین و دیگه حاضر نیست طبقه بالا بخوابه. خیلی احمقانه است... کلا از بچگی مادرم لوسش کرده!
البته هیچکدوم از این کارا به پای شاهکار دیروزم نمی رسه. با این همه باید اعتراف کنم ایده اش مال من نبود. کاملا اتفاقی پیش اومد. رو تیرک محبوبم روی سقف شیرونی لم داده بودم که یکی از مشتریا اومد تا یه نگاهی به اتاق زیر شیرونی بندازه. وقتی از زیر تیرک رد شد متوجه اش شدم. هرچند مشخص بود اون منو ندیده. وقتی داشت از پنجره بیرونو نگاه میکرد منم به عادت همیشه به صورت برعکس از تیرک آویزون شدم تا اونو بهتر ببینم... دیگه این تقصیر من نبود که تا در ورودی یه نفس جیغ می زد. فکر کنم خودشم یه خرده حساس بود. درست مثل برادرم!

همون لابد فوریه!شایدم یکی دوماه اونورتر!

کم کم داره حساب روزا از دستم در میره. قبلا خاطراتمو یه گوشه یادداشت می کردم تا وقتی خواستم وارد دفترچه ام کنم زمان دقیقشو بدونم. ولی الان شب و روز برام یه نواختن. نمی دونم علتش چیه؟چون دیگه کسی برای دیدن خونه نمیاد؟ یا چون دفترچه خاطراتمو نتونستم پیدا کنم؟ نمی دونم دیگه کجارو باید دنبالش بگردم.... همه اش چند روز نبودم ولی انگار خونه تو نبودنم زیر و رو شده.
با این همه دیشب وقتی داشتم تو اتاقای طبقه بالا برای خودم بی هدف می چرخیدم خبرای عجیبی شنیدم. تاحدیکه گم شدن دفترچه خاطراتمو فراموش کردم. از لا به لای صدای مشاجره والدینم که تا بالا می یومد متوجه شدم تو هاگزمید شایع شده خونه ما روح زده است!چه چرندیاتی!کلا مردم دهکده خیلی خرافه پرستن. مادرم کاملا مطمئن بود این اتفاقایی که تو خونه می افتن مثلا اینکه وسیله ها گم میشن یا این سر و صداهایی که از طبقه بالا میاد و ترسوندن مشتریا و... زیر سر منه و می خوام با این کارا ناراحتیمو نشون بدم. دارم به خودم افتخار می کنم مثل اینکه خواسته ناخواسته دارم به هدف اصلیم نزدیک میشم! ولی باید اعتراف کنم مامان بعضی وقتا واقعا بی انصاف میشه. همیشه عادت داره منو برای هر چیزی مقصر بدونه و سرزنش کنه. چون حتی گم شدن وسایل جهازشو به من نسبت داد. آخه اونا به چه درد من می خوره؟من که فکر میکنم یکی از همین موزه های آثار باستانی که دنبال جمع آوری اشیا عتیقه است شبونه اومدن سراغ وسایل جهازش! در مقابل پدرم فکر می کرد مادرم دیوونه شده و امکان نداره کار من باشه. رک و راست گفت نگران مادرمه و می ترسه به مریضی من دچار شده باشه. مثل اینکه جریان بیماری من شده سوژه پدرم! هر اتفاقی می افته اول سعی می کنه علایمشو تو طرف مقابل پیدا کنه و وقتی ناامید شد میره سراغ گزینه های دیگه... خوشحالم رولینگ این جریاناتو تو کتابش نمی نویسه!

روزی از روزها که نمی دونم چه روزیه!

