هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳

سلوینیا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۲ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۹ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۸
از مایشگاه تخصصی هماتولوژی با کادر مجرب .. :selvin:
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین


رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه . رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!



(( دیگه اجازه طویل بودن رو خودتون دادین .. به من چه اصلن؟؟ ))

----------

اطرافم عین چرخ و فلک شروع به چرخیدن کرد و کرد و کرد و کم کم سرعتش کم شد و از حرکت ایستاد . سرم به شدت گیج می رفت چشمانم را بستم تا تمرکز لازم را بدست بیارم. بعد چند لحظه احساس سکون کردم و با تردید چشمانم را باز کردم و خودم رو وسط مسیری دیدم که با سنگ های بزرگ و کوچک پوشیده شده بود و کم کم در دوطرف مسیر خانه های سنگی بزرگ و کوچکی در حال ظاهر شدن بود.

زمان داشت از حرکت می ایستاد و می توانستم تمام چیزهایی که در اطرافم در حال ظاهر شدن بود را ببینم. ردا و شنلم را مرتب کردم و کلاهش را روی سرم کشیدم. نگاهی به اطرافم کردم، خانه های سنگی ردیف شده ،مغازه های فروش اجناس ، زنانی با لباسهای دکلته ولی بلند با کلاهایی مزیین به گلهای بسیار زیبا ، مردانی که بی شباهت به شوالیه ها نبودند با شمشیری بسته به کمر همه با آرامش در حال گذر بودند. همه و همه برایم بسیار جالب و وهم آلود می آمد یاد داستان قلعه هاول افتادم که چندی پیش خوانده بودم.

بادیدن اوضاع شهر و شنیدن صدای ناقوسی که از کلیسای آن بلند شده بود به نظرم آمد باید به قرون وسطا فرستاده شده باشم یعنی دوران اوج قدرت گرفتن کلیساها .. ولی جایی خوانده بودم این دوران به دوران کشتار جادوگران و ساحرگان معروف است.. با فکر به این کمی به وحشت افتادم .. کسی نباید مرا میشناخت واگرنه کارم ساخته بود . قلبم به شدت در سینه ام می کوفت و احساس داغی می کردم. باید خودم را به جایی امن می رساندم و تا اتمام این بیست وچهار ساعت کذایی صبر می کردم.
شنلم را دورم پیچیدم و به راه افتادم که ناگهان صدای وحشتناکی نظرم را به خود جلب کرد. درشکه ای بزرگ و اشرافی که چهار اسب سیاه آن را میکشیدند به سرعت درحال نزدیک شدن بود . تازیانه مرد درشکه چی با بی رحمی تمام بر تن و سر اسبان فرود می آمد و جرقه های حاصل از برخورد چرخها با سنگفرش به اطراف میپاشید.
همه عابران به سرعت از مسیر درشکه کنار می رفتند ولی یک صدای جیغ دلخراش ..
پسرکی در مسیر حرکت اسبها در حال بازی بود و زنی که به نظرمادرش می آمد در فاصله ای دور در حال دویدن بود و فریاد کمک سر میداد.

نگاهم رو برگرداندم به هیچ وجه نمی تونستم ریسک کنم . من نباید از قدرتهایم استفاده میکردم وکسی نباید به ساحره بودنم پی می برد. من یک دورگه سیاه و سفید بودم باید سیاهی بر سفیدی درونم غالب می شد. به راه خودم ادامه دادم. درشکه هر لحظه نزدیکتر می شد و صدای ضجه های زن هرچه بیشتر درونم را به لرزه درمیآورد. چهره معصوم و بیگناه پسرک از جلوی چشمانم دور نمی شد.
.. اه .. لعنتی .. تصمیم سختی بود ..
چشمانم را بستم ، چوب دستیم را از زیر شنلم بیرون آوردم .. تصمیمم رو گرفته بودم من یک گرگ نبودم که از تکه تکه شدن همنوعانم لذت ببرم ! من یه نیمه الف بودم که می توانست هروقت لازم شد سفیدیش را بر سیاهیش غالب کند .
نفسم را حبس کردم و با تمام نیرو چوب دستیم را به سمت درشکه گرفتم:
... اپنلیارمووووووووووووووووووس ..

نور آبی رنگی از چوب دستیم خارج شد و دریک لحظه چشم بهم زدن بندهایی که اسبهای سیاه را به درشکه وصل کرده بود از هم باز شد و تعادلش بهم خورد . اسبها با وحشت هرکدام به سمتی فرار کردند و درشکه با شدت با یکی از مغازه ها برخورد کرد و از حرکت ایستاد.
اینک پسرک در امان بود. نفس عمیقی کشیدم و متوجه نگاههای متعجب همراه با ترس مردم اطرافم که هرلحظه بر تعدادشان افزوده می شد ، شدم. سریع باید از آنجا دور می شدم الادورا طلسم غیب و ظاهر شدن را برای دوره ای که در آن ظاهر میشدیم بسته بود. سریع شروع به دویدن کردم. لعنتی حتی توانایی های ومپایریم رو هم از دست داده بودم . چه دوره مزخرفی ظاهر شده بودم. سربازانی که از طرف کلیسا مامور بودند پشت سرم در تعقیبم بودند.

تصویر کوچک شده


-------------------------------


شب سردی بود. سوز هوا کل وجودمو به یخ بستن سوق میداد. استرس و رعشه ای که از ترس به من هجوم آورده بود. کار هوا رو راحت تر میکرد. دو نقابدار در حالیکه دستانم با طنابی بسته بود و پارچه سفیدی روی صورتم رو میپوشاند مرا به جلوی پیشخوان هل دادند. پارچه از روی صورتم برداشته شد. چشمانم جایی را نمیدید.به سختی چشمانم را نیمه باز کردم و به نقطه مقابلم نگاهی کردم.
کشیشی که تکبر و غرور از چهره اش میریخت روی سکویی ایستاده بود ،نگاه تمسخر آمیزی به من کرد و با صدای خشن و بلندی که جمعیت حاضر بشنوند اعلام کرد :
-اهالی نجیب و محترم دهکده ژاک ، امشب یکی از پر افتخارترین شبهایی است که شاهدش هستیم. امشب یک ساحره به آتش کشیده خواهد شد. فردی که باعث نحسی و شومی دهکده ما شده، امشب دهکده به آرامش خواهد رسید. فردا روز بزرگی برای همگی ماست. روزی سرشار از نیک بختی و خوشی...

کشیش همچنان با صدای بلند مردم را برمی آشفت و خشم و کینه مردم را شدید تر میکرد. مردم با هیجان حرفای او را تایید میکردند و با خشم بیشتری به من مینگریستند.

دود سیاهی در آسمان به چشم میخورد. بوی زمختی گلوم رو پر کرده بود و مثل دستی آهنین بر سینه ام فشار می آورد. من باید تحمل میکردم. سنگینی نگاه مردم رو حس میکردم. و چه حس غریبی بود تنها بودن در میان جمعی که به مانند شغال هرلحظه انتظار تکه تکه کردنت را میکشند.
سخنرانی کشیش به پایان رسیده بود. صورتم دوباره پوشانده شد. دو مرد نقابدار بازوهایم را گرفتند و کشان کشان از میان سیل جمعیت عبورم میدادند. پاهایم توان حرکت نداشت. فقط درآرزوی یک معجزه بودم. جمعیت خشمگین مرا احاطه کرده بود و باران اشیایی که به طرفم پرت میشد.

هر لحظه سوز سرما جای خود را به گرمای آتش میداد. گرما لحظه لحظه بیشتر میشدو غوغایی جمعیت کمتر. کسی جرات نمیکرد خود را بیشتر از آن به آتش نزدیک کند.
بالاخره رسیده بودیم. به سختی آخرین قدمها را برمیداشتم.پارچه برای بار آخر از صورتم برداشته شد. من بودم و تلی از آتش سرخ که همچون اژدهایی مغرورانه سربه آسمان گذارده بود. مرد نقابدار مرا به چوبک وسط تل بست و بسته های هیزم بیشتری به اطرافم چیده شد .
هیاهوی مردم و غریو شادی آنها بیشتر از گرمای آتش مرا اذیت میکرد. آتش هر لحظه شعله ور تر میشد .
توانی در بدن نداشتم. حتی برای فریاد زدن. برای آخرین بار به جمعیت نگاه کردم. پسرکی که جانش را نجات داده بودم در میان جمعیت با بهت به من خیره شده بود. با چشمان و صورتی خسته با آخرین توان به پسرک لبخند زدم و ...
تصویر کوچک شده









رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره


بعد از ظهر گرمیه . رو تختم دراز کشیدم و دارم به یه آهنگ گوش میدم. یهو صدای مادرمو می شنوم:
- ســــــــــــــــــــــــــــــــــلوینیـــــــــــــــــــــا جان ...
من :
- جـــــــــــــــــــــــــــــانم مامی ..
مامی:
- مــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــان جون بیا این ظرفو از تو کابینت درش بیار . دستم بهش نمیرسه
من:
- مــــــــــــــــــــــــــــامی اون چهارپایه اونجاستا احیانا !!
مامی:
- نـــــــــــــــــــــــــه عزیزم ، دادمش به همسایه لازم داشت! تو دستات بلنده قشنگ می تونی برش داری
من:
- چشـــــــــــــــــــــــم از دست زبون تو...

