هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
آلبوس دامبلدور در اتاقی مجهز لم داده بود زیر کولر و از به اهتزاز در آمدن موی سر، ریش و کلا موهای بلند جای جای بدنش لذت میبرد که ناگهان موجودی با سرعت نور از لابلای پره های کولرگازی خارج شد و صاف رفت لای ریشش!

- بیا بیرون بیا بیرون قلقلکم میاد ده بیا بیرون ده

آلبوس که کلافه شده بود ناخودآگاه تکانی به چوبدستیش داد و طلسم هایی به سمت مهاجم ول داد که یکی چشم خودش را مصدوم و دیگری دماغش را مجروح کرد! عاقبت اخگری سرخ رنگ از چوبدستی خارج شد و کل یوم ریش او گر گرفت و بالاخره مهاجم که گویی نسخه دیگری از خود او بود در مقابلش سقوط کرد!

- ای داد! ای هوار! خروجی کجاست! تو کیستی! ما دو تا چقد شبیه همیم

- واستا آلبوس! من وجدانتم

- وجدان؟ خوب من که خودم خوب و مهربان و نخبه و خادم به ملت و توپ و خفن و ارشد و پرسی ویزلی هستم! وجدان به دردم نمیخوره! برو سراغ تامک به راه راست هدایتش کن

- واستا ببینم! میشه بگی دقیقا تو چرا از بین این همه سرباز برگزیده شدی و نشستی تو این اتاق و بقیه باس تسترال حمالی کنن؟ از روزی که از آسمون با تام ول شدین چی کار کردی جز بخور و بخواب زیر کولر؟ چه خدمتی به خلق کردی که هی پزش رو میدی؟

- لباسمو ببین! روش نوشته یونیسف

- همین؟

وجدان برخواست و تلنگری به آلبوس زد و به داخل کولر پرید و رفت و دیگر هیچکس او را ندید! اما تلنگری که در لحظه آخر به دامبلدور زده بود کار ساز بود و آلبوس را به فک وا داشت ... نشست و فکر کرد و فکر کرد تا به این نتیجه رسید که باید راه خدمت به دنیا و یک برگزیده واقعی بودن را بیاموزد ... درست در همین لحظه که دامبلدور به این نتیجه رسید از مقابل در اتاقش شخصی جا افتاده با موهای جوگندمی که از جای جای بدنش نور میتابید عبور میکرد!

فیلم فارسی دیده اید؟ فیلم و سریال ایرانی کلا؟! اگر دیده باشید با پدیده ی عشق در یک نگاه آشنایی دارید ... نگاه آلبوس که به چشم های رنگی پیر روشن ضمیر افتاد صحنه اسلوموشن شد و نوری از عمق چشم های پیر به آلبوس تابید و آن لحظه بود که آلبوس عشق حقیقی را درک کرد ... عشق مرید به مراد، مانند عشق مولانا به شمس!

- شیخ! شیخ

شیخ برگشت وارد اتاق شد!

- نام تو چیست جوانک؟

- آلبوس هستم یا شیخ!

- مرا عمو کاظم بخوان از من چه میخواهی؟

- مرا اهلی کن ... نه این نه ... به من راه خفنیت و برگزیدگی و پیر دانای واقعنی بودن را بیاموز ای شیخ!

شیخ دستی به چانه ی شش تیغه شده اش کشید و گفت:

- این که کاری نداره خو همین طور که میخوری و میخوابی ادامه بده ... البته رو بخورت باید کار کنی ولی بخوابتو دوست داشتم فقط این لابلا از نیروی عشق غافل مشو! به جهانیان عشق بورز! بگذار رازی را با تو در میان بگذارم ... اکثریت قری به اتفاق انسان های دنیا استعدادی نهفته در وجودشان دارند ... معدود افرادی که از هیچ استعدادی بهره ای نبرده اند افراد برگزیده و منجی بشریت نام دارند! از منجی بودنت لذت ببر و بعد از خودت نیز بی استعداد ترین پسر سفید رویی که شناختی را جانشین خودت کن و با او آن کن که من با تو خواهم کرد ...

شیخ کاظم دست در جیب شنلش کرد و یک جوراب پشمی به یادگار به آلبوس داد و در را بست تا با او وداع گرمی داشته باشد و سپس به سوی سرنوشتش بشتابد ... چوبه دار!

و از آن جا بود که آلبوس پیر روشن ضمیری شد و از جای جایش نور تابید و شد سرکرده ی فرزندان روشنایی و نورانی ها!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۳

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
دو ماه بعد

- هی کچلک!
- من؟
- کس دیگه ایم تو انفرادی هست مگه؟ نکنه کسی هست، هان، هان؟
- نه، بل..قربان!
- بیا بیرون، فعلا آزادی!

