هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳

فوکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۵۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 119
آفلاین
ساعت 6 صبح بود هری و رون روی تخت هایشان با هم صحبت میکردند . هدویک از راه رسیده بود ونامه ای را با خود حمل میکرد نامه از دامبلدور بود هری با سرعت نامه را باز کرد وبا صدای بلند شروع به خواندن نامه کرد:

هری عزیزم فکر میکنم هرچه سریع تر باید به دفترم بیای .

بااحترام پروفسوردامبلدور

هری نامه را خواند وبا عجله به سمت دفتر دامبلدور راه افتاد .
هری کلمه ی رمز را گفت و وارد شد دامبلدور که منتظرش بود به سوی او شتافت وسریع شروع به حرف زدن کرد او گفت :(متا سفانه از گروه دفاعی هاگوارتز پیام اومده که جاسوسان اسمشو نبر در اطراف شهر پرسه میزنند بنابراین من باید برای مدتی از مدرسه خارج شده و به کمک آقای کرواچ برم پس تا من اینجا نیستم هیچ دردسر و بی احتیاتی اتفاق نخواهد افتاد .وتا موقعی که من در هاگوارتز نیستم مراقب دوستات باش )دامبلدور این را گفت و بدون مکث از دفتر خارج شد .
متاسفانه آنروز با اسلایترین کلاس مراقبت از موجودات جادوی داشتند اما آنروز هری به هیچ یک از حرف های مالفوی گوش نکرد چون زهنش مشغول حرف های دامبلدور بود.
آیا واقعا جاسوسان ولدمورت در اطراف شهر پرسه می زدند دلیل اینکار چه بود؟


ادامه دارد



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۶ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 23
آفلاین
آنروز روز خسته کننده ای بود بچه ها با خستگی نهار خود را خوردند و به سمت خوابگاه رفتند.دامبلدور
هم مثل همیشه رفت تا در دفترش استراحت کند اما وقتی در را باز کرد دید که نامه ای روی میزش است
و از شدت کم حوصله گی روی صندلی اش نشست و گفت
-اکسیو نامه.
و نامه را گرفت و تلاش کرد که نامه را باز کند اما نامه مهر و موم شد بود سپس با خود گفت
-آره شاید با اون شمشیر بشه بازش کرد.
و گفت
-اکسیو شمشیر گریفیندور.
و شمشیر را گرفت آن را از غلاف بیرون آورد ناگهان صدایی آمد خرچ ... دامبلدور پاکت نامه را با
شمشیرش باز کرد و کاغذ متن را از آن بیرون آورد و تای کاغذ را باز کرد
در نامه نوشته بود

برای پروفسور دامبلدور
با سلام خدمت شما امیدوارم سالم و سلامت باشید ما از گروه دفاعی هاگوارتز به شما پیام میدهیم .ما
چندروزیست که متوجه رفتار مشکوکی از بعضی شهروندان شدیم خیلی از آنها شنلی سیاه به تن دارند و
به سرعت راه میروند گویا جاسوسان ولدمورت هستند چون با هیچ یک از شهروندان عادی حرف نمیزنند
و فقط با هم نوعان خود یواشکی چیزهایی میگویند اما از دیروز تا به حال ندیدمشان خواهشمندم که
بچه هارا آماده کنید چون گویا جنگ وحشتناکی در انتظارمان است
با تشکر رئیس دفاعی هاگوارتز

سپس با خود گفت

-حتما امشب باید سر شام به بچه ها بگم .


بیشتر منظورم این بود که یه متن جدید بنویسی. به هر حال...
آخر "گفت" ها هم دونقطه بذار. نوشته هات قوت لازم رو ندارن که بعد از ورود به ایفا و خوندن و نوشتن و نقد شدن رول هات به مرور قوی تر میشی.
تایید شد!

سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱ ۱:۲۲:۱۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۶ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 23
آفلاین
آنروز روز خسته کننده ای بود بچه ها با خستگی نهار خود را خوردند و به سمت خوابگاه رفتند.دامبلدور

هم مثل همیشه رفت تا در دفترش استراحت کند اما وقتی در را باز کرد دید که نامه ای روی میزش است

و از شدت کم حوصله گی روی صندلی اش نشست و گفت
-اکسیو نامه.

و نامه را گرفت و تلاش کرد که نامه را باز کند اما نامه مهر و موم شد بود سپس با خود گفت
-آره شاید با اون شمشیر بشه بازش کرد.

و گفت

-اکسیو شمشیر گریفیندور.