به زور از جام بلند میشم و چوب دستیمو از زیر تخت میکشم بیرون..
- لعنتی تی شرتمم کوتاهه الان کجا باید قایمش کنم؟ اوووف ...
سریع یه ورد می خونم و لباسم بلندتر میشه . به زور چوب دستیمو می چپونم زیرش ! ولی خیلی تابلوئه! حرصم میگیره.
- اصلن به من چه؟ :vay:
باید مامی رو از آشپزخونه بکشم بیرون ! در اتاقو باز میکنم . خوبه! کس این اطراف نیست. با گوشیم زنگ میزنم به موبایل مامی و پرتش می کنم رو تخت.صدای اهنگ بلند میشه. مامی میره اتاقش گوشیشو برداره. بدو میرم سمت آشپزخونه. چوب دستیمو به زور از زیرلباسم میکشم بیرون. به ظرفای کابینت نگاهی میندازم.
- هوووووووووم ... حالا کدومشو می خواست؟؟
چوب دستیو میگیرم سمت چندتا از ظرفا و وردی میخونم اونام شرمندم نمیکنن و سریع پرواز کنان ازجاشون بلند میشن و میان رو میز!
با خودم میگم:
- فک کنم همینا کافی باشن ..
کارمو خوب انجام دادم باید تا کسی ندیده چوب دستیمو قائم کنم!
برمیگردم سمت در که یهو می بینم مامی وایساده از پشت اوپن داره منو نگاه میکنه !!...


Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۳:۲۹ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ادامه تکالیف...اگر میخواهید با پست قبلی ادغام کنید.

رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.

شب بود. کوچه سوت و کور. ماه، کاملتر از همیشه مانند چشم آسمان به زمین دوخته شده بود. آری آسمان یک چشم بود. از سر شیطنت مانند بقیه شب ها در کوچه قدم میزدم. همزاد دست سازم را در خانه گذاشته بودم. وقتی نبودم، وظیفه داشت مانند انسان های عادی رفتار کند و زندگی عادی مشنگیم را حفظ کند. بیخیال، قضیه خیلی پیچیده بود.

تله پورت، بازی مورد علاقه م بود. از آن آسمان خراش به این یکی. از این کوچه به آن یکی. کوچه ها فوق العاده خلوت بود، بخصوص که شایعه شده بود شب ها یک روح که غیب و ظاهر میشه در شهر پرسه میزنه

ناگهان در یک کوچه در سمت چپ خیابان متوقف شدم. خوشحال شدم. سوژه امشبم را یافته بودم. باران گرفت. سوژه، بدون توجه به خیس شدن با سر و وضعی نالان در کوچه قدم میزد و سیگاری در دستش بود که باران کم کم خاموشش میکرد. بدون هیچ مقدمه ای، سر و ته جلوی دختر آویزان شدم!

قطره های باران به صورتش میخورد و اصلا حال نداشت سرش را بالا بیاورد. کلاه پالتویش را کنار زد و با تعجب به من نگاه کرد که سر و ته در یک کوچه خلوت جلویش قرار گرفته بودم! به دیوار چسبید و با ترس گفت:
_ زودتر جونمو بگیر عزراییل!

برعکس شدم. یعنی از حالت برعکس به حالت عادی برگشتم و رفتم جلوی صورتش و گفتم:
_ چی گفتی؟

دختر: میخواستم خودکشی کنم. تو هم خودت اومدی به استقبالم مگه نه؟
من: نمیفهمم!!
دختر: بابا مگه تو فرشته مرگ نیستی؟
من: بدمم نمیاد باشم!
دختر: خب پس کارتو بکن! من آماده مرگم.
من: شایدم استثنائا فرشته مهربون باشم امشب!
دختر: یعنی چی؟
من: رویای سیندرلا رو دیدی؟ ...
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۴۵ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
تکالیف:
رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه. رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!



زمین گشت و زمان گشت، الادورا چوبدستیش را به پایین آورد و...

سرم گیج میرفت. اولین چیزی که دیدم، بسیار رویایی بود:
تصویر کوچک شده


چشمانم را مالیدم و درک بهتری از موقعیت پیدا کردم. فکر میکنم در اثر طلسم الادورا، به آمریکای قدیم فرستاده شده ام. آمریکا قبل از پا گذاشتن کریستف کلمب در آن. چیزی که میدیدم قبیله ای سرخ پوست بود. قبلیه ای جنگجو به نام آپاچی.

رهبر قبیله از اسبش به پایین آمد و با تعجب به من نگریست. سپس لبانش را تکان داد و صحبت هایی نامفهوم کرد. دستم را در شنلم کردم،چوبدستیم را لمس کردم و ورد زیر زبانی ترجمه کن که توسط هرمیون گرنجر ابداع شده بود را زمزمه کردم. گوش هایم شنوا شد و زبانم گویا. متوجه شدم بدون آنکه متوجه شوم به زبان سرخ پوستی صحبت میکنم:
_ ببخشید، متوجه نشدم چی گفتید!

رهبر قبیله دوباره تکرار کرد:
_ اینجا چیکار میکنی جک گنجیشکه؟
من: اسمم آنتونینه!
رهبر قبیله: مهم نیست، اسم قدیمت این بوده، برای من جک گنجیشکه ای! عین گنجیشک یدفعه سر راه ما افتادی! اسم منم جرج گرگه!
من: امممم... آره از صخره افتادم! حالم مساعد نبود!
جرج گرگه: بعید میدونم! در هر صورت بیا با من بریم. فکر نکنم با اینجا آشنایی داشته باشی.
من: ولی شما انگار میخواستید به جنگ برید؟
جرج گرگه: یه نشانه جلوی پام افتاد که بهم میگه باید جنگ رو حداقل برای امروز لغو کنم!


اینطور شد که به همراه جرج گرگه و قبلیه اش به اقامتگاهشون رفتم:
تصویر کوچک شده


آدم های جالبی بودن و ظاهر جالب تری داشتند. از همه چشم نوازتر، اسب های تنومند و زیبایشان بود. به چادر جرج رفتم. برایم یک نوشیدنی سرخ پوستی ریخت. مزه ملایمی داشت و به شدت قرمزرنگ بود. همانطور که مشغول نوشیدن بودم، جرج گفت:
_ من میدونم تو کی هستی! تو جک گنجیشکه هستی از آینده! این روز پیش بینی شده بود. مادرم به من گفته بود که وقتی چهل ساله میشوی در یک جمعه، قبل از جنگیدن، جوانی از آینده رو خواهی دید که مانند گنجشک به سویت پرواز خواهد کرد...

من با تعجب گفتم: خب دیگه چی گفت؟
جرج گرگه: نتونست چیزی بگه. این ها آخرین کلماتی بود که گفت. بعدش روحش به مبدا رفت. مادرم یک پیشگو بود.
من: پیشگو؟ شما به جادو اعتقاد دارید؟ میدونید چیه؟
جرج: آره! البته من تنها جادوگر قبیله م و بقیه هم خبر ندارن. مادرم هم جادوگر بود. برای سرخ پوستا جادو مثل چیزی که تو و من میدونیم تعریف نشده. جادو رو موهبتی از مادر طبیعت میدونن و فکر نمیکنن درون یک انسان نهادینه باشه. ولی من میدونم. منم میتونم آینده رو پیشگویی کنم.

من کاملا متعجب بودم. فکر کنید که بین زمان هایی که از پیدایش کره خاکی گذشته در بین احتمالات یک در تریلیاردی در یک جایی سقوط کنید که شخصی به پیشواز شما بیاید که بدون هیچ سوال و جوابی همه چیز را بداند. به اطراف چادر جرج نگاه کردم و یک نقاشی توجهم را جلب کرد:
تصویر کوچک شده


با تعجب بیشتر به جرج گفتم:
_ این نقاشی کیه؟ این پرچم رو از کجا آورید؟ این پرچم متعلق به چند صد سال بعده!!

جرج چپقش را نزدیک دهانش کرد، پکی زد، خندید و گفت:
_ بهت که گفتم ما پیشگوییم. این پدربزرگ مادریمه. آینده رو دیده بوده و چیزی که بیشتر از همه توجهشو جلب کرده بوده اون پرچم آبی و قرمز و ستاره نشان بوده. با تصوراتی که داشت این پرچم را کشید و ماهر ترین نقاش قبیله عکس او را به همراه آن پرچم کشید. پدربزرگم از من خواست این را حتما نگه دارم و به فرزندانم بدهم تا جادوگران آینده هم بدانند که در قدیم ما قدرت جادو را درک کرده بودیم و میتوانستیم از آن استفاده کنیم.

من: نمیدونم چی بگم! فکر نمیکردم در این دوره زمانی کسی حتی بویی از جادو برده باشه چه برسه که اینقدر درک خوبی ازش داشته باشه!

جرج: من هیچ سوالی ازت ندارم. هر سوالی داشتم در خواب ها و پیشگویی های ناخودآگاهی که شب ها میبینم جواب داده شده. از همه بیشتر از یه سیاهپوست خوشم اومد که شب ها تو خوابم میبینمش. اسمش باراک... باراک...اووووم....
من: اوباما؟!!!
جرج: آفرین! دقیقا! هر وقت تو خواب به دیدنش میرم این از همه بهتر و منطقی تر و با حوصله تر باهام حرف میزنه. بقیه یا میترسن یا حوصله ندارن. بیخیال، زیاد زمان نداری دوست من. برو قبلیه من رو ببین و با این دوره زمانی بیشتر آشنا شو. بعیده بعدا از این فرصت ها گیر بیاری. الان نزدیک شبه. همه دور آتیش جمع شدن. راستی مادرم یه لباس هم برات آماده کرده بوده. بیا این را بپوش و برو پیش قبیله.

من، لباسم را پوشیدم:
تصویر کوچک شده


و به پیش بقیه رفتم. بعضی ها گارد میگرفتند و با سوء ظن نگاه میکردند و بعضی میترسیدند. در نهایت، یک دختر به پیشم آمد. دختری زیبا و مغرور:
تصویر کوچک شده


آن دختر گفت:
_ اسمم بلیتریکس زاغه. تو جک گنجیشکه هستی؟

من چانه ام را خاراندم و با پوزخند گفتم:
_ آره. جالب شده. زاغ سیاه و گنجیشک.

