هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷
#63

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۳:۴۷
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
تام دوید و دوید. روزها و شب ها از پی هم می آمدند و او هم چنان می دوید. آن قدر به این کار ادامه داد که فراموش کرد اصلا برای چه شروع به دویدن کرده. پس ایستاد و فیلم را به عقب برگرداند تا مروری بر قسمت های قبل داشته باشد. در همین حین، سارا در حالی که نفس نفس می زد، بالاخره خودش را به تام رساند.

سارا: تام... می... کُ... شَ... مِت!

او این را گفت و بعد از شدت خستگی روی چمن ها از حال رفت. تام هم کنارش نشست و همان طور که ذرت بو داده و سیر می خورد و تخمه می شکست، مشغول دیدن ادامه ی فیلم شد. در همین هنگام، چیزی در جیبش شروع به بوق زدن کرد. تام شی ء مزبور را از جیبش درآورد و به صفحه نمایش آن خیره شد؛ مبایلش بود که داشت برنامه ی کاری آن روز را به او یادآوری می کرد.

-حمام کردن کرم خانگی ام، نجینی... شستن ظرفای یه سال اخیر... پرداخت اجاره خانه.

با خواندن مورد آخر، سکته ی ناقص را زد. حالا چه طور می خواست اجاره را پرداخت کند؟ در همین لحظه، لامپی بالای سرش روشن شد و فکری به کله اش زد. او یک عدد خاطرخواه مونث پولدار داشت و آن هم کسی نبود جز سارا. باید هر طور شده این دختر را تسترال می کرد و پول از او می گرفت.

حبه سیری از جیبش درآورد و آن را زیر دماغ سارا گرفت. دختر جوان به بینی اش چین داد و چشمانش را گشود. تام چهره ای جنتلمن طور به خود گرفت و گفت:

-لطفا بهم افتخار بده و امشب به خونه ام بیا تا شامو با هم بخوریم...

سارا از تغییر رفتار ناگهانی تام متعجب گشت، ولی مرلین را شکر کرد که او بالاخره سر عقل آمده.

***


عصر هنگام بود. تام مقابل آیینه ی مرلینگاه ایستاده و با نارضایتی انعکاس چهره اش را برانداز می کرد. خیلی خوشگل بود! او به یک تیپ آوانگارد از نوع زشت نیاز داشت. پس، ژیلت را برداشت و موهایش را از بُن تراشید. بعد، مقداری شامپو در چشمانش ریخت تا سفیدی آن به سرخی گرایید. سپس، چاقویی برداشت و به جان دماغش افتاد تا از شر آن راحت شود، اما از شدت درد روی زمین ول گشت و مثل کرم خاکی اش چند بار دور خود پیچید و به هم گره خورد.
به هر سختی ای که بود خودش را جمع و جور کرد و گفت:

-بالاخره از قدیم گفتن بکش و زشتم کن...

دوباره چاقو به دست شد و این بار موفق گردید دماغش را از بیخ ببرد. سیلی از خون را که کف مرلینگاه راه افتاده بود، نادیده گرفت و به چهره ی جدیدش در آینه خیره شد.

...I'm soooo kachal and I know it-

در همین لحظه، زنگ در به صدا درنیامد و سارا همین طوری عین تسترال سرشو انداخت پایین و اومد تو...


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۰ ۲۲:۲۳:۴۲


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
#62

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- پس نیام تو؟

- خیر

- این گل ها رو می بینی؟

- بله
سارا گل ها را توی صورت تام پرت کرد
-الان گل ها رو روی صورتت می بینی. ساعت شش بعد از ظهر ،توی پارک همیشگی می بینمت. سعی کن دیر نکنی وگرنه خودت می دونی چی میشه!!

سارا با حالت ناراحت از دم خونه ی تام رفت. تام گلبرگ های باقی مونده گل های آفتاب گردان رو از روی صورت خود پس زد و در خونه را بست. عجب آدم گوگول مگولی بود. تام دستگاه قهوه ساز رو روشن کرد و روی کاناپه لم داد.
یه پس مونده ی پیتزا که برای هشت یا نه روز پیش بود، از روی میز کنار کاناپه برداشت و شروع کرد به خوردن . وقتی پیتزا خوردنش تموم شد، دستگاه قهوه ساز را خاموش کرد و قهوه را همراه با نون، چیپس، پفک و کمی تافی برداشت و به خرید امروز، ساعت شش فکر کرد.

