گیدیون با اجازت بعد "خوب تو هم برو میز ها را دستمال بکش" رو می نویسم.
__________________________________________________________
سارا به کار لارتن و گیدیون نگاه کرد و فریاد زد:
پروفسور دامبلدور؟پروفسور؟
دامبلدور به سرعت(!) خود را به سارا رساند و گفت:
چی شده فرزندم؟
-خوب می خواستم بگم نارنجی خالی خوب نیست.خوب ما یه رفیقی داریم که کارش نقاشیه.با این که با قلمو کار می کنه ولی از عهده ی اینم بر میاد.کارش خیلی درسته.زنگ بزنم بیاد؟
-باشه ولی چقدری پول می گیره؟
-اصن شایدم پول نگیره.میگم که دوستمه.
-خیل خب زنگ بزن.
-تلفن کجاست؟
دامبلدور به پیشخوان اشاره کرد.سارا شماره گرفت.
-الو؟هاگوارتز؟ :phone: (دامبلدور از این همه پیشرفت به وجد آمد.)
-.....
-وصل کنید به تالار خصوصی هافلپاف لطفا.(بیشتر به وجد آمد)
-....
-الو سلام دانگ.میشه گوشیو بدی به ریونا؟(بیشتر از بیشتر به وجد آمد)
-....
-الو سلام ریونا.چه طوری؟
-....
-منم خوبم.ریونا،یه کاری بگم می کنی؟
-.....
-پاشو بیا کافه ی محفل ققنوس کارت دارم.هر چی هم وسایل نقاشی داری بیار.
-......
-ممنون عزیزم.خدا دیکنز!
سارا رو به جمعیت تعجب زده ی محفلی می کند و می گوید:
حله! پس جیمز و تدی کجان؟!
___________________________________________________________
-تدی باید بریم بازار مشنگا.تو دیاگون که ال سی دی نمی فروشن.
-مگه می خوایم دارو بخریم که بریم بازار؟ مشنگا یه جاهایی دارن که وسایل الکترونیکی شونو از اونجا می خرن.
-خب کجا؟
-من چه می دونم؟!
-اَی بابا! کاش سارا هم باهامون میومدا. متخصص این جور چیزاست.
جیمز و تدی از مشنگی آدرس پرسیدند و به آنجا رفتند. در طول راه همه به خاطر لباس های عجیب و غریبشان خیره به آن ها می نگریستند. وارد اولین مغازه شدند.تدی رو به فروشنده گفت:
سلام آقا.
یه تلویزیون خوب می خواستم.
فروشنده سرش را حتی بالا نیاورد.به تلویزیونی اشاره کرد.تدی با تحسین به تلویزیون نگاه کرد و گفت:
چند اینچه؟
جیمز با تعجب گفت:
چی میگی تدی؟مگه چوبدستیه که اینچی باشه؟
فروشنده با تعجب سرش را بالا آورد. وقتی لباس های آن ها را دید گمان کرد آن ها دیوانه اند و آن ها را بیرون انداخت.جاهای دیگه هم همین آش بود و همین کاسه.بعضی جاها هم که به سر و وضع آن ها اهمیت نمی دادند وقتی پول آن ها را می دیدند از کوره در می رفتند.آخر سر تدی و جیمز خسته به سمت کافه رفتند.
تدی در را باز کرد و با کمال تعجب دختری هم سن و سال سارا دید که دارد روی دیوار نقش و نگار هایی می کشد.
رینگ دوئلی را دید که به رنگ قرمز بود و برق میزد و زیبا نیز بود.حتی در قسمتی از کافه سنی قرار داشت که فعلا معلوم نبود برای چیست.
مودی باعصبانیت گفت:
کجا بودید شماها؟
می خواستید از زیر کارا در برید؟
اِ؛ پس تلویزیون کوش؟!
جیمز و تدی با بی حوصلگی ماجرا را تعریف کردند.
دامبلدور گفت:
اِِِی وای،یادم رفته بود اونا پول جادوگری قبول نمی کنن.
بعد رو به سارا کرد و گفت:
گرینگوتز الان بستست و نمیشه پولمونو تبدیل کنیم.میشه شما قرض بدید بهمون؟
سارا با لبخند گفت:
البته.من زنگ می زنم به سم،برادرم تا بره بخره.
-تدی با تعجب گفت:
سم؟ سمی کلن؟
-اوهوم.اونو می شناسی؟
-معلومه که می شناسم! یکی از بهترین دوستام بوده.
لارتن با تعجب گفت:
مگه جادوگره؟
-البته.
___________________________________________________________
ساعاتی بعد در کافه زده می شود.لارتن در را باز می کند.پسری خوش قیافه با موهای مشکی و چشمانی آبی وارد می شود.پسر بسیار به سارا شباهت داشت.
سارا در بقل برادر خود می پرد.این جور که معلوم بود بسیار همدیگر را دوست داشتند.سم با تدی صمیمانه دست می دهد.بعد نیز با بقیه ی اعضای محفل.
سارا:
ایشون سمی کلن هستن.برادر من. هفت سال ازم بزرگتره. سم آوردیشون؟
-آره.
بعد فریاد میزند:
بیاریدشون.
چند کارگر با تلویزیون هایی یه جور وارد می شوند و با راهنمایی های سم آن ها را در جاهای مناسبی می گذارند.
___________________________________________________________
همه ی محفلی هاو سارا و سم و ریونا از کار زیاد ولو شدند.
دامبلدور با خوشحالی گفت:
مرحبا بر شما .
یه کار دیگه ام انجام بدید فکر کنم حل بشه.
آه از نهاد محفلی ها بلند شد.
-باید برای اینجا تبلیغ کنیم.
___________________________________________________________
رز
زنان نزد اربابش رفت.
-ارباب... ارباب...
-ها؟ چی شده؟
-پیام امروز، پیام امروزو دیدید؟
-نه؟چه طور مگه؟
-ارباب دامبلدور و یاراش از شما و ماها تعریف کرده! این خبر تو صفحه ی اوله.
ولدمورت بهت زده
به رز نگریست و بعد روزنامه را از دستان رز چنگ زد:
آلبوس دامبلدور امروز مطلبی را گفت که همه ی ما را شگفت زده کرد:
مرگخواران انسان های شریفی هستند و برادران و خواهران محفلی ها هستند. محفلی ها مرگخواران را بسیار دوست دارند.آن ها نقش اثر گذاری در پیشرفت جامعه داشتند. بنده از لرد ولدمورت دعوت می کنم تا با یاران خود به کافه ی ما بیایند و اینجا را نورانی کنند.
آلبوس دامبلدور
رز صفحه را ورق زد و صفحه ی تبلیغات را آورد. در این صفحه عکس هایی از کافه ی محفل بود و ولدمورت در دل به زیبایی آنجا آفرین گفت.
رز رو به ولدمورت گفت:
ارباب حالا می خوایم بریم؟
-مجبور نیستیم بریم،چون دامبل از من دعوت رسمی نکرده!
-اتفاقا کرده ارباب.
و نامه ای را به سوی اربابش گرفت.ولدمورت نامه را باز کرد:
درود بر یگانه لرد هستی!
من از شما و یارانتان دعوت می نمایم که به کافه ی دلپذیر ما بیایید.
امشب جشن بازگشایی کافه است.
ولدمورت با خود فکر کرد آیا سر دامبلدور به سنگ خورده بود؟ صدای رز رشته ی افکارش را پاره کرد:
ارباب میریم یا نه؟
-میریم