هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
- کیک کدو حلوایی می خوری؟


ویولت سرشو تکون داد. ویکی با کیک کنارش نشست و هر دو در سکوت به گرد و خاکی که از ماشین سنت مانگو در انتهای جاده بلند میشد چشم دوختند:

- میدونی که این براش بهترین راه بود.


ویولت با حرکت سر تایید کرد. جز معدود اوقاتی بود که بین ویولت و ویکی، ویکی اونی بود که حرف می زد. نسیم ملایمی که موی دم اسبی ویولت و موهای به هم ریخته ی ویکی رو که نور ملایم سحرگاهی روشن تر از همیشه نشون می داد اشفته می کرد صورت دو دختر محفل را نوازش داد:

- چرا الان ویو؟ چرا صبح زود؟ خودت میدونستی همه یا خوابن یا ماموریت.

- ویکی! ویولت با قاصدک و روبان و کل کلاش با جیمز شناخته میشه. دوران خوبی نیست. میدونم که فهمیدی تعداد ماموریتا چند برابر شده. وقتش نیس که کسی رو با نگرانیام مشغول کنم.

- میدونم. با این که تدی هیچی نمیگه حس میکنم که یه اتفاقات جدیدی افتاده. و تو! اخرش با این از خود گذشتنات کار دستمون میدی ها! میدونم آلیس ، آلیسِ توئه اما شاید کس دیگه ای هم باشه که بخواد باهاش خدافظی کنه.


باز هم سکوت از طرف ویولت...

ویکی با خودش فکر کرد:

« نباید بزارم خودشو تو فکر غرق کنه باید حواسشو پرت کنم»

- اوووم ویو؟ یه چند وقته میخوام یه سوالی ازت بپرسم...


ویولت اهی کشید:

- ویکی خواهش می کنم! الان اصلا حوصله ی کل کل سر تدی یا هر موضوع دیگه ای رو ندارم.

- نه موضوع این نیست.


خورشید حالا بالاتر آمده وسایه روشن ساختمان های اطراف تقریبا دیده میشد. ویولت برگشت و با کنجکاوی نگاهی به ویکی انداخت:

- چی شده؟


ویکی که سعی در پنهان کردن تعجبش از دیدن چشمان اشکالود ویولت داشت کلمات را به سرعت پشت سر هم ردیف کرد:

- اولا که بهم بگو چی شده؟ چه اتفاقی افتاده که ماموریتا اینقد پشت هم شده و همه هی پچ پچ میکنن و تدی هیچی به من نمیگه؟ و دوما من حس میکنم که دیگه میتونم شرکت کنم تو ماموریتا و دوس دارم یکی دو بار تو وقتای بیکاریت بیای و نگاه کنی و اگه اشکالی تو اجرای وردا و نحوه ی نبردم می بینی بهم بگی و سوما تو جلسه ی بعدی ایده ی این که منم شرکت کنم تو ماموریتا رو مطرح کنی و خودم میدونم که الان وقت مناسبی برای زدن این حرفا نبوده و تو نگران آلیسی اما نباید ذهنتو مشغول کنی و..

دستش را با تردید روی شانه ی ویولت گذاشت:

- زندگی ادامه داره و مطمئن باش آلیس حالش خوب میشه..این فقط یه حالت بازگشت موقتیِِ شوک هست که مطمئنم به خاطر ماموریت آخرشه که بازم من نمی دونم چیه و هوووف....نظرت چیه؟


ویکی دستش را از شانه ی ویولت برداشت و به عادت همیشگی موهایش را در یک سمت جمع کرد و سعی کرد چشمانش با نگاه هنوز ناراحت اما متعجب ویولت تلاقی نکند و به نوک درختان که حالا نور خورشید رویشان افتاده بود نگاه کرد.


اما حرفهای درهم و برهمی که ردیف کرده بود ویولت را به حالت همیشگی بازگرداند . از جا برخاست و دستش را به سمت ویکی دراز کرد:

- اوه پاشو پرنسس! بریم تو صبحانه بخوریم. شب بیا روی پشت بوم ! با هم صحبت می کنیم.


و همانطور که ویکی در حال نق زدن بود که پشت بوم خاکی و کثیف و بلنده، اورا بلند کرد و به داخل خانه کشید. صدای قابلمه و ظرف و صحبت و خنده از داخل اشپزخانه می امد. زندگی در جریان بود.


ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۲۲:۱۴:۳۹
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۴ ۰:۳۳:۱۵

اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
باريكه‌ي نوري كه از بين پرده ها رد مي‌شد؛ روي صورت آليس ميفتاد و روشنش ميكرد. البته نه اين كه بانوي رنگ پريده و بور محفلي، احتياجي به نور ماه داشته باشه تا صورتش ديده شه. قفسه ي سينه ش با ريتم منطم و آرومي بالا پايين مي رفت و صورتش توي خواب معصوميت و سادگي غريبي داشت. توي لباس سفيد بيماران سنت مانگو، آليس لانگ باتم حتي رنگ پريده تر به نظر مي رسيد.

- اون بايد برگرده سنت مانگو ويولت!
- اون! هيچ جا! نمي ره!
- انقدر كله شق نباش! فك مي كني چي به نفعشه؟ اين كه مثل يه روح سرگردون اين ور و اونور بچرخه و به خودش آسيب بزنه؟!
- من نمي ذارم احدي بهش نزديك شه ويكتوآر ويزلي!

صداي داد و فرياد ويولت و ويكتوآر كل محفل رو برداشته بود. دو تا دختر، يكي بلوند و اون يكي، سبزه، با مشت هاي گره شده و چشمايي كه از عصبانيت برق مي زدن، وسط آشپزخونه رو به روي همديگه گارد گرفته بودن. تدي مثل اغلب اوقات، عاقلانه از حضور توي ميدون جنگ خودداري مي كرد تا ويكي و ويولت مشكلاتشون رو خودشون حل كنن و در اين مورد، ساير محفليا هم ترجيح مي دادن وظيفه ي ناخوشايند قانع كردن ويولت رو به ويكتوآر و شرافت كاريش بسپرن.

ويكي كه صورت زيباي پريزادطورش، از عصبانيت گل انداخته بود، از بين دندون هاي كليد شده گفت:
- تو خودخواه ترين آدمي هستي كه به عمرم ديدم! ادعات گوش فلك رو كر مي كنه ولي قدرت اينو نداري كه به خاطر بهترين دوستت از خودت دست بكشي! حال منو بهم مي زني! خوشحالم كه آليس نيست تا ببينه دوست ِ عزيزش داره ذره ذره جونشو مي گيره!

و ويولت، رنگش پريد و لال شد. نه به خاطر اين كه از ويكي مبادي آداب و متشخص بعيد بود اين برخورد. نه به خاطر اين كه باورش نمي شد ويكي مهربون محفل، انقدر بي رحم باشه. نه به خاطر هيچ چيز ديگه.. به جز.. واقعيتي كه توي حرفاي ويكي بود!..