💝💝💝💝

ساعت شش بعد از ظهر ، پارک

سارا با خود فکر کرد:ساعت شش و یک دقیقست و هنوز تام نیومده. معمولا پسرا باید زودتر از دخترا سر قرار باشن. باید به او آداب معاشرت می آموخت و با خود در همین خیال ها موند.

💝💝💝💝

ساعت شش بعد از ظهر، بازار تره بار
تام همینطور که با خود آهنگ می خوند، کلم، توت فرنگی، بروکلی، شاتوت و کلی چیز های دیگه که حتی اسمشان هم نمی شناخت، برداشت.پول به فروشنده داد و به مغازه ی بعدی رفت. کلی سیب زمینی و پیاز و سیر اونجا بود. از هرکدوم تست کرد.اون چیز هایی که تست کرده بود رو در قفسه می گذاشت. بالاخره تام فقط از اونجا سیر گرفت. در راه برگشت به خونه بود که یادش افتاد روزی با سارا قرار داشته.نگاهی به ساعت خود کرد.هفت بود!!
سریع به خود آمد و به سمت پارک روانه شد.او بجای کت و شلوار و یا حداقل یه چیز تمیز بپوشد با یه پیرهن که روش لکه های سس قرمز و شلوارک، به پارک می رفت و از همه مهمتر این بود که عطر نزده بود. در راه تعداد زیادی سیر خورد. چون معتقد بود که سیر دهان را بسیار خوشبو می کند و از نظر او، بهترین خوش بو کننده ی دهان در قرار ها، سیر است. بالاخره با کلی سبد خرید، به پارک رسید. از همون اول تونست قیافه ی شاخص عصبانی سارا رو تشخیص بده. به دستانش تف زد و با همان دست موهایش را مرتب کرد. به سمت سارا که بر روی صندلی ای ، تک و تنها نشسته بود، رفت. کنار او نشست

و گفت:سلام، مگول

- کجا بودی؟

- از ساعت شش ما داشتیم تو را نگاه می کردیم.

- اههه. این بویه چیه؟

- سیر، بهترین خوشبو کننده ی جهان. راستی تولدت مبارک

- تولد؟...
تام حس کرد باید کمی از او فاصله بگیرد.
-اوه. اصلا یادم نبود که امروز روز ولنتاینه.

سارا با قیافه عصبانی گفت: ولنتاین؟؟؟

- سیر می خوری؟

سارا جیغ کشید: نه!!!
تام از صندلی بلند شد و از دست سارا فرار کرد.
سارا هم گفت: می کشمت!!
و به دنبال او رفت.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۰:۱۰ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
#61

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
این شد که سارا به خود جرات داد...دسته گل آفتابگردانی خرید و برای جلب توجه و ابراز عشق بصورت همزمان، به خانه تام رفت.

تق تق تق تق...

جوابی نشنید...

گفتم تق تق تق تق...

تام با سرو وضعی آشفته در را باز کرد.
-چته؟ سر آوردی؟

این لحن حرف زدن، با لحنی که سارا از تام جنتلمن می شناخت کاملا متفاوت بود.
-تام...تو لات شدی! کوچه بازاری شدی! چاله میدونی هم شدی! چه بر تو گذشته ای تام؟

تام همه این ها را شده بود...و گذشته از این از پشت دسته کل آفتابگردان اصلا نمی توانست صورت سارا را ببیند...چه برسد به چشمان پر از عشقش.
-به ظاهر ما توجه نکن! ما خفنیم...اینو در اعماق درونمون هر روز حس می کنیم. ولی هر کاری می کنیم نمیاد بیرون. فکر می کنیم یه جاییمون گم شده باشه.

