هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
وقتی سالی را که گذشت نگاه میکنم چشمانم اشکبار همراهی ام میکنند.
-----------------------------------------------------------
روز اول ورودم درس اول را دشت کردم: رون، مواظب رفتارت باش!
به خیال خودم داشتم با بارتی کراوچ کل کل میکردم. هردومون تازه وارد بودیم. من خیلی سفید و او خیلی سیاه. تا اینکه لردولدمورت مرا متوجه اشتباهم کردم: همیشه یه خط قرمز کوچک بین شوخی و توهین وجود دارد.
از همون روز فهمیدم که این لرد با لرد کتاب فرق داره. شخصیتی بزرگ و پر از احساس. میتواند سفید خوبی باشد.
چند روز گذشت. با بارتی میپریدم. تو چت باکس میخندیدیم و گفت و گو میکردیم. تا یه تازه وارد دیگه وارد شد:اما دابز. ساحره ی خوبی بود. حالا دیگه شده بودیم یه اکیپ تو چت باکس. منو و بارتی و اما و ایلین.
موقع انتخابات وزارت فعالیت جدی من شروع شد. مصاحبه و تبلیغ و تحلیل. با اما دابز مصاحبه ای داشتم که بعد ها در انتخابات و و مسابقه و کودتا به کارم امد.
از قدیمیا زیاد شنیده بودم.ارزشی شون. پست های قشنگشون و...
تا بالاخره در تابستان نشاط را در سایت یافتم. جیمز سیریوس پاتر.
بعد از لرد بیشتر از همه به اون مدیونم. شب ها خستگی رو تحمل میکرد و تا یک شب با من پست زدن، مخصوصا در هاگوارتز رو یاد میداد. این چندتا پست اخری که زدم منو شرمنده کرده. زیاد خوب نبودن. بالاخره شاگرد جیمز باید بهتر از این ها پست بزنه.
بعدش یه دوره ی دیگه برای من شروع شد. ورود الستور مودی یکی از بهترین دوستانم در سایت مرا به تکاپو انداخت. چطور اینقدر خوب پست میزد؟ بعدش دعوام با پرسی شروع شد. چقدر حرص خوردم! محفل خواب بود و الان چندتا پتانسیل خوب داشتیم:من،الستور، مینروا و ویلبرت اسلینکرد.
همین موقع ها بود که بارتی مجبور شد سایت رو ول کنه تا به درساش برسه. اما دابز هم شناسه اش بسته شده بود. از اون دوستای قدیمی فقط من موندمو و ایلین. اما الان دوستای جدیدی داشتم.
بعدش هم مورفین فعالیت جدی اش را شروع کرد. هم با خودش و هم با پستاش خیلی حال می کردم.
چند وقت بعد البوس وارد کار شد. وقتی با اون چت میکردم گرمایش از پشت مانیتور معلوم بود! احساس راحتی با اون کار رو برای من اسون کرد.
و حالا اینجا هستم...

...به اینده نگاه میکنم. چه در پیش دارم؟ باید خود را اماده کنم... شاید بتوانم برای دیگران الگو بشم.
باید سعی کنم.

چقدر زود گذشت!


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۲

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
جیمز به پهنای صورتش خندید:
- بوی عیدی!
- نه نمیدم!
لبخند روی لبانش خشکید:
- پروفسور!
- نمیدم جیمز. مفتی که نمیشه!
جیمز دوباره بالا پرید اما آلبوس دامبلدور یویوی صورتی نو و آکبند را بالاتر گرفت.
- بده دیه!
دامبلدور از ته دل خندید و یویو را جلوی بینی جیمز گرفت:
- می بینیش؟
چشم های جیمز برقی زد و دست هایش را دراز کرد..
و یویوی نو، مقابل چشمان بهت زده ی جیمز، میان تار و پود ریش های دامبلدور گم شد.
- دیگه نمی بینیش!
- چطور تونستــــ...
دامبلدور انگشت باریکش را بالا گرفت و با لبخندی آمرانه گفت:
- اول به تدی توی جمع کردن ِ توت ها کمک کن!

***


- بوی توت!
این صدای جیمز بود که با تمام وجود هوا را استشمام می کرد.

- جیمز! اونارو نخور! کثیفه!

پاتر ارشد خنده ای زد و در حالیکه دهن کجی می کرد "جیمز! اونارو نخور، کثیفه!" خم شد تا یک مشت توت دیگر از زیر درخت بردارد.

تدی بالای درخت توت، آهی کشید و سرش را تکان داد. از همان ارتفاع هم میتوانست انواع میکروب ها و انگل های رنگارنگ را در مشت برادرش تشخیص دهد.
گاهی آرزو می کرد کاش هرگز میکروبیولوژی جادویی نخوانده بود.
دستش را دراز کرد تا توت رسیده و چاق و چله ی دیگری را درون سطلش بیندازد.

