- خیله خب! خیلــــه خب! شاید یه کم اشتباه کرده.. هی!
بالشتی که جیمز به سمتش پرت کرد، را گرفت و همانطور که میخندید، ادایی در آورد. خودش روی تخت ِ تدی نشسته بود و روبهرویش، جیمز، روی تخت خودش. تدی هم به تخت ِ برادرش تکیه داده بود و هر سه نفر، داشتند میخندیدند.
تدی با خنده گفت:
- جداً خجالت نمیکشیدی واسه پسر هری پاتر ِ کبیـــــر، شاخ و شونه میکشیدی؟!
این دفعه نوبت تدی بود که بگوید "هی!" و پشت ِ سرش را بمالد. یک روز آرام تابستانی بود و برای بعضی روزها، مرور خاطرات اولیه از هرچیزی لذتبخشتر است.
جیمز رو کرد به ویولت و ادایی در آورد:
- "بعضیا معروف شدیم، چون بچههای جیگردار و باهوشی بودیم؛ بعضیا هم معروفن چون.. رسم خونوادگیشونه!" منو بگو میخواستم باهاش رفیق شم.
ویولت با حالتی تمسخرآمیز، دستش را در هوا تاب داد و سرش را اندکی خم کرد:
- اوه.. سرور من! پسر ِ پسری که زنده ماند! چه افتخاری! چه سعادتی! اجازه بده یویوت رو تمیز کنم برات!..
از اداهای اغراقآمیز ویولت، دوباره سه نفری زدند زیر خنده. متأسفانه برای جیمز و خوشبختانه برای ویولت، هیچ جسم ِ منقول ِ قابل ِ پرت کردن ِ دیگری دم ِ دست پاتر ارشد نبود تا به سمت ِ همتایش در خانوادهی بودلرها پرت کند. فقط توانست از میان خندههایش، به سختی بگوید:
- ازت متنفرم!
ویولت، مانند هنرمندی که در برابر تشویق تماشاچیان، ادای احترام کرد:
- میدونم عزیزم!
و خاطرات اولین دیدار، مانند برق از ذهنشان گذشت..
___________________
بعد از تخلیهی کلاس معجونسازی پروفسور آبوت با حملهی برقکها به دستبندهای برّاق و گلسرهای درخشان ِ دخترهای کلاس و حتی خود ِ پروفسور آبوت، جیمز با خیل ِ دانشآموزان گریفندوری و ریونکلاوی از کلاسی که حالا در طبقهی دوم، نزدیک پنجره بود؛ بیرون آمد. داشت در ذهنش یادداشت برمیداشت تا از این ایده در کلاسهایی با اکثریت مؤنث استفاده کند که صدایی، توجهش را جلب کرد.
- ویولت! کار تو بود! میدونم که کار تو بود!
صدای هیجانزدهی پسرک ریونکلاوی عینکی را شناخت. اسمش را دقیقاً به خاطر نمیآورد. اسم قدیمی خاصی داشت. ولی دختری را که جلویش، با نیشخندی کج به دیوار تکیه داده بود؛ میشناخت: ویولت بودلر!
ریونکلاوی سال سومی، مدافع ِ تیم کوییدیچ. در حقیقت از زمین کوییدیچ میشناختش. اسم پسر عینکی یادش آمد: کلاوس بودلر. بودلرهایی که همه از شدت تفاوتشان متعجب بودند.
به سمت ویولت رفت. باید بابت این حرکت محشر و پیچاندن کلاس یکی از بیعرضهترین و کسلکنندهترین استادهایشان، از او تقدیر به عمل میآورد.
- هی! بودلر!
و ویولت او را دید. نه که قبلاً ندیده باشدش. فقط به طرزی غریب، از پسربچههایی که به خاطر بابای نازنین ابرقهرمانشان اعتماد به نفس مسخرهای دارند، خوشش نمیآمد. همانقدر که از اسکورپیوس کوچولوی مطمئن به پول و اصالت ِ بابا جانش خوشش نمیآمد.
نیشخندش تغییری نکرد، ولی جیمز توانست تفاوتی را در نگاهش احساس کند. یک جور.. نمیدانست! دیگر نیشخند شیطنتآمیزش خوب نبود. با حالت خشکی گفت:
- حرکت باحالی بود. میتونه معروفت کنه!
چشمان ویولت برق زدند. تا به حال کسی حال ِ این جوجهپاتر را نگرفته بود؟! خب.. او ایدهی خوبی داشت. با بیخیالی چوبدستیش را در دستش چرخاند.
- خب.. پاتر. بعضیامون معروف شدن، چون بچههای جیگردار و باهوشی بودن. بعضیامون هم معروف شدن، چون رسم ِ خونوادگیه!
جیمز خشکش زد. نه برای این که تا به حال کسی را ندیده بود که از او با آن موهای سیاه نامرتب و چشمان فندقی گستاخ خوشش نیاید و نه برای این که تا به حال کسی به خاطر معروف بودنش و پدرش، به او طعنه نزده بود.. فقط ویولت از آن مدلهایی بود که انتظار میرفت با هم دوست باشند. طرفدار پر و پا قرص ِ کوییدیچ. از آدمهای شرّ و شوری که سر نترس دارند و مثل تدی، پایهی هر شیطنتی! انتظار نداشت چنین حرفی را از چنین آدمی بشنود.
مثل خودش، بیاعتنا گفت:
- منم بهت گفتم میتونه معروفت کنه، چون ظاهراً جزو هیچکدوم از اون دو دسته نبودی!
و روی پاشنهی پایش چرخید و رفت. ویولت نمیدانست، ولی وقتی جیمز برای برادر بزرگترش این ماجرا را تعریف کرد، تدی خندیده بود:
- ازت خوشش اومده جیمز! سه ساله میشناسمش.. ازت خوشش اومد و داشت سبک سنگینت میکرد!
___________________
چند لحظه خندهشان قطع شد و به یکدیگر نگاه کردند. چشمهایشان برق میزد. شاید بعضیها بگویند از خنده و شاید بعضیها بگویند از شیطنت حتی.. ولی این نبود.. برق چشمهایشان از جای ِ دیگر آب میخورد..
از..
زندگی!..