سارا اصلا نمی فهمید تام چه می گوید. برای همین بحث را عوض کرد.
-اومدم یه چیزی بهت بگم. می تونم بیام تو؟

-تو خبری نیست. همینجا بگو گوگولی مگولی...

گوگولی مگولی؟

تام چرا همچین شده بود؟
سارا امیدوار بود درون تام واقعا با بیرونش متفاوت باشد...خیلی متفاوت!




پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
#60

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سوژه جدید

تام ریدل کشف نشد!

بله، نه دامبلدور به سراغ تام رفت، نه تام توانست به دنیای جادوگری دست پیدا کند. او که میدانست قدرت های خاصی دارد، آن ها را بسیار خصوصی برای خود نگه داشت. فقط گاهی امتحانشان میکرد. او بزرگ شد. رشد و نمو کرد. در همان یتیم خانه مشنگ ها. طبیعتا در جامعه مشنگی بزرگ شد.

در جامعه مشنگی درس خواند. کار پیدا کرد. فارغ التحصیل شد و حتی عشق را تجربه کرد. در دانشگاه با دختری به نام "سارا کلن" آشنا شد. سارا بر خلاف تام کاملا نرمال و شبیه آدم های معمولی بود و جذب استعداد بسیار خاص و تیپ مثال زدنی تام شد. تام خیلی خوشتیپ بود و این بر کسی پوشیده نبود...البته سارا چیزهایی را نمیدانست که تام درون خودش حس میکرد. تام ترجیح میداد سارا به او نزدیک نشود ولی سارا اصرار میکرد و اینجوری شد که داستان ما شروع شد...

سارا چیزی را در مورد تام نمیدانست که آن مرد، درون خودش به خوبی حس میکرد. این تضاد، این دست به دست دادن اتفاقات، سرمنشا داستان عجیب ماست. تام در جامعه نمود انسانی عادی شده بود ولی شرایط فوق العاده سخت زندگی درون خفته او را هر لحظه بیدار تر میکرد. درونی که همیشه مترصد یک فرصت بود تا بپا خیزد...درونی که جری تر هم شده بود وقتی تام در زندگی کاملا له شده بود:...

تصویر کوچک شده



ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۷ ۲۳:۳۱:۱۹


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۹:۲۳ جمعه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
#59

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
اما مرگخوارها واقعا برای چه به گودریک هالو آمده بودند؟

در جمع مرگخواران به گودریک هالو آمده:

لینی: ما واقعا برای چه به گودریک هالو آمده بودیم بچه ها؟
آیلین: نمی دونم. یادم نمیاد. طبق اطلاعات زاغی 7-8 ماه از آخرین پست داره می گذره و طبق خلاصه فقط می دونم ما اینجاییم که یه کاری بکنیم.
دافنه: ولی شصخیات شصخی ماهای جادویی اومدیم به این دهکده ی جادویی خراب شده تا چه کار جادویی ای برای ارباب جادوییمون انجام بدیم؟
بگمن: اگه ماموریتمون رو انجام ندیم به شدت می میریم! بنابراین باید به اذهان خودمون فشار بیاریم تا ببینیم چه کاری باید انجام بدیم.

همه مرگخواران بیرون خانه ی لیلی و لارتن نشسته و به مخ هاشان فشار می آوردند که ناگهان یکی گفت: گوینده خر است!... منظورم اینه که یافتم!

خانه لیلی و لارتن

لارتن جلوی شومینه نشسته بود و داشت برنامه ی چیزدرمانی را از رادیو وزارت می شنید و سیب پوست می کند که ناگهان شعله های شومینه زبانه کشید و یک نره غول از توی شومینه افتاد روی لارتن!

- ای هواااااااااااااار! دزد! لیلی! کمک!

لیلی سراسیمه خود را به اتاق نشیمن رساند و با دیدن غریبه کلی لاو ترکاند و آغوشش را باز کرد: الهی مادر به فدای کله ی زخمیت بشه پسر گلم! ای که درد و بلات بخوره تو کله کچل دشمنات. خوش اومدی! از رو بابات بلند شو بشین رو مبل الان برات شربت سکنجبین میارم قند عسلم!