بلیتریکس:
_ اسم های ما برگرفته از اسم حیوانات و پرندگانه. اسم هایی که مادر طبیعت برایمان انتخاب میکند، با مزه!

من با خنده گفتم:
_ قصد توهین نداشتم. فقط برام جالب بود بلیتریکس...

بلیتریکس: مهم نیست. پدرم جرج گرگه منو فرستاده تا تنها نباشی.
من: ممنون. واقعا اینجا احساس تنهایی میکردم. اوووم تو خیلی زیبایی!
بلیترکس: منم مثل پدرم آینده رو دیدم! فکر کنم شما هر روز به یه دختر اینو میگید!
من: نه. تا جایی که یادم میاد اولین باره تو عمرم که علنا دارم به یه دختر تو چشماش اینو میگم!
بلیتریکس: اگه واقعا اینجوریه از تعریفت ممنونم. البته میشل هم میگفت که زیبا هستم...
من: میشل؟!
بلیترکس: آره دیگه. زن همون مرد سیاه که پدرم شب ها به خوابش میره. من به خواب زنش میرم و باهاش حرف میزنم... اسم کاملش... میشل... میشل...اووووم..
من: اوباما؟!
بلیتریکس: آفرین!
من:
بلیتریکس: پدرم گفت تا فردا بیشتر وقت نداری و دوباره میری زمان خودت درسته؟
من: آره!
بلیتریکس: دوست نداری پیش ما بمونی؟ من بدم نمیاد با یه مرد از آینده ازدواج کنم!
من: تو خیلی زیبایی و مشخصه جنگجو هم هستی و کلا از خصوصیاتت خوشم میاد ولی دوست ندارم ازدواج کنم الان و در ثانی نمیخوام اینجا بمونم.. کارهایی دارم که باید به زمان خودم برگردم.. کارهای نیمه تمام..
بلیتریکس: باشه، پس بیخیالش، بیا بریم اطراف قبیله رو نشونت بدم. اگه خوش شانس باشی یه گرگ یا خرس هم تو جنگل میبینیم!!
من: باشه بریم! .. کسی چه میدونه اگه جادوگر باشید شاید در آینده باز هم همدیگه رو ببینیم!
بلیتریکس: آره اگه روحتو بتونم پیدا کنم تو آینده... شب ها میام به خوابت...


------
الادورا، زمانم رو روی تکلیف اول گذاشتم. فرصت نمیکنم تکلیف دوم رو انجام بدم.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳

کوین ویتبایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۹ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید.


اولین لحظه م رو وقتی درک کردم که زمین سخت زیر بدنم داشت منو ذوب می کرد. چشمامو باز کردم. آفتاب به شکل بی رحمانه ای می تابید.

بلند شدم. به اطراف نگاه کردم. نزدیک یه جایی شبیه یک شهر بودم. به طرفش رفتم.

گرما بعد از چند دقیقه قابل تحمل شد... اما می دونستم هنوزم دارم تبخیر می شم. باید آب پیدا می کردم. وگرنه جون سالم ازینجا به در نمی بردم!

همینطور که به طرف شهر قدم بر می داشتم از خودم می پرسیدم که این استاد ما چطور نفهمید چه ریسکی می کنه با فرستادن ما اینجا؟

اثر پروانه ای استاد! اثر پروانه ای! الان من توی این چیزایی که اتفاق افتاده گند بزنم شاید تو اصلا به وجود نیای خب!‌

به شهر رسیدم. به شکل غریبی آشنا بود.

گرما به فکرم هم رخنه کرد. آخه مردم این شهر چطور می تونستن تو این شرایط زندگی کنن؟

شهر توی نقطه ی بالایی نسبت به مکانی که فرود اومدم قرار داشت. پس می تونستم از بین خونه های کاه گِلی ببینم که اونورتر یه دریاچه وجود داره. نمی تونم گرم تر از این رو تصور کنم اما مطمئنم اگه نسیم اون دریاچه نمی بود طبیعتا اینجا شبیه جهنم می شد.

مردم توی شهر قدیمی به نظر نمی رسیدن. توی چهره هاشون اون آدمای جاهل گذشته رو نمی دیدی. انگار توی بخشی از زمان افتادم که زمان بی معنیه...

یه دفعه صدای جیغ یه زن رو شنیدم. چیکار باید می کردم؟ اون زمان من نبود. من به اونجا تعلق نداشتم. آیا می تونستم تغییری ایجاد کنم؟ اگه اون تغییر خودم رو نابود کنه چی؟

زن دوباره جیغ کشید. مطمئنم تاریکی وجودم بعد از گندی که قراره بزنم با یه " نگفتم بت؟" میاد به طرفم. اما فعلا باید گند رو بزنم!

چوب دستیم رو در آوردم و به طرف زن صدای زن دویدم.

پیدا کردن یه صدا برام خیلی آسونه. وقتی فکر می کردم یه بچه ی نرمالم همیشه به دنبال موسیقی بودم.

صدای زن من رو به یه خونه ی کاه گِلی سفید رنگ که سرما رو توش حس می کردم رسوند. سرما؟ چطور ممکن بود. شاید من توی یه دهکده ی جادویی بودم.

صدای نفس نفس زدن زن رو می شنیدم که هی کمتر می شد. انگار هوشیاریش داشت تحلیل می رفت.

بی فکر یه لگد به درِ‌ کلبه زدم. و چوب دستیم رو به طرف هر کسی که داخل کلبه بود گرفتم.

بهم نگاه می کردن. انگار براشون مهم نبودم. چطور می تونستن از دیدن من شوکه نشن؟‌ مشکل مردم این شهر چیه؟!‌

مردم مثه یه مشت گونی متحرک می مونن. مسخرس. همه ی هم کلاسیام رفتن به یه جست و جوی محشر. من اینجام. توی این گرما. مسخرس.

بهشون نگاه کردم... انگار داشتن یه عمل جراحی روی زن انجام می دادن. اما توی اون دوره چطوری جراحی مغز رو که حتی تو زمان حال جزو چیز های خیلی سخته انجام می دادن؟ حتما ازون آدمای خرافاتی بودن. احتمالا این زن رو هم قربانی خدایان مسخرشون می کردن.

چوب دستیم رو محکم تر دستم گرفتم. سه نفر جز زن توی کلبه ی کاه گِلی بودن، چیز زیادی توی اتاق نبود. جز میزی که زن روش خوابیده بود. می تونستم کاری کنم که توی تاریخ دیگه هیچ زنی اینجوری فدای خدایان الکی نشه. البته اگه این شهر لعنتی بخشی از تاریخ می بود.

و لحظه ای که می خواستم یه ورد رو بگم همه چیز محو می شه. زمان مثل یه چرخ بزرگ توی ذهنم پدیدار می شه... و ناگهان با سرعتی سرسام آور آینده ی این شهر رو می دیدم... شهر سوخته. جایی توی کشور ایران که مردمش هوشی فراتر از هر جایی داشتن... اون زن واقعا داشته جراحی می شده، جالب اینجاس که جراحیش هم موفقیت آمیز بوده!... زمان جلوتر می ره... گرما آخر کار دست مردم می ده. شهر نابود می شه. همینطور مردمش.

و توی خوابگاه به هوش میام.

آیا اون مردم هنوز زنده ان؟‌ یه بخشی از دنیا؟ کسایی که اون موقع می تونستن جراحی مغر موفق انجام بدن الان چیکار می کنن؟‌

حس بدی بهم دست داد. فکر می کردم ماگل ها هیچی برای نشون دادن نداشتن. اشتباه می کردم. اونا گاهی خیلی از دنیای ماها فراتر می رن.


رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره


نیم ساعت پیش داشتم مثل همیشه تو خیابونای نیویورک قدم می زدم. شرایط دقیقا مثل همیشه بود. تا این که باز این وجدان انسانیم کار دستم داد. مجبور شدم برای نجات یه پسر بچه از جادو استفاده کنم.

روبروم واساده. پاهاش می لرزن. گیجه. نمی دونه باید به چه فکر کنه.

یه مرد سعی داشت اونو بدزده. نگذاشتم. اه از وجدانم متنفرم. احتمالا وزارت جادو چوب تو آستینم می کنه با این حرکت. آفرین کوین. بازم گل کاشتی!

- بهم گوش بده. من... یه قهرمانم. مثل اونایی که تو فیلما دیدی.

چه سعی مسخره ای. فکر می کنی این بچه حرفتو قبول کنه؟ آخه تو چی می دونی از بچه ها؟‌

- لطفا... من باید مخفی بمونم. نباید به کسی در مورد من بگی. باشه؟‌

عرق ها از سر و صورتش جارین. دستاش هم خیسن. چشماش اما یه داستان دیگه دارن. انگار یه مرد قوی پشت اون چشماس.

دستشو می گیرم. هیچ ایده ای ندارم چه غلطی دارم می کنم.

- بهم نگاه کن. حالت خوبه. هیچی نمی تونه اذیتت کنه دیگه. بهم نگاه کن.

+ تو... یه قهرمانی؟

اولین کلماتش. صداش به شکل عجیبی منو یاد خودم میندازه.

سعی می کنم جوابی بدم که از شوک در بیاد.

- آره بابا. سوپرمن و اسپایدرمن هم رفیقامن.

یه شوق بچگونه تو چشماش پیدا شد.

+ اون چوب چیه؟

- این؟ هیچی. یه چیزیه که باهاش قدرتمو کنترل کنم. هیچ جادویی توش نیس.

چوب دستیمو پرت می کنم کنار. که بتونم دروغ بهتری بگم. ازین موقعیت متنفرم.

