هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
1- توضیح بدید که با طنز چه مشکلی دارید و چرا نمی تونین طنز بنویسید با رسم نمودار طنز و جد!! (3نمره)

طنز سخته خو! نیاز به صاعقه ای داره که یهو به ذهنت زده بشه و اون ایده ی ایجاد شده توسط صاعقه رو وارد کارت کنی! گاهی اوقات مسخره ترین چیزا، فقط با یه لحن و طرز نوشتن میتونن تبدیل به طنز شن! درحالیکه همون چیز اگه یه جور دیگه نوشته بشه ممکنه طنز نشه! یعنی هرچقدرم فکر کنی بازم به طنز نمیرسی، بلکه با ارتباط ِ خوف ِ چیزا با هم و همون صاعقه هه میتونی به طنز برسی که خب این چیزی نی که هرلحظه برات اتفاق بیفته که ... هان؟ :(

خب اون طرز نوشتنه و اینا به همون صاعقه نیازمنده که به مخ بعضیا زده نمیشه. صاعقه هه نمیاد خب ... در نتیجه طنزی هم بوجود نمیاد. :((

اینم نمودار که نشون میده تفکر همه جا نیازه، اما میزان نیاز به صاعقه در سه نوع رول متفاوته!

نمودار

2- از نظر شما تکلیف ایده آل چه جور تکلیفیه و چه ویژگی هایی داره؟! واقعا انتظار دارید تکالیف چی باشن آخه؟! (3نمره)

تکلیفی که ولت کنه به امون مرلین که از هر دری و به هر سبکی که میخوای بنویسی و واسه خودت تریلی برونی توش و تو نوشتن آزاد باشی.

انتظار داریم که آسون باشه! اگه روله حتی آسون تر از آسون باشه! ترجیحا جواب تکلیف کوتاه باشه! نیاز نباشه کلهم سلولای مغزی درگیر پیدا کردن پاسخ شن و هرکسی بتونه ج بده، فقط یکی بیشتر خلاقیت در کنه و اثری هنری خلق کنه(!) یکی کمتر خلاقیت در کنه و فقط نمره رو بگیره!

دیگه امری نی، همینا رعایت شه راضی ایم به رضای مرلین.

3- قانون ها از کجا میان؟ کی وضعشون کرده؟ کی اجراشون می کنه و چه کسی بهشون نظارت داره؟ چرا؟ (3نمره)

4- در کل قوانین چه ربطی به پیشگویی دارن خب؟ آیا امکان داره پیشگویی یه قانون شکنی باشه یا دور زدن قوانین یا یک پدیده ی بی قانون حتی؟ چرا؟ (3نمره)

شاید راه ورود به پیشگویی (یعنی شرایطی که برای پیشگویی کردن نیازه) دارای قوانین خاصی باشه (مثلا تو فال قهوه میگن حتما فلان جور باید قهوه رو نوش جان کنی) و حتی تعبیر اون هم قانون داشته باشه (مثلا همون اشکالی که ته فنجون قهوه مشاهده مینمایی و هرکدوم معنی خاصی دارن) اما پیشگویی های عمیق تری مثل اونایی که تریلانی میکرد و مستقیما آینده رو نشون میده و دیگه نیاز به تعبیر و این قرتی بازیا نداره، بی قانون هستن چون ما داریم بعد زمان و مکانو میشکونیم و این شکسته شدن زمان و مکان یعنی دور زدن قوانین و پیچوندن اونا.

چون قانون طبیعی اینه که زمان اینطوری که الان میبینیم پیش میره و اگه خلاف این رفت، بی قانونی رخ داده! اما خب یه جمله ای هست که میگه بی قانونی هم واسه خودش قانونیه! بنابراین تو این بی قانونی ذکر شده هم امکان ِ وجود ِ قوانین ماورایی که با قوانین فعلی در نتاقص هستن وجود داره.

5- در محضر پروف بنشینید و براش پیشگویی کنید که یک روز قانونها همه از کار میوفتن. یک پیشگویی آخرالزمانی به سبک نوستراداموس یا تریلانی یا هر کس دیگه.. (همه ی اینها باید در قالب رول انجام بشه و بگید چی می بینید توی اون روز) (21نمره)

- پروف وقتی اینطوری زل میزنی خب آدم هول میشه!

لینی غرغرکنان اینو رو به دامبلدور که جلوش نشسته بود و منتظر پیشگویی بود میگه. دامبلدور عینک روی صورتشو صاف میکنه و میگه:

- فرزند تاریکی ـه من! منکه نگفتم پیشگویی واقعی کنی که 100% برآورده میشه. فقط گفتم از تخیلت استفاده کن.

- چه فرقی میکنه خب بازم باید از خودم خلاقیت در کنم! حداقل یه ور دیگه رو نگاه کن تا اراجیف تحویلت ندم ... خب هول میشم.

لینی سریعا آخرین جمله رو بعد از چشم غره ی دامبلدور اضافه میکنه. دامبلدور که میبینه چاره ای جز این کار نداره، صندلیشو میچرخونه و به بیرون از پنجره خیره میشه. با حرکت دستش اشاره ای به نشان شروع میکنه و چشماشو میبنده.

لینی با ذوق و شوق صندلیشو به جلو هل میده و درحالیکه به سقف خیره شده و دستاشو به هم چسبونده و زیر چونه ش گذاشته شروع به توصیف آخر الزمان ِ مد نظرش میکنه!

- تو اون زمان، قانونی وجود نداره که، همه چی شبیه برتی بات میشه. یعنی نمیتونی هیچ تصوری از اینکه اگه این کارو کنی، عکس العمل چیه داشته باشی. ممکنه جالب باشه، ممکنه فاجعه بار باشه و کلا قوانین برتی باتی حکم فرمان. یعنی مثلا میای خودتو از پنجره پایین بندازی، میبینی رو هوا معلق موندی! بعد که به زحمت خودتو به نزدیکا زمین میرسونی و بیخیال خودکشی شدی، درست تو دو سه متری زمین جاذبه دوباره برقرار میشه و تلپی میفتی رو زمین و ممکنه پات بشکنه! این برتی بات هم عجب خلقتیه ها ...

لینی نقطه ی دیگه ای از سقفو نگاه میکنه و ادامه میده:

- رنگ آسمونم قرمز میشه! نه یه آبیه خوشگله و نه سیاه و تاریک. قرمز و نارنجی و از این رنگای غروب میشه. اصن دلت میگیره! ملت عینهو دیوونه ها اینور و اونور میرن و یه عده هم با بیخیالی به آسمون زل میزنن و کف میکنن که چقد شب و روز قشنگه و ای لعنت به غروب که مرز تاریکی و روشناییه!

لینی پوزخندزنان میگه: کوها هم همینطور که دامنشونو به دست گرفتن شروع به راه رفتن میکنن، اما حواسشون هست که آدمارو له نکنن. فقط همینطوری واسه خودشون رژه میرن! کلا دیوانگی در تک تک موجودات زنده و غیر زنده موج میزنه! آها دریاها هم مواج میشن اما اینا دیگه پا در نمیارن راه برن. همونجا سرجاشون موج مکزیکی میرن فقط.