هری: اوچیکتم ننه!
لارتن: بابا؟!... این... اینجا چه خبره لیلی؟!
لیلی: ای بابا! لارتن! مگه خودت نگفتی خونه سوت و کوره و چقد خوب میشه اگه یه بچه تپل مپل نارنجی توش ورجه وورجه کنه؟ خب... کی از هری تپل مپل ورجه وورجه کن وروجک مامان نارنجی تر؟! دیدم اون دختره ی ایکبیری مالی ژله ای هریمو اذیت می کنه، گفتم طلاقش بده و بچه ها رو هم بندازه گردن دختره و از این به بعد بیاد پیش ما تا سه تایی تا آخر عمرمون با هم زندگی کنیم. حالا زندگیمون شادتره. مگه نه پسرکم؟
هری: آره ننه!
- الهی مادر فدای اون دو چشم سبز مثل خیارت بشه!:mama: من برم شربت شیرین عسل مامانو بیارم.

هری سیبی را که لارتن پوست کنده بود از دستش قاپید و به دندان کشید: چه خبرا کرپسلی؟! کار و بار شما چطوره؟ بازار زوپس که خوابیده! البت تو این زمونه ی کلودی ویبولتینش هم تو گل مونده چه برسه به زوپس.
- ب... ب... بله...
- چی شد؟!... نشنفتم! یعنی الان نالیدی زوپس مالیده؟! زکی! مادرنزاده اونیکه جلو من بخواد از زوپس ایراد بیگیره! زوپس سی ام اس برتره! حالیت شد یا 10 صفحه سرمشق بدم حالیت شه؟
- حا... حا... لیم... شد!
- باریک! حالام بزن رادیو پاتربان، "قصه شب برای محفلی ها مودب" داره!

لارتن گیج و منگ از آنچه اتفاق افتاده بود دنبال موج پاتربان می گشت که ییهو از در و دیوار و شومینه و لوستر و هال و پذیرایی و مرلینگاه فوج فوج مرگخوار مثل مور و ملخ ریختند توی خانه و ایوان داد زد: بالاخره فهمیدیم ماموریتمون چیه! ما به گودریک هالو اومدیم تا بچه ی لیلی اوانز رو بکشیم و نذاریم پیشگویی سیبل تریلانی محقق بشه!

هری: زکی! ننه! کوجایی که میخوان پسرتو بکشن! ننه! آب هویچو ول کن بیا جلو پسرت نیروی عشق در کن نذار بکشنم! ننه!

ایوان: اوهاهاهاهاهاها! لیلی تا دید ما اومدیم گذاشت در رفت پاتر. بهتره مقاومت نکنی و لارتن رو بذاری سر جاش!
هری لارتن را دو دستی گرفته بود جلوی خودش و داد می زد: از من دفاع کن پدر! جیمز رو الگوی خودت قرار بده و به لیلی بگو منو برداره و فرار کنه. از خانوادت دفاع کن کرپسلی!

اما لارتن غش کرده بود و نمی توانست از پسر تحمیلی اش دفاع کند. این شد که هری لارتن را به گوشه ای انداخت و بعد از اینکه فهمید هیچ راه دررویی نیست و التماس به مرگخواران بی رحم هم فایده ای ندارد؛ اعتماد به نفس هایش را جمع کرد و به یاد آموزه های پرفسور دامبلدور و پرفسور لوپین افتاد و بر روی این موضوع تمرکز کرد که او سی ام اس برتر است و رسالت دارد که زوپس را به یک پسر برگزیده تبدیل کند و این شد که یک تنه در مقابل میلیاردها مرگخواری که محاصره اش کرده بودند ایستاد و زخم کله اش را نشان داد و فریاد زد: من پسر برگزیده ام! از هیشکدومتون نمی ترسم. کله ی من رفلکسه! هر کی به من آوادا بزنه به خودش برمی گرده! آینه آینه! حالا هر کی جرات داره امتحان کنه! اصن من با همتون می جنگم! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپکتوپاترونوم! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپکتوپاترونوم!