براي اولين بار در تموم اون مدتي كه ويكي و ويولت نعمت مصاحبت همديگه رو پيدا كرده بودن، اين ويولت بودلر گستاخ و حاضرجواب بود كه برگشت، درو محكم به هم كوبيد و بيرون دوييد..!

صداي تلق تولوقي، آرامش و سكوت شبونه ي بخش بيماران رواني سنت مانگو رو بهم ريخت. اگه آليس به هوش بود، مي تونست از صداي " اكّه‌هي! آلوهومورا لامصّب!" و " ميو؟" و "نه ماگت. خودم مي‌تونـ.. آخ! پنجره‌ي كوفتي!" و "قور!!" و "هيسسسس!" تشخيص بده اين عيادت كننده هاي ناخونده كه نصفه شبي داشتن از پنجره ميومدن تو، كيان. ولي خب.. آليس بيدار نبود تا حلقه ي ويولت و جونوراش رو دور تختش ببينه!

ويولت در حالي كه دستاشو پشتش حلقه كرده بود؛ روي پنجه و پاشنه‌ي پاش تاب مي خورد:
- هي! آلي!

بايد به ديدنش مي رفت. اونم وختي هيشكي نبود.
- منم. ويو.

تصور كرد چشماي روشن آليس باز مي شن و با ديدنش برق مي زنن. لبخندي كه روي لباش نشسته بود؛ كِش اومد.
- غمت نباشه آبجي. جاي مايتابه ت امن ِ امنه! حاجي ت چار چِشي مراقبشه. وختي برگردي..

يه لحظه اضطراب توي صورتش سايه انداخ ولي خب.. ويولت بودلرا زياد مضطرب نمي‌مونن! با خنده ادامه داد:
- مث روز اولش آماده‌س كه به شكل سلاح سرد؛ باز پرتش كني طرفم وختي شكاري ازم!

خيره شد به آليس. نميدونس واس قانع كردن خودش يا قانع كردن دوستش، محكم گفت:
- برميگردي! من.. من مي دونم!

به تخت آليس نزديكتر شد. ويولت آدم احساساتي اي نبود. بلد هم نبود يه آخرين خدافظي دُرُس حسابي با رفيقش بكنه. ولي.. بايد خدافظي مي كرد و كنارش.. بايد بش اطمينان مي داد..!

خم شد. آروم موهاشو نوازش كرد.
- و وختي برگردي.. من اينجام!..

ميتونست قَسَم بخوره كه صورت آليس؛ بعد از اون جمله؛ آروم تر به نظر مي رسيد..

يهو يه چيزي يادش اومد:
- راسّي! ما يه مهمون جديد داريم آبجي! باورت نمي‌شه كيه!!

و قَسَم دوم ويولت، سر نيشخند شيطنت آميزي بود كه مث‌كه روي صورت آليس نشست. انگار اون چيزي مي‌دونست كه ويولت ازش بي خبر بود!..


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۱۹:۰۵:۵۰

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
- ویو کجایی؟

ویولت بودلر دستگاهی رو که چندساعت بود درگیر سیم پیچی هاش بود، کنار گذاشت و به سمت در اتاق رفت. در آستانه ی در، آلیس لانگ باتم پریشان و آشفته ایستاده بود. ویولت با نگرانی نگاهش کرد و روی تخت نشوندش. آلیس چیزی نمی گفت و به فرش اتاق خیره مونده بود. ویولت پرسید:
- چیزی شده آلی؟

آلیس سرش رو روی بالش گذاشت و دراز کشید. جواب ویولت رو نداد و همین برای ویولت جواب بود. از اتاق بیرون آمد و به سرعت به سمت آشپزخونه محفل رفت. کشوی یکی از کابینت ها رو بیرون کشید و مشغول گشن شد.
- اه، لعنتی!

شیشه خالی رو روی میز پرت کرد. شیشه قرص ها چندتیکه شد و صدای خردشدنش ویکی رو به آشپزخونه کشوند. خودش را با سر به داخل پرتاب کرد و با جیغ ویولت که " پات زخم میشه" سرجاش ایستاد. شیشه خرده ها رو از نظر گذراند و با ابروهای بالارفته ویولت رو برانداز کرد.
- چی شده؟

ویولت نگاهی به ویکتوریا انداخت. خودش بود. بدون هیچ توضیحی دست ویکتوریا رو کشید و از پله ها بالا برد. ویکتوریا مقاومتی نکرد و به دنبال ویولت رفت. ویولت در رو با خشونت باز کرد و با اشاره ای به تخت آلیس گفت:
- میشه معاینش کنی؟

ویکتوریا تعجب نکرد. تاحالا چندبار حال آلیس خراب شده بود، فقط ویولت زیادی شلوغش می کرد. کنار تخت زانو زد و ویولت مرلین روشکر کرد که حداقل یک نفر میونشون یک کاری بلده!

ویکتوریا دستش رو از روی پیشانی آلیس برداشت و سرجاش صاف نشست. ویولت بی صبرانه در اتاق قدم رو می رفت. آخرسر طاقت نیاورد و درحالی که سعی می کرد تن صداش تا حد امکان پایین باشه، گفت:
- حالش خوب میشه؟

ویکتوریا جوابی نداد. انگشتانش رو درهم حلقه کرد و نفس عمیقی کشید. ویولت از این صبوری ها متنفر بود. فریاد زد:
- د ِ یه چیزی بگو!

ویکتوریا دست از مقدمه چینی برداشت و ضربه نهایی رو وارد کرد:
- ویولت، من فکر می کنم، من فکر می کنم اون باید بره سنت مانگو!

دست از قدم زدن برداشت و سرجاش خشک شد. ویکتوریای بیمزه! شوخی کردنش گرفته! ویکتوریا ادامه داد:
- حالش خیلی وخیمه، فکر نکنم دیگه تورم یادش بیاد!

ویولت به سمت ویکتوریا برگشت. لبهاش می لرزیدند. دست های مشت کرده اش رو در جیبش فرو کرد و گفت:
- اون هیچ جا نمیره!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
والا به همه ماموریت میدن برین ولدکو بکشین و 4تا اژدها به ارتش محفل اضافه کنین و موی مرگخوار گیر بیارین بعد به ما میگن تو این گشنگی و تشنگی و ضعف و نحیف بودن و هزار بدبختی واسه لشکر تیرخورده ی محفل، واسه همه ی همه ی همشون بشین افطاری درست کن! :vay: تو پناهگاه که بودم مامان بزرگ مالی نمیزاشت دست به سیاه و سفید بزنم! یعنی بعد شونه زدن ریش دامبلدور سخت ترین کار ممکن افطاری درست کردن واسه بچه های محفله!! والا! فکر مانیکور ناخونای آدمو نمیکنن! ایـــــش!


********



صدای بلندی جو آروم و خواب آلوده ی بعد از ظهری خانه را به هم زد:

- بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!شترق!


