از میان پرده های رنگ باخته و کشیده، باریکه نازکی از نور به داخل اتاق خواب تاریک تابید و مانند لکه ای سفید بر چهره تاریک فردی نقش بست که روی کاناپه زهوار در رفته ای داخل شنلی سیاه در خود پیچیده بود. پلک هایش همانند کرکره ای در دو حرکت متوالی پایین و سپس بالا رفت و مردمک قرمزش از بالا به پایین سر خورد و سفیدی چشمش را پر کرد.
لرد سیاه زودتر از هر صبح دیگری با اولین باریکه نور از خواب بیدار شد، پیش از آنکه کاملاً از روی کاناپه بلند شود، به سرعت دست استخوانی و لاغر خود را داخل شنلش فرو کرد و از وجود چوبدستی اش اطمینان حاصل کرد. به دنبال اشاره ای دایره وار از سوی انگشتانش، صدای ترق و تروق ناشی از شکسته شدن خودکار قلنج های او در اتاق طنین انداخت.
پرده های سیاه و غبار آلود یکی پس از دیگری با خرامان و اندکی مکث به کنار گشوده شدند. اتاق تاریک اکنون مبدل به مخروبه ای پر نور شد که هر سوی آن چیزی پرتاب شده بود؛ از چمدان نیمه باز گرفته تا کمدهای تکه تکه شده و تخت از وسط دو نیم شده و پاکت های نامه و شیشه خرده های مختلف بر کف زمین !
از جایش بلند شد و از پس پنجره کثیف، به منظره سفید پوش دهکده ای خیره شد که در پایین دست تپه خانه ریدل ها قرار داشت. می توانست آدم برفی های احمقانه را ببیند که مقابل خانه های ماگل ها ساخته شده بودند. خبری از مه صبحگاهی نبود و پس از چندین روز بارش سنگین برف، خورشید درخشانی از پشت تپه ها بیرون آمده بود. بی تفاوت به سمت آینه دیواری شکسته شده ای رفت که در کنج دیگر اتاق قرار داشت.
«اوه ! جای شکرش باقیه که این بار به دماغ مان دست نزدند... »
با دقت در آینه به دو حفره وسط صورتش نگاه کرد که مبادا برخی در خواب برایش دماغی کاشته باشند. با خیالی آسوده از مقابل آینه کنار رفت و از اتاق خارج شد.
با آرامش و وقار خاصی از پله ها پایین آمد و وارد پذیرایی بهم ریخته و شلوغ شد. پس از ور انداز کردن اطراف نفس راحتی کشید. بلاخره کریسمس آمده بود و تمام افرادش یک به یک رفته بودند و چند روزی به خانه اجازه نفس کشیدن دادند. به شومینه روشن خانه نگاه می کرد. به جای هیزم، پیانوی مادر لرد در داخل شومینه مشتعل شده بود. بر لبه شومینه، جوراب های پاره پوره و لجن گرفته افرادش آویزان شده بود و رایحه به شدت خوش ! آنها فضای پذیرایی را مالامال از حس کودکانه کریسمس کرده بود. همگی شان با آرزوی پر شدن جورابشان از کادوی بابانوئل، شب گذشته از آنجا رفته بودند. لرد با ذوقی کودکانی و قدم هایی سریع زیر پاهای برهنه اش بسته های رنگارنگ قاقالیلی ها یاران شلخته خود و تکه های خرد شده چراغک های لوستر غول پیکر را لگد مال کرد و به سمت آشپزخانه رفت. درب خون آلود آن را با اشاره دستانش کنار راند و داخل شد.
از کنار منظره با شکوه کیک میوه ای پاشیده شد بر کف آشپزخانه گذشت و به مقابل سینک ظرفشویی رسید که کف آن مردابی تجمع یافته بود. با اکراه و تاسف به حال یارانش چشمکی زد و به کسری از ثانیه مرداب تجمع یافته تخلیه شد و سینک ظرفشویی برق زد. (در این حین کارگردان جهت سود، آگهی بازرگانی مایع ظرفشویی چشمک را ساخت !) . سپس از کابیت بالای ظرفشویی در میان مسواک های رنگارنگ و برچسب دار ردیف شده یارانش، دنبال مسواک خود گشت.