هری هی داد و قال می کرد و جرقه و گوزن ول می داد ولی خب طبیعتا خون هم از دماغ مرگخواران نمی آمد. بالاخره ایوان حوصله اش سر رفت و یک آواداکداورا زد و هری مرد و نعشش را بردند برای ارباب و تاریکی پیروز شد و محفل باخت و دامبل ورشکست شد و ققنوس هم خاکستر شد و دیگر درست نشد و ریختندش توی سطل آشغال و سیاهی و تابستان بر جهان حکمفرما گشت.

تمام شد!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۱۲ ۹:۲۸:۴۸
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۱۲ ۹:۳۳:۱۹


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۲
#58

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
خلاصه:
مرگخوارا اومدن تو گودریک هالو یه کاری بکنن! اد هم اومدن پشت پنجره خونه لارتن و لیلی نشستن. لارتن هم دیگه سانتور نیست. کوییرل آدمش کرد:دی در ضمن هوس بچه هم کرده... لیلی هم داره تی وی میبینه و اینک ادامه ماجرا...


لارتن مانند یک نینجا با نهایت دقت و سکوت پشت پنجره کمین کرده بود و در حال شنود مکالمات مرگخواران بود که ییهوووووو....

جیــــــــــــــــــــــــــــــغ

لارتن با صدای جیغ هول شد و خورد زمین و بعد بالافاصله دوید به سمت تی وی تا ببینه چی شده که ناگهان یک طلسم سبزرنگ از بغل گوشش رد شد... لارتن خود را روی زمین انداخت و پشت کاناپه کمین کرد...چوبدستیش را بیرون آورد و آماده مبارزه با مرگخواران شد چون مشخص بود هیچکس غیر از آن ها از طلسم سبزرنگ مرگبار آوداکداورا استفاده نمیکند...

یک دقیقه گذشت
لارتن در هشیاری به سر میبرد...

دو دقیقه گذشت
لارتن همچنان در هشیاری است...

سه دقیقه گذشت
لارتن در هوشیاری مداوم است...

چهار دقیقه گذشت
لارتن با گفتن:"گور بابای هوشیاری" :vay: آرام سرش را از پشت کاناپه بیرون آورد که لیلی را دید که روی کاناپه ایستاده است و چوبدستیش را مدام میچرخاند و اطراف را نشانه میگیرد...

لارتن: لیلی؟
لیلی: هان؟
لارتن: عزیزم چیکار میکنی؟
لیلی: یه جن خونگی خیلی کوچیک دیدم! نمیدونستم این خونه جن داره! میخواست منو بخوره! میخواستم بکشمش!
لارتن: اوووم تو واقعا میتونی به این راحتی قوی ترین طلسم جادوگران رو اجرا کنی؟ تو میتونی آوداکداورا بزنی؟
لیلی: آره خب! مگه چیه؟ کاری نداره! میخوای بازم بزنم؟
لارتن: نه نه عزیزم ممنونم من برم یه کاری داشتم اونو انجام بدم

لارتن آهی از نهادش به نشانه آسودگی کشید و سریع به سمت پنجره دوید تا ببیند مرگخواران چیکار میکنند که دید هیچ اثری از اون ها نیست احتمالا قدرت جیغ لیلی به حدی بود که آن ها از ترس تا کیلومترها آنطرف تر هنوز در حال فرار بودند...

لارتن ناراحت بود که بهترین فرصت برای کشف نقشه مرگخوارها را از دست داده اما مصمم بود که بفهمد آن ها در گودریک هالو چیکار میکنند؟!


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۵ ۱۹:۵۸:۱۴


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۲
#57

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
ساعاتی بعد دهکده گودریک هالو

شب رفته رفته از راه می رسید. صدای جویبار کوچکی که از میان گودریک هالو می گذشت با جیر جیر ِ جیرجیرک ها در هم آمیخته بود و فضای آرامشبخشی را ایجاد کرده بود. سوسوی نور لامپ کم مصرف آفتابی از پشت پنجره های خانه ی کوچکی که در حاشیه ی جویبار قرار داشت، اطراف جویبار را روشن کرده بود. هم نوا با آهنگ جوی و آوای جیرجیرک ها ، صدای نه چندان دلنشینی با ریتمی منظم از آنسوی پنجره ی خانه به گوش می رسید:

هوورررت ... هوورررت ... هورررت ...
هوورررت ... هوورررت ...