تام ریدل با گرد و خاک دوماه انفرادی بر روی اعضا و جوارح بدنش، قدم به بیرون از انفرادی گذاشت.
- هی تو! چرا پوتینات خاکیه؟ پس تو این مدت چیکار می کردی؟ خاک بر سر بی لیاقتت کنم! به مدت دوماه دیگه مسئول شست و شوی مرلینگاه ها تویی!
-

تام ریدل درصدد مدیریت مرلینگاه ها به راه افتاد که تصمیم گرفت سری به خوابگاه عمومی بزنه و اوضاع آلبوس دامبلدور رو بسنجه! ولی در کمال تعجب و شگفتی آلبوس تو خوابگاه حضور نداشت. ولدمورت خوشحال از این که دامبلدورم مجبوره کار انجام بده، از یه سرباز پرسید:
- آلبوس کجاست؟
- منظورت آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدوره؟
- آره همون!
- تو اتاق مخصوصش داره اختراع می کنه!

ولدمورت با فورانی از عقده ها که درحال سرازیر شدن به قلبش بودن، تصمیم گرفت در آینده ای نزدیک یه اتاق فوق مخصوص برای اختراع درست کنه.

ولدمورت بعد از سه ماه جست و جو موفق به پیدا کردن یه انباری یه متر در یه متر شد که بعد از شیش ماه کاغذبازی و کتک خوردن از درجه یک و درجه دو و درجه سه موفق به گرفتنش شد تا اختراعات بینظیرشو اختراع کنه!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۲۰ تیر ۱۳۹۳

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- اسم؟‌
- لرد ولدمورت.
- با من حرف میزنی بگو بله قربان!
- بله قربان!
- اسم؟
- لرد ولدمورت بله قربان.

افسر نگهبان (یا یکی از همین درجه‌دارها که نمیدونم چیه درجه‌شون ولی از همین بد‌اخلاقای گنده که خورده شیشه از وجناتشون میباره)، به تگ روی لباس ولدمورت نگاه کرد و باتوم (باتون؟ )در‌اورد و گفت:

- منو سر کار میذاری پدر سوخته؟
- نخیر بله قربان!
- نخیر یا بله؟‌
- جوابتون منفیه بله قربان.
- ااااهه... اصن فراموشش کن. از این به بعد اسم تو ولدک کچلکه. بچه‌‌ها ولدک کچلک.. ولدک کچلک، بچه‌ها!
بچه‌‌ها:
لرد ولدمورت:

افسر نگهبان این‌بار اخمی کرد و بعد یهو مچ دست ولدمورت رو گرفت و آستینشو زد بالا.

- این دیگه چیه پدرسوخته؟
- علامت سیاهه قربان!‌
- تتو و قرتی بازی تو گروهان من؟ دو شب انفرادی و یه ماه اضافه خدمت! همین الان خودتو معرفی کن!

و همینطوری که جرقه‌های خشم و کینه از مشنگ‌ها و آدم‌های عقده‌ای و اونایی که رتبه‌دارن داشت تو وجود ولدمورت قوی‌تر میشد، یکهو چشمش به یکی خورد ته صف!‌

- قربان پس چرا اون موهاشو نزده قربان؟

همه سرها به سمت آلبوس دامبلدور چرخید که بی خیال به نرده‌های تختش تو خوابگاه تکیه داده بود و ریششو تاب می‌داد.

- اون آلبوس دامبلدوره، از سهمیه بنیاد نخبگانه، آینده مملکت دستشه، مث تو آدم علاف انگل اجتماع نیست که... سرمایه کشوره! یه ماه اضافه خدمت دیگه هم برات رد میکنم تا تو کار بزرگترا دخالت نکنی.

دامبلدور که فهمیده بود در موردش صحبت میکنن، برگشت و به ولدک نگاه کرد.. چشمای آبی رو چشمای قرمز قفل شد... چشمایی که بعد از ۱۸ سال همدیگه رو خوب شناختن.

- تو .....؟
- من...؟ من نبودم دستم بود، تقصیر جان پیچم بود. جناب سروان من اصلا نمیدونم این چی میگه. ببین دارم میرم انفرادی؟ ببین.. من اصلا اینجام؟ من رفتم.. ببین.. رفتم قربان!

ولی در دلش نقشه کشید که دشمن قسم‌ خورده ی آلبوس باشه که حقشو از همون بچگی خورد و ابر چوبدستیش رو کش رفت. بهر حال انفرادی تلویزیون و ماهواره و پلی استیشن نداره که... بهترین کاری که میشه کرد اینه که نقشه‌های شیطانی بکشی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۷:۳۰ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
حالا بشنویم از کودک سوم...

