هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۲

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
همه چیز حاضر و آماده بود برای شروع مراسم.. البته قبل نعره ی دوباره ی هلگا!

بعدِ جیغ اول، جیغ دوم، جیغ سوم و همین طور پشت سرهم جیغ که یکی در میون بنفش و صورتی بودند. بعد از جیغ هفدهم، در باز شد و هلگا با صورتی سرخ شده بیرون آمد و به معنای دقیق تر پرت شد. نفس عمیقی کشید، انگار نفس کم آورده بود. پشت سر هلگا، جیمز با چهره ای عادی بیرون اومد.

هلگا به سمت جیمز برگشت و با صدایی گرفته جیغ زد: خجالت نمی کشی؟ یکمش خوبه ها! میگن مفیده! اونا چی بودن نشون من دادی؟ یا بابای مرلین! شبیه هیپوگریف بابام بود.

فیلیوس در آن سوی تالار، چند لحظه ای محو مشاجره جیمز و هلگا شد و پس از چن دقیقه دوباره به لیستی که روی دستش باد کرده بود، نگاه کرد و دوباره کارش را از سر گرفت. به دورتادورش نگاهی انداخت. همه چیز تکمیل بود. ولی...آهان!

چوبدستیش را به سمت بلندگوهای جادویی گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد.

« عجب رسمیـــــــــــــــــه رسم زمونـــــــــــــــــــه»

فیلیوس لبخندی زد و به سمت راه پله ها رفت. استر در پله ی اول در حال خاک ریختن از خاک آسفالت هاگوارتز بر روی سرش بود. فیلیوس در وسط های پله بود که پسری را دید که که در حال پایین آمدن از پله ها بود. پسر که نزدیک تر شد، فیلیوس آلیس را دید که گریه کنان از پله ها پایین می آمد.

فیلیوس به او نزدیک شد و پرسید: سلام آلیس. چی شده؟ نکنه واسه وزغه؟ وزغ که واسه ما اهمیتی نداشت! این مراسم برای خالی نبودن عریضست.

آلیس حالت تدافعی به خود گرفت و گفت: اهمیت نداره؟! باید می دونستم! وزغا از اولم واسه هیچ کس اهمیت نداشتن. بیچاره نویلم!

فیلیوس با شنیدن کلمه ی " نویل" مشکوک شد و پرسید: نویل؟ به نویل چه ربطی داره دخترم؟

آلیس گفت: خوب خیرسرش وزغ نویله ها استاد!

فلیت ویک سعی در هضم جمله الیس داشت، یعنی آلیس فکر می کرد این مراسم برای وزغ نویله؟

آلیس ادامه داد: وزغ نویل چن روزیه مریض شده.

فیلیوس پس از چند لحظه تمرکزش را به دست اورد و در حالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند، گفت: آلیس، ولی فکر نکنم این مراسم واسه وزغ نویل باشه ها. تاجایی که من می دونم واسه آمبریجه.

آلیس سرش را تکان داد و گفت: آمبریـــــــــــج؟! مگه مرده؟

فیلیوس سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: اره، دوسه روزه. قرار شد واسش مراسم بگیریم. یادت نیست؟

آلیس با ناباوری گفت: این جور در نمیاد. قک کنم بازم معجون لازم دارم. :worry:

- چرا؟

- آخه دیروز رفته بودم سنت مانگو ملاقات فرانک. وقتی داشتم سوار آسانسور می شدم، آمبریج پیاده شد. مطمئنم خودش بود. مگه این که بازم توهم زده باشم.

فلیت ویک یک نگاه به اعلامیه دستش و یک نگاه به آلیس کرد. به کدام باید اعتماد می کرد؟ دم هیپوگریف یا قسم بابای مرلین؟



تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین

- بده بالا.. بده بالا.. بالا، بالا.. بالاتر بازم.. نه، نه.. خوب نیس! بکش پایین، بکش پایین زود باش.. پایین.. آها.. پایین تر یه کم.. اه.. صبر کن ببینم، گیر می کنه که این! اینطوری نمیشه.. کلا درش بیار اصلا!

فلیت ویک جلوی در اتاق ضروریات مشغول عملیات فوق العاده خفن نصب پرچم و تابلوهای مربوط به مراسم عزاداری بود، اوامر و دستوراتی رو هم که در بالا به سمع و نظرتون رسیدن دقیقا در همین راستا بود! از صبح علی الطلوع فیلیوس دست رون و چندتا ویزلی درجه سه و چهار رو _که در اینجا نقش ممدها و جاسم های پشت صحنه رو دارن _ گرفته بود و به نواحی مختلف هاگوارتز و هاگزمید برده بود تا پرچم سیاه و اعلامیه و حجله و غیره نصب کنن.

