هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





بدون نام
نمایشنامه ای کوتاه با نام عاقبت
هری به مغازه ی کوچکی در کنج کوچه خیره شده است.
هاگرید:هری!!...هری!!...
هری متوجه نمی شود.هاگرید دست بزرگش را بر شانه ی هری می گزارد و توجه هری را به خود جمع می کند:چته؟چیزی شده؟
هری:...نه...
هاگرید:بیا بریم کتاب های امسال رو تهیه کنیم ،وگرنه ممکنه جناب آقای اسنیپ اونا رو هم تحریم کنه(با خنده) اخه جدیدن همه زدن تو کاره تحریم.یکی کشور های دیگه رو تحریم می کنه ،یکی هم مردم خودش رو.این اسنیپ دیونه هم ممکنه کتاب رو تحریم کنه...هر کسی یه طور(هری حواسش به مغازه است) گوشت با منه؟...هری..
هری روی بر می گرداند
هری:ها؟...آره...
دوباره حواسش جمع مغازه ی دخمه مانند می شود.
هری:به نظرت اون مغازه ی چیه؟هرچی نگاه می کنم چیزی جز چندتا لوله ی خالی،یه دیگ و یه پیرمرد چروکیده نمی بینم...
هاگرید با نیش خندی:اون رو می گی...نیکی...نیکی جون...نیکلاس بیچاره...افتاده به پیسی...
هری:نیکلاس؟
هاگرید:نیکلاس فلامل...(صایش را کمی عوض می کند به حالت طعنه)دارنده ی سنگ جادو..بیچاره قدیم ندیما خیلی وضعش رو به راه بود...به هر حال بزرگترین کیمیاگر ما محسوب می شد...
هری:پس الان...
هاگرید:دست رو دلم نزار...اینم کار اسنیپه...سنگ جادو و وسایلش رو همه رو غارت کرده..میگه میخوایم واسه موزه...آثار باستانیه...تازه اگه میزاشتن خود نیکی رو هم می برد...نمی دونم کی به این اسنیپ دیده که بش همچین مسئولیتی داده...
هری:جالبه...خیلی جالبه...
هاگرید:چی؟
هری:همین که میگی...کارای اسنیپ...راسته که میگن ناشکری هرکی رو کردی،یکی بدتر از اون نصیبت میشه...حالا جریان اسنیپه...
هاگرید دست هری را به سمت کتاب فروشی می کشد
هاگرید:هدویگ بیشتر به فکر درس و مشقه تا تو.رفته نشسته رو در کتاب فروشی...
و هر دو به سمت کتاب فروشی روانه می شوند.

نیکلاس عزیز
داستان جالبی بود و نحوه ی روایتش هم جالب بود. قشنگ داستان رو شروع کردی، پیش بردی و تموم کردی.
اما چند نکته ی ریز رو باید دقت کنی.
اولینش اینه که اینجا ما نمایشنامه نمی نویسیم که مثلاً توی پرانتز یه کاری رو توضیح بدیم. اینجا چیزی بین داستان و نمایشنامه می نویسیم که اصطلاحاً بهش «رول» گفته میشه. توی رول ما همینجوری دیالوگ ها رو پشت سر هم ردیف نمی کنیم و بینشون فضا و حالات رو هم برای خواننده توصیف می کنیم.

خیلی قشنگ تر میشه اگه به جای این که بگی: «بیا بریم کتاب های امسال رو تهیه کنیم ،وگرنه ممکنه جناب آقای اسنیپ اونا رو هم تحریم کنه(با خنده)»، می تونی جمله ـت رو اینجوری بگی:
هاگرید در حالی که خنده ی مسخره آمیزی می کرد به هری گفت:
- بیا بریم کتاب های امسال رو تهیه کنیم ،وگرنه ممکنه جناب آقای اسنیپ اونا رو هم تحریم کنه.

نکته ی دیگه این که ما از نقطه یا برای پایان جمله ها استفاده می کنیم، یا از 3 نقطه، برای قطع شدن حرف یا چیزای اینجوری استفاده میشه.
این همه نقطه ای که اینجا به کار بردی نیازی نیست.

در کل پتانسیل خوبی داری.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۲ ۲۱:۱۶:۲۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
► عکس جدید کارگاه نمایشنامه نویسی ◄


تصویر کوچک شده


برای ورود به ایفای نقش باید یه نمایشنامه یا داستان کوتاه بر مبنای این عکس بنویسید.
توضیحات: هری و هاگرید و هدویگ در کوچه ی دیاگون.
* سعی نکنید مثل کتاب بنویسید. خلاقیت به خرج بدید. اگه هم سوژه ـتون مثل کتاب شد سعی کنید نحوه ی اتفاقات رو تغییر بدید.



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۳

REZA_SOLEIMANY


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲:۱۹ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
دربی دردسر ساز!!

نیمه های شب بود و تقریبا تمام ساکنین قلعه بخواب رفته بودند.

جز سه نفر که در سالن اجتماعات گروه گریفندور بیدار بودند.

هری رو به رون و هرمیون کرد و گفت حالا وقتشه که بریم مواد لازم رو برای معجون تغییر چهره برداریم .
و معجون رو برای فردا آماده کنیم.

رون که تلاش میکرد تمام شجاعتش را نشان دهد و در چهره خود ترسی نشان ندهد گفت اما آخه اونجا دخمه اسنیپه بعدشم ما سه تا با این همه وصیله زیر شنل جا نمیشیم !

هری رو به رون کرد گفت ما که قرار نیست معجون رو اون جا درست کنیم اول هرمیون رو میگذاریمش تو دستشویی میرتل تا اونجارو برای تهیه معجون اماده کنه میریم مواد اولیه رو میاریم.

هرمیون که هنوز از تصمیم اونها ناراحت بود گفت حالا نمیشه به جا اینکه من رو مجبور کنین تغییر شکل بدم و با ساعت زمان برگردون به عقب برگردم و جای شما دوتا امتحان بدم یک مقدار درس میخوندین؟

هری رو به هرمیون کرد و با چشمانی پر از التماس گفت توکه خودت میدونی امروز دربی کوییدیچ استقلال و پرسپولیس بود.