«ایوان...مونتی...تریلانی...مورف...مادر جان...آنتونین...بلاتریکس...آه ! باز این پدر مشنگ مان مسواک ما را به اشتباه بردند. نمیدانم اسکلت دیگه دندانشو برای چی مسواک میزنه »
با نگاه تاسف آور به مسواکی نگاه کرد که دسته آن لاک پشت نینجا بود و از داخل مغز لاک پشت موهای مسواک بیرون زده بودند. اشاره ای دیگر کرد، مسواک جان گرفت و روی آن خمیری رنگارنگ نقش بست و به درون دهان لرد سیاه فرو رفت و به رقص طولی و عرضی خود ادامه داد.
پس از دقایقی کف بازی و شستشو، به سمت یخچال بسیار قدیمی و رنگ و رو رفته گام برداشت. به تصاویر متحرک و احمقانه یارانش، دست نوشته ها و امضاهای آنها بر درب یخچال آه تاسف آمیز دیگری فرستاد. آن را باز کرد و برای اولین بار در عمرش احساس کرد که قلبش در جای دیگری از بدنش می تپد اما سریعاً خود را جمع و جور کرد. آنی مونی، آشپزش به همراه پتو و سایر ضمائم استراحت، داخل یخچال خوابیده بود. بی تفاوت او را کنار زد و شیشه شیری را بیرون کشید، درب یخچال را محکم بست. برگشت که برود اما مجدداً به سمت یخچال برگشت. چشمانش برقی شیطانی زدند. در حرکتی سریع درب یخچال را باز کرد و کروشیویی به داخل یخچال فرستاد و درب را بست. لبخند موذیانه ای بر لبانش نقس بست. به سمت میز رفت و روی یکی از صندلی های مقابل میز نشست. صدایی گنگ و بسته از داخل یخچال به گوش رسید:
«خواهر، برادر ! چرا اذیت میکنید من رو؟ اگر به ارباب نگفتم. بابا ! اینجا زن و بچه زندگی میکنه. شرف داشته باشید. اه. »
لرد سیاه جرعه از بطری شیر نوشید، سپس به اطرافش نگاه کرد تا کسی نباشد، سپس با لبخندی گشاده و موذیانه، اما بدون صدا شروع به خندیدن و ریسه رفتن کرد. سپس با همان لبخند کودکانه، دست در داخل شنلش فرو برد و کلاه بابانوئلی سفید و سرخی را بیرون آورد. با دقت آن را بر سر عریانش کرد و سپس یک نفس باقی مانده شیر داخل بطری را سر کشید و از جایش بلند شد و به سمت پذیرایی قدم برداشت.
«نجینی ! کجایی دختر ؟ بیا بریم به گل های دم در باید آب بدیم ! »
سپس با همان ذوق عجیب و غریب درب خانه ریدل ها را تا نیمه باز کرد. جریان بسیار خنک و مواج هوا به داخل خانه راه یافت. با لبخند رضایت بخش دیگری کاملاً خارج شد و درب را پشت سرش بست. ریش های آویزان و قندیل بسته که به درب خانه میخ شده بودند را با اشاره ای محو ساخت و به جای آن تاج گلی خون آلود ظاهر ساخت. با هر قدمش به سمت باغچه مقابل خانه، یخ و برف کف زمین به لحظه ای آب می شدند و راه برایش بازتر می شد. به مانند تکاندن پارچه ای از روی کاناپه، انگشت اشاره اش را تکان کوچکی داد و برف روی باغچه سفید پوش آب شد و گل و گیاهان یخ بسته، زنده شدند.
پشت سرس نجینی، مار وفادارش به سمت باغچه خزید اما پیش از آنکه به درون آن بخزد سر خود را در کف دستان اربابش یافت.
«آ ! نجینی. بارها به تو گفتم که رژیم گیاهخواری برایت خوب نیست دختر جان. امروز میتونی از گاو همسایه تغذیه کنی. خونه نیستن. به تعطیلات رفتن. »
سپس سر نجینی را فشار داد و جریان روان زهر مار بر روی گل ها و گیاهانی به رنگ های سیاه، خاکستری و سرخ پاشیده می شد. سپس در حالیکه راه می رفت و به آرامی و با دقت سوت می زد، مار را با خودش به این ور و آن ور می کشید و باغچه را آبیاری می کرد. نگاهی زیرکانه به اطراف کرد. همچنان کسی در آن حوالی نبود. با شک و تردید شروع به زمزمه آهنگ جینگل بل و مری کریسمس نمود و سپس سوزنش در رفت و با صدای بلند و رقص کنان آنرا می سرود.