باید اعتراف کنم که دارم کم کم به سلامت عقلی والدینم شک میکنم. امروز روز عجیبی بود. پدرم به هالویی رو با خودش آورده بود خونه. اصلا نمی دونم جریان چی بود. مثل همیشه تو اتاقم بودم که سر و صداهایی از طبقه پایین شنیدم. برای همین سعی کردم از سوراخ کلید در اتاقم یه سر و گوشی آب بدم. اول فکر کردم مشتری جدید اومده و باید اعتراف کنم خیلی از خودم ناامید شدم. فکر می کردم اون جریان تموم شده باشه...طرف ریخت عجیب غریبی داشت. خر مهره های زیادی از گردنش آویزون بود و یه عالمه انگشتر و دستبند تو دستاش دیدم. وقتی راه می رفت صدای جرینگ جرینگ از لباساش می اومد که اخرش نفهمیدم به خاطر زلم زیمبوهایی بود که از خودش آویزون کرده بود یا به خاطر سکه هایی که تو جیبش سنگینی می کردن؟ یه قالیچه پهن کرد وسط راهرو و نشست روش. یه لحظه فکر کردم اونجارو به عنوان مکان جدید کاسبیش انتخاب کرده! به ویژه وقتیکه از جیب رداش شروع کرد وسایل مختلفی رو در آورد و گذاشت جلوش. از تو سوراخ کلید خوب نمی تونستم ماهیت اون وسایل رو تشخیص بدم. لابد مثل صاحبشون عجیب غریب بودن! به هرحال هرچی بود متوجه شدم که مشتری جدید نیست و یه نفس راحت کشیدم. چیزی به والدینم گفت که از هجومشون به سمت پله ها کاملا معلوم بود چی بوده! حتما می خواسته عملیات ژانگولر بازی قلابیشو نبینن.ای کلاهبردار متقلب!
راهرو تاریک بود و به زحمت می تونستم طرفو رو زمین تشخیص بدم که همونجور نشسته بود و زیر لب یه چیزایی می گفت. بازم کنجکاوی بهم غلبه کرده بود... البته من هرگونه فضول بودنو رد می کنم. کنجکاوی اقتضای ذات هر بچه ایه به جز عله کله زخمی! به نظر من قهرمان یه داستان نباید انقدر خز باشه!
چند دقیقه به همین وضع گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد جز اینکه یه لحظه بی دلیل حس کردم یه جریان هوای سرد مثل باد تو راهرو ایجاد شد. حتما بازم مامان یادش رفته پنجره راهرو رو ببنده! آهسته از اتاق اومدم بیرون تا برم پنجره رو ببندم چون خیلی از سرما متنفرم! اما هنوز به وسط چند قدم بیشتر از اتاقم دور نشده بودم که یه صدای کلفتی پرسید:
- کی هستی؟
برگشتم به پشت سرم نگاه کنم. همون یارو عجیب غریبه بود. این دیگه چه سوال احمقانه ای بود؟ با تردید بهش نزدیک شدم. موهاش بلند بودن و یه وسیله گرد مثل سینی جلوش گذاشته بود که روش حروف عجیبی حکاکی شده بود. چندتا وسیله بی شکل و ترکیب هم رو سینی قرار داشتن. این چه جور بساطیه؟ نگاهم سر خورد و رو دستاش ثابت موند. زمخت و خشن بودن. معلوم نبود زنه یا مرد؟ نمی دونم تو کتاب رولینگ در مورد این حرفی به میون میاد یا نه؟ امیدوارم اینطور نباشه. می ترسم خواننده ها فکر کنن بین منو این یه رابطه ای وجود داره!
دوباره با همون صدای کلفت تکرار کرد:
- کی هستی؟
چه احمقانه! جواب دادم:
- از اعضای خونواده!
- اینجا چیکار می کنی؟

نمی فهمیدم چرا سرشو بالا نمی آورد تا به من نگاه کنه؟ حالتش یه جوری بود که انگار نشسته خوابش رفته و داره تو خواب حرف می زنه. والدینم دیوونه شدن و دنبال دیوونه ها راه افتادن! بی خود نیست که شاعر میگه دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید! نمی دونستم باید چی جوابشو بدم یا اصلا باید جواب چنین آدمی رو می دادم؟چندان از نظر عقلی سالم به نظر نمی رسید! با این همه خواستم سر به سرش بذارم. گفتم:
- زندگی می کنم! تو هم می خوای بیای؟ دور همی خوش میگذره!
جوابی نداد. ولی همونجور که بهش زل زده بودم و منتظر جوابش مونده بودم یه دفعه سرش یه وری افتاد و یه صدای ناجور از تو گلوش بیرون اومد!از ترس سریع رفتم تو اتاقمو درو بستم. معلوم نبود یه دفعه چش شد؟یعنی سکته کرد؟