مثل این که دوستان از پشت صحنه اشاره دارند که بچه ی سومی در کار نیست...
حالا نمیشه یکی دیگه هم باشه؟... فقط یکی...! ... حالا که اینطوره اصلا" با همین دوتا ادامه میدم داستان رو؛ حیف من که میخواستم اون شخصیت عالیه رو که جوراباش از جنس قالیه رو وارد داستانتون کنم (آپولین جورابا رو بهم کادو داده)

بر میگردیم به ولدمورت جوان که تازه وارد دنیای سردتر از نوانخانه شده...

ولدمورت در فکر پیدا کردن پیچی، میخی، خودکاری، چیزی بود که به وصیله ی آن نقشه های فوق هوشمندانه اش برای انتقام را عملی کند که با شخص مرموز خاکستری پوشی مواجه شد...

{-چی؟ نمیتونم شخصیتم رو وارد داستان کنم؟
-نه!
-خوب آخه چرا؟
-همین که من گفتم!
-یه کلمه میگم و میرم، فقط یه دونه!
-گفتم نه!
-باشه بابا، باشه... خسیس!}

دوستان از پشت صحنه اشاره میکنن که با هیچ شخص مرموز خاکستری پوشی مواجه نشده؛ پس، ولدی ادامه بده رفتنتو!

ولدمورت در حال رفتن بود که مرد غیر مرموزی از مامورین محترم نظام وظیفه جلویش را گرفت و بعد از چند سوال در مورد این که "عمو کلاس چندی؟" ، "درس میخونی یا ترک تحصیل کردی؟" و از این جور سوال های درپیت، ولدمورت را که برای برداشتن یک میخ زنگ زده خم شده بود در گونی انداخته، بر دوش گرفت و به سمت مقر نظام وظیفه راهی شد
{راوی: }

حالا بشنویم از آلبوس که به عنوان یک نابغه از خدمت شریف سربازی معافش کردند ولی او برای خدمت به وطن و میهنش با درجه ی ستوان دو به خدمت سربازی اعزام شد

{میشه نقش افسر نظام وظیفه رو مم بازی کنم؟... من خودم از اول هم نمیخواستم این نقش رو بازی کنم جناب مدیر؛ اون لنگه کفش رو پاتون کنید از شما بعیده...! }

راوی در دلش چنین گفت: "قسمت ملاقات آلبوس با مامور نظام وظیفه رو حذف میکنم تا یاد بگیرین منم بازی بدین!"

آلبوس در خانه

آلبوس کوله بارش را بست و لپ تاپش را که مارکش رابطه ی نزدیکی با سوارز داشت (سیب گاز خورده) را درون کیف لپ تاپ گذاشت؛ تبلت، پی اس پی، مودم وایمکس وکتابهایش را درون کوله پشتی اش گذاشت و ساکش را نیز پر از شکلات های برتی بات ماگلی (!) کرد و پس از چپاندن هر سه تلفن همراهش که دوتای آنها هم جنس لپتاپش بودند و دیگری از جنس پاره آجر و صرفا" برای دفاع شخصی بود در جیبها لباس سربازیش، به هرکدام از اعضای خاندان یک وسیت نامه داد و از آنها حلالیت طلبید و پس از زدن یک چک در گوش هر چهار نامزدش با این مضمون که "وقتی برگشتم خودتون میفهمید که واسه چی خوردین!" خانه را به مقصد مرکز نظام وظیفه ترک کرد...


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
نوانخانه ی خیریه ی آقای خاک بر سر منش و دیگر مفلسان:

تق!

تام کوچولو بعد از طی مسیر دودکش نوانخانه، با سر میان شومینه فرود آمد و زد زیر گریه.
اما طولی نکشید که دستی زمخت او را از مچ پا آویزان کرد و صدایی نخراشیده به گوشش رسید:
اصغر! باز یکی دیگه! بیا اینم بنداز پیش بقیه!

و آسمان پیش چشمان نوزاد کچل به زمین آمد.
"اصغر" تام ریدل را در هوا قاپید و او را به گوشه ای پرتاب کرد.

- اگگو!؟
تام کوچولو چشم های کبودش را باز کرد و با اولین همبازی دوران کودکی اش آشنا شد که با چشم هایی پر از شیطنت به دماغ تام خیره شده بود و دندان های تیزش، برق می زدند.

- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!

و تام ریدل ِ کچل، از آن روز به بعد، بی دماغ شد.

مقر یونسکو در لندن:



- اوه، سباستین! اینجا رو ببین! یک هدیه ی الهی!
- خدای من.. عین شاهزاده خانوم پریان می مونه! :kiss:
- پسره.
- بچه خوشگله!

