هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
و خدا بهش برش گردوند! با یه طوفان دیگه، یوآن ابرکرومبی، دوباره سر جاش بود؛ با این تفاوت که طوفان، لباس سم فیشرش رو برده بود. حالا نه سلاح سرد داشت، نه سلاح گرم، نه ولرم حتی.

- تسلیم شو روبه آ!

به رگ غیرت دانتلو بر خورد. کسی حق نداشت با روباهش اینجوری صحبت کنه. اومد دست روباه رو بگیره و با هم به یه جای خوب برن و به خوبی و خوشی زندگی کنن. زندگی خوب و خوش، چیزی بود که روباه خیلی دوست داشت، ولی بدون دمش، براش بی معنا بود، و باید انتقام دم عزیزش رو از لادیسلاو میگرفت. دانتلو هم که جواب رد شنیده بود، طی یک حرکت انتحاری، خودش و برادراش رو نابود کرد. در نتیجه، شریدر نیویورک رو فتح کرد.

- حالا فقط من و تو موندیم، لادیسلاو!
- زین چه روی دنگ را رویت ننمودی، روبه آ؟
- آماده نبرد تن به تن شو!



پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
کسی نمی داند چه اتفاقی افتاد و چه تحول عظیمی در یوآن شکل گرفت، ولی در یک لحظه به طور عجیبی گردبادی اطرافش شکل گرفت و پس از لحظاتی بسیار هندی طور، راسویی به جای روباه پیشین در آنجا ایستاده بود که حالا می توانست از خودش دفاع کند؛ چرا که او حالا یک سلاح سرد و کارآمد داشت!

- روبه آ؟!

یوآن با لبخندی غرورآمیز ابرویش را بالا انداخت و زبانش را به غایت ممکن بیرون آورد و گفت:
- به من نگو روباه! حالا دیگه من یه راسوئم!

دانتلو که شکست عظیمی در عشق برایش رخ داده بود دست به پیشانی کوباند و خودش را بر زمین انداخت.
- من یوآنمو می خوام! یوآن خودمو! خدایا بهم برش گردون!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
یوآن روباهی نبود که تسلیم شود.
او فقط نا امید می شد.
گاهی هم افسرده.

پس نارنجکی را از گوشه ردای نظامی سم فیشر گونه اش جدا کرده و به سمت آخرین مکانی که لادیسلاو را دیده بود افکند.

بوم!

تتق تق. تق تتق.

جواب های، هوی بود.
تیر ها از میان درختان به سمت یوآن شلیک شده و به ناگه، اشخاصی با ردا های مشکی رنگ و شمشیر هایی بر پشت و تفنگ هایی در دست، از میان درختان بیرون پریده به سوی پنجره دویدند.

لاک پشت های نینجا بودند!

- شت! سلبریتی با خودت آوردی؟!
- خویشتنتان نخست چنین نموده و پای سم بدین ماجرای گشودید.

صوت آقای زاموژسلی از پشت یک بوته شنیده می شد.
این را می شد از کلاه بیرون زده از بوته حدس زد.

با نگاهی به پای پنجره خانه شماره 13 گریمواز، می شد مایکل آنجلو رو که بر رویش رافائل و بر روی وی نیز لئوناردو قرار داشت دید.
دانتلو نیز سعی می کرد همه را با هم بلند کند.
وی از ارتفاع می ترسید.

یوآن البته به این منظره خیره شده و برق شوق چشمانش را پر فروغ نموده بود. هیچکس چیز زیادی ز طفولیت او نمی دانست، هیچ کس روزهایی را که این موجود بر پای تلویزیون نشسته و با تیتراژ شب های برره رقص کنان از خود بی خود شده را ندیده بود.
هیچ کس مگر کسانی که دیده بودند.

- من از بچگی عاشق ساقه طلایی بودم!

واقعا؟!
آیا واقعا یوآن عاشق آن بسکویت های خشک و سفت و کم شکر بود؟!
این ها چه ارتباطی با لاک پشت ها داشتند؟

دانتلو که از عنفوان کودکی بسیار زیرک و کنجکاو بود، به سرعت از برادرانش بالا رفته که این سوال را بپرسد.
ندانستن عیب نبود، نپرسیدن عیب بود!
لاک پشت که به سختی بالا آمده بود، به آن چشمان غرق در شوق خیره شده، سوالش را پرسید:
- با من ازدواج می کنی؟

یوآن:

دانتلو روباه نر و ماده را تشخیص نمی داد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۳:۱۲
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
یوآن توی سوژه‌های مختلف، بارها و بارها دُمش رو از دست داده بود ولی تا حالا اینقدر وحشتناک و خشونت‌آمیز از دست نداده بود.
روباه روزهای بعدی رو صرف انتقام گرفتن از لادیسلاو کرد.