لینی نفسی تازه میکنه و دوباره شروع به حرف زدن میکنه:

- درختا هم هوهو میکنن و تنه هاشون یه بار به اینور کج میشه، یه بار به اونور. همه ی اینا باعث میشه ملت بفهمن که چه فاجعه ای داره رخ میده و ای داد آخر الزمانه! ماهواره ها و خط ِ تلفن و اینترنت و تلویزیون و سایر خزعولات مشنگا هم میترکه و اینجاس که مرز دنیای بین مشنگا و جادوگرا میترکه و البته همه اینقد درگیر ِ پایان زندگی و دنیاشون هستن که اهمیتی هم به این مسئله نمیدن و برا اولین بار مشنگا از وجود جادوگرا تعجب نمیکنن.

لینی به سمت دامبلدور برمیگرده و بعد از کوبوندن دستاش رو میز و از جا پریدن دامبلدور با حالت مرموزانه ای میگه:

- همه جا ترسناک و مخوف میشه. همه به دنبال پیدا کردن سرپناهی برا نجات دادن خودشون هستن و عده ای به غارها و عده ای به زیرزمین های طبیعی زمین پناه میبرن. باد شدیدی میوزه و ملتو آشفته تر از قبل میکنه ... و این نشانه ی شروع فرود فلاکت بر سر مردمه ... دریاها طغیان میکنن و شهرارو به زیر خودشون فرو میبرن، مردم غرق میشن. کوهای متحرک متوقف میشن و اونایی که آتشفشانی هستن فوران میکنن و مردم و شهرارو توی حرارت و گدازه های خودشون میسوزونن و نابود میکنن.

لینی از جاش بلند میشه و همینطور که قدم میزنه تکمیل میکنه:

- اونایی هم که تو غارا هستن در اثر ریزش سقف جان به جان آفرین تقسیم میکنن، اونایی که بالا ساختمون شونصد طبقه پناه گرفتن در اثر وزش باد پایین پرتاب میشن و له میشن و ... خلاصه همه میمیرن دیگه. فقط ارباب باقی میمونن و یارانشون. میخواین بگم چطوری؟

لینی برمیگرده و با دیدن چهره ی دامبلدور، دست از ادامه ی سخنرانیش برمیداره.

- بسه دیگه چرت گفتن، میتونی بری.

و لینی سرشو پایین میندازه و جاشو به نفر بعدی میده و از اونجا خارج میشه.




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
ای جویندگان و پویندگان راه دانش! به بابای مرلین قسم، حتی به بابای بابایش قسم که طنز نوشتن در حالت اسفبار و فلاکت و بدبختی و حال نداری یک (با ی مفتوح) چیز مزخرف و بی نمکی از آب در میاد که مسلمان نبیند کافر نخواند! پس این بار کم طنزی و سادگی بیشتر را بر ما ببخشایید و اما بعد..
دانش آموزان این بار بعد از ملاقات هفته ی پیششان با تک درخت و شنیدن حرفهای عجیب و غریب و ثقیل الدرک بسیار، افتان و خیزان با کمری خمیده و مغزی رمیده از نردبان نقره ای بالا می رفتند و از دکور و درس این هفته ی دامبلدور به ریش بزرگان تمام قبایل و اقوام کره زمین پناه می بردند و به درگاه آنان استغاثه می کردند !
اما این ادا و اطوارها را چه سود! تاریکی مطلق.. همه جا تاریک بود و نه چشم چشم را می دید نه تسترال صاحبش را می شناخت! بدتر از همه این که هر کس از نردبان بالا می آمد سر جایش خشکش می زد و خیل بعدی به خیلی قبلی می رسیدند و هیچ کس جلو نمی رفت و ازدحام و هول بده و وضعیت بی ناموسانه ی فجیعی رخ داده بود یه جی اف ها و بی اف هایی که در آستانه ایام مقدس ولنتاین ربوده نشدند و هیس گویان فریاد هم نزدند!
بله می فرمودیم.. وقتی همه رسیدند و کم کم کار داشت بالا می گرفت و شمشیرها بر افراشته شده بود ناگهان چراغهایی در کلاس روشن شد و به همه کلاسی مدرن و آمفی تئاتری به سبک کلاس های اجنبی رو به نمایش گذاشت.. و البته آنهایی که شمشیرهایشان برافراشته بود هم رسوا شدند!

در انتهای کلاس پشت میز استاد، دامبلدور رنجور و خسته و در ریش پیچیده با حالت غمبرک گونه ای نشسته بود و به کاغذهای رو به رویش نگاه می کرد و تا زمانی که همه ننشستند حرفی نزد، وقتی هم زد همچین آش دهن سوزی نبود:

- فرزندانم! روزتون بخیر.. خوش اومدین، این شما و این جلسه ی چهارم و همکاران کمکی من برای این هفته..

و به در پشت سرش اشاره ی نامحسوسی کرد و دوباره به غمبرکش ادامه داد. و اما از در ابتدا توده ای مو آشفته وارد شد. ملت همه از ترس بلاتریکس بودن موها پشت مالی ویزلی.old. قایم شدن اما کمی بعد دریافتندکه موها کاملا سفید بوده و خطری نداره پس مالی ویزلی رو مرخص کردن و به پوزیشن قبلی برگشتند.

پشت سر توده ی آشفته ی مو ویلچر و شخصیتی منهدمی وارد شد که باز این فکر رو متواتر می کرد که لودو وارد شده.. اما نبود خب!

- سلام شاگردان عزیز! اینجانب آلبرت هستم از نوع انشتین و چون شما منو نمی شناسید موهامو شونه نکردم!! ایشون هم همکار منهدم و گرانقدر من استیون.. استیفن؟ چمیدونم.. فرزندم هابکینز! خوش اومدید به کلاس پروف با تدریس ما!

واکنش دانش آموزان تنها چهار شاخ موندن بود و بس! از اونجایی که صدایی از پروف منهدم به گوش نمی رسید انیشتین خودش ادامه داد:

- پروفسور دامبلدور این هفته می خواستن دلایل منطقی و عقلایی پیشگویی رو برای شما بگن و خب چی بهتر از ریاضی و فیزیک برای این کار؟ اینطور شد که از ما دعوت کردن و ما هم با کمال میل پذیرفتیم. هرچه سریعتر به بحثمون می پردازیم.

دانش آموزان همچنان مث تمام این جلسات چهار شاخ نیگا می کردن!

- خب ببینید بچه ها! هر چیزی توی این دنیا یه منطقی داره.. یه قانونی داره. هرکی هرکی نیست. هر پدیده ای یه حساب و کتابی داره.. حتی جادو و پیشگویی! و خب از اونجایی که پروف دامبلدور قبلا راجع به بعد زمان و مکان براتون حرف زدن و شما هم مطلقا هیچ چیزی نفهمیدین ما از خیر مطالب علمی می گذریم بچه ها.. این هفته رو به یه قل دو قل بازی کردن اختصاص می دیم به امید این که با این مثال ساده بتونین به وجود قانون پشت هر چیزی پی ببرید و شاید حالا جلسه بعد کارت و شمع و قهوه و تعبیر خواب اوردیم و گفتیم بر اساس چه قانونهایی پیشگویی انجام میشه.. لتس پلی گایز!