"سباستین"، آلبوس کوچک را در آغوش گرفت و درحالیکه محو چهره ی نورانی کودک بود، او را به حمام برد تا گرد خستگی سفر با شهاب سنگ را از چهره ی نوزاد پاک کند.

17 سال بعد:

مقر یونسکو در لندن:


آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور آخرین نگاه را به هم اتاقی هایش کرد: بیل گیتس، استیو جابز، مارک زاکربرگ و استیفن هاوکینگ.

- برو و دنیا رو بساز آلبوس!
- دلمون برات تنگ میشه آلبوس!
- پشت گوشاتو بشور آلبوس!
- ریشتو بزن آلبوس!
- برامون نامه بنویس!

دامبلدور 18 ساله، برای دوستانش دست تکان داد و پا به دنیای بیرون گذاشت.
پر از رویا بود. پر از ایده های بزرگ. دلش میخواست سفیر صلح باشد. با دوچرخه دنیا را بگردد و به دلفین ها غذا بدهد. دلش میخواست جهانی بسازد بدون مرز و محدوده..دنیای بی کینه! رویای اون اینه!


نوانخانه ی خیریه ی آقای خاک بر سر منش و دیگر مفلسان:


هم اتاقی های لرد ولدمورت، آدولف هیتلر، صدام حسین کافر، شمر و یزید، آخرین نگاه را به او انداختند و بعد هلش دادند بیرون:

- برو دیگه برنگردی!
- کچل ِ بی دماغ! تو هیچ آینده ای نداری!
- ازت متنفرم غریبه ی نزدیک!
- خیلی کچلی!

لرد ولدمورت آهی کشید و چوبدستی اش را در دست فشرد. نوانخانه را پشت سر گذاشت و بوی شهر را نفس کشید.
پر از کینه بود. پر از ایده های بزرگ. دلش میخواست سیاه ترین و پلید ترین جادوگر دنیا باشد. چرخ دوچرخه ی همه را پنچر کند و همه ی حیوانات را قتل عام کند. دلش میخواست جهان را نابود کند..دنیای باکینه، رویای اون اینه!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۸ ۶:۰۵:۱۲


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
تصویر کوچک شده


سوژه ی جدید:








در آغاز یک شب سرد زمستانی و در شهری خیلی خیلی نزدیک -آره بابا همین لندن خودمون رو میگم- در شبی مهتابی و پانمدی دل انگیز و خفن.. نیکولای گودزیلا و پدرش که اخیرا خیلی اتفاقی تو سفرشون به میستیک فالز ِ ویرجینیا به امضای تدی برخورده بودند ()..رفته بودن رو پشت بوم برای تماشای یک آسمون زیبای زمستونی! مهمم نیس که کی هستن شما فرض کن ممد و باباش اصلا!

- ددی ددی! لوک.. وات عع بیوتی فول موون!

** اون زیرنویسو بی زحمت درست کنین عاقا جان! **


- بابا بابا! نگاه کن چقد ماهه خشنگه!
- آره پسـ ـ ـر...
- بلاه بلاه بلاه!

[خو مگه اصلا مهمه که یه بچه چهار ساله چی داره به باباش میگه رو پشت بوم؟! مهمه واقعا؟! مهمه؟! ]

نیکولا دوان دوان از این سر پشت بوم به اون سر پشت بوم می رفت و گاهی محو تماشای ستاره ها می شد و گاهی به پسرک دیریم ورکز(!) که روی ماه نشسته بود نگاه می کرد و بعضا شنیده شد راجع به مایکلا دختر همسایه بغلیشون غیبت می کرد تا این که شهاب سنگی توجهشو جلب کرد!

- عع! بابا.. من چطوری به دنیا اومدم؟! ها؟! چطوری؟!
- اممم..

و روان شناسان آورده اند که بچه ها از والدینشان می آموزند اما فقط در بعضی مواقع.. صرفا بعضی مواقع باید گفت هرچه را که آورده اند جمع کنند ببرند! و بوق بر هرچه بچه ی گودزیلای دهه نودی! اصلا هم خنده دار نیست ایشالا مرلین سر خودتون بیاره!

- امم.. آمم.. با یکی از همین شهاب سنگا پسرم!
- مطمئن!؟ ینی اون هیچ نقشی نداشته؟!
- ها؟ اون؟ نه باور کن همین شهاب سنگا بودن.. خوب نگاه کن حتما یه بچه می بینی که فرود بیاد! :-"

پسرک نگاه های عاقل اندر سفیهی تیریپ برو بابا خودتی و این حرفا به پدرش می انداخت که ناگهان در همین لحظه اتفاق خارق العاده ای رخ داد! دو تا شهاب سنگ نورانی در افق ظاهر شدند و زوزه کشان _در حالی که زوزه می کشند، خیلی سریع - فرهنگ حمید(!)_ به سمت شهر شلیک شدند..