توی هاگوارتز هم عزای عمومی اعلام شده بود. از قبل از صبحونه از بلندگوهای جادویی که شخص شخصی داف نصبشون کرده بود نوحه های قور قور تالابی پخش می شد! اساتید هاگوارتز هم همه سیاه پوشیده بودن اما مخفیانه به طوری که کسی نبینه و بلاک نشن، در خلوت می زدن قدش و از مرگ دلورس ابراز شادمانی می کردن و بشکن می زدن! ولی استرس به همکار زوپس نشینش وفادار بود، خاک بر سر ریزان و خشتک دران زیر پله های سرسرای ورودی نشسته بود و عر زنان می گفت: "دلو من چطوری دیگه نبینم تو رو!؟"

گفته شده که استر می خواست برای مراسم شب ختم دلو مداح زنده بیاره؛ اما به دلیل این که مداح معروفشون تو اتوبان دیاگون به هاگزمید هفت تیر کشی کرده بود، از آوردن مداح زنده منصرف شد و به خریدن گوسفند زنده اکتفا کرد!

دامبلدور از دو روز قبل که از آسمون افتاد و دستور گرفتن مراسم ترحیم برای اون نو وزغ تالاب زندگی رو داده بود، ناپدید شده بود و اثری از ریش و مو و لکه های نوچ برتی بات و آبنبات هاش هم نبود در اون اطراف! جیمز و تدی هم امروز در هیچ جای هاگوارتز و حومه رویت نشده بودن و گویا در اتاق فرماندهی و مرکز تخریبات عالیه مشغول کشیدن طرح ها و ایده های ریشه کنی وزارت خونه بودن..

در مجموع جو، جو بسیار خوب و فرهنگی ای بود و نه جنگی در کار بود، نه بوی چیزی، نه کودتایی نه دشمنی و کله ی کچلی حتی.. همه چیز به طور بی نهایت مناسبی مناسب بود!!

فیلیوس داشت جلوی در اتاق ضروریات به گل کاری ها و زحماتش نگاه می کرد و اعلامیه ی مراسم رو برای بار صدم مرور می کرد که ناگهان چاپ کننده ی اعلامیه نعره زنان از انتهای راهرو پیچید به اون سمت.. اممم.. هلگا رو میگم!

- این پسره تدی رو به من نشون بدید ببینم.. چطور همچین کاری کرده؟ من وقتی دیدم اصن قلبم گرف.. تدیییی!
- اوه هلگا! بابای مرلین* می دونه که منم وقتی خبر مرگشو شنیدم شدیدا متاثر شدم!

هلگا یه نگاهی به گودریک که قیافه ی غمگین به خودش گرفته بود و با ردا و شلوار مشکی جلوی در خبردار وایستاده بود، انداخت و بعد چنان جف پا رف تو حلق گودریک که لحظاتی بعد سرش از ته حجله زده بود بیرون!

- خبر مرگ چیه دیگه؟ ! دلو وقتی می ارزید که بتونه واسه من شوهر پیدا کنه.. اما کو!؟ اصن خاک عالم تو اون تالابی که این وزغ از توش در اومد! من دارم از عزل شدن خودم حرف می زنم.. این تدی کجاست!؟

و چنان نعره زد که گرد و خاک از نهاد در و دیوارهای باستانی هاگوارتز بلند شد اما داستان به همینجا ختم نشد!

- بردارید بیارید این توله گرگو ببینم! این بود آرمانهای آلبوس راحل؟ مگه نگفتن محفلی باید هوا محفلی رو داشته باشه؟ منو از وزارت خونه پرت می کنی بیرون نمک نشناس!؟ من چقد بچه بودی توی اون گریمولد کهنه تو شستم! انداختیم بیرون.. "وزارتتو به هم زدی با من، تصمیمتو گرفتی نامرد!" عـــرررر!

در همین لحظه در اتاق فرماندهی باز شد و در حالی که همه منتظر حضور تدی بودن و حتی خود هلگا هم نگاههای عاشقانه ای به در مینداخت.. جیمز در اومد از حموم اتاق!!

- جیغ نزن ننه! عزیزم جیغ نزن! ننه ی من جیغ نزن! ما اینجا آبرو داریم.. خودت اینجا آبرو داری! خواستگارای میلیونیت می بینن می ترسن در می رن! کلی مهمون خارجی داریم امروز.. فک و فامیل دلو از قبیله وزغ های سلوین راه افتادن بیان، الان تو اوتوبوسن.. کلی وزیر و وکیل و حذبی دارن میان.. جیغ نزن ننه .. بیا بریم تو اتاق پیش تدی آلبوم کیس های جدیدمونو بهت نشون بدم.. هوی دایی شماره 756 برای پروف تو بزستان یه پی ام بفرس بوگو وضعیت خیطیه، ننه زرد قناری اومده! بجم!