میدونی که ما رفتیم اونجا تماشای بازی و هیچی درس نخوندیم و فردا امتحان بدیم شک نکن میفتیم.
هرمیون زیر لب قرقری کرد و سپس هرسه آماده رفتن شدن چون اونها بزرگتر شده بودن و هرسه زیر شنل جا نمیشدن هری هرمیون رو به دستشویی میرتل رساند و بازگشت تا با رون به دخمه اسنیپ شبیخون بزنن.

هری قبل از رفتن نقشه قارتگر را نیز برداشت و به راه افتادن خوشبختانه در مسیر و در نقشه چیزی دیده نمیشد که نگران کننده باشه.

اونها داشتن در بی صدا ترین حالت ممکن از پله ها پایین میرفتن به ناگه
چشمای هری به خانم نوریس افتاد که در روی یکی از پله ها لمیده بود افتاد .

رون گفت هری میشه یه لگد مشتی بهش بزنم؟

هری گفت مگه مرض داری حیون زبون بسته با تو پیکار داره درسته جاسوسی میکنه اما گناه داره بنده خدا .

تصمیم بر این شد که هری و رون به آرامی از بالای خانم نوریس عبور کنن و پا روی پله بعدی بگذارند.

هری و رون همزمان پاشون رو درجایی گذاشتن که میبایست پله بعدی میبود دریغ از اینکه اون پله از پله هایی بود که خالی بود و دانش آموزان معمولا از روی آن میپریدن اما به علت تاریکی و ترس شبانه آن ها متوجه این اشتباه نشدن و موجب شد هری و رون با صدای بلندی به زمین بخورند و شنل نامریی از روی آنها به گوشی ای بیفتد .

رون با قرولندی گفت اگه میزاشتی یه لگد بهش بزنم الان اینجا گیر نیفتاده بودیم.

هری در نقشه دید که فلیچ با سرعت به سمت آنها می آید فورا نقشه را بست در جیبش چپاند فیلیچ که شکار شبانه خوبی گیرش آمده بود آن دو را از پس یقه گرفت و کشان کشان به دفتر اسنیپ برد.

اسنیپ که در خواب ناز بود با صدای زمین خوردن آنها بیدار شده بود و بد خواب با عصبانیت رو به آنها کرد گفت تو نیمه های شب اینجا چه غلطی میکنی پاتر؟

هری که میدانست اگر دلیل موجهی نیاورد به زودی با معجون راستگویی روبرو خواهند شد در تلاش بود تا جوابی دستو پا کند.

اما خودش میدانست هر جوابی که آماده کند بازهم از غیر موجه است .

پس سکوت کرد اسنیپ که از سکوت آنها خسته شده بود رو به آنها کرد و گفت :

نفری 20 امتیاز ازتون کم میکنم چون سکوت کردین
نفری 20 امتیازم کم میکنم چون منو از خواب ناز بیدار کردین
و نفری 20 امتیاز هم بخاطر پرسه زنیتون بعد از زمان مقرر
و اگه بازهم حرف نزنین من میدونم و شما.

هری خدا خدا میکرد اسنیپ به کم کردن امتیاز بسنده کنه و دیگه ادامه نده .

اما با ادامه داشتن سکوت اسنیپ به دفترش رفت و بعد از زمان کوتاهی با شیشه کوچک معجونی در دست بازگشت.

هری و رون هردو میدانستند که آن معجون راستگویی است اسنیپ رو به آنها کرد و گفت حالا حرف میزنین یا به حرفتون بیارم ؟

هری که اوضاع رو وخیم میدونست و میدونست که اگه از اون معجون بخورند لو خواهند داد که چیکارهای ناشایست و خطایی در طول عمر خود کرده اند.

خدا خدا میکرد که معجزه ای اتفاق بیفتد و کسی به دادشان برسد.

در همین لحظه صدای در دخمه به گوش رسید و دانبلدور با لباس خواب راهراه سفید آبی در چارچوب درب ظاهر شد!

رو به هری کرد و گفت آقای پاتر شما اینجا چه میکنید؟

فلیچ که در چشمانش برقی دویده بود رو به دانبلدور کرد و سینشو جلو داد و گفت : من اونهارو در حال پرسه زدن در اطراف دخمه گرفتم دانبلدور که با نگاه به اسنیپ و با دیدن معجون فهمیده بود که اسنیپ میخواسته به آنها معجون بخوراند فهمید اوضاع وخیمست و درصورت خوردن معجون راستگویی هری لو خاهد داد که این سه امروز به دیدن بازی دربی رفته اند و دانبلدور برخلاف اینکه گفته بوده امروز ناخوش احوال بوده و در حال استراحت در حال تماشای دربی و دادن فحش های نا شایست بوده .

برگشت گفت : خوب تنبیه این دوتا رو من تایین میکنم الان بیاین به دفتر من پس هری و رون به اونجا میبرم تا تنبیهشون رو مشخص کنم.

راستی اسنیپ عزیز لطف کن برام اون معجونی که خودت میدونی رو برای فردا برام آماده کن .

و دانبلدور آنجارا ترک کرد هری و رون نمیتوانستن شادی خود را مخفی کنند بی صدا پشت سر دانبلدور به راه افتادنت در طول مسیر شنل را برداشتند به دفتر دانبلدور رسیدند.

دانبلدور روی صندلی خود نشست و گفت : خوب تعریف کنین اونجا چیکار میکردین هری و رون تمام ماجرارو تعریف کردن دانبلدور گفت خوب باشه به خاطر برد تیمم و چون خوشحالم اینبار میبخشمتون و امتیازات گروهتون هم بر میگردونم.

به خانم گرینجر بگین بعد از امتحان خودش بیاد دفتر من تا برای امتحان هری معجون رو بهش میدم بعد هم برای امتحان رون بیاد پیشم و حالا چند تا تار موتون رو بگذارین اینجا.