در مقابل چشمای حیرت زده ی نیکولا و باباش دوتا بچه فضایی روی شهاب سنگ ها به سمت زمین می اومدند. یکی سفید و با زلفکان تاب خورده و اون یکی هم.. بازم سفید اما کچل مادر زاد!

زلفلی و تامبلی(!) خوشال خندان به سمت زمین می اومدن که کچل محله رو جو گرفت:

- وات دو وی وانت؟! ... قررررررررررتتتتز!!

پسرک دریم ورکز که همیشه خدا روی ماه نشسته بود و یه قل دو قل بازی می کرد بیخیال بازی کردن شد و طبق معمول همیشه قلاب ماهیگیریشو پرت کرد سمت رودخونه ی تایمز جهت شکار شام.. و از بخت بد نامرد..

قلاب ماهیگیری که میون زمین و هوا در گردش بود گیر می کنه به پوشک تام و تسترال بیار و کدو حلوایی بار کن! تام از شهاب سنگ برنامه ریزی شده ی جادویی فوق سریش جا می مونه و نعره کشان در هوا به پرواز در میاد..

- تااااااام!
- آااااااال!

و این بچه از ابتدا شور بخت بود و گرنه کچل زاده نمی شد!

در کمال ناباوری هاله ی سیاه قرمز رنگی کم کم ماه رو فرا می گیره.. یارو دیریم ورکیه از رو ماه سووت میشه تو استودیو 2 من و تو(!) و قلاب از دستش در میره.. تام هم بعد یک گردش سیصد و شصت درجه حول محور ماه سابق در جهتی کاملا مخالف برنامه ی قبلی به سمت دود کش ِ "نوانخانه ی خیریه ی آقای خاک بر سر منش و دیگر مفلسان" پرواز می کنه!

و آل در آرامش و با لبخند ریشوی زیبایی ایضا به سمت "پنجره ی هدایای ویژه ی مقر یونسکو در لندن" پرواز می کنه!!

در زمین هم نیکولا روی پشت بوم نگاه پر از اعتماد و رضایتمندی به پدرش می ندازه.. بعد که می بینه نگاه خالی کاملا گویا نیست می پره بغل باباش و میگه: "ددی من همیشه می دونستم که شما راستگوترین آدم جهانید! و هرچی که داداش جسی بهش گفته بود دروغ محضه! " و نظر شخصی نویسنده اینه که موجود دم انفجاری بالغ چهارده ساله تو روح هرچی آدم خالی بند خر شانس!



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
- عمو دامبــــــــل! واقعا دلت میاد این جوون یتیم معصوم رو تنهایی بفرستی به جنگ اونهمه مرگخوار، درحالی که اینهمه آدم گنده بک و زمخت و فسیل اینجا هستن آخه؟

دامبلدور دستی به ریشش کشید و پس کمی فکر گفت:

- آره راس میگی! تنهایی نمیشه... پس... تو هم باهاش برو!

جیمز:

کمی آنور تر!

- هی پسر، عجب لباس جالبی داره! انگار واقعا اسکلته، می تونم از لای دنده هاش دستمو رد کنم!
(کپی رایت بای هتل ترنسیلوانیا!)

- کروشیو! مشنگ بوقی!
___________________

- چه گریم جالبی داری! چقدر برام آشناس!

-

- آهان فهمیدم!بچگیای ِ همسر ِ شخصیت ِ اول ِ انیمیشن ِ آپ! چه جالب!

- کروشیو! مشنگ بوقی!

مدتی بعد!

جمعی از ملت مرگخوار دونقطه خطانه جلوی لرد که منتظر تحویل گزارش بود ایستاده بودند. لرد اشاره ای به لودو می کند و لودو هم فورا گزارشش را شروع می کند:

- ارباب! الان چند ساعته که هیچ اتفاقی نیفتاده. خونه همچنان نمودارناپذیره و حتی یه صدای پاق خشک و خالی هم از بین خونه های 11 و 13 نیومده. این مشنگها هم که شورشو درآوردن... می بینین که؟!

- اوه بله! متاسفانه این حیوانات موذی تموم هم نمیشن، هرچی بکشی بازم یکی پیداش می شه.

رز فورا به این حرف لرد عکس العمل نشان می دهد و می گوید:

- آره آره! اصلا من نمی دونم این الیه فردریکسن کیه؟!

مرگخوار ناشناسی که موهایی آبی رنگ داشت فورا دنبال حرف رز را گرفت و گفت:

- ارباب، بهتر نیست ماموریت رو لغو کنیم؟

مرگخوار دیگری که یک یویو در دست داشت با صدای جیغ مانندی گفت:

- بله ارباب، درست می گه، اگه منطقی باشیم می بینیم که بهتره یه وقت دیگه به اینجا هجوم بیاریم!