سپس هر دو نفر وارد اتاق فرماندهی شدن و درو پشت سرشون عین هیپوگریف کوبیدن به هم! فیلیوس دوباره متوجه لیست کارهاش شد.. خرید آب کدو حلوایی، خرید برتی بات حلوایی، زنبور ویژویژوی خرمایی، قورباغه حلوایی، موز و شیرموز! همه چیز حاضر و آماده بود برای شروع مراسم.. البته قبل نعره ی دوباره ی هلگا!

----------------------------------
* زین پس به جای شخصیت سیاه و نامانوس مرلین به کار می رود!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۲

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
***
دقایقی بعد : پس از تجمع محفلیان


تمام ملت محفلی توی یک اتاقِ گَل و گشاد و شیـــک با تزئیناتِ محفلی پسند دور هم جمع شده بودند. به نظر نمی رسید کسی از اینکه در آن جا حاضر شده راضی باشد؛ ملت با سگرمه هایی تو هم رفته روبروی تد ریموس لوپین نشسته بودند.

تد از پشت صندلی اش بیرون اومد و با سگرمه هایی در هم روبرو شد. همه با نارحتی به او زل زده بودند. کم کم نویزِ اتاق بالا رفت و ویز ویز ها شروع شد. ویز ویز ها هم به اعتراض هایی بلند تر تبدیل شدند؛ _کسی دوست نداشت آن همه سکه خرجِ ورود به اتاق کند_ تا اینکه تدی به سرعت دستش رو بالا برد.

همه ساکت شدند.

- دوستان من! ما برای امر بسیار مهم و نیک ـی در اینجا جمع شدیم ...

توجه ها به تدی جلب شد. همه با شنیدن کلمه "نیک" قیافه ی دیگری به خود گرفتند و کمی سرِ حال آمدند.

تدی گلویش را صاف کرد و با لحنی محکم و صدایی بلند تر ادامه داد:
- اهم...اهم ... خب، همون طور که می دونید وزغِ مملکت به تازگی فوت شده و الان روحش در پیشگاه مرلین ( ) به سر می بره ! محفل ققنوس هم که بسیار خیرخواه ـه، قصد داره تا برای این وزغِ از دست رفته یک عدد مجلس ترحیم البته با خرجِ سازمان زوپس نشینان جادوگران، بگیره!!

و دوباره سگرمه بندی و قیافه در هم کشی های محفلیون شروع شد. مجلس ترحیم زحمت داشت و ملت هم در شیرازی بازی در آوردن از شیرازی ها بیشتر مهارت داشتن ... از آن طرف عده ای از این عصبانی بودند که این برخلاف آرمان های محفل است و اصلن وزغ را چه به محفل ققنوس ؟ ... اما در همان همهمه ها و زمزمه های اعتراض بود که آلبوس دامبلدور با شنلی، نقره ای رنگ و به طرز جادویی ای، در بالای سر جمع آپارات کرد!

همه با دیدن آلبوس دامبلدور در پوست خودشون نمی گنجیدن، اما آلبوس دامبلدور برای حمایت از اون ها و تایید حرفشون نیومده بود، قصدِ دامبلدور حمایت از نظرِ تدی بود و این در اولین حرف هایش مشخص بود.

- فرزندانم ... ای گلای بهاری ... ای جنگجویانِ دلیر، ای محفلیون شجاع، شما چه دلیرانه جنگیدید ...

صدای یک فرد از میان جمع بلند شد :
- منو میگه ها ... منو میگه !

دامبلدور رو به تدی کرد و گفت :
- آمادن (!) می تونی دوباره بگی ... ! شیتیل ما فراموش نشه!

تدی چشمکی زد و برنامه اش را دوباره شرح داد؛ اما اینبار او تنها با قیافه هایی اینجور روبرو شد!

نصایحِ دامبلدور کارِ خودش را کرده بود و پس فردا مجلس ترحیمِ دلورس آمبریج برگزار می شد.


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۹۲

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
سوژه‌ی جدید


- آخ!

رون ویزلی با صورت روی بالشتک‌هایی که تا همین یه لحظه پیش مرتب به نظر می‌رسیدند سقوط کرد و نتیجه‌ش دماغی شبیه دماغ پروفسور دامبلدور شد. سرش رو بالا گرفت و آریانا رو دید که خنده ی شیطانی میزنه و براش شلکک در میاره. زیر لب ناسزایی گفت که معنیش شبیه این بود که «این روزا اصن معلوم نیس کی سفیده کی سیاهه!» ولی از شانس قاب تابلوی آریانا خالی بود و به نظر می‌رسید اون دوباره به تابلوی دیگرش رفته.