هری گفت پرفسور فقط یک سوال داشتم قبل رفتن امکانش هست بپرسم .

دانبلدور خندید و گفت هرچند الان یک سوال کردی اما بپرس.

پرفسور شما از کجا فهمیدین ما به کمکتون احتیاج داریم ؟

دانبلدور لبخندی زد و گفت در هاگوارتز هرکی به کمک احتیاج داشته باشه دریافتش میکنه!

حالا بهتر برگردین به خوبگاهتون و بخوابین فقط یادتون نره خانم گرینجر رو جا بگذارین.

آنها از دانبلدور خداحافظی کردن و به سمت دستشویی میرتل گریان رفتند دنبال هرمیون و ماجرارو براش تعریف کردن.

هرمیون بعد از شنیدن صحبتهای اون ها پرسید راستی شما نپرسیدین دانبلدور چه معجونی میخواست ؟

هری که از شدت فوضولیت هرمیون هنگ کرده بود گفت به ما چه بیاین بریم بخوابیم.

هرمیون هم خوشحال از اینکه دیگه لازم نیست تموم شب رو برای درست کردن معجون بیدار بمونه و ناراحت از اینکه نفهمیده معجون مورد نظر دانبلدور چیه با جادو کیفشو جادار کرد وصایلش رو چپوند تو کیف دستیش و هر سه به صورت کاملا مهربانانه خودشون رو در زیر شنل جا دادند تا به خوابگاه رسیدند.

و خرسند گرفتن خوابیدن و فرداهم هرمیون جای اون دوتا رفت امتحان داد و اون دوتا برای اینکه دیده نشن رفتن با ماشین پرنده در بین مشنگا دور دور و بعد از امتحان برگشتن هر سه نفر آنها نمره ممتاز گرفتن .

نسبت به یک عضو تازه وارد پست خوبی بود.
اولین نکته ای که میخوام بهت بگم اینه که حتماً بعد از این که پستت رو نوشتی و قبل از ارسال، یه دور بخون و غلط های املایی و تایپی رو برطرف کن. الان کلماتی بین وصیله(وسیله)، نقشه ی قارتگر(غارتگر) و دانبلدور(دامبلدور) اگه یه دور از روی نوشته ـت می خوندی احتمالاً اصلاح میشد.
دومین نکته اینه که ما وقتی میخوایم دیالوگ بنویسیم، بعد فعل گفت یک « : » میگذاریم و بعد میریم خط بعد، یک « - » میگذاریم و بعد دیالوگ را می نویسیم.
سومین نکته اینه که توی یه داستان خیلی جالب نیست که یهو همه ی چیزا برای شخصیت اصلی داستان درست بشه و کار هاش به شکل خارق العاده ای حل بشه.
باید نوشته هات باور پذیر باشن.

در کل خوب بود.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط REZA_SOLEIMANY در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳۰ ۱۰:۵۴:۴۰
ویرایش شده توسط REZA_SOLEIMANY در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳۰ ۱۰:۵۶:۰۶
ویرایش شده توسط REZA_SOLEIMANY در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳۰ ۱۱:۰۵:۳۷
دلیل ویرایش: تصخیخ علامت گذاری
ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳۰ ۱۳:۰۷:۲۸

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۳

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
ماجراجویی شبانه

پسرک در کنار بهترین رفیقش، با آن موهای نارنجی و صورت کک مکی که استرس در آن موج می زد، به نرمی قدم بر می داشت. دستش را به بازوی هری گرفت و آب دهانش را قورت داد. هوایی که استنشاق می کردند کمی مرطوب می نمود و صدای نفس هایشان را بلند تر کرده بود. رون با صدای آرامی پرسید:
- هری؟ مطمئنی که اون نقشه ی غارتگر این جا مخفی شده؟

هری از پشت قاب گرد عینکش نگاهی به رون، که به او چسبیده بود انداخت و سرش را به علامت مثبت تکان داد. دقایقی از نیمه شب گذشته بود. سکوت مطلق در اطرافشان غوطه ور بود. رون که بیش از همیشه مضطرب شده بود، در حالی که می خواست با سرعت بیشتری گام بر دارد، پایش به طرز عجیبی پیچ خورد و محکم روی زمین افتاد. صدای افتادن رون روی زمین در آن سکوت، همانند صدای شلیک گلوله بود.

هری با نگاهی نگران به سرعت رون را از روی زمین بلند کرد و به دنبال خود کشید. از این که رون این چنین بی عرضگی به خرج داده بود، عصبانی شده بود. با صدایی که از ته گلویش خارج می شد و با کمی چاشنی عصبانیت گفت:
- هی رون! حواست کجاس؟

رون نگاهی به دور و اطرافش انداخت و چون به جز تاریکی و نور ضعیف شمع در دست هری چیز دیگری ندید، نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
- معذرت می خوام! حس خوبی به ماجراجویی امشب ندارم. کاش حداقل ...

هری دستش را روی دهان رون گذاشت تا از صدایی که شنیده بود، مطمئن شود. دیگر شک نداشت که چیزی سر جای خودش نیست اما تنها چند دقیقه ی دیگر به نقشه ی غارتگر می رسید. نور شمع را به سمت دیواری که در سمت راستش قرار گرفته بود، انداخت. چیزی در چشمانش جرقه زد و به سرعت به سمت دیوار رفت. رون با کنجکاوی و شادمانی گفت:
- لعنت! هری پیداش کردیم؟

هری لبخندی زد که دندان هایش را به نمایش گذاشت و با خنده ش سوال رون را پاسخ داد. روی زانو هایش خم شد و دیوار را لمس کرد. وقتی که از جای قرار گرفتن آجر ها مطمئن شد، همزمان دستانش را روی سومین آجر از سمت راست و چهارمین آجر از سمت چپ گذاشت و فشار داد. ناگهان دیوار تکانی خورد و آجری در مقابل چشمان هری به عقب رفت. دست برد و از داخل آجر، نقشه را برداشت. با شوق به سمت ران برگشت اما لبخندش روی لب هایش ماسید زیرا فلیچ در چند قدمی آن ها ایستاده بود و موذیانه لبخند می زد.