نگاهش آروم تر می شه. کم کم می تونه بدون لرزیدن وایسه.

+ اسمت چیه؟

- با یه شرط بهت می گم.

+ چی؟

- که بعد از اون برگردی به خونتون و دیگه هیچوقت با غریبه ها همراه نشی.

خاطرات اون مرد توی ذهنش فرو میریزه یه دفعه. دوباره تا مرز گریه کردن می ره.

با بغض می گه :‌ باشه.

از جرات این پسر کوچولو متعجبم. اگه من یه ماگل می بودم توی چنین موقعیتی حتما تا مدت ها شوک ذهنمو فرا می گرفت. اما اون... خیلی آرومه.

- چند سالته؟

+ ده

- پس هنوز یه سال وقت داری.

+ واسه چی؟!

- اسمِ من کوینه. وقتی هم سن تو بودم دقیقا شبیهت رفتار می کردم. تا این که وقتی یازده سالم شد یه قهرمان سفید پوش من رو برد به یه جای خاص. و بهم یاد داد چطوری یه قهرمان باشم. شاید تو نفر بعدی باشی.

خندیدم و موهاشو بهم ریختم. حس نزدیکی به چیزی که توی وجودشه دارم. امیدوارم دامبلدور دعوتش کنه...

- باید بری.

+ دوست ندارم.

- اما شرط گذاشتیم. بازم به دیدنت میاما. واسه همیشه که نمی رم. هر وقت مشکلی داشتی پیشتم.

دستمو تو جیبم کردم. یه شماره تلفن. حداقل تا وقتی به تلفن دسترسی داشته باشم می تونم بهش کمک کنم. برگه رو بهش دادم.

- مواظب خودت باش.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه. رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!

تـــــــــــــــــــق!
ظاهر شد! در بیابانی بی آب و علف.
زیر لب گفت:
-لعنت! آخه الا تو مثلا با ما هم گروهی نمی تونستی قبلش بگی می خوای چی کار کنی تا من وسیله با خودم بیارم؟
فرشته ی سمت راست گفت:
-چی میگی سارا؟ الادورا نمی تونست بین هافلی ها و بقیه فرق بذاره که! این میشه تبعیض گروهی!
فرشته ی سمت چپی گفت:
-یعنی چی نمی تونست؟ شاید خیلی از استادای دیگه به هم گروهیاشون گفته باشن که حتما هم گفتن! حالا چرا نباید الادورا نگه؟
فرشته ها داشتن تو سر و کله ی هم دیگه می کوبیدن که سارا گفت:
-اَه! ساکت شید ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم!
فرشته ی سمت راستی گفت:
-وا! چرا خاک؟! اتفاقی نیوفتاده که!
سارا با عصبانیت گفت:
-آره همه چی آرومه من چقدر خوشبختم! نمی بینی؟ اینجا بیابونه! اگه همین طوری تا آخر همین جا باشیم از تشنگی تلف میشیم! البته تلف میشم چون شما که آدم نیستید.
با دقت بیشتری به اطرافش نگاه کرد.همش خاک و خاک و خاک.اما نه! یه کاکتوس بزرگ اونجا بود.
به سمتش دوید تا درست مثل لوک خوش شانس آن را سوراخ کند و آب داخل آن را بردارد.
اما ناگهان یادش آمد که چیزی ندارد که بخواهد با آن کاکتوس را سوراخ کند.
با ناراحتی روی شن های داغ نشست.

یک ساعتی از ظاهر شدنش در شنزار می گذشت و خوابش برده بود. بیدار شد و در کمال تعجب خودش را داخل قفس دید! اطرافش را که نگاه کرد دید که کاروانی مشغول بردن او بودند با اسب و شتر و قاطر. داد کشید:
-هی! شماها کی هستید؟ من اینجا چی کار می کنم؟
مرد ها که به نظر عرب می رسیدند بدون هیچ حرفی به راه خودشان ادامه دادند. چشم های خود را بست بلکه خوابش ببرد و گذر زمان را حس نکند.

بیدار شد. انگار ساعت شش بعد از ظهر بود. مردان عرب داشتند با چند مرد رومی حرف می زدند گوش هایش را تیز کرد: (بله بنده به چند زبان زنده ی دنیا تسلط دارم )
یکی از عرب ها گفت:
-نزدیک مرز پیداش کردیم! چشماش آبیه اول به خاطر چشماش گفتیم ببریم به هم وطن های خودمون بفروشیم اما یکی از ماها گفت که این برده خیلی می ارزه و شما به قیمت بهتری می خریدش.
یکی از مردان رومی گفت:
-هوووووم. قیافه ی خوبی داره. قیمتش؟
-چهار هزار دینار.
یکی دیگر از رومی ها گفت:
-چهار هزار تا؟
اما همان رومی اولی گفت:
-خوبه! می خریمش!
مشغول حرف زدن بودند و سارا داشت نگاهشان می کرد که ناگهان کسی صدایش کرد:
-هی! دختر خانوم!
به اطرافش نگاهی انداخت. پیرمردی را دید که ردای آبی رنگی را پوشیده بود. چی ردا؟ یعنی جادوگر بود؟ طولی نکشید که پیرمرد پاسخش را داد:
-من یه جادوگرم! و می خوام به تو کمک کنم. چون تو هم یه جادوگری.
-شما از کجا فهمیدید؟
-حالا وقت این حرف ها نیست. باید فعلا تو آزاد بشی.
و نزدیک قفسی که سارا تویش بود شد. وردی را زیر لب گفت و در باز شد بعد سارا را در آغوش کشید و دوباره وردی را گفت و با خیال راحت از مقابل مردان رومی و عرب رد شدند.
سارا گفت:
-ما غیب شدیم؟
-اوهوم!
پس از مدتی که از آنجا دور شدند پیرمرد وردی را گفت و دوباره ظاهر شدند.
پیرمرد گفت:
-اهل کجایی؟
-بریتانیا.
-هووووووم! از آینده اومدی؟
-از کجا فهمیدید؟
پیرمرد بی توجه به سوال سارا گفت:
-هافلپافی هستی! هووووووم! نواده ی هلگای کبیر.
-شما می دونید هاگوارتز وجود داره؟ مگه ما الان قرن چندمیم؟
پیرمرد باز هم به سوال سارا توجهی نکرد.
سارا پرسید:
-شما توی کدوم گروه بودید؟
- ساعت شش و نیمه! کی ظاهر میشی؟
-دوازده شب!
-خب باید یه چیزی بخوریم.
و بعد غذاهای لذیذی ظاهر کرد.
سارا بعد غذا احساس عجیبی داشت. حس می کرد دوباره قرار است جایی ظاهر شود. و همین طور هم شد. نتوانست سوال های متعددی که توی ذهنش بود را از پیرمرد بپرسد.

تــــــــــــــــــــــــق!
اینبار در شهری ظاهر شد. بافت شهر نشان می داد که انگلستان است. مردم شهر آنقدر عجله داشتند که حتی متوجه نشدند که سارا ناگهانی ظاهر شده.
به سمتی رفت که همه ی جمعیت آنجا بودند. میدانی بود که شخصی را به تیرکی آویزان کرده بودند و زیر پایش هیزم های متعددی گذاشته بودند.
با تعجب نگاه کرد. یعنی می خواستند آتشش بزنند؟! وای! چه وحشتناک!
از پیردختری که کنارش بود پرسید:
-چی کار کرده؟
پیردختر نگاهی به ظاهر سارا کرد و گفت:
-جادوگره!
سارا به شخصی که به تیرک بسته شده بود نگاه کرد. زن میانسالی بود و چهره ی زیبایی داشت.
دلش به حال ساحره سوخت. اما بعد با خود گفت که حتما خودش را نجات می دهد. و همین طور هم شد. وقتی که آتش درست کردند ساحره غیب شد.
و مردم با عصبانیت به ماموران نگاه می کردند. سارا هم بی خیال حرکت کرد تا انگلستان قرن 15 را بشناسد.
وسط راه همان ساحره را دید. با خوشحالی به سمتش دوید. ساحره لحظه ای گارد گرفت اما دوباره به حالت عادی برگشت.
سارا دستش را به سمت ساحره گرفت و گفت:
-سلام من سارا کلن هستم. منم یه ساحره ام.
-می دونم! منم الیزابت بونز هستم!
بونز؟! بونز؟! یعنی جد ریونا بود؟!
ساحره گفت:
-هوووم! هافلپافی هستی! خیلی خوشحالم چون منم هافلپافی هستم. اما ردای هاگوارتز که این شکلی نیست. اصلا این قدر براق نیست و پارچش زبر و کدره.
-برای اینه که من از آینده اومدم!
-آینده؟!
-درسته. و فکر کنم نواده ی شما دوست صمیمی من هستش. ریونا بونز.
-خیلی جالبه!
سارا والیزابت بونز گرم گرفته بودند و مشغول حرف زدن بودند که الیزابت گفت:
-دو دقیقه ی دیگه ساعت دوازده میشه. سلام منو به ریونا برسون.
-حتما!
و ناقوس کلیسا دوازده بار به صدا در آمد.
تـــــــــــــــــق!
سارا در رخت خواب گرم و نرمش ظاهر شد.ریونا در تخت کناری خوابیده بود.رز ها و ملیندا هم خوابیده بودند. انگار آخرین نفر بود.


رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.(این رول برای وقتیه که من به سن قانونی رسیدم. یه وقت اخطار مخطار بهم ندیدا!)