در آشپزخونه ی گریمولد با حالتی انفجاری باز شد و مقادیر زیادی دود و جرقه و مایتابه و جن خونگی و ماندانگاس که خواب بود به همراه یک عدد ویکی سیاسوخته افتادن بیرون!


چندین نفر با تصور لو رفتن قرارگاه با صدای پاق! غیب شدن و دامبلدور که در حال گپ زدن با ویولت بود اونو کشید سمت خودش و تبدیل شدن به یه مبل راحتی و یه گلدون با روبان بنفش دورش!

همه در حال دویدن دور پذیرایی بودند:


- یا دندون طلای مرلین!

- کیــــــــــــه؟

- زلزله!!

- خدا لعنت کنه اونیو که ترقه زد!

- بهمون خیانت شده ه ه!


صدای مامان سیریوس که آپدیت شده بود هم از بین داد و فریاد ها به صورت ممتد به گوش می رسید:

- بـــــــــــــــــــــــــــــــــوقیا! خائناااااا! وقت افطاره!


برای این که بدونیم دقیقا چی شده برمیگردیم به چند ساعت قبل:


فلش بک



ویکی با موهای آراسته در حالی که پیژامه اش را - که پر از خرگوش های ریز متحرکی که هویج می خوردند بود- صاف و صوف میکرد و با خودش آوازی زمزمه میکرد از پله ها پایین می اومد. به لحظه ی اوج آهنگ رسیده بود و چشاشو بسته بود:

- اگه یه روزی نوم تو باااااز/ تو گوش من صدا کنه!


در اینجا چند لحظه صحنه وایمیسته و به خیالات خام ویکی گوش جان می سپریم :

- آخ جون یه روز تعطیل! احتمالا اکثرا ماموریت باشن ! منم واس خودم لم میدم یه گوشه تا افطار! افطار چی داریم راسی؟


صحنه دوباره به حرکت درمیاد و ویکی پاشو از روی پله ی آخر میزاره پایین و این صحنه ایه که باهاش مواجه میشه:

ماندانگاس وسط پذیرایی خوابیده و رز و جیمز دارن موی دم تسترال میکنن تو دماغش! اونم هی خودشو میزنه و چشاشو نیمه باز میکنه و چیزی نمی بینه و باز می خوابه...


لیلی و آسپ دور پذیرایی می دون و آسپ هی داد میزنه:

- فریزبیمو بده!


تدی خودشو به شکل دامبلدور که در حال بلند بلند فک کردنه و قدم میزنه دراورده و پشت سرش راه میره!


نویلم هی دنبال الیس که دارن با ویولت گردگیری میکنن می دوه:

- مامان توروخدا! مامان تو که نمیدونی! من همیشه مشقمامو به موقع مینویسم! هیچی ام یادم نمیره ولی امروز عصر می خوام با یوان اینا برم دوئل ! اگه نرم فک می کنن جا زدم تازه تو بهتر از ماجراهای بچگیم خبر داری! تو رو به ته ریش مرلین بنویس! اگه این ماموریتو انجام ندم محفل رام نمیدن!ماموریت بعدی مطمئنا شونه زدن ریش دامبلدوره! دلت میاد؟


تمامی ویزلی ها نیز حضور دارن و گوشه کنار اتاق لم دادن!


دو گروهم دو طرف نشستن و سعی می کنن به صورت ذهنی اشیای مختلفو تو هوا نگه دارن!


خلاصه اوضاع شدیدا تسترال در تسترال بود!


ویکی با بیچارگی پیش خودش فکر کرد:

- ای روز تعطیل خداااحااافظ/ آروم و ساکت خداااحااافظ ( اسمایلی فروریختن کاخ آرزوها!)


بو کشید! بوی هیچ غذایی نمیومد! آروم و پاورچین سعی کرد از گوشه ی پذیرایی خودشو برسونه به آشپزخونه تا ببینه افطار چی دارن و بعد بیاد تو جمع!

- بعله بالاخره اومد! ویکی! فرزندم! صبحت پر از روشنایی! بیا یه خبر خوب واست دارم!


سکوت عمیقی برقرار شد. ویکی روشو آِروم و با ترس برگردوند. تمامی جمعیت موجود در پذیراییِ در حال انفجار با نگاه هایی گرگ مانند بهش زل زده بودن. :pashmak:


دامبلدور شروع کرد به خوندن :
تصویر کوچک شده


محفلیا: افطااااری!
تصویر کوچک شده


دامبلدور:
تصویر کوچک شده


محفلیا: امشب! امشب!
تصویر کوچک شده



ویکی عقب عقب میره و محفلیای گرسنه حلقه شونو تنگ تر می کنن...نزدیک و نزدیک و نزدیک تر...

- باشه باشه!


همه ی چهره های درهم فرورفته گوگولی مگولی و اینجوری میشن!

1 ساعت بعد



هیشکی از دخترای محفل جز ویکی خونه نیست!

- گشنمه!

- بوی غذای خوب میاد!

- الان میتونم یه هیپوگریفو درسته بخورم!

-من بوقم؟ تو بوقی!

- پختن؟ پختن؟

- افطار ساعت چنده؟

- من تشنه مه!


همه ی محفلیا تو آشپزخونه ن! بوها و بخارات عجیبی تو هوا در جریانه یکی ندونه فک می کنه اومده خونه ی مورفین!

روی گاز حدود 10، 12 تا مایع مختلف با رنگای متفاوت قل قل میکنن!

- دست نزن به سیب زمینیا! به نفع خودت نیس! گفته باشما!


هوگو که دستش روی ظرف سیب زمینیا بود برگشت و ویکی رو دید که مالی گونه نگاش میکرد :

- باو یه دووونه!


و دستشو جلو بردن همان و خواندن بی وقفه ی آواز " من همون اژدهای سابقم" همان!


آواز هوگو باعث بیدار شدن مامان سیریوس و از خواب پریدن ماندانگاس شد:

- بــــوقیا! خائنا! وقت افطاره

- من نبودم! باور کن! آخه کی میتونه هاگوارتزو بفروشه؟


همزمان صدای شلیک خنده ای از سمت میز وسط آشپزخونه اومد. دامبلدور که رفته بود به غذاها سر بزنه و سرشو روی قابلمه خم کرده بود توی دود گم شد بودو وقتی یه کم دودا برطرف شدن دامبلدور ریش نداشت!!

- فک کنم تو اینه ی ایرایزاد باید نیگا کنی دوباه ببینی ارزوت الان چیه!

- چقد طول کشیده بود ریشت اینقد شه؟18 سال؟

- اشکال نداره کلی جوونتر شده قیافه ت!

- میگما! از نظر آسلامی مشکل ندشته باشه ریش نداری!


دامبلدور در حالی که دماغشو بالا میکشید:

- تازه روش افسون ضد گلوله گذاشته بودم!


ویکی که شبیه هاگرید بعد از تمیز کردن جغددونی شده بود داد زد:

- بسه! بسه!همه بیرون!