- تلاشت تحسین برانگیزه تدی!

تدی پایین را نگاه کرد. ویولت را دید که یک مشت توت سرشار از انگل را به دهانش ریخت و با دست آزادش برای او دست تکان داد.
بعد با دهان نیمه پر گفت:
- ولی اینطوری کارت یک قرن طول میکشه!
ویولت نگاهی عاقل اندر سفیه به تدی انداخت، چوبدستی اش را به طرف درخت گرفت و فریاد زد:

- اکسیو توتز!

برای چند لحظه هیچ اتفاقی نیفتاد.
اما بعد، درخت توت غرشی کرد و کش و قوسی به شاخه هایش داد. آن گاه حجم عظیمی از توت های درختی با سرعت به سمت ویولت بودلر حرکت کردند.

ویولت :

لحظاتی بعد، تدی بر روی شاخه ی درخت خالی از میوه شاهد دفن شدن ویولت و جیمز، زیر یک کوه توتی بود.

***


- بوی کاغذ رنگی!
- دستاتو شستی جیمز؟
- آره دیه! اَه!
- بیار بو کنم.

جیمز نفس صدا دارش را بیرون داد، طوری که طره ای از موهایش از جلوی چشمانش کنار رفت. با بی میلی دست هایش را به پوزه ی تدی نزدیک کرد.

گرگینه بو کشید و وقتی عطر مایع دستشویی را تشخیص داد با بدبینی سرش را تکان داد:
- ولی میدونی که بوی خوبش به معنای تمیز بودنش نیست! بیا بشین.

جیمز شکلکی درآورد و روی زمین، بین تدی و لارتن نشست. رویرویش پر بود از کاغذهای رنگی با آرم محفل و یک مشت وسایل نقره ای عجیب غریب که وظیفه داشتند کادوپیچشان کنند.

آلیس وسیله ی نقره ای خرطوم داری را لای کاغذ طلایی رنگی پیچید و برچسب زد. به محض چسبیدن کاغذ روی کادو، کلماتی با دستخط آلبوس دامبلدور بر روی برچسب ظاهر شد:
- برای گندولف سیفید میفید خودم، عیدت مبارک دوئاش!

الستور مودی چیزی را شبیه به قدح اندیشه از میان وسایل نقره ای برداشت و آن را روبروی چشم غیرعادی اش گرفت. از بهت آنچه احتمالا دیده بود، چشمش از حدقه بیرون جهید و به ماده ی داخل قدح برخورد کرده، در دم پودر شد.

ناله ای کرد و در حالیکه چشم هایش را می مالید خطاب به دامبلدور گفت:
- مگه بابانوئلی که هر سال برای همه عیدی میفرستی خب!؟
- آخ آخ خوب شد گفتی الستور، داشت یادم میرفت! لارتن بابا، بیا اینو کادو کن واسه نوئل خریدم صفر کیلومتره!

لارتن برگشت و برای چند ثانیه فقط بک گراندی نقره ای را دید که از ریش دامبلدور بیرون پریده بود و به سمتش در حرکت بود.

ساعتی بعد، وقتی لیلی اوانز کار ِ پانسمان سر لارتن را تمام کرد، جیمز، پروتی و کلاوس هم سورتمه ی بابانوئل را کادوپیچ کرده بودند.

***

- بوی تند لازانیا دودی وسط سفره ­ی نو!

هلگا هافلپاف با چوبدستی اش روی دست جیمز زد:
- سهم ِ بقیه رو نخور.
جیمز دستش را پس کشید و با حسرت به آخرین قطعه ی لازانیا نگاه کرد که در بشقابی دست به دست شد و در نهایت به تدی لوپین رسید.

تدی که عمدا از نگاه کردن به چشم های گربه چکمه پوش وار ِ جیمز خودداری می کرد، با عجله مشغول خوردن شد.

آشپزخانه ی گریمولد پر بود از صدای خنده و کارد و چنگال.

***

- ترس ناتموم گذاشتن ِ جریمه های عید ِ مدرسه..
- چی میخونی پاتر؟ حواست به منه؟ پرسیدم اگه من گرد ریشه ی سوسن سفید رو به دم کرده ی افسنطین اضافه کنم چی بدست میارم؟
- نمیدونم اسنیپ.
- عجب..عجب..فقط شهرت کافی نیست!
-
- پاتر، تفاوت گل تاج الملوک و اقونطیون چیه؟
- تا چند نسل ِ ما میخوای این سوالارو بپرسی و جواب نگیری اسنیپ؟
- نامردا یکیتون یه چیزی بلد باشه خب یه بارم که شده محض رضای مرلین.
زنگ در خانه ی شماره ی دوازده گریمولد به صدا درآمد و به دنبال آن، جیغ های خانم بلک تمرکز را از هر دوی آن ها گرفت.