ناگهان صدای جیغی فرابنفش آرامش فضا را در هم شکست:

- به جای هوورت کشیدن چایی پاشو بیا توی این اتاق یه کم به من کمک کن!

لارتن با دستپاچگی لیوان چای را روی میز گذاشت و به سمت اتاق رفت.

- چیکار می کنی عزیزم این وقت شبی؟
- نمی بینی دارم پرده ی پنجره ی اتاق مهمون رو می دوزم؟ بیا بشین تو هم از اون سرش شروع کن به دوختن تا زودتر تموم شه

لارتن با بی میلی روی زمین نشست، یک تکه نخ از روی زمین برداشت و آن را در دهانش فرو برد تا بتواند سوزن را نخ کند.

- حالا واقعاً دوختن پرده ی اتاق مهمون لازمه؟

- پس چی؟ همینجوری پنجره بدون پرده بمونه؟ اگه دیشب که رفته بودیم دیاگون یه دونه ازون چرخ خیاطی های جادویی برام خریده بودی الان برای دوختن یه پرده انقدر عذاب نمی کشیدم!

- منظورم اینه که واقعاً لازمه که اینجا اتاق مهمون بشه؟

- معلوم هست چی می گی؟ معلومه که لازمه. پس فردا که آبجی پتونیا و ورنون از شهرستان اومدن خونه مون شب باید کجا بخوابن پس؟

لارتن کمی جابجا شد و عاجز از نخ کردن سوزن سر دیگر نخ را در دهانش فرو برد. نگاهی به در و دیوار نارنجی رنگ اتاق انداخت (دیوارای اتاق واقعاً نارنجی بود! بلیو می! ) و درحالیکه به نظر می رسید در رویاهای شیرینی غرق شده است گفت: «می دونی لیلی؛ حالا که از لندن اومدیم بیرون و از شر اون همه دود و ترافیک راحت شدیم و تازه یه اتاق اضافه هم توی خونه مون داریم، داشتم به این فکر می کردم که یه کم زندگیمون رو از یکنواختی در بیاریم »

- منظورت چیه؟

- منظورم اینه که یه کم به در و دیوار این اتاق نگاه کن چقدر سوت و کوره. فکرشو بکن یه بچه ی تپل و مپل نارنجی اینجا واسه خودش بازی و ورجه وورجه کنه 8-> چقد خوبه! 8-> بعد فکرشو بکن من صبحا می رم سر کار . تو هم توی خونه از بچه مون مواظبت می کنی. بعد مثلاً یه روز ولدمورت با 18 میلیون مرگخوارش میان خونه مون دیدنی برامون چشم روشنی بیارن 8-> بعد ولدی یه آواداکداورا می فرسته طرف بچه مون. بعد تو مثل مادرای فداکار می پری جلوی چوب دستی لرد 8-> بعد تو می میری و منو بچه مون همیشه تو رو دوست داریم 8-> یه لحظه فکرشو بکن! 8-> واقعاً زندگی از این رومانتیک ترم می شه؟! 8-> »

لیلی ابرویی بالا انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت : «ما بدون بچه هم زندگیمون به اندازه کافی رومانتیک هست تو هم به جای این خیالبافیا زود تر اون سوزن رو نخ کن پرده رو نصب کنیم. بعد ِ اسباب کشی هنوز کلی کار باقی مونده. اون موقه ها که سانتور بودی بهتر کار می کردی انقدم تف نریز روی موکت ! یه سوزن نخ کردن که انقدر تف ریختن نداره منم می رم توی هال الان سریال انتخاب اول شروع می شه. تا بر می گردم دوخت و دوز و تموم کردیا! »

لارتن آهی کشید و برای هزارمین بار نخ را در دهانش فرو برد و دوباره در افکارش غرق شد. ناگهان صدایی از پشت پنجره توجهش را به خود جلب کرد.

