یک بار، نویسندهای به نام آلبر کامو در جایی گفته بود: «هیچکس هیچوقت نمیفهمد بعضیها چه تلاش فوقالعادهای میکنند تا عادی به نظر برسند.» و اگر در مورد یک جادوگر میتوانست این گفته صحّت داشته باشد، آن، جیمز سیریوس پاتر بود. با چنان شدّتی چوبدستیش را میفشرد که بندانگشتانش سفید شده بودند و میکوشید نلرزد. نه خودش، نه چوبدستیش. تدی کجاست؟ تدی کجا بود..؟
نگاهش بین مرگخواران میدوید، ولی پوزخندی زد:
- به نظرم همون یه بار که بابام رفت پیشوازش واسه هفت.. دقیقاً هفت! پشتش بس بود، نبود؟!
صدای جیغی بلند شد و جیمز، زندایی سابقش را دید که چهرهاش از خشم و نفرت در هم رفته بود:
- چطور جرئت میکنی.. چطور..
آیلین دستش را به نرمی بالا آورد و با همان یک حرکت، گویی صدای فلور بریده شد. چیزی در وجود این زن بود که سایرین از او میترسیدند. یک هژمونی پنهان. جیمز فهمید کسی که باید مخاطب قرارش دهد، کیست. به آن زن خیره شد و از دیدن لبخند سرد و بیرحمش، یخ کرد.
- دنبال برادر نازنینت میگردی پاتر، نه؟
جیمزی که با مادر زیرکی چون جینی پاتر بزرگ شده بود، دیگر بدیهیترین اصول یک دستی زدن را میدانست. شانهای بالا انداخت:
- نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنـ... تدی!!
وحشت مانند ماری خزنده از گلویش بالا آمد و راه نفسش را بست. همین که آیلین کنار رفت، تدی که به وضوح مورد اصابت چندین طلسم قرار گرفته و به شکل اصلیش بازگشته بود، پدیدار شد. باید به خودش یادآوری میکرد. «نفس بکش جیمز. اون زندهس. نفس بکش..» گویی درونش دو انسان متفاوت با هم در جدال بودند. یکی که میخروشید و میجنگید و میخواست به هر قیمتی شده به سمت تدی بدود، بازوهایش را از چنگال آهنین دالاهوف و کراب بیرون بکشد و دیگری که میشد نامش را "عقل سلیم" گذاشت، کسی بود که دندانهایش را روی هم میفشرد و در سکوت، آن یکی را عقب میراند. قطرهی عرق سردی، از گوشهی پیشانی پسرک به پایین لغزید..
صدایی که شنید، هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت:
- ولش کنید.. بذار بره! آیلین.. بذار بره!
صدای خندهی آیلین مانند صدایی از دور دست، در سرش پیچید و محو شد و صدای تدی را، اگرچه بسیار ضعیفتر بود، با گوش جانش شنید:
- داداش کوچولو..
آیلین داشت لذت میبرد. قرار بود لذتش بیشتر هم شود:
- خب جیمز، داشتیم در مورد رفتن به استقبال سرورمون صحبت میکردیم با هم.
آگاهی، مانند مشتی پولادین، به شکم تدی خورد و نفسش را بند آورد. نه! نه! به چشمان فندقی جیمز چشم دوخت و مثل همیشه، توانست تمام افکارش را بخواند.. با چنان شدّتی به خود پیچید که اگر آسیبندیده بود، با همان یک حرکت از دست مرگخواران نجات میافت:
- نــــه!! نـــه جیمز!!آیلین صدایش را بالاتر برد:
- کدومتون میرید به استقبال لرد سیاه؟ تو میری پاتر، یا مثل پدرت که پشت همهی هوادارش قایم شد، پشت تولهگرگ دستآموزت کِز میکنی؟!
تدی وحشیانه دستانش را کشید تا خودش را آزاد کند:
- نـــه جیمز! من میرم! من میرم!لحظهای، برق خشم و نفرت و وحشت در چشمان جیمز درخشید. میدانست چه میخواهند. اگر نمیرفت، هر دویشان کشته میشدند، اگر میرفت.. شاید میتوانست برگردد.. شاید میتوانست حتی با دامبلدور برگردد.. یا سیریوس بلک ـی که اسمش را بر خود داشت.. یا..
حالتی از تسلیم در صورتش پدیدار شد و همان تصمیمی را گرفت که سالها پیش، پدرش گرفته بود. به آرامی گفت:
- من میرم..
- تو نمیتونی با من اینکارو بکنی!!- تدی آروم باش. همهچیز درست میشه.
لبخندی ملایم و اندوهگین، آخرین چیزی بود که جیمز برای برادر ارشدش داشت. فریادهای تدی در تلاش و تقلا برای نجات خودش، در میان قهقههی شادمانهی مرگخواران گم شد و ناباورانه شاهد قدمهای محکم جیمز کوچکی بود که به سمت طاقی رفت و...
از آن گذشت!!..
___________________________________
نیازی به توضیح داره؟ جیمز به جهان مردگان رفته، تدی دست مرگخواراست که میخوان لُرد رو از اون دنیا برگردونن و کلاوس زیر شنل نامرئی خشک شده.