دخمه، جهنم یا دفتر کار اسنیپ؟

پروفسور اسنیپ با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید. این حرکت ناگهانی اش باعث شد هری و رون یک قدم به عقب بروند. موهای مشکی رنگ اسنیپ روی صورتش ریختند و به او چهره ی وحشتناک تری در آن نور کم و شب تاریک بخشیدند. با عصبانیت به جلو خم شد و گفت:
- دوباره پاتر و ویزلی!

از پشت میز بلند شد و پشت سر آن ها قرار گرفت در حالی که دستانش را محکم روی سر آن ها فشار می داد، حرفش را ادامه داد:
- فقط نمی دونم چرا این بار دنبال چنین چیزی بگردین.

دستش را از روی سر رون ویزلی که وحشت زده شده بود، برداشت و به نقشه ی غارتگر اشاره کرد. رون که کمی خود را رها تر از هری می دید، سر برگرداند و با تمام جراتی که داشت گفت:
-پروفسور خواهش می کنم!! ...

اسنیپ با حرکت دستش او را ساکت کرد و پاتر را به سمت خودش بر گرداند. در چشم های پسرک نگاه کرد و با خودش اندیشید، این پسر هیچ ترسی از هیچ کسی ندارد. در دلش او را تحسین می کرد اما نگاهش چیز دیگری را نشان می داد. خم شد تا هم قد هری شود، سپس با کلمات شمرده شمرده ی مملو از خشم گفت:
- از کجا جای این نقشه رو می دونستی؟

چند ثانیه به او مهلت جواب دادن داد و چون پاسخی نشنید، پشت ردای هردوشان را گرفت و آن ها را کمی از سطح زمین بلند کرد و با عصبانیت به سمت در دخمه هل داد و گفت:
-حالا که حرف نمی زنی، باید هر دوی شما رو پیش پروفسور دامبلدور ببرم. و البته امتیازی که از گروهتون کسر می شه سر جای خودش باقی می مونه.

هری به دور از چشم اسنیپ نیشخندی به رون زد و با نگاهش به او فهماند نگران چیزی نباشد. دست سنگینی باز آن ها را به سمت جلو هل داد. دخمه ی ساکت حالا از صدای قدم های محکم اسنیپ و بازیگوشی هری و رون پر شده بود.



تأیید شد.

بالاخره!




ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۱ ۲۰:۱۴:۰۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۳

ریونا بونز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۴ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۵:۵۱ شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۴
از کتابخونه هافل! :)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
رون و هری تصمیم گرفته بودند هر طور شده شب به دیدن هاگرید بروند و در مورد مسئله ای بسیار مهم از او سوال کنند . پس آماده شدند . رون شنل نامرئی کننده رو برداشت و وقتی هری رسید روی سر خودشون انداخت . رون که خیلی رشد کرده بود پاهایش از پایین شنل معلوم بود دولا شده بود و سعی می کرد دیده نشه .

به راه خودشون ادامه دادند تا به سالن عمومی رسیدند هیچ کس نبود !! هری که کمی از اضطرابش کم شده بود گفت : رون ، عجله کن . چیزی نمونده !!

رون گفت : دارم میام دیگه !!

هری به نشانه تایید سرش رو تکون داد حالا دیگه از قلعه خارج شده بودند . همه چی طبق نقشه پیش رفته بود . آنها به دیدن هاگرید رفتند و بعد از این که پاسخ سوال خودشون رو گرفتند آروم شدند . به سمت قلعه حرکت کردند . دیر وقت بود . وارد سرسرا شدند . از نظر رون دیگه ماجرا تموم شده بود حتی دیگه تلاش نمی کرد که پاهاش معلوم نباشند .

هری : رون حواست رو جمع کن !!

رون : بیخیال ما در راه سالن اجتماعات گریفندوریم .

هری : ولی اگه فلیچ مارو ببینه خیلی بد میشه !

رون : باشه بابا

هری و رون سرشان رو بالا بردند تا مسیر رو دنبال کنند که ناگهان فلیچ رو روبروی خود دیدند .

فلیچ : داشتید جایی می رفتید ؟؟

فلیچ صدای اونها رو شنیده بود . شنل رو کنار زد

فلیچ : این دفعه دیگه گیرتون آوردم . کوچولو های کثیف

هری نگاهی به رون انداخت رون همون قدر مضطرب بود که وقتی یک عنکبوت رو می دید مضطرب می شد . گوشهای رون قرمز شده بود و می لرزید . فلیچ آنها رو به سمت دخمه اسنیپ می برد . هری می دانست اسنیپ از این موضوع به راحتی نمی گذرد . حتی تصورش را هم نمی کرد که اسنیپ چه کار خواهد کرد !!

بالاخره رسیدند . اسنیپ با دیدن چهره هری و رون در حالی که ترس در چهره شان موج می زد پوزخندی زد.

اسنیپ : متشکرم آقای فلیچ . خب پاتر و ویزلی چیزی دارید که از خودتون دفاع کنید یا شروع کنم ؟؟
هری و رون چیزی نگفتند .

اسنیپ : برای نقض قوانین محدودیت زمانی 50 امتیاز از گریفندور کم می کنم . 20 امتیاز چون ویزلی و پاتر هیچی نگفتند . 20 امتیاز بخاطر اینکه پاتر اینقدر شبیه پدرش قانون شکنه کم می کنم . 10 امتیاز کم می کنم چون گرنجر باهاتون نیست که که بخاطر اون هم از گریفندور امتیاز کم کنم نظرت چیه پاتر ؟

هری نگاهی آمیخته از خشم و نفرت به او تحویل داد و اسنیپ هم همان طور .

