رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه. رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!
تـــــــــــــــــــق!
ظاهر شد! در بیابانی بی آب و علف.
زیر لب گفت:
-لعنت! آخه الا تو مثلا با ما هم گروهی نمی تونستی قبلش بگی می خوای چی کار کنی تا من وسیله با خودم بیارم؟
فرشته ی سمت راست گفت:
-چی میگی سارا؟ الادورا نمی تونست بین هافلی ها و بقیه فرق بذاره که! این میشه تبعیض گروهی!
فرشته ی سمت چپی گفت:
-یعنی چی نمی تونست؟ شاید خیلی از استادای دیگه به هم گروهیاشون گفته باشن که حتما هم گفتن! حالا چرا نباید الادورا نگه؟
فرشته ها داشتن تو سر و کله ی هم دیگه می کوبیدن که سارا گفت:
-اَه! ساکت شید ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم!
فرشته ی سمت راستی گفت:
-وا! چرا خاک؟! اتفاقی نیوفتاده که!
سارا با عصبانیت گفت:
-آره همه چی آرومه من چقدر خوشبختم! نمی بینی؟ اینجا بیابونه! اگه همین طوری تا آخر همین جا باشیم از تشنگی تلف میشیم! البته تلف میشم چون شما که آدم نیستید.
با دقت بیشتری به اطرافش نگاه کرد.همش خاک و خاک و خاک.اما نه! یه کاکتوس بزرگ اونجا بود.
به سمتش دوید تا درست مثل لوک خوش شانس آن را سوراخ کند و آب داخل آن را بردارد.
اما ناگهان یادش آمد که چیزی ندارد که بخواهد با آن کاکتوس را سوراخ کند.
با ناراحتی روی شن های داغ نشست.
یک ساعتی از ظاهر شدنش در شنزار می گذشت و خوابش برده بود. بیدار شد و در کمال تعجب خودش را داخل قفس دید! اطرافش را که نگاه کرد دید که کاروانی مشغول بردن او بودند با اسب و شتر و قاطر. داد کشید:
-هی! شماها کی هستید؟ من اینجا چی کار می کنم؟
مرد ها که به نظر عرب می رسیدند بدون هیچ حرفی به راه خودشان ادامه دادند. چشم های خود را بست بلکه خوابش ببرد و گذر زمان را حس نکند.
بیدار شد. انگار ساعت شش بعد از ظهر بود. مردان عرب داشتند با چند مرد رومی حرف می زدند گوش هایش را تیز کرد: (بله بنده به چند زبان زنده ی دنیا تسلط دارم
)
یکی از عرب ها گفت:
-نزدیک مرز پیداش کردیم! چشماش آبیه اول به خاطر چشماش گفتیم ببریم به هم وطن های خودمون بفروشیم اما یکی از ماها گفت که این برده خیلی می ارزه و شما به قیمت بهتری می خریدش.
یکی از مردان رومی گفت:
-هوووووم. قیافه ی خوبی داره. قیمتش؟
-چهار هزار دینار.
یکی دیگر از رومی ها گفت:
-چهار هزار تا؟
اما همان رومی اولی گفت:
-خوبه! می خریمش!
مشغول حرف زدن بودند و سارا داشت نگاهشان می کرد که ناگهان کسی صدایش کرد:
-هی! دختر خانوم!
به اطرافش نگاهی انداخت. پیرمردی را دید که ردای آبی رنگی را پوشیده بود. چی ردا؟ یعنی جادوگر بود؟ طولی نکشید که پیرمرد پاسخش را داد:
-من یه جادوگرم! و می خوام به تو کمک کنم. چون تو هم یه جادوگری.
-شما از کجا فهمیدید؟
-حالا وقت این حرف ها نیست. باید فعلا تو آزاد بشی.
و نزدیک قفسی که سارا تویش بود شد. وردی را زیر لب گفت و در باز شد بعد سارا را در آغوش کشید و دوباره وردی را گفت و با خیال راحت از مقابل مردان رومی و عرب رد شدند.
سارا گفت:
-ما غیب شدیم؟
-اوهوم!
پس از مدتی که از آنجا دور شدند پیرمرد وردی را گفت و دوباره ظاهر شدند.
پیرمرد گفت:
-اهل کجایی؟
-بریتانیا.
-هووووووم! از آینده اومدی؟
-از کجا فهمیدید؟
پیرمرد بی توجه به سوال سارا گفت:
-هافلپافی هستی! هووووووم! نواده ی هلگای کبیر.