-آلوهومورا!
در صندوق پست باز شد.
سارا هم این ورد ها را به صمیمی ترین دوست ماگلش یعنی جولیا نشان داده بود.
اما این بار هیچکس آنجا نبود که ناگهان ژوزف پسرک چاق و مزخرف همسایه گفت:
-ههههههههه! تو جادوگری! وای!
و داد زد:
-مامان!
سارا هل کرد اما گفت:
-چی داری میگی؟ جادوگر کجا بود؟ این یه چوب معمولیه! منم با دستم در صندوق پستو باز کردم.
-نه خیرم! من دیدم که یه چیز عجیب گفتی.
-داشتم وانمود می کردم جادوگرم. تو باید خودتو به یه چشم پزشک نشون بدی ژوزف. هــــــــی! فکر نمی کردم یه روزی به جز چاقی و خنگی بازم خدا بهت یه مشکل دیگه بده. خدایا خواهشا ژوزف رو شفا بده! آمین!
و بعد به سرعت داخل خانه پرید.


ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۹ ۱۴:۴۸:۵۷


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳

steve


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۰۲ سه شنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۱
از جهنم اومدم و میخوام محفلیا رو با خودم ببرم اونجا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
هافلپاف


به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید.


استیو همه چیزو دیده بود . بر خلاف بقیه بچه ها ،او چون خون آشام بودم بجای این که همه جا رو تیره و تار ببینه ، داشت کل زمانو میدید که دنیا چه شکلی بوده و چجوری پیشرفت کرده و .... بعد از گذشت چند ثانیه که بنظره او چندین سال بود ، یک دفعه از اون تصاویر خارج شد و خود را وسط اقیانوسی یافت . دست و پا میزد و برای نجات تقلا می کرد با خودش می گفت این همه جا چرا منو این وسط فرستادی آخه ! ، او با غرق شدن نمی مرد اما نمی خواست تجربه کند که غرق شدن چجوری هست ، حتی فکر این که 24 ساعت کف اقیانوس منتظر باشد برایش دردناک بود . پس دست از تقلا برداشت و شروع به شنا کردن کرد . از دور حس می کرد ساحل را میبیند و از این که به خشکی بر میگشت خوش حال بود ، او خیلی خوش حال بود یک خون آشام بود چون اگر ایگنو بود در جا غرق می شد و نمی توانست این همه شنا کند . به ساحل رسید ، کمی دراز کشید و استراحت کرد . نزدیک 6 ساعت شنا کرده بود و خورشید داشت غروب می کرد . خیلی خسته بود شدیدا به خون نیاز داشت . بلند شد و به راه افتاد . از جنگل گذشت و نزدیک های شب به شهر رسید . خانه های قدیمی را دید و فهمید مرلین را شکر به چندین هزار سال قبل بر نگشته است .
دختر زیبایی را دید که به خانه میرفت . تعقیبش کرد و وقتی به جای خلوتی رسیدند به جلویش رفت و سریع او را بیهوش کرد . شروع کرد به نوشیدن خونش ، این قدر تشنه بود که حواسش نبود دارد کل خون دخترک را می نوشد ، ناگهان کسی از پشت سرش با چوبی بر سرش کوبید و چوب شکست و استیو بر گشت و دید مردی جوان پشت سرش است .
مرد با ترس گفت :
نامزدم رو .. ول کن هیولا !
استیو با بیحالی بلند شد و مرد را بیهوش کرد و بر گشت تا دوباره خون دختر را بنوشد اما ناگهان دوباره دید زمان دارد به عقب تر بر میگردد ، همه خانه ها از بین رفت و تبدیل به جنگل شد . استیو غر غری کرد و به راه افتاد . درختان و گیاهان خیلی عجیب بودند ، انگار به دنیای ما قبل تاریخ بر گشته بود ، بالای سرش را نگاه کرد و سوسمار های پرنده ای را دید که پرواز میکردند . به راهش ادامه داد تا ناگهان به زیبا ترین جایی که در عمرش دیده بود رسید . مکانی سرسبز و رویایی با دایناسورهای گیاهخوار و دریاچه ای که از آن آب مینوشیدند .
اما استیو نمی توانست آنجا بماند 15 ساعت دیگر به هاگوارتز بر می گشت و نمی خواست وقت را تلف کند ، می خواست در جنگل ماجراجویی کند . کمی رفت و جانوران عجیب و کوچکی را دید .
اما ناگهان زمین لرزید ، درختان پشت سرش داشتند می افتادند ، با تعجب ایستاده بود و داشت به غول بزرگی که رو برویش ایستاده بود نگاه میکرد . یکی از بزرگ ترین دایناسور های تاریخ ، قبلا عکسش را در یکی از کتاب ها دیده بود ،
دایناسور نعره ای کشید و به سمت استیو دوید .
استیو گفت :
یا مرلین بزرگ ، و شروع به دویدن کرد . اما دایناسور از او بزرگ تر بود و سریع با پایش او را له کرد !
استیو که همه استخوان هایش شکسته بود و دل و روده اش با هم قاتی شده بود از درد ناله میکرد اما خوش حال بود که قلبش در کمال تجعب له نشده است ، بعد از چند دقیقه دوباره استخوان هایش به هم جوش خوردند و او دوباره سالم شد . با عصبانیت به دایناسوری نگاه میکرد که به سمتش میامد .
استیو داد زد و سریع یکی از ساقه های محکم گیاهان را کند و بر روی سر دایناسور پرید و ساقه را دور گردنش انداخت و بعد از مدتی او را رام کرد !!
انگار که سوار اسب شده بود ، دایناسور را با سرعت به هرکجا که میخواست هدایت می کرد و حسابی کیف می کرد اما ناگهان دوباره همه چیز قاتی شد و به جایی دیگر فرستاده شد . طبق محاسباتش هنوز 9 ساعت دیگر مانده بود ، به یاد افسانه ها افتاده بود که انسان ها خون آشام ها را شکار میکردند .
به شهری رسید اما معلوم بود که چند سالی جدید تر از شهر قبلی است ، داشت حدش میزد که الان در کدام کشور است که ناگهان کسی از پشت بر روی سرش پرید و داد زد :
شبح واره های لعنتی ، همتونو میکشم .
او یک خون آشام یا همون شبح بود . استیو فهمید که او قصد کشتن همه شبح واره ها را دارد و او را شناخت ، قبلا در یکی از کتاب ها خوانده بود که شبحی برای انتقام همسرش که توسط شبح واره ها کشته شده بود میخواست همه شبح واره ها را نابود کند . شبح چاقویی در دست داشت و میخواست آن را در قلب استیو فرو کند ، به جلو پرید و ضربه زد اما استیو جا خالی داد و او را به عقب پرتاب کرد و سر انجام پس از نبردی طولانی استیو چاقو را در شکم شبح فرو کرد . او نمیخواست کسی را بکشد برای همین مرد را که ناله میکرد ول کرد و دلش برایش سوخت و او را نکشت . از کنار شبح دور شد اما صدای شنید و برگشت و شبح در یک لحظه پرید و قبل از این که استیو دفاعی بکند ، چاقو را در قلبش فرو کرد .
استیو فریادی کشید و بر روی زانو افتاد و به چشمان شبح زل زده بود ، او تنها یک خون آشام 15 ساله بود و مرگ برایش زود بود . به خاطراتش فکر می کرد ، قطره ای اشک از چشمانش جاری شد و چاقو را از قلبش بیرون کشید و با آخرین نفسش پرید و در قلب شبح فرو کرد ، و بعد به زمین افتاد . اما در همان لحظه دوباره زمان تغیر کرد و او به هاگوارتز بر گشت ، لبخندی زد و بعد چشمانش بسته شد ... . :angel:
همه به سمت استیو دویدند و او را تکان میدادند و سعی میکردند زنده اش کنند ، اما فایده ای نداشت . و بله ، من بخاطر مشق عملی بانو الادورا کشته شدم و مردم .
اما ناگهان صدایی فریاد بچه ها را ساکت کرد . پرفسور دامبلدور به سمت استیو آمد و کنارش نشست و دستش را بر روی قلب استیو گذاشت و بعد وردی خواند .
استیو چشمانش را باز کرد و ...


2-مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.

دخترک در خیابان پرسه می زد . استیو او را دید و از او خوشش آمد ، تصمیم گرفت به جلو بیاید و با او دوست شود .
-ببخشید خانم ، تا حالا دقت کردین که چه قدر خوشگلین ؟
دخترک اول محل نمیذاشت ولی بعد اسمش رو به استیو گفت :
-اسمم آناست .
- چه اسم قشنگی ، اسمتم مثل خودت قشنگه
اما آنا سر سخت بود و مخش زده نمی شد .
در آخر استیو تصمیم گرفت با جادو دل دختر را بدست آورد و از او پرسید :
بزرگترین آرزوت چیه ؟ من برات برآورده اش می کنم
- برو بابا حال ندارم
- باور کن ضرر نمی کنی
- باشه ، میخوای بدونی چیه ؟ این که تو از اینجا بری و دیگه نیای !
استیو با ناراحتی به او نگاه کرد و بعد خود را غیب کرد و دیگر بر نگشت .
آنا که فهمیده بود چه اشتباهی کرده ، دست به هرکاری زد تا پسر را پیدا کند و با او دوست شود و تا پسر خواسته هایش را بر آورده کند اما استیو دیگر هیچ وقت بر نگشت و اینجوری راز جادو برای مشنگی به نام آنا فاش شد . اما او نمی توانست حرفش را ثابت کند و از این که همچین آرزویی کرده بود پشیمان بود .

شانس فقط یه بار در خونه آدمو میزنه


:bat:
تو فیلما پسره میره خارج بعد 20 سال برمیگرده اتاقش بدون تغییر میمونه!



خواستم بگم اینا دروغه!

من سه روز با دوستام رفتم اردو برگشتم بابام اتاقمو کرده بود انباری!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
*** تازه وارد گریفیندور بزرگ***

به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید.