و شمشیر را گرفت آن را از غلاف بیرون آورد ناگهان صدایی آمد خرچ ... دامبلدور پاکت نامه را با

شمشیرش باز کرد و کاغذ متن را از آن بیرون آورد و تای کاغذ را باز کرد

در نامه نوشته بود

برای پروفسور دامبلدور

با سلام خدمت شما امیدوارم سالم و سلامت باشید ما از گروه دفاعی هاگوارتز به شما پیام میدهیم .ما

چندروزیست که متوجه رفتار مشکوکی از بعضی شهروندان شدیم خیلی از آنها شنلی سیاه به تن دارند و

به سرعت راه میروند گویا جاسوسان ولدمورت هستند چون با هیچ یک از شهروندان عادی حرف نمیزنند

و فقط با هم نوعان خود یواشکی چیزهایی میگویند اما از دیروز تا به حال ندیدمشان خواهشمندم که

بچه هارا آماده کنید چون گویا جنگ وحشتناکی در انتظارمان است

با تشکر رئیس دفاعی هاگوارتز

سپس با خود گفت

-حتما امشب باید سر شام به بچه ها بگم .

شب شده بود بچه ها داشتند شام میخوردند آلبوس این را اعلام کرد فردای آن روز بچه ها کاملا آماده

بودند ولدمورت هم با افردش تازه به طرف مدرسه آمدند هری و دوستانش به سرعت نقشه ای جور کرده

و از پشت به افراد ولدمورت حمله کردند و آنها را نابود کردند ولدمورت هم به سرعت آنجارا ترک کرد تا

دوباره قوی شود و بازهم به آنها حمله کند


زدن 2 بار اینتر فقط در آخر هر بند توصیه میشه ولی شما آخر هر خط و حتی وسط جمله اینکارو انجام دادی که باعث میشه پستت ظاهر زیبایی نداشته باشه. غیر از آخر بندها در بقیه ی موارد زدن یکبار اینتر کافیه.
در آخر جملاتت هم حتما از علائم نگارشی مناسب مثل نقطه، دونقطه و... استفاده کن.
اتفاقات 7-8 خط آخر خیلی سریع رخ داده. یا باید باحوصله ی بیش تری توضیح می دادی یا اصلا اون چند خط آخر رو نمی نوشتی و با جمله ی دامبلدور پست رو تموم می کردی.
یه بار دیگه تلاش کن و سعی کن اشکالاتی که گفتم رو برطرف کنی.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۱۶:۱۴:۲۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۳

آرتمیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۲ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۴ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
از ایرلندی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
از زبان دامبلدور:
بعد از اینکه به خانه متروکه ریدل رفتم و جان پیچ رو پیدا کردم از خستگی نا نداشتم برای همین به سرعت به اتاقم تو هاگوارتز آپارات کردم وقتی رسیدم روی صندلی ام نشستم و به صدای اواز فوکس گوش سپردم چند دقیقه ای به همین منوال می گذشت تا اینکه دیدم جغدی سیاه رنگ نامه ای با خود آورده وقتی نامه را گرفتمم جغد به فوکس نگاهی کرد و به سرعت از انجا رفت روی نامه هیچ نوشته جز برای دامبلدور نبود سعی کردم نامه رو باز کنم ولی تا دستم به طرف در پاکت نامه رفت نوشته ای به رنگ سرخ ظاهر شد:حتی بزرگ ترین ها هم نمی تونن بدون استفاده از کمک دیگری موفق شوند غرور و خودبینی نابود کننده شخص است اون خدمتکار مرگ هست
اون نوشته ناپدید شد و یه نوشته دیگه ظاهر شد:یه گریفندوری هرگز دست رد به دوستاش نمیزنه کمک میکنه و کمک میگیره حتی اگه دوستان نباشن رئیس گریفندور و یادگارانش این کار را میکنن
بعد نوشته پاک شد تعجب کردم معنی این نوشته چی بود؟رئیس گرفندور و یادگارانش
به اتاقم نگاهی کردم گرینفندور دو یادگار داره یکی..هری...و اون یکی...درسته شمشیر گریفندور
شمشیر رو آوردم و نامه را باهاش پاره کردم..باز شد متن نامه رو خواندم نوشته ای که توش بود متعجبم کرد:دامبلدور چون تونستی منظور منو بفهمی پس باید اینم بدونی ولدمورت برمیگرده اما بعد نابودی من قدح اندیشس که کمک میکنه نه کس دیگه باید یکی قربانی بشه تا یارش پیروز بشه تنها شانسی که داری همینه
ر.ا.ب


ظاهرا توجهی به ویرایش پست قبلی نکردی دوست جوان من.
همونطور که گفتم باید بعد از نوشتن رولت یکبار با حوصله برای خودت بخونیش تا اشکالات تایپی مثل مواردی که در متن بالا قرمز کردم نداشته باشی.
مورد دوم پاراگراف بندی و علائم نگارشیه. در آخر هر بند به جای یکبار، 2 بار کلید اینتر رو بزن و آخر جملاتت حتما نقطه یا دونقطه بذار.
داستانت از نظر محتوا هم اشکالاتی داشت. مثلا منظورت رو از دو سه خط آخر رولت نفهمیدم.
اشکالات دیگه ای هم داری که البته اکثرشون برمی گرده به عجله ت در نوشتن.
لطفا به این نکات دقت کن و بعد از ورود به ایفا هم نقد پست هات رو از جادوکاران ویزنگاموت و ناظران تالار خصوصی درخواست کن تا بتونی بهتر بنویسی. تایید شد!

سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۹ ۱۵:۲۴:۲۲

طلا قدرت است


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۳

آرتمیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۲ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۴ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
از ایرلندی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
از زبان هری:
سوار قطار که شدیم کم کم به طرف هاگوارتز حرکت کردیم واقعا نشستن تو یه کابین با مالفوی و نویل خیلی سخته نویل از مالفوی پرسید:دراکو ببینم هنوز هم تنها زندگی میکنی؟
چهره مالفوی برای لحظه ای تغییر کرد:آره به نظرم تنهایی بهتر از با شخصی بودنه
هر میون با مهرابنی گفت:خب..چرا؟مگه یه همسر چه بدی داره؟
مالفوی پوزخندی زد:تو حرف نزن گندزاده
من و رون همون موقع چوب دستیمون رو در اوردیم داد زدم:یه بار دیگه حرفتو تکرار کن
مالفوی با پوزخند گفت:گند زاده
من و رون هم زمان خواستیم بهش طلسمی پرتاب کنیم که چوب دستی از دستمون به عقب پرتاب شد با تعجب بهم نگاه کردیم نفهمیدم چی شد اما با صدای سردی قضیه رو فهمیدم:پاتر هنوز یاد نگرفتی خشمتو گنترل کنی؟
همه به طرف صدا برگشتیم و با یه دختر مو مشکی که روی شانه اش ریخته بود و چهره خیلی سردی داشت رو به رو شدیم طوری که لرز به بدنم افتاد
مالفوی پرسید:تو کی هستی؟
دختر چوب دستی مارو تو تکان داد و بهش خیره شد ولی جوابی بهش نداد:این چوب دستی ...(سرشو بالا آورد)مراقب باش
بعد هر دو چوب دستی رو به طرفمون پرت کرد خواست بره که من دوباره سوال مالفوی رو پرسیدم:تو کی هستی؟
سر جاش وایساد مالفوی پرسید:از شاگرد های مدرسه ای درسته؟
دختر پوزخند صدا داری زد و گفت:هر جور راحتی فکر کن
مالفوی داد زد:تو کی هستی؟
دختر برگشت به طرفمون و بهش نزدیک شد و روی صورت مالفوی خم شد مالفو خودشو به صندلی چسباند دختر با صدایی که توش نفرت موج می زد گفت:لزومی نداره من اون کسی باشم که تو فکر میکنی من همون کسی هستم که حتی فکرشم نمی تونی بکنی
بعد به سرعت باد از کابین زد بیرونبه چوب دستیم خیره شدم که روش نوشته شده بود:آرتمیس ریدل
من اینو بدون توجه به عکس نوشتم پس ببخشید امیدوارم قبول شه


متاسفانه نمی تونم قبول کنم. شما باید نمایشنامه ت رو در مورد عکس بنویسی. ضمن اینکه بعد از نوشتن حتما یکبار رولت رو برای خودت بخون تا اشکالات تایپیش رو برطرف کنی.
با توجه به این نکات یکبار دیگه سعی کن.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۹ ۱۴:۴۳:۴۳

طلا قدرت است


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۴:۳۰ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۳

بیل ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۷ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۲:۱۲ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
از ویلای صدفی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
دامبلدور بار دیگر با چشمان نافذش به آرگوس فیلچ نگاه عمیقی کرد و پرسید:«آقای فیلچ شما مطمئنی که این نامه را از شخص ناشناسی گرفتی؟»


فیلچ پاسخ داد:


-بله پروفسور.


-خوب دیگر میتوانی بروی.


فیلچ هم با عجله از دفتر پروفسور دامبلدور بیرون رفت.


هنگامی که دامبلدور تنها شد بار دیگر نامه را از نظر گذراند تنها چیزی که
پشت نامه نوشته شده بود این بود "به آقای آلبوس دامبلدور(به روشی
که یه گریفیندوری میتونه بازش کن)" دامبلدور چوبدستی اش را از داخل
ردایش درآورد و نوک آن را به طرف نامه گرفت و چند ورد را زیر لب زمزمه کرد که کارساز نبود.

ناگهان فکری در سرش جرقه زد «شمشیر گریفیندور»

دامبلدور از پشت میز بلند شد وبه دیوار پشت میز نگاهی انداخت. کلاه گروهبندی کهنه و نخ نما در یکی از قفسه ها بود ـ در کنار آن شمشیر جواهر نشان و باشکوهی قرار داشت که غلاف آن بلورین بود و یاقوت های درشت روی دسته نقره ای آن می درخشید. دامبلدور دستان کشیده اش را به طرف شمشیر دراز کرد و آن را برداشت؛سپس به طرف نامه رفت و تیغه شمشیر را در لای درز پاکت نامه گذاشت و کشید پاکت نامه به آسانی باز شد و دامبلدور نامه را از درون آن به بیرون آورد تای آن را باز کرد.
درون نامه نوشته شده بود:


«همیشه حدسیات آلبوس دامبلدور به درستی به وقوع نمی پیوندد کسی نمیداند شاید لرد ولدمورت شرور هنوز زنده باشد .شاید یک جان پیچ مخفی وجود داشته باشد که آلبوس دامبلدور از آن بی خبر است»


نامه امضایی نداشت.


جمله بندی هات اون قدرت لازم رو نداره و این یعنی باید بیش تر بخونی تا قلمت در این مورد قوی تر بشه. ضمن اینکه می تونستی ابتکار بیشتری به خرج بدی و داستان بهتری بنویسی. توجهت به توصیف شمشیر خوب بود.
بعد از ورودت به ایفا می تونی برای برطرف شدن اشکالات پست هات از جادوکاران ویزنگاموت و ناظران تالار خصوصی درخواست نقد کنی. تایید شد!

سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۹ ۱۱:۴۷:۲۸

به همه اعتماد داشتن خطرناک است، به هیچ کس اعتماد نداشتن خطرناکترین است.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۸ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۳

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
دامبلدور پشت میز جدیدش نشست و طبق عادت دستانش را به هم گره کرد، چونه اش را روی دستانش قرار داد و مشغول وارسی اتاق جدیدش شد. اتاق مدیر مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز. چشمانش بین کتابخانه،قدح اندیشه،قفسه معجون ها و دیگر چیزها می‌چرخید که متوجه یک چهارپایه کهنه و کلاهی قدیمی شد. کلاهی که سالها پیش اورا به گروه گریفندور فرستاده بود. کلاه گروهبندی روی چهارپایه آرام و بی حرکت بود اما انگار چیزی از درون کلاه به آلبوس چشمک میزد. آلبوس از جایش برخواست و به سمت کلاه رفت. کلاه را برداشت و به درونش نگاهی انداخت. یک پاکت نامه. دامبلدور پاکت را برداشت و کلاه را سر جایش گذاشت. روی پاکت دو نشان خودنمایی می‌کردند. نشان هاگوارتز و نشان گروهش یعنی گریفندور.توجه آلبوس بیشتر جلب شد و سعی کرد نامه را باز کند اما هرچه تلاش کرد بی نتیجه بود فکر کرد شاید با جادو باز شود ولی وقتی به پشت میزش بازگشت و با استفاده از چوبدستی سعی بر گشودن پاکت نامه کرد ناامید شد. به وارسی نامه پرداخت. پاکت را برگرداند و جملاتی پدیدار شد.
تنها یک گریفندوری واقعی می‌تواند این نامه را باز کند
سلاح من چیست؟
گودریک گریفندور
سوال عجیبی بود ، سلاح من چیست؟ ، اما آلبوس با خواندن اسم نویسنده خیلی زود جواب این سوال را پیدا کرد. سلاح گودریک گریفندور، بله شمشیر گریفندور. دستور داد شمشیر را برایش بیاورند. پاکتی که با آن همه تلاش و جادو باز نشد به کمک شمشیر به راحتی گشوده شد.
پاکت را روی میز انداخت و نامه را خواند :
سلام بر تو مدیر لایق
من ، گودریک گریفندور، بنیانگذار گروه تو، بسیار خرسندم که یکی از دانش آموزانم به این مقام رسیده و به تو تبریک می‌گویم.
فرزندم، برای مدرسه ات مدیری شجاع و لایق باش و این را فراموش نکن که هرکس در این مدرسه قدم می گزارد باید امید اولش تو باشی و بداند تا وقتی تو در مدرسه هستی از هیچ چیز نباید بهراسد. شجاعت را از یاد مبر.
همچنین علم و دانشت را به درستی و در راهی روشن به کار گیر و تا آخرین لحظه از عمرت با سیاهی مبارزه کن. برای هاگوارتز و دانش آموزانش
مطمئن باش مسیر سختی پیش رو داری اما تو تا آخرین قطره از خونت برای مدرسه ات خواهی جنگید اگر اینگونه نبود هیچگاه به گروه من وارد نمیشدی. پس با تکیه بر شجاعت و دانشت مسیرت را هموار ساز