اسنیپ : خب ، آقای فلیچ ازتون می خوام اونها رو به سالن گریفندور هدایت کنید . شب بخیر پاتر ، امیدوارم حسابت از معجون سازیت قوی تر باشه تا بتونی بفهمی چند امتیاز برای گریفندور باقی مونده !!!


تأیید شد.

اول از همه بنده یه سؤالی داشتم، چرا کل متنت رو بولد کردی؟ ما معمولاً بولد رو برای موارد تأکیدی یا نشون دادن غلیان احساسات و اینا به کار می‌بریم. بدون بولد کردن متنت هم ما می‌تونیم بخونیمش. البته مگر این که شما هم مثل بنده در حال ویرایش متن یه کاربر دیگه باشی.

در مورد علامت‌گذاری‌ها، اینطوری عرض کنم خدمتتون که به فرض وقتی می‌خوایم بگیم «نظرت چیه پاتر؟» بین " پاتر " و علامت سؤال، فاصله نمی‌ذاریم. دیالوگ آخر اسنیپ خیلی خوب بود، راضی بودم ازش.

نکته‌ی بعدی اینه که سعی کن در طول نوشته، یکدستی متن رو حفظ کنی. اصولاً توی رول‌های جدی، ما همه‌چی به جز دیالوگ‌ها رو به شکل نوشتاری می‌نویسیم. ولی اگر احیاناً تصمیم گرفتی نوشتاری بنویسی، همه‌شو نوشتاری بنویس. به قول معروف: یا رومی ِ رومی، یا زنگی زنگی!

موفق باشی.



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۹ ۱۹:۳۴:۳۵

only Hufflepuff




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۲

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
هری و رون هر دو آرام آرام به سمت دفتر پروفسور اسلاگهورن میرفتند.
هری گفت:
-رون خیلی قد کشیدی.اگه فقط چند سانت کوتاهتر بودی دوتامون زیر شنل جا میشدیم.
رون گفت:
-تو خیلی وسواس به خرج دادی.حالا مگه دو جفت پای متحرک چیه؟
هری با عصبانیت گفت:
-فکر نمیکنی اگه فیلچ احمق تو راهرو ها پرسه میزد و دو جفت پای متحرک میدید چی میشد؟
رون هم با عصبانیت گفت:
-اصن به من چه؟خودت تنهایی میومدی.
هری و رون سرگرم دعوا بودند که اصلا متوجه نشدند فیلچ از ناکجاآباد پشت سرشان ظاهر شده است.فیلچ گلویش را صاف کرد و هری و رون تازه متوجه او شدند.بدون هیچ حرف اضافه ای و در یک لحظه,فیلچ گوش آن ها را گرفت و آن دو را با خشونت به سمت دخمه ی اسنیپ برد.
در طول راه که آن ها را هل میداد و میبرد با خود چیزهایی میگفت که فقط کلمات:
پروفسور اسنیپ...خوشحال...دوتا احمق...
فهمیده میشد.هری و رون هم در حسرت بودند که چرا حماقت کردند و صدایشان را بالا بردند؟و متعجب بودند که چطور نفهمیدند فیلچ پشت سرشان است.
آن ها خیلی زود در دخمه اسنیپ بودند.
اسنیپ که همچنان با نفرت همیشگی‌اش به هری نگاه میکرد گفت:
-احمق ها...این موقع شب و پرسه زدن در مدرسه...خب اول 40 امتیاز از گریفیندور کم میکنم.بعد 30 امتیاز به اسلیترین میدم چون دلم میخواد.
بعد هم نگاهی سرشار از تنفر به هری انداخت و هری هم متقابلا جوابش را داد.سپس گفت:
-بگین ببینم داشتید چیکار میکردین؟
رون بلافاصله گفت:
-به دفتر پروفسور اسلاگهورن میرفتیم
که البته حقیقت هم داشت.
اسنیپ با تحقیر گفت:
-ساعت 11 شب؟خب...خب...10 امتیاز از گریفیندور کم میکنم چون دروغ گفتید.
هری گفت:
-اما این دروغ نبود...ما...
اسنیپ گفت:
-حرف نباشه پاتر.لابد میخوای اخراج شی؟
هری بلافاصله و با تحقیر گفت:
-تو؟تو میخوای منو اخراج کنی؟تو در مقابل پروفسور دامبلدور سوسک هم حساب نیستی.
اسنیپ با عصبانیت داد زد:
-چی گفتی پاتر؟100 امتیاز از گریفیندور کم میکنم.برین گم شید تو سالن عمومی تون.
**********
-تو که واقعا اینو نگفتی گفتی؟
-گفتم گفتم.رون هم شاهده
هرمیون با اخم نگاهی به رون انداخت که گوشهایش قرمز شده بود و گفت:
-اما اینطوری که گریفیندور...و شما ها...
هری با خونسردی گفت:
-برای چی نگرانی هرمیون؟واقعا که 150 امتیاز از گریفیندور کم نشده چون این يه داستانه برای انجمن نمایشنامه نویسی و اصلا چنین اتفاقاتی نیفتاده.حتی همین حرف های من به تو...
و با خونسردی و بدون توجه به چشمان گرد شده ی هرمیون و رون به خوابگاه پسران رفت.

تأیید شد
آفرین داستان خیلی خوبی بود. پایان جالبی هم براش نوشتی. یه نکته در مورد علائم نگارشی: نیازی نیست بعد از فعل گفت از علامت خط تیره استفاده کنی. بهتره جملات بعد از فعل گفت رو توی گیومه بذاری.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۳:۳۳:۳۴

خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۲

سایروس دیکنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۹ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
از کوچه علی چپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
-آوردمشون قربان

فیلچ نگاهی شادمانه به هری و رون میکرد و خنده عصبی سر داد.
هری با اینکه میدانست اخراج میشود همچنان در صورت بی روح اسنیپ که اثری از ترحم و یا حتی خشم به چشم نمیخورد زل زده بود.هری صورت رون را نمیدید اما میتوانست نفس های سنگین او را حاکی از ترس احساس کند.
هری با پر رویی همانطور که به اسنیپ چشم دوخته بود گفت:
-برای چی مارو اوردید اینجا!؟
_جالبه پارتر!مطمئنی که نمیدونی!؟ مواد معجون سازی من ناپدید شدن.پوست موش صحرایی-فلس عقرب ماهی-برگ درخت اقاقیا و ریشه رز سیاه.
نگاهش تنفر را بازتاب میداد و هری ارزو میکرد کاش همانطور بی روح و احساس میماند و این گاه هایش را تمام میکرد.زیرا با هر ثانیه زل زدن اسنیپ به او دوست داشت دندان های اسنیپ را با یک حرکت خرد کند.سپس اسنیپ ادامه داد:
-میدونی این مواد تهیه کدوم معجونه پاتر!؟
اسنیپ وقتی دید حوابی نمیگرد با خشم فریاد کشید: میدونی پارتر!؟
هری بی اینکه اثری از ترس یا استرس در خود نمایان کند گفت:
-نه
اسنیپ که کنترل خود را از دست داده بود مانند ببر گرسنه ای که منتظر غذا بود به سمت هری رفت.یقه او را گرفت و محکم او را به دیوار دخمه کوبید.
-زود باش پاتر! اعتراف کن! دیگه اون پیر خرفت نیست تا ازت دفاع کنه! زود باش!بگو ببینم اون معجون محافظ رو برای چی میخواستی!؟
لحظه ای همه ساکت شدند و تنها صدای خنده های عصبی فیلچ در دخمه سرد و نمور و تا حدی تاریک به گوش میرسید.
اسنیپ در حالی که هری را به سمت فیلچ هل میداد با صدای خاکی از شوق و احساس پیروزی گفت:
-این مدرک خوبیه برای به دردسر انداختن این 2 تا.دیگه مینورا نمیتونه کمکی بهشون کنه.ببخششی در کار نیست.ببرشون به سیاهچال ها...


پ.ن:خب اینم یه قسمت کوتاه.البته میشد ادامه اش داد

اینم خوب بود ولی متأسفانه بازم غلط املایی و تایپی داشتی.
ولی بهتر از بازی با کلماتت شده بود.
توی ایفای نقش بیشتر بنویس و درخواست نقد بده تا پیشرفت کنی.
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۳ ۱۲:۳۰:۱۶

اگر 50 میلیون نفر یک چیز احمقانه را باور کنند آن چیز هنوز یک چیز احمقانه است...


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۲

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
-اوه هرمیون.اون خیلی مشکوکه!
هرمیون در جواب به هری گفت:ببین هری اون به نظرمن اصلا مشکوک نیست،توداری بزرگش میکنی.
رون گفت:به نظر من که اون خیلی عوضیه!
-اوه رون.
خوب هست دیگه.(اما باچشم غره ی هرمیون نظرش را عوض کرد)ببخشید.
هری که از همکاری هرمیون ناامید شده بود گفت:به هرحال من و رون می خوایم امشب به اتاق خواب اون بریم.
هرمیون گفت:هری تو فکر کردی اسنیپ،نه،پرفسور اسنیپ ،دیونس؟اون حتما اون موقع خوابه.
رون با حالتی موذیانه گفت:هرمیون یعنی تو هنوز نفهمیدی که اون تا نصفه شب توی دخمه ی لعنتیشه؟هرمیون گفت،درهرحال من باهاتون نمیام!به شماهم توصیه میکنم نریدرون زیرلب بدون اینکه هرمیون بفهمد گفت:بروبابا!
************

هری ورون زیر شنل نامرئی بودندو در راهرو ها به دنبال اتاق اسنیپ می گشتند.که در طبقه ی سوم هری فلیچ رادید وزیر لب به رون گفت:فلیچ!رون حسابی هول شد پایش روی شنل گذاشت وهر دو با مخ افتادند زمین!هری به سرعت شنلش را زیر لباس خود پنهان کرد.فلیچ به سمت آن ها آمد وگفت:به به پرسه زدن در راهروها آن هم اطراف اتاق پرفسور اسنیپ؟حتما چیزی دزدید.بعد گوش های هری ورون راگرفت وبه شدت پیچاند به طوری که اشک رون در آمد.بعد آن هابه سمت دخمه ی اسنیپ راهی شدند.
**************
فلیچ در زد.اسنیپ با عصبانیت در را باز کرد.نگاهی خشمگین به فلیچ انداخت اما وقتی هری ورون رادید لبخندی زد.کنار رفت تا آن ها واردشوند.بعد دستانش را به هم مالید وگفت:به به ویزلی و پاتر دردسر ساز!رو به فلیچ کردوگفت:چی کارکردن؟
-پرسه زدن در راهرو ها.چون اونا نزدیک اتاق شما بودن،من فکرکردم حتما چیزی دزدیدن.
اسنیپ بابدگمانی به آن ها نگاه کرد وبا پوزخندی گفت:پرسه زدن در راهرو ها آن هم درشب؟ چه دلیلی دارید؟
هری ورون چیزی نگفتند.اسنیپ شادمانه گفت:اوه ،پاتر پاتر پاتر....تودرست مثل پدرت میمونی یه قانون شکن عوضی وترسو.
هری داشت جوش میاورد که ناگهان در دخمه به شدت کوفته شد.اسنیپ در را باز کرد وگفت:چیه گرنجر؟!
هرمیون نفس نفس زنان گفت:پرو...پروفسور...دراکو....دراکو مالفوی توی راهرو افتاده و حالش خیلی بده.
اسنیپ شنلش را انداخت وگفت:ویزلی،پاتر،شنبه شب بیاین...
بعد به سرعت از دخمه خارج شد.
****************
هری،رون و هرمیون به سمت تالار عمومی گریفیندور رفتند.رون خودش را از شدت خستگی روی مبل انداخت و گفت:چه اتفاقی افتاد؟
هرمیون در حالی که خمیازه می کشید گفت:میدونستم خودتونو توی دردسر می اندازید برای همین نقشه ای طراحی کردم.من آبنبات استفراغ فرد وجرج رو به خورد مالفوی دادم وبعد طلسم فراموشی رو روش اجرا کردم.به همین راحتی!
رون با شگفتی گفت:خیلی زیرکانه هست.اما اگه اسنیپ بپرسه اون موقع شب اون جا چی کار میکردی می خوای چی بگی؟!
هرمیون عاجزانه اورا نگاه کرد.