اممم.. راستی تکالیف این هفته با این توضیح که. از چهارتا سوال سه نمره ای پایین فقط می تونید به سه تاش پاسخ بدید به انتخاب خودتون! خب این شما و این تکالیف.. استیون تو حرفی نداری!؟.. خب نداره. خدا یار و نگهدار همتون!

تکالیف:

1- توضیح بدید که با طنز چه مشکلی دارید و چرا نمی تونین طنز بنویسید با رسم نمودار طنز و جد!! (3نمره)
2- از نظر شما تکلیف ایده آل چه جور تکلیفیه و چه ویژگی هایی داره؟! واقعا انتظار دارید تکالیف چی باشن آخه؟! (3نمره)
3- قانون ها از کجا میان؟ کی وضعشون کرده؟ کی اجراشون می کنه و چه کسی بهشون نظارت داره؟ چرا؟ (3نمره)
4- در کل قوانین چه ربطی به پیشگویی دارن خب؟ آیا امکان داره پیشگویی یه قانون شکنی باشه یا دور زدن قوانین یا یک پدیده ی بی قانون حتی؟ چرا؟ (3نمره)
5- در محضر پروف بنشینید و براش پیشگویی کنید که یک روز قانونها همه از کار میوفتن. یک پیشگویی آخرالزمانی به سبک نوستراداموس یا تریلانی یا هر کس دیگه.. (همه ی اینها باید در قالب رول انجام بشه و بگید چی می بینید توی اون روز) (21نمره)



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
مــــن این کلاسو دوست نـــئــارم!
این جا هوا سنگینه!
مــــــن خوابم مـــیـــاد...
الآن وقت خــواب بعد از ظهر منــه...

1- عمیق تر نگاه کنید! یه مثال جادویی کاملا طنز و من در اوردی از پیشگویی با راه تمرکز و ذهن بیارید! (6 نمره)
بــرخــلـــاف چیزی که اکثریت فک می کنن، تمرکز نه تو اتاقای پروف دامبل فوران می کنه، نـه تو هتلای پیشگویی!
تمرکز فقط و فقط تو مرلینگاه!
نوستراداموس رو میشناسین حتما دیگه؟
همین که یه ملتیو به تسترال تسبیه کرد و از همون بالا هر هر به ریشمون خندید! بـعــله... این نوستراداموس میشسته تو مرلــیـنگاه تفـکر می کرده!
میگن یــکــی از همون مـواقع که اوشون تو مرلینگاه نشسته و تمرکز می کرده، متوجه میشه که آفتابه گم شده!
در نتیجه تمرکزش به هم می خوره و این پیشگویی که جهان میره رو هوارو می کنه!


2- حالشو ببرید! یه مثال جادویی و یقینا من در اوردی از راه دوم که عشق باشه بیارید! (6 نمره)
سوال دارم من!
بپرسم؟
حالشو کجا ببرم؟
عــشــق... بعله...
فـــرض کن یه جای خلوت با شاهزاده ی رویا هات نشستی... سرشو گذاشته رو پات تو هم سرتو خم کردی روی سرش و با موهات یه پرده بین خودتون و دنیای بیرون درست کردی...
اون یه لبخند میزنه... تو ضربان قلبت دوبل میشه... کله دنیارو از یاد می بری
یــه صدای دیلینگ میاد و مغزت یهو قــاط میزنه، خاموش میشه! اون لحظه ای که توی مغزت هیچی نیست... پیشگویی بالاخره یه جای خالی پیدا می کنه تا خودشو نشون بده...
پس میپره وسط ذهن خالی شده ی تو و یه قسمت از آیندرو بهت نشون میده! اما خب تو قسمت خالی تر از اونه که چیزی بفهمی... در نتیجه معمولا پیشگویی از راه عشق اگه خیلی حرفه ای نباشی جواب نمیده! :دی

3- تمرین کنید! خیلی کم و مختصر و به سلیقه ی خودتون در مورد طنز یا جدی، راههایی که گفتم رو تمرین کنید.
-دختـــرم نمی خوای شروع کنی؟
-یــــــــــاون... (افکت خــمــیازه!) چرا پــدر جان... صبر داشته باش...

نــیم ســاعــت بعد

-منتظرم دخترم...
-هــــــــــــیـــــس... تـــفکـــر...
-باشه دخترم...
-هوووم...پروف! بالش نداری؟ زمین کلاس خیلی سفته!

یک ساعت و نیم بعد

-دخترکم؟
-پدر جان، تــعــمق(بر وزن تفکر، با ریشه عمق! :دی)...
-باشه دخترم... تو عمیق شو...
-هوووم... پروف؟ پتو چه طور؟ هوا سرده!

دو ساعت بعد...

-نگــــا، نــگـــا، نــگا می کنیم! ^___^
-دخــتر جان؟
-اِاِاِ پروفسور دیالوگامون اشتبــــا شد! اول شما باید میگفتی! اوپـــس..

-دختـرکم یکــم بشینی فضاسازی کنی حل میشه!
-پدر جان میدونستین صداتون خیلی خواب آوره؟
-دخترم؟
-باشه... باشه...
پروفسور دامبلدور با آن ریــــــش بلند نقره ای چهار زانو نشسته بود و فلور نیم متر آنور تر دراز کشیده بود! زیر سرش یکی از ان بالشتک های کلاس قرار داشت و رویش پتویی گرفته شده بود...

-دخترم؟ داری تمرکز می کنی؟ مطمئنی بیداری؟
-پرفسور، من کاملا مطمئنم.. شما یکم سکوت پیشه کنین و رنگ فونتتونو عوض کنین من پیشگوییمو عرض می کنم!
-باشه دخترم... من به تو اعتماد دارم... میدونم راست میگی!
فلور لبخندی زد و چشمانش را بست...

شترق... تلق تولوق!تق تق! (افکت بر خورد با شتاب زیاد با در و سپس در زدن!)
-بیا تو فرزندم!
-پروفسور دامبلدور! لوسیوس مالفوی سر کلاسش یه گرگینه برده!
-من به لوسیوس اعتماد دارم... اون همچین کاری نمی کنه!
-اما پروفســور.... جـــــــــــیــغ...


-دخترم؟ مطمئنی هنوز هم که بیداری؟

فلور چشمانش را باز کرد و خوابش را تعریف کرد. دامبلدور پرسید:
-پس خوابیده بودی؟ چون چنین چیزایی فقط تو خوابای تو پیدا میشه...

شترق... تلق تولوق!تق تق!

پروفسور دامبلدور با همان لبخند ملیح همیشگی گفت:
-بیا تو فرزندم!

یکی از دانش آموزان پایه اول دوید تو و گفت:
-پروفسور دامبلدور! لوسیوس مالفوی سر کلاسش یه گرگینه برده!

-من به لوسیوس اعتماد دارم... اون همچین کاری نمی کنه!