جیمز پیک نوروزی اش را بست ، آن را به دست سورس اسنیپ داد که داوطلب شده بود در حل تمرین هایش به او کمک کند، بعد دوان دوان از اتاق نشیمن بیرون زد تا در را باز کند.

***


- عطر خوب نذری!
- کروشیو!
جیمز بی آنکه چشم از شله زرد بردارد از طلسم بلاتریکس لسترنج جاخالی داد و جواب داد:
- علک سلام.
- روز به شر و بدبختی! بیا! نذریه. برای مو درآوردن اربابه.

جیمز ظرف شله زرد را از دستان ساحره قاپید:
- مرسی خاله بلا! قبول باشه! سال خوبی داشته باشین!

بلاتریکس شانه هایش را بالا انداخت و در حالیکه میرفت، فریاد زد:
- منم سالی پر از مرگ و شیون و مرض و بیماری رو براتون آرزو میکنم!

***


- با اینا زمستونو سر میکنم..

زمزمه ی جیمز میان خنده ی محفلی ها و مرگخوارها گم شد.

نگاهی به اطرافش انداخت. به زحمت چهارزانو بین آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورت نشسته بود. میتوانست چهره های سیاه و سفید را دور سفره ی هفت سین بزرگی که کف اتاق نشیمن بزرگ ِ گریمولد پهن شده بود، ببیند.

صدای طلسم های سبز و قرمزی که گاه و بیگاه به شوخی شلیک میشد، میان قهقهه های لودو بگمن گم بود.
مرلین کبیر داشت با جدیت در مورد آداب مذهبی دعای قبل از تحویل سال به رون ویزلی تذکر می داد.
هرمیون از داف راهکارهای داف بودن را می پرسید که آتیش بیندازد به زندگی هری و جینی.
بلاتریکس لسترنج به شانه ی اربابش چسبیده بود و اصرار داشت که کرک های ریزی را می تواند روی سر ولدمورت ببیند که تا آن روز صبح نبودند.

مورفین گانت چیزی را از جیب ردایش بیرون کشیده بود و به عنوان عیدی به اطرافیانش می داد و از آن ها میخواست که دست به دستش کنند.

همهمه ی جمع، با شمارش معکوس رادیو به خاموشی گرایید.

بوووووووووووووووووووووووووووووم!
آغاز ساااال 1393!


دیـــــــــــــ دی دی دی دی دی
دی دی دی دی دی
دی دی دی دی دی




جادوگران و ساحره های سیاه و سفید، چوبدستی ها را غلاف کردند و یکدیگر را در آغوش کشیدند.
جیمز یویوی عیدی اش را در دستش می فشرد و زمزمه می کرد:

- با اینا خستگیمو در میکنم..

---------------------
دوستان بی زحمت یه جارو خاک انداز بدین من ویرایشای این زیرو جم کنم.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۱۵:۰۵:۰۰
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۱۵:۰۹:۰۰
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۱۵:۲۲:۳۴
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۱۵:۳۲:۳۵
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۱۵:۳۶:۵۸
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۱۵:۴۰:۲۷
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۱۵:۵۸:۰۳


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
درون تالار افکار خودم قدم میزنم

تابلوهای چسبیده به دیوارهایش گه گاه خاطرم را مشوش میکند ،گاهی هم مرا به وجد می آورد.

اندکی سریعتر میروم....میخواهم به جایی برسم

جایی در انتهای تالار با خط درشتی نوشته:

پایان دنیا

و آن وقت است که خاطر من جولانگاه اسب آرزوهایم می شود.
آیا به آخر راه رسیدم؟

به یاد می آورم کودکیم را.....

دوران خوشی و سرخوشی بی پایان....

بودن در کنار والفریک بزرگ,در کنار مادرم، النور پاورل شهیر....و گرمای دستان پرمهرشان
به یاد می آورم درخت سیبی را که در پنجمین بهار زندگی ام به همراه پدر و با کمک او کاشتم

به خاطر می آورم هاگوارتز را
تربیت و تعلم زیر دست یکی از بزرگترین جادوگران دنیا، فدریکو اورارد

پرسه های شبانه

شیطنت های درون تالار گریفندور

آشنایی با کندرا پاتر

روزهای آشنایی مرا به شدت به یاد کندرا می اندازد....همسری مهربان ، شجاع و صبور که در تمام مشکلات یار و غمخوار من بود.
تصور مهربانی های او از توانایی ذهن خارج است.

هربار که به دیدارم در زندان می آمدند ،دست من بود که قطرات اشک گرمش را از گونه هایش پاک می کرد . و البته این اشک را را کودکانم هرگز ندیدند چرا که این مادر قرار بود نقش کوه مستحکم پدر را هم برایشان بازی کند

روزهای خوش هاگوارتز به دستان تاریخ سپرده شد تا تبدیل به تابلویی شود در تالار تفکرات من.