فلاش بک

- تدی.. پسر موفیروزه‌ای محبوب مخ‌‌زن سیریش..
- ریموس! باب پروفسور!! سیریش که اجاقش کور بود... من بچه ریموسم!
- ای بابا... حافظه نمیذارین واسه آدم که... همین هری.. سه تا بچه پس انداخته! این ویزلیا... میدونی نسل ۱۹ سال بعدشون کیان؟
- ابرفورث پروفسور...
- ابرفورث که جای ننجونشون سن داره تدی
-پروفسور... باید بریم پیش ابرفورث!!
-‌ ‌اوخ.. راست میگی... میگم...میشه بی‌خیال شی یه راه دیگه پیدا کنی؟ از شیون آوارگان بریم خیلی سرراست‌تره‌ها!!
-
- باشه.. باشه... بریم پیش عمو ابرتون!

پایان فلاش بک

رون همینطور که بینیش رو گرفته بود خودشو به جمع کوچکی که وسط اتاق بودند رساند، چند قدم که نزدیک‌تر شد فهمید که انگار زود هم رسیده و تدی و لارتن تنها افراد حاضر هستن.

گومپ

ظاهرا یکی دیگه هم به آنها اضافه شده بود! صدای ناسزاهای شاعرانه‌ای به گوش می‌رسید که فقط از بیدل نقال انتظارش رو میشد داشت. رون بدون سلام علیک همینطوری یهو پرسید:

- جیمز کجاست؟

تدی بدون اینکه سرشو از روی کاغذی که با لارتن مشغول خوندنش بود بلند کنه گفت:

- میاد.. میاد.. رفته ماموریت فوق سری برای ستاد... نه.. بهت نمیگم چیه... میری میذاری کف دست زنت.. اونم به جینی میگه.. جینی به هری میگه... و دیگه فوق سری نمی‌مونه! …فعلا بیا اینو بخون.. بیدل تو هم بیا پدر جان... جغدش امروز رسید بهم...

اینبار رون و بیدل روی کاغذ چمباتمه زدند و پیامی که دلو فرستاده بود رو خوندند...

فلاش بک

ابرفورت با همه ی هیکلش به تابلوی آریانا آویزون شده بود و در حالیکه کاملا برادرش رو ایگنور کرده بود، به تدی می‌گفت:

- یه راه دیه پیدا کنین.. این آلبوس میخواد دوباره آریانا رو بکشه... من بی‌طرفم... نمیخوام... نمیذارم.. باشد که محفل نباشد... باشد که آلبوس نباشد... باشد که رانده شدگان هم نباشد..
- عمو ابر؟
- اونطوری نگام نکن عمو... خب شماها باشین.. ولی یه جور دیه برین اون تو... انقدر حریم خصوصی خواهرمو زیر پا نذارین.. از شیون‌اوارگان سرراست‌تره‌ها!!

تدی نگاه تندی به دامبلدور انداخت و گفت:

- شما یه چیزی بگو پروفسور؟! بگو شیون آوارگان خطرناکه... گرگ داره.. روح داره.. دیمن سالواتور داره!!
- خب حق با تدیه... این مسیر امن‌تریه... اصلا بذاریم خود‌ آریانا حرف بزنه.

آریانا که تازه ماجرا براش جالب شده بود لبخند شرورانه‌ای زد و گفت:

- مشکلی نیست.. فقط دو تا شرط داره.. شرط اول موقع ورود به تونله که براشون خرج داره .. شرط دوم موقع خروجه که من به بیرون هدایتشون کنم!

پایان فلاش بک

- حالا نقشه چیه تدی؟
- عمو لارتن.. تو که عجول نبودی!‌ بذار بقیه هم برسن بعد بهتون میگم..
- آخه عمو جون... گیریم اونا یه گالیونی نداشتن موقع ورود بدن به این آریانای پول زورگیر...
- رون.. تو چطوری اومدی؟

رون دست توی جیبش کرد و سکه ای رو نشون بقیه داد... ظاهرا همه غیر از لارتن همیشه با خودشون سکه‌های لپره‌کان حمل ‌میکردن!





تصویر کوچک شده


Re: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ جمعه ۶ آذر ۱۳۸۸

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
از خانه ای متروکه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 148
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد!!