در کل پست خوبی بود.
باید یه کم روی ظاهر پستت بیشتر کار بشه که فکر می کنم توی خود ایفا بهت کمک کنن دوستان.
نکته ی خاصی نیست که اینجا بگم.
تأیید شد.



ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۲ ۱:۱۲:۲۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۳۷ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲

امریک پلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۸ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
-شما دو تا دیگه شورشو در آوردین.این دفعه دیگه بخششی در کار نیست.حداقل مجازات هردوی شما باید اخراج از مدرسه باشه.

هری با نگرانی به کفش هایش چشم دوخته بود.و هر چه زمان می گذشت بیشتر متوجه مندرس بودن آن ها میشد.تا چند لحظه پیش امیدوار بود گذر یکی از اساتید به آنجا بیفتد...ولی وقتی فیلم همه درها را از داخل قفل کرد آخرین کور سوی امیدش هم خاموش شد.آنها مانده بودند و خشم پروفسور اسنیپ...و البته حضور فیلچ که مسلما کارشان را ساده تر نمی کرد.همینقدر که تا آن لحظه دهانش را بسته نگه داشته بود از او ممنون بود.ولی حس قدردانیش زیاد طول نکشید.

-خواهش می کنم پروفسور!

اسنیپ لبخندی زد.او هم می دانست که جملات فیلچ کمکی به حال دو دانش آموز خاطی نخواهد کرد.و البته ترجیح می داد هر چه بیشتر از آن لحظه و پیروزی کوچکش لذت ببرد.
-بگو آرگوس!

-ممکنه ببخشیدشون؟فقط همین یکبار...به خاطر من!

ابروهای اسنیپ بیشتر در هم فرو رفت.نگاه دقیقی به فیلچ انداخت.حتی هری و رون آنچه را که شنیده بودند باور نمی کردند.اسنیپ مطمئن بود اشتباهی رخ داده.
-ممکنه یک بار دیگه تکرار کنی؟

فیلچ در مقابل چشمان بهت زده هر سه نفر تکرار کرد:
-خواهش میکنم ببخشیدشون.اونا هنوز بچه هستن.اشتباه کردن.مطمئنم خودشون هم پشیمونن.از قیافه هاشون معلومه چقدر ترسیدن.

هری کمی جرات پیدا کرده بود.سرش را بلند کرد و برای اولین بار به چشمان فیلچ خیره شد.چقدر این پیرمرد خسته و شکسته بود.هری با خودش فکر کرد:
-چقدر باید بهش سخت گذشته باشه.اون یه فشفشه اس و مجبوره دائما با جادوگرایی که مسخرش می کنن در تماس باشه.حق داره همیشه عصبانی باشه.این بی عدالتیه.

هری به خانم نوریس خیره شد.پیرمردی که حتی به یک حیوان ضعیف عشق می ورزید چطور می توانست بد باشد؟چقدر درباره او اشتباه کرده بودند.همه حرف ها و تهدید هایش ریشه در خشم فرو خورده او داشت.هری مطمئن بود قطره اشکی در گوشه چشم فیلچ برق می زد.
فیلچ به اصرار ادامه داد.برخلاف تصور هری و رون اسنیپ خیلی زود تسلیم شد.او هم به خوبی میدانست که مجازات پرسه زدن در شب هرگز نمیتواند اخراج باشد.مخصوصا وقتی تنها شاهدش سرگرم دلسوزی برای مجرمان بود.برای همین موافقت کرد که هری و رون آن شب را نزد فیلچ بگذرانند...و فردا به کمیته انضباطی هاگوارتز معرفی شوند.
فیلچ دو جادوگر جوان را با مهربانی به یکی از دخمه ها هدایت کرد.رون که زیاد راضی به نظر نمیرسید امیدوار بود حداقل شام گرمی در کار باشد.فیلچ در را باز کرد و با یک حرکت ناگهانی هر دو را بشدت به داخل دخمه هل داد.
-برین تو ببینم.عوضیای پلید پست فطرت!بالاخره گیرتون انداختم.شماها رو تحویل پروفسور می دادم که چی بشه؟نفری بیست امتیاز ازتون کم کنن و ولتون کنن؟به همین سادگی.شما دو تا سزاوار مجازات سخت تری هستین.

فیلچ با لبخندی پلید به دستبند ها و چنگک ها و شلاق های آویزان شده بر روی در و دیوار نگاه کرد.ظاهرا داشت وسیله مجازاتش را انتخاب می کرد.رون به سختی آب دهانش را فرو داد.
-شما نمی تونین این کارو بکنین...ما همه چیو به پروفسور دامبلدور می گیم.

برخلاف تصور رون, لبخند فیلچ محو نشد...فقط شیشه کوچکی را از روی میز کارش برداشت و به رون نشان داد.روی شیشه با حروف کوچک نوشته شده بود:معجون فراموشی(صرفا جهت فراموش کردن ده دقیقه گذشته بکار می رود.)

فیلچ ساعتش را کوک کرد.باید هر ده دقیقه یک بار زنگ می زد!