- اینجا کجاست؟

اطرافش پر از درختان خشکی پسند بود. هوا بی نهایت گرم بود و کلبه هایی از کاه و چوب در چند متری او بودند. گیدیون در حالی که با سردرگمی به اطراف نگاه می کرد، گفت:

- الادورا هم مارو بدون یک کلمه توضیح فرستاد اینجا. حتی نذاشت چند تا وسیله برداریم.

ناگهان سیاه پوستی از خانه بیرون آمد و با دیدن او شروع کرد به فریاد زدن. در چند لحظه چندین نفر با سپر و نیزه دور گیدیون را گرفتند. سپس یکی از آن ها جلو آمد و حرف هایی نا مفهوم را به زبان آورد. گیدیون وردی را زیر لب زمزمه کرد سپس می توانست حرف های سیاهپوستان را بفهمد.

- تو اینجا چیکار می کنی؟ چرا از آسمون افتادی؟

گیدیون با خشم گفت:

- فکر کردید هرکی از آسمون بی افته به خواست خودت افتاده؟
- ساکت! من رئیس قبیله ام. اون به رئیس توهین کرد. بگیریدش !

گیدیون چوبدستی اش را در آورد و شروع به ورد خوانی کرد. او با ورد های اکسپلیارموس و پتریفیکوس توتالوس، سیاهپوستان را بیهوش می کرد. کم کم بقیه هم تسلیم شدند. گیدیون در حالی که نفس نفس می زد گفت:

- شما...چتونه؟

- اون قدرت جادویی داره. از این به بعداون رئیس قبیله است.

با این حرف سیاه ها نیزه هایشان را زمین گذاشتند و گیدیون را روی دوششان گذاشتند و رفتند. چند دقیقه بعد گیدیون در خانه ای بزرگ بود. مردم آن دهکده برایش میوه و هدایا می آوردند. گیدیون سفرنامه اش را می نوشت تا برای پروفسور بلک ببرد. باورش نمی شد ان قدر خوش شانس باشد. او از نزدیک ترین سیاه پرسید:

- اینجا کجاست؟

- اینجا دهکده ای در کشور آفریقای جنوبی است.

گیدیون نام کشور را در سفرنامه اش نوشت و پرسید:

- اسم دهکده چیه؟

- دهکده ی رئیس خورونگا.

- جان؟!

-اینجا روز جمعه، ساعت 12 شب رئیس قبیله رو می خورند.

گیدیون آب دهانش را قورت داد. اگر قبل از ساعت 12 شب آن روز قبیله را ترک نمی کرد خورده می شد ! گیدیون زیر لب گفت:

- حالا حتما" باید روز جمعه کلاس ماگل شناسی داشته باشیم؟

چند ساعت بعد

ساعت 3 بعد از ظهر بود، مردم دهکده در خواب ظهرشان بودند. گیدیون داشت نقشه ی فرار می کشید.نقشه آن بود که از شر 2 نگهبان در دهکده خلاص شود و به سمت جنوب برود تا به دریا برسد، سپس از طریق دریا فرار کند. گیدیون به آرامی از پنجره بیرون رفت و در پشت خانه ای مخفی شد.

دو نگهبان جلوی در ایستاده بودند و اطراف را نگاه می کردند. او ورد وینگاردیوم له ویوسا را به زبان آورد و نیزه نگهبان از دستش در آمد. گیدیون نیزه را درون جنگل انداحت و همین کار را با نگهبان دیگر کرد. نگهبانان درون جنگل رفتند. گیدیون از این فرصت استفاده کرد و به سمت جنوب دوید.

مرتب مراقب بود که حیوان خطرناکی را اشتباهی لگد نکند. بعد از چند دقیقه لب ساحل رسید. می دانست که تا 20 دقیقه دیگر مردم دهکده بیدار نمی شوند. بنابراین تکه ای از پوست درخت را درون آب انداخت و وردی راخواند و آن را به قایق تبدیل کرد. سپس درون آن پرید و شروع به پارو زدن کرد.

چند ساعت بعد

گیدیون از خستگی کف قایق افتاده بود. احساس می کرد الان است که دست هایش از بدنش جدا شود. با نا امیدی به جلویش نگاه کرد و جزیره ای را دید. با خوشحالی به طرف آن پارو زد. وقتی به ساحل رسید، اطراف روا نگاه کرد. اثری از انسان نبود. ناگهان دردی را در پشت سرش احساس کرد و بیهوش شد.

چند ساعت بعد به هوش آمد و خود را در فضای باز یافت. اما با کمال تعجب در مکانی بود که پر از رومی بود. فریاد زد:

- شما ها اینجا چیکار می کنید؟

وقتی دید رومی ها با سردرگمی به هم نگاه می کنند وردی را زیر لب گفت سپس دوباره فریاد زد:

-شما ها اینجا چیکار می کنید؟

یک رومی گفت:

- تو از آسمان افتادی غریبه. نامت چیست؟

گیدیون وقتی دید که مردمان رومی به صورت کتابی حرف میزنند خنده اش گرفت. بعد از چند ثانیه گفت:

- گیدیون پریوت هستم.

-اون مارومسخره کرد، بگیریدش !

رومی به طرف گیدیون دویدند. او گیتارش را در آورد و با روکش آهنی آن بر سر رومی ها می کوبید. با آنکه شب بود ولی هنوز در خوابگاهش ظاهر نشده بود. بالاخره رومی ها او را گرفتند و در زندان انداختند. زندان تاریک و نمور بود و موش ها از دیوار های آن بالا می رفتند.

گیدیون گوشه ی سلولش نشست و سرش را روی دیوار پشت سرش گذاشت. بعداز چند ثانیه سرش پایین افتاد. وقتی چشم هایش را باز کرد دید که روی تخت خوابش است. سپس با خوشحالی آواز می خواند. بالاخره روز سختی را گذرانده بود.

2-مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.


چارلز در خیابان های لندن قدم میزد. مثل همیشه به سوی اداره اش می رفت. او مردی قد بلند با مو های قهوه ای و چشمانی به همان رنگ بود. کت و شلوارش به رنگ سیاه بود و کیف دستی سیاهی داشت. همین طور که راه می رفت. ناگهان پسر جوانی را دید که چوبدستی به دست داشت.

پسر چوبدستی اش را رو به مرد دیگری گرفته بود. پسر چوبدستی دار موهای بلند مشکی داشت و چشمانش قهوه ای بود. ردای بلند سیاه و قرمز پوشیده بود و حواسش به چارلز نبود. مرد جادوگری به نام گیدیون پریوت بود. پریوت داشت حافظه ی مردی را اصلاح می کرد که متوجه فردی شد که او را نگاه می کند.

بی احتیاطی کرد، باید ورد نامرئی کن را اجرا می کرد، اما گویا پاک از یادبرده بود. چارلز نزدیک گیدیون شد و با قیافه ی بهت زده به او نگاه کرد، سپس گفت:

- تو...تو..جادوگری؟

- آره. که چی؟

- میتونی بهم یاد بدی؟

گیدیون نگاه پر معنایی به او کرد و گفت:

-نـــه.

چارلز با نا امیدی نگاهی به گیدیون انداخت. یاد گرفتن جادوگری می توانست سرنوشت او را عوض کند. می توانست دشمنانش را نابود کند و سریع به سرکار برود و پرونده هایش را در نیم ثانیه آماده کند.

- چرا؟

- خیلی سوال کنی مجبور میشم حافظه ـت رو اصلاح کنم.

مرد با ترس یک قدم عقب رفت. گیدیون مرد دیگر را ول کرد و گفت:

- خب اینم تموم شد. حالا نوبت توئه.

سپس با شیطنت نیشخندی به چارلز زد.


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۹ ۱۲:۵۹:۴۰

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱:۴۹ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۳

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
این پست سهمیه قدیمی گروه راونکلاو می باشد. لطفا صف را رعایت فرمایید.

رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه. رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!


تق تق تتق تق

دخترک در را باز کرد و بدون احوال پرسی با اخم گفت: کیستی ای غریبه، چرا رنگت پریده؟

دافنه با خم ( خم، نه اخم- ویکی پدیا: هنگامی که ابرو هایتان را به سمت پایین می برید؛ شما اخم کرده اید؛ اما وقتی خم می کنید؛ یعنی پیشانیتان را چروک داده اید و ابرو هایتان در یک راستا قرار ندارند و یعنی شما تعجب کرده اید- همین الان به جمع ما بپیوندید: ویکی نویس شوید! ) گفت: من می فهمم تو چی می گی!

دخترک دوباره اخم کرد و گفت: اما من نمی فهمم تو چی میگی.

دافنه این بار نه خم کرد؛ نه اخم کرد. این بار خم شد و چشمانش در راستای چشمان دخترک قرار گرفته و بینی هایشان در یک خط مستقیم قرار گرفت ( و خسوف شد! ) . دافنه پرسید: پس چجوری جواب دادی؟

دخترک سعی کرد در را ببندد. اما دافنه نگذاشت و پرسید: مگه این جا مهمون خونه نیست؟ من می خوام این جا بمونم. بگو خب!

دختربچه خم کرد و گفت: یعنی تو پول داری؟

دافنه گفت: بیا بحث رو عوض کنیم دختر جون! اسمت چیه؟
- فضولم! فضول شناسم. خر خود را می شناسم که تو باشی!

دافنه غرولندی کرد و بی توجه به دخترک جارو کش به داخل رفت و داد زد: مشتری دارین!

آقا و خانمی به سرعت از پشت پرده ها ظاهر شدند و با چاپلوسی گتند: مشتری کجا، این جا کجا!