یکی از شب‌ها، موقع صرف شام، هر از گاهی، نگاه‌های معناداری بین این دو رد و بدل میشد.

- مالی آ! تناولیدیم! الحق که دست‌پختتان لایک دارد!
- بازم بکشم برات، لادیسلاو؟
- خیر! سیر گشتیم، دگر میل نداریم!
- چرا تعارف میکنی؟ راحت باش!

- نه دیگه! لادیسلاو دیگه نمیخوره! لادیسلاو برو استراحت، هضم کن!

لادیسلاو توی منگنه گیر افتاده بود. نگاهی بین مالی و یوآن انداخت. توی اون شرایط، حاضر بود کل قابلمه رو با ته‌دیگش ببلعه.
ولی تصمیمش رو گرفت.
بی‌توجه به نگاه روباه، میز شام رو ترک کرد و رفت توی اتاقش.
دقایقی بعد، یوآن هم با لباس‌ها و تجهیزات تروریستی توی اتاق شیرجه زد. اتاق تاریک بود. پس یوآن با تیریپ سَم فیشر، گوگل‌های دید در شبش رو روشن کرد و حالا می‌تونست لادیسلاو رو واضح ببینه. روی تختش دراز کشیده و ملافه رو روی خودش کشیده بود.
یوآن ابتدا تفنگش رو در آورد، امّا منصرف شد. پس برای قتل بی سر و صدا، چاقوی میوه‌خوری‌ای رو که یواشکی از آشپزخونه کش رفته بود، در آورد و دست لادیسلاو رو گرفت.

- دست! دست! دست! دست!

یوآن هم بطور خودکار مشغول دست زدن شد. امّا فوراً از دیوونگی دست کشید. لادیسلاو داشت توی خواب حرف میزد.
پس دست لادیسلاو رو ول کرد و گلوش رو گرفت و...
خررررررررت!
هیکلش رو به قطعات پازل تبدیل کرد. ولی کافی نبود. تا میتونست، چاقو رو به دفعات متعدد وارد بدن لادیسلاو کرد. کشید اینور. کشید اونور. زد! زد! زد! زد! زد! زد!

- از چه روی بر آن بالشت مفلوک خنجر کشانیده‌ای، روبه آ؟!

یوآن فوراً به سمت صدا برگشت. شخصی لای چارچوب پنجره نشسته بود. روباه ملافه رو کنار کشید و توی موجی از پر‌های بالشت غرق شد.
لادیسلاو که اوضاع رو خیط میدید، از پنجره به بیرون شیرجه زد و بی‌توجه به فریاد رسای روباه، تا میتونست، از محل وقوع جرم دور شد.


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
- حال بدین سوی آ، روبه.

یوآن نیز بدان سو رفت.
- خب چـ...
- چرخ.
- چرخ می خوای؟
- خیر چرخ نموده هیچ صوتی ز خویش خارج منما.

جانور کمی یکّه خورده، لکن طبعیت نمود.
چیزی نگذشته درد اندکی در دمش حس نمود و خوف برش داشت که چه چیزی در انتظارش است، لکن قبل از آن که به نتیجه ای برسد، چشمانش گرم شده و به خواب رفت.
برقی نقره ای رنگ، آخرین چیزی بود که یوآن از نظر گذراند...


***


- کمی خشک است، لکن بد نمی باشد.

چشمان یوآن به آرامی از یکدیگر گشوده شدند.
به صورت روی تخت دراز کشیده و دردی عجیب وجودش را فراگرفته بود.احساس عجیبی داشت... گویی چیزی از جهان کم شده بود!
چرخید و پهلو به پهلو شد.

- چه بسیار خسپش نموممید...نمودید.

لادیسلاو لقمه ای از آنچه در دست داشت فرو داده و به روبه خیره شد.
روبه هم خیره شد.
ابتدا چند پلک زد، سپس به دنبال چیزی در جیب پشتی اش گشت.
ناگهان فریاد زد.

