هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳

2000hermione


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۴ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۱۳ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
از مدرسه هاگوارتز-برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
نقل قول:

کلاه گروهبندی نوشته:
►عکس کارگاه نمایشنامه نویسی◄

تصویر کوچک شده

برای ورود به ایفای نقش باید یه نمایشنامه یا داستان کوتاه بر مبنای این عکس بنویسید.
توضیحات: جیمز پاتر، سیریوس بلک، ریموس لوپین و پیتر پتی گرو در حیاط هاگوارتز.
* سعی نکنید مثل کتاب بنویسید. خلاقیت به خرج بدید. اگه هم سوژه ـتون مثل کتاب شد سعی کنید نحوه ی اتفاقات رو تغییر بدید.

آفتاب درخشانی می تابید.مه صبحگاهی به سردی هوا افزوده بود.
جیمز پاتر: ریموس ناراحت نباش یاد میگیری!!!!
سیریوس بلک دستش رو روی شونه ی ریموس گذاشت و گفت: هنوز کلاس شروع نشده چند بار دوره کنی یاد میگیری!!! خیلی آسونه!!!!باور کن!!!!
جیمز پاتر: اون طلسم هارو یه بار بخونی به جان ولدمورت یاد میگیری!
سیریوس بلک: هرررررررری!!!!!هممون میدونیم که از اون اسمش رو نبر نمیترسی ولی انقدر دیگه اسمش رو داد نزن!
پیتر پتی: سیریوس کارش نداشته باش...فوقش آخرش دونفری رودرروی هم قرار میگیرند و یکیشون نابود میشه دیگه!!!!
در همون لحظه ریموس داشت به طرف پیتر پتی گرو حمله ور میشد که به لطف حرکت سریع سیریوس جلوی دعوا گرفته شد.
سیریوس:چته تو؟؟؟؟؟؟تا الان به خاطر امتحان غصه میخوردی الان به این بیچاره حمله ور میشی؟؟؟؟
ریموس: خوب نمیگه دور از جونی چیزی!!!!!!!!!!
هری دست ریموس رو تو دستاش گرفت و گفت: اخی چقدر دوستای مهربونی دارم که اینجوری هوامو دارن!!!!
سیریوس که تا الان ریموس رو نگه داشته بود ولش کرد و گفت: بسه!!!!فهمیدیم که دوسش دارین دعوارو تموم کنید!!!!!!
پیتر پتی گرو با صدای لرزانی گفت :ا ااالان کککلاس ششروع میشه!!!!!!!
همشون با هم داد زدن: واااااااااااااااااااااای !!!!
و به سمت کلاس حجوم بردن!!!


اول از اینکه پست منو نقل قول کردی ازت ممنونم دوست جوان. اگه بقیه ی اعضای جدیدمونم همین کار رو بکنن دیگه کسی گیج نمیشه که پس عکس کجاست؟!

دوم اینکه متن خوبی بود اما اشکالاتی داشت. رعایت فاصله بین بندها به راحت تر خونده شدن متن کمک می کنه. علامت تعجب فقط یکبار در پایان جملات استفاده میشه و "هجوم" درسته نه "حجوم" و...

به نکاتی که گفتم دقت کن و باقی اشکالات رو هم توی ایفا و با کمک دوستان ناظر و جادوکار می تونی برطرف کنی.
سال اولیا از این طرف!

تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۱۸:۴۵:۴۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
...

- همه اش توی همینه!
جیمز با صدای بلندی این را گفت و بدون توجه به ریموس که با احتیاط به اطراف نگاه می کرد ادامه داد:
-هیچ فرقی با یه گوی واقعی نداره. یعنی به این راحتی ها نمیشه تشخیصش داد.
ریموس که همچنان با نگرانی به نگاه های عادی بقیه دانش آموزان نگاه می کرد زیر لب غرلند کرد:
-حالا نمی تونی داد نزنی؟
حالا نوبت سیریوس بود که بدون توجه به ریموس ادامه بدهد:
- اگه این وروجک اونطوری که باید عمل نکنه به قیمت از دست رفتن جام تموم میشه! ولی خب، می ارزه؛ یه تحقیر اساسی برای اسنیپ و رفقاش!