تا آخرین قطره برای هاگوارتز گودریک گریفندور


در آخر هر بند به جای یکبار، 2بار کلید اینتر رو بزن. اینجوری فاصله ی بین بندها رعایت و خوندن نوشته راحت تر میشه. برای وسط چین کردن عبارت ها هم از دکمه ی "وسط" که در بالای کادری که توش تایپ می کنی قرار داره استفاده کن.
متن بسیار خوب و زیبایی بود. تایید شد!

سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۹ ۰:۵۳:۱۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
روز خیلی قشنگی بود روزی که هیچ کس با دنیا عوضش نمیکرد باد ملایمی میوزید آسمان صاف بود خیلی هم زیبا بود بچه ها با سرحالی درس خود را می خوانند در سالن گریفیندور جشن و سرور برپا بود چون بازی کوییدیچ را از اسلیترین برده بودند همه هری را دست به دست میچرخاندند و هورا میکشیدند
دامبلدور هم خیلی خوشحال بود او داشت به سمت دفترش میرفت که اسنیپ را دید

-سلام پروفسور اسنیپ حالتون چطوره؟

-ممنون قربان به لطف شما

-کجا میرید پروفسور اسنیپ؟

-به سر کلاس

-موفق باشید

-ممنون پروفسور

و از هم جدا شدند و پروفسور دامبلدور به راه خود ادامه میدهد در راه با چند بچه ی سال اولی شد که داشتند ترقه میترکاندند(این ترقه ها را از فرد و جرج ویزلی گرفته بودند)و به آن ها گفت
-بچه ها سلام چندتا جایزه بردید؟
-سلام پروفسور فعلا سه تا من چهار تا مایک
-موفق باشید کوچولو ها آنروز آلبوس دامبلدور با بچه ها با ملاطفت رفتار میکرد او به دفتر خود رسید درب را باز کرد و داخل شد بر ناگهان بر روی میز خود نامه ای را دید روی آن نوشته بود (از طرف وزارت سحر و جادو )دامبلدور خواست که نامه را باز کند اما نتوانست او کنجکاو بود که ببیند داخل آن نامه چه چیزی نوشته است شمشیر گریفیندور را در آورد و پاکت نامه را پاره کرد کاغز متن را باز کرد در آن نوشته بود:
برای پروفسور آلبوس دامبلدور
پروفسور دامبلدور عزیز به عرض میرساند که هری جیمز پاتر در سرزمین ماگل ها جادویی انجام داده است وی به قوانین وزارت سحر و جادو توجهی نکرده و به خاطر این که بتواند وسیله ای را از جایی به جای دیگر ببرد از ورد وینگاردیوم له ویوسا استفاده کرده به طوری که هیچ کس نباید در سرزمین ماگل ها جادو کند خواهش مند است به وی اخطاری دهید
مهر وزارت سحر و جادو
دامبلدور لبخندی زد و نامه را پایین آورد نامه را در پاکتش گذاشت و به راه افتاد او به سمت سالن گریفیندور راه افتاد بانوی چاق را دید و گفت
-سلام اخ اسم رمزرو یادم رفته میشه دررو باز کنید لطفا؟
-بله پروفسور بفرمایید
پروفسور دامبلدور به داخل وارد شد بچه ها سکوت کردند دامبلدور گفت
-چرا سکوت کردید ادامه بدید بچه ها فقط با آقای هری پاتر یک کاری داشتم آقای پاتر ؟
-بله قربان الان میام
و به راه افتادند بچه ها هم شروع به پایکوبی کردند دامبلدور از زیر ردای خود دو شکلات قورباغه ای بیرون آورد و به هری تعارف کرد هری هم با کمال میل قبول کرد دامبلدور شکلات خود را خورد و شروع کرد به صحبت کردن
-آقای پاتر؟
-بله پروفسور
-تو بیرون از هاگوارتز از جادو استفاده کردی؟
-قربان خودتونم میدونید اتاق من به هم ریخست برای مرتب کردنش...
-عیبی نداره