آخه دفترچمو پیدا کردم بگم چه روزیه؟

هنوزم باورنمیکنم که این اتفاق افتاده باشه... این واقعیت نداره. مشکلی وجود نداشت. همه چیز سر جای خودش بود و زندگی روال عادیشو داشت طی می کرد. پس چرا؟ چرا خونواده ام از اینجا رفتن؟ چرا راضی شدن من اینجا تنها بمونم؟ مگه غیر از این بود که می خواستم کمی هم به من توجه داشته باشن؟ ترک کردن اینهمه خاطره ای که با هم داشتیم به خاطر یه مریضی و مرگ منصفانه نیست. چه اهمیتی داشت که خونه مون دچار روح زدگی شده بود و اون شبح من بودم؟ مگه عضوی از خونواده ی کوچیکمون نبودم؟ یعنی این براشون اهمیتی نداشت؟
در تمام اون لحظاتی که بین مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردم نگاه غمگین و التماس آمیز پدر و مادرم و حتی رابرت بهم می فهموند که چقدر براشون مهمم. برای همین بود که... از مرگ برگشتم.
نخواستم زندگیمو تو دنیای مردگان ادامه بدم چون فکر می کردم بیشتر از این حرفا برای خانواده ام اهمیت دارم. همونقدر که اونا برای من مهم و با ارزش بودن و در کنارشون بودن رو به هیچ چیزی ترجیح نمی دادم. ولی... واقعا تاسف انگیزه. باور اینکه بهم علاقه ای نداشتن واقعا سخته. یعنی باید باور کنم اونا دوست نداشتن من پیششون باشم و برای اینکه از دستم خلاص شن حتی این خونه رو ترک کردن؟ آه خدای من... چقدر من شبح بدبختی هستم!
شاید شیطنت هایی هم کرده بودم. مثل ترسوندن مشتریا و... ولی قسم می خورم تمام این کارا برای این بود که می خواستم جمع خانوادگیمونو حفظ کنم . من نمی خواستم به کسی آسیب برسونم فقط می خواستم به والدینم بفهمونم برای خلاصی از خاطراتی که با هم داشتیم این کارو نکنن و ناراحت نباشن... چون من اینجام. در کنارشون... آه! تازه می خواستم بهشون بگم تو خونه امون چند سال دیگه چه اتفاقات مهمی می افته تاحدیکه رولینگ تو کتابش بهش اشاره میکنه! ولی خب... ظاهرا تمایلی به دونستنش نداشتن!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


با صدای پر زدن جغد از روی شاخه از فکر دراومدم. آه دیگه ای کشیدم. مرور خاطراتم هم هیچ کمکی به بهتر شدن حالم نمی کرد. دوباره نگاهمو به سنگ قبری که چند وقته به من تعلق داره دوختم. تنها چیزی که به من وفادار مونده و ترکم نکرده. دوستی که هیچ دلبستگی و علاقه ای بهش نداشتم اما ظاهرا قرار بود تا ابد حضور همدیگه رو تحمل کنیم!
برگشتم تا برای بار آخر به خونه امون نگاه کنم که زیر نور مهتاب روح زده تر از هر زمان دیگه ای به نظر می رسید حتی حالا که من شبحش نبودم!
آه دیگه ای کشیدم. ظاهرا باید می رفتم و سرنوشتمو تو دنیای مرده ها دنبال می کردم...
اما درست در همون لحظه که تصمیم داشتم وارد قبرم بشم درخششی توجهمو به خودش جلب کرد. بی اراده نگاهمو به برج و باروهای هاگوارتز دوختم که تو این شب تاریک با ابهت تر از هر زمان دیگه ای به نظر می رسید... درسته این خودشه!شاید اصلا نیازی نبود تا سرنوشتمو تو دنیای دیگه دنبال کنم. شاید هنوز تو دنیا زنده ها کسایی بودن که منو می خواستن و تحمل شوخیا و شیطنت هامو داشتن. مثل... هاگوارتز!
یه نگاه دیگه به سنگ مرمری قبرم انداختم. حالتش طوری بود که انگار داشت التماس می کرد نرو! منو اینجا تنها نذار! عجب دوره زمونه ای شده ها !سنگ قبر به این پررویی نوبره!
بی توجه بهش برگشتم و به سمت قلعه حرکت کردم. قدم هامو با سرعت بیشتری برداشتم و از قبرستون کوچیک خارج شدم. می دونستم به زودی یه راه میان بر مخفی از هاگوارتز به خونه امون درست می کنن و اون موقع نقل مکان هم راحتتر میشد. ولی این موضوع دیگه برای من اهمیتی نداشت. چون من بالاخره هدفمو پیدا کرده بودم.
فکر کردن به هاگوارتز با سالن ها و راهروهای پر از دانش آموزاش باعث شده بود از شدت هیجان تقریبا به پرواز در بیام و نیازی به قدم زدن نداشته باشم. قابلیت جدیدی که وقتی پیش خونواده م بودم حاضر نبودم ازش استفاده کنم.
اونجا می تونستم با دانش آموزا دوست بشم و با هم بازی کنیم. مثلا رو هم جوهر بپاشیم و آب بریزیمو و همدیگرو بترسونیم! چه دوران شیرینی در انتظارمه!