لرد که نمی خواست شکست را بپذیرد گفت:

- آخه اینم پیشنهاده؟ ببین چه کسایی رو دور خودم جمع کردم! اصلا دستور می دم همگی برگردیم به خانه ی ریدل!

با ادای این جمله مرگخواران از همه طرف تاتان تاتان مشغول جمع کردن بار و بندیلشان شدند تا به مقرشان برگردند. کمی بعد همه آماده ی آپارات بودند که...

- یه پسر مو آبی و یه پسر یویو بدست، این منو یاد چی میندازه؟


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۶ ۱۸:۴۰:۰۲
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۶ ۱۸:۴۳:۰۲
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۶ ۱۸:۴۵:۵۰
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۶ ۱۸:۴۸:۰۳

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۰:۱۹ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- قربانت گردم، این مشنگا خیلی ما رو چپ چپ نگا میکنن.
- لینی شما از کی نگران اینی که مشنگا چه فکری میکنن؟

بلا با احتیاط قدمی به سمت اربابش برداشت و زمزمه کرد:

-همم..سرورم، لینی بد نمیگه‌ها.. اونجا رو نگاه کنین!

یک سری مشنگ ساکن حوالی میدان گریمالد که با دیدن لباسهای مرگخوارها فکر کردن بودن خبریه، لباسهای مبدل به تن و قاشق زنون و trick or treat‌گویان از خونه‌هاشون در اومده بودن و از خودشون هالووین در میکردن!

- بچه‌ها.. بچه‌ها بیاین اینجا.. این چه خوب رفته تو نقشش.

ولدک به بچه‌ی فسقلی نیم متری که روبروش دو نقطه دی زنان ایستاده بود نگاه کرد که کم کم توسط چند تا مشنگ دراز و کوتاه دیگه احاطه میشد.

- عهه.. این چه شبیهه والده مرده!
- والده مرد نه ولده مورت. ماسکتو از کجا خریدی پسر؟

ایوان که استخوناش زیر فشار عصبی داشت خورد میشد، کاری که مشاورش بهش گفته بود رو انجام داد:

- کروشیوس مکسیموس!

و مشنگهای اطراف همگی بندری‌زنان رو ویبره رفتن و کف زمین پخش شدن.

- یا جد اسلترین! ایوان امیدوارم برای جم کردن نعش اینا هم نقشه‌ای داشته باشین.
-

------------------------------------------------
مودی که از دور روی عملیات قسی القلبانه‌ی مرگخوارها زوم کرده بود، چوبدستیش رو مجددا بیرون کشید و دهانش رو باز کرد تا فرمان حمله بده..

ـ آااایی..حم... ها؟ چرا اینطوری نیگا میکنی البوس؟
- این بود نرمش قهرمانانه؟ این بود آرمان‌های محفل؟

مودی در حالی که با دو دستش هی به سمت مرگخوارها و چشماش و دامبلدور اشاره می‌کرد، جواب داد:

- خب آخه تو ندیدی اینا چیکار کردن! اگه چشم جادویی داشتی، تو هم می‌دیدی. دو ساعته واستادن اونجا، بر و بر ساختمون ما رو نگاه می‌کنن انگار منتظرن سر یه ساعتی یه بلبلی چیزی از توش بپره بیرون.

- مودی جان؟
- ها؟
- اونا مگه خونه‌ی گریمالد رو می‌بینن؟
- هااااا!
- ما باید تا تعداد بیشتری از همسایه‌هامون شپلخ نشدن جلو شر رو بگیریم. یه داوطلب میخوام که بره دست اینا رو بگیره بیاره تو خونه.

در آن‌سو تدی که حوصله‌ش رفته بود، خمیازه‌ای کشید:‌

-
- اووه، تدی... .. پیش‌مرگ محفل!
-



ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۶ ۱:۰۴:۴۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۲

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
نقل قول:
- دابی یک کله ی کچل دید ... دابی یک عالمه مرگخوار دید ... دابی بیشتر از سی و سه بلد نبود شمرد ... دابی بد دابی بد


محفلی ها چوبدستی کشیدند و پس از شمردن سه شماره توسط مودی در یک اقدام هماهنگ ورد یکسانی را خواندند که در نتیجه ی آن...


...

- دهکی! چرا تکرار نمی کنین؟ یک، دو، سه، آوادا...

- اکسپلیارموس!

مودی پس کوبیدن دستش روی پیشانی با چشم جادوئیش چشم غره ای به ملت گروه پشت سرش رفت و گروه هم متعاقبا یک قدم به عقب رفتند! همزمان در دوردست ها یک مرگخوار خلع سلاح شد!