- من مطمئنم که اسنیپ یه چیزایی فهمیده.
جیمز، سیریوس و ریموس به سمت پیتر که در تمام مدت با قدم های تند پشت سر آنها حرکت می کرد برگشتند. پیتر از اینکه برای چند لحظه همه توجه ها را به سمت خودش جلب کرده راضی بود. نگاهی سریع به ردیف دختر های بلوند کنار سرسرا انداخت و بدون اینکه تلاشی برای تغییر لبخند مصنوعی اش بکند، گفت:
- اسنیپ فهمیده. این پسره ، راب، همونی که توی امتحان تیم رد شد، به گمونم اون بهش گفته. دیشب که توی تالار برج در مورد نقشه تون صحبت می کردین اونجا بود. می دونم که رابطه اش با اسنیپ خوبه. امروزم توی سرسرا داشت با اسنیپ صحبت می کرد.

سیریوس لحن محکم پیتر را قطع کرد. طوری که لبخند مصنوعی پیتر روی لب هایش خشک شد:
- اون بچه هیچی نمی دونه!
سیریوس این را گفت و ردایش را که روی دوش انداخته بود به دست دیگرش داد.پیتر دوباره به سمت دخترهای بلوند برگشت و طوری که انگار از بی توجهی سیریوس ناراحت نشده، سعی کرد لبخندش را بازسازی کند. ریموس نگاهی از سر عصبانیت به سیریوس انداخت و مستأصل به جیمز نگاه کرد.

جیمز ولی با نگاهی ممتد و مغرور به گوی طلایی کوچک دست سازش خیره شده بود....

-------
رل کاملی نبود، بیشتر یه قسمت از یه رل بلند تر بود، ببخشید!


سلام الیور وود قدیم عزیز! خوش برگشتی!
شما قبلا توی ایفا بودی. بنابراین نیازی به گذروندن مراحل کارگاه و گروهبندی نداری و می تونی مستقیم بری معرفی شخصیت.
ولی چون در حال حاضر الیور وود داریم، اونجا یه شناسه ی جدید معرفی کن و بگو که این شناسه ت رو ببندن.

موفق باشی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۱۴:۰۷:۴۶

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۷ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۱ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
- داره کم کم عاشقت میشه! مطمئنم که الان داره در مورد تو با دوستش حرف میزنه.

اینها کلماتی بود که سیریوس بلک در حالیکه به جیمز چشمک میزد بر زبان جاری کرد. جیمز لبخند فاتحانه ای زد و نگاهش را به لیلی که بر لبه ی مرمری ایوان هاگوارتز نشسته بود انداخت. ریموس لوپین دستش را بر شانه ی جیمز گذاشت و با حرکت سر اسنیپ را که پشت ستونی مخفی شده بود نشان داد و گفت:
- البته اگه بعضیا بذارن! ...
جیمز بی اعتنا ردایش را در اورد و دور گردنش گره زد و در حالیکه پله های سنگ
سنگی را دوتا یکی پایین میرفت ، انگار که در مورد بی اهمیت ترین چیز زندگی اش صحبت کند گفت:
- اصلا نگران اون پسره ی دست و پا چلفتی نیستم! مگه لیلی احمق باشه که بخواد بین منو اون ، اون رو انتخاب کنه!
بعد سینه اش را جلو داد و گفت :
- کی جام ِ کوییدیچ رو برده؟
ریموس و سیریوس فاتحانه گفتند :
- جیمز پاتر!
+کی تو گروه اسلاگه؟
- جیمز پاتر!
+ کی محبوب اساتید و بچه های هاگوارتز ه؟
- جیمز پاتر!
+ کی میتونه لیلی رو عاشق خودش کنه؟؟؟!
اینبار سیریوس و ریموس با صدای بلندتری گفتند:
- جیمز پاتر جیمز پاتر جیمز پاتر!