"اختلاف بین الف دالی ها


برایان:نمیدونم چرا ولدمورت اصلا جادوگر خویس شد
گرابلی:برای اینکه کار نابخشودنی انجام داده
برایان:امکان نداره ولدمورت کلا خون خویسی داشته:stop
گرابلی:نه نه امکان نداره :stop
گوریک:وایسین بچه ها شاید ولدمورت وارث اسلیترین خویس شده:stop
برایان:هیچ کدوم نیست نه کلا خون خویسی داشته:stop
ریدالوس:من که نمیدونم ولدمورت بره به جهنم:stop
برایان:منم موافقم ولی ولدمورت با این کارها نمیره جهنم:stop
گرابلی:ولدمورت کارهای خویس انجام داده ولذب میبرده به همین دلیل خویس شدstop
جینی:اصلا چرا دعوا میکنید:stop
ریدالوس:جینی یعنی تو نمیدونی؟؟:stop
جینی:از کجا بدونمstop
ریدالوس:اینکه چرا ولد مورت خویس شده فهمیدی
جینی:حصله دعوا را ندارم ولم کنین بابا اه
برایان:اینم از این جینی هم رفت خوب شد ریدالوس
ریدالوس:تقسیر تو من کاری نکردم تو بحث و شروع کردی
گرابلی:مهم نیست کی بحث و شروع کرده مهم اینکه دارم دیوونه میشم
برایان:اه اه دیگه نمیتونم تحمل کنم اه
گودریک:برایان چرا بحث و منطقی نمیکنی
برایان:من بحث و منطقی نمیکنم یا شما که منو دیوونه کردید از دیوانه سازم بدتر
گودریک:باشه اصلا تقسیر منه خوب شد
گرابلی:گودریک خودتو ناراحت نکن همین طور تو برایان
گودریک:عصبانی نکنم بگو تقسیر کیه
برایان:دیگه نمیتونم تحمل کنم
گرابلی:تقسیر هیچ کس نیست مشکل حل میشه
ریدالوس:اره با این وضع حتما نم حل میشه
گرابلی:بسته گفتم بسته
ریدالوس:من برم پیش جینی معلومه که بدجوری ناراحتش کردم
برایان:خوبه حد اقل یکی اعتراف کرد
گودریک:برایان دوباره شروع نکن
گرابلی :خوبه همه چیز داره درست میشه ولی اینکه..
گودریک:تورو خدا دیگه شروع نکنید
برایان:باشه کاری دیگه به این بحث ندایم تمام
گرابلی :خوبه همه چیز عالی شد بریم بخوابیم فردا باشد برم مجوز سالن جدید الف دال را بگیرم
:برایان:شب بخیر
گودریک:شب بخیر



پایان



Re: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۸۸

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
از خانه ای متروکه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 148
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد!!

پروفسور گرابلی در حال مقایسه جانوران اهلی و غیر اهلی
بود
برایان میگه:به کجا رسیدی من که کاری نمیکنم خسته شدم چه برسه تو
گرابلی:باید بفهمم که جانوران وحشی چه ژنی دارند
برایان:معلومه دیگه ژن ولدمورت چون وقتی روحشو 7تا کرد از خون مار هم توی بدنش گذاشت
گرابلی:به نکته خوبی اشاره کردی اخه خون مار چه بدرد ولد مورت میخوره
برایان:چه میدونم شاید میخواسته از ژن های مار ها داشته باشه مگه نه
براگلی:نمیدونم معلوم نیست شاید
برایان :من میرم تحقیق کنم که چرا از خون مار تو خودش گذاشته
گرابلی:هاااااا خسته شدم میرم بخوابم
برایان :منم میرم دونبال تحقیقم اگه چیزی فهمیدی زنگ بزن
گرابلی:باشه باشه خداحافظ
برایان:خداحافظ

در بین راه ......
ریدالوس:سلام برایان چطوری
برایان: سلام ریدالوس خیلی وقته ندیدمت
ریدالوس:چکار میکونی
برایان :دنبال تحقیق پروفسورم
ریدالوس:چی هست تا منم همکاری کنم
برایان:هیچی در رابطه با جانوران اهلی وغیر اهلی که چرا ولدمورت خو مار توی بدنش گذاشت
ریدالوس:سوال ساده ای من جوابشو میدونم
برایان :خوب چیه
ریدالوس:معلومه میخواسته ژن مارهای دورگه باشه
برایان:یعنی چه
ریدالوس:یعنی میخواسته هم ژن مار انسانی داشته باشه هم حیوانی چو اخه ولدمورت اسلیترینی بوده
برایان:مرسی ریدالوس جبران میکنم
ریدالوس:قابلی نداشت حالا برو به کارات برس خداحافظ
برایان:خداحافظ

برگشت به خانه.....
گرابلی: چیزی پیدا کردی
برایان:معلومه میخواسته ژن مارهای دورگه باشه یعنی میخواسته هم ژن مار انسانی داشته باشه هم حیوانی چو اخه ولدمورت اسلیترینی بوده
گرابلی :ولی دوباره یه چیز دیگه فهمیدم
برایان: چی
گرابلی:اینکه خون مارها کشنده است
برایان:چه جالب
گرابلی:اره ولی ولدمورت چه جوری زنده مونده
برایان:نمیدونم شاید اول روحشو به 7تا تقسیم کرده بعد خون مار تو بدنش زده هاا
گرابلی:شاید ولی اون موقع که بدن نداشته

زنگ تلفن..... .
برایان:الو...الو
گودریگ:سلام برایان تویی
برایان :اره خوبی
گودریک:مرسی چکار میکردین با پروفسور
برایان:تحقیق اول تموم شد ولی تو این موندم که وقتی ولد مورت خون مارها رو در بدنش زده چرا نمرده
گودریک:خوب شاید اول خون تک شاخ خورده چون جلوی هر سمی رو میگیره
برایان :مرسی ممنونم
گودریک:حالا دیگه من باید برم کاری نداری
برایان:نه مرسی خدا حافظ
برایان :رییس گودریک به ما جوابو داد
گرابلی:خوب چی شد
برایان:اون اول خون تک شاخ خورده چون جلوی هر سمی رو میگیره
گرابلی :خوبه دیگه تحقیقی نمونده این پرونده هم تموم شد



پایان




داستان های کارهای عجیب ولدمورت....





ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۵ ۲۰:۰۰:۲۹


Re: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
تغییر کار تاپیک

دوستان عزیز سلام

این تاپیک از این به بعد برای آموزش نکات رول نویسی استفاده میشه و منتظر رول های شما خواهد بود. رول های آزمایشی.

در این تاپیک بنا به سوژه داده شده و یا فعالیت خواسته شده پست میزنیم.

متشکر و ممنون
بای


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: اتاق ضروريات جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
از دهکده شن ور دل گاارا سان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
شب فرا می رسد...

هرمیون ( اسپروات) کتاب قطوری را روی پایش گذاشته بود و همونطور نشستنکی چرت می زد . کمی اونورتر مک گونگال ( زنوف) ناامیدانه سعی می کرد به گربه تبدیل بشه اما بی فایده بود. کمی اونورتر تر !نویل( مک) تلاش می کرد دیالوگ هایی که قرار بود به مرگخوارها بگه حفظ کنه ولی انگار معجون روی حافظه ش هم تاثیر منفی گذاشته بود . خیلی اونورترترتر! دیدالوس پایش به ریش دامبلدوری اش گیر کرده و با سر از پنجره دفتر به بیرون پرت شده بود . و بالاخره یه خورده اینورتر لیسا که به زور چوب کبریت چشمهاش رو باز نگه داشته بود از مورگانا مراقبت می کرد . مورگانا مثلا خواب بود و حسابی خر و پف هم می کرد و آب دهنش از یه طرف آویزون شده بود -ایییشششش!- اما داشت زیر پوستی اعمال خبیثانه ای انجام می داد ....

{افکار مورگانا}

-هه! همه می دونن که ملکه آوالان چه قدرت های خفنز و باحالی داره! عمرا این دختر توریه نمی تونه جلوی امواج فکری منو بگیره . همین الان باید یه پیام واسه مای لرد بفرستم و نقشه این علف دار ها ( تقصیر من نیست که مورگانا از سیفیت بازی سر در نمیاره ) رو بهش برسونم !

فرسنگ ها اونور تر ، خانه ریدل

لرد نجینی رو بغل کرده بود و در خواب ناز به سر می برد . امواج فکری مورگانا به خانه ریدل رسیدن ، تمام خونه رو زیر و رو کردن و بالاخره اتاق لرد رو پیدا کردن و وارد خوابش شدن .