حال جامعه ی مدنی و مخاطراتش در پیش چشمانم نمود کرد.

ازدواج رسمی با کندرا از معدود یادهای شیرینم بود که تابلوی آن ،هم اکنون در مقابل چشمانم جلوه می کند.
اشک های مخفیانه ی پدر والفریک ... و هیچ کدام از ما نخواهیم توانست حس و حال یک پدر را وقتی پسر جوان و خوش اندامش جلوی چشمانش قدم میزند و بلبل زبانی می کند درک کنیم ... چه برسد به روز جشن ازدواج آن پسر!

باز به سمت جلو قدم بر میدارم.

تابلوی سمت های من

دبیر کل
مبارزات سازمان یافته
مبارزه با اختلاس
رانت های سنگین و مدیران بدون تحصیلات
کاغذ بازی
و استعفا

ویزنگاموت
دعوا های بزرگ و کوچک....بی مهری ها....بی عاطفگی ها.....نزاع ها...حق و ناحق ها

وزارت
سفارشات متعدد
آزمون ها و تقلب ها
اشک ها و لبخند های شاگردانم

این ها همه و همه سوهان روح من شدند و هنوز هم مانند یک عقرب وجود مرا نیش می زنند

و درد من همه حال این بود که نتوانستم اندکی از رنج مردم جامعه بکاهم.....هر کجا در هر مسئولیتی خواستم گامی مثبت برای رفع مشکلات بردارم مسیر حرکتم به باتلاق منتهی شد.
باتلاقی که برای نجات از آن مجبور به استعفا می شدم.

زمان به سان برق آسمان گذشت.

گرد سپیدی بروی موهایم پاشیده شده بود

آلبوس.....پسر بزرگم خانه ی کوچک مرا روشن و شاد کرده بود.
صدای جیغ ها و گریه های شبانه اش،روح خسته ی مرا شادمان میکرد.

اما....
کمی پس از به دنیا آمدن آلبوس

پدر تابلوی افتخارات بی شمارش را برداشت و از میان ما رفت
در آخرین لحظات بر گونه اش بوسه ای زدم تا عطر نفسهایش همیشه در مشامم باقی بماند.
اندکی بعد مادر هم از پی او روان شد....همانطور که من این دو یار قدیمی را هیچ گاه جدا از هم ندیدم....دل من در این میان بازیچه ی گردباد غصه ها شده بود.

مراسم یادمان سومین سال درگذشت پدر بود که صدای گریه ی دیگری در خانه ی محقر من شنیده شد.

آبرفورث به زندگی غمبار من جانی دوباره بخشیده بود.

با قوت و انرژی تعلیم پسرانم را تا حدودی در دست گرفتم.

هر دو پسر به طور شگفت انگیزی استعداد سرشار خانواده ی ما را به ارث برده بودند گرچه بعد ها آبرفورث تغییر رویه داد و....

در تالار خاطرات رو به جلو می روم
رو به همان جایی که نوشته بود:

پایان دنیا

رو به جانب چپ می گردانم

تابلویی بزرگ بود با تصویر آریانا...

غمی وجودم را فرا گرفت

تولدش در یک روز غم انگیز پاییزی بود ولی در وجود پدرش شادی بهاری برانگیخته شده بود.

دختری زیبا و سفید ،هدیه ی بزرگ کندرا به من خسته و افگار بود.

سن دخترم به عدد شش رسید

و من روزهای شیرین بچگیش را از یاد نمی بردم

آلبوس با کوله بار جوایز و افتخارات از هاگوارتز فارغ التحصیل شد،این پسر براستی مایه ی تفاخر و غرور من شده بود.

آبرفورث ،پسر با محبت من در همه حال عصایی بود در دستان من و مادرش

اما....

تند بادی وزید و باغ زندگی مرا نابود کرد....

آن سه پسر مشنگ دخترم را در دخمه ای در جنگل زندانی کردند
تا به قول خودشان دیگر از این کارها نکند.

آتش خشم من شعله بر افروخت

نفرینی باستانی بر روی آن سه پسر اجرا کردم و آن نفرین اینگونه بود که چشمها در 15روز تحلیل میرفت و کم کم آب میشد و سپس فقط حدقه ی استخوانی دیده میشد و آنها در این مدت درد بی پایانی را احساس می کردند ...

و به آزکابان تبعید شدم

فقط بخاطر دفاع از حریم خانواده ام....

آریانا سلامتیش را باز نیافت

و من به لحظات آخر زندگیم به سرعت نزدیک می شدم

برای آخرین بار گل های باغ زندگیم به دیدار من زار آمدند.

