ققنوس از جمله موجوداتیه که اشک داره!
این یعنی با یک پرندهی احساساتی رو به رو هستیم که هر لحظه ممکنه کنترل خودشو از دست بده و اشکهاش جاری بشه.
و خب... ققنوس داستان ما هم ازین قاعده مستثنی نبود! بخصوص وقتی مورد اصابت سنگ قرار بگیره!
تام ریدل از بچگی استعدادهای نهفتهی فراوونی داشت که هر روز یکی از اونارو کشف میکرد. از جمله جدیدترین تواناییای که همین چند ثانیه پیش به اون پی برده بود، قدرت نشونهگیریش بود!
سنگی که تام ریدل پرتاب کرده بود با سرعت جلو میره و یکراست بر فرق سر مبارک ققنوس فرود میاد. ققنوس به محض برخورد سنگ با سرش، از جا میپره. بالهاشو باز میکنه و بعد از نگاه معنیداری که به پرتابکنندهی سنگ میندازه، اشکریزان ازونجا دور میشه.
- آخیش. بیشتر از این نمیتونستیم وجود نحس این موجود رو تحمل کنیم.
ققنوس بال میزنه. بیشتر و بیشتر... اونقد جلو میره تا به کوچهای تنگ و باریک میرسه. با دیدن مرد ریشویی که سعی داشت گربهی سفید رنگی رو بگیره، با دلخوری تغییر مسیر میده. اما دم بلندش با برخورد به سطل اشغال و پرت شدن درِ اون، صدای مهیبی رو بوجود میاره.
مرد ریشو دست از دنبال کردن گربه برمیداره و با تعجب برمیگرده. انتهای بدن ققنوسو که پشت سطل در حال پنهان شدن بود دید. شاید یک روباه سرخ و آتشین که سیاهی رو در خودش بسوزنه، بهتر از یک گربهی سفید باشه. دامبلدور که از برخوردهای قبلیش با حیوانات نتیجه مثبتی نگرفته بود، اینبار سعی کرد کمی باحالتر به نظر برسه بلکه دل حیوون رو بِرُبایه.
- آه... فوکسِ من!
بله حتی دامبلدور هم انگلیسی بلد بود!
ققنوس داستان ما که به تازگی سنگ خورده بود و دل شکسته بود، با دیدن آغوش باز اون و اسمی که برای اولین بار روش گذاشته بود تحت تاثیر قرار میگیره و بیرون میاد.
و اینجاست که دامبلدور در میابه اونچه که دیده روباه نبوده، بلکه ققنوسی بزرگ بوده!
- محفل ققنوس!
و از اون پس دیکتهی fox رو به fawkes تغییر دادن تا دامبلدور ضایع نشه!