اما با دیدن ظاهر روپوشی و سن کم دافنه جا خوردند و با خم گفتند: تو پول داری؟
دافنه با یک ترفند قشنگ بحث را عوض کرد.
- بیاین بحث رو عوض کنین. من یک اتاق می گیرم برای 24 ساعت و بعد می رم پی کارم.
- میشه ______ ( به دلیل آگاه نبودن از قیمت های آن موقع، این قسمت پاک شد! لطفا به گوسپندان در غیبت من غذا بدهید! ) قیمت! رد کن بیاد!
- چشم. الان خانومِ ....
- خانم تناردیه هستم. :pretty:

دافنه با یک حرکت بسیار خفن، پولی را تبدیل کرد و به آقای تناردیه داد. خانم تناردیه داد زد: هوی، کوزت بی ادب خر فضول بچه بد احمق! بیا تشریف بی ادبت رو بیار این ا و به ایشون کمک کن وسایلش رو ببره بچه پررو!

کوزت کوچک اما حواسش نبود. او وقتی وجود بچه های خانوم تناردیه را دور دیده بود؛ به سرعت به طرف عروسک آن ها رفت و سرگرم بازی بود. هیچ صدایی را نمی شنید. خانم تناردیه بلند شد و با کمربند به سراغ او رفت و گوش او را کشید و گفت: چرا به عروسک دخترم دست زدی کارگر احمق من؟

کوزت جیغ زد و شروع به گریه کرد. دافنه با دیدن این بی رحمی نتوانست جلوی خودش را بگیرد و رفت جلوی خانم تناردیه وایستاد و گفت: این دختر، فرزند شماست؟

خانم تناردیه با خم و اخم گفت: چرا می پرسی؟ این جا کار می کنه.
دافنه گفت: می خرمش.

با یک حرکت خفنز دیگر، چند اسکناس درست کرد و در دست خانم تناردیه گذاشت. گویا مبلغ خیلی گزافی بود. چون خانم تناردیه دهانش باز ماند و گفت: بچه های خودمونم فروشین ها!

دافنه گفت: نه! ممنون!

بعد، به سرعت دست در دست کوزت کوچک، از مهمان خانه تناردیه ها بیرون آمد. بعد با لبخند به دخترک گفت: می خوام بهت کادو بدم. چی می خوای؟ :zogh:

دخترک با گشاده رویی ( کلاوس می گوید: در این جا گشاده رویی معنای پررویی، گستاخی و خجالت نکشیدن را می دهد. ) دافنه را به یک مغازه برد و به یک عروسک که در وسط مغاز می درخشید اشاره کرد. زیر عروسک نوشته بود: آرزوی هر دختربچه! بهترین کادو!

دافنه آن عروسک را خرید. کوزت از خوشحالی بالا و پایین می پرید و دافنه با خوشحالی به او نگاه می کرد.

کمی در خیابان به راه رفتن ادامه دادند تا این که دافنه یک مرد را دید. مرد، آشنا بود. دافنه خیلی ترسید. امکان نداشت خودش باشد. اما متاسفانه خودش بود. بازرس لودوِر. دافنه دست کوزت را محکم فشار داد و راهشان را کج کردند. چطور امکان داشت لودوِر، کسی که سال ها در تعقیت او بود؛ در بین این همه مکان و این همه زمان، دقیقا در همان زمان و مکانی که او در آن بود؛ باشد؟

دافنه بعد از این که مطمئن شد در دید لودو نیستند؛ شروع به دویدن کرد. اما، چیزی که نباید، اتفاق افتاد.

لودور هم او را شناخته بود و با مزدور هایش به دنبال او افتاده بود. او قبل از این که کسی متوجه شود؛ کوزت را در یک سوراخی جای داد و بیرون پرید.

لودور خودش جادوگر بود. پس می توانست جلوی او از جادو استفاده کند. بقیه افراد شاهد ماجرا را هم می کشت. مهم نبود.

لودور دافنه را دید و چوبدستی اش را در آورد. اما در کمال تعجب، طلسم آوداکداورا فور اوری وان ـش را به طرف دافنه نفرستاد. همه همراهانش با برخورد طلسم او، در کمتر از یک ثانیه، جان دادند.

فقط دافنه و لودور مانده بودند. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. ودو ب سرعت، طلسم بعدیش را فریستاد. صبر نکرد و بی مقدمه سراغ مرگبار ترین طلسم تاریخ رفت.
- آواداکداورا!

دافنه همه با بیشترین سرعتی که می توانست؛ چوبدستی اش را از ساکش در آورد. کمی به آن واکس زد تا براق شود و آن را در هوا تکان داد تا خشک نشود و چوبش انطعافش را از دست ندهد. بعد، کمی فکر کرد و وقتی به یاد دوئل هری پاتر و لرد ولدمورت افتاد؛ قبل از این که طلسم لودور به او برخورد کند؛ داد زد: اکسپیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس!

لودو پودر شد و دافنه برنده شد! نتیجه نهایی، 7-1 به نفع دافنه بود. آن هم با میزبانی لودور! بــــــعله! همان لحظه، دافنه احساس کششی کرد. چی اتفاقی داشت می افتاد؟ به ساعتش نگاه کرد. دقیقا 24 ساعت شده بود. او داشت به خوابگاه برمی گشت.

یادش رفته بود. کوزت تا ابد در آن جای تنگ و تاریک منتظر او می ماند. کسی که هیچ وقت دیگر به این زمان برنمی گشت. آخـــــی!
رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.


سلام! من یک مشنگم. خیلی تو دل برو ام! من امروز فهمیدم داخل شکمم هندونه وجود داره. خیلی ترسیده بودم. برادرم گفته بود که با خوردن تخم های هندونه تو شکمم هندونه رشد می کنه؛ اما من گوش نکردم و گفتم تو شکمم که خاک وجود نداره.

اما امروز اشتباهی فکر کردم گل آفتاب گردونمون داره دنت می خوره. اعصابم خورد شده بود. به طرف آشپرخونه دویده بودم و دیدم که دنتم نیست. اما مادرم گفته بود که ما برای همه دنت داریم. پس متوجه شدم که گل ـمون داره دنت من رو می خوره. به سرعت اونو کشیدم از لای دنت ها بیرون و شروع به خوردن ـشون کردم. اما مزه ـش عجیب بود.

امروز فهمیدم که خاک خورده بودم و بخاطر همین توی شکمم هندونه در اومده بود. واقعا ترسناک بود. انگشتم رو تو حلقم فرو کردم و هندونه رو بالا آوردم. هندونه زرد شده بود؛ سرد بود. اما من گرسنه ـم بود و خب، هندونه رو شکوندم که بخورم که یک دفعه، دور و برم، چرخید. البته، فکر کنم خودم چرخیدم. این تجربه رو همون لحظه فهمیدم که هیچ وقت تجربه نمی کنم. چشمام رو بستم و وقتی بازش کردم؛ دیدم همه چی سرجاشه. اما هندونه، هندونه نبود. دور و برم رو نگریدم! یک شاهزاده زرین کمر رو دیدم. شاهزاده گفت: سلام! من واکاشی مازو هستم و از سیاره c-70 اومدم. تو طلسم من رو شکوندی.

× اون موقع، من به وجود جادو پی بردم! ×


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
اسلیترین

رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه . رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!


جینگابورااااااااااااا ....جیلینگ میلینگ آبووورا!
آشا با شنیدن آواز هایی چشمانش را باز کرد و خودش را روی تختی پوشیده از برگ و گل و میوه دید. تخت توسط چندین مرد سرخ پوست حمل میشد. اطرافش هم عده ای آواز میخوندن و میرقصیدند. مردان و زنان نیمه برهنه میومدند و روی تختی که همچنان به سمت جایی نامعلوم روان بود گل و برگ می انداختند و با یک تعظیم بلند از آنجا دور میشدند.
به خاطر آورد که شش ساعت پیش، به زمان گذشته برگشته بود و خود را در یک جنگل یافته بود. برای یافتن غذا و سرپناهی ، در بین درختان تنومند و متراکم راهی را گرفت رو رفت. تا اینکه صداهای آواز و طبل به گوشش رسید. به سمت منبع صدا رفت. وقتی رسید، در آستانه ی ورودش چندین مرد ایستاده بودند. نیزه به دست و حالت حمله به خود گرفته بودند. آشا بی درنگ چوبدستی خودش را بیرون کشید و چند نور رنگی از نوک آن بیرون جهید. یکیش به قلب یکی از آن مردان مسلح اصابت کرد و دیگری به دیگ بزرگی که روی آتشی بود برخورد کردو کمانه کرد... بعد...همه چیز تاریک شده و چشمانش را روی آن تخت باز کرد.
آشکار بود که آن قبیله که احتمالا از آمریکای جنوبی بودند، او را یکی الهه پنداشتند. آشا نفس راحتی کشید و راحت روی تخت دراز کشید. به آسمون نکاه میکرد و تخت همچنان در حال حرکت بود. دوست نداشت این 24 ساعت به زودی تمام شود. ولی گویا تا حالا 16 ساعت آن گذشته باشد.
به جای آسمون آبی و باز کم کم منظره ی بالای سر آشا را برگ های درختان و شاخه تشکیل دادند. هرچی که میگذشت منظره عجیب تر میشد. جمجمه های متعددی که از سوراخ آن ها گردندبند های رنگارنگی آویزان شده بود را بالای سرش میدید که روی درختان بودند.
بعد از مدتی تخت متوقف شد. دختر جوانی از قبیله دست او را گرفت و از تخت پایین آورد و بر روی صندلی بزرگی نشاند.
بالای صندلی جمحمه ی دیگری بود که بود که دستمال سر قرمزی داشت و منجوق و گردنبند و ... به آن متصل بود. آشا با اشاره ی دست خواست از همان دخترک بپرسد که این جمجمه ی چه کسی ست.