- اینجوری نمیشه! بهتره استراتژی مونو عوض کنیم!

تدی از بین جمعیت پرسید:

- یعنی دقیقا چی کار کنیم؟

مودی دستی به سرش کشید و به فوج دشمن که از دور دیده می شدند نگاهی کرد. بعد از مکث کوتاهی قمقمه ی کتابی اش را از جیب پالتوی کهنه اش درآورد و جرعه ای از مایع درونش خورد.

- خب، استراتژی جدیدمون چیه الستور؟

جیمز این را پرسید و به صورت اطرافیانش که همگی مانند خودش مضطرب بودند نگاه کرد.

- خب، با این روحیه ی رشادت و قهرمانی که تو جبهه ی محفل میبینم...

- خب؟

- نرمش قهرمانانه!

جبهه ی تاریکی - تخت روان ولدک!

- جسارته ارباب، حالا ما چجوری قراره نفوذ کنیم به مقرشون؟ یعنی چجوری می تونیم به یه خونه ی نمودارناپذیر...

لرد که با نوک انگشتانش سر نجینی را نوازش می کرد، با فش فش عجیبی مشغول گپ و گفت با دخترش شد.
مرگخوار مجهول الهویه که بشدت ضایع شده بود، بدون توجه به خنده ی حاضرین دوباره پرسید:

- جسارته ارباب،...

- بله، جسارته. اگر به سوالت جواب ندادم حتما صلاح دونستم جواب ندم، لزومی نداره دوباره بپرسی. ولی حالا که اینقدر عز و جز می کنی، بهت می گم. ما اقدامی نمی کنیم، صبر کن تا ببینی چطور خودشون به پیشرفت نقشه ی ما کمک می کنن!

________________________
آلبوس به خودا تقصیر من نیس! ولی خب عب نداره، کم کم سوژه رو اونوری که شوما گفتین هدایت می کنیم!


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۴ ۲۰:۰۴:۰۳
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۴ ۲۰:۰۶:۵۳
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۴ ۲۰:۰۹:۲۵

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۱ جمعه ۳ آبان ۱۳۹۲

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
با شنیدن این جمله ی لرد موجی از شادی و هلهله در میان مرگخوارن ایجاد شد و آنها فوج فوج با شور و هیجان به سمت در خانه ی ریدل حرکت کرده و بعضا یورتمه میرفتند که با فریاد لرد ناگهان متوقف شدند ...


- صبر کنید! فکر کردید اینجا محفله؟ فکر کردید اینجا بی حساب کتابه و ارباب بالای سرش نیست؟ همینطوری که نمیشه رفت محفل! اول باید خودمون شخصا حاضر غایب کنیم ...


با شنیدن این یکی جمله ی لرد نشاط و شور و شوقی که چند لحظه قبل ایجاد شده بود به کلی از میان مرگخوارها رخت بربست و جایش را به همان رخوت قبلی و حتا بدتر از آن داد ... با وجود مراسم کسالت بار و زمانگیر حاضر غایب معلوم نبود چه زمانی کاروان مرگخواران عازم محفل خواهد شد و اصلا در این مدت آیا نظر لرد ثابت میماند؟!


- ارباب خواهش میکنیم ... نمیشه این بار بدون حضور و غیاب بریم؟


- کروشیو! چه طور جرئت میکنی روی حرف ارباب حرف بزنی؟! انضباط ارتش سیاه و پایبندی به قوانین اربابانه از هر چیزی مهم تره ...


لرد این را گفت و طومار سنگینی (!) از جیب ردایش بیرون کشید و شروع به خواندن اسم مرگخوارها کرد ... در همین لحظه در گوشه ای از هال عریض و طویل خانه ریدل لینی وارنر مشغول توضیح علت عدم تمایل مرگخواران برای انجام مراسم حضور و غیاب به مرگخواران تازه واردی بود که از این نارضایتی متعجب بودند؛ او برای آنها مرور کرد از وقتی که ارباب به دلیل زیاد شدن بیش از حد مرگخواران این قانون را تصویب کرده بود سرنوشت ماموریت هایشان چه شده بود! مثلا یک بار که قصد داشتند روفوس را از آزکابان فراری دهند حضور و غیاب و یافتن مرگخوارهای غایب زمانی به پایان رسید که دادگاه روفوس برگزار، حکم اعدامش صادر و تشییع جنازه اش انجام شده بود و بالاخره ارتش سیاه برای مراسم سوم او عازم شدند! یا بار دیگری که وزارتخانه به دست عوامل دامبلدور افتاده بود و ارتش سیاه در حال مهیا شدن برای حمله و براندازی وزیر سفید بودند که سالازار؛ نفر اول لیست مفقود شده بود و زمانی که او را یافتند انتخابات دوره بعدی وزارتخانه درحال برگزاری بود ... مرگخواران تازه وارد که دوزاریشان افتاده بود ضمن تحسین نویسنده که صنعت اغراق را به قله های نوینی رسانده بود () فک هایشان را از کف زمین جمع کرده و حواسشان را جمع لرد کردند.