فلور قبل از این که صدای جیغ دانش آموز بیاید لبخندی دلربایانه به دامبلدور زد و گفت:
-نمره ی منو رد کن بیاد!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
1- عمیق تر نگاه کنید! یه مثال جادویی من در اوردی از پیشگویی با راه تمرکز و ذهن بیارید! (6 نمره)

من تقلب نکردم! :دی

این پروفسور تریلانی ما، وقتی یهو حواسش از کلهم دنیا پرت میشد و غرق در تخیلات خودش میشد و تو حالت خلسه(!) فرو میرفت، چنان مغزش به طور ناخودآگاه تمرکز فوق العاده ای پیدا میکرد که اصن تریلانی از دنیا کنده میشد و حتی بعد از پیشگویی هم یادش نمیومد چه کرده، چراو؟ چون تمرکزه از دست میرفت و در نتیجه اتفاقاتی که موقع تمرکز افتاده بود هم به فنا میره و از ذهنش پاک میشه.

حالا اون موقع که تمرکزش زیاد میشد، مغزش یکهو وقایعی رو درک میکرد و در آینده میدید که میشد همون پیشگویی! مغزش به شدت به کار میفتاد و این تمرکز فوق العاده ش باعث میشد که حقایقی رو دریابه و ببینه که هنوز به وقوع نپیوسته و در نتیجه پیشگویی هایی رو که به واقعیت می پیوست انجام میداد.

2- حالشو ببرید! یه مثال جادویی و یقینا من در اوردی از راه دوم که عشق باشه بیارید! (6 نمره)

مثلا تو یه بیابون برهوتی گیر کردی و به شدت گشنه ته و چیزی دم دستت نی که بخوری. بعد یهو با کلی آه و افسوس میری تو خواب و خیال و تو فکرت یه غذای خوشمزه رو تصور میکنی و اینقد عمیق بهش فک میکنی که حتی بو و طعمش هم تو ذهنت میاد انگار که همون لحظه داری غذارو میل میکنی.

بعد ناخودآگاه دهنت شروع به حرکت میکنه گویی داری غذاهه رو میجوی، خودتو تصور میکنی که صورتتو به غذا نزدیک کردی و داری اونو بو میکنی و مث فیلما چشاتو میبندی و با اشتیاق به بو کردنش ادامه میدی، در حالیکه بخار ِ غذای داغ صورتتو نوازش میده.

خب حالا مرلین رو چه دیدی، شاید در این لحظه یکهو پیشگوییت بزنه و یه چی رو در آینده ببینی، ضمن اینکه تا به این مرحله بدون شک از بعد زمان و مکان خارج شدی و کاملا غرق در تصوراتت هستی. فقط کافیه پیشگوییه سر برسه و آینده رم ببینی دیه.

3- تمرین کنید! خیلی کم و مختصر و به سلیقه ی خودتون در مورد طنز یا جدی، راههایی که گفتم رو تمرین کنید.(18 امتیاز)

بعد از رفتن هلگا و تنها موندن دامبلدور ِ عصبانی و لینی، لینی با ترس آب دهنشو قورت میده و زیر چشمی به دامبلدور خیره میشه که سعی داره با کشیدن نفسای عمیق، دوباره آرامش قبلیشو بدست بیاره.

بالاخره دامبلدور به خودش میاد و مهربانانه برمیگرده سمت لینی و میگه: میتونی شروع کنی!

لینی تیریپ آدمای متفکرو به خودش میگیره و درحالیکه چهارزانو نشسته سعی میکنه مث مهران مدیری که تو مرد هزار چهره در جمع بزرگان ادب به هوا پیوست، هوا بره و کف کنه و یه چیزی از خودش بیاره و تحویل دامبل بده. اونم که یقینا باور میکنه!

اما دامبلدور که تمام مدت داشته ذهن لینی رو میخونده، چشم غره ای بهش میره و میگه: اونا تخیلات مشنگاس که طرف رفت هوا! تو که نمیتونی هوا بری. به جا این تفکرات پوچ و توخالی یکم تمرکز کن پیشگوییت بیاد.

لینی "ایش" کنان سری تکون میده و ذهنشو خالی از این تفکرات پوچ و توخالی میکنه و به جاش عمیقا سعی میکنه تمرکز کنه و از دنیا کنده بشه و بره تو عالم پیشگویی.

یک ربع بعد:

لینی چشماشو باز میکنه و میبینه که دامبلدور به خاطر کهولت سن و بیش از حد منتظر بودن برای لینی، به خواب فرو رفته. بنابراین از فرصت استفاده میکنه و صدای خودشو دورگه میکنه و میگه:

- دامبلدور ... $#%^%*&%#@!#@$#×!@$^%*%...

لینی بعد از یه سری چرت و پرت ردیف کردن، سعی میکنه تن صداشو بالاتره ببره تا آلبوس بیدار بشه و درست وقتی که دامبلدور تکونی میخوره و میخواد بیدار شه میگه:

- و به دیار باقی می شتابه!

لینی سعی میکنه ادای تریلانی رو در بیاره تا دامبلدور واقعا فک کنه پیشگویی کرده، بنابراین عین برق گرفته ها یهو از جا میپره و دامبلدورو میبینه که با قیافه بهش خیره شده.

- چی پیشگویی کردی؟ واقعا پیشگویی کردی؟

لینی سعی میکنه خودشو به نفهمی بزنه و میگه: هان؟ منظورتون چیه پروفسور؟ من یه لحظه خوابم برد فقط! آخه من پیشگویی بلدم اصن؟

دامبلدور آه کشان کلی حسرت میخوره که چرا تو این موقعیت حساس خوابش برده و یه پیشگویی شاید خیلی مهم رو از دست داده و از طرفی دوباره اتفاقاتی که با هلگا افتاده بود براش تکرار میشه و بنابراین به شدت تو آمپاس شدید قرار میگیره و از لینی میخواد که بدون اجرای راه دوم، هرچه سریع تر اتاقو ترک کنه و اونو تنها بذاره!




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۲

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۴ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 211
آفلاین
1- عمیق تر نگاه کنید! یه مثال جادویی کاملا طنز و من در اوردی از پیشگویی با راه تمرکز و ذهن بیارید! (6 نمره)

والا استاد ما یه پروفسور تریلاونی داشتیم که کلاً این بنده خدا شخصیتی بس اسکول داشت.
اما بعضی وقتا یهو خل و چل می شد و تمرکزش بالا میرفت و یه چرت و پرت هایی می گفت.
بعد ها که ما رفتیم تحقیقات به این نتیجه رسیدیم که این بابا چون هی اسکول بازی در می آورد هیچوقت تمرکز نداشت. ولی وقتی خل و چل می شد دیگه که دست خودش نبود اسکول بازی در بیاره، در نتیجه تمرکزش می رفت بالا و درست پیشگویی می کرد.

2- حالشو ببرید! یه مثال جادویی و یقینا من در اوردی از راه دوم که عشق باشه بیارید! (6 نمره)

اون پیشگویی جلسه اول ما که دعوامون کردین کاملاً از راه عشق بود.
من عشق درونم به قلیان اومد. قِلیان نه ها، قَلَیان.
بعد عاشق یکی شدیم که خودمون نمی دونستیم کیه، ولی خب عاشق شدیم دیگه. عاشقی که گناه نیست.