{افکار لرد}

لرد و آنیت با لباس عروس دومادی دست همدیگه رو گرفته بودن و خیلی عشقولانه و اینجوری بین نیمکت های چوبی کلیسا راه می رفتن و به سمت دامبل حرکت می کردن که با لباس اسقفی و کتاب به دست در جایگاه مخصوص ایستاده بود. پشت سرشون بارتی و بلا ( که داشت خون خودش رو می خورد ) به عنوان ساقدوش در حرکت بودن . در همین مابین افکار مورگانا یه جا جمع شدن و یه مورگانای مجازی! ایجاد کردن . مورگانا با دیدن این صحنه چند لحظه با چشم های گشاد و دهان باز به لرد و آنیت خیره شد . بعد از اون چند لحظه ! یادش اومد که الان توی خواب لرده و باید نقشه رو به لرد برسونه . پس جلوی لرد پرید و گفت :
- مای لرد ! مای لرد ! الف دالی ها یه نقشه خفنی دارن!
آنیت نگاه« ریز میبینمت طرف!»ی به مورگانا انداخت و گفت :
- به چه جراتی مراسم ما رو به هم می زنی موری؟
- آنیت جون ، تو خودت رو خسته نکن ! خودم به خدمتش می رسم
- نه عزیزم! بذار من حسابش رو برسم
-باشه آنی جون!
مورگانا تند و تند گفت :
- مای لرد! الف دالی ها منو اسیر کردن و میخوان یه دختره رو به جای من به شما قالب کنن!
لرد دستی به کله اش کشید و گفت :
- یا سالازار کبیر... عجب توهیمیه! مورگانا جون این یه سری بی خیال شو ! چرا همیشه این جای مراسم سر می رسی؟!
مورگانا خواست جوابی بده اما نتونست چون همون لحظه توسط آنیت منهدم شده بود. فرسنگ ها اینور تر مورگانا بر اثر انهدام امواج فکری اش به شکل در اومد.


گل می کند شقایق، دانه ی اسفند می رسد


Re: اتاق ضروريات جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ جمعه ۷ فروردین ۱۳۸۸

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
پروفسور گرابلي شروع كرد:خب من اول مي گم كه بايد اين آدم هايي رو كه تبديل شديم بهشون رو پيدا كنيم و بهشون بگيم كه بروند به مرخصي.ببينم كي به دامبلدور تبديل شده؟

-من...يعني ديدالوس ديگل.
-خب ديدا تو بايد بري به تمام كساني كه به اونا تبديل شديم بگي كه برن به مرخصي كه يك وقت ما رو نبينند.و...
ديدا حرف را قطع كرد:خود دامبلدور رو چيكار كنيم؟
پروفسور كمي فكر كرد.بقيه هم شروع كردند به فكر كردند.سرانجام بعد از نيم ساعت زينو فيليوس گفت:من ميگم كه يك نامه ي دروغي از طرف هوكي بهش بفرستيم و اونو احظار كنيم به وزارتخونه.بعد كه اون رفت چند نفري ميريزيم سرش و بيهوشش مي كنيم...
گرابلي با خشم گفت:ديگه كافيه!!!
او با خشم ادامه دا:تها راهش اينه كه اونو بفرستيمش به يك سفر طولاني.مثلا ميتونيم وقتي ديديمش بهش بگيم كه:پروفسور چرا رنگتون پريده؟چرا اين ريختي شديد؟چرا شبيه مريض ها شديد؟ اينجوري اون فكر مي كنه كه مريض شده و ما هم بهش ميگيم كه بره استراحت تا كمي بهتر بشه...خوبه؟
بچه ها با حيرت:



دو ساعت بعد_ديدالوس كساني را كه الف دالي ها بهش تبديل شده بودند را فرستاد به مرخصي!


ديدا (دامبلدور) به اتاق بازگشت و گفت:تموم شد!سپس از هوش رفت.

گرابلي يك آب قند از غيب ظاهر كرد و به زور در دهان ديدا ريخت و گفت:عاليه.حالا بچه ها بريد دامبلدور را مريض كنيد.
بچه ها رفتند و پس از يك ساعت دامبلدور با قيافه اي اندوهگين رفت.گرابلي گفت:خب بهتره باز هم معجون بخوريم.

بچه ها معجون ها را سر كشيدند تا بهتر عمل كند.گرابلي ادامه داد:خب حالا بايد تا شب منتظر بمونيم تا لرد بياد...بعد كه اومد ما ميريم به سر كارمون.يعني هر كس ميره سر كار كسي كه بهش تبديل شده.بعد كه مرگخوار ها نااميد شدند و رفتند ما برمي گرديم به اتاق تا نقشه هاي جديد براي جلوگيري از كارهاشونو بكشيم.

ليسا گفت:مورگانا رو چيكار كنيم؟من كجا برم؟
-تو اينجا ميموني و ار مورگانا مراقبت مي كني.

شب فرا ميرسد(مدل تن تني)


ادامه دهيد...




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: اتاق ضروريات جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ جمعه ۷ فروردین ۱۳۸۸

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
اهههههه!
پروفسور گرابلي پلنك!!
من ديروز دو ساعت نشستم ادامه ي رول ديدالوسو نوشتم كه امروز بذارمش اينجا.حالا مي بينم يه كس ديگه پست زده!!!!اي خداااااا!ولي دقيقا پستي كه من مي خواستم بزنم شبيه گرابلي بودا!خيلي عجيبه!!!!