- یعنی کی می تونه باشه این وخت شب؟

با کنجکاوی خودش را به پنجره رساند به پیکرهای سیاهی که کنار جوی چمباتمه زده بودند خیره شد.

یکی از سیاهپوش ها پاچه های های شلوارش را بالا زده بود و پاهایش را در جوی آب تکان می داد. بقیه هم در حالیکه خسته و کلافه به نظر می رسیدند در کنار جویبار ولو شده بودند و با صدایی نه چندان آهسته با هم گفتگو می کردند.

لارتن در حالیکه برای شنیدن صحبت ها خودش را بیشتر به پنجره می چسباند با تعجب زمزمه کرد : «مرگخوارا این موقع شب توی گودریک هالو چیکار می کنن؟ »

________
پ.ن: چه معنی می ده این دار و دسته لرد همه تاپیک ها رو گرفتن؟ آخه مرگخوار رو چه به عشق و عاشقی!


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۵ ۱۷:۱۳:۴۲
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۵ ۱۷:۱۸:۵۷



پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۲
#56

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
تریلانی سریعا دست به کار میشه و گوی بلورینشو رو زمین میندازه تا حواس همه رو پرت کنه و در یک چشم به هم زدن دیگه اثری ازش نمیمونه.

لرد با خشم اشاره ای به ایوان میکنه و میگه: دفعه بعد که برگشت یکراست به اتاق تسترالا راهنماییش میکنی.

جمجمه های ایوان همونطور که دارن ویبره میرن تعظیم کوتاهی تحویل لرد میدن.

لرد تک تک مرگخوارارو از نظر میگذرونه و کاملا جدی و با لحنی هشدار گونه میگه:

- میرین دنبال یه همسر مناسب برای من میگردین که تو کتابای رولینگ اسمش نباشه. یکی که اصیل زاده باشه ولی از مرلین بی خبر!

رز که نمیتونه جلوی کنجکاوی بیش از حد خودش رو بگیره پارازیت میندازه:

- ارباب ارباب! از مرلین بی خبر باشه یعنی چی؟

لرد ابروشو بالا میندازه و جواب میده: یعنی نه محفلی باشه نه مرگخوار. اصلا تو مود این چیزا نباشه! یک ساحره ی عادی ولی با اصل و نسب.

مرگخوارا سرشونو به نشونه ی فهمیدن تکون میدن و به لرد زل میزنن. لرد با انگشتاش رو دسته ی تخت همایونیش رژه میره و منتظر عکس العمل مرگخوارا میمونه.

- به چی زل زدین؟ برین برام همسر پیدا کنین!

مرگخوارا هرکدوم از یه طرف میگرخن و بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه همه شون موفق به یافتن راه خروجی میشن.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۲
#55

ارنی مک میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 250
آفلاین
لرد که آب از لب و لوچه اش آویزون شده بود دستش رو دراز کرد تا لاخ مو رو بگیره. ولی درست چند سانتیمتر با دست تریلانی فاصله داشت که صدای در اومد.

شارق شارق شارق شارق!

بلافاصله صدای کل الیوم مرگخوارا از پشت در، که به صورت کرال، به سبک دادگاهه تو خنده بازار می خوندند به گوش لرد رسید:
- در رو وا کن باد بیاد، انگاری داره میاد، عروسه داره میاد، عروسه داره میاد!

لرد که از این جک جواد بازی های مرگخواراش قیافه اش کاملاً تبدیل به دو نقطه خط شده بود به سیبل اشاره کرد که در رو باز کنه.

به محض این که در باز شد لرد با چنان صحنه ی دهشتناکی رو به رو شد که از به دنیا اومدنش پشیمان شد!
جلوی مرگخوارا دلوروس با یک لباس صورتی تنگ، که تیکه تیکه گوشتاش از توش بیرون زده بود، تاج صورتی رنگی بر روی مو های سفیدش گذاشته بود و با یک لبخند کج و کوله به لرد خیره شده بود. :pashmak:
مرگخوارا هم همچنان به صورت کرال «امشب چه شبی ست» رو می خوندند!

