سرسرای تالار اصلی از همهمه دانش آموزان گروه های چهارگانه پر شده بود. همه در تکاپوی آماده شدن برای تعطیلات کریسمس بودند. تمام تالار پر از شمعهای معلق و تزئینات زیبایی بود که با جادو در بالای تالار پرواز میکردند. در این بین تنها کسی که خوشحال نبود هری بود که یادآوری برگشت به خانه بی روح و سرد خاله پتونیا اورا از زندگی سیر میکرد . او تمام مدت به گوشه ای تکیه داده بود و زیر چشمی به شادی و خنده های سرمستانه بقیه نگاه میکرد.
- هی هرـــــــــــــــــــــــی..... هری....
رون که فریاد زنان درطول سرسرا می دوید همه را متوجه خود کرد . او خود را به هری رساند و درحالیکه پاکتی که در دست داشت را در هوا تکان میداد با هیجان گفت:
- ..هـ. .هـ..هــری..اینو مامان فرستاده؛قرار شده واسه تعطیلات بریم فرانسه، تو هم می تونی با ما بیای... هی.. با توام..
هری که انگار رشته افکارش پاره شده بود با سردرگمی به رون نگاهی انداخت و با افسردگی جواب داد:
-... اهوم... میدونم که بهم اجازه نمیدن، تعطیلات پارسال یادت نیست؟ حتی نذاشتن واسه درست کردن آدم برفی از اتاقم بیام بیرون!
رون که انگار تازه به عمق ناراحتی هری پی برده بود از گفته خود پشیمان شد و سرش را پایین انداخت ولی ناگهان فکری به ذهنش رسید و با شیطنت گفت:
- هی هری، موافقی تعطیلات تو مدرسه بمونیم؟
هری که با تعجب جواب داد:
- خب حداقل مدرسه بهتر از خونه اون مشنگاست!
رون پیچ و تابی به موهای نارنجی خود داد وبا لبخند گفت:
- همه چی رو بسپار به من.
و سریع به سمت در خروجی تالار حرکت کرد.
دوساعت بعد- خوابگاه پسرانساعت خاموشی بود .هری هنوز کنجکاوانه منتظر رون بود و هدویک را که روی زانویش نشته بود نوازش میکرد. ناگهان در با ضربه شدیدی باز شد و قامت خمیده ای جلوی در ظاهر شد. هری چشمانش را تنگ کرد تا در تاریکی هویت شخص را تشخیص دهد. بله ، حدس او درست بود. او اقای فلیچ بود که خس خس کنان و با چشمانی که از شدت خشم قرمز شده بود جلوی او ایستاده بود. با یک حرکت سریع، یقه هری را گرفت و به سمت خود کشید و هدویک، وحشت زده پرید و از پنجره اتاق به بیرون پرواز کرد.
-... ای پسره احمق نفرین شده...فکر میکنی میتونی با من دربیفتی؟؟ اگه حتی اسمشو نبر با تو کاری نداشته باشه خودم یه روز می کشمت!
فلیچ این را گفت و در حالیکه بازوی هری را میکشید او را به سمت دیگر اتاق هل داد و گفت:
-...زود باش بگو چمدونت کجاست؟ من تکیف تورو امشب روشن میکنم!
هری وحشتزده که سعی میکرد خودش را جمع و جور کند با انگشت به زیر تخت اشاره کرد. فلیچ خم شد و بعد از کمی جستجو چمدان هری را پیدا کرد ، سریع آن را بیرون کشید و درش را باز کرد و با صدای نالان چیزی که بیشتر شبیه چوب خشکیده بود از داخل آن بیرون کشید.
هری با چشمان گرد شده خانم نوریس که طلسم شده بود را در دستان فلیچ دید و به یاد حرف رون افتاد که بهش گفته بود همه چیز رو بسپار به من!
فلیچ که خانم نوریس را با یک دست گرفته بود، با دست دیگر بازوی هری را گرفت و کشان کشان او را به سمت اتاق اسنیپ روانه کرد.
چند دقیقه بعد - جلوی دخمه اسنپفلیچ در اتاق اسنیپ را باز کرد و هری را به داخل هل داد و خود نیز وارد اتاق شد. هری که با دست دیگر بازویش را مالش میداد رون را دید که جلوی میز اسنیپ ایستاده و زیر چشمی او را نگاه میکند. هری به رون نزدیک شد و در گوش او گفت:
- باز چه گندی زدی رون؟
رون نگران به او نگاه کرد و زمزمه وار جواب داد:
- همش به خاطر تو بود!
که اسنیپ با فریاد هردو را ساکت کرد :
- بازهم خرابکاری آقای پاتر؟؟ هرجا اتفاقی میفته آقای پاتر جزو جدایی ناپذیر اونجاست، درسته؟؟ و شما آقای ویزلی!! درست مثل پدرتون دردسر سازی!!
اسنیپ دستشو به سمت خانم نوریس که در دستان فلیچ بود دراز کرد و باتحکم پرسید:
- دلیل شما برای طلسم کردن و مخفی کردن این گربه بیچاره چی میتونه باشه جز یه خرابکاری برای مسخره بازیهاتون؟؟
ودرحالیکه دستانش را به پشتش حلقه زده زده بود در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد:
- قانون شکنی در هاگوارتز بی معنیه. چهل امتیاز از گریفیندور کم میشه ولی این کافی نیست،برای تنبیه، امسال حق رفتن به تعطیلات از هردوتون سلب میشه وباید کل مدرسه رو بدون استفاده از جادو، رنگ کنین.
اسنیپ نگاه پر از نفرتی به آن دو انداخت و داد زد:
- بیـــــــــــــــــــــــــرون!
هری با بازویش به پهلوی رون زد و آهسته با غرولند گفت:
- صبر کن، حسابتو می رسم! خودت تنها مدرسه رو رنگ میکنی!
و سپس دست رون را گرفت و هر دو به سمت بیرون دویدند.
ببخشید، خیلی وقت بود رول ننوشته بودم. آدم که سنش بالا میره تخیلاتشم نم میکشه!
تأیید شد.
بعضی قسمت ها یه کم با قوانین هاگوارتز در تضاد بود ولی در کل پست خوبی بود.
موفق باشی.