جیمز عینکش را در اورد و یک دور چرخاند و مغرورانه گفت:

- حالا دیدین؟؟؟! ... تازه خبر ندارین! دعوتش کردم برا خداحافظی آخر ترم بریم سه دسته جارو! میخوام اونجا دعوتش کنم تو تعطیلات بیاد خونه مون... هرچی باشه من یک پاترم و اون سیوروس احمق یک اسنیپ! یک اسنیپ بی دست و پای اسلایترینی که اصلا معلوم نیست مادرش کجا رفته!...

کمی آنطرف تر اسنیپ با غیض به پاتر و دوستان گریفندوری اش نگاه میکرد. صدای لیلی در گوشش میپیچید... صدایی که امروز صبح در کلاس معجون سازی دور از چشم اسلاگهورن به پاتر گفته بود:

- معجونت رو 7 بار در جهت عقربه های ساعت هم بزن و یک بار در خلافش! اینطوری خوش رنگ تر میشه.

و آن پاتر مغرور در جواب لیلی باز هم از آن اداهای بی معنا و لوس دراورده بود ! انگار که دارد گوی زرین را چنگ میزند دستان لیلی را گرفته بود و چشمانش را برهم نهاده بود!... کوییدیچ کوییدیچ بازهم کوییدیچ ...اگر پاتر کاپیتان کوییدیچ نبود لیلی هیچ وقت حتی نگاهش هم نمیکرد! اصلا پاتر چه حقی داشت که در خیابان های هاگزمید با لیلی پرسه بزند ؟ آن هم دختری که برای اولین بار سیوروس به او فهمانده بود که یک جادوگر است نه مشنگ...

اسنیپ در حالیکه این افکار را در ذهنش مرور میکرد به پایین پله ها رفت و در مقابل سه یار گریفندوری ایستاد و گفت:

- باز شما سه تا چه نقشه ای تو سرتونه؟ باز میخواین چه جنایتی راه بندازین؟

سیریوس یک قدم به جلو برداشت و گفت:

-ببین اسنیپ خود لوپین ارشده پس لطفا خفه شو و برو پی کارت اگرنه بد میبینی...

جیمز دست سیریوس را عقب کشید و آرام گفت:

-این اسلایترینی با من کار داره تو دخالت نکن سیریوس ، میخوام ببینم حرف حسابش چیه
و بعد با صدای بلندتری گفت:

- چیه؟! چه خبرته؟؟؟ لیلی اوانز گفته که نمیخواد تو قطار برگشت باهات تو یک کوپه باشه؟؟؟

بعد در حالیکه نسبتا فریاد میزد و توجه همه ی بچه های حیاط را به خودش جلب کرده بود گفت:

خب منم اگه جای لیلی بودم ترجیح میدادم با یک آدم موفق حشر و نشر داشته باشم تا یک ترسوی ِ بیچاره!

اسم لیلی که آمد اسنیپ اختیار خودش را از دست داد، لحظه ای به لیلی نگاه کرد که مضطرب ایستاده بود و بیشتر از او به جیمز نگاه میکرد ، بعد در یک حرکت چوب دستی اش را دراورد و فورا "لنگلاک" را به زبان جاری ساخت...

جیمز پاتر دستش را روی دهان خودش گرفته بود و بی صدا انگار داشت فریاد میکشید! سیریوس و ریموس چوب دستی هایشان را دراوردند و ضد طلسم ها را یکی یکی امتحان میکردند. اسنیپ در حالیکه حس رضایت در چهره اش فریاد میزد یک قدم عقب برداشت تا زودتر از صحنه دور شود. ولی لیلی پشت سرش بود و با او برخورد کرد. چشمهای لیلی از عصبانیت سرخ شده بود و در حالیکه دندانهایش را بهم میفشرد گفت:

-سیوروس تو یک حسود احمق و ترسویی واقعا برات متاسفم!


