والا به همه ماموریت میدن برین ولدکو بکشین و 4تا اژدها به ارتش محفل اضافه کنین و موی مرگخوار گیر بیارین بعد به ما میگن تو این گشنگی و تشنگی و ضعف و نحیف بودن و هزار بدبختی واسه لشکر تیرخورده ی محفل، واسه همه ی همه ی همشون بشین افطاری درست کن! :vay: تو پناهگاه که بودم مامان بزرگ مالی نمیزاشت دست به سیاه و سفید بزنم!
یعنی بعد شونه زدن ریش دامبلدور سخت ترین کار ممکن افطاری درست کردن واسه بچه های محفله!!
والا! فکر مانیکور ناخونای آدمو نمیکنن!
ایـــــش!
********
صدای بلندی جو آروم و خواب آلوده ی بعد از ظهری خانه را به هم زد:
- بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!شترق!
در آشپزخونه ی گریمولد با حالتی انفجاری باز شد و مقادیر زیادی دود و جرقه و مایتابه و جن خونگی و ماندانگاس که خواب بود به همراه یک عدد ویکی سیاسوخته افتادن بیرون!
چندین نفر با تصور لو رفتن قرارگاه با صدای پاق! غیب شدن و دامبلدور که در حال گپ زدن با ویولت بود اونو کشید سمت خودش و تبدیل شدن به یه مبل راحتی و یه گلدون با روبان بنفش دورش!
همه در حال دویدن دور پذیرایی بودند:
- یا دندون طلای مرلین!
- کیــــــــــــه؟
- زلزله!!
- خدا لعنت کنه اونیو که ترقه زد!
- بهمون خیانت شده ه ه!
صدای مامان سیریوس که آپدیت شده بود هم از بین داد و فریاد ها به صورت ممتد به گوش می رسید:
- بـــــــــــــــــــــــــــــــــوقیا! خائناااااا! وقت افطاره!
برای این که بدونیم دقیقا چی شده برمیگردیم به چند ساعت قبل:
فلش بک
ویکی با موهای آراسته در حالی که پیژامه اش را - که پر از خرگوش های ریز متحرکی که هویج می خوردند بود- صاف و صوف میکرد و با خودش آوازی زمزمه میکرد از پله ها پایین می اومد. به لحظه ی اوج آهنگ رسیده بود و چشاشو بسته بود:
- اگه یه روزی نوم تو باااااز/ تو گوش من صدا کنه!
در اینجا چند لحظه صحنه وایمیسته و به خیالات خام ویکی گوش جان می سپریم :
- آخ جون یه روز تعطیل! احتمالا اکثرا ماموریت باشن ! منم واس خودم لم میدم یه گوشه تا افطار! افطار چی داریم راسی؟
صحنه دوباره به حرکت درمیاد و ویکی پاشو از روی پله ی آخر میزاره پایین و این صحنه ایه که باهاش مواجه میشه:
ماندانگاس وسط پذیرایی خوابیده و رز و جیمز دارن موی دم تسترال میکنن تو دماغش! اونم هی خودشو میزنه و چشاشو نیمه باز میکنه و چیزی نمی بینه و باز می خوابه...
لیلی و آسپ دور پذیرایی می دون و آسپ هی داد میزنه:
- فریزبیمو بده!
تدی خودشو به شکل دامبلدور که در حال بلند بلند فک کردنه و قدم میزنه دراورده و پشت سرش راه میره!
نویلم هی دنبال الیس که دارن با ویولت گردگیری میکنن می دوه:
- مامان توروخدا! مامان تو که نمیدونی! من همیشه مشقمامو به موقع مینویسم! هیچی ام یادم نمیره ولی امروز عصر می خوام با یوان اینا برم دوئل ! اگه نرم فک می کنن جا زدم تازه تو بهتر از ماجراهای بچگیم خبر داری! تو رو به ته ریش مرلین بنویس! اگه این ماموریتو انجام ندم محفل رام نمیدن!ماموریت بعدی مطمئنا شونه زدن ریش دامبلدوره!
دلت میاد؟
تمامی ویزلی ها نیز حضور دارن و گوشه کنار اتاق لم دادن!
دو گروهم دو طرف نشستن و سعی می کنن به صورت ذهنی اشیای مختلفو تو هوا نگه دارن!
خلاصه اوضاع شدیدا تسترال در تسترال بود!
ویکی با بیچارگی پیش خودش فکر کرد:
- ای روز تعطیل خداااحااافظ/ آروم و ساکت خداااحااافظ ( اسمایلی فروریختن کاخ آرزوها!)
بو کشید! بوی هیچ غذایی نمیومد! آروم و پاورچین سعی کرد از گوشه ی پذیرایی خودشو برسونه به آشپزخونه تا ببینه افطار چی دارن و بعد بیاد تو جمع!
- بعله بالاخره اومد! ویکی! فرزندم! صبحت پر از روشنایی! بیا یه خبر خوب واست دارم!
