هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳

talia


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۷ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
مشكل خانواده ي ويزلي
هري با هدويگ در كوچه ي دياگون ايستاده بود..منتظر رون و برادرانش و البته جيني بود كه براي امسال وسايل مورد نيازشون رو بخرند.
بعضي از بچه هارو وقتي كه منتظر بود ديده بود :نويل و سيموس و البته مالفوي.اونكه رداي جديدش رو به رخ همه مي كشيد آذرخش جديدش رو در دست گرفته بود.
هري خيلي تلاش كرد تا مالفوي او را نبيند چون حوصله ي دعوا با او را نداشت ولي باز هم موفق نشد و مالفوي او را ديد.
مالفوي با يه پوزخند به هري گفته بود:چيه؟منتظر اون دورگه ها هستي؟
هري هم در جوابش گفته بود:مالفوي بهتره بري.و مالفوي با ادامه ي پوزخندش از جلوي هري گذشت.هري در دل گفت واي خداي من چرا خانواده ي ويزلي نميرسند؟هري با هاگريد آمده بود و هاگريد دنبال خانواده ي ويزلي رفته بود.هدويگ تكاني خورد و هيكل بزرگ هاگريد از دور نمايان شد.
هري پرسيد:پس خانواده ي ويزلي كجا هستند؟
هاگريد گفت:مثل اينكه مشكلي براي جيني پيش آمده .فردا خريد ميكنيم.آنها از من خواسته اند تو را به مسافر خانه اي كه اقامت كرده اند ببرم.هدويگ رو به من بده خسته شدي.
هري گفت:نفهميدي چي شده بود؟
هاگريد گفت:نه .الان ميفهميم.بدو هري.و آن ها در افق محو شدند.
با تشكر تاليا

خوب نوشته بودی.
استعدادش رو داری.
یه سری نکات ظاهری رو خوب رعایت کرده بودی ولی چیزایی هست مثل اینکه وقتی میخوای دیالوگ بگی، دو نقطه رو بذاری، یه اینتر بزنی و توی خط بعد، اول یه خط تیره بذاری و بعد دیالوگ رو بنویسی.

یا این که نباید هی پشت سر هم از یه اسم خاص استفاده کنی. یه جای پستت از هر 10 تا کلمه، 5 تاش مالفوی بود.
برای این که این اتفاق نیفته، یه بارش رو بگو مالفوی، دفعه ی بعدی بنویس دراکو، دفعه ی بعدی یه لقب بهش بده. مثلاً دشمن قسم خورده ی هری، یا هر چی دیگه.

یه نکته ی دیگه این بود که فراز و فرودی نداشت داستانت.
چیز خاصی برای داستان شدن نداشت، اتفاق جالبی نمی افتاد.
مثلاً یه درگیری لفظی یا فیزیکی حتی بین هری و مالفوی می تونست خیلی جالب تر کنه داستان رو.
یا این که مشکل جینی شرح داده بشه و یه کاری باید بکنن تا اون مشکل حل بشه.

در کل خوب بود نسبت به خودت.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۶ ۱۱:۱۹:۵۷
دلیل ویرایش: تأیید

وقتي برگ ها را زير پاهاي خود له ميكني به ياد آور روزي به تو نفس هديه كرده اند.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳

جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۵۱ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
از چه گویم که جز شادی چیزی نیست
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
هدیه ی غیر عادی هاگرید
یه شب بارونی بود و پدر و مادر دادلی هم اونو برده بودن بیمارستان و به هری گفته بودن تا دو روز هم بر نمی گردن .
هری تو قکر بود که یهو هدویک سر و صدا راه انداخت.
هری گفت :چی شده هدویک؟ آروم باش پسر.
هدویک به پنجره اشاره کرد . هری دید که یه نور سفید به سمت اون میاد؛
رفت چوب دستی شو اورد و آماده شد برای دفاع.
کم کم که نور نزدیک شد دید که اون نور موتور هاگریده.
هاگرید گفت:چی شده هری نکنه میخوای منو بکشی.
هری گفت:نه ترسیدم همین.
-فردا صبح منتظرم باش .
-هاگرید داری در باره ی چی حرف میزنی.(هری اینو با فریاد گفت)
-منتظرم باش هری.
فردای اون روز هری از طرف هاگرید یه نامه گرفت:
هری عزیز با رمز تاز خودتو برسون کوچه ی دیاگون.
:هاگرید:
هری سریع هدویک رو برداشت و بارمز تاز خودشو به کوچه ی دیاگون رسوند
-سلام هری.
-سلام هاگرید.
-هری اونجارو ببین .
هری با ترس گفت:اونکه یه اژدهاست.
هاگرید گفت : نه اون یه نیمبوس 3000 مخصوصه ، مال تو هستش مبارکت باشه با اون میتونی تو کوییدیچ یه قهرمان بشی.
هری گفت: ممنون هاگرید این بهترین هدیه ای بود که به من دادی.
پایان