در توضیح فریاد جانور تنها می توان به ارّه جراحی خون آلودی در نزدیکی آقای زاموژسلی و باند کوچکی که در حوالی باسن یوآن قرار داشت اشاره کرد.
لادیسلاو دم برگر می تنوالید!

- بسیار خوشمزه می باشند، قدری ز آن می طلبید؟

و پیش از آن که روباه به خودش بیاید، آخرین تکه ز دم برگر نیز در دهان آقای زاموژسلی ناپدید شد. سپس ایشان با دستمالی دهانشان را پاک کرده و بی توجه به نگاه شرارت بار روبه و اصوات عجیب شکمش، قیلوله خویش را آغاز کردند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۳:۱۲
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
هوا اونقدر گرم بود که حس میکردی درون یه پاتیل خوابیدی. اونقدر گرم که مانع بیرون رفتن و خوش‌گذرونی میشد و یوآن و لادیسلاو رو اجباراً سر اتاقشون میخکوب کرده بود.
شهر گریمواز، شهر جالب و قشنگی نبود. تابستونش، طبقه‌ی زیرین جهنم بود. با مردمی شدیداً بی‌فرهنگ. و صبح‌هایی که به جای شیهه‌ی خروس، نعره‌ی مرد آب‌تصفیه‌فروش شهر، تنِ کل آدمای اون شهر رو توی تخت‌خواب می‌لرزوند.
امّا یوآن و لادیسلاو کل عمرشون رو توی گریمواز گذرونده و به این اوضاع مزخرف عادت کرده بودن.

روزی از روزها، درون یکی از اتاق‌های خونه‌ی دوازده گریمواز، یوآن و لادیسلاو مثل دوتا مرغ آب‌پز روی تخت‌هاشون ولو شده و توی دریایی از عرق و مگس غرق شده و مثل سوسک‌های دمپایی‌خورده در حال درد و ناله بودن.

- چه کنیم؟ حوصله‌مان سر رفته!
- چه میدونم! برو آنچارتد ۴ بزن!
- هنوز که هنوز است، به امید واهی هکیدن PS4 می‌اندیشیم و نالانیم که از چه روی نمی‌توانیم کنترل ناتان دریک را در دست بگیریم؟!

و بعد، هردو ساکت، و به سقف اتاق خیره شدن. بعد، همزمان به یه چیز یکسان فکر کردن و بعد، به همدیگه خیره شدن. محفل توی اوضاع خوبی نبود و یخچالش هم خالی بود.
یوآن، لادیسلاو رو به شکل همبرگر با سوسیس هندی میدید و لادیسلاو هم یوآن رو به شکل فلافل دو نونه با سس خردل.
این شد که لادیسلاو که جونش رو در خطر میدید، چون ریونی بود، پس عاقل‌تر هم بود. پس موضوع رو عوض کرد و رفت سراغ ساکش و مشغول ور رفتن و در آوردن وسایلش شد. در همین حین، یوآن متوجه یه چیزی شد و لادیسلاو هم اون رو فوراً قایم کرد.

- اون چی بود؟
- هوم؟ چه چیز چی بود؟
- اون ارّه! من یه ارّه دیدم!
- سیلنسیو آ!

دهن یوآن قرصِ قرص شد. این حرکت فوری لادیسلاو، شک و تردیدهای یوآن رو تبدیل به یقین کرد.
سر و نخ‌هایی از لادیسلاو گیرش اومده بود.

- قول میدهی که سخنی بر زبان نرانی و قضیه را یک آلباتروس، چهل آلباتروس ننمایی؟

دنگ با دمش، خط و نشونی برای روباه کشید. یوآن فقط سر تکون داد. خیال لادیسلاو... ظاهراً... راحت شد.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۰ ۱۷:۲۳:۳۵

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
بسمه تعالی



سوژه جدید-پ:



- خیلی خب، این هم اتاقتون هستش.

مالی دستان را به کمرش تکیه داد و به دو شخصی که در طرفینش بودند لبخند زد.
در سمت راست یک روباه ایستاده و جارویی بر دوش داشت که کوله پشتی ای از آن آویزان بود. در سمت چپ مردی با کلاه بلند بر سر و چمدانی سنگین در دست.

- ورود نمایید.
- نه، تو اوّل برو.
- تعارف رو بذارید کنار!