دخترک گفت: هسوجیوانگا .... جکا اسپاروییکا؟
- جک ا اس.. چی؟
دیگری گفت: دونگا مونگا! خداگانگا! بعد کشتیمشانگا! جک اسپارو کاپیتانگا! تو گانگا! الهانگا! سو یو گانا دایانگا!

آشا احساس کرد چیزی از حرف های آن مرد فهمیده اما بعد ترجیح داد خودش را به نفهمی بزند. این گزینه جالبتر از مردنش بود.
شب شد و آتش بزرگی بر پا شد. همه شروع کرده بودند به آواز خواندن و رقص دور آتش! فضا کاملا روحانی و ملکوتی بود. آتش! آواز! رقص! .... اما چرا در دل آشا چنان دلشوره ای بود؟ ده دقیقه بعد جوابش رو گرفت. چندین مرد مسلح آمدن کنار صندلی و نیزه ها را مقابلش گرفتند. آشا دست زد به ردایش تا چوبدستی را بیابد اما چوبدستی سر جایش نبود.
آشا: :worry:
قبیله آدم خوار:

از کجا میتوانست حدس بزند بین این همه زمان و مکان و قبیله و سنت، گیر یک عده آدم خوار افتادند که ابتدا با قربانیشان خوب رفتار میکنن و غذاهای چرب و چیلی میدند تا چاق بشه، چله بشه، بعد بیان اونو بخورن؟
تا دقایقی بعد، آشا رو به تنه ی چوب بلندی بستند و چوب را به شکل افقی، آواز خوانان به سمت آتش بردند.

عالم دور سرش میچرخید و چشمانش سیاهی میرفت. نمیخواست اینجوری بمیرد. نه اینطوری توسط یه مشت آدم خوار! نه چنین خفت بار! دوست داشت مثل یک قهرمن بمیرد نه قربانی!

چشمانش را بست و به درگاه مرلین دعا کرد که تمام گناهانش را ضربدر عمرش کند و سپس به توان دو برساند و بعد فاکتوریل آن را حساب کند. اینجوری حداقل به جایگاه اصلیش بازمیگشت.

چشمانش را بست... سرش گیج میرفت... ناگهان صدا ها قطع شد! میترسید چشمانش را باز کنم. آیا مرده بود؟ آیا اکنون در کینگزکراس بود؟

با صدای ساطوری که قبل از برخورد با تخته صدای شکستن استخوان را نیز میداد چشمانش را باز کرد و الادورا بلک را دید که جنی را سر بریده بود. الادورا سر را بالا گرفت و خون شرشرکنان از سر جن پیر ریخت. چشمان گرد و بزرگش هنوز باز بود و چهره ی غمگینی داشت.

آشا با شادی پرید و یک نور سبز هوایی درکرد. سپس به سلامتی بازگشت خودش، 24 عدد جن به مناسبت 24 ساعتش در بین اون ادم خوارها به شرییه ی (آپازیت آو خیریه) جن های خونگی که توسط شخص الادورا تاسیس شده بود اهدا کرد. تا در فردای همون روز سرزده بشن.



رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.


آشا در به در دنبال خواهرش میگشت. ایلین خواهر بزرگش سالها پیش او و خانواده اش را واسه خاطره یک مشنگ ترک کرده بود و از سمت پدر مادرش از فرزندی رد شده بود. اما تصمیمات ایلیین برای آشا اهمیتی نداشت. فقط میخواست کنار او باشد. باز شبها موهایش را شونه کند و قصه ی بچه هایی که توی در چشمه های خوشبختی بیماری های لاعلاج گرفتند و مردند، یا بچه هایی که توسط یک موجود چشم زرد شاخداره دمداره بدبویی که 13 بچه را یکجا قورت داده بود را بگوید. افسوس! دیگر پیشش نبود. اما آشا مصمم بود که خواهرش را پیدا کند. حتی اگر قرار باشد بین یه مشت مشنگ زندگی کند باز با او باشد. ته تهش مجبور میشد آب منطقه را سمی کند.

در یکی از روزهایی که در گوشه کنارهای محله های مشنگ نشین لندن در پی پیدا کردن خواهرش بود، به مسافرخونه ای رفت.
اتاقی را رزرو کرد و بعد از دریافت شماره و کلید، سوار آسانسور مشنگی شد و رفت به اتاقش. در را باز کرد. شنلش را در آرود. بعد از انجام چند طلسم محافظ و ضد صوت و صدا زدن جن خونگیش گفت که:که ناهارمو بیار اینجا! روی تختش داراز کشید.
با آرامش داشت در خواب میرفت. غلتی زد و دید که در قسمتی از تخت، زیر ملافه ی سفید به طور محسوسی برجسته است. ملافه را کنار زد و دید مردی میانسال به او لبخند میزند.

مردک: سلام جادوگر!
آشا:

اشا از جا پریدو رو به مرد گفت: ای مشنگ! تو توی اتاق من چیکار میکنی؟ چه جوری اومدی اینجا؟
مرد جواب داد: اولا مشنگ خودتی! دوما من یه بی خانمانه بی چارم که دزدکی اومده تو هتل و دزدکی اومده تو اتاق و بعدش دزدکی اومده تو تخت خوابیده. تو چه طور عجوزه؟ دیدم اون موجود رو ظاهر کردی! ... بگو بینم. چه جوری جادو میکنی؟ من همیشه به جادو اعتقاد داشتم. عصا هم داری؟ ببینم دندونات سیاهن؟ درسته که عجوزه ها زشتن؟ یعنی الان تو تغییر شکل دادی؟ خون آشام ها هم واقعین؟ ... گرگینه ها چه طور؟ اونا هم هستن؟ الان تو چند سالته؟ باید 360 رو داشته باشی آره؟ میگم برای چی اومدی اینجا؟ مگه شما تو جنگلا زندگی نمیکنین؟ یا تو غارها؟ درسته که گوشت حیوون هارو خام خام میخورین؟.....
آشا: سی لنسیو!


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳

ویلیام آپ ست old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۹ سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
راونکلاو !

تکالیف:
رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه. رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!

الادورا :
ـ امروز ما می خواهیم شما را به زمانی ، عقب تر از ما بفرستیم . کی حاظر داوطلب شه ؟

نفس در سینه ها حبس شده بود ، همه می دانستند که جادوی زمان هنوز به خوبی کار نمی کند . ناگهان از آن پشت صدایی آمد :
ـ من ، من حاظرم به عقب سفر کنم .

صدای ویلیام آپ ست بود .

الادورا :
ـ تو ، نه . تو سال اولی ، نمی توانم چنین کاری بکنم . اجازه ندارم . آیا در بین بچه های بزرگ تر مرد پیدا نمی شود . دوباره می پرسم ، کی داوطلب می شه ؟
دوباره ویلیام حرفش را تکرار کرد . بعد از مدتی ، با اسرار ؛ ویلیام به عقب فرستاده شد .

ـ آماده ای ویلیام ؟
ـ بله . :worry:
ـ پلاکسو بروزمانو برنگردینو .

ناگهان همه چیز در مقابل چشمان ویلیام تیره و تار شد ، سرگیجه داشت . خود را درحال چرخش در گردابی طلایی می دید . که ناگهان بر روی زمین خاکی افتاد . صدایی از دور می شنید :
ـ آدمیو ، خوردنینو ، آسمینینو ، افتادینو ، خوردنینو :hungry1: .
ویلیام با خود گفت :
ـ هه ، خواب می بینم . اینا واقعا آدم خوارن .

آدم خواران به ویلیام نزدیک شدند ، ویلیام به سرعت فرار کرد .
ـ واستینینو ، خوردنینو .
ـ من خوردنینو نیستم .
ـ هستینینو ، هستینینو .
ناگهان یکی از آدم خواران شیرجه ای زد و ویلیام را گرفت ، ویلیام به هوش آمد .

ساعت 15– مقر آدم خواران
ویلیام به هوش آمد ، خود را در دیگی داغ دید .ویلیام :
ـ من را نخورید ،‌ جان مادرتون .
ـ نونینینگا ، نونینیگا.
ناگهان اتفاقی در آن محل افتاد . ویلیام ناپدید شده بود .

ساعت 21 – یونان
ویلیام روی میز فرود آمده بود . تمام لباسش کثیف شده بود .
ـ آه ، بچه ها این جا را . خداوند برای بندگانش انسانی را از آسمان فرستاده تا ما برای رسیدن به ریز ترین ذره موجود در انسان نبش قبر نکنیم !

ویلیام به سرعت برخواست و به طرف در فرار کرد ، سریع از شهر خارج شد . حالا از دست این یکی جان سالم به در برد که دوباره به زمانی دیگر رفت!

بعد از 3851 سال
ویلیام دور تا دور تاریخ را سفر کرد ، اما هنوز به هاگوارتز بر نگشته است . او حتی در یکی از سفر هایش با مرلین بزرگ ملاقات کرده و به دنیا آمدن ولدمورت را از نزدیک با دوچشمانش به صورت زنده مشاهده کرده است !

نتیجه اخلاقی :
خودم کردم که لعنت بر خودم باد .

رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.

بچه ماگلی در حیاط در حال بازی بود که در پشت پرچین صدایی شنید . به علت اینکه خیلی جسور و پرو و بی تربیت و شجاع بود ؛ به طرف پرچین رفت . ناگهان دید که گربه ای به انسان تبدیل شد . اما نترسید و گفت :
ـ یه بار دیگه ، یه بار دیگه .
ویلیام تا ساعت ها برای او کارهای جادویی انجام داد ولی او خستگی ناپذیر بود . از ویلیام درخواست کرد :
ـ میشه منو غیب کنی .
ـ نه .
بعد از التماس های فراوان او را غیب کرد .

2 ماه بعد .
جهان ویران شد ، هیچ چیز وجود نداشت . همه ی اینها باید کار یک نفر باشد ، اما چه کسی ؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.