غیظ درسته نه غیض. عالی بود!
تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۳:۰۶:۲۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳

پروفسور ویریدیان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۵ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۹ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
جیمز نگاهی به لیلی انداخت و با ناراحتی از کنارش رد شد و به طرف حیاط رفت.سیریوس که متوجه ناراحتی جیمز شده بود با دست بر پشت او زد گفت: هی اصلن مهم نیس ، هرچی سره اون پسره مو روغنی آوردیم حقش بود. حتما لیلیم زود فراموش میکنه،سورس ارزششو نداره ...اما جیمز همچنان تو فکر بود و ساکت...ریموس لحظه ای سر از کتاب بر داشت و نگاهی به اطرافش کرد. چشمش به سورس افتاد که با کینه به جیمز نگاه میکرد.نگران بود که این دشمنی تا کجا ادامه خواهد داشت ؟لحظه ای به لیلی نگاه کرد اهی کشید و باز به طرف سورس چشم گرداند اما سورس دیگر آنجا نبود...
گامهای بلند سورس اورا به داخل جنگل ممنوعه میکشاند و دست هایش را از عصبانیت مشت کرده بود. سعی میکرد قوی باشد اما چشمانش لبریز از اشک بود ، دیگر طاقت نداشت...سورس وارد جنگل ممنوعه شد و آنقدر دوید که از خستگی بر زمین افتاد و با صدایی خفه، در انزوا گریه کرد،تنفرش از جیمز هر لحظه بیشتر میشد و با هر نفسی که میکشید و با هر ضربان قلبش این را بیش از پیش احساس میکرد...
در ان جنگل غرق در سکوت به ناگاه بادی تند شروع به وزیدن کرد و نوری سبز همه جارا فرا گرفت. سورس که گویی تازه متوجه شرایط غیر عادی اطرافش شده بود سر برگرداند و با تعجب به اطراف خود نگاه کرد نور سبز بیش از پیش جنگل را تاریک مینمود و بر ترس سورس می افزود . صدای زمزمه هایی ترسناک در جنگل طنین انداز شد ، زمزمه هایی که بیشتر به صدای مار میمانست تا انسان ...سورس بلند شد و چرخی زد تا نگاهی به اطراف بیندازد اما چیزی او را خیره ساخت. نور سبز در نقطه ای جمع میشد و فرو میرفت و کم کم ناپدید میشد و در آن نقطه گردنبندی به چشم میخورد سورس که نمی توانست از گردنبند چشم بردارد به طرفش رفت در کنارش مردی با چهره ای عجیب را دید که بر زمین افتاده بود.دستان مرد به ناگاه بالا آمد به شکلی قرار گرفت که گویی از ان فاصله دور گردن سورس را لمس میکرد...سورس بر زمین افتاد و سرفه کرد ، مرد بلند شد و با حرکت دستی سورس را در هوا معلق ساخت و او را به سوی خود کشند . سورس صداهایی را در سرش میشنید زمزمه هایی که بدون درک معنایشان مفهومی قابل درک برایش داشتند ، سورس در جواب آن زمزمه ها سری تکان داد و پذیرفت تا در مقابل قدرتی برای انتقام از جیمز پاتر به مرد خدمت کند...
مرد دستان سورس را گرفت زیر لب چیزی زمزمه کرد ، سورس از درد چهره در هم کشید ، برجستگی سیاهی بر دستان سورس نمایان شد بعد شکل ماری سیاه به خود گرفت و آخرین چیزی که دید درخشش چشمان مار به رنگ سبز بود که گویی مرگ به سورس چشمک میزند...


فاصله ی بین بند ها رو رعایت کن تا نوشته ت چشم خواننده رو خسته نکنه. توصیفات خوبی داشتی. البته اشکالات املایی-نگارشی جزئی هم توی متنت به چشم می خورد که با ورود به ایفا نقد شدن پست هات توسط دوستان جادوکار و ناظر برطرف خواهند شد.
سال اولیا از این طرف!
تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۲:۵۷:۴۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳

ریونکلاو

مارکوس بلبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۲ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۵ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
جیمز با همه خوش و بش و خداحافظی میکرد.شوق توی چشمهاش پیدا بود.اون از اینکه هاگوارتز تموم شده و داره به خونش برمیگرده خیلی خوشحال بود.
اما سیروس دقیقا برعکس جیمز نارحت بود از اینکه قرار هست به خونه برگرده.
جیمز میدونست که سیرویس توی خونه خوشحال نبود.میدونس که سیریوس مال یک دنیا بود و خانواده بلک ها مال یک دنیا دیگه...
جیمز کنار سیرویس ایستاد و گفت:سخت نگیر!دو سال دیگه به سن قانونی میرسی و میتونی از خونه بری بیرون.
سیریوس آهی کشید و گفت:اما من یک روز دیگه هم نمیتونم توی اون خونه نفرت انگیز بمونم.
سیریوس روی یکی از پله های قلعه نشست و نگاهی به آسمون کرد و با حسرت گفت:ایکاش میتونستم دیگه به اون خونه لعنتی نرم...ایکاش میتونستم به یه جای دیگه برم.
جیمز رفت و کنار سیریوس نشست و دستش رو روی شونه های اون گذاشت و گفت:میتونی.
_منظورت چیه؟
_همیشه توی خونه پاتر ها یک جا برای سیریوس بلک هست.
سیریوس و جیمز مدتی به همدیگه خیره شدن.جیمز لبخندی رو لباش بود و سیریوس کم کم چشمهاش تر شد و بغض کرد.
ریموس به اونها ملحق شد و گفت:چی شده؟چرا ماتم گرفتید؟اتفاقی افتاده؟
جیمز رو به ریموس کرد و گفت:نه!مگه قرار بود اتفاقی بیوفته؟
سیریوس بلند شد و چشمهاش رو پاک کرد و گفت:بهتره عجله کنیم قبل از اینکه کوپه قطار پر بشه.این پیتر احمق کجاست؟
سپس چشمکی به جیمز زد و به دنبال پیتر رفت.

در تایپ کلمات بیش تر دقت کن. الان توی همین متن "سیریوس" رو به سه شکل مختلف نوشتی. اشکالات کوچک دیگه ای هم داری که به کمک نقدهای ناظران و جادوکاران عزیز ایفای نقش می تونی برطرفشون کنی. در کل خوب بود! سال اولی ها از این طرف!
تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۶ ۱۶:۳۰:۰۵

تصویر کوچک شده



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۰۰ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳

کلاه گروهبندی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۴۷ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۳:۴۴:۲۶ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 797
آفلاین
►عکس کارگاه نمایشنامه نویسی◄

تصویر کوچک شده

برای ورود به ایفای نقش باید یه نمایشنامه یا داستان کوتاه بر مبنای این عکس بنویسید.
توضیحات: جیمز پاتر، سیریوس بلک، ریموس لوپین و پیتر پتی گرو در حیاط هاگوارتز.
* سعی نکنید مثل کتاب بنویسید. خلاقیت به خرج بدید. اگه هم سوژه ـتون مثل کتاب شد سعی کنید نحوه ی اتفاقات رو تغییر بدید.



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۳۵ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳

پروفسور ویریدیان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۵ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۹ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تلالو نور خورشید و نسیم ملایم صبگاهی و صدای خنده گروهی زیر سایه درخت بید کهنه شروعی عالی برای یک تابستان دل انگیز بود
رون که نامید از هرچیز برای پیدا کردن تلسم نامریی کننده به کتاب روی آورده بود صفحات کتاب را با عصبانیت ورق میزد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد
هری اهی کشید با حالتی سردرگم و کلافه به رون نگا کرد و گفت: بس کن رون،داری منم عصبی میکنی!
_پیدا نمیشه پیدا نمیشههههه اخه چرا شنلت توی این وضع باید دست دامبلدر باشه هری؟
_کدوم وضع؟ تو که به من چیزی نمیگی !!
رون دستی به سرش کشید نفس های پی در پی، چشمان بسته اش در نظر هری به هیچ وجه نشانه ی خوبی به نظر نمیرسید
رون گفت: خیلی خوب با من بیااا . . .
و بعد دست هری را گرفت و به طرف کلبه هاگریت به راه افتاد
و بدون هیچ مکثی یک راست وارد جنگل ممنوعه شد و بعد از چند 100 متر پیاده روی ایستاد و گوشه ای نشست
هری که تا ان زمان ساکت بود گفت: خوب؟
_پشت اوون درخت اون سنتورا هیچوقت تکون نمیخورن؟
_من هنوز نمیفهمم رون!..
_سنگ ماه جینی . . .
من دیشب تو جنگل ممنوعه بودم یهو دیدم که تمام اطرافم پر از اون سنتورای زشت . . .
بعد تنها چیزی که یادمه اینه که اونقد دویدم که نزدیک بود از حال برم و صبح فهمیدم که کیف جینیو اونجا جا گذاشتمو وقتی بر گشتم دیدم که اون سنتورا هنوز همونجان . . .
حالا به یه چیز نیاز دارم که بدون اینکه متوجه من بشن برمو کیف و بردارم
جینی بدون سنگ ماه توی کیف نمیتونه تو نمایش شرکت کنه. . .
_رون امید وارم ازم عصبی نشی ولی . . .
هری دست در کیفش کرد و شنل خود رو بیرون آورد و به چهره ی حیرت زده رون نگا کرد و خندید و گفت: تقصیره خودته رون
هرمیون ازم قول گرفت شنلمو به تو ندم آخه تو تهدیدش کرده بودی وقتی حمومه ازیتش میکنی . . .