خب.
از نظر ظاهر نوشته یه سری چیزا رو در حد قابل قبولی رعایت کرده بودی و نمی تونم به عنوان یه تازه وارد بهت ایراد ظاهری بگیرم. هر چند بهت پیشنهاد می کنم وقتی می خوای یه دیالوگ از هاگرید بنویسی، یه توصیفی هم ازش بکن که هم خواننده بهتر بتونه تصور کنه، هم مجبور نشی حالات رو توی پرانتز بیاری.
بعدش هم می تونی یه اینتر بزنی و اول خط بعدی با یه خط تیره دیالوگ رو بنویسی. اینطوری:

نقل قول:
هری با فریاد بلندی گفت:
-هاگرید داری در باره ی چی حرف میزنی؟


نکته ی دیگه ای که میخوام بهت بگم اینه که الان یه کم داستان ـت غیر واقعی ـه.
مثلاً مگه هاگرید درد داره که خودش بیاد به هری بگه فردا خودتو با رمزتاز برسون؟
خو چرا خودش نمی برتش؟
یا همینجوری دادلی رو بردن بیمارستان و گفتن تا 2 روز نمیان؟ مگه باردار بوده؟

مثلاً می تونستی بگی هاگرید یه نامه فرستاده، یا دادلی چند روزه مریض بوده و مثلاً کار خرابی از دهن می کرده و بردنش بیمارستان.

بیشتر توضیح که بدی، این حالت تند تند نوشتنت هم درست میشه و خواننده فکر نمی کنه سریع میخوای یه چیزی بنویسی بره.

خیلی جای کار داری هنوز ولی قابل قبوله.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ریموس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۵ ۱۷:۵۳:۲۲
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۶ ۱۱:۱۳:۵۳

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-

موی قرمز را به خاطر بسپار
ویزلی هرگز نمی خشکد


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳

talia


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۷ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
ممنون اقاي آمبريج.توضيحاتتون كامل بود.
همونطور كه ميدونيد من يه دانش آموز جديد هستم.
خيلي خوش حالم كه در كنار هري پاتر درس ميخونم اين براي من يه افتخاره پيش كسي درس بخونم كه در مقابل اسمشو نبر ايستاده.
خيلي دوست دارم هري رو در اين راه مرگ بار كمك كنم هرچند من حتي نميتونم اسم كامل اسمشو نبر رو به زبون بيارم.
به هر حال از شركت در كلاستون خوش حال شدم.اميدوام خيلي زود در اينجا دوست پيدا كنم.

باتشكر فراوان. تاليا.

درود
به مراحل ورود به ایفای نقش دقت کنید:

1- خواندن قوانین ایفای نقش
2- شرکت در تاپیک کارگاه نمایشنامه نویسی
3. حضور در تاپیک سال اولی‌ها از این‌طرف: کلاه گروه‌بندی
4- انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی در تاپیک شخصیت خودتون رو معرفی کنید.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۴ ۱۸:۲۱:۲۳
دلیل ویرایش: پاسخ

وقتي برگ ها را زير پاهاي خود له ميكني به ياد آور روزي به تو نفس هديه كرده اند.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۳

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۱۶ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
*وسایل سال جدید*
تابستون فرارسید .هری مثل همیشه بایدبه خونه خاله پتونیا میرفت؛ اخی!!!اونهاخیلی بداخلاق بودن،اصلا برخوردخوبی باهری نداشتن.هری هم ازین وضع حسرت میخورد؛خصوصا،اون دادلی که خیلی به هری بی احترامی میکرد...
یه روز هری داشت به اتفاقات تومدرسه،کیدیچ و زمانیکه بادوستاش بود؛فک میکرد...
که ناگهان نامه ای به اورسید....
سلام هری عزیز!
خوبی؟خواستم بهت بگم فرداشب تولدمه،اگه بیای خونمون خیلی خوشحال میشم...منتظرت هستم!
* دوستدارت رون*
وقتی هری این نامه راخواند،خیلی خوشحال شد.اتفاقا،اونروز دارسلی هاهم خونه نبودن.هری نامه ای برای خاله پتونیانوشت وگفت:<من میرم خونه دوستم شاید یه هفته ای بمونم>
البته دارسلی ها اصلا به فکر هری نبودن وبراشون مهم نبود که هری کجامیره کی برمیگرده...
هری به سرعت ازپنجره پایین پرید...
خودشو به اتوبوس قهرمان رسوندوبه خونه ی آرتورویزلی رفت.درراه واسه رون یه جغد خرید که کادوی تولدش باشه.
وقتی به خونه رسید؛همه ازدیدن هری خوشحال شدند.خصوصا مالی ویزلی(مادررون)که خیلی به هری علاقمندبودو هری روعین رون دوست داشت.جینی تواتاقش بود وازدیدن هری خجالت کشید♡♥
رون،هری روبه اتاقش راهنمایی کرد.تولدش فرارسید. هری،هدیه اش رو به رون دادورون ازدیدن جغد زیبا بسیارخوشحال شد ...شب،هری ورون برای خواب رفتند..
وقتی صبح، سرسفره صبحانه نشسته بودند؛ناگهان نامه ای به هری رسید.
سلام ،هری عزیزم !!!!
خوبی؟خواستم بهت بگم به کوچه دیاگون بیاومن واست وسایل مدرسه بخرم.چون تابستون داره تموم میشه.
*هاگرید*
هری ازدیدن این نامه بسیارخوشحال شد و ازویزلی ها خداحافظی کرد...
به اتفاق جغدش به کوچه دیاگون رسیدند..
هری،هاگرید رودید وازملاقات هم خیلی خوشحال شدند..
هری خیلی وقته هاگرید روندیده بود؛هاگرید سگش رو اورده بود توکوچه دیاگون قدم زدند . کوچه دیاگون خیلی تغیبر کرده بود مغازه ها بهترشده بودند.
هری تعجب کرده بود ازین همه تحولات ؛وازاینکه درکنار هاگرید درحال خریدن وسایل مدرسه بود؛لذت میبرد..
*********پایان****

به نسبت پست قبلی ـت بهتر بود.

یه نکته ای که توی پستت به چشم می خوره اینه که به آدم حس خاطره تعریف کردن تند تند رو میده. این چیزیه که باید بیشتر رول ها و نوشته های با تجربه ها رو بخونی تا آشنا بشی.

از طرف دیگه علائم نگارشی رو درست و در جای خودشون باید به کار ببری.
هیچوفت نباید از سه نقطه به جای نقطه استفاده کنی، یا چند تا علامت نگارشی پشت سر هم بذاری.

پیشرفتت خوب بود و به خاطر این پیشرفت تأیید میشی.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱ ۲۳:۰۰:۲۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۳

ملیندا بوبین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۹ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
لباسهای عجیب

من باهاگرید تازه آشناشده بودم ،گفت: بیاباهم بریم بیرون.
منم قبول کردم،نمیدونم چی شد،که یهوتویه کوچه ای ظاهرشدیم کوچه یه عجیبی بود.
مغازه هاجادویی بودن،همه ی مردم بالباسایی که تاحالاندیده بودم قدم میزدن،تعجب کردم لباسهای جالبی پوشیده بودن ولی من ماتم برده بود،هاگریدبهم نگاه کردوگفت: چیزی شده گفتم: امممم ایناچرااین جورین؟!ایناچه لباساییین ؟لباساشون خیلی جالبه . هاگریدگفت:برای توهم میخریم ولی یه کم صبرکن.تویه این مغازه برو،وبرای خودت یه حیوون انتخاب کن.
منم الان میرم وبرمیگردم.من داخل مفازه رفتم وتوویتیرین ودیدیم جغدهایه مختلفی بودن،ولی من ازجغدمشکی،خوشم اومده بود،همینطورکه هاگریداومدپولوحساب کنه،چشمم به یه جغدسفید افتادکه گوشه یه ویترین بود،اون خیلی بانمک بودوهاگریدم ازاون خوشش اومد،هاگریدپول جغدوحساب کردوماازمغازه بیرون اومدیم ومن خیلی خوشحال بودم بخاطرجغدی که خریده بودم ببخشیداگه بده چون اولین باریه که نوشتم
پایان ****

برای اولین نوشته اصلاً بد نبود و نکات خوبی داشت.
اما خیلی بهتر از اینا می تونه باشه.
اولین چیزی که باید بهش دقت کنی، نوع داستانه و این که سوژه ی جذابی انتخاب کنی.
مطمئناً همینجوری خرید یه جغد چندان جذاب نیست.
هر چند همین موضوع رو هم می تونی جوری بهش بپردازی که مهیج باشه.
مثلاً بهت می تونم خریدن چوبدستی توی کتاب هری پاتر رو نشون بدم که هیجان انگیز شده بود.