کندرا می گریست
سر پسرانم از فرط حزن و اندوه در گریبان بود. از شدت ناراحتی کلامی به زبان نیاوردند
دخترم باور نمیکرد پدرش در شرف مرگ است.

و از نزد من رفتند

به پایان تالار رسیدم
همانجا که نوشته بود:

پایان دنیا

باد سردی بر پشتم وزید

کف دو دستم را بر روی زمین قرار دادم
از اعماق جان فریاد زدم:
- خدای آسمان ها....من آمدم
بادی وزید
ایستادم
دنباله ی ردایم به اهتزاز در آمد
و....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و پرسیوال دامبلدور اعظم پس از سالهای افتخار آمیزعمر پر برکتش این گونه رخ در نقاب خاک کشید


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
- فیلیوس! اینجا چی کار می کنی؟ چرا پـــَ ...

زنِ بلند قامت با دقت بیشتری، پیرمردی که فیلیوس نام داشت را نگریست. چهره اش در هم رفت؛ به نظر می رسید هیچگاه او را چنین ندیده است.

- چرا پکری؟ چی شده، فیلیوس!؟

فیلیوس به جنگل روبرویش خیره شده بود. زن، پشت سرش بود و به آرامی به شانه اش زد. فیلیوس بر خود لرزید؛ نمی توانست جلوی چشمانش را بگیرد؛ قطره های اشک از چشمانش به آرامی سرازیر شدند. همچنان دستانش را پشت کمرش به هم قفل کرده بود و در حالی که با ردای بسیار فاخری به نرده های پل هاگوارتز تکیه داده بود، به جنگل می نگریست.

چهره زن ناگهان در هم رفت. اما سکوتش را نشکست؛ فیلیوس فلیت ویک، زبان به سخن گشوده بود:
- دارم می رم، مینروا!

صبح زیبایی بود و تکه های کوچک ابر در آسمان پراکنده شده بودند. پیچک ها طناب های پل را در هم نوردیده بودند و عطرِ عجیبی را از خود ساطع می کردند، اما با گفتن این حرف زنی که مینروا نام داشت، تمام آن زیبایی ها را فراموش کرد. خبر های خوشش را هم فراموش کرد؛ باورش نمی شد، با ناباوری در حالی که ملتماسنه به پیرمردِ کوتاه قد می نگریست، انتظار داشت، خنده های فیلیوس را بشنود که حاکی از یک شوخیِ بزرگ دیگر از استاد ورد ها بود.

اما هیچ لبخندی بر چهره هیچکدام از دو استاد قدیمی هاگوارتز ننشست.

بالاخره فیلیوس فلیت ویک، رویش را از جنگل برگرداند و مستقیم در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، درچشمان مینروا مک گونگال خیره شد.

- درسته، مینروا! اما این یک سفر اجباریه؛ آلبوس هم ازش باخبره و بازگشتش ...

مینروا درحالی که سعی می کرد این واقعیت را هضم کند، آرزو داشت بعد از این مکث تنها خبربازگشتِ دوباره دوستش را بشوند.

- و بازگشتش ... ، مشخص نیست؛ من باید این کارو انجام بدم مینروا و باید با دست پر برگردم.

حالا دیگر مینروا مک گونگال، دوباره کنترل احساساتش را بدست آورده بود؛ خطوط چهره اش همانند قبل بود؛ یک زن با اراده و مصمم را نشان می داد. در درونش اما آتشی برپا بود، پاسخ فلیت ویک را با صدایی اندوهگین داد:
- ما منتظرت می مونیم، فیلیوس!

فیلیوس فلیت ویک لبخندی بر لب آورد. حال دیگر معاون مدرسه هم از این قضیه خبر داشت و همینطور معاون آلبوس دامبلدور در محفل.

- در ضمن مینروا، یک جادوگر جوان پس از من به اینجا می آد، خودش، خودش رو معرفی خواهد کرد، اما لطفا اون رو در هاگوارتز و محفل بپذیر!

- البته، فیلیوس! البته! ولی کی هست؟

فلیت ویک در حالی که به ساعتش نگاه می کرد، دستی بر کتش کشید و رو به مینروا گفت:
- به زودی می فهمی!

حال لحظه وداع فرا رسیده بود؛ هیچکدام از دانش آموزان و اساتید از رفتن او خبر نداشتند؛ زیرا خودش نیز تا دیشب نمی دانست که باید هاگوارتز، محفل ققنوس و گروه عزیزش را، ریونکلا، ترک کند. پیغامی که از گوبلین های ایرلند رسیده بود، حال و روزش را بهم ریخته بود.

- پس فعلا دوست من! به امید دیدار ...

مینروا نگاهش را از چشمان فلیت ویک می دزدید اما همچنان امیدوارانه گفت:
- به امید دیدار ...