یهو دوربین یه کلوز شات از صورت متفکر و درمانده ی لرد گرفت و مثل آخر فیلم شعبده باز() صداهایی در پس زمینه ی صحنه پیچید:
کوتوله بود و کمی تپل! موهاش هم کوتاه بود... موهای اون سفیده ولی مال شما صورتی هست... به شدت عاشق رنگ صورتی هست!

لرد که این قطعات پازل رو کنار هم گذاشت آروم آروم رنگ صورتش هم به صورتی روشن، بعد تیره و در نهایت قرمز خونی تغییر یافت. چوبدستی اش را بالا آورد و به سمت دلوروس فریاد زد:
- آواداکداورا!

با افتادن عروس زیبا(!) روی زمین همه ساکت شدند و به جنازه خیره شدند.

- ارباب روح مادرتون! :worry:
- ارباب عله و سیم سرورش!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۲
#54

ابركسس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۶ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶
از قصر مالفوی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
لرد با خودش میگه : این چشم باباقوری دیگه از کجا پیداش شد ؟

و بعد داد میزنه : آخه مگه اینجا طویله است که همه عین گوسفندا سرشون میندازن پایین و میان تو ؟ همون گوسفند هم اول ک ببببببببعععععععع میکنه و بعد میره تو طویله آخخخخخخخخخخخخخخخخه

تریلانی میگه : خب اگه طویله نیست پس چرا درش چهارطاق بازه ؟

لرد به در نگاهی میکنه و میبینه خب اینم حرفیه ! بعد برای اینکه جلوی ضایع شدنش رو بگیره میگه : یا همین الان بنال ببینم چی میگی یا اینکه یک کریشو تحویل بگیر !

- نه ارباب .. الان میگم .. پیشگویی مادرتون رو براتون بگم ؟

- اگه پیشگوییت مثل اون چشمای کورت باشه که کریشو حتمی میشه .. بنال!

- لرد و سلستینا و آیلین هم همچنان درحال کتک کاری بودند و جیغ و داد میکردند.

لرد هم چون حوصله اش سر رفته بود سه تا طلسم شیک خوند و هر سه عین چوب خشک ولو شدند کف زمین !

- طبق پیشگویی ، بعد از خوردن اون معجون موهای بدن تون رشد میکنه و بلند میشه و شما در ظاهر مثل دامبلدور میشید با این تفاوت که موهای اون سفیده ولی مال شما صورتی هست ارباب ! وهمین موها باعث میشه که با یک زن بسیار خوب آشنا بشید که به شدت عاشق رنگ صورتی هست و وقتی شما رو میبینه یک دل نه صد دل عاشق شما میشه و همیشه با شما خواهد بود و یک پسر کاکل صورتی هم برای شما میاره که جانشین شایسته ای برای شما خواهد بود !

لرد درحالی که کله کچلش را میخاراند گفت : یعنی من مو دار میشم ؟ یعنی من زن میگیرم ؟ یعنی من بچه دار میشم ؟ و بعد لامپی روی سرش ظاهر شد و گفت : خب حالا اون کی هست ؟

- نمیدونم ارباب ! مادرتون عکسش رو بهم نشون داد ! صبر کنین فک کنم !!

- ارباب کوتوله بود و کمی تپل ! موهاش هم کوتاه بود ! دیگه درست ندیدم چون عکسش رو نچسبونده بودم به چشمام تا جزئیاتش رو ببینم ! فقط مادرتون این لاخ مو رو هم بهم داد که به شما بدم ! این لاخ موی خودتونه . مادرتون همچین روزی رو پیشبینی کرده و قبل از اینکه طاس بشین یک شب وقتی خواب بودین روحش اومده و یک لاخ از موهاتون رو کنده و ذخیره کرده برای همچین روزی !

و لاخ مو را به سمت لرد گرفت !

پ.ن : [/b]اون شخص آمبریج است !


رودخانه دل صخره را میشکافد، نه به خاطر قدرتش بلکه به خاطر پایداریش !!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.