در همین احیان که حس شیرین پیروزی و نجات داشت تمام وجود چارلی را پر می کرد یکمرتبه دستی از غیب ظاهر شد و دم فلس دار رکس را گرفت و باعث شد تا رکس و تک سرنشینش با مغز روی زمین سنگفرش دیاگون سقوط کنند.
چند دقیقه ای طول کشید تا چارلی (که چند متر همراه رکس روی سنگفرش دیاگون سر خورده و چند مغازه دیگر سر راهشان را نیست و نابود کرده بودند) بتواند موقعیتش را تشخیص دهد.
- چی...چی شد؟من که داشتم به اوج آسمونها سفر می کردم...پس سقوط چرا؟ :hyp:
ناگهان صدایی از دل آسمان به گوش رسید.
- من باعث سقوطت شدم.
چارلی سرش را به طرف آسمان گرفت.
- تو...تو کی هستی؟مرلین توئی؟ای نامرد!
- نه بابا...اون که الان تو چت گفت سه تا امتحان داره وقت سر خاروندنم نداره چه برسه به هشتبلکو کردن تو...
چارلی سرش را خاراند.
- هوم؟هان یافتم... تو دامبلدور ای شیطون!
صاحب صدا که به وضوح دچار حالت تهوع شده بود گفت:
- آخه بوقی. دامبلدور رو با اون یه من ریش شپش زده به زور تو زمین قبول کردن...یه حدس تمیزتر بزن!
- ام...زئوس؟
- نه.
- توحید ظفرپور؟
- آخه این بابا چه ربطی به ماجرا داره؟
- کارگردان؟
صدای خرت خرتی از سوی آسمان آمد. به نظر می رسید گوینده آسمانی در حال کندن موهایش باشد.
- آخه ابله... کارگردان که جلوت وایساده.
چارلی مجددا سرش را خاراند.
- هم...آخه می دونی موقع زمین خوردن چشمام از جاش در اومد برای همین دیگه نمی تونم ببینم وایسا یه لحظه...
چارلی کورمال کورمال دست در جیبش کرد و یک جفت چشم یدک بیرون آورد و داخل حفره خالی چشم هایش جاسازی کرد. در حالیکه پلک می زد تا چشمانش به دیدن محیط عادت کند گفت:
- عهه...راست میگیا. پس تو کی هستی؟
- من نویسندم.
- پس چرا مارو هل دادی؟مگه مریضی؟
صدا با رندی گفت:
- خیر کاملا سالمم. فکر کردی به همین کشکیه که پاشی بری به دامبل خبر بدی و سوژه رو به این سرعت تموم کنی؟نخیر...حالا کار داری. در ضمن اگر جای تو بودم یه نگاه به پشت سرم می نداختم. ظاهرا شاکیات زیاد شدن.
چارلی با وحشت آهسته چرخید تا به پشت سرش نگاه کند. حتی از آن فاصله می توانست توده عظیم گرد و غباری را ببیند که با سرعت به طرفش می آمد.
چارلی: