هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
خانه شماره ایکس پریوت درایو
مرد مشنگ با کله وارد خانه شد. نفس نفس زنان به سمت تلفن رفت و آن را برداشت.شماره ای گرفت و منتظر شد.پس از وصل شدن شروع به صحبت کرد:
-الو! روابط عمومی صدا و سیما؟
-ها!
-درمورد برنامه ماه ع... بوقی قطع کرد!؟
-بیب بیب بیب لطفا صبر کنید.

چند ثانیه بعد، صدایی متفاوت شنیده شد.

-روابط عمومی سیما بفرمایید!
-سلام درمورد برنامه ماه...
-روابط عمومی برنامه های آسلامی بفرمایید!
- ماه!
-چی؟
-عاقا ماه ع... ای بیشور ! اینم قطع کرد.
-روابط عمومی ماه عسل بفرمایید!
-سلام قربان! خسته نباشید.
-ممنون.
-می خواستم یه نفر رو معرفی کنم که میهمان برنامتون بشه!
-میهمان؟ باید با برنامه ریزی سازمان تماس بگیرید.

اپراتور این را گفت و تلفن را قطع کرد. مرد مشنگ با عصبانیت شماره برنامه ریزی سازمان را گرفت و منتظر پاسخ شد...
-الو!
-برنامه ریزی سازمان بفرمایید.
-ببخشید راجع به ماه ع... قطع نکــــــــــــــــــــــــن!

نیم ساعت بعد

-خب ماجرای این میهمان پیشنهادیتون چیه؟
-ایشون به خاطر مسئولیت های سخت زندگی پرید!
-چی؟پرید؟
-بله از تو کوچه پرید طبقه بالا.
-میشه بیشتر توضیح بدین؟
-بله.یک فرد لوسیوس نامی زنگ زد به اون فردی که من دیدم و چیزی راجع به ارباب و خدمتکار و زخم کله و بخیه و این ها می گفت. بعدم گله کرد که چرا برام گوشی نمی خری! ظاهرا ضرب و شتم شده شده بوده و این ماجراها. بعدش اون لوسیوس نام گفت اگه زخم رو می خوای بپر.بعدم اون عاقائه که جلوی من بود پرید رفت هوا! من از مسئولین می خوام به فکر گرمای هوا باشن. خدایی لیتری هزار زیاده! مردم گشنه می مونن.
-با اینکه ربطی نداشت ولی باشه.

خانه مارج

ورنون با اخم به خانه ای که معلوم نبود تا کی در آنجا خواهد بود نگاه می کرد. صدای پارس سگ های مارج از حیاط که با قهقه دیدالوس ترکیب شده بود، ورنون را دلتنگ آرامش پریوت درایو می کرد. او با عصبانیت از جایش بلند شد و پیش خواهرش رفت تا برای رفع بی حوصلگی، برنامه ای جمعی بچینند.
-مارج!
-بله ورنون؟
-بیا برای رفع بی حوصلگی و آشنایی دوستات با دنیای مشنگی،برنامه ای جمعی بچینیم!
-موافقم.

هستیا شروع به صحبت کرد.
-البته شما هم باید با زندگی جادویی آشنا بشین.

ورنون با عصبانیت به هستیا نگاه کرد و به سختی خودش را کنترل کرد. او از جادو متنفر بود و آرزو می کرد که کاش چیزی به نام جادو وجود نمی داشت.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۲۱:۲۰:۰۲

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲:۱۲ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
فلش بک - روز عزیمت دورسلی ها:

پتونیا دورسلی که نشست توی ماشین، زد زیر گریه!
- عررررررررررررررررر! خواهرزادم بود! پاره ی تنم بود!

ورنون بی توجه به همسرش، ترمز دستی را خواباند و راه افتاد.
هستیا جونز دستمالی از کیفش بیرون کشید و آن را به پتونیا تعارف کرد.
- کجا داریم می ریم؟
با سوال دادلی، نگاه مضطرب ورنون در آینه اتومبیل هم، به سمت دیگل چرخید.
دیگل نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و با خونسردی جواب داد: خونه عمه ت!

- درست صوبت کن مرد حساب!
ورنون فرمان را ول کرد و برگشت یقه ی دیگل را چسبید.

پتونیا دماغش را بالا کشید. بدنش را به طرف فرمان کشاند و آن را گرفت و ماشین را کوبید به اولین "از این نارنجی های آتش نشانی که تو پیاده روهاشون هست" و خودش هم از پنجره پرید بیرون.

- بابا باور کن داریم میریم خونه ی مارج! بعد از قضیه ی باد شدنش رفیق شدیم باهم!

مشت سوم ورنون در هوا ماند. با تردید به چهره ی خونین و مالین دیدالوس نگاه کرد و بالاخره دستش را آرام پایین آورد.

نیم ساعت بعد - خانه ی عمه مارج:

- مارج! مارج! یادته باد شده بودی!؟
مارج در جواب هستیا چنان قهقهه ای سر داد که پتونیا از جا پرید.
- آخ آره لامصب چه خاطراتی بود!
دیدالوس لیوان نوشیدنی اش را روی میز کوبید و با خنده گفت: خدااااا بود اصن!

ورنون دورسلی نفس عمیقی کشید و در کنجی از خانه ی خواهرش، زانوی غم بغل گرفت. باید این اوضاع را عوض می کرد.

همان زمان - پرایوت درایو

لرد ولدمورت طول خیابان را قدم می زد و زیرلب می خواند:
- خونه ی خاله ش کدوم وره؟ از این وره؟..
با عجله رویش را کرد سمت راست و به گربه ای نگاه کرد که کنار صندوق پست یکی از خانه ها نشسته بود.
- ...یا از اونوره؟!
گردنش را با سرعت سمت چپ چرخاند و نگاهش روی یک پای سیب داغ که کنار پنجره ی یک خانه گذاشته بودند ثابت ماند.
دقایقی بعد، پای به دست، همچنان در جستجوی منزل دورسلی ها قدم میزد و با دهان پر میخواند:
- لردم و پاتر می برم.. لالای لالای هوهوم هوهوم!... آقا ببخشید؟

با اشاره ی لرد، رهگذر ایستاد.
- بله؟
- این خونه ی خانوم دورسلی ها کجاست؟ من دوست پسرشون هستم.
- دوست پسرشی!؟
- نه نه نه سوتفاهم شد. من دوست ِ پسرشون هستم.
- دوست ِ پسرشی!؟
- .. اَی ریشتو دامبلدور که جامعه رو به فساد کشیدی.. داداش اذیت نکن، آدرس اینارو بده من برم!

مشنگ نگاهی به اطرافش انداخت و دستش را بالا آورد و به یکی از خانه ها اشاره کرد که فاصله ی چندانی با آن ها نداشت.
- اوناهــ...

- از لوسیوس به ارباب، از لوسیوس به ارباب!
لرد با اشاره ی دست، مشنگ را ساکت کرد، آستین ردایش را بالا داد و ساعدش را جلوی دهانش گرفت:
- لوسیوس به گوشم!
- عه.. ارباب دیگه! هنوز یاد نگرفتین؟ باید بگین ارباب به گوشم!
لرد پایش را به زمین کوبید:
- نخیر وقتی تو با من تماس گرفتی یعنی من به تو میگم که من سراپا گوشم!
- نه ارباب اینطوری نیست، بابا خب همین کارا رو میکنین که نمیتونیم براتون گوشی لمسی بگیریم دیگه...
لرد زیرچشمی نگاهی به مشنگ کنجکاو که پوزخند میزد انداخت و حرف لوسیوس را قطع کرد:
- خبالا. چه خبر!؟
- ها؟...سلامتی.. هااااااااااااااا! ارباب بدو بدو هری پاتر اینجا توی هوا با هاگریده!

نگاه لرد سرد شد. تماس را قطع کرد. نفس عمیقی کشید. تیک آف کرد و مقابل چشمان بهت زده ی مشنگ از روی زمین بلند شد.

فوقع ما وقع!



پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۰:۱۹ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
سوژه‌ی جدید:


- هستی؟
- ها هستم.
- با تو نیستم که کوتوله.. با هستیم! هستی.. هستی؟

یعنی از این دیوار صدا در میومد و از این هستی نه. این دفعه دیگه داد زد:
- هستی.. جواب بده ذلیل مرده!

هستی که روش به دیوار بود ولی این از شرمندگی نبود که روش به دیوار بود و داشت جرزای دیوار رو میشمرد یهو رفت رو ویبره و جلدی پرید گوشه‌ی اتاق رفت و کز کرد.
- هستم.. هستم.. هستم..
- "ذلیل مرده "همیشه جواب میده. خب بگو ببینم برنامه‌ی امروزت چی هست؟
- هست یا نیست؟! مسئله این هست آقای دکتر و این نیست. فکر میکنم قبلا هست بودم ولی نه هست خالی یا حتی هستی. منظورم اینه که هستی بودم ولی هستی نبودم. من ساحره هستم و هستی ساحره نیست چون ساحره باشه کشته میشن. ساحره نباشه هم کشته میشن. گفتن اسمشو نبر اینجا ممنوعه. متوجه منظورم که هستین؟

شفابخش سرش. متفکرانه تکون داد و داخل دفترچه‌اش نوشت:

* استفاده از لفظ دکتر
* بیخبری از تاریخ و زمان
* ترس از بکار بردن جادو


- دیدی؟
- جانم؟ چی رو؟
- با تو که نیستم دکتر جون.. با دیدیم! دیدی... دیدی؟

جادوگر کوتاه قد یه لحظه هستی رو با آرامش تماشا کرد و بعد جیغ زد:
- دیدی و ارثیه ی فامیلی.. دیدی و مشاور آقای رئیس.. دیدی و کوفت.. دیدی و مرض... دیدی هر روز از ساعت ۹ صبح تا ۹ شب یه بند.. پشت سر هم!
- یه جوری حرف بزن دهه هفتادیا و هشتادیا هم بفهمن چی میگی.
- دیدی و صد رحمت به سریالای جِم.. دیدی و صد رحمت به ماه عسل! الان متوجه شدن همه؟ اون عقبیا.. دستا شله.. آ ماشالا! چی تو دفترت مینویسی مردک؟ هستی اینجا بیا اینجا رو بخون.. نوشته " ترومای شدید مغزی در اثر تماشای احباری و مکرر فیلم‌ها و سریال های مشنگی. احتمالا روماتیسم مغزی - نیازمند مشاوره با متخصص مشنگ شناسی". دیوونه خودتی مشنگ!!

شفابخش پا شد، دفترشو از دست دیدی بیرون کشید، به طرف در رفت و به مریض‌هاش که شکلک در می‌آوردن و "مشنگ، مشنگ" میخوندن، گفت به زودی بهشون سر میزنه و بچه‌های خوبی باشن و همدیگه رو اذیت نکنن و سرشون به کار خودشون باشه. بعد یه راست رفت پیش رییسش تا چغلی مریضاشو بکنه.

- خب .. چی فهمیدی شفابخش مارکوس؟
- اول به من بگو شما چطوری این همه سال با اونا زندگی کردی و مثل اینا نشدی؟ رمز موفقیتت چی بود؟ ... اگه بذاری دو تا تست روت انجام بدم شاید بتونم حال اینا رو خوب کنم.
- مرسی از وقتی که گذاشتی مارکوس.. سر راهت برو از حسابداری حق الویزیتت رو بگیر.

شفابخش بیچاره ی سنگ روی یخ شده، همینطوری که از کادر خارج میشد رییسشو دید که یادداشتهای اینو لای پرونده‌‌ای میذاشت که روش به خط درشت نوشته شده بود:

هستیا جونز(هستی)، دیدالوس دیگل(دیدی) و ماه‌های همزیستی با ورنون و پتونیا دورسلی
(فوق سری)

***************************
توضیح
خب سوژه‌ ی از این قراره: موقع جنگ دوم جادوگری که هستیا جونز و دیدالوس دیگل با دورسلی هابه عنوان بادیگارد رفتن که بلایی سرشون نیاد چه ماجراهایی داشتن و چی به سرشون اومد که الان سر از روانخانه در آوردن.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
بالاخره روز موعود فرا رسید! بعد از ماه ها انتظار برای رقم خوردن سرنوشت این سوژه، لحظاتی پیش، آلبوس دامبلدور عینک پلیدی به چشم زده و لرد سوژه ی ما، معجون خوب کن را بر بدن.

وقایع اتفاقیه در قلب لرد ولدمورت

- چه دنیای قشنگی! تو قلبم تو رو دارم .. ببین چه خوبه ای گل تویی تو روزگارم!

وقایع اتفاقیه در مغز آلبوس دامبلدور

:worry:I Hate This World ,This world sucks,everything's the same


وقایع اتفاقیه به صورت کلی!

در دل سیاهی شب لرد ولدمورت نگاهی به آلبوس انداخت و با لبخند گفت:
- آل! میدونستی ما باهم برادریم؟
آل: نچ.

- چرا برادریم! اول سوژه از یه سفینه افتادیم پایین! بیا کینه و کدورت ها رو کنار بذاریم و به هم عشق بورزیم آل!
آل: نچ.

- آل دنیا دو روزه. پس فردا جفتمون میریم به دیار کنیگزکراس باقی. دلت میاد با هم دوس نشیم آخه؟
آل: نچ.

- دیـــدی؟ دیــــدی؟ دیـــدی دلت نمیاد! پس بیا هم رو در آغوش بفشاریم. مرگخور! به مناسبت این صلح تاریخی همه ی جادوگرا و مشنگ های این منطقه شام مهمون من خانه ی ریدل!

لرد ولدمورت برای اولین بار در تمام عمر، چهره اش حالت مهربانی به خود گرفته بود. درسته که چهره ی مهربان اصن به یه صورت بی دماغ و چشم های قرمز نمیخوره اما خلاصه به خود گرفته بود دیگه!

از آن طرف آلبوس دامبلدور به قدری خشن شده بود که آدم را به یاد دامبلدور فیلم چهارم می انداخت! با ابروان پر پشت در هم گرویده و چشمان غضبناک پر کینه، نگاه سردی به سیریوس بلک بیهوش شده انداخت و با پایش لگدی جانانه به او زد!
(جانانه؟! حالا نه دیگه انقدر محکم! ولی یه لگد دیگه. آخه دابی همیشه دوست داشت تو پستاش یکی به اون یکی یه لگد جانانه بزنه هی فرصت دست نمیداد! الان بالاخره فرصت با دابی دست داد! بگذریم!)

سپس دامبلدور نگاهی از پشت شیشه های عینک پلیدی به ولدمورت انداخت و با لحنی پر از کینه گفت:
- تو فرصت های زیادی تو زندگیت داشتی که ما نداشتیم!

- آلبوس برادرم! چرا چرت میگی؟ من تو یتیم خونه بزرگ شدم تو پیش مادر و پدر. من رفقام هیتلر و صدام بودن، تو رفقات استیو جابز و بیل گیتس! تو مهر و محبت خانواده بالا سرت بود، بالای سر من نبود! ولی اینا مهم نیست. مهم اینه ما با هم متحد باشیم آلبوس.

مرگخور، دستیار لرد سیاه چنان به اربابش نگاه می کرد که گویی هرگز او را نمیشناخت!

- نه مرگخور! به من نگو ارباب!
- من که حرفی نزدم!
- چرا دیگه! راوی گفت داشتی چنان به اربابت نگاه می کردی که فلان! من دوستتم. از این به بعد هم منو لرد سفید صدا کن. فقط عشق وجود داره عزیزان من...
آلبوس با لحنی که فقط یکبار از او شنیده شده بود ( اون موقع که تو کتاب هفت داشت به اسنیپ می گفت حالمو به هم می زنی ) گفت:
- حالمو به هم میزنی ولدمورت! عشقی وجود نداره... فقط ترشح هورمون آکسی توسین ئه! نمی دونی بدون! منم می رم که از فضای اینجا داره حالم به هم می خوره.
- آل...
- چــــیـــه؟!
- تو پاراگراف بالا سه چهار مرتبه ای حالت داشت به هم می خورد. رفتی یه قرص ضد تهوعی چیزی بنداز بالا!

-------------------

بعله فرزندان روشنایی...
به قول دارن شان، اگه شما به زمان گذشته برگردید و هیتلر یا مادر ترزا رو بکشید، دنیا بلافاصله اونو با یه آدم دیگه جایگزین میکنه.
آینده از قبل تعیین شده دوستان من.
چه پلیدی نامش لرد ولدمورت باشه و چه آلبوس دامبلدور....

پایان به شدت فلسفی ، انتحاری و اشتباهی برای سوژه ی طفلی و زیبای پرفسور!

پایان




پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
دو مرد زیر نور نقره ای ماه ایستادند و دوباره به هم دیگر نگاه کردند. در دست یکی جام پر از معجون حباب داری می جوشید و خودنمایی می کرد و در دست مرد سفید بی مو عینک نیم دایره ای طلایی رنگی می درخشید.

-آلبوس ببین واست عینک با برند ولدمورت گرفتم. الان یکی از برند های معروف تو بازاره. باعث خوش تیپی بیش از حد افراد میشه.
-بده ببینم؟ این!؟ خیلی دمده شده که تام! این دیگه چیه آخه؟ تو معجون نمی خوری؟ ببین معلومه خیلی تشنته! از بس هیچی نخوردی و ننوشیدی نه دماغ واست مونده نه مو تام!

ولدمورت با خودش فکر کرد که دادن عینک همینجوری و بدون برنامه به آلبوس باهوش و نابغه و از این قبیل حرف ها، خیلی هوشمندانه و ولدمورتانه نیس بنابراین به دنبال چاره گشت. ناگهان صدای فریادی به گوش رسید.

-آلبوس س س س! نع ع ع ! این کارو نکن!

و سپس صدا قطع شد!

-صدای چی بود تام؟ اسم منو صدا زد؟
-نه بابا کی با تو کار داره آخه!

صدا دوباره به گوش رسید. همراه با صدا پیکر قد بلند و خوش قیافه و شیک پوشی به سمتشان می دوید و او کسی نبود جز سیریوس که با ردای مجلسی به سمت آنها می دوید.
در همین حین ولدمورت از فرصت استفاده کرد و برای آلبوس که می خواست به سمت سیریوس برود، زیر پایی گرفت و آلبوس دامبلدور با سر به زمین افتاد و اولین چیزی که آسیب دید عینکش بود.
ولدمورت یک طلسم بی هوشی به سمت سیریوس فرستاد که صاف توی سینه سیریوس خورد و پخش زمین شد.

-وای تام! من عینکم شکسته، نمی تونم چیزی ببینم اصلا! تو کجایی تام؟
-چیزی نیس آل! بیا این عینکو بگیر بزن به چشمت تا بتونی ببینی.

آلبوس عینک نیم دایره ای را از دستان ولدمورت گرفت و به چشمش زد. ولدمورت که انگار باری از دوشش برداشته شده بود به کناری ایستاد تا نتیجه کارش را ببیند.

-بفرمایید نوشیدنی جناب لرد!
-مرگخوار تو کی اومدی اینجا؟

لرد این را گفت و نوشیدنی را سر کشید.

-همین چند دقیقه پیش اومدم. از عروسی اشخاصی به اسم پاتر دنبال این پسر خوش تیپ کردم رسیدم اینجا. همش اسم آلبوس دامبلدورو صدا می زد منم شک کردم.

-به به چه نوشیدنی خوش طعمی بود این. طعم کرشیو و آوداکاداورا می داد برامون. از عروسی آوردیش مرگ خوار؟
-نه ارباب همین جا افتاده بود منم به رسم ادب تعارف کردم.

آلبوس به سمت لرد ولدمورت و مرگخوار برگشت و عینکش را روی پل قوز اول بینی اش صاف کرد. در چهره آلبوس چیزی دیده می شد که تا کنون بی سابقه بود. حس کودنی؟ خشم و نفرت؟ نه ... بد گمانی و تردید بود!
ولدمورت کمی قوز کرد. در سمت چپ قفسه سینه اش چیزهای دردناکی حس می کرد. درد بود یا دردناک بود؟ ولدمورت و درد؟ حسی نا شناخته بود! حسی که تا به حال در هیچ کدام از زندگانی هایش نداشت. حس دماغ داشتن؟ کچل نبودن؟ نه ... حس عشق ورزیدن!


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۰:۵۲:۵۳


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲:۱۰ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- تاااااااام!!
- آآآآآآل!!

و شاید شما فکر کنید برگشتید به پست اول. اما خب گاهی بهتره مغزتون رو به کار بندازید و بدونید ما بیکار نیستیم این همه فرت و فورت پست بزنیم و بعدش هم برگردیم سر خونه‌ی اولمون. به مرلین اگه بیاید به ایفای نخش غیر محفلیانه‌م هم گیر بدین چنون می‌زنم تو سرتون که شصت‌تا از اینور اونورتون سبز شه! جادوکار همیشه در صحنه اعصاب معصاب یخده ها!

تُمبک و دُمبک [ ] از دو سمت صحنه به همدیگه می‌رسن و با اشاره‌ی کارگردان..

- :hungry1:
-
[ این نویسنده بود که مطابق معمول همیشه از توی رول خودش پرت می‌شه بیرون. مظلوم نویسنده! نگون‌بخت نویسنده! فلک‌زده نویسنده! خو لامصب وختی دمیک و تمبک می‌رسن به همدیه، چه اتفاق ِ دیه‌ای انتظار داشتی بیفته توی ِ رول؟! ]

کارگردان به سایر عوامل اشاره می‌کنه که به کارشون ادامه بدن.

- آآآآآل. چرا انقد چشمات گود اُفتادن؟!
- تا تو رو بهتر ببینم نوه‌ی گلم.

-کـــــــــــات!! کـــــــــــات!!



این یکی اما گرگ ِ شنل‌قرمزی بود با یه اردنگی به استودیوی بغلی شوت شد. برگردیم سر اصل ماجرا.

- چرا چشمات انقد گود افتادن لامصب؟ [ ما از این شکلک متنفریم بودلر. دسترسی نظارتی نداریم، ولی لودویمان که یک بخشی از ماست، دسترسی مدیریتی داره. خواستیم در جریان باشی. ]
- از بس که روی معجـونم کار کردم. راستی دلت می‌خواد یه لیوان از معجون جدیدم بخوری؟!
- حتماً حتماً. تو دوست داری برای چشمات از عینکی که برات هدیه آوردم استفاده کنی؟

و چیزی که هیچکدوم از این دوقلوهای سابق نمی‌دونستن، مشکلات ِ اختراعات نُوینشون بود!...

این داستان ادامه دارد!..





But Life has a happy end. :)


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
چند روز بعد - خانه ي گريمولد
دامبلدور قصه ي ما در يك فضاي پر از پاتيل هاي آزمايشگاهي نشسته و سخت مشغول آزمايش بود. از پاتيل هاي حاوي معجون هاي رنگي بخار و حباب بلند مي شد و به پست ما فضاي هيجان انگيزي مي بخشيد!
رد پاي چربي و بوي بد بدن و كثيفي حاكي از آن بود كه سوروس اسنيپ به تازگي آن مكان را ترك كرده بود!
دامبلدور شير پاتيل بزرگي را باز كرد(نه آن يكي كه شير است و آدم مي خورد و نه آن يكي كه شير است و آدم ميخورد! سومين شير!) و محتواي آن را درون جام زرين ريش نشاني ريخت. از جام به جاي بخار حباب هاي صابون بلند مي شد!
- سيريوس! مرد جوان! به نظرم نسخه ي نهايي رو كشف كردم. ميتونيم روي سوژه آزمايشش كنيم.
سيريوس با نگراني هيپوگريفي كه حركات موزون مي كرد و در قفس نگهداري ميشد، گربه اي كه شبانه روزي لبخند ميزد، جسد هاي بي جان گرگينه هايي كه فقط عشق مي ورزيدند و از گرسنگي دار فاني را وداع گفته بودند( چون فقط عشق ميورزيدن، حتي غذا هم نمي خوردن!)را از نظر گذراند و با نگراني پرسيد:
- آلبوس جان! فدات شم مطمئني كار ميكنه؟
-بدون شك معجون ققنوس ايكس هشت نسخه ي بتا تنها معجون خوب كنه موجود در جهان و قوي ترين و بهترينشونه!
- ام! مگه همين يه دونه نيست فقط؟! ازكجا مي دونين بهترينشه؟!
- خموش باش! وقت امتحان كردن اين معجونه روي سوژه ي اصليه.

انبار اختراعات
ولدمورت در انبار اختراعات نشسته و با چشمان گرد شده به اختراع مرگخور كه تا دقايقي پيش زير پرده بود نگاه مي كرد!
- قفس؟!!
مرگخور بادي به غبغب انداخت و گفت:
- اين دستگاه به ما كمك مي كنه جلوي دامبلدور رو بگيريم!
ولدمورت فرياد زد:
- قفس؟!!!
- بله! - اين دستگاه به ما كمك مي كنه جلوي دامبلدور رو بگيريم! دامبلدور رو ميندازيم اين تو، جلوش گرفته ميشه!
ولدمورت:
آن ها در انبار كوچك كمي جلو تر رفتند و پيش از آن كه به ديوار بخورند توقف كردند.
- مرگخور من نبايد آدم خوبي بشم! مي گم چطوره منم يه معجون بسازم آدم خوب ها رو بد كنه؟! به اسم آنتي خوب!
- نه ارباب. خيلي حركت خزيه!
- خوب پس مرگخور! چه كار كنيم؟
مرگخور خنده ي خبيثانه اي كرد و گفت:
- راه چاره عينك پليديه ارباب!
- عينك پليدي؟
- عينكي كه شخصي كه اونو بزنه پليدي ها رو زيبا و زيبايي ها رو زشت ميبينه. سفيدي ها رو سياه ميبينه و عشق رو نفرت!
ولدمورت از سخنراني كاريزماتيك مرگخور سيه چهره و كوته قامت به وجد آمد و به سرعت براي آزمايش كردن آن بر روي دوقلوي افسانه ايش، آلبوس دامبلدور رهسپار شد.
و شيشه هاي عينك ذره بيني هلالي در دستانش مي درخشيد...



پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
خلاصه:

دوتا نوزاد جادوگر از فضا به زمین میان برای انجام ماموریتی نامعلوم اما در همون بدو ورود راهشون از هم جدا میشه و یکی به سمت خوبی می ره و در شرایط ایده آل بزرگ میشه (که ما بهش می گیم البوس دامبلدور) و اون یکی تو یه پرورشگاه بزرگ میشه و به سمت بدی می ره (به این میگم تام ریدل)

به هر ترتیب این دوتا نوزاد بزرگ می شم و دشمن همدیگه می‌شن. در نهایت دامبلدور بعد از تموم شدن سربازیش با سیریوس بلک آشنا میشه و با هم به خونه ی گریمولد میرن تا معجونی بسازن که همه‌ی آدمهای بد رو آدمهای خوبی می کنه.

تام و دستیارش مرگخور هم در صددن که یه جوری جلوی دامبلدور رو بگیرن.

....................................................................................................................................

در گریمولد.

سیریوس بلک و آلبوس دامبلدور در را باز کردند و وارد خانه شمارو 12 میدان گریمولد شدند. آن ها از درون راه روی باریک منتهی به آشپزخانه گذشتند و وارد شدند. آلبوس نگاهی به میز طویلی که توی آشپزخانه بود انداخت و گفت:

- اینجا قراره معجون درست کنیم؟

- آره. جای خوبیه، نه؟

دامبلدور متفکرانه جواب داد:

- بد نیست.

بعد از این حرف نگاهی به اطراف انداخت تا پاتیل و یک ملاقه پیدا کند. بعد از چند دقیقه تلاش آلبوس بالای پاتیل ایستاده بود سپس متوجه ی موضوعی شد و گفت:

- اصلا" این معجون چه طوری درست میشه؟

- نمیدونم، من یک دوستی دارم به اسم سوروس. شاید اون بتونه کمک کنه.

بعد از این حرف دولن دوان از خانه خارج شد و دامبلدور جوان را در گریمولد تنها گذاشت.

در مقر تام ریدل

- مرگخوار؟

- بله قربان؟

تام ریدل درون اتاق اختراع کوچکش روی صندلی نشسته بود و نگاهی امیدوارانه به دستیارش مرگخوار انداخت. سپس گفت:

- خب راهی پیدا کردی جلوی دامبل رو بگیریم؟

- ارباب چند اختراع کردم. ببینید به کارتان می آید یا نه.

مرگخوار به سرعت به آن سوی اتاق سمت اختراع نیمه بزرگی که زیر پرده ای پنهان شده بود رفت و کنار آن ایستاد. تام به آرامی به طرف آن رفت و نگاهی به دستگاه زیر پرده انداخت.

- این چیه؟


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
فلش بک
پادگان نظامی - یک روز بعد از ظهور شیخ


سربازا به صف و ظرف غذا در دست جلوی پیشخوان آشپزخونه ی سالن غذاخوری پادگان به صف شده بودند و آشپز مربوطه ظرفها رو با نام آوای تلپ، تالاپ، تااارت و بعضا فاررت ترکیب حال به هم زنی از پوره ی سیب زمینی و تیلیت آبگوشت هفته ی پیش و آب مقطری به عنوان سوپ(!)؛ پر می کرد!

تام ریدل و بقیه سربازها هم سر خورده و با لب و لوچه ای آویزون و ماتم زده ظرفهاشون رو می گرفتن و می رفتن پشت میز می شستن.

- من نمی تونم اینو بخورم آخه!

سرباز سیا سوخته ای که کنار تام نشسته بود و طوری به غذاش نگاه می کرد که انهو شی ء عجاب! (که انگاری چیز عجیب غریبیه! سوال کنکوره، یاد بگیرید بلکه تونستید یه جایی قبول شید! ) ناگهان جمله ی بالا رو گفت و زد زیر گریه.. که البته با شلیک متلک ها از سمت بقیه سربازها خفه شد!

- درد بخور!
- کوفت بخور!
- مرض بخور!
- مرگ بخور!

تام فی البداهه متلک آخر رو انداخت و ناگهان به فکر فرو رفت که چه ترکیب موزونی! چه اصطلاح قشنگی! چه لقب خوشگلی! مرگ خور.. مرگ بخور.. مرگو بخور.. چه قدرتمندانه.. مرگو بخور!!

- گریه نکن عزیزکم! بیا اینو بخور!

بله! همون آلبوس دامبلدور حق خور بود که از آسمون نازل شد و دست نوازش بر سر مرگ خور تام کشید و یه بسته برتی باتز به عنوان دلجویی بهش داد.. بعدم رفت و مثل قهرمانا تو افق محو شد!