در حالی که پرفسور فلیت ویک قدم هایش را یکی پس از دیگری بر روی پل بر می داشت، قطرات اشک از چشمان دانش آموزانی که آن صحنه را از پشت پنجره می دیدند و مینروا مک گونگال که از نزدیک رفتن دوستش را می دید، پایین می افتادند. در آن صبح زیبایی بهاری، هاگوارتز و محفل ققنوس، با یک یارِ بزرگ وداع کردند.



ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۶ ۱۱:۰۳:۰۳

دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۵۲ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- پس برگشتی دوشیزه بودلر.

ویولت برگشت و با دیدن پیرمردی که رو لبه‌ی شیروونی بهش نزدیک می‌شد، نزدیک بود از رو سقف بیفته:
- پروفســـور!! الان میفتین پروک می‌شین!

دامبلدور آروم نشس کنار ویولت. لبخند زد:
- این که گفتی چی بود؟ پروک؟ باید اعتراف کنم با تمام دانشی که در اختیار دارم، نمی‌دونم معنی‌ش چیه.

ویولت خندید و وقتی از امنیت و عدم سقوط پروفسور مطمئن شد، دوباره برگشت که به چراغای کم سوی شهر نگا کنه:
- پروکه دیه. ببینین، یه چیزی پروکه. یه وقتایی آدم پروک می‌شه...
- میوووو!!

گربه‌ای روی سر ویولت پرید و حرفشو قطع کرد. ویولت دوباره خندید. هرکی گربه‌هه رو می‌دید، به این نتیجه می‌رسید که زشت‌ترین گربه‌ی دنیاست. سیاه سفید بود و سه پا. انگار یه پاش توی یه دعوا به قول ویولت " پروک " شده بود. یه تیکه از گوشش هم کنده شده و دم کوتاهش، می‌گفت که احتمالاً همین بلا سر اونم اومده.

صدای قور قور که بلند شد، دامبلدور یه لحظه به شکمش نگاه کرد و بعد...
- اوه... اینم قورباغه‌ی...

با خودش فک کرد چطوری یه قورباغه می‌تونه نامه برسونه؟! سرشو تکون داد. چیزای زیادی بود که هیچوقت در مورد ویولت بودلر نمی‌شد فهمید. البته... می‌شد پرسید!

- چرا برگشتی؟!

ویولت شانه‌ای بالا انداخت. چرا همه این سؤال تکراریو می‌پرسیدن؟ یه عده خوشحال شدن، یه عده ناراحت. ناراحتیا ناراحتش کردن و خوشالیا، خوشالش. ولی اگه می‌خواس رک و راس جواب بده، نه واسه خوشالیا این کارو کرد و نه واسه ناراحتیا. واسه هیشکی این کارو نکرد. واسه هیشکی هم از تصمیمش برنمی‌گشت. سعی کرد بهترین حالت بفهمونه دلیلش چی بود:
- اینجا... ریون... خونه‌م بود.

دوباره شونه‌شو بالا انداخت:
- گاهی آدم به یه پناهگاه احتیاج داره، می‌دونین؟

دامبلدور فقط نگاش کرد ولی ویولت، نه. یه چیزی تو نگاه دخترک موج می‌زد که خوب نبود. یه چیزی که می‌گف خیلی با اون ویولت قدیمی فرق داره. یه جوری که خبری از اون نشاط و...

یهو ویولت از جاش جست:
- اوه!! نگاه کنین!! یه قاصــــــــــدک!!

ماگت با یه صدای وحشتناکی چارچنگولی از روی سر ویولت رو پشت بوم فرود اومد. مستر گرین پرید توی ریش دامبلدور و مری تو تاریکی گم و گور شد.

دامبلدور پرید که ویولت رو بگیره قبل از این که با مغز کف کوچه فرود بیاد ولی... بووووووووم...!

با نگرانی نگاهی وسط اون تاریکی انداخت:
- دوشیزه بودلر؟! به هوشی دختر جون؟!

و یه صدای فریاد خوشحال از پایین شنیده شد:
- گرفتمـــــــــــــــش پروفســـــــــــور!!

پروفسور پیر با یه حالتی بین غرغر و خنده، زیر لبی گفت:
- هیچ‌وقت آدم نمی‌شه!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
باز دوباره تو؟ نه!
----------------------------------
باز باران با ترانه
مینالد از غم یاری
میگویم، مینویسم
باعشق، شور، علاقه
محشری به پا است
کسی صدا میزند، میخواهد، میداند، میداند...
به سمت بی نهایت...تا اخرین نفس...
مینویسم... برای خود... برای خود...
خودم را خالی میکنم. احساساتم، دوباره روی کاغذ، روحم درون قلم. خودم، گرچه نشستم ولی در حال پروازم. هربار، هر زمان، هروقت که بخواهم خودم را خالی میکنم.

مهم نیست افراد چه میگویند. کارت را انجام بده. برای خودت نه برای دیگران. ولی...