محفلیا دونه دونه غرغرکنان با شونه های فرو افتاده و نگاه حسرت امیز به غذاها از در آشپزخونه رفتن بیرون. جز ماندانگاس که باز خواب رفته بود!

نیم ساعت مونده به افطار



خانوما برگشتن و همه تو پذیرایی گربه ی شرکانه نگاهشون به در آشپزخونه س که...


صدای بلندی جو اروم و خواب الوده ی بعد از ظهری خانه را به هم می زنه:

- بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!شترق!


در آشپزخونه ی گریمولد با حالتی انفجاری باز می شه و مقادیر زیادی دود و جرقه و مایتابه و جن خونگی و ماندانگاس به همراه یک عدد ویکی سیاسوخته می افتن بیرون!


بعد از مدیریت بحران و سازماندهی به اسیب دیدگان و برطرف کردن اسیب های روحی روانی و تسلیت به بازماندگان و ریشه یابی قضیه...


بعله!افسون ضدگلوله ی ریش دامبلدور و ترکیبش با افسون داغ کننده ای که ویکی برای گرم نگه داشتن غذاها به کار برده باعث انفجار آشپزخونه شده.


ماندانگاس که خوابش به هم خورده بود با کلافگی روی مبل گل گلی نشست و بلافاصله پخش زمین شد چون دامبلدور به شکل قبلیش دراومده بود و در حالی که آتیش از تمامی منافذ بدنش بیرون می زد با خشم به ماندانگاس نگاه می کرد! که یهو متوجه لشکر گرسنه ی محفل شد که بهش نزدیک و نزدیک تر میشدن! از دهن خرگوشای پیژامه ی ویکی دود می زد بیرون:

-ممم..مممن...م ..م..آ...آ..آآآخه..


صحنه تاریک می شود!

45ثانیه مانده به افطار



- الو سلام. فری کثیفه؟ 25 تا هات داگ لطفا واسه اشتراک 666! بعله! بعله! دامبلدور هستم!


ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۶:۵۷:۳۲
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۶:۵۹:۲۴
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۰۱:۴۶
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۰۵:۰۹
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۱۱:۴۲

اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲:۴۳ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
-سلاااااااام!

یک سلام با این همه الف کافی بود که خودش را به خواب بزند.ولی مگر طرف به این سادگی ها دست بردار بود؟!

-گفتم سلااااااام!

با خودش فکر کرد:حداقل یه الفش کم شد!این نشونه خوبیه.

ولی ترجیح داد جوابی ندهد.شاید می رفت و او را به حال خود می گذاشت...آیا واقعا می رفت؟زیر چشمی مهمان نا خوانده اش را زیر نظر گرفت.هنوز نرفته بود.

دخترک دستی به موهای دم اسبیش کشید.نه به قصد مرتب کردنشان.فقط از روی عادت.مدادی بین لب هایش قرار داشت.ولی حتی با وجود آن, بلند و رسا صحبت می کرد.کمی دور میز چرخید.
-یعنی الان تو خوابی؟دِ خب نیستی دیگه!همین چند دقیقه پیش صداتو شنیدم.داشتی با خودت حرف می زدی.در واقع...غر می زدی.

- چی می خوای؟

بالاخره به حرف آمده بود.دخترک ذوق زده دست هایش را به هم کوبید.
-هوراااااا...دیدی خواب نبودی؟

-دختر تو چقدر پر سرو صدایی.من خسته هستم.مثل شماها صبح تا شب تفریح نمی کنم.میدونی کارم چقدر سخته؟الان می خوام استراحت کنم.پرسیدم چی می خوای؟
و بی اختبار با خودش فکر کرد: خیلی که باهاش تند حرف نزدم؟الانه که شونه هاشو بالا بندازه و بگه " اصلا به من چه " و بره.

ولی ویولت نرفت.با یک جهش بالای میز پرید و کنارش نشست.
-داشتی غر می زدی...منم اومدم به غرات گوش کنم.کلی هم حوصله دارم.تو غر بزن.قول می دم حرفتو قطع نکنم.بگو!

تکه پارچه مچاله شده روی میز تکانی خورد.سعی کرد شکل و شمایلش را درست کند.اینطور به نظر می رسید که قصد نشستن دارد.ویولت سعی کرد کمکش کند.قسمت بالای پارچه را گرفت و صافش کرد.کلاه کهنه که حالا شکل عادی خودش را پیدا کرده بود, پیچ و تابی به خودش داد و زیر لب تشکر کرد.
-ممنونم...خستگی این همه سال با این چیزا از بین نمی ره.

-تو چرا خسته ای؟

کلاه نگاهی به ویولت انداخت.چشمی روی کلاه دیده نمی شد.حداقل نه به شکل چشم هایی که ویولت تا آن روز دیده بود.ولی وقتی کلاه بطرف ویولت برگشت, لابد داشت نگاهش می کرد.
لبخند ویولت پهن تر و عمیق تر شد.کلاه تعجب کرده بود!
-چقدر عجیبه...تو از من نمی ترسی.

-چرا باید بترسم؟به نظر من تو یه کلاه دوست داشتنی هستی.وقتی شنیدم پروفسور دامبلدور امشب مجبور شده تو رو بیاره اینجا کلی خوشحال شدم.من هیچوقت با یه کلاه دوست نشده بودم.

کلاه سعی کرد اخم کند.او هم قصد نداشت با کسی دوست شود.به میز خیره شد.
-خب...معمولا کسی دوست نداره به من نزدیک بشه.پرسیدی چرا خستم...چطور خسته نباشم؟تو می دونی تو ذهن آدما چی می گذره؟نمی دونی خب!گاهی حتی خودشون هم نمی دونن...ولی من...من مجبورم بدونم!این خیلی تلخه...خیلی سخته.سعی می کنم بهترین رو براشون انتخاب کنم.ولی با من لج می کنن.از دستم عصبانی می شن.حرفامو قبول نمی کنن.سال هاست دارم سعی می کنم به آدما بفهمونم تو ذهنشون چی می گذره...ولی هیچکدوم نه باور می کنن, نه می فهمن و نه قبول می کنن.گاهی فکر می کنم اصلا صدای منو نمی شنون.فقط چیزی رو که می خوان پشت سر هم تکرار می کنن.همیشه هم ناراضی هستن.

ویولت دستی روی کلاه کشید.گرد و خاکش را پاک کرد.همین را می خواست!این که سر درد دل کلاه باز شود.بالاخره کلاه ها هم دل دارند.شاید گاهی احتیاج به دلداری هم داشته باشند.البته ویولت اهمیتی نمی داد که کلاه ها واقعا دل به معنایی که همه می شناسند دارند یا نه.به نظر ویولت هر موجود زنده و غیر زنده ای دل داشت.احساس داشت.حرفی برای گفتن داشت.
خیلی زود متوجه شد که در افکار خودش غرق شده و کلاه را فراموش کرده.کلاه دوباره داشت با دلخوری مچاله می شد.
-تا سرو صدات سوروس اسنیپو نکشونده اینجا برو.همون یه باری که منو گذاشت رو سرش برای هفت پشتم کافی بود.مجبور شدن منو به مدت سه ماه بخوابونن تو سرکه.و کسی نگفت شاید بوی سرکه منو اذیت می کنه.حالا بی سرو صدا برو بذار بخوابم!

-من خوابم نمیاد!می خوای تو رو بذارم رو سرم و بریم یه گشتی با هم بزنیم؟زیر نور ماه!تو تا حالا زیر نور ماه قدم زدی؟دریاچه رو دیدی؟صدای جغدا رو شنیدی؟صدای جیر جیرکا رو چطور؟

کلاه نه قدم زده بود...نه دیده و نه شنیده بود.احساس کرد دلش برای انجام کارهایی که ویولت با آب و تاب تعریف می کند ضعف می رود.و اینجا بود که کلاه در اوج حیرت دریافت که واقعا دلی دارد!
-نمی ترسی؟بقیه فقط یه بار منو روی سرشون می ذارن و بعد از اون دیگه نمی خوان بهم نزدیک بشن.آدما از افکار خودشون می ترسن.

ویولت با جهشی بلند تر از اولی از روی میز پایین پرید.
-تو مغز من بجز یه دشت قاصدک , یه گربه نصفه نیمه , یکی دو تا جیر جیرک , یه کفشدوزک و یه عالمه ذوق و شوق چیزی پیدا نمی کنی.و البته کلی نقشه هیجان انگیز که هنوز کشیده نشدن.پس نگران نباش...بزن بریم.

در حالی که ویولت کلاه را با دقت روی سرش می گذاشت احساس کرد کلاه لبخند می زند.خودش را در انعکاس شیشه غبار گرفته پنجره تماشا کرد.
-چقدر بهم میای!




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
بعد از یک روز خسته کننده به خانه آمد.
روی مبل مورد علاقه اش که جلوی شومینه بود، نشست، سر انگشتانش را به هم چسباند و به فکر فرو رفت.
صدای ترق و تروق آتش گوش هایش را پر کرده بود.
با نگاه کردن به میز، توجه اش جلب شد. روی میز، یک نامه بود. گیدیون نامه را بررسی کرد. تاریخ مال همان روز بود.
نامه را باز کرد. با صدایی آرام نامه را خواند:
سلام جناب پریوت.
من خبرنگاری تازه کار در پیام امروزهستم. بنده راجب خانواده ی افراد مشهور تحقیق می کنم.
بنده اطلاعات درباره ی پدر و مادر شما بدست آورده ام که ممکن است برای شما جالب باشد.
اگر علاقه ای به دانستن این اطلاعات دارید، شب 23 مه، به گورستانی در شمال غرب لندن منتظر شما هستم.
امضا: ادوارد کاهیل

با خواندن نامه، آن را روی میز گذاشت.
سپس با عجله از در بیرون رفت و به طرف شمال غرب لندن به حرکت در آمد.
چند ساعت بعد
رو به روی گورستان ایستاده بود. در ورودی آن را هل داد و وارد شد.
در گورستان درختان اندکی بودند. با این حال باد شاخه های آن ها را به حرکت وا می داشت.
گیدیون در حالی که از ترس به خود می لرزید جلو می رفت.
از بچگی از تاریکی وحشت داشت. حتی در این زمان که بزرگ شده بود با چراغ روشن می خوابید.
ار آنجایی که قبرستان سنگ های قبر کج و موجی داشت گیدیون مراقب بود که پایش به آن ها گیر نکند.
ناگهان در تاریکی 4 سایه را دید که به طرف او می آمدند. با نزدیک شدن سایه ها، گیدیون آن ها را شناخت.
4 مرگخوار رو به روی او ایستاده بودند. بلاتریکس،لوسیوس،دالاهوف،روزیه.
با دیدن آن ها، جوبدستیش را بیرون کشید اما قبل از آنکه فرصت کاری را داشته باشد، لوسیوس گفت:
_ اکسپلیارموس
چند ثانیه بعد چوبدستی گیدیون در دست او بود. حالا گیدیون بود و 4 مرگخوار که چوبدستی هم داشتند.
گیدیون در معده اش احساس سنگینی می کرد. مانند اینکه یک سنگ خورده باشد.
همین گونه که به آرامی عقب می رفت پایش به یکی از سنگ قبر ها گیر کرد و روی زمین افتاد.
درد در سراسر بدنش پخش شد. از درد، دندان هایش را محکم روی هم قرار داد.
با این حال خود را کشان کشان به عقب می برد.
به آرامی گفت:
_ با ادوارد چیکار کردید؟
بلاتریکس خندید و گفت:
_ تو یک احمقی گیدیون. هنوز نفهمیدی اون نامه تقلبی بود؟ ما اون نامه رو نوشتیم تا تو رو به اینجا بکشونیم.
گیدیون احساس یک آدم ساه لوح را داشت و در دل به خود لعنت می فرستاد.
لوسیوس با خونسردی گفت:
_ حالا برگرد و نوشته روی قبر پشت سرت را بخون.
گیدیون سرش را چرخاند و به سنگ قبر نگاه کرد و با خواندن نوشته نفسش بند آمد:
گیدیون پریوت.
تولد:16 نوامبر 1945
وفات: 23 مه 1982
با خواندن این نوشته، گیدیون سرش گیج رفت. حالا به وضوح ترس در چشمانش دیده می شد و قلبش تند تند می زد.
دالاهوف گفت:
خداحافظ پریوت
با این حرف رنگ سبزی، اطراف را فرا گرفت.
***
گیدیون در حالی که نفس نفس می زد از خواب پرید.قلبش محکم به سینه اش می کوبید و پیراهنش از عرق خیس بود.
روی تخت نشست. بر روی بدنش دست کشید تا از جامد بودن آن مطمئن شود.
زنده بودنش خوشحال بود.



ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

نور مهتاب روی صورت داداش کوچولوش افتاده بود. ویولت آروم خم شد و عینکش رو برداشت. کتاب رو هم از دستاش بیرون کشید. لبخند محوی روی صورت ِ بودلر ارشد نشست. داداش کوچولوی کرم ِ کتاب! با اون حرف زدن رسمی و مؤدبانه و قلمبه سلمبه‌ش. نصف بیشتر وقتا ویولت به خودش حتی زحمت نمی‌داد تا آخر جمله‌ش رو بشنوه!

پتوی خاکستری رو کشید روش تا سرما نخوره. کمر صاف کرد و با دقت همه‌جا رو از نظر گذروند. خیله خب.. همه‌چی توی اتاق رو به راه بود.