الهی اون شوهر خیالی م برام بمیره که چقدر خوب و آقا بود.

3- تمرین کنید! خیلی کم و مختصر و به سلیقه ی خودتون در مورد طنز یا جدی، راههایی که گفتم رو تمرین کنید.

- خب هلگای عزیز. ممنون که اومدی تا تکالیف من ِ پیرمرد رو انجام بدی.
- چاکریم بابا آلبوس.
- خب فرزندم اول از راه تمرکز برو.

هلگا چهار زانو روی زمین نشست و هر دستش رو روی سر یکی از زانو هاش گذاشت و شروع کرد به تمرکز گرفتن.
ولی هر چی زور میزد تمرکزش نمیومد. هی پخ های جدید سالازار توی ذهنش میومد که از هیکلش تعریف و تمجید کرده بود. مطمئن بود سالازار میخواد مخش رو بزنه.

اما الان وقت این فکرا نبود. آلبوس مثل چارلی معلق () بالای سرش وایساده بود و منتظر پیشگویی بود.

با خودش کلی فکر کرد و از مرلین طلب کمک کرد که ناگهان چیزی به ذهنش رسید.

- ای آلبوس دامبلدور، برای تو اتفاق های خوبی خواهد افتاد! منتظر باش. منتظر مقدار زیادی برتی بات که به تو می رسد باش.

آلبوس که یه لحظه عنان از کف داد و بیخیال وقارش شده بود جیغ زد:
- یا شورت یقه هفت ِ مرلین! برتی بات؟

هلگا که متوجه اشتباهش شده بود گفت:
- نه بابا وحشی بازی در نیار. خود برتی بات که نه. از اون شوکول خوشمزه هاش منظورم بود.

آلبوس نفس راحتی کشید و گفت:
- درسته فرزندم. آفرین... آفرین! خبر بسیار خوبی را پیش بینی کردی. امتیاز این سوال را کاملاً گرفتی. حالا برو راه دوم.

هلگا که سر از پا نمی شناخت گفت:
- من و سالازار دوباره با هم ازدواج می کنیم.

آلبوس دوباره عنانش رو از کف داد و با کله توی دیوار رفت و فریاد زد:
- ای مرلــــــین من چه گناهی به درگاه تو کردم که باید اینو همش تحمل کنم؟! منو بکش راحت کــــــــن. سوروووس کجایی؟ بیا راحتم کن لا مرووت.




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
اطلاعیه!


پیرو درخواستهای دانش آموزان قد و نیم قد عزیزم! از اجباری بودن طنز توی تکلیفهای پایین صرفنظر می کنیم. جدی هم مورد قبوله! صندوق پستی ریش اینجانب هم فعلا پر شده بعد از تخلیه خبرتون می کنم فرزندان.. همچنان تکالیف به شکل زیرست:

1- عمیق تر نگاه کنید! یه مثال جادویی من در اوردی از پیشگویی با راه تمرکز و ذهن بیارید! (6 نمره)

2- حالشو ببرید! یه مثال جادویی و یقینا من در اوردی از راه دوم که عشق باشه بیارید! (6 نمره)

3- تمرین کنید! خیلی کم و مختصر و به سلیقه ی خودتون در مورد طنز یا جدی، راههایی که گفتم رو تمرین کنید.(18 امتیاز)


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۰۰ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
جلسه ی سوم کلاس پیشگویی



ای کسانی که ایمان آوردید..شما ای مشتاقان حور و غلمان! شما به سمت کلاس پیشگویی بشتابید و به نردبان نقره ای چنگ اندازید و متفرق نشوید که اگر بشوید برای شما ضرری مبین است! چی تبلیغات؟ نه عزیز من این چه حرفهاییست؟ پناه بر خدا! اینها صرفا آیاتی بسیار سیاه و شیطانی بود که مرلین نازل کرد، گرچه بعد از انزال نزول این برکات گوشش به دست بابای بزرگوارش کنده شد!

جمعیت انبوهی پشت نردبان نقره ای صف کشیده بودند و به یاد صف مواد کوپنی دهه ی شصت و هفتاد شمسی هل های جانانه و بسیار مشتی به هم می دادن و خلاصه لذتشو می بردن! بهتر از اون این که صف مختلط بود و لزومی به چادر سر کردن و از این دست مشنگ بازی های سودجویانه نبود! اما شما را به این حرفا چه کار عزیزان من، به نردبان چنگ بزنید تا بریم سر کلاس!

چند دانش آموز کلاس چهارم و پنجم که به هر حال به سن مناسبی برای تقاضای حور و غلمان رسیده بودند(!)، دوان دوان و مشتاق نردبان و تنبان یکدیگر رو چنگ زده بودند تا هرچه سریعتر برسن بالا و اون شاه داف یا احیانا پاف مربوطه رو قبل از بقیه به چنگ بیارن اما بدانید عزیزان من که عبرت ها چه بسیارند و عبرت گیران چه قلیل و اندک و باقی هم بسیار ابله!

هر آدم عاقلی می تونست به این نتیجه برسه که این کلاس پیشگویی، کلاس تغییر شکل هم هست و هیچ چیز، هیچ وقت در این دو ساعت زودگذر دنیا کلاس پا برجا نمیمونه و هیچ دو جلسه ای شبیه هم نخواهد بود.

پس اینطور شد که مشتاقان و شبقت گیرندگان این دفعه هم مثل دفعه ی قبلیها وقتی به کلاس رسیدند از نا امیدی پخش زمین شدند و دیدند که حور و غلمان و بیکنی سابق رو هم اون لولوی سابق برده! در عوض...

آسمان آبی تمیزی بر فراز کلاس وجود داشت که شاید عجیب ترین مورد موجود بود. آسمان صاف و ابرهای کومولوس سفید و باد خنکی که معلوم نبود از کجا می وزید. و تک درخت بیدی که با این نسیم می لرزید، وسط کلاس روی نیم تپه ای پوشیده از سیزه و گل های وحشی زرد و بنفش قرار گرفته بود. و آخر از همه دامبلدور که با ردای زرد کهربایی قدم زنان جلو می آمد که اگه ریش های سفیدش در باد نمی جنبید با گوگوش ِ هیاهو اشتباه گرفته می شد! هرچند تعدادی نخبه این اشتباه رو مرتکب شدن.

دامبلدور که این جلسه آشکارا با جلسات قبل فرق می کرد و خبری از بزله گویی و شوخی در وجودش نمانده بود، زیر شاخه های لرزان بید متوقف شد و با صدای بم خواب آورش شروع به صحبت کرد:

- خب عزیزان من.. فرزندان روشنایی یا تاریکی یا اقلیت کم رنگ توسی و خاکستری! خوش اومدید به جلسه سوم کلاس پیشگویی! سوالی هست؟ از جلسات قبل طبعا!