...هستند دیگرانی که می مانند در جهان. روحشان رفته ولی خودشان اینجایند، کنارت نشسته اند. افرادی که در زندگی تو مهم بوده اند. رهبر تواند. آری

بنویس...


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
موضوع انشا: پروفسور دامبلدور!

پروفسور دامبلدور ما خیلی خوب است. پروفسور دامبلدور ما خیلی با پروفسور دامبلدورِ رولینگ اینا فرق دارد. پروفسور دامبلدورِ رولینگ اینا همه ش اینچوری است. اما پروفسور دامبلدور ما گاهی اینجوری و گاهی هم اینجوری است. پروفسور دامبلدور ما خیلی خیلی داناتر است و ما خیلی او را دوست می داریم و یک تار ریشش را هم با پروفسور دامبلدورِ رولینگ اینا عوض نمی کنیم!

تازه پروفسور دامبلدور ما حتی به بچه هایی که برای کریسمس جوراب آویزان نکرده اند هم کادویی می دهد و از این نظر از سانتا هم مهربان تر است!

تازه پروفسور دامبلدور ما یک وبلاگی داشت که هر وقت آدم آنجا را می خواند فکر می کرد که همین الان تهِ کاسه ی احساس را لیسیده است و اینا! اما ما نمی دانیم چرا درِ آنجا تخته شده است.

ما هر چه فکر کردیم نتوانستیم هدیه ای که خوب باشد برای تولد پروفسور دامبلدورمان انتخاب کنیم. تازه جیب هایمان هم خالی بود! پس تصمیم گرفتیم همین انشا را بنویسیم و بدهیم.

پروفسور؛ تولدتون مبارک!

حالا همه اون دست قشنگه رو بزنن! :hungry1: :yoho:


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۶:۱۷ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
راهروهای خانه‌ی گریمالد تاریک و ساکت بودند، انگار که گرد مرگ روی آن پاشیده باشند. درهای نیمه‌باز اتاق‌های بیشمار این خانه، مدت‌ها بود کسی را ندیده بودند که از آن عبور کرده و اتاقی را برای خود کند. پشت میز طولانی آشپزخانه، صندلی‌های نامرتب به دور از اجاق خاموش خالی رها شده بودند. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید، حتی خانم بلک هم دلیلی برای جیغ و داد نداشت...اما هیچ طلسمی نیست که باطل نشود! .
.
.

- خون لجنی‌ها، بی‌اصل و نسب‌ها، بوق‌زاده‌ها!

البته هیچ‌کس به فریاد‌های خانم بلک توجهی نداشت، و کسی هم سعی نمی‌کرد اونو ساکت کنه، سر و صدایی که بالاخره پیرمرد رو از خواب بیدار کرد. امان از کهولت سن که حرف‌ها رو نامفهوم به گوشش می‌رسوند... لحظه‌ای با تردید فکر کرد "شاید یادشون باشه" و بعد سری تکان داد و از آن لبخند‌های معروفش تحویل خودش داد و با این توضیح که "این بچه‌ها همیشه پر سر و صدا هستن" و این ادامه که "حالا یه روز کمتر، یه روز بیشتر" فراموشش کرد. ریش و مو‌های نقره‌فامش روشانه‌ای کرد و آبی به سر و صورتش زد و در حالی‌که ردایش رو می‌پوشید از اتاق خارج شد.

- پروفسور!!‌

جیمز خودشو در آغوش دامبلدور پرتاب کرد و قبل از اینکه فرصت نفس کشیدن بهش بده، دستمالی رو دور چشمانش بست. دامبلدور با خنده گفت:

- جیمز، چیکار میکنی پسر؟ :lol2:
- دنبال من بیا پروفسور!

جیمز از آغوشش جدا شد و دستش رو گرفت و به سمت جایی که به نظر می‌رسید منبع سر و صدا باشه هدایت کرد. به محض اینکه از پله‌ها پایین رفتند، سر و صدا ناگهان متوقف شد. چند قدم جلوتر و بعد چشم‌بندش را جیمز باز کرد و کمی از او فاصله گرفت. اتاق تاریک بود و کمی طول کشید که چشمهای دامبلدور بهش عادت کنه. یک‌مرتبه هوای اتاق عوض شد و آتشی از جایی روشن شد و همه چیز جون گرفت. کیک بزرگی درست روبرویش بود که شمع‌های فراوانش به او چشمک می‌زدند.

- اوه... چارلی!