-شما می دونید هاگوارتز وجود داره؟ مگه ما الان قرن چندمیم؟
پیرمرد باز هم به سوال سارا توجهی نکرد.
سارا پرسید:
-شما توی کدوم گروه بودید؟
- ساعت شش و نیمه! کی ظاهر میشی؟
-دوازده شب!
-خب باید یه چیزی بخوریم.
و بعد غذاهای لذیذی ظاهر کرد.
سارا بعد غذا احساس عجیبی داشت. حس می کرد دوباره قرار است جایی ظاهر شود. و همین طور هم شد. نتوانست سوال های متعددی که توی ذهنش بود را از پیرمرد بپرسد.
تــــــــــــــــــــــــق!
اینبار در شهری ظاهر شد. بافت شهر نشان می داد که انگلستان است. مردم شهر آنقدر عجله داشتند که حتی متوجه نشدند که سارا ناگهانی ظاهر شده.
به سمتی رفت که همه ی جمعیت آنجا بودند. میدانی بود که شخصی را به تیرکی آویزان کرده بودند و زیر پایش هیزم های متعددی گذاشته بودند.
با تعجب نگاه کرد. یعنی می خواستند آتشش بزنند؟! وای! چه وحشتناک!
از پیردختری که کنارش بود پرسید:
-چی کار کرده؟
پیردختر نگاهی به ظاهر سارا کرد و گفت:
-جادوگره!
سارا به شخصی که به تیرک بسته شده بود نگاه کرد. زن میانسالی بود و چهره ی زیبایی داشت.
دلش به حال ساحره سوخت. اما بعد با خود گفت که حتما خودش را نجات می دهد. و همین طور هم شد. وقتی که آتش درست کردند ساحره غیب شد.
و مردم با عصبانیت به ماموران نگاه می کردند. سارا هم بی خیال حرکت کرد تا انگلستان قرن 15 را بشناسد.
وسط راه همان ساحره را دید. با خوشحالی به سمتش دوید. ساحره لحظه ای گارد گرفت اما دوباره به حالت عادی برگشت.
سارا دستش را به سمت ساحره گرفت و گفت:
-سلام من سارا کلن هستم. منم یه ساحره ام.
-می دونم! منم الیزابت بونز هستم!
بونز؟! بونز؟! یعنی جد ریونا بود؟!
ساحره گفت:
-هوووم! هافلپافی هستی! خیلی خوشحالم چون منم هافلپافی هستم. اما ردای هاگوارتز که این شکلی نیست. اصلا این قدر براق نیست و پارچش زبر و کدره.
-برای اینه که من از آینده اومدم!
-آینده؟!
-درسته. و فکر کنم نواده ی شما دوست صمیمی من هستش. ریونا بونز.
-خیلی جالبه!
سارا والیزابت بونز گرم گرفته بودند و مشغول حرف زدن بودند که الیزابت گفت:
-دو دقیقه ی دیگه ساعت دوازده میشه. سلام منو به ریونا برسون.
-حتما!
و ناقوس کلیسا دوازده بار به صدا در آمد.
تـــــــــــــــــق!
سارا در رخت خواب گرم و نرمش ظاهر شد.ریونا در تخت کناری خوابیده بود.رز ها و ملیندا هم خوابیده بودند. انگار آخرین نفر بود.
رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.(این رول برای وقتیه که من به سن قانونی رسیدم. یه وقت اخطار مخطار بهم ندیدا!)
-آلوهومورا!
در صندوق پست باز شد.
سارا هم این ورد ها را به صمیمی ترین دوست ماگلش یعنی جولیا نشان داده بود.
اما این بار هیچکس آنجا نبود که ناگهان ژوزف پسرک چاق و مزخرف همسایه گفت:
-ههههههههه! تو جادوگری! وای!
و داد زد:
-مامان!
سارا هل کرد اما گفت:
-چی داری میگی؟ جادوگر کجا بود؟ این یه چوب معمولیه! منم با دستم در صندوق پستو باز کردم.
-نه خیرم! من دیدم که یه چیز عجیب گفتی.
-داشتم وانمود می کردم جادوگرم. تو باید خودتو به یه چشم پزشک نشون بدی ژوزف. هــــــــی! فکر نمی کردم یه روزی به جز چاقی و خنگی بازم خدا بهت یه مشکل دیگه بده. خدایا خواهشا ژوزف رو شفا بده! آمین!
و بعد به سرعت داخل خانه پرید.