برگی از دفتر خاطرات نانوشته بدعنق- روح دوست داشتنی هاگوارتز!






ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۳۰ ۰:۰۱:۳۹


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین


هيچ صدايي شنيده نمي شد. سکوت در همه جا فرياد مي زد. شايد باورش براي هر انساني سخت باشد که چگونه ممکن است در يک کلاس 20 نفري سکوت حمک فرمائي کند؟ خب شايد جوابش ساده باشد. آري همه خواب بودند.

کلاس دفاع در برابر جادوي سياه بود. همه ي دانش آموزان در صندلي هاي خود به خواب رفته بودند. اخر کدام مديري کلاس را ساعت 9 صبح انداخته است؟ چرا مزاحم آسايش مردم مي شوند؟! معلم کلاس نيز خوابيده بود اما بخاطر قدرت جادويي که داشت ، توانسته بود بر خود وردي بخواند ، که در هنگام خواب نيز دست و پاهايش تکان بخورند تا دوربين هاي مدار بسته ي مدرسه متوجه خواب او نشوند.


اتاق فرمان هاگوارتز


گودريک ، سالازار ، هلگا و روونا روي صندلي هاي بسيار نرم و بزرگي نشسته بودند .. ببخشيد بهتر است بگوييم دراز کشيده بودند و به 56 مانيتوري که مقابلشان قرار داشت ، مي نگريستند.

در همين هنگام سالازار هيکل پير و خرفت شده ي خود را تکاني داد و با عصبانيت گفت: « هي گودريک! مگه نميگم به دوربين هاي تالار اسليترين نگا نکن؟! »

گودریک اخم کرد و دستش را محکم روی دسته صندلی زد و گفت: « چی داری میگی؟ من دارم تالار خودمو نگاه می کنم! من چیکار دارم به تالار اسلیترین؟! »

سالازار قیافه ای عجیب به خود گرفت و عصبانیت خودش را به گودریک نشان داد و بعد بلند شد و اتاق فرمان را ترک کرد. گودریک با نگاهش سالازار را تا در خروجی دنبال کرد بعد از اینکه سالازار رفت و در بسته شد ، گودریک گفت: « من به این سالازار مشکوکم! فک دارم داره دوباره تالار اسرار رو زنده می کنه! مگه نه دخترا؟ ... دخترا؟ »

روونا و هلگا در حالی که هیچ توجهی به گودریک و مانیتور ها نداشتند ، در حال لاک زدن به ناخن های خود بودند. روونا بر روی ناخن های شماره زوجش رنگ ابی کم رنگ و بر روی ناخن های شماره ی فردش رنگ سورمه ای می زد. هلگا نیز رنگ فسفری!

گودریک داد زد: « دخترا! »

روونا و هلگا از کار خود دست برداشتند و کمی به گودریک زل زدند تا اینکه هلگا گفت: « این گودی وقتی عصبانی میشه خیلی با نمک میشه نه؟ »

روونا: « اره راس میگی ها! »

گودریک که مایه خوشحالی دو دختر بنیان گذار را فراهم کرده بود ، خیلی زود چهره ی عصبانی را از خود گرفت و گفت: « دخترا من به سالازار مشکوکم! فک کنم داره دوباره تالار اسرار رو زنده می کنه! »

هلگا در حالی که لاک خودش را داخل کیف زرد رنگش می گذاشت ، گفت: « تو تازه مشکوکی! خب معلومه داره اینکارو می کنه! هر شب از جلوی تالار هافل رد میشه و میره تو دستشویی مرتل گریان! »

گودریک: « واقعا؟ پس چرا بهم نگفته بودی؟! »

هلگا کمی خندید و گفت: « اخه چون هیچ وقت موفق نمیشه! هر وقت برمی گرده می بینم که خیس آب شده!:lol2: »

روونا نیز در حالی که لاک هایش را داخل کیف ابی رنگش ، قرار می داد ، گفت: « دیروز هم اومد ازم چند تا سوال پرسید در مورد روش های زنده کردن باسیلیک! فک کنم می خواد باسلیک رو هم زنده کنه! ... خب دیگه هلگا بیا بریم زودتر! مغازه ی دهکده هاگزمید الانا دیگه مانتو های جدید زمستونیش رو آورده! نجنبیم تموم میشه ها! »

هلگا و روونا دست در دست هم از اتاق فرمان خارج شدند و گودریک تنها ماند. او در این فکر بود که ممکن است سالازار دوباره موفق شود و اگر اینبار موفق شود ، دیگر هری پاتری نیست که مدرسه را نجات دهد.