خیلی خوب و جالب بود.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط زامبی در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۶ ۲:۴۳:۰۴
ویرایش شده توسط زامبی در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۶ ۳:۳۴:۵۰
ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۶ ۱۱:۲۳:۰۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲

کینگزلی شکلبولت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۳ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۵۳ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۳
از کوچه علی راست
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
ـ به به! پاتر و ویزلی. توی اتاق آقای فیلچ چیکار می کردید؟ دنبالم بیاین، زود.
این صدای بی روح اسنیپ بود که تمام بدن هری و رون را رزاند و باعث میخکوب شدن آن دو در چهارچوب در دفتر فیلچ شد.
ـ با شما دوتا بودم زود باشین.
***************************************
ـ گویل تنبیه ات برای فردا فعلا برگرد به خوابگاهت. صبر کن سر راهت به آقای فیلچ بگو بیاد اینجا.
ـ بله پروفسور.
«دقایقی بعد»
ـ 70 امتیاز از گریفیندور کم میشه چون پاتر و ویزلی لال شدن و نمی خوان بگن تو دفتر یکی از اولیای مدرسه چیکار می کردن.
برای هری سخت و شاید کیمی هم خطرناک بود که توضیح دهد زیرا اگر اسنیپ درباره ی نقشه ی غارتگر چیزی می فهمید حتما برای آن دو و شاید هم هرماینی(هرمیون بعضیا میگن) بد می شد. حتی امکانش بود که آنها را اخراج کنن. پس از مدتی طولانی که فیلچ سخنی نگفته بود گفت:« پروفسور نمی خوام در کار پروفسور دامبلدور دخالت کنم اما به نظرم شیوه های قدیمی برای بیرون کشیدن حرف از زیر زبون دانش آموز ها خیلی بهتر بود.»
ـ ولی به نظر من این دوتا مخصوصا پاتر به یک تنبیه خیلی بدتر نیاز دارن. شاید بهتر باشه...
به سمت شومینه رفت سرش را نزدیک آتش برد و پودری به رنگ خاکستر که هری اطمینان می داد پودر پرواز است را برداشت و درون آتش ریخت. پس از چند لحظه نگاه به شعله های نارنجیی که حال به رنگ سبز زمردین در آمده بودند گفت:« پروفسور مک گونگال. اگر امکانش هست به دفترم بیاین.»
سپس به سرعت سر خود را کنار کشید تا از برخورد با پیکری که درون آتش پدید آمده بود جلوگیری کند.
ـ چه مشکلی پیش اومده سوروس که...
با دیدن هری و رون با دهانی باز به آن دو خیره شد. سپس دهان خود را بست و با وقار و جدیت همیشگی گفت:« چیکار کردید دوباره؟
ـ راستشو بخواین پروفسور ما... ما... میدونید یه چیزی گم کردیم که احتمال دادیم آقای فیلچ...
و باسر به فیلچ اشاره کرد و ادامه داد:« پیداش کرده باشند.»
ـ پس چرا از خودشون نخواستین که اونو بهتون بدن؟
مکثی کرد و منتظر جواب ماند اما می دانست که جوابی نخواهد شنید.
ـ جواب بده پاتر!
این دفعه اسنیپ بود که بعد از چند دقیقه لب به سخن گشوده و بر سر هری داد زده بود.
ـ حتما وسیله ای غیرقانونی و احتمالا خطرناک، بوده که می ترسیدید کسی بفهمه مال شماست؟ طبق شناختی که ازت دارم پاتر مطمئنا علاقه ی زیادی داری که کار های خطرناک پدرتو ادامه بدی.
ـ سوروس...
ـ پدر من علاقه ای به کار های خطرناک نداشت، من هم ندارم.
هری چنان بلند این حرف را زده بود که حتما بسیاری از دانش آموزان درون دخمه ها آن را به وضوح شنیدند.
ـ 30 امتیاز از گریفیندور کم میشه بهتره سریع برید به خوابگاهتون. فردا هر دوتاتون بیاین دفتر من.
ـ بله پروفسور.
رون که به مدت طولانی سخنی نگفته بود با صدایی گرفته این حرف را زد سپس بازوی هری را گرفت و به سرعت او را به بیرون دخمه کشاند. احتملا خشمی که در چشمان هری موج می زد را تشخیص داده بود.

*دوستان عزیز داستانی که من تو ذهنم دارم خیلی طولانیه و بقیش توی دخمه ی اسنیپ نیست * باتشکر


تأیید شد.

به نظر نمی‌رسه تازه‌کار باشی و فکر می‌کنم قبلاً رول‌نویسی رو امتحان کردی. اگر نکردی، باید بگم خیلی خوب بود! بسیار عالی و اینا!

آما! یه سری ایرادهای جزئی داشتی، مثلاً ظاهر پستت یه کم مخوف بود. ینی بهتره که بعد از دیالوگ، دو تا اینتر بزنی. ببین، اینطوری:

سوروس گفت:
- 70 امتیاز از گریفندور کم می‌شه چون...

هری زبانش بند آمد. باورش نمی‌شد که بلاه بلاه بلاه.

یا مثلاً همه‌ی توصیفا رو پشت سر هم نیار. چشم خواننده خسته می‌شه و همین، از جذابیت رولت کم می‌کنه!
ضمناً چند تا غلط تایپی داشتی که با یه بار خوندن رفع می‌شه. قبل از ارسال پستت رو یه دور حتماً بخون.

و من اگه جای تو بودم، سوژه‌ای رو انتخاب می‌کردم که بتونم تا تهشو برم توی کارگاه. الان خواننده‌ت که من باشم، موندم تو خماری.

موفق باشی!



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۵ ۱۵:۵۹:۱۷

((((وقتی بارون میاد همه ی پرنده ها دنبال سرپناهن اما عقاب بالاتر از ابرا پرواز میکنه))))

با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست


" خداوندا ، آرامشــی عـــطا فـــرما ، تا بپـــذیرم ، آنچه را که نمیتوانم تغیــیـــر دهم "
" شهامتی که تغییر دهم ، آنچه را که میتوانم ، و دانشی که ، تفاوت این دو رو بدانم "


##درمونی نیست به این پادزهر
شیطان توی کلیسام هست
اونی نیستم که میشناختن
از من بکش بیرون بشین پا حرف
روی دستام یه شیر دارم که هنوز قدرت میده به این باور
فرصت میده به این لاغر
من دنیای سفید ساختم و سیاه کم داشت##








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.