در رو که آروم پشت سرش بست، با آلیس رخ به رخ شد. دوست مونقره‌ای‌ش، دست به سینه جلوی در اتاق ِ کلاوس، تکیه‌شو داده بود به دیوار. ویولت نگاش کرد و توی صورتش اثری از خوشحالی نبود. نگرانی توی چشم‌های روشن ِ دوستش موج می‌زد:
- این انصاف نیست ویو!

ویولت شانه‌ای بالا انداخت. خسته بود. نمی‌خواست به کسی چیزی توضیح بده. از توضیح دادن برای هرکسی خسته بود. از توضیح دادن برای هرکسی، متنفر بود! از این بحث ِ همیشگی‌ش با آلیس هم خسته بود.

به سمت اتاق مشترکشون حرکت کرد و آلیس هم دنبالش. تُند تُند حرف می‌زد:
- مثل یه مادر تر و خشکش می‌کنی. بیشتر از این که خواهرش باشی، جای مادرشی! در مورد همه همینطوری هستی. انقدر مراقب ِ این و اونی که یادت می‌ره مراقب خودت باشی! اگه اتفاقی برات بیفته..

ویولت یه لحظه واساد و آلیس خورد بهش. چرا آلیس اینطوری می‌کرد؟! چرا هردفعه این بحثو پیش می‌کشید؟! چرا اونو به حال خودش نمی‌ذاشت؟! چرا ازش توضیح می‌خواست به خاطر هر انتخابش؟! رفاقت ِ لعنتی این نیست که برای این و اون توضیح بدی دلیل ِ انتخاب‌هات رو! اگه اسم دوست رو می‌ذارن روی خودشون، خیله خب! احترام بذارن به خلوت ِ لعنتی ِ یه نفر!

نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشه و آروم گفت:
- آلیس! اتفاقی که باید، برام افتاد وقتی جلوی چشمام پدر و مادرم رو تا مرگ سلاخی و شکنجه کردن و من درو روی برادر کوچیکترم بسته بودم تا چیزی نبینه! اتفاقی که باید، برام افتاد که وقتی رفتم دنبال تحقیق ِ این که کی پدر و مادرم رو لو داده بود، فهمیدم نزدیک‌ترین رفیقاشون.. اونایی که ما بهشون پناه داده بودیم، رفتن و برای اثبات وفاداری‌شون، پدر و مادر منو فروختن! اتفاقی که باید، برام افتاد وقتی که برای پیدا کردن یه سرپناه برای برادرم، به هر دری زدم و هرکی که یه روز بهش اعتماد داشتم، بهم پشت کرد! اتفاقی که باید..

یه لحظه سکوت کرد. از این که صداش بلرزه متنفر بود. از این که توی چشماش اشک جمع شن متنفر بود. اون گریه نمی‌کرد! نه! هرگز! قلبش مث یه حیوون وحشی خودشو به قفسه‌ی سینه‌ش می‌کوبید.. باید به خودش مسلّط می‌شد! حالا!

و سکوت، تموم ِ بغض‌ها رو قایم می‌کنه..

آلیس هم سکوت کرد. نمی‌دونست اون برای چی.. ولی اونم ساکت مونده بود..

آلیس آروم گفت:
- متأسفم.. من..

ویولت دستای مشت‌شُده‌شو آروم باز کرد.. نه زورکی.. واقعاً لبخند زد:
- بی‌خیال آلیس! فقط، زندگی همینه دیگه! یه وقتایی هم بد تا می‌کنه با آدم ولی..

رفت کنار پنجره، آسمونو نگاه کرد. همیشه عاشق شب و ستاره‌هاش بود و صدای جیرجیرک‌ها.. لبخندش بیشتر از ته ِ دل شد.

- می‌بینی؟

آلیس اومد کنارش واساد. نگاه کرد:
- آسمونو؟

دستاشو باز کرد. با یه شوق ِ خاصی، دستاشو از هم باز کرد. انگار می‌خواست همه‌ی چیزی که بیرون ِ پنجره بود، بغل کنه:
- شبو. ستاره ها رو.. ماه رو.. صدای جیرجیرکا رو!..

آلیس تحت تأثیر شور ِ ویولت قرار گرفت.. همیشه همینطور بود. یه جوری بود.. یه جور خوشحالی که انگار بهش خیانت می‌کردی اگه خوشحال نبودی!

چشماش برق می‌زدن. خندید:
- شبه! تاریکه و سیاه! ولی ستاره داره.. جیرجیرک داره! و می‌دونی؟ زندگی همینه. شبه! تاریکه! ولی..

سرشو کج کرد تا به آواز جیرجیرکا گوش بده. دوباره خندید. صورتش باز شد:
- ولی تا وقتی جیرجیرکا می‌خونن.. همه‌چی درست می‌شه آلیس!

همینطوری..

با همین اعتقاد زندگی کرده بود که حالا می‌تونست سر پا وایسه..

تا وقتی جیرجیرکا می‌خوندن، همه‌چی درست می‌شد.. جیرجیرکا مراقب بودن که شب همیشگی نشه..

مثل خودش.. که مراقب بود.. همیشه!..



