چارلی در حالی که لبخند مصنوعی بر لب داشت گفت: نه. من اهل مطالعه نیستم. :zogh:
ویلبرت در حالی که داشت قفسه ی کتاب ها رو با جادو جا به جا می کرد، پرسید:
چارلی، از بیل چه خبر؟ خیل وقته ندیدمش.
- فکر کنم به زودی ببینیش.
- چرا؟
- چون شده بازرس عالی رتبه ی هاگوارتز!
- پس توی چند هفته ی پیش رو میبینمش. چارلی، میتونی یه کاری برام انجام بدی؟
- آره حتما. حالا چه کاری هست؟
- کار سختی نیست. فقط میخوام برام کمی تبلیغ کنی.
- اون وقت چرا؟
- چون میخوام از کتابخونه ام زیاد بازدید بشه.
- چرا؟
- چون که اگه بازدید ها بیشتر بشه، گالیون هم برای بزرگ تر کردن کتابخونه هم بیشتر میشه.
چارلی وقتی اسم گالیون رو شنید ناخواسته گفت:
باشه... باشه. من رفتم. خداحافظ.
- باشه برو. بدرود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتهای کوچه دیاگون، مهد کودک تازه تاسیسبارتی در حالی که داشت با جاگسن تابلوی مهد کودک رو درست میکرد به آیلین گفت:
آیلین بدو تبلیغ کن. چرا اون جا وایستادی؟ بدو بیا اینجا تبلیغ کن.
آیلین در حالی که داشت با بعضی از والدین صحبت می کرد گفت:
یه لحظه صبر کن. دارم تبلیغ میکنم دیگه. اصلا برو به کار خودت برس.
- آیلین، سلام.
آیلین با بی میلی جواب سلام چارلی رو داد.
- داری چیکار میکنی؟
- کوری؟ دارم تبلیغ می کنم.
- چه جالب. من هم واسه ی تبلیغ اومدم.
- برای کدوم مغازه؟ نکنه برای اژدها فروشی داری تبلیغ میکنی؟
- نه. برای ویلبرت دارم تبلیغ میکنم. کتابخونه ی جدیدش رو راه انداخته.
- خب. حالا میری تا ما به کارمون برسیم؟ :vay:
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۵ ۱۱:۰۶:۰۴
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳۰ ۲۱:۲۲:۰۷
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳۰ ۲۱:۲۵:۱۸