نمایشنامه تون باید در مورد عکسی باشه که در پست بعدی مشاهده می کنید. قوانین ایفای نقش رو بخونید.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۶ ۳:۰۴:۲۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
خوب مال من که عکس بالانمی ایدولی از نوشته های دیگران فکرکنم اوضاع ازاین قرارکه:
هری ورون وهریمون روی چمن های کنار دریاچه نشسته بودنند
رون گفت:اخیش اینم ازاخرین امتحان تابیست روز دیگه که کارنامه های بیادراحتیم!
هرمیون می خاست حرفی بزند که هری گفت:هرمیون لطفا دوباره سوال هاراچک نکن
هرمیون اخمی کردوگفت:باشه،ولی من فکرکنم اسم سیاره هاراشتباه نوشتم یا ریاض....ا
هری که دیداگربحث راعوض نکندهرمیون تمامی جواب هاراچک می کندگفت:یه سوال توی امتحان هست که سوال مزخرفی هست"گرگینه چیست؟"بایداین سوال راحذف کنند
هرمیون:ولی
اما بقیه ی حرفش باورودهدویگ ناتمام ماند
هرمیون ازاینکه حرفش ناتمام مانده بودعصبانی بودولی به خاطرکنجکاویش چیزی نگفت
هری خوش حال که بهانه ای به دست اورده نامه راازپای هدویگ باز کردگفت:فکرمی کنید مال کیه؟
رون گفت:سیریوس؟
هری شانه اش رابالاانداخت و نامه رابلندخواند:
مواظب خودت باش اتفاقات بدی قراربیافته امشب ساعت یازده توی سالن عمومی اسلترین
امضا:کشتن گندزاده ها
رون:یعنی کی داده؟می ری؟
هرمیون جیغ می زد وپشت سرهم یه چیزهایی گفت.
هری"هرمیون لطفا اینقدرهایجان نداشته باش وارام صحبت کن ببینم چی می گی
هرمیون نفس عمیقی می کشه وباجادو یه لیوان اب به وجودمی اره ویک نفس همه راسرمی کشد
بعدباارامش جواب می دهد:فکرنمی کنی یک نفربرای گیرانداختن تواین نامه رافرستاده؟
هری:احتمالش زیاده ولی به نظرمن راست می گه
رون:حالاچه جوری می خواهی واردشوی؟
هرمیون:واقعاکه خیلی احمقی اسم رمز کشتن گندزاده هااست،ولی هری توکه نمی خواهی بری؟
هری جوابی نمی دهد ازجای برمی خیزدوبه خوابگاه می رود


یه بار دیگه این پست رو ببین و اگه عکسش نمایش داده شد همینجا براش یه متن دیگه بنویس. ولی اگه بازم موفق نشدی عکس رو ببینی با پیام شخصی بهم اطلاع بده تا بعد ببینیم چه باید کرد.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۵ ۲۱:۴۲:۴۲



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۵۹ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
خورشید گرده های طلایی خود را بر سطح صاف و زلال آب دریاچه و دیوار های عظیم قلعه میپاشید و بیشا بیش به شکوه آن می افزود. پرنده های رنگارنگ کوچکی که در میان شاخه های انبوه درختان پناه گرفته بودند، حیاط مدرسه را به ولوله سپرده بودند. گویه شور و نشاط دانش آموزان به آنها نیز منتقل شده بود.