در همین لحظه بود که از دیوار جنوبی اتاق ، نیک بی سر وارد شد. با دیدن گودریک ایستاد و سلام کرد. گودریک نیز با اشاره ی سر به او سلام کرد. نیک گفت: « چیه گودی؟ پکری! »

گودریک آهی کشید و گفت: « این سالازار داره دوباره تالار اسرار رو زنده می کنه! کاش می تونستم از همون روز اول مانع درست کردن تالار بشم! »

نیک بی سر خنده ای کرد و گفت: « این که کاری نداره! فلش بک بکن به گذشته و جولوشو بگیر! »

گودریک همانند کسی که برق گرفتتش ، بلند شد و گفت : « چطوری؟! »

نیک بی سر دوباره خندید و گفت: « از تو بعیده! خب خیلی سادست! یه فلش بک بنویس بعدش بولدش بکن! به همین سادگی میری گذشته! » و در حالی که می خندید از اتاق خارج شد.

گودریک مات و مبهوت مانده بود. نمی دانست چکار کند. با ذهنیتی که داشت ، برگشتن در زمان خیلی سخت بود و هر کسی نمی توانست اینکار را بکند. اما یادش آمد که مشنگ ها امروزه خیلی کار ها را راحت کرده اند و یک فاتحه برای خوشحالی روح استیو جابز خواند.

چوبدستیش را بیرون آورد و در هوا به زیان فارسی نوشت: « فلش بک به زمان ساخت هاگوارتز » بعد نفس عمیقی کشید! مطمئن بود که بازگشت به گذشته فرایند سختی خواهد بود. دوباره نفس عمیقی کشید و جادوی بولد کردن را روی نوشته اجرا کرد.

ناگهان چشمانش دیگر اتاق فرمان را ندیدند. همش سیاهی بود که ناگهان تصویری جلوه گر شد. یک مرد چاق که روی دستگاهی عجیب نشسته بود و دراز نشست می رفت! در همین لحظه صدایی آمد و گفت: « آیا اضافه وزن دارید؟ ایا ورزش کردن برایتان سخت و دشوار است؟ راه حل شما پیش ماست! با دستگاه دراز و نشست تن تاک می توانید بیش از صد دراز و نشست بروید و در مدت کوتاهی وزن کم کنید. برای خریدن این دستگاه شگفت انگیز کافیست یک لوموس به اسمان 45 ام بفرستید! » بعد صفحه سیاه شد و صدای زنی آمد که می گفت: « برای تبلیغ در فلش بک ها کافیست با قسمت تبلیغات وزارت سحر و جادو تماس بگیرید. اگر هم اکنون تماس بگیرید می توانید از تخفیفات زمستانه وزارت بهره مند شوید. » صدا قطع شد و یک ثانیه بعد گودریک به همان مکان برگشت!

نگاهی به اطراف کرد. همان اتاق بود اما بجای مانیتور ها ، جارو های کهنه کوییدیچ و دیگر اشیای قدیمی و خاک خورده! گودریک خیلی سریع موبایل مشنگیش را درآورد و نگاهی به تاریخ آن کرد: « error in history »

گوشی مشنگیش را به سمت جارو ها پرت کرد و از اتاق خارج شد. راهرو های هاگوارتز همانند همیشه زیبا و دلچسب بودند. صدای دانش آموزان نیز شنیده می شد. از جلوی گودریک دو پسر و یک دختر دوان دوان رد شدند. یکی از آن پسر ها داد زد: « دیدی تو کلاس چطوری ورد اتیشو اجرا کردم! من خیلی قوی هستم! من خون گودریک گریفندور کبیر رو تو رگم دارم! »

گودریک با شنیدن این جمله به خودش افتخار کرد و به در و دیوار هاگوارتز فخر فروشی کرد. شروع به قدم زدن کرد. باید جلوی سالازار را می گرفت! در هنگام جلو رفتن متوجه لباس هایش شد که بسیار جلوه گر بودند. همانند روز های اولش! شمشیرش نیز به کمرش بسته شده بود.

گودریک که هر لحظه به شکوه گذشته خود بیشتر پی می برد ، بیشتر جو گیر می شد و شروع به دویدن کرد تا اینکه در طبقه ی دوم در راهروی جنوبی هلگا را دید. به طرفش رفت. هلگا برخلاف زمان حال که مانتو ها امروزی می پوشید ، یک لباس بلند زرد رنگ پوشیده بود و موهایش را نیز فر شده رها کرده بود. در حال صحبت با یک داشن آموز سال چهارمی بود و نحوه گرفتن امتحانات را به او یاد می داد.

گودریک به هلگا رسید. دانش آموز با دیدن گودریک سلام کرد و از آنها جدا شد. گودریک خیلی سریع گفت: « سالازار رو ندیدی؟ »

هلگا قبل از اینکه بتونه جواب بده ، روونا دوان دوان به سوی آنها آمد. روونا نیز یک لباس بلند ابی رنگ پوشیده بود و موهایش نیز مثل هلگا فر شده بودند. روونا توجهی به گودریک نکرد و رو به هلگا کرد و گفت: « ببین چه وردی اختراع کردم هلگا! »

روونا چوبدستیش را بیرون آورد و به سمت موهای هلگا گرفت و چوبدستیش را تکانی عجیب داد و گفت: « موصاف شو! » نوری صورتی رنگ از چوبدستی روونا بیرون آمد و بر مو های هلگا برخورد کرد. تمام موهای هلگا به یک باره صاف شدند.

هلگا: « وای! موهام صاف شدن! کارت عالی بود روونا! » بعد روونا وردش را به هلگا نیز اموزش داد و هلگا ان را بر روی روونا نیز اجرا کرد و هر دو بنیان گذار موهایشان صاف شدند.

گودریک: « »

گودریک از دو دختر بنیان گذار جدا شد و به طرف سراسری عمومی رفت تا اینکه توانست سالازار در سراسری عمومی در حالی که بر سر یک سال اولی گریفندوری داد می زد ، پیدا کرد. با عصبانیت به طرفش رفت. سالازار با دیدن گودریک تعجب کرد و دستش را بر روی چوبدستیش گذاشت و آماده شد.

گودریک: « سالازار اسلیترین! گوش کن دارم چی میگم! من بهت اجازه نمیدم تالار اسرار رو بسازی و یه باسیلیک رو بزاری اونجا تا به اهداف شوم خودت برسی! »

سالازار: « بازم انگار قاطی کردی ها! » و از گودریک دور شد اما با خود گفت: « بدک هم نمیگه ها! من می تونم یه تالار مخفی بسازم! اینطوری خیلی کارا میشه کرد! »

گودریک گیج شده بود! انتظار واکنش این چنینی را از سالازار نداشت! اما دست بردار نبود و به سمت دستشویی مرتل گریان رفت. در بزرگ دستشویی را باز کرد و وارد شد. همینکه وارد شد تمامی دختر ها موجود در دستشویی شروع به جیغ زدن کردند و پا به فرار گذاشتند. یکی از دختر های اسلیترین گفت: « گودریک گریفندور به دستشویی دختر ها اومده! واقعا که خجالت آوره! »

چند دقیقه بعد همه ی دختر ها بجز چند دختر گریفندوری که با چهره هایی خندان به گودریک نگاه می کردند ، کسی در دستشویی نبود. گودریک چوبدستیش را بیرون آورد و می خواست قسمت روشویی را که در آینده قرار بود ورودی تالار اسرار باشد ، نابود کند.

در همین لحظه سالازار وارد شد و داد زد: « داری چیکار می کنی؟ »

گودریک چوبدستیش را به طرف سالازار گرفت و گفت: « من نمیزارم تالار اسرار رو بسازی سالازار! فکرشو از سرت بیرون کن! »

سالازار خنده ای کرد و گفت: « تو نمی تونی جولوی منو بگیری! »

گودریک: « بیا دوئل کنیم! اگه برنده شدم باید قول جادویی بدی که تالار اسرار نسازی! »

سالازار خنده ای شیطانی کرد و گفت: « باشه! اگرم من برنده شدم ، شمشیرتو باید به من بدی! »

گودریک جوابی نداد و خیلی سریع وردی به طرف سالازار خواند اما از چوبدستیش چیزی بیرون نیامد. گودریک شکه شده بود. در همین لحظه سالازار وردی خواند و طلسمی به سمت گودریک فرستاد. گودریک به پشت روشویی پناه برد.