- دراکو مالفوی 11 ... سدریک دیگوری 14 ... گودریک گریفیندور 8 ... لودو بگمن 20 ... آلبوس دامبلدور 21 ... آنتونین دالاهوف 4 ... این دیگه چه لیستیه


از میان جمعیت مرگخواران متعجب مروپ گانت با لپ های گل انداخته دوان دوان جلو آمد و لیست را از دست پرش قاپید و در حالی که دست و پایش را گم کرده بود تته پته کنان گفت:

- اوا قند عسلم چیز شد ... لیست خاستگارای مامان پیش تو چی کار میکرد؟ چیزه ... چرا نمره ی مردمو بلند بلند میخونی خوب


لرد سیاه در حالی که زیرچشمی به حالت شکاکانه ای به مادرش خیره شده بود طومار دیگری از جیب ردایش بیرون کشید و شروع به خواندن کرد:

- میفرمودیم سالازار اسلیترین ... مروپ گانت ... مورفین گانت ... تام ریدل ... لودو بگمن ... لودو بگمن؟ لودو کجاست؟


مرگخواران که تجربه اتفاقات اینگونه را به وفور داشتند بدون نیاز به دستور اربابشان به گروه های گشتی چند نفره تقسیم شده و جست و جو را آغاز کردند ... زمان اندکی گذشته بود که گزارش داده شد لودو در گورستان خانه ریدل دیده شده و فورا جلب شد و او را کت بسته به خانه ریدل آوردند.


- این توی گورستان چه غلطی میکرد؟


- ارباب من و دافنه پیداش کردیم ... کاری نمیکرد طفلکی رفته بود سر قبر دوستش روفوس ... اوخی چه با احساس ... چه دوست وفاداری


- چی میگی لینی؟ کاری نمیکرد؟! داشت روفوس رو نبش قبر میکرد!


- خوب حتما دلش خیلی تنگ شده بوده میخواسته بغلش کنه یا از نزدیک ببیندش انقد بدبین نباش


- ارباب لینی چرند میگه ما بویی از احساسات و این چرندیات لوس نبردیم حقیقتش روفوس قبل آزکابانش یه سیکل رو به اشتباه قورت داده بود ... گفتیم شاید با توجه به شدت ترس توی آزکابان نتونسته باشه از شرش خلاص شه ... خواستیم بزنیم بدنشو تجزیه کنیم شاید یه سیکل گیرمون اومد


- لودو خفه شو تو دهنت رو با یه طلسم برای همیشه نبستیم ادامه میدیم ...


صبحِ خیلی زودِ روزِ بعد - گریمولد

- جـــــیـــــــــــــغ من زخمم درد گرفت ... حتما ولدمورت میخواد منو بکشه

- جـــــیـــــــــــــغ اون اسم اسمشونبر رو گفت

- جـــــیـــــــــــــغ چه وضع بیدار شدنه خو من هنوز لباس تنم نکردم

- خوابمو پروندید فرزندان بی تربیت روشنایی کم خوابی واسه طراوت ریش هام مضره

- مثل این که شما نفهمیدین من چی گفتما! زخمم درد گرفته


و به این ترتیب بود که محفل در شرایط اضطراری قرار گرفت ... دابی سریعا خودش را به پشت بام رساند تا وظیفه دیدبانی را برعهده گیرد و بقیه نیز به رهبری مودی بسیج شده و در مقابل ساختمان شماره 12 آرایش جنگی خفنزی را تشکیل دادند و منتظر نزدیک شدن دشمن شدند ...


- دابی یک کله ی کچل دید ... دابی یک عالمه مرگخوار دید ... دابی بیشتر از سی و سه بلد نبود شمرد ... دابی بد دابی بد


محفلی ها چوبدستی کشیدند و پس از شمردن سه شماره توسط مودی در یک اقدام هماهنگ ورد یکسانی را خواندند که در نتیجه ی آن از نوک چوبدستی هر یک از جنگجویان ارتش محفل پرچم های سفیدی به نشانه صلح به اهتزاز درامد


- اکسپلیارموس!


- هری ببند دهنتو این مال اینجا نیست


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۳ ۱۰:۱۸:۳۱
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۳ ۱۰:۲۴:۲۴

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.