سال نو، پایان تابستان، شروع دوباره ی مدرسه، استفاده ی مجدد از چوبدستی هایی که تا سه ماه اخیر روی طاقچه ی اتاقشان خاک خورده بود، و از همه مهمتر دیدار دوستان، بهانه ای شده بود برای تمام این هیجان ها و شور و نشاط هایی که حتی از چشمشان نیز قابل دیدن بود. همه خوشحال بودند، میگفتند و میخندیدند ... به جز او! سرش را پایین انداخته بود و بی هدف قدم میزد. بی اعتنا به تنه هایی که از روی تخقیر به او میزدند سر تا ته راهرو را میپیمود بدون اینکه چیزی به کسی بگوید. اما ناگهان با شندین صدایی آشنا سرش را بالا کرد و نگاهش را از روی سنگ های مرمر راهرو، به دختری انداخت که پشت ستونی، با دوستش گرم در حال صحبت بود. لیلی! بدون اینکه توجه آنها را جلب کند به پشت دیگر ستون پناه برده و به حرفهایشان گوش سپرد.
لیلی با هیجانی توصف ناپذیر میگفت: آره! ازم دعوت کرده تا در سفر ده فهته ی آینده ی هاگورتز همراهیش کنم. گرچه هنوز کاری که با سوروس کرده بود رو فراموش نکردم ولی ... قول داده که دیگه تکرار نشه. میگه دیگه جیمز سابق نیست.
دوستش پرسید: یعنی میخوای قبول کنی؟
و لیلی سری تکان داد و گفت: خب ... بنظرم باید یه شنس دیگه بهش بدم! آهان! اونجاست نگاه کن.

سوروس به حیاط نگاهی کرد و سه جادوگر جوان را دید که در حال حرف زدن بودن و از قلعه فاصله میگرفتند. آه که چقدر از جیمز متنفر بود. تنفری که از ته قلبش نشات گرفته بود و با هر تپش آن در سراسر وجودش ریشه میدواند. جیمز مثل همیشه موهای بهم ریخته ای داشت. شی ای در اطرافش میچرخید و درخشش در زیر نور آفتاب چشم را می آزرد. سوروس با خود گفت: چه معنا داره که چیزی که متعلق به مدرسه و کل دانش آموزان است، همواره دست شخص خاصی باشد؟

مسئله اسنیچ نبود. او ترجیح میداد به مدرسه بازنگردد. دوست داشت تابستان هیچ وقت تمام نشود. نه بخاطر اینکه از بحث و جدل های بین مادر و پدرش در خانه لذت میبرد، بلکه تحمل آنها برایش آسانتر مینمود. بودن در مدرسه، مکانی پر از حس های غریب و نامفهوم برایش بسیار سخت بود. او شادی دیگران را بی معنا میدانست و خوشحالیشان برایش تعریف نشده بود. حتی عشقی که زیباترین معنای زندگیست، چیزی جز درد و رنج برایش به ارمغان نیاورده بود. تیره بختی و سیاه روزگاری از تولدش بر بالینش بودند. اگر ستاره ها طالع هر شخص را مینویسند گویا ستاره ها نیز از او کینه ای به دل داشتند.


متن قشنگی بود. هم کاملا مرتبط با تصویر بود و هم توصیفات خوبی داشت.
البته بعضی اشکالات نگارشی جزئی توی نوشته ت به چشم می خوره که با ورودت به ایفای نقش و با کمک ناظران و جادوکاران برطرف خواهد شد.
سال اولی ها از این طرف لطفا!

تایید شد.


ویرایش شده توسط jocker در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۵ ۲:۱۲:۱۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۵ ۳:۱۴:۴۲

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۱ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳

کوین ویتبایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۹ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
- امشب ماه کامله. می تونیم بالاخره ببینیمش.

