صدای باز شدن در کلاس اومد. جیمز با بیحوصلگی نگاهشو از پنجره به سمت در کشوند.
- ببین ننه سیا، اصلاً حوصلـ...
حرفشو نصفه گذاشت. روبان آبی موهای سیاه مروپی رو کشیده بود عقب و جای ردای سنگین سبز و طلایی همیشگیش، ردای فیروزهای روشن پوشیده بود. جیمز نمیدونست این رنگو دوست داشت چون اونو یاد موهای تدی مینداخت، یا خود " اون " دلیل دوست داشتنش بود. آروم گفت:
- ویولت.
لبخند نشست رو صورتش. این خصوصیت جیمزو همیشه دوس داشت. بچهها... از همهچیز ذوق میکنن ولی هیچی رو ناباورانه نمیبینن. همهچی ممکنه، ولی همهچی شگفتانگیزه.
دستاشو از هم باز کرد:
- جیغول!
مثکه یه چیزی یادش افتاد که تُندی گفت:
- آخ تا یادم نرفته، اینو باس بت بدم...
بعد با عجله تو جیباشو گشت تا یه
کاغذ مچاله رو پیدا کنه. درازش کرد سمت جیمز و همین که اون حرکت کرد تا کاغذو از دخترک فیروزهای پوش بگیره... نسیم ملایمی موهاشو بهم ریخت. انگار یه دفعه یه جای دیگه ظاهر شده بودند. دوتاییشون نشسته بودن وسط یه دشت... پر از قاصدک!
پسرک با حالتی بین شگفتی و سردرگمی، دستشو دراز کرد. یه سری قاصدک، مثل یک گروه بچهی هیجانزده، به هوا بلند شدن. جیمز خندید:
- پس دشت قاصدک اینجاست.
ویولت به دستاش تکیه داد و به قاصدکهای بی انتها نگاه کرد:
- اوهوم. قشنگه. نه؟
پاتر دردسرساز، آروم گفت:
- فوقالعادهس. ولی ویولت...
این دفعه ویولت خندید:
- یارو نفرتانگیزه، ولی شاگرد خوبی برای تو و تدیه و همونطور که استاد تدی ِ اعظم یاد دادن، میشه برای یه نفر یه خواب طراحی کرد. بعد هم، میشه باهاش کنار اومد. این یه فرصت خصوصی واسه منه.
- تا کی؟
- جیغول! ضد حال نزن دیه! بیا تا هستیم ازش لذت ببریم!
دوتایی خندیدن. بعد...
- آخ! این واسه چی بود؟!
جیمز پس کلهشو مالید و به ویولت نگاه کرد. ویلی اداشو در آورد:
- " این واسه چی بود؟! " خودت چی فکر میکنی؟! پسر تو الف.دال و محفل این ادوارد چی بهت یاد داده؟! واسه چی ذهنت انقد در برابر تلقین باز بود؟!
جیمز که نگاش کرد، یه درد عمیق توی قلبش نشست. دلش تنگ شده بود... هر لحظه... هر لحظه دلش تنگ میشد... برای ادوارد بونز... برای جیمز... برای تدی... لعنتی... گریه نمیکرد... گریه نمیکرد... نه حالا که بعد از این همه وقت اومده بود جیمزو ببینه... بغضشو قورت داد و
نقاب زد و یه نیشخند ِگنده تحویلش داد.
جیمز فهمید. دوستا فرق بین دونقطهدی و دونخطهدی رو میفهمن... آروم جواب داد:
- اگه تو یه تهدید بودی، میزدم شَتَک ِ دیوارت میکردم. پروف هم اگرچه یه نقد هنوز بهم بدهکاره، ولی معلم خوبی بوده. کلاً... تو معلم شانس آوردم.
بعد یه قاصدک کند و فوتش کرد:
- گرچه معلم خوبی نبودم.
ویولت لبخند زد. دستشو گذاشت روی دست جیمز:
- جیغز. خودت نمیبینی برای کنار تو بودن، برای مقبول تو بودن، چقدر خلاقیت ِ ناب لازمه. تو حتی اون یارو رو هم نگران میکردی وقتی میومد سر کلاست. چه تو، چه تدی.
جیمز با یه لحن صددرصد جیمزی و لبای ورچیده گفت:
- آخه ویولت... ما که نمیخواستیم... ینی ما که سخت نمیگرفتیم. فقط قرار بود دور هم باشیم. چه اهمیتی داش که...
- تو منو قبول داشتی؟
جیمز با تعجب نگاش کرد:
- نمیدونم. شبیه فحش به خودم نی اگه بگم نه؟!
دوتایی خندیدن. ویولت شونههاشو انداخت بالا:
- خب واسه ما... واسه اون خیلی مهم بود که اونو هم مث من قبول داشته باشی. اگه میومدیم... میومد هاگ، حتماً تو کلاس تو و تدی میومد، ولی اگه وفتش کم بود، دلش میخواست کارش خوب باشه. دلش میخواس... تو که خودت میدونی جیغول...
یه لبخند کج زد:
- احساس اونو میدونی. براش مهمه که دوسش داشته باشی. دوسش داشته باشید. منظورم اینه که...
صورتشو کج و کوله کرد و یه ادایی درآورد:
- آدمی که دوست داشتن بقیه براش مهم نباشه که به یکی معجون عشق نمیده.
جیمز آروم گفت:
- تو به کسی معجون عشق ندادی. اونطوری راسراسکی نی!
ویولت با همون آرامش، چشماشو دوخت تو چشمای فندقی پسرک:
- آدمی که اینو بدونه که به یکی معجون عشق نمیده.
بعد، از جاش پرید:
- حالا! تو عمرت توی یه دشت قاصدک دوییدی جیغزک؟!
و با خنده دویید و دور شد...
شاید بخواید بدونید بعدش چی شد. شاید بخواید براتون پاراگرافبندی کنیم تا بفهمید کدوم جواب کدوم سؤاله. شاید بخواید از جیمز بپرسید جوابای ویولت قانعش کرد یا نه. شایدم بخواید دوییدن ِ جیمز و ویولت تو دشت قاصدک رو ببینین...
خب! چرا خودتون نمیرید یه دشت قاصدک پیدا کنید تا توش بدویید؟! :)