ناگهان یادش آمد که از اینده آمده است و طلسم هایی که می داند هنوز اختراع نشده اند: « پس الان چیکار کنم؟ »

سالازار نیز به پشت روشویی امد و دوباره وردی به سمت گودریک فرستاد. گودریک دوباره جاخالی داد. طلسم به روشوئی برخورد کرد و یکی از شیر آب ها شکست و اب فوران کرد. گودریک به یک باره از پشت روشوئی بیرون آمد و اخرین طلسمی که در خاطرش بود را اجرا کرد: « موصاف شو! »

طلسم به سالازار برخورد کرد. موهای سالازار خودشان صاف بودند و طلسم نتیجه عکس داد. موهای سالازار به یک باره فرفری شدند : « »

سالازار متوجه تغییراتی در خود شد و دوان دوان به سمت یکی از اینه های روشوئی رفت و به خود نگاه کرد: « وای! » و در حالی که سعی داشت موهایش را با دستانش مخفی کند ، پا به فرار گذاشت!

و به این ترتیب دیگر تالار اسراری ساخته نشد. گودریک روی هوا نوشت: « پایان فلش بک » و بعد بولدش کرد. بعد از دیدن دو تبلیغ دیگر به زمان حال برگشت!

گودریک: « »


تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
محوطه ی باز دشت را به سرعت طی کرد. ابرها امشب به کمکش آمده بودند و از نور مهتاب خبری نبود. او لحظه به لحظه امیدوارتر می شد که بتواند ماموریتی به ظاهر غیر ممکن را ممکن کند.

وارد انبوه درختان جنگل شد و در حالی که لحظه ای مکث می کرد، به نقشه ی جادویی که در دستش قرار داشت نگاه کرد. اشتباهی در کار نبود. او اینجا بود. بزرگترین شکار. نقطه ای که در نقشه ثابت به نظر می رسید فقط اندکی با او فاصله داشت و در همان جهت، سوسوی نوری ضعیف از پنجره ی کلبه ای کوچک دیده می شد.

به آرامی به طرف کلبه حرکت کرد. احساس می کرد صدای ضربان قلبش را می شنود و می ترسید که در آخرین لحظه شجاعتش را از دست بدهد. چوبدستی اش را از جیب ردا بیرون آورد و به در کلبه نزدیک شد. در نیمه باز بود و می توانست قبل از وارد شدن شرایط درون اتاق را بسنجد.

شبح پیر، پشت به در، پشت میز کوچکی نشسته بود و به آرامی از فنجانش می نوشید. در نور تنها شمعدانیِ داخل کلبه، یک زندگی محقر قابل تشخیص بود. یک تختخواب در گوشه ای قرار داشت و کتریِ سیاهی روی آتش شومینه به جوش آمده بود.

نفس عمیقی کشید و وارد شد. چوبدستی اش را بالا آورد و آماده ی بر زبان آوردن ورد شد.

- واقعاً!؟ می خوای اینجوری انجامش بدی خانم پرنس!؟

خشکش زد. همیشه فکر می کرد درباره ی قابلیت های لارتن بزرگنمایی می کنند. اما حالا نمی دانست چه کند. هنوز پشت سرش قرار داشت و می توانست کار را یکسره کند. اما .... به آرامی روبروی شبح مو نارنجی قرار گرفت.

لارتن لبخند گرمی بر لب داشت و با حرکت دو دستش رو به بالا، گفت: «من چوبدستی ندارم! فقط می خوام قبل از مرگم فرصت صحبت کردن داشته باشم. ممکنه؟»

درونش غوغایی بود. احساس می کرد به بازی گرفته شده است. اما با تردید روبروی لارتن نشست و چوبدستی اش را آماده نگه داشت.

لارتن همچنان با مهربانی به او نگاه می کرد و گفت: «می دونم اربابتون جایزه ی بزرگی برای دستگیری یا کشتن من گذاشته! حتی شنیدم که منو "غیر عادی" خطاب می کنه!» و با زدن این حرف چند ثانیه ای را بدون دغدغه خندید.