مالی این را گفته و دو مرد را به درون اتاق هل داد.
اتاق کوچکی بود با سقف شیب دار و دو تخت در دو طرفش که به تازگی ملافه های رویشان عوض شده و راحت به نظر می رسیدند.

- نهار چند دقیقه دیگه حاضر می شه! صداتون می کنم.

خانم ویزلی این را گفته و آن دو را تنها گذاشت.
روباه وسایلش را به نزدیکی تخت پرتاب کرده و خودش روی آن ولو شد.
مرد چمدانش را بر روی تخت دیگر قرار داده، آهسته مشغول بیرون کشیدن وسایلش شد.

- آخیــــــش! نظرت راجع به اتاقم چیه؟

نگاه شیطنت آمیز روباه، به آن سوی اتاق دوخته شد.
مرد در حالی که چوب لباسی ای را به همراه لباس هایش از چمدان خارج می کرد، از روی شانه نگاهی به روباه که شلغمی پلاستیکی را در دستانش بالا و پایین می کرد انداخت:
- حقیقتا سرای اینجانب بسیار نیک می باشند.

ضرب المثل جادویی کهنی وجود دارد که می گوید، هر آن چیزی در هر آن چیزی گنجد، اما مرد کلاه دراز و روبه ای در اتاقی نگنجند!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروریات
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵
از آمدنم هیچ معلوم نشد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
پست پایانی!



یک سال و هشت ماه و چند روز بعد!
_عرررررررررررررر!

هنوز اشخاصی در حال عر زدن در مجلس بودند...نزدیک دو سال بود چشم بسیاری به در مجلس خشک شده بود تا گیدیون از در بیاید و خبری از آمبریج بدهد!
و بلاخره این اتفاق افتاد...در مجلس باز شد،اما به جای گیدیون جوان،پیرمرد ریش درازی وارد مجلس شد!
_فرزندانم!
_پورفسور؟!ما منتظر گیدیونیم!
_گیدیون...هری!
_چیزی شده پروفسور؟!
_هیچی...یاد گیدیون و هری افتادم...به هر جال اونا نیستن...الان اونا منم!

جماعت حاضر در مجلس با تعجب به دامبلدور نگاه کردند...ایا او باز هم از آن مایع موجود در غار مرده ها خورده بود؟!
_فرزندانم...بهتره کشش ندیم و سوژه رو جمع کنیم!من رفتم سنت مانگو!
_خب؟!
_دلورسی وجود نداره!
_یعنی مرده؟!
_نه...کلا نیس...آثار بجا مونده اش هم بودن نامن!

همه با بهت به یکدیگر نگاه کردند...اگر دلوروسی نبود،پس این مجلس برای چه منعقد شده بود؟!
_خب حالا تکلیف چیه پورفسور؟!
_از اونجایی که وقتی علت که دلوریس باشه،نباشه،معلوم که برگزاری مجلس ترحیم براش باشه هم نیست...پس جمع کنید بریم خونه هامون!
_باش!

و اینگونه بود که جماعت محفلی که بسیار حرف گوش کن بودند،با یک باش سر و ته قضیه را هم اورده و رفتند پی کار و بارشان!

پایان!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۱۸:۳۷:۴۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۱۸:۳۸:۳۱

وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
گیدیون که به این مجلس مثلا دعوت شده بود، از پله ها بالا می رفت. زمانی که به جلوی در رسید و صدای فریاد وداد و هوار شنید، در زد. در را آلیس باز کرد و گیدیون داخل رفت. وقتی شلم شولوای رو به روی خود را دید قیافه اش اینگونه شد.
_
_ اینجا چه خبره آلیس؟
_ جیمز و هلگا دعواشون شده.
_ حالا چرا ان قدر حیران هستی؟
_ راستش قرار بود مجلس ختم آمبریجو بگیرند اما من دیروز تو آسانسور دیدمش. نمیدوم توهم زدم یا نه.
_ کجا دیدیش؟
_ سنت مانگو تو اسانسور
گیدیون به فکر فرو رفت و گفت:
_ من می روم سنت مانگو ببینم واقعا اوضاع از چه قرار است. تو هم سعی کن این را به دوستان بگی
_ چه جوری؟
_عر عر این کلاهو از سر من بردارید
_ خب من می روم به پروف فلیت ویک کمک کنم بعد به کمک ایشون این مسئله را به دوستان بگویید.
گیدیون این را گفت و به سمت انتهای راهرو یعنی جایی که فلیت ویک بود به راه افتاد. در این راه نزدیک 5 بار از روی گیدیون رد شدند. او که به سختی راه می رفت ویولت را دید که زیر دست و پا له شده است. با این حال از کنارش گذشت چون کار مهم تری داشت. زمانی که به انتهای راهرو رسید تمام لباسش خاکی بود.
_ عر عر
فلیت ویک همین طور که کلاه بر روی سرش را می کشید فریاد می زد و این طرف و آن طرف می دوید.
_ وایسید پروف می خوام کلاهو بردارم.
_ کیه؟ کیه؟
_ منم گیدیون
_ ا؟ گیدیون تویی؟
_ پروف وایسید من این کلاهو بردارم.
گیدیون کلاهو گرفت و شروع کرد به کشیدن. ان قدر کشید و کشید که وقتی کلاه از سر پروف جدا شد گیدیون پرت شد زیر دست و پا و برای ششمین بار زیر دست و پا له شد. با هزار بدبختی خودشو جمع و جور کرد و به پروف گفت:
_ استاد به آلیس کمک کنید مجلسو آروم کنه. بعد این قضیه آمبریجو براشون توضیح بدید منم می روم سنت مانگو یک سر و گوشی آب بدم.
گیدیون این را گفت و دو باره به سمت ابتدای راهرو حرکت کرد. دوباره 5 بار دیگه در این راه له شد.

خلاصه با سختی فراوان به ابتدای راهرو رسید و به آلیس گفت:
_ خب من دیگه برم. استاد الان میاد کمکت.
گیدیون بعد از گفتن این جمله از در خارج و به سمت سنت مانگو روانه شد...


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
خلاصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع!!

گوش بیگی ببین چی می‌گم، همین بار شنفتی و فهمـِـستی که فبهالمراد! اگه دو ناتی‌ت نیفتاد، بار دویّمی دیه وجود نداره لوتی!

نقل قول:
محفلیا خودشون کم درد و بدبختی و دوشواری و مصائب زندگانی داشتن، معلوم نی کدوم تسترالی مغزشونو آرره که هلک هلک راشونو می‌گیرن واس وزغی (دلو ) که شایعه شده تدی تشریحش کرده، مجلس تحریم.. نه ینی ترحیم برگزار کنن.

از اونور هلگا رو با شمشیر گودریک و نیش باسیلیسکم می‌زنی خونش در نمیــــاد که آآآآآآآآی، نفـــس‌کـــش! این پسره‌ی ایکبیری ( تدی رو می‌گه، زور نزن! ) چرو منو برکنار کرده و جیمز از راه می‌رسه، می‌بردتش که با خواستگارای میلیونی و اینا، خرش کنه ننه‌مون رو!

بعد این وسط مسطا، تو شرایطی که استر داره خودشو می‌زنه، هلگا داره هوار می‌کشه، جیمز داره جیــــغ می‌کشه و خبری از تدی نی فعلا، آلیس برمی‌گرده به فلیت می‌گه عاو، بهتون ِ ناحق چرو می‌زنین به دختر مردم. خودم دیروز تو آسانسور سنت‌مانگو دولورس آمبریج رو دیدم!


و حالـــــــا...!
____________________________________

وسط این خر تو خری و فلیت که چارچنگولی مث ماگت اون موقع‌ها که چهار تا پا داش ( ای ای ای! پات بشکنه باک‌بیک یا بیک‌باک یا هر تسترالی که بودی. گربه‌ی مردم رو چلاق کردی! ) بین زمین و هوا مونده بود، یهو صدای " خوش به حال اونایی که مردن و این صدا رو نشنیدن " ـی از ته ِ راهرو بلـــند می‌شه:
- عرررررررررررررررر! عررررررررررررر! یکی بیاد کلاهو از سر من بردارهههه... عـــــــــــــــــــــــــــَــــــــر!

ویولت که به دلایل کاملاً شخصی ( ) خودشو اول به سمت فردی که داش میومد پرت کرده بود، زیر دست و پای 894257 ویزلی محفلی و سایر جماعتی که چارنعل می‌دوییدن سمت تدی، له می‌شه تا آیندگان نگن یارو خودشو پرت کرد وسط رول.

و همچنان صدای گریه و زاری شنیده می‌شد:
- یکی این کلاهو از من بردارههههه!!



But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.