جیمز با لبخندی که شوق درونی اش را نشان می داد به بقیه در مورد گرگینه ای می گفت که به تازگی در جنگل های ممنوعه حیوانات را تکه تکه می کند.

ترس در چهره ی ریموس پیدا بود. حس دردی که در بدنش وجود داشت شرابط را چندین برابر بدتر می کرد. این رفتار برای دوستانش عادی بود. چند ماهی می شود که لوپین از بیماری جدیدی رنج می برد.

سیریوس بلک با لبخندی مغرورانه رو به پیتر کرد و آرام گفت : فکر می کنی بتونیم باهاش یه مبارزه ی تن ب تن داشته باشیم؟

جیمز با اخم روبروی سیریوس ایستاد: هیچکس قرار نیست چنین کاری بکنه. ما فقط می خوایم ببینیمش. بعدم ما که نمی دونیم اون گرگینه کیه. اگه یه نفر باشه که می شناسیم چی؟‌ نمی تونیم هیچ ریسکی برای ضربه زدن، یا خوردن ازش رو بپذیریم. فقط دنبالش می کنیم. محض رضای خدا. شاید یکی از رفیقای خودمون باشه.

ریموس لرزید.

سیریوس با کلافگی غرولند کرد:‌ کی تو رو رییس کرده پاتر؟!

ریموس که درد ستون فقراتش هر لحظه بدتر می شد با نگاهی وحشت زده به خاطره ای فکر می کرد. شاید هم چیزی که هنوز اتفاق نیافتاده. هیچ کس نمی توانست بفهمد چه چیزی در ذهنش است که او را اینقدر می ترساند.

جیمز که بدون ترس و اماده برای یک بحث مفصل با سیریوس بود وقتی نگاهش به لوپین افتاد از روی قطار غرور افتاد و دلسوزانه دست او را گرفت.

- بازم همون دردا؟... لعنتی. چرا مادام پامفری یه داروی درست حسابی بهت نمی ده؟ این هفته که خواستی پیشش بری منم باهات میام.

+‌ نه.. لازم نیست.

ـ چرا! میام. و به توئم هیچ ربطی نداره. فهمیدی؟

ریموس نمی توانست پاتر را وقتی چیزی می خواست منصرف کند، از این خوب خبردار بود. تسلیمانه سرش را تکان داد.

جمعشان همیشه شاد نیست. همیشه هم در صلحی آرامش بخش نیست. محض رضای خدا‍! چهار نوجووان بی سر و پا و کله شق چگونه می توانند یکدیگر را جز وقتی که نزدیک هم نیستند تحمل کنند؟

اما یک دوستی. یک پیوند خالص در میان آنها وجود داشت. همیشه همین طور بود. یک سوگند نا گفتنی. که حتی سیریوس مغرور... یا پاتر قانون گریز نیز از آن پیروی می کردند. این رمز برادری ای بود که به دوش می کشیدند. البته... فقط برای مدتی کوتاه. زمان همه چیز را تغییر خواهد داد. اما در آن دوره... حتی اگر بدترین چیز ها را در حق دوستشان انجام می دادند بخشیده می شدند، گرچه همیشه مجازاتی در میان بود.

پیتر در سکوت تنها تماشا می کرد. او تنها کسی بود که حرف های زیادی برای گفتن داشت. تنها کسی که می دانست واقعا چه اتفاقی در حال وقوع است.

سعی می کرد لبخند بزند. به ریموس. هر ثانیه که به او نگاه می کرد یاد یک رویای قدیمی می افتاد که در جنگل های ممنوعه می دوید. و گرگی خونخوار به دنبالش بود. البته برای مدت ها متقاعد شده بود آن یک رویا بوده...

حالا صورت پیتر به رویایی در آینده جذب می شد. رویایی که هیچ نمی دانست خوب است یا نه. تنها امیدوار بود که رمز برادری آنها برای تحمل چنین حقیقتی آماده باشد. حقیقتی که تنها او از آن باخبر است.


خیلی خوب بود.
تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۵ ۰:۲۶:۲۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.