ناگهان صدایی از آسمان آمد و نوری به صورت جسیکا تابید و ندایی آمد که:
_ سلام!
جسیکا:
_ مـــــــــاع! مـــــــاع! من میدونستم! من از اولش میدونستم یه چیزی هستم! یه قدرتی دارم! من پیامبر بودم پس!
ندای آسمانی:
_ نمیخوام ناامیدت کنم ولی خب نه حقیقتش پیامبر نیستی!
جسیکا: هــــــــــی! پس حتما تو هم خدا نیستی؟!
ندا:
_ خدا که اممممم... شاید، یه جورایی! من در حقیقت خالق داستانتم! کسی که از اولش میدیدتت! تک تک مراحل رشد و نمو ات را دیده و هنوز هم میبینتت! تاکید میکنم میبینتت! نه اینکه فکر کنی مراقبته یا مثلا فرشته نگهبانت!
جسیکا:
_ بابا چی میشد از اولش هر چی ما میخواستیم بهمون میدادی؟ آخه این چه زندگی ایه؟ این چه جای مزخرف و خانواده و کاری که ما رو انداختی توش؟
ندا:
_ ببین دادا! فرض کنیم یکی نشسته اون بالا! داره مینویسه داستان زندگی تو رو حالا! اگه از اول همه چیز بهت میداد و میبردت اون بالا مالاها! بیشتر بهت حال میداد؟ یا! اینکه خودت زندگیتو بسازی و بری بالا ابرا! تا داستانی داشته باشی واسه تعریف کردن بعضی موقع ها! ها؟!
جسیکا:
_ تو رپ میگی؟
ندا:
_ تازگیا دارم یه کم تمرین میکنم! یکی دیگه م گفتم، البته در وصف تو، ببین خوشت میاد:
"وقتی فرزند اولی حق نداری از هیچ کس انتظار داشته باشی وگرنه زان پس برجکت میخورد اساسی! هیچ کس، حتی شهریار آسمان ها و حتی برادر زمینی ات و مادرت! بهتر است خودت باشی و خودت، هر چند نمیتوانی سر بر شانه خودت بگذاری لیک خودت قهرمان زندگی خودت میشوی. نخظه:دی"
جسیکا:
_ اممم... حالا نمیشه یه کوچولو یه آوانسی یه شانسی یه پولی یه چیزی یه زیر میزی ای برسونی؟!
ندا:
_ اووووم... مزه ش میره! میخوای یه مهره معمولی باشی مثل میلیاردها مهره ای که اومدن و رفتن؟ یا میخوای قهرمان داستان خودت بشی؟! اگه میخوای معمولی باشی اوکی! یه خونه بزرگ با یه شوهر خوشتیپ و یه بچه گوگولی مگولی خوبه؟ بزنم بشگن رو؟
جسیکا:
_ اوکی بابا نخواستیم! ما که تا اینجا اومدیم! بقیه شم میریم! خودم میرم اصلا! خسته نشی میشینی اون بالا نگاه میکنی یه وقت؟! اصلا چی شد بعد یه عمری حال و احوالی از ما پرسیدی؟
ندا:
_ هویجوری نبودی چند وقت آخه؟ چه خبر؟ کجایی؟
جسیکا:
_ تو که گفتی منو میبینی همیشه؟!
ندا:
_ بابا منم زندگی میکنم ها! فقطم تو نیستی! کلا بغرنجه قضیه! حالا بگو کجا بودی و چه میکردی؟
جسیکا:
_ گوشه نشینی! مراقبه!
ندا:
_ ای بابا، یعنی دیگه لاکم نمیزنی؟ برنزه نمیکنی؟ عینک دودی؟ لباس های رنگی و منگی و خوشجل مشجل نمیپوشی؟
جسیکا:
_ بقیه شو نه ولی لاک رنگی که نمیشه نزد! میشه؟!
ندا:
_ راستی تو یه رگه هایی از سیاهی هم داری ها! اول و آخر علاقه مندی های امضات دو تا شخصیت سیاهن!
جسیکا:
_ سیاهی دوست داری؟! من فکر میکردم خالق همیشه خوب و مهربون و پر از نوره!
ندا:
_ خالق داریم تا خالق! من داستان تو رو فقط مینویسم و روایت میکنم! تا جایی که بشه دخالت نمیکنم! یعنی در نود و نه درصد مواقع! و البته همیشه هم سفیدی اگه باشه خب خسته کننده میشه و بدون سیاهی سفیدی هم معنا نداره! و بعضی مواقع بعضی جوامع و انسان ها باید در مقابلشون یه قدرت سیاه باشه وگرنه کارهایی میکنن که هیچ موجود پستی تو تاریخ بشریت انجام نداده! کلا سیاهی هم خوبه! خیلی فلسفیش نکنیم حالا! البته من بین نویسنده ها کلا روشنفکرم! خیلیا مخالفن با افکار من!
جسیکا:
_ یعنی بازم نویسنده داریم؟
ندا:
_ بیخیال! بریم بقیه داستان!
"افکت صدای بشگن زدن یک انگشت!"
جسیکا، مانند کسی که از ته دریا نجاتش داده باشند و تازه نفسش بالا آمده باشد:
_ مــــــــاع! من کجام؟ ندا کجاست؟
گودریک:
_ ندا کیه دخترم؟ ما وسط جاده قزوین، رشت هستیم! تو هم خوابت برده بود گویا!...