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
در خانه ی ریدل
لرد ولدمورت روی صندلی نشسته بود و با چشمان سرخش به رو به رو خیره بود و فکر می کرد.
ناگهان در با شدت باز شد.
_ چه کسی جرات کرده بدون اجازه وارد اتاق شود؟
ایوان در حالی که نفس نفس می زد گفت:
_ من را عفو کنید ارباب. مشکلی پیش آمده است.
_ چه مشکلی ایوان؟
_ گیدیون قربان. او نقشه شما را برای کشتن پاتر نقش بر آب کرد.
ولدمورت با خشم فریاد کشید.
خوب یادش می آمد. دستور داده بود غذای هری پاتر را به مسموم کنند.
_ این پسره، گیدیون کیه؟
_ برادر مالی ویزلی. یکی از اعضای تازه وارد محفل ققنوس.
ولدمورت کمی به فکر فرو رفت. سپس فریاد زد:
_ لوسیوس؟ دم باریک؟
هر دو فریاد زدند:
_ بله ارباب؟
_ این گیدیون را برام بکشید. یکجا به کمینش بنشینید و بکشیدش. چطوریش مهم نیست.
.....................................
همان لحظه
گیدیون در پیاده رو راه می رفت.
آمده بود به دنیای مشنگ ها تا کمی اطلاعات کسب کند.
با یاد افتخارات اخیرش در محفل لبخندی روی لبانش نشست.
ناگهان دید عده ای دور هم جمع شدند.
نمی دانست چرا این گرد آمدن مشنگ ها مثل همیشه برایش عادی نیست.
به سرعت وردی خواند. لباسش به شکل مشنگ ها درآمد. بالافاصله میان جمعیت رفت ا از موضوع با خبر شود.
چند ساعت بعد
گیدیون در حالی که سخت در فکر بود قدم می زد. 2 مشنگ در حالیکه دار زده شده بودند پیدا شدند.
روی بازوی هر دوی آن ها نشان مرگخواران و یک صلیب کهنه خالکوبی شده بود.
گیدیون با خود فکرکرد: در اینکه خالکوبی با جادو بوجود آمده شکی نیست و علامت مرگخواران روی بازوی آن دو تن هم نشان می داد کار مرگ خواران است. اما صلیب نشانه چیست؟ مرگخواران که مسیحی نبودند.
با کمی فکر ناگهان گیدیون به هوا پرید و فریاد زد: یافتم.
صلیب در دستان عیسی مسیح در کلیسا نیز بود. بنابراین مرگخواران یا مرگ خوار به کلیسا می رفتند و کهنه بودن صلیب نشان از قدیمی بودن کلیسا بوذ.
ناگهان گیدیون به خود گفت: مرگخواران هرگز از محلی که به آنجا می روند خبر نمی دهند. حتما" این یک تله است.
گیدیون زیر لب گفت: پیش به سوی خطر.
با این فکر، گیدیون روانه اولین کلیسا قدیمی محل حادثه شد.
چند دقیقه بعد جلوی کلیسا
وی ( گیدیون ) در حالی که سوار جارو بود، به کلیسا ناگاه می کرد.
_ زرشک.
این تیکه کلام مورد علاقه او بود.
تصمیم گرفت قبل از داخل شدن از پنچره کلیسا نگاهی به داخل بی اندازد.
همان طور که انتظار داشت لوسیوس مالفوی و دم باریک پشت در ایستاده بوذند تا گیدیون را غافلگیر کنند.
گیدیون به سرعت به سمت پنجره پرواز کرد.
پنجره شکست و او داخل شد و فریاد زد:
_سورپرایز
لوسیوس و دم باریک تعجب کرده بودند. بعد از چند دقیقه به خود آمدند وبه طرف گیدیون آوادا زدند.
گیدیون جا خالی می داد.
اما یکی از آوادا ها به جارویش خورد و وی سقوط کرد.
بدنش سخت درد گرفته بود. با این حال خود را کشان کشان پشت یکی از مجسمه ها کشاند تا طلسم ها به او برخورد نکند.
بعد از چند دقیقه گیدیون از پشت مجسمه بیرون آمد.
همزمان با او دم باریک هم بیرون آمد و بین آن دو درگیری در گرفت. در این لحظه لوسیوس نیز بیرون آمد تا به دم باریک کمک کند. گیدیون بدنش را به طرف دم باریک اما مچش را به سمت مالفوی چرخاند و فریاد زد:
_اکسپلیارموس
چوبدستی لوسیوس در دست گیدیون قرار گرفت.
بالافاصله گیدیون 2 چوبدستی را به سمت دم باریک متعجب گرفت.
_ پتریفیکوس توتالوس
دم باریک به زمین افتاد.
لوسیوس با لکنت گفت:
_آخه...آخه...چه...چه جوری؟
_ برو به اربابت از مهارت محفلی ها بگو.
سپس چوبدستی مالفوی را به آن سوی کلیسا پرتاب کرد.
گیدیون سریع سوار جادویش شد و از پنجره بیرون رفت.


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۹ ۱۲:۲۵:۴۳

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۳

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
قطره های بارون بی وقفه روی صورتش می شَستن. با هرقطره ای که به پوست صورتش می خورد، لبخندش پررنگ تر می شد و عمق چاله های آبی که زیر پاش تشکیل می شدن، بیش تر!

چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید. بوی خاک بهترین بویی بود که می شناخت. چاله های زیر پاش هر لحظه بزرگ تر می شدن و اشتیاقش برای انجام تصمیش بیش تر!

چکمه هاشو از نظر گذروند. رنگ قهوه ای روشنشون با دوخت سفیدش متضاد بود. به نظر نمی یومد آب توشون نفوذ کنه هرچند اگرم می کرد، زیاد مهم نبود. وقتی آب به اطراف پاشید، چشماشو باز کرد. آب چاله تا زانوهای شلوارشو خیس کرده بود. سرشو بلند کرد و با دیدن چاله های بعدی دلش ضعف رفت. وقتی چکمه هاش دوباره آب چاله رو به اطراف پاشید، از ته دل خندید. نگاه های مردم براش مهم نبودن، یعنی هیچ وقت نبودن! شاید از نظر مردم کاراش عجیب بودن ولی همین کارا و شادیای کوچولو قد ِ یه دنیا واسش ارزش داشتن. شاید اونا قدر زندگی شونو نمی دونستن ولی اون خوب بلد بود از زندگیش درست استفاده کنه! یعنی زندگی بهش یاد داده بود! بیست سال از زندگیش تلف شد تا یاد گرفته بود.

زن ِ جوونی که از کنارش می گذشت، زمزمه کرد:
- موهاش رنگ دندوناش شده مثل دختربچه ها آب بازی می کنه!

دختربچه؟ نشونه خوبی بود! همون طور که پنجره های بارون زده رو از نظر می گذروند، به این فکر می کرد که شاید یکی از معدود کساییه که نمی دونه چندسالشه؟!

یادش اومد روزای اولی که دوباره وارد محفل شده بود، ویولت با تعجب ازش پرسیده بود:
مطمئنی بیست سال قبلم عضو محفل بودی؟ کارات اصلا شبیه زنای چهل به بالا نیست!

و آلیس فقط خندیده بود و ویولت از اون به بعد تبدیل به یکی از بهترین دوستاش شده بود. آلیس با این که یادش نمی اومد قبلنا چه اخلاقایی داشته، ولی یه حسی بهش می گفت یه جورایی شبیه ویولت بوده! بارها شده بود مری و ماگت و روانی، جغد خل و چل آلیس، به جون هم افتاده بودن و آلیس و ویولت به زور ازهم جداشون کرده بودن.

اصلا سر جریان اسم جغدش، ویولت یکی از اولین کسایی بود که استقبال کرد و این کم چیزی نبود.

به سر چهارراه که رسید، بارون شدت بیش تری گرفت. دلش هوای دریا کرد. شاید می تونست چند روزی بی خیال برنامه هاش بشه و بره دریابازی! مثل بچه ها صدف جمع کنه، گردنبند درست کنه و سعی کنه قلعه شنی بسازه و دریا مثل همیشه قلعشو خراب کنه!

قدم هاشو سریع تر برداشت و دستاشو تو جیبش فرو کرد. دستش به چیزی که توی جیبش بود، برخورد کرد. یادش اومد! مایتابش بود! مایتابه رو از جیبش درآورد و گرفتش زیر بارون! چند دقیقه بعد آلیس با مایتابه ای پر از آب به سمت خونه می دوید.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ جمعه ۱ فروردین ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
روی پنجه‌ی پاش آروم آروم وارد آشپزخونه شد. با صدای جیرجیر وحشتناک کاشی‌ها، سرجاش خشکش زد. زیر لب آروم گفت «لعنتی!» و گوش تیز کرد تا ببینه کسی صدای کاشی رو شنیده یا نه. همه‌جا مثل قبرستون ساکت بود.. نفس عمیقی کشید و رفت طرف گاز. قرار بود برای سال نو کیک درست کنه و...