سوالی نبود و فقط چند نفر در ذهنشان به این فکر کردند که تکلیف اول خودش کنکوری بود لامصب و تعدادی فوش چیز دار توی ریش دامبلدور انداختند. دامبلدور که به رسم اوقات جدی بودنش دستانش را پشت سرش به هم گره کرده بود، شروع به قدم زدن کرد و در همان حال گفت:

- بله! می دونم نو گل های باغ علم و دانش، خیلی براتون سخت بود که علم و طنز رو به هم پیوند بزنید اما این کاریه که ما هر جلسه داریم انجام می دیم و از این به بعد هم انجام می دیم.. تو دل شوخی ها هم می تونه حقایق باورنکردنی ای وجود داشته باشه.. به هر حال.. من تصمیم گرفتم این جلسه رو به جوابهای مناسب برای سوال یک اختصاص بدم.. و یقین داشته باشید که تاکید خاص من روی این موضوع بوی سمج می ده! سوال؟!

و از اونجایی که علما و فلاسفه و فقهای حاضر در جمع همه مثل بزهای بزستان نگاه می کردند دامبلدور ادامه داد:

- چه چیزهایی شما رو از زمان جدا می کنن؟ ذهن و دل شاید.. لحظاتی که فکرتون یک روز تموم درگیر یه مشکل و مساله ست احتمالا کائنات هم با شما همسو میشه، وقتی به جایی می رسید روز و ساعت رو گم می کنید. کاری که ذهن شما در این رابطه می کنه تمرکزه! چیزی که شما عزیزان رو از یه مشنگ متمایز می کنه، هر طلسمی که انجام بدید تمرکز می خواد، پیشگویی هم یه جادوئه پس با تمرکز میشه راهی درش یافت! بیدل بابا جان!؟ شما این دفعه دل و قلوه که پیدا نکردین؟ هر وقت پیدا کردی خبر بده پدر جان تا یه دلبری دلداری چیزی برات پیدا کنیم تا دچار ارور شخصیتی نشی! هوووم.. سوال؟!

و خلق همچنان مصر و پایبند به اصل بوژبوژی پیشین! دامبلدور ادامه داد:

در سازمان اسرار اتاقی هست که بلاه بلاه! همتون این رو شنیدید اگه دست کم یه بار اون کتابهای رولینگ جوان رو خونده باشید.. راه میان بری که سریعتر به مقصد می رسه! عشق سریعتر متمرکز میشه، فرقی نداره عشق به چی.. فقط کافیه احساسات شما با کاری که می کنین کاملا پیوند بخوره و به حالتی جدایی ناپذیر در بیاد! احساسات شما رو از زمان که هیچ! از مکان هم خارج می کنن! بله هلگا.. اون چیز داغی که شما گرفتید ننه جان هیچ لیمویی تا به حال تجربه نکرده بود!

لیمو شیرین هزار ساله ی هاگوارتز هر هر خندید و با به یاد آوردن حال و حولی که زیر پتو داشت در احساسات مسخ شد و چشماش سفید شدن و در جا پس افتاد و چندتا ممد امدادی مدد رسانده و هلگای عزیز رو از صحنه خارج کردند!

دامبلدور، برگشت و روی چمن ها زیر درخت بید نشست، نفس عمیقی کشید و با صدای بلندتری گفت:

- تکلیف جلسه ی بعدتونو یادداشت کنین!

1- عمیق تر نگاه کنید! یه مثال جادویی کاملا طنز و من در اوردی از پیشگویی با راه تمرکز و ذهن بیارید! (6 نمره)

2- حالشو ببرید! یه مثال جادویی و یقینا من در اوردی از راه دوم که عشق باشه بیارید! (6 نمره)

3- تمرین کنید! خیلی کم و مختصر و به سلیقه ی خودتون در مورد طنز یا جدی، راههایی که گفتم رو تمرین کنید.


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
1- یک مورد از ابزارهایی که می تونن بعد زمان رو در هم بشکنن کاملا مشروح بگید (طنز) (5نمره)

ویرایشیدیم اینجارو، امداد غیبی رسید! :دی ... اممم میدونی که؟

یه پدیده مشنگی هس بش میگن نوستالوجی فک کنم!
این جوریه که الان مثلا من یه آهنگ قدیمی میخونم که شما تو بچگیت شنیدی، نوستالجی بعد زمانو میشکونه میبرتت به بچگیت .... بعد شما ببین قدرت کارو که اگه بیام یه چی قدیمی تر بخونم ممکنه صاف برگردی به دوران جنینی

مشنگ ها پدیده ی دیگه ای به نام سی دی و مدل جدیدترش که تازه اومده و بش میگن دی وی دی هم دارن که کار مشابه رو انجام میده، با این تفاوت که زمان و مکان و شخصیت رو همه رو یه جا میشکونه! مثلا شما یه بار دست اهل و عیال و ... رو میگیری میری کوه و در و دشت صفاسیتی! بعد سی دیش میکنی هی فرت و فرت میتونی بری صفا سیتی!

حتا ممکنه سی دی یه بنده مرلین دیگه ای دراد شما با اهل و عیال ایشون بری پیک نیک که اصلا کار پسندیده ای نیست و توصیه نمیشه و در همین راستا آهنگ سی دی رو بشکن از خواننده مشنگ یاس پیشنهاد میشه.

2- پیشگویی کنید که هفته ی بعد کلاس پیشگویی چه دکوراسیونی خواهد داشت! (5نمره)

به شکل جای سرسبز و خوشگلی در میاد که دور تا دورش با درختای پرپشت و انبوه پر شده و اون وسط هم یه کوه آتشفشان قرار داره. اولش ملت کلی کف میکنن و از این فضای سبز و خوش عطر و بو لذت میبرن، اما بلافاصله بعد از جلب شدن توجه همه به کوه آتشفشان که از قضا از توش دود و مقادیر کمی سنگ جزغاله شده به به بیرون پرتاب میشه، حال و هواشون عوض میشه و از اول تا آخر کلاس میمونن که باید از طبیعت لذت ببرن یا نگران فوران آتشفشان باشن.

در نهایت هم با اتمام کلاس آتشفشان فوران میکنه و کلهم ملت با ترس و جیغ و داد از کلاس می گرخن و اونجا عاری از هرگونه دانش آموز یا جنبنده ای میشه.

3- با یه چاله ی زمانی برخورد کردید و بلعیده شدید، با یک رول توصیف کنید. (20نمره)

- این صدای چیه؟

تعدادی دختر ریونی دور هم جمع شدن و با تعجب به اطراف نگاه میکنن.

- هوووم، انگار صدا از اونجا میاد!

هر چهارنفر به آرومی جلو میرن و به نقطه ی نامعلومی خیره میشن. یکی از اونا انگشتشو به نشانه ی سکوت جلوی دهنش میگیره و خیلی آروم زمزمه میکنه:

- یعنی یکی زیر شنل نامرئی رفته؟

پادما دهنشو به گوش سه تای دیگه نزدیک میکنه و میگه: بیاین غافلگیرش کنیم!

چهارتایی با فاصله از هم می ایستن و از هر چهار طرف به اون نقطه ی نامعلوم یورش میبرن و "پخ کنان" مثلا خودشونو رو شخص قائم شده پرت میکنن.

- دوشومب!

چهارتایی رو هم پخش و پلا میشن و دریغ از یافت شدن شخصی در اونجا. دافنه بعد از کنار زدن چو از روی خودش، شروع به ماساژ دادن سرش میکنه و میگه:

- اه چطور ممکنه، این صدا از کجا میاد؟

- هـــیــــس! ... خوب گوش کنین ... شبیه صدای لینی نیست؟

چهار دختر تا جایی که در توانشونه گوشاشونو تیز میکنن و به صدا گوش فرا میدن.

- انگار رزم اونجاست ...

اندرون چاله ی زمانی:

- رز همه ش تقصیر توئه! اینجا دیگه کدوم گوریه؟ اون چی بود؟ یه چیزی مارو خورد!

رز با ناامیدی نگاهی به اطراف که سفیدی مطلقه میندازه و میگه: انگار رفتیم تو دفتر نقاشی یکی. مثل اون کارتونا! هیجان انگیز نیست؟

لبخند هیجان زده ی رز با دیدن چشم غره ی لینی رو به خاموشی میره و به جاش میگه:

- فک کنم یه چاله ی زمانی قورتمون داده!

لینی با عصبانیت و دست به کمر، جلوی رز قد علم میکنه و میگه:

- چی؟ اون مارو قورت داده؟ نخیرم! این تو بودی که مارو یکراست تو دهن شیردال فرستادی.

رز درحالیکه با دستاش به موهاش ور میره، چشماشو از لینی برمیداره که بره یه دوری به اطراف ...

- آخه اینجا اطراف داره؟ همه ش سفیده! حتی نمیدونم رو چی وایسادیم! زمینه؟ آسمونه؟ اصن تکیه گاه ما کجاست؟

رز با تعجب برمیگرده و میپرسه: تو چطوری افکار منو خوندی؟

- نخوندم، نویسنده بهم گفت.

رز با شگفتی رو زمینی که نمیبینه میشینه و میگه: اوه یعنی تو با اون رفیقی؟

- نه ابله، من خودم نویسنده م.

- جالبه!

اما بلافاصله به خودش میاد و میگه: هی بوقی! پس چرا الکی تقصیر من میندازی؟ پس این تو بودی که مارو تو این دردسر انداختی نه من! این رول توئه نه من.

لینی پشتشو به رز میکنه و جواب میده: خب که چی؟ در هر صورت که تو توی رول من مارو انداختی تو چاله. رز این کارو کرده نه من!

رز دست از کل کل برمیداره و میگه: خیله خب حالا چرت و پرت نویسی بسه، رول زیادی طولانی شد. جمع کن این بساطو برگردیم خونه زندگیمون داشتم سکته میکردم ... گفتم واقعا بلعیده شدیم رفت ...

رز دوباره یاد اطراف میفته و میگه: حالا یه جای بهتر نبود؟ نمیشد آینده یا گذشته میرفتی؟ احساس میکنم تو زمان بی زمانی رفتیم. شایدم وقتی که مرلین میخواست مداد رنگیاشو برداره و مارو تو کاغذ دنیاش نقاشی کنه.

رز دوباره نگاهشو به لینی میندازه و میگه: در هر صورت ... جمع کن بریم.

و اینجاست که لینی با تکون شدیدی از خواب بیدار میشه و با خوش حالی به دخترای دیگه ی ریونی که تو خواب عمیقی فرو رفتن نگاه میکنه. همه ش یه خواب بود ... چقدر خوب بود که این ماجرای بلعیده شدن خوابی بیش نبود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۳ ۰:۰۸:۱۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۳ ۰:۵۲:۴۷



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۲

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۴ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 211
آفلاین
1- یک مورد از ابزارهایی که می تونن بعد زمان رو در هم بشکنن کاملا مشروح بگید (طنز) (5نمره)


والا ما توی دربار این مورفین که بودیم وقتی می خواست تصمیمی بگیره می گفت هلگا بپر یه بست چیز اعلا بیار می خوام حکم حکومتی بدم.
یه بار که مورفین تصمیم گرفته بود دو نفری تصمیم بگیریم، رفتیم زیر پتو و... نــــه! اوی بی ادب منحرف از اون پتو ها نه! از همین پتو معمولیا!
بله، عرض می کردم! پتو رو کشیدیم رو سرمون و مورفین یه چیز داغ اون زیر داشت... بی شعور گاز پیکنیکی رو میگم!
بعد این یه چیزی رو گذاشت رو گاز پیکنیکی (ببینم می تونی فکر بد کنی؟ ) داغ که شد یه سری عملیات انجام داد و یه دود غلیظی فضا رو پر کرد و حس عجیبی بر ما مستولی شد!

جاتون خالی، بعد زمان که هیچی، بعد مکان رو هم شکستیم!

2- پیشگویی کنید که هفته ی بعد کلاس پیشگویی چه دکوراسیونی خواهد داشت! (5نمره)

پروف جان با توجه به این که این دفعه حوری و غلمان گذاشته و همه رفتن دَدَر دودور و احدالناسی نیومد کلاس شرکت کنه (البته به جز هافلیون غیور پرور همیشه در صحنه! ) یه افکت جهنم میذاره که فک مک کل الیوم ملت سرویس شه.

قشنگ آتیش می باره از در و دیوار، روی صندلی ها گله گله آتیشه ملت بشینن فیها خالدونشون می سوزه!

3- با یه چاله ی زمانی برخورد کردید و بلعیده شدید، با یک رول توصیف کنید. (20نمره)

هلگا وسط سالن مطالعه ی هافلپاف نشسته بود و پاش رو روی اون پاش انداخته بود و به فکر فرو رفته بود.

- اوی با تو ام! کجایی؟ تکلیف های پیشگویی رو انجام دادی؟

هلگا از فکر بیرون اومد و گفت:
- هان؟ نه بابا من چاله ی زمانی از کجام در بیارم آخه؟
- خو من دارم دانشمند.
- جان؟ تو چاله ی زمانی داری؟ چطوری؟ :

بیدل دستش رو توی پر شالی که دور کمرش بسته بود کرد و یک کیسه ی پارچه ای دربسته بیرون آورد.
- بیا این برام مونده فقط، خرابش نکنیــــا! برو بش برخورد کن.

هلگا تا در کیسه رو باز می کنه به چاله ی زمانی برخورد می کنه و بلعیده میشه!

یه حسی مثل غیب و ظاهر شدن بهش دست داد و ویـــــژ و ویـــــژ و ویــــــژ و ویـــــــژ رفت تا زارپ وسط ایفای جادوگران خورد زمین!

چیزی که به صورتش خورده بود رو برداشت و متوجه شد یک نسخه از روزنامه ی پیام امروزه که تیتر اولش به انتخابات وزارت اختصاص داده شده بود!

- چارلی ویزلی یا هرماینی گرنجر؟ کدام بر کرسی وزارت سحر و جادو خواهد نشست؟

هلگا با چهره ای مانند روزنامه را ورق زد.

- لاگین دوباره ی مدیر ایفای نقش، ایوان روزیه، پس از 12 سال و 312 روز!

این که دیگه به پیشبینی نیاز نداشت.