چارلی سوار بر اژدهای کوچکی که روی دمش حروف رنگارنگ Happy Birthday دیده میشد برایش دست تکان داد. صدای دو زوزه هم‌زمان به گوش رسید و بعد موسیقی در آشپزخانه طنین انداخت. بیدل نقال سازش را در دست گرفته بود و ترانه‌های تولد مبارکی می‌خوند. دامبلدور با تعجب به پدر و پسر لوپین که نیمه لخت! روبرویش بودند نگاه کرد که جعبه‌ی کادویی را مقابلش گرفته بودند. درون جعبه یک جفت جوراب پشمی قهوه‌ای- آبی بود. ریموس توضیح داد:
- جوراب ویژه.. بافته شده از پشم اعلای گرگ!

- یالا آلبوس... همینطوری بر و بر ما رو نگاه نکن. :pretty:

این بار هلگا بود که دستش را کشید و او را به وسط آشپزخونه هدایت کرد و لحظه‌ای بعد هر دو در میان سوت و خنده‌‌ی بقیه در حال رقص بودند. حاضر بود قسم بخوره که بین موسیقی صدای لارتن رو شنید که داشت انشاش رو میخوند و فلیت‌ویک و ویلبرت با دقت به او گوش می‌کردند. دقیقه‌ای بعد آلیس و رون ویزلی به همراه جسی و مودی به آنها ملحق شدند. بقیه اعضای محفل هم سر جای خودشون تکان می‌خوردند و هر از گاهی با صدای بلند فریاد می‌زدند:

- تولدت مبارک پروفسور!
.
.
.
راهروهای خانه‌ی گریمالد روشن و شلوغ بودند، انگار بزرگترین مهمانی دنیا در آنجا اتفاق افتاده بود.در‌های‌ نیمه باز اتاق‌های بیشمار این خانه، ورودی اتاق‌هایی با تخت‌های نامرتب و پر از وسایل جادویی صاحبانش بودند. پشت میز آشپزخانه چندین محفلی روی صندلی‌های کنار اجاق روشن نشسته بودند و گپ می‌زدند. در این سر و صدا، هیچ‌کس متوجه خانم بلک نبود که در تابلوی خودش به آرامی با نوای موسیقی تکان می‌خورد... چند ماهی میشد که طلسم خانه‌ی گریمالد شکسته شده بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۲

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
آخرین اشعه های آفتاب درحال غروب، راهروهای قلعه رو روشن میکرد.سکوت در هاگوارتز موج میزد.ساکنین قلعه شاید قرص سکوت خورده بودند و مهمانان تابلو ها نیز روضه ی سکوت گرفته بودند.

صدای پایی که در شک رفتن یا نرفتن بود قانون سکوت قلعه و ذهن پروتی رو میشکست و صدای ترس و تردیدو در تصمیم پروتی کم میکرد.

کنار پنجره وایستاد و چند لحظه به دریاچه که آیینه ی آسمان شده بود نگاه کرد و با خودش گفت:رفتن ینی ثابت کردن گریفندوری بودن و اعلام جنگ با اون سر تا پا صورتی پوشه خپل و نرفتن....

کمی مکث کرد خودشم نمیدونست نرفتن دقیقا نشون دهنده ی چه چیزاییه.

دوباره به دریاچه نگاه کرد ولی به جای رقص آب، لحظه هایی که در هاگوارتز گذرونده بود رو جلوی چشمش دید، از همون لحظه ای که کلاه قدیمیه بنیان گذاران شجاعت رو در ذهن و روحش دیده بود تا حالا که نمیدونست به خاطر آرمان های دامبلدور بجنگه یا نه؛ کلمه ی شجاعت هر لحظه در افکارش پر رنگ تر میشد و هویت خودشو بیشتر نشون میداد.

نگاه مصمم پروتی به غروب نشون میداد که فهمیده نرفتن ینی انکار شجاعتی که اون کلاه خاک خورده در وجودش دیده.

بالاخره سکوت قلعه رو به تصمیم شکست،پروتی با صدایی که اطمینانشو نشون میداد گفت:درسته هدف دامبلدور ارزششو داره،حتی ارزش اخراج شدن از هاگوارتز رو هم داره.

به تاریکی ای که قلعه رو در آغوش خودش گرفته بود نگاه کرد وگفت:منم برای نابودیت کمک میکنم.

باز هم صدای پاش در راهرو پیچید ولی اینبار برای حضور داشتن در اتاق ضروریات ولی بدون ترس.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
سرگردانم. نمیدانم. چی شده؟ چرا اینگونه؟ چه میگویم؟ خود نیز نمیدانم!

اکنده ام. اکنده از احساسی نا شناخته. احساسی که قادر به توصیف ان نیستم. نه من، و نه هیچ کس دیگه ای.

شادی، شایدم عصبانیت کمی هم نا امیدی. ولی باز مینویسم. از خوبی ها، بدی ها، ناراحتی ها و شادی ها. چرا اینگونه؟

گاهی باید هرچه داری بگی یا بنویسی. چه یک کلمه چه یک صفحه. مهم نیست. خودت را خالی کن!


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.