چشمانش را بسته بود. به سمت برف دوید و روی آن پاتیناژ می رفت. نجینی را در این حین همانند تسبیح یا زنجیز لوتیان دایره وار می چرخاند.
در حین رقص بر روی زمین یخ زده به لذت بی پایان تعطیلات و نبود یاران بی عرضه و مزاحمش می اندیشید و چه کارهایی که چندین دهه فرصت نیافتاده بود با لذت تمام آنها را انجام دهد. همه مانند آرزوهای دست یافتنی مقابل چشمانش می چرخیدند. می رفت که از ته دل بخندد که صدای سرفه ای خفیف و زنانه از پایین تپه شوقش را در هم کوبید.
سریعاً خود را جمع و جور کرد و به مقابل باغچه برگشت. زیر لب لعنت و نفرین های می فرستاد. نجینی که طی رقص هایش اربابش دویست دور در خودش پیچ و تاب خورده بود را به زحمت فراوان باز کرد و بدون توجه به اطرافش مشغول زهریاری باغچه شد. زیر چشمی به پایین تپه نگاهی گذرا کرد. پیکری وزغی شکل و تمام صورتی درب ورودی آهنی حیاط در پایین تپه را گشود و سربالایی پر از برف و لغزنده را بالا می آمد. لرد سیاه در نگاه اول تصور کرد که کیک خامه صورتی رنگی با طرح وزغ است که احتمالاً یک جن خانگی زیر آن قرار گرفته و در حال حمل آن است.
کیک خامه ای صورتی رنگ نزدیک تر شد و چهره ی زنی وزغ مانند در چشمان لرد سیاه نمایان شد. بدون توجه به هویت ماگل یا جادوگر آن زن، کلاه بابانوئلی خود را تا بالای چشمانش پایین کشید و با سری افتاده وانمود کرد که زن را ندیده و به باغچه نگاهی گذرا کرد.
«اوه چه برفی ! اهم. روز دل انگیزتون به خیر. اینجا منزل آقا و خانم ریدل هستش؟ درست اومدم؟ »
لرد سیاه همچنان بدون آنکه سرش را بالا بگیرد اصواتی مبهم و کمی خشن به نشانه تایید از دهانش خارج نمود.
«کسی از اقوام آقا و خانم ریدل داخل منزل هستن؟ »
لرد سیاه همچنان سرش را پایین نگاه داشته بود. در حرکتی سریع سرش را به نشانه پاسخ منفی به سمت چپ و راست تکان داد. زن با تعجب به سر نجینی که در کف دست لرد قرار داشت نگاه کرد.
«ئم. شلنگ قشنگی دارین. شما قاعدتاً باید باغبان این خانه باشین. بسیار خب. نامه ای محرمانه دارم که لطفاً از باز کردنش خودداری کنید. مستقیماً وقتی یکی از اربابان تان تشریف آوردن به خدمتشون ببرین. »
لرد سیاه با خشمی وصف ناپذیر کله نجینی را در کف دستش فشار می داد و جریان زهر پاشی بر روی گل های باغچه شدید و شدیدتر می شد. دلش می خواست تا با یک اشاره زن وزغ مانند را تبدیل به کیک خامه ای کند. اما سر قول دیشبش باید می ماند. به خودش قول داده بود که دو هفته تعطیلات کریسمس را آدم نکشد. به سختی به خشمش مسلط شد و سری مختصر به نشانه قبول نامه تکان داد و آن را سریعاً از دست زن تحویل گرفت.
«خیلی ممنونم. در ضمن اگر با شما بدرفتاری میشه می تونید به ژاندارمری یا اداره پلیس فکر می کنم بهش میگین، بله، به همان اداره پلیس دهکده تان برین و از این خانواده شکایت کنید. شخم خوردن دماغ تان گویای این حقیقته. کریسمس مبارک. روز خوبی داشته باشین. »
زن صورتی پوش سری تکان داد و به سمت پایین تپه رفت. بهترین موقعیت بود تا لرد سیاه ترتیبش را بدهد اما کنجکاوی اش در مورد نامه محرمانه توجه او را بیشتر جلب کرد. خرخره نجینی که نفس های آخرش را می کشید، رها کرد و پاکت نامه را ورانداز کرد. مهر آشنای وزارت سحر و جادو بر پاکت نامه توجهش را جلب کرد. به سمت خانه رفت، داخل شد و درب را پشت سرش بست...