- لرد ولدمورت بالاخره پس سالیان سال مالیدن پوزه ی عزرائیل به خاک، بالاخره بر اثر نقد 73 پست در یک روز اور دوز نموده و جان به جان آفرین تسلیم نمود. گفته می شود شکافی بر روی سنگ قبر وی برای رد و بدل نقد تعبیه شده است.

خیلی عجیبه.

- حزب شوهران بانو هافلپاف مراسم یادبود آن فقید بزرگوار را برگزار می کند!

الهی بمیرم برای خودم.

هلگا روزنامه را کناری انداخت و دید که ملت با خوشحالی دارن میگن چارلی ویزلی وزیر سحر و جادو شده و هلگا مرلین را شکر کرد که در این زمان مرده است.




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲

بیدل آوازه خوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۶ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از مکافات عمل غافل مشو + چخه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
1- یک مورد از ابزارهایی که می تونن بعد زمان رو در هم بشکنن کاملا مشروح بگید (طنز) (5نمره)

تفریح فقرا!
مفصل بگم؟ بسیار خوب...
ارزانترین تفریح موجود در دنیا، نشستن پدر خانواده در مرکز دایره ای است که محیط آن را سایر اعضای خانواده پر کرده اند. پدر محترم باسن مبارک را کج نموده گاز خوشبو و خوش صدایی از آن خارج می سازد و سایرین هرهر می خندند و دست و پا می کوبند و از این چیزا!

حال اگر در ژنتیک افراد خانواده، ژنی خاص که در بین ماگل ها به ناحق عامل ایجاد بیماری صرع شناخته شده وجود داشته باشد، و دست برقضا فرد مورد نظر دقیقا در معرض شلیک گاز مذکور قرار بگیرد و فاصله ی وی با محل برگزاری مراسم (!) کمتر از 50 سانتی متر باشد، ژن مربوطه بلافاصله فعال گشته و مرزهای زمان را برای فرد موردنظر درهم می شکند.

لیکن هیچ تضمینی نیست که این فرد بتواند از موهبت به دست آمده، به طرز مناسب استفاده نماید. به هرحال... استعداد افراد با هم برابر نیست.

2- پیشگویی کنید که هفته ی بعد کلاس پیشگویی چه دکوراسیونی خواهد داشت! (5نمره)

تخت های چوبی با متکاهای قالیچه ای ایرانی که روی هرکدام از تخت ها دو سه عدد قلیان قرار داده شده. محل برگزاری نیز در مرکز جنگل ممنوعه و زیر سایه ی درختان اسطوخودوس می باشد که بتوان درصورت فقدان تنباکوی میوه ای از برگ های اسطوخودوس استفاده کرد. خیلی هم خاصیت دارند و مفیدند!

آلبوس جوان! یعنی قرار است شما از روی دست ما تقلب بنمایید و فضاسازی مناسب را انتخاب بنمایید؟

3- با یه چاله ی زمانی برخورد کردید و بلعیده شدید، با یک رول توصیف کنید. (20نمره)

(سخته ها!)

کلاس پیشگویی تموم شده بود. بیدل پیر، دلی که از زیر نیمکت کلاس پیدا کرده بود، توی دستش قل میداد و متفکرانه دنبال راه حلی می گشت تا از شرش خلاص بشه... هرچی باشه، مدتها از دست مشابه این دل رنج کشیده بود و دیگه نمی خواست داشتنش رو تجربه کنه. همینطور که دل رو توی دستش قل میداد و عمیقانه بهش زل زده بود، متوجه ی یک سوراخ ریز در ناحیه ی بطن چپ اون شد! اول فکر کرد شاید گذرگاهی از آئورت به اون سمت باز شده ولی وقتی انگشت پیر و چروکیده شو به سمت سوراخ گرفت، جاذبه ی شدیدی انگشتش رو کشید.

با حیرت سرش رو بالا گرفت تا ببینه کسی دور و برش هست یا نه. تدی و جیمز تازه از کلاس هایی که تدریس می کردن، بیرون اومده بودن و داشتن درمورد وزیر شدن تدی دعوا می کردن. تدی قسم می خورد که این یه توطئه س و جیمزی اصرار داشت که در طی دوران امتحانات ماگل شناسیش، تدی توسط دلورس اغفال شده و لابد دو روز دیگه عروسیشونه و این کلاه هم زیرزبونی ای هست که عروس پیر به داماد نوجوونش داده تا راضی به ازدواج شه.

بیدل نگاه دیگه ای به دلی انداخت که توی دستش داشت. به طرف جیمزی و تدی رفت تا دل رو به اونا بده. با خودش فکر می کرد: "شاید جاذبه ی این دل بتونه سوتفاهم بین این دو نوجوون رو رفع کنه..." ولی گویا دل این نظر رو نداشت. به طور اسرار آمیزی توی دست بیدل چرخید و سوراخش دقیقا روی کف دست بیدل قرار گرفت و در یک لحظه، تدی و جیمز که شاهد نزدیک شدن پیرمرد به خودشون بودن، دیدن چهره ی پیرمرد با رنج بسیار زیادی درهم شده و بعد، دیگه بیدلی وجود نداشت درحالی که یه دل قرمز و خونین، روی زمین قل می خورد و به طرز شگفت آوری شروع به تپیدن کرده بود.

جیمز و تدی اختلافشون رو فراموش کردن و با عجله به سمت دل دویدن. دلِ سابقا چروکیده و مرده، حالا می درخشید و قرمز خوشرنگی رو به خودش گرفته بود. تدی چوبدستی خودش رو به سمت دل گرفت و اولین وردی که به ذهنش رسید رو زمزمه کرد: آلوهومورا!

در کمال تعجب، دل از ناحیه ی دهلیز راست باز شد و کمی بعد بیدل با چشمانی که از ترس یا حیرت گرد شده بودند، دوباره پدیدار شد. در این لحظه دل، دود کرد و کم کم شعله ور شد و درعرض چند ثانیه کاملا از بین رفت. آنتیوس از پشت سر همه جیغ کشید: بیدل! دوست گرانقدرم! چه بر سرت آمده بود؟

بیدل نگاهی به دو نوجوان پیش رو انداخت و به سمت دوست دیرینه اش چرخید: باور نمی کنی اگر بگویم لحظه ای پیش، سوار بر اسب خود، در کنار قلعه و منتظر بودم تا برای رسیدن به چشمه ی خوشبختی انتخاب شوم. باور می کنی؟ آماتای زیبایم درست کنار من ایستاده بود و نمی دانست خوشبختی درست در کنار ماست و نیازی به چشمه ای برای رسیدن به آن نداریم...

جیمز با ناباوری گفت: ولی بابا بیدل! این قضیه مال حداقل هزار سال پیشه!

بیدل چیزی نمی شنید. با حسرت به خاکستر دلی نگاه می کرد که برای یک لحظه او را به شیرین ترین عشق زندگیش رسانده و برگردانده بود... جادویی برای دوباره ساختن آن دل وجود داشت؟


ویرایش شده توسط بیدل آوازه خوان در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۰:۲۶:۰۰

هه!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.