اما نکته ی دیگه ای که باید دقت کنی اینه که دیالوگ ها با روایت داستان رو جدا کن.
مثلاً وقتی داری میگی که هری داره یه کاری می کنه، بعد می خواد یه دیالوگ بگه، بهتره یه Enter بزنی، بری خط بعد و بگی هاگرید در حالی که فلان کار رو می کرد گفت، و بعد بقیه ی جمله.

سعی کن روایتت هم سوم شخص باشه. اصولاً توی این سایت بیشتر سوم شخص می نویسن.

بیشتر تلاش کن و یکی دیگه بنویس.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط کتی* در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱ ۱۲:۵۰:۴۷
ویرایش شده توسط کتی* در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱ ۱۶:۰۴:۲۱
ویرایش شده توسط کتی* در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱ ۱۶:۰۴:۲۱
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱ ۲۲:۵۲:۳۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳

soheil1998


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۰ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۳:۴۱ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
بالاخره هری نزدیکای ظهر به کوچه ی دیاگون رسید و به هاگرید سلام کرد.
هاگرید در حالی که صورتش از خوشحالی می درخشید به هری گفت:سلام هری بالاخره اومدی برات یه سوپرایز دارم.
دل هاری از شنیدن کلمه ی سوپرایز هری ریخت.آخه هاگرید عادت داشت که هری رو با موجودات خطرناک سوپرایز کنه.با این سال ها از قضیه نوربرت گذشته بود و هاری حالا یک کاراگاه شده بود ولی اون خاطره را هرگز فراموش نکرده بود.
هری با ترس گفت:چه سوپرایزی برای من داری؟
هاگرید گفت:دنبالم بیا تا نشونت بدم.
هری و هاگرید راه افتادند و اون قدر راه رفتن که دیگه شب شده بود ،هاری نفس نفس زنان به هاگرید گفت: پس کی میرسیم؟
هاگرید:برو تو هری رسیدیم و به دری کهنه و قطور اشاره کرد.
هاگرید :یادته برای تو توی سال اول یک جغد به عنوان هدیه گرفتم حالا وقتشه برا پسرتم یک هدیه بخرم.
هاری با حالتی از استرس گفت:خوب بگو ببینم چه هدیه ای میخوای بخری؟
هاگرید:خوب معلومه یک بچه اژدهای کوچولو.
رنگ هری پرید.اما با حالتی از قاطعیت گفت:من هرگز به پسرم اجازه ی نگه داشتن اژدها رو نمیدم.
هاگرید با خنده گفت: شوخی کردم هری.اینجا مغازه ای هست که جغد سفید میفروشه .منم چون برای تو جغد سفید خریده بودم خواستم برا پسرتم بخرم.
هری هم خندید و به همراه هاگرید وارد مغازه شدند جغدی خریدند.
هری از هاگرید تشکر کرد اما از او تقاضا کرد که دیگه باهاش شوخی نکنه.

ظاهر نوشته ـت تقریباً خوب بود. ولی داستان جالبی نداشت و خوب هم روایت نشده بود.
اولین چیزی که یک داستان نیاز داره اینه که کار ها و رفتار های شخصیت ها باور پذیر باشه.
همینطور سبک روایت داستان باید خیلی بهتر از این ها باشه.

سعی کن سوژه ی بهتری انتخاب کنی و همینطور توی تعریف کردن داستان عجله نکنی.
به طور مثال جمله ی آخری که نوشتی می تونست توی یه دیالوگ بین هری و هاگرید خیلی شکیل تر و قشنگ تر باشه.

در ضمن اون یارویی که این سایت در موردش ـه هری پاتره، نه هاری پاتر.

منتظر تلاش دوباره ـت هستم.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۳۰ ۲۰:۳۲:۲۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳

مری الیزابت کاترمولold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۰ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
از یه جایی به بعد :)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
باران نم نم می بارید . هری و هاگرید ارام در کوچه ی دیاگون قدم می زدند.
- هاگرید بالاخره می گی برای چی اومدیم این جا ؟
این رو هری با ترسی که از او بعید بود گفت. هاگرید همانطور که قدم می زد و بدون حتی نیم نگاهی به هری گفت :
-خودت می فهمی هری!
وبه راهش ادامه داد . خودداری هاگرید از حرف زدن هری رو دیوانه میکرد . از طرفی دلش میخواست تا هر چه زودتر هاگرید به حرف بیاید و موضوع برای هری روشن شود . بلاتکلیف دنبال هاگرید به راه افتاد و همراه او وارد مغازه ای در انتهای کوچه شد .
مغازه تاریک و خاک گرفته بود و تنها از آن میان پله هایی به سمت طبقه ی بالا قابل دیدن بود. هاگرید چوب دستی اش را درآورد : لوموس و همزمان با آن اسم آشنایی را صدا کرد:
- آقای الیوندر
مردی با صورت گرد و موهایی بلند به رنگ سفید که تنها چند تار قهوه ای در میان آنها پیدا بود از انتهای مغازه بیرون آمد.
- هاگرید! تویی؟ و ایشون هم باید...
- هری پاتر هستم
- اوه بله . هری پاتر...
وهمزمان روی صندلی شکسته ای نشست . هاگرید رو به آن مرد کرد و گفت :
-الیوندر حتما میدونی که برای چی اینجا هستیم؟
مرد به فکر فرو رفت و در آن زمان هری از ته دل میخواست تا آن مرد نداند و هاگرید هر چه زودتر به حرف بیاید و دلیل کارهایش از صبح تا حالا را روشن کند . ولی مرد پیر خیلی زود به حرف آمد و گفت:
-معلومه که میدونم هاگرید . هری بهتره که با من بیای!
هری نگاهی به هاگرید کرد و با تکان سر هاگرید همراه با مرد پیر به راه افتاد.
- ببخشید آقای الیوندر . میتونم بپرسم که من برای چی اینجام؟
مرد نگاهی به هری کرد و گفت :
-خدای من! فکر میکردم که تاحالا بدونی ولی خوب اشکالی نداره خودم بهت میگم.
و همزمان دست برد تا چراغ را روشن کند . نور زیاد چشمان هری را اذیت میکرد . در حالی که دستانش را روی چشمانش گذاشته بود گفت :
- من اماده ی شنیدنم آقای الیوندر.
مرد صدایش را صاف کرد و گفت:
- همین پارسال بود که برای خرید چوب دستی به مغازه ام امدی . چقدر زود گذشت... راستش هاگرید از من خواست تا درباره ی ابر چوب دستی بهت اطلاعاتی رو بدم. هری با تعجب پرسید :
- ابرچوبدستی؟
- البته! یه چوب دستی با ویژگی های خاص که فعلا دست...
و ساکت شد . هری که لحظه به لحظه بر تعجبش افزوده میشد گفت :
-خوب دست کیه؟
مرد پیر از جایش بلند شد و چرخی دور اتاق زد. نفسش را با صدا بیرون داد و گفت :
-دست دامبلدوره.
هری با خوشحالی گفت :
- چه خوب!
آقای الیوندر دوباره به حرف امد و گفت :
- راستش پرفسور تریلانی یه پیش بینی کرده که زیاد جالب نیست. خوب میدونی...اون پیش بینی کرده ابر چوب دستی یک روز به دست اسمشو نبر می افته .
- من به پیش بینی های اون هیچ اعتقادی ندارم.
این رو هری در حالی که به شدت عصبانی شده بود گفت.
- خوب در واقع باید بدونی که اکثر پیش بینی های اون درست از آب در میاد و اینکه ابر چوب دستی هنگامی متعلق به کسی میشه که صاحب قبلی اون رو به قتل برسونه.
هری چیزی رو که میشنید باور نمیکرد . یعنی... . در حالی که به سختی حرف میزد رو به آقای الیورکرد و به آرامی گفت:
- میتونم بپرسم که من باید چی کار کنم؟
و خودش جواب سوالش را به خوبی میدانست.
پایان
-شرمنده اگه بد بود چون اولین تجربه ی نوشتنم بود

کاملاً خوب و حرفه ای نوشته شده بود.
به غیر از چندتا غلط تایپی و املایی نکته ای نبود.
موفق باشی.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ♥negin♥ در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۶ ۱۵:۳۶:۵۱
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۶ ۲۰:۰۵:۲۶

بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۰۱ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳

سوزان بونز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۰۳ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
بعد از این که هاگرید منو از اونجا اورد بیرون همه چیز خیلی عجیب شد.انگار خواب بودم.به خودم میگفتم هری تو شب تولدت خوابت برده و همه ی اینها یک خوابه! هی خودمو نیشگون میگرفتم تا بیدار شم اما فایده ای نداشت چون راست بود.باورم نمیشد من دارم میرم مدرسه جادوگری,چوب دستیمو خریده بودم با هدویگ جغدم داشتیم با هاگرید میرفتیم یه چیزی بخوریم.تو کوچه دیاگون مغازه های مختلفی بود,ردا فروشی ها و جارو فروشی ها,بانک گرینگاتز,مغازه ی اولیواندر و بالاخره لیکی کودرون رفتیمو نشستیم سر یه میز از هاگرید پرسیدم:هاگرید اون محموله سریت چی بود؟هاگرید بهم گفت نمیشه گفت اون قدر سریه که همه چشمشون دنبالشه!اگه کسی بفهمه چیه زندمون نمیزارن ما رو میکشن تا اونو بدست بیارن!و یه چیز دیگه پدر و مادرم چرا مردن؟هاگردی گفت:هری وقتی تو به دنیا اومدی اون دوران خیلی سیاه و وحشتناک بود.اسمشو نبر به قدرت رسیده بود و هر کسی رو که سر راهش بود میکشت.از پیر تا جوون. پدر و مادرت هم جلوش ایستادن و اون میخواست اونا رو بکشه اون پدر و مادرتو کشت میخواست تو رو بکشه ولی به یه دلیلی طلسمو به خودش برگردوند و خودش مرد. یه سوال دیگه:چرا برگردوند؟هیچ کس نمیدونه هری.یه سوال دیگه:اسمشو نبر دیگه کیه؟یعنی اسم واقعیش بگو.هری نمیشه همه از اسمش هم وحشت دارن! خب تو بگو.هاگرید گفت:اسمش هست:لرد ولدمورت خب چرا این قدر یواش گفتی؟ گفتم همه از اسمش میترسن.خب بیا بریم داره دیرت میشه قطار میخواد حرکت کنه بیا بریم.باشه...

بد نبود.
مشکلاتی داشتی که باید خیلی به اونا توجه کنی.
اولین چیزی که توجه رو به خودش جلب می کنه اینه که همه ی پستت رو توی یه خط نوشتی!
این کار واقعاً اشتباهه و باید در بعضی جاهای پست از enter استفاده کنی.
حتی بعضاً توی پست ها از دو enter پشت سر هم باید استفاده بشه.

همیشه یادت باشه که بین فضاسازی ها و توصیف هات، با دیالوگ ها دو تا enter بزنی.

نکته ی دیگه ای که باید بهش توجه کنی اینه که شیوه ی نوشتن دیالوگ اینجوریه:
هاگرید با قیافه ای وحشت زده و ترسان گفت:
- اسمش هست، لرد ولدمورت.

پس یعنی یه توصیف از حالت طرفی که دیالوگ میگه می کنی، یه دو نقطه میذاری، یه enter میزنی. بعد از گذاشتن یه خط تیره، دیالوگ ـت رو می نویسی.

در ضمن یه جورایی شتاب زده بود نحوه ی نوشتن پستت. سعی کن وقت بیشتری روی پست هات بذاری.

من به صورت مشروط تأیید ـت می کنم. اگه پیشرفت کردی و نکاتی که گفتم رو رعایت کردی، می تونی توی ایفا بمونی. وگرنه باید دوباره بیای و این مرحله رو بگذرونی.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۶ ۱۱:۴۵:۱۷

همیشه به خود ایمان داشته باش....