***

باشد که الف دال پیروز باشد!

پس از اين كه تمامي الف دالي ها با صداي بلند اين جمله را گفتند،شروع به ساختن معجونشان كردند.
هنگامي كه ليسا مي خواست معجونش را بسازد،ايده اي نو در ذهنش جرقه زد.

رو به زينوف كرد و با حالت گفت:مي گما...چرا يكي مون به مرگخوارا تغيير شكل نده؟اين طوري كه راحت تريم!

زينوف گفت:خوب كي؟ما كه موي مرگخوارا رو نداريم!

ليسا گفت:ببخشيد يادت رفته ما يه زنداني ِ مرگخوار داشتيم ها!

زينوف گفت:آها!راست مي گه اين ليسا!

ليسا با حالت تصویر کوچک شدهگفت:آخ جون!چقدر ايده هاي نو به ذهن ما مياد!بايد به جاي گروه الف دال باشيم گروه خلاقيت!تصویر کوچک شده

سپس ادامه داد : پس اگه موافق باشين من به مورگانا تغيير شكل مي دم.

پروفسور گرابلي پلنك گفت:آره پس برو يه مو از سرش بكن!

ليسا قبول كرد و پيش مورگانا رفت.

- ها چيه؟اگه يه مو از سر ِ من كم باشه با اربابم طرفين!

در همان لحظه ليسا به مورگانا نزديك تر شد و يك تار مو را كند.مورگانا هم فقط در حال نفرين كردن بود!

ليسا شروع به ساختن معجون كرد و هنگامي كه خواست تار موي مورگانا را در آن بيندازد،از بچه ها پرسيد: خوب...الان نوبت تار موئه!مطمئنين و همه موافقين كه من بشم مورگانا؟

بعضي ها با سر تكان دادن موافقت خود را نشان دادند و بعضي با گفتن باشه.

سپس ليسا تار مو را در معجون انداخت و آن را خوب به هم زد.ديگر معجون آماده بود.ليسا كمي صبر كرد و سپس گفت:خوب !معجون من كه آماده ست!

ديدالوس هم در حالي كه كمي معجونش را هم مي زد گفت:مال منم همين طور!

پس از مدتي تقريبا همه ي اعضا معجون ِ مركبشان را درست كرده بودند.

پروفسور گرابلي پلنك دستانش را به هم زد تا پاك شودند و سپس بلند گفت:خيله خوب.مثل ِ اينكه همه معجوناشونو ساختن.حالا با شمارش من اون رو بخورين!يك...دو...سه!

:pint:

كل الف دالي ها معجون هايشان را سر كشيدند. ديدن چهره ي آنان هنگام خوردن معجون كه تلخ و وحشتناك بدمزه بود،بسيار ديدني بود!
كم كم آن ها شروع به تغيير شكل دادند.

زينوف چهره اش در حال تغيير بود.كم كم داشت به منيروا شبيه مي شد.

ليسا هم همين طور . حالت موهايش عوض شد،چهره اش تغيير پيدا كرد ؛تا اين كه كاملا به مورگانا شباهت پيدا كرد.

در اين وسط مورگانا كه در حال ديدن تغيير چهره ي آن ها و يا بوي بد ِ معجون بود؛حالش بسيار بد شد و ...

كم كم همگي تغيير شكل دادند.ديدالوس به مورگانا نگاهي كرد و با تعجب گفت:اِوا! اين چِش شد يه دفه!

ريموس كه صحنه ي غش كردن مورگانا را ديده بود،با خنده گفت: هه!از بس با صحنه هاي زيبا روبرو شده اين طوري شده!

زينوف كه حالا ديگر چهره ي خود را نداشت و تبديل به منيروا شده بود،گفت: خوب اين معجونايي كه ما درست كرديم به دليل اينكه يه مواد اضافه اي بهتون دادم توش بريزين، مدت زمانشون خيلي بيشتره!مثلا حداكثر يه روز!

همه ي بچه ها همديگر را با تعجب نگاه كردند و گفتند : يك روز!!!!؟

زينوف با لبخندي گفت:بله يه روز!خوب حالا بايد نقشه هامون رو بكشيم.

پروفسور گرابلي پلنك سري به نشانه ي موافقت تكان داد و گفت: من مي گم اول...

ادامه بدين دوستان ِ عزيز!!
تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۷ ۱۱:۰۷:۵۴
ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۷ ۱۱:۱۲:۲۳

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.