- می دونستی پروفسورای افتخاری از هارت وارت(!) داره!؟
- هارت وارت!؟ حالا داره که داره.. به من چه! مرگتو بخور!
- تازه قراره یه معجونی بسازه که می تونه همه آدمای بدو خوب بکنه!
- من از ریش دراز متنفرم!

و آن شب تا صبح تام کابوس هایی در این باره دید که آلبوس با آغوش باز و لبخند ریاکارانه در حالی که شیشه ی معجونی رو دستش گرفته بهش نزدیک میشه و دست نوازش بر کله ی کدویی تام می کشه و میگه "اینو بخور فرزندم.. تو می تونی آدم خوبی بشی!"

تام نعره زنان از خواب می پرید و سرش به تخت بالایی می خورد و بیهوش می شد. پس از مدتی هم از بیهوشی به خواب دایورت می شد و همون کابوس رو دوباره می دید و صبح با چشمایی اندازه ی دوتا نعلبکلی پر از خون بیدار می شد و مثل دایی مورفین فضاییش یه گوشه کناری چرت می زد!

اما اون نباید اجازه می داد که دامبلدور بتونه معجونشو درست کنه! اون نباید خوب میشد.. امکان نداشت اون خوب بشه! همه باید بد می شدن، دنیای آدم بدا دنیای بهتری بود. البته این نظر تام بود!

پایان فلش بک
زمان حال - رو به روی خونه ی گریمولد


خونه ی شماره ی دوازده با زور و مشقت تمام از لای خونه ی یازده و سیزده بیرون اومد و سلام عرض کرد و لبخند ملیحی به دامبلدور و سیریوس زد!

- همینه سیریوس! اینجا جایی ـه که من می تونم توش معجون خوب کننده رو بسازم.. معجون ققنوس رو!

و سپس بندری زنان وارد خونه شد..

-----------------
بیاید به جای مینیون همین مرگخور رو قرار بدیم!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۴ ۲۰:۰۹:۵۸

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
- سخنان گوهر بارتان را فراموش نمی کنم ای شیخ.

آلبوس دامبلدور این را گفت و با خود فکر کرد:

- گفت ـش که باید نیروی عشق رو بخاطر بسپارم. باید این حرف را با بقیه هم بگویم. من میرم یک انجمن تاسیس کنم.

در انباری یک متر در یک متر

تام در حالی که به وضعیت اتاق نگاهی می انداخت زیر لب نچ نچ می کرد. با خود گفت که چرا او باید این وضعیت سخت را تجربه کند؟ او باید یک اختراع بزرگ می کرد تا بتواند با آن آلبوس را شکست دهد و او را از بین ببرد.

بنابراین تکه آهنی را برداشت اما نمی دانست که با این تکه باید چه کند. اصلا باید چه اختراعی کند؟ چه اختراعی می تواند آلبوس را نابود کند؟ ناگهان به یاد آورد که وقتی با شهاب سنگش به زمین افتاده است، ماهی ای به نام مینیون با او بوده است، اما اکنون معلوم نبود کجاست. شاید با کمک آن ماهی می توانست نقشه ای شیطانی بکشد.

بنابراین از انباری خارج شد و به نوانخانه ی خیریه ی آقای خاک بر سر منش و دیگر مفلسان رفت تا از اصغر بپرسد که چه بلایی سر آن آمده است.

در خیابان

آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور در خیابان می رفت. او به دنبال خانه ای بود تا بتواند آن را به عنوان مقر استفاده کند. ناگهان او با مردی خوش هره با مو های سیاه برخورد کرد و روی زمین افتاد.

- اوی جلو پاتو نگاه کن.
- ببخشید ندیدمت.
- خواهش می کنم آقای؟
- دامبلدور، آلبوس دامبلدور.
- منم سیریوس بلک هستم.

دامبلدور با بلک دست داد و گفت:

- خوشبختم.

سیریوس با بدبینی گفت:

- برای چی ان قدر عجله داشتی؟

آلبوس با خوشحالی گفت:

- دنبال یک مقر برای انجمنم می گردم.

- این انجمن کارش چیست؟

- دفاع از انسان های بیگناه و افزایش نیروی عشق میان مردم.

- من جایی رو سراغ دارم.

در میدان گریمولد

آلبوس دامبلدور و سیریوس بلک رو به روی خانه های شماره 11 و 13 گریمولد ایستاده بودند. بلک جوان امیدوارانه به میان دو خانه نگاه می کرد. دامبلدور با تفکر گفت:

- مطمئنی اینجاست؟


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.