بدون نام
نامه هاگرید
هری از تابستون ها متنفر بود،از این متنفر بود که از خونه خودش دور باشه.از توی خونه ی جهنمی خالش زندانی باشه و نتونه از جادو استفاده کنه متنفر بود. دلش واسه دوستاش،کلاس ها،کیدیچ،تالار اصلی و حتی کلاس های معجون سازی اسنیپ تنگ شده بود و البته خودش هم از این دلتنگی آخری تعجب کرده بود.دوست داشت دوباره سیریوس رو ببینه،دوست داشت دو باره به کلبه هاگرید بره ولی حیف که هیچ کدوم از این کارا امکان پذیر نبود.
روی تخت خوابیده بود و داشت به اتفاقات گذشته فکر می کرد.هدویگ توی قفسش صدا می کرد.یهو صدای خوردن چیزی به پنجره رو حس کرد.بلند شد و به سمت پنجره رفت.هوا صاف بود و هیچ ابری تو آسمون دیده نمی شد. یک جغد خاکستری کوچیک بیرون بود. اول فکر کرد جغد رون هستش ولی وقتی پنجره رو باز کرد و جغد داخل شد و هری با دقت به اون نگاه کرد با جغد رون فرق می کرد. پس اگه جغد رون نبود پس جغد کی بود؟؟ نامه رو از پای جغد باز کرد و شروع به خوندن کرد:
سلام هری عزیز!باهات یک کار کوچولو دارم. اگه نامرو
دریافت کردی،هدویگ رو بفرست. من تو کوچه دیاگون هستم
تو دیگ سوراخ منتظرتم. زود تر خودت رو برسون. زیاد
وقتت رو نمی گیره.
هاگرید
هری خیلی خوش حال بود. با خودش فکر کرد ایول یک ماجرای تازه.از این که می تونست این خونه رو ترک کنه خوش حال بود. خدا رو شکر خانواده دارسلی رفته بودن به یک سفر دو روزه. هری از این تصمیمشون تعجب کرده بود ولی حالا خوش حال بود.البته اونا یک سری غذای کنسرو شده برای هری گذاشته بودن.ولی در اتاق قفل بود.دیگه چاره نداشت،باید از پنجره می رفت بیرون. خدا رو شکر دارسلی ها به بوته کاری علاقه زیادی داشتن و زیر پنجره اتاق هری هم کاشته بودن.پس اگه می پرید اتفاقی براش نمی افتاد.
حالا باید دو تا نامه می نوشت. شروع کرد به نوشتن اولین نامه:
خاله پتونیا من دارم خونه شما رو ترک می کنم و نمی دونم
کی دوباره بر می گردم. شاید فردا،شاید هم اول تابستون
سال بعد.البته می دونم که نگران من نمی شوید
هری
حالا باید یک نامه هم به هاگرید می نوشت.پس شروع به نوشتن کرد.
هاگرید عزیز!من در حال آمدنم.منتظرم باش.
دوست دار تو،هری
نامه هاگرید رو به پای هدویگ بست و اون رو به کوچه دیاگون فرستاد
و نامه دارسلی ها رو هم روی تخت گذاشت.
هری چمدونش رو جمع کرد،چون دیگه نمی خواست به اون جا برگرده.
از پنجره پایین پرید. خدارو شکر جاییش نشکسته بود.
حالا باید خودش رو به دیگ سوراخ می رسوند. البته می دونست چه جوری. با اتوبوس قهرمان،که مخصوص جادوگران بود.ناگهان اتوبوس جلوش ظاهر شد. هری به استان و راننده سلام کرد و سوار شد. و چند دقیقه بعد،هری در دیگ سوراخ مقابل هاگرید نشسته بود.
هاگرید خلی خوش حال بود و چشمانش برق می زد.بعد از سلام و احوال پرسی،هاگرید دلیل خواستن اومدن هری رو بهش گفت:اون یک کتاب در مورد چگونگی مراقبت از حیوانات جادویی خطرناک نوشته بود
و می خواست هری اولین نفری باشه که اون رو می بینه.هری کتاب هاگرید رو ورق زد،واقعا جا خورده بود.کتاب هاگرید واقعا با حال بود.
حالا هری خیلی خوش حال بود. چند دقیقه بعد هری با هاگرید و هدویگ وارد کوچه دیاگون شدن و زیر نور ماه به سمت مغازه ای رفتن که کتاب های جادویی چاپ می کرد.
هری واقعا هیجان زده بود و دیگه نمی خواست به خونه خاله پتونیا برگرده.می خواست بقیه تابستون رو به بارو بره پیش جینی و رون و بقیه دوستاش
پایان

خوب بود.
خیلی جالبه که ایراد تو دقیقاً برخلاف بقیه ی تازه وارد ها هست.
اصولاً تازه وارد ها همه ی نوشته ـشون دیالوگه و فضا سازی خیلی کمی دارن. در حالی که تو همه ی رولت توصیف و فضاسازی بود.
به همین خاطر بیشتر شبیه به خاطره تعریف کردن شده بود، نه داستان و رول.

می تونستی جایی که هری رفته بود پیش هاگرید دیالوگ اضافه کنی.
این ایراد کوچکی نیست و حتماً باید رفعش کنی ، ولی با توجه به این که نوشته ـت خوب بود...
تأیید شد.


ویرایش شده توسط نارسیسا* در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۴ ۱۹:۳۶:۲۹
ویرایش شده توسط نارسیسا* در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۴ ۲۰:۰۰:۲۲
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۵ ۱۲:۲۱:۲۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

آستوریا گرینگرسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۳
از خانه ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین


اقای هاگرید با هیکل بسیار درشتش مرا به راحتی از رستورانی به ان شلوغی جا به جا کرد ... نفهمیدم اما به طور عجیبی وارد یک بازار کاملا جادویی شدیم...زن ها کلاهایی مثل جادوگرای داخل قصه های بر سر داشتند.و مردا لباسایی بسیار خاص . در انجا بسیاری کودک هم سن و سال من دیده میشد.گویا انان هم برای خرید وسایل مورد نیازشون به اینجا اومده بودند.دستانم عرق کرد.داغ شدم.من...به جای انکه با پدر و مادرم به اینجا میومدم با اقای هاگرید اومده بودم.حس عجیبی داشتم.تمام مدت از دنیایی که باید در ان می بودم خبر نداشتم.از دنیای جادو.دنیایی دور از حرف های زور خاله پتونیا و دادلی ! و عمو ! در این افکار بودم که اقای هاگرید دستانم را فشرد و گفت :
چیشده هری...؟
به خود امدم و گفتم : نه...چیزی نیست اقای هاگرید.
چند لحظه بعد متوجه شدم که در کنارم زانو زده..
- هری...غریبی نکن...عادت میکنی !
- ممنونم هاگرید.
بعد گذشت چند دقیقه گفت :
خب هری...وزق ، سمور یا جغد گزینه های تو هستند.
- باید یکی از اونارو انتخاب کنم ؟
- بله هری ! مطمن هستم بهترینو انتخاب میکنی !
چند قدم از من دور شد.فریاد زدم : هاگرید ... کجا میری ؟
- زود میام هری ... انتخابتو بکن....
وارد یه مغازه شدم...تاریک بود...به سختی چهره ی فروشنده رو دیدم.
-پسر جوان...چه میخواهی برایت بیاورم...؟
به سمت مرد فروشنده رفتم.
- هنوز هیچی !
به سمت حیوانات توی ویترین رفتم...
یه سمور بسیار بزرگ و مشکی بود... ازش ترسیدم... در چشمانم ذل زده بود...زیر قفسشو خواندم نوشته شده بود : سمور جنگل S
صدای فروشنده امد که میگفت :
تعجب نکن.سموری از جنگل ممنوعه ی هاگوارتز هست.
- اها...
به سمت وزقی رفتم .... رنگش بنفش تیره بود... و به نظر خیلی بازیگوش می امد...چون مدام خودش را به شیشه اش میزد.لبخندی زدم و به سمت جغد سفیدی رفتم.شگفت زده شدم...جغد بسیار زیبایی بود...زیر قفسش نوشته شده بود : جغد نامه رسان کوهای فیلیپ
مرد فروشنده با حالتی خاص گفت :
جغد نامه رسون....انتخاب خوبیه . خوشم اومد...
شیشه ی ویترین رو باز کردم و قسش را در اوردم و به سمت فروشنده رفتم.روی میزش گذاشتم و گفتم :
من این را میخوام ... چند میشود ؟
در جواب من گفت : 100 گالیون...
در جیبم دست کردم.هاگرید مقداری پول به من داده بود...اما من چیزی از واحد پولشون نمیدونستم...همه ی پولم را بر روی میزش گذاشتم و گفتم : ببخشید میشه کمکم کنید...؟
گفت : البته
100 گالیون رو از پولا کم کرد و بقیه را پس داد.جغد را گرفتم و گفتم : ممنون...
او با صدای سردی در پاسخ به من گفت :
خواهش میکنم ... اقای هری پاتر!
سرم را انداختم زیر و از انجا بیرون رفتم...چرا همه مرا میشناختند و من نه ؟ هویت من چیست؟؟؟نمیدانم


خیلی خوب نوشته بودی.
اشکالاتی داشتی که با یه کمی کار کردن روش می تونی برطرف کنی و خیلی زود به یکی از بهترین نویسنده های ایفای نقش تبدیل بشی.
نکته ای که باید دقت کنی اینه که «...» فقط برای جاهایی ـه که به طور ناگهانی دیالوگ یا توصیفی قراره قطع بشه. آخر جمله ها باید نقطه استفاده بشه، یا برای مکث بین جمله ها می تونی از ویرگول استفاده کنی.

برای نوشتن دیالوگ هم بهتره وقتی گفتی فلانی با لبخند گفت، یه دو نقطه بذاری، یه اینتر بزنی و خط بعد، یک خط تیره و بعد دیالوگ رو بنویسی.

در ضمن خیلی سعی نکن کتابی بنویسی. تا یه حدی می تونی محاوره ای بنویسی ولی نه خیلی زیاد.

فضاسازی هات عالی بود.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۵ ۱۲:۱۵:۲۰
دلیل ویرایش: تأیید


تو ضعیفی...من تنهایی صاحب تمام دنیا هستم
اما تو مرا به کمک دوستانت شکست دادی...
بدان ای نادان قدرت مرا...
روزی باز خواهم گشت...
ان زمان تمام دنیا بر من زانو میزنند...
و تو عصای پیری را در دست داری...
من جاودانه ام....

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.