اینم می‌دونست که امکان نداشت هیچ‌کدوم از محفلیا بذارن اون به گاز نزدیک شه!!

نفس عمیقی کشید. روبانشو از جیبش بیرون آورد و موهاشو پشت سرش بست. چوبدستی‌ش رو گرفت بالا، بعد از مدت‌ها هم‌نشینی با ولدک و مادر از خود راضی‌ش، حالا یه چیزایی حالی‌ش می‌شد. همونطور که زیر لب آواز می‌خوند و سعی می‌کرد مثلاً سوت بزنه، شبیه فرشته‌هایی که توی زیبای خفته خودشونو واسه تولد پرنسس آماده می‌کردن، چیز میزای کیک درست کردن رو، روی میز درب و داغون آشپزخونه گذاشت.

یه کم سرشو کج کرد:
- قطعاً اون میزی که ما توی قصر بودلرا داریم خیلی بهتره.

بعد لبخند کجی روی صورتش نشست. یاد وقتی افتاد که برگشته بود..

در آشپزخونه چارطاق باز می‌شه. یکی با یه لبخند گنده و یه کمی خجالتی واساده توی چارچوب:
- تق تق تق! ببینید کی اینجـاست...

پروفسور می‌دونست. پروفسور کسی بود که کمکش کرد برگرده. فقط نگاش کرد. ولی جیمز جیغ زد:
- عرمیــ... ویولـــــــــــــــت!! تو برگشـتـــــــــــــی به این خونـــــــــــــــــهههه!!

و تدی پاهاشو از روی میز برداشت. بغلش کرد و با یه دنیا شور و شوق گفت:
- خالــــــــــــه... ویولت! ویولت! ویولت!


به خاطراتش خندید. شروع کرد تند تند تخم‌مرغ و آرد و اون یکی چی بود؟ جوش؟ جوش ِ چی؟ همون یکی! همه‌شون رو با حرکت چوبدستی هم زدن.

یه مدت اینجا نبود. یه مدت.. خودش نبود خب.. دنبال هیجان بود.. یه تجربه‌ی جدید.. یه اتفاق جدید.. به نظرش اون زن هم اجازه داشت زندگی کنه! یه تصویر دیگه تو ذهنش زنده شد:

اوه مادر! ویولت رو کشتید؟ وفادار بود ها!

باز دوباره چشماش برق زدن. معلومه که نمرده بود. یه تیکه از وجودش اونجا بود. همون تیکه‌ای که می‌دونست پسرش از این لقبا و قربون‌صدقه‌ها و لیست‌ها فراریه، ولی هرکاری دلش می‌خواست می‌کرد. اون زن تنها کسی بود که ولدک جلوش کوتاه میومد. باحال بود! دوست داشت رابطه‌شون رو. ولی خب..

یه نیگا به کیک انداخت. خب دیه مایه‌ش آماده بود. زیر لب غر زد:
- ولدک الان کجایی؟! خب من از کجا بدونم این پُف می‌کنه یا نه.

ولی خب، آدم که نباید با این چیزا روحیه‌شو از دست بده. ظرف مایه‌ی زده شده رو هل داد توی فر، با چوبدستی درجه‌شو روی چیزی که یاد گرفته بود گذاشت و توی دلش دعا کرد:
- لطفاً پُف کن. لطفاً شور نباش. لطفاً...

آخرین جمله‌شو خیلی یواشکی گفت: «منفجر نشو!» و نشست روی یه صندلی پشت به فر. چشمش روی ساعت. مصمم بود که این دفعه خرابکاری بالا نیاره.

- داری خرابکاری می‌کنی‌ها. حواست هست؟
- هووم؟ چشه؟ خوبه که!
- نخیر. شیطونه! موقر نیست.
- عع.. خو.. درستش می‌کنم.


با وقار و با وقار و با وقارتر. مروپی حلقه‌ی شخصیتی‌ش رو تنگ‌تر می‌کرد. ویولت بیشتر فشار میاورد. رز مدام اونجا بود. یه ناظر سختگیر و دقیق! رز.. ینی هنوزم مروپی رو بیشتر دوست داشت؟

یادش اومد که اواخر، مروپی دیگه کنترل کارو تو دست نداشت. حتی توی کلاس جیمز، رفتن خودش رفت شرکت کرد! مروپی دیگه نمی‌تونست کنترلش کنه..

چی شد یهو؟! خودشم نفهمید! یعنی حتی خودشم شوکه شد وقتی دید دوباره خودش کنترل جسمشو داره! تو خواب و بیداری.. راه افتاد که بیاد.. راه افتاد اینجا.. خونه‌ش...!

در آشپزخونه رو دوباره باز کرد.. اونجا بودن.. مثل همیشه اونجا بودن.. آشپزخونه‌ای که حتی وقتی پروفم با ملت کار داشت، هلک هلک میومد اونجا و خودشو تیکه‌پاره می‌کرد تا زوزه‌ی تدی و جیغ جیمز و هوار ننه هلگا و سر و صدای بر و بچه‌های روشنایی بخوابه و حرفشو بزنه. آخرش یحتمل می‌رفت بالا میز داد می‌زد:
- فرزندان روشنایـــــــــــــــــــــــی!!

ملت هم دو دیقه آروم می‌گرفتن و دوباره روز از نو، روزی از نو!

درو که باز کرد، این دفعه هیشکی جیغ نکشید. هیشکی از جاش نپرید. تدی برگشت سمتش. آروم و بدون هیچ نشونه‌ای از هیجان.

لبخند زد:
- سلام. من برگشتم!

هیچی نگفتن. نه جیمز، نه تدی. نه جیغی، نه بندری‌ای، هیچی! فقط...
-

از بالای شونه‌ی تدی، پروف رو نگاه کرد. چشمای آبی‌ش برق می‌زدن. اونم هیچی نگفت. یه چیزی ته چشماش بود. یه حالتی از اطمینان.. یه حالتی که انگار می‌گفت: «می‌دونستم برمی‌گردی خونه‌ت.»


همون‌جا ایستاده بود. همون‌جا کنار پنجره. بغل ِ همین فر... هووم؟! فــِــر؟! فــــِـــر!!!

بووووووووووم!!


از لابه‌لای آوار که سرشو آورد بیرون و آوار دوم سرش خراب شـد:
- ویولت بودلــــــــــــــر!!

با نگاهی وحشت‌زده به آشپزخونه‌ی نیمه‌ویرون گریمولد، داد زد:
- من نبـــودم پروفســـــــــــــــــــور!!

و وقتی که دامبلدور رو با کلاه خواب منگوله‌دار به همراه کل اعضای نیمه‌خواب و نیمه‌بیدار محفل جلوی خودش دید، آروم و یواشکی گفت:
- عیدتون مبارک!

چطوری آخه ممکنه فر منفجر بشه؟! :|



But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.