دامبلدور پیر، نالان و گریان(
) در حالی که چوبدستیش را مثل عصا به زمین میکشید خواست بره دنبال نویل که نشد...
هی خواست دوباره بره باز نشد...یه چیزی نمیذاشت! ...اون کرم توی...توی...مغزش(
) نمیذاشت بره! فضولیش گل کرده بود میخواست ببینه هری اینا چیکار میکنن ...بنابراین سر چوب جارورو کج کرد و یواشکی برگشت سمت خونه ویزلی ها که دید...
بععععععله! بزن و بکوب و ... هری و جینی و هرمیون و شوهرش بیرون خونه ویزلی ها که چادر زده بودن و مراسم عروسی رو برگزار میکردن در حال انجام حرکات موزون بودن و گروه موسیقی جادویی شیش و هشتم که...حالا وای وای ... وای وای وای...حالا وای وای...
دامبلدور که از هری ناامید شده بود در حالی که بلند بلند داد میزد " خاک تو سرتون کنن! هنوز دو روز از مرگ اون رون بدبخت نگذشته" اومد بره دنبال نویل که یه دستی شترق خورد پشت کله ش ...
...روح رون در حالی که داشت دور میشد و بطری نوشیدنی کره ایشو میداد بالا و از تو معده ش رد میشد و میریخت زمین، گفت:
" به تو چه پشمک گلابی! من خودم راضیم! من خودم بی غیرتم اصلا! دوست دارم بعد مرگم زنم ازدواج کنه!"
دامبلدور که علنا دیگه بغضش ترکیده بود(
) در حالی که زیر لب داشت میگفت:
" این رون از اولش خل وضع و مخ تعطیل بود" از اونجا دور شد تا بره برسه به نویل...
خلاصه اینقدر رفت و رفت تا رسید به هاگوارتز و یه دوشی گرفت و ریشاشو شونه کرد، خرگوشی بست و عطر زد و لباسای شیکشو پوشید و اون ابهت دامبلی قبلشو کسب کرد و به مک گونگال گفت "برو نویل رو صدا کن بیاد."
خلاصه دامبلدور منتظر ماند... و منتظر ماند... و منتظر ماند تا اینکه شب شد ولی از نویل خبری نشد! بنابراین با تعجب از اتاقش اومد پایین و اسم رمز "شیش سیخ جیگر سیخی شیش زار" رو گفت و در باز شد و در کمال تعجب نویل رو دید که اونجا ولو شده...
دامبل هر چی نویل رو صدا زد نویل بیدار نمیشد و در نهایت شترق محکم زد در گوشش و نویل با گریه زاری بلند شد و گفت:
"عررررررر....عررررررر....چرا میزنی پرفسور؟"
دامبل:"ببخشید پسر عزیزم! چون بلند نمیشدی! قضیه چیه؟ چرا اینجا ولو شدی اینجوری فرزندم؟"
نویل:"پرفسووووووور(
) اون پرفسور مک گونگال بازم تبدیل به گربه شد! اومد رو تخت، میهوووووووو کرد و من از خواب مثل جن زده ها پریدم بعدم هر هر خندید و گفت شما منو کار داری و باید بیام اینجا ولی اسم رمزو بهم نگفت و منم همینجوری مجبور شدم اینجا ولو شم تا شما بیاین(
) ..."
دامبل پرید نویل رو بغل کرد و نوازشش کرد و گفت:"عیب نداره پسر گلم...تو خودت قند و نباتی...شوکلاتی...شکلاتی(
) ... پسر برگزیده منی!"
نویل اشک هاشو پاک کرد و ذوق کرد و گفت:"واقعا؟ من پسر برگزیده م؟ من پسریم که زنده ماند؟ پس هری پاتر چیه؟"
دامبل:"اسم اون پسر عینکی *****کرمکی! رو پیش من نیار دیگه! از این به بعد پسر برگزیده تویی! من و تو میریم هورکراکس هارو نابود میکنیم و ولدمورت رو شکار میکنیم!"