سکوت عمیقی برقرار شد. ویکی روشو آِروم و با ترس برگردوند. تمامی جمعیت موجود در پذیراییِ در حال انفجار با نگاه هایی گرگ مانند بهش زل زده بودن. :pashmak:
دامبلدور شروع کرد به خوندن :
محفلیا: افطااااری!
دامبلدور:
محفلیا: امشب! امشب!
ویکی عقب عقب میره و محفلیای گرسنه حلقه شونو تنگ تر می کنن...نزدیک و نزدیک و نزدیک تر...
- باشه باشه!
همه ی چهره های درهم فرورفته گوگولی مگولی و اینجوری
میشن!
1 ساعت بعد
هیشکی از دخترای محفل جز ویکی خونه نیست!
- گشنمه!
- بوی غذای خوب میاد!
- الان میتونم یه هیپوگریفو درسته بخورم!
-من بوقم؟ تو بوقی!
- پختن؟ پختن؟
- افطار ساعت چنده؟
- من تشنه مه!
همه ی محفلیا تو آشپزخونه ن! بوها و بخارات عجیبی تو هوا در جریانه یکی ندونه فک می کنه اومده خونه ی مورفین!
روی گاز حدود 10، 12 تا مایع مختلف با رنگای متفاوت قل قل میکنن!
- دست نزن به سیب زمینیا! به نفع خودت نیس! گفته باشما!
هوگو که دستش روی ظرف سیب زمینیا بود برگشت و ویکی رو دید که مالی گونه نگاش میکرد :
- باو یه دووونه!
و دستشو جلو بردن همان و خواندن بی وقفه ی آواز " من همون اژدهای سابقم" همان!
آواز هوگو باعث بیدار شدن مامان سیریوس و از خواب پریدن ماندانگاس شد:
- بــــوقیا! خائنا! وقت افطاره
- من نبودم! باور کن! آخه کی میتونه هاگوارتزو بفروشه؟
همزمان صدای شلیک خنده ای از سمت میز وسط آشپزخونه اومد. دامبلدور که رفته بود به غذاها سر بزنه و سرشو روی قابلمه خم کرده بود توی دود گم شد بودو وقتی یه کم دودا برطرف شدن دامبلدور ریش نداشت!!
- فک کنم تو اینه ی ایرایزاد باید نیگا کنی دوباه ببینی ارزوت الان چیه!
- چقد طول کشیده بود ریشت اینقد شه؟18 سال؟
- اشکال نداره کلی جوونتر شده قیافه ت!
- میگما! از نظر آسلامی مشکل ندشته باشه ریش نداری!
دامبلدور در حالی که دماغشو بالا میکشید:
- تازه روش افسون ضد گلوله گذاشته بودم!
ویکی که شبیه هاگرید بعد از تمیز کردن جغددونی شده بود داد زد:
- بسه! بسه!همه بیرون!
محفلیا دونه دونه غرغرکنان با شونه های فرو افتاده و نگاه حسرت امیز به غذاها از در آشپزخونه رفتن بیرون. جز ماندانگاس که باز خواب رفته بود!
نیم ساعت مونده به افطار
خانوما برگشتن و همه تو پذیرایی گربه ی شرکانه نگاهشون به در آشپزخونه س که...
صدای بلندی جو اروم و خواب الوده ی بعد از ظهری خانه را به هم می زنه:
- بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!شترق!
در آشپزخونه ی گریمولد با حالتی انفجاری باز می شه و مقادیر زیادی دود و جرقه و مایتابه و جن خونگی و ماندانگاس به همراه یک عدد ویکی سیاسوخته می افتن بیرون!
بعد از مدیریت بحران و سازماندهی به اسیب دیدگان و برطرف کردن اسیب های روحی روانی و تسلیت به بازماندگان و ریشه یابی قضیه...
بعله!افسون ضدگلوله ی ریش دامبلدور و ترکیبش با افسون داغ کننده ای که ویکی برای گرم نگه داشتن غذاها به کار برده باعث انفجار آشپزخونه شده.
ماندانگاس که خوابش به هم خورده بود با کلافگی روی مبل گل گلی نشست و بلافاصله پخش زمین شد چون دامبلدور به شکل قبلیش دراومده بود و در حالی که آتیش از تمامی منافذ بدنش بیرون می زد با خشم به ماندانگاس نگاه می کرد! که یهو متوجه لشکر گرسنه ی محفل شد که بهش نزدیک و نزدیک تر میشدن! از دهن خرگوشای پیژامه ی ویکی دود می زد بیرون:
-ممم..مممن...م ..م..آ...آ..آآآخه..
صحنه تاریک می شود!
45ثانیه مانده به افطار
- الو سلام. فری کثیفه؟ 25 تا هات داگ لطفا واسه اشتراک 666! بعله! بعله! دامبلدور هستم!
اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !