گیدیون هیچ گروهی به جز ریونیا و هافلیا نمی دونن دنبال چین بعد یهویی چطوری اون گروه پنج نفره فهمیدن؟
تازه اونا حتی نمی دونستن که ریونی ها و هافلیا با هم متحد شدن پس با اجازت یه تغییری توی اون آخرای پستت می دم.
__________________________________________________
چادر هافلپاف:
پیوز با عصبانیت وارد تالار هافلپاف شد.
ریونا که داشت نقاشی می کشید، رویش را به سمت پیوز برگرداند و گفت:
اتفاقی افتاده؟
پیوز داد زد:
اتفاق؟بله اتفاقی افتاده!
ریونا با عصبانیت گفت:
خوب چرا سر من خالیش می کنی؟
سارا سرش را از توی موبایلش در آورد و گفت:
اَه...بس کنید،اِنقدر حرف زدید که باختم.
آلسو گفت:
ولی تو که بازی نمی کردی! تو داشتی چت می کردی!
-اِی آدم فضول! راستی تو از کجا می دونی چت ینی چی؟
-خوب اون دفه خودت بهم گفتی.
ریونا رو به الا گفت:
اگه یه بار دیگه پیوز با من اینجوری حرف بزنه دیگه باهاش مودبانه برخورد نمی کنما!
دانگ گفت:
آهای...شما نوادگان هلگا هافلپافیدا.با هم دیگــ دعوا نکنید،اگه تفرقه بینمون باشه نمی تونیم موفق بشیم.
الا با خود گفت که بالاخره دانگ یک بار حرف حساب زد و دانگ نیز انگار که ذهن الا را خوانده باشد گفت:
ما همیشه حرف حساب می زنیم.
الا:
رز گفت:
خب پیوز،چی می خواستی بگی؟
قیافه ی پیوز دوباره عصبی شد.با همان عصبانیت گفت:
ریونیا می خوان ما رو دور بزنن.
جمعیت هافل:
سارا:
چرت و پرت نگو پیوز!
پیوز:
اگه یه بار تو زندگیم حرف راست زده باشم همینه.
الا با عصبانیت گفت:
اِ؟ این طوریه؟ قبل این که اونا بخوان ما رو دور بزنن ما اونا رو دور می زنیم. پاشید؛ پاشید وسایلاتونو جمع کنید بی سر و صدا از اینجا بریم.
هافلپافی ها به سرعت و بدون هیچ سر و صدایی ریونی ها را دور زدند.
_________________________________________________
هر پنج نفر خود را می تکانند.
-رده پا! دارن به سمت غرب میرن.
گودریک این را گفت.
رون:
حالا باید گروهمونو پیدا کنیم یا دنبال رد پا بریم؟
-هیچکدام!
هری این را گفت.همه با تعجب به او نگاه کردند.
-چرا؟
-چون من پسر برگزیدم و من می گم چیکار کنیم.
هرمیون با غضب به هری نگاه کرد و گفت:
پس چیکار کنیم نابغه؟
-بریم پارتی بگیریم
جمعیت:
هرمیون محکم توی سر هری زد.
بعد رو به جمعیت گفت:
بهتره بریم دنبال گروهمون؛ ما نمی دونیم اینا رده پای کیه و تازه اگه با گروهمون باشیم، موفق تریم.
رون،گودریک و گیدیون با سر حرف هرمیون را تایید کردند بعد هری را
کشان کشان در جهت شمال بردند.
__________________________________________________
ریونکلاو:
با جیغی که ویولت کشید همه از خواب پریدند.
مرلین پیژامه اش را پوشید و بیرون دوید.
-چی شده فرزندم؟چی شده؟
-هافلیا ما رو دور زدن،الا هم یه نامه نوشته.
-چی نوشته؟
-نوشته که ما شنیدیم که شما می خواستید ما رو دور بزنید و چون کسی نمی تونه هافلپافو دور بزنه ما دست به کار شدیمو شما رو دور زدیم،در ضمن به اربابم می گم
مرلین خشکش زده بود.آنها چه جوری فهمیده بودند؟!ارباب را چه کند؟!
بعد از مدت طولانی ای مرلین لب باز کرد و سخن گفت:
ریونیون به پیش!
__________________________________________________
گرفیندوری ها و اسلیتیرینی ها از هم جدا شدند و هر کدام به سمتی رفتند.
__________________________________________________
رون:
دارم مک گونگالو می بینم!
هرمیون فریاد زد:
پروفسور! پروفسور!
پروفسور مک گونگال برگشت و پنج گریفیندوری را دید.
__________________________________________________
هر چهار گروه به قلب چنگل رسیدند.
گریفی ها و اسلی ها برای هم چشم و ابرو می آمدند و ریونی ها و هافلی ها برای هم.
ناگهان گروه ها تابلوی بسیار بزرگ و عجیبی را دیدند که ظاهر شد.
روی تابلو نوشته بود:
" سنگ احیاگر اینجاست!"
خوب چیز مهمی نیست!چی؟گفت سنگ احیاگر اینجاست؟
تمام هاگوارتز به سمت تابلو می دوند.
در دو متری تابلو که بودند ناگهان دودی غلیظ فضا را در بر میگیرد.همه می ایستند.ناگه دامبلدور ظاهر می شود و می گوید:
فرزندان من!شما موفق شدید!
هر گروهی می گوید:
برا ماس! بدینش به ما!
دامبل:
نه فرزندانم! شما موفق به سفری گروهی شدید ولی نتوانستید سنگ احیاگر را پیدا کنید چون من آن را جای مطمئنی قایم کردم که دست هیچکس به آن نرسد.
جمعیت:
آلسو:
دِ آخه سفر گروهی به چه درد من می خوره؟
من سنگو می خوام
-فرزندم گریه نکن! به جای سنگ من به هر گروه 100 امتیاز می دهم.
جمعیت:
-آما،یه شرطی داره!
مرلین:
دِ آخه پیرمرد نزاشتی ما سنگو پیدا کنیم حالا برا امتیاز دادن برا ما شرطم میزاری؟!
-بله میزارم!به شرطی که یه زد وان برام بخرید!
جمعیت:
(خوب دیدم هیچکی پیدا نکنه بهتره اگه بد تمومش کردم ببخشید)
پایان سوژه