- واقعاً خوشحالم که اینجایی. براش برنامه ریزی کرده بودم. واقعیتش اینه که من دارم می میرم! ما اشباح زیاد عمر می کنیم، اما قلب من دیگه داره واقعاً بازی در میاره.

آیلین برای اولین بار صحبت کرد و با صدایی سرد گفت:«با این حرفا می خوای کاری کنی که نکشمت؟»

لارتن به آرامی کمرش را به تکیه گاه صندلی چسباند: «می دونی. احساس می کنم تاریخ داره تکرار می شه. آلبوس از پسرت خواست که زندگیشو بگیره و منم از تو می خوام!»

- پسرم؟ اون یه خائن بود! چطور منو با اون مقایسه می کنی؟

- اون یه قهرمان بود! ... و تو. چند ساله که کاراتو زیر نظر دارم! برای مثال، سه سال پیش، شهر لندن، اون خانواده ی جادوگری که لرد سیاه دستور قتل عامشونو داده بود.

لارتن صحبتش را قطع کرد تا عکس العمل آیلین را ببیند. آیلین با بی قراری جابجا شد. فکر همه جور پیشامدی را کرده بود، جز این! در دورترین حدس هایش هم فکر نمی کرد که قرار باشد امشب در این موقعیت قرار بگیرد. یک دوئل جانانه قابل پیش بینی تر بود.

- آره آیلین. تو گذاشتی که اون بچه که کشتنش به تو سپرده شده بود زنده بمونه. تازه باید بدونی که اگه من اون بچه را پیدا نمی کردم، شاید مرگخوارای دیگه پیداش می کردن و دستت برای لرد سیاه رو می شد.

آیلین با خشم برخاست و چوبدستی را به طرف سینه ی لارتن نشانه رفت: «ولی اینا دلیل نمی شه که تو رو نکشم یا تحویل لرد سیاه ندم!»

لارتن به آرامی جرعه ای از مایع درون فنجان نوشید: «می بینی آیلین. با اون که بین شما مرگخوارا کشتنِ من افتخار محسوب می شه، بازم کنارش گزینه ی تحویل دادن رو در نظر می گیری! من می دونم آیلین. می دونم که همیشه از کشتن طفره می ری. همیشه به همه گفتم که درباره ی تو امیدی هست. پارسال کریسمس، توی اون کشتار، مرگخوارا 26 نفرو کشتن. چند تاشو تو کشتی آیلین، ها؟»

- من من ......

- نمی خواد بگی. من امیدوارم که بلاخره متوجه بشی که طرفتو اشتباهی انتخاب.....

دستش را روی قلبش گذاشت و چهره اش درهم رفت. می دانست که فقط چند روز یا شاید حتی چند ساعت وقت دارد. خودش داوطلب شده بود برای این ماموریت. خودش همیشه آیلین را به عنوان یک گزینه ی قابل بازیابی مطرح کرده بود. توانش را جمع کرد و ادامه داد: «من وقت زیادی ندارم آیلین. من می خوام به کسی که هنوز اونقدر قلبش سیاه نشده که کسی رو بُکُشه پیشنهاد بدم که به طرف روشنایی بیاد. اما نمی تونم مجبورت کنم. همونطور که گفتم و داری می بینی من دارم می میرم. می خوام من اولین کسی باشم که می کشی و با کشتنم تردیدی که حتماً لرذ سیاه درباره ت پیدا کرده رو از بین ببری.»

چشمان آیلین با حیرت به لارتن نگاه می کردند و حتی یادشان رفته بود که پلک بزنند.

- آره آیلین. گفتم که تاریخ تکرار می شه ...... ازت می خوام این گوی رو بگیری. اگه یه روز واقعاً با نیت درست بخوای که طرف روشنایی رو انتخاب کنی، این گوی می تونه ارتباطت رو با محفل ققنوس برقرار کنه. اگر هم که نخوای...

لارتن آهی کشید و سکوت کرد. بیش از توانش حرف زده بود و منتظر واکنش آیلین بود.

دقایقی بعد، بیرون کلبه

آیلین پرنس، در حالی که گوی را در جیب ردایش احساس می کرد علامت شوم را به آسمان فرستاد. شبح پیر مرده بود و حتی اینبار هم قلبِ شبح پیر بود که با زودتر از کار افتادنش مانع این شده بود که دستان او به خون کسی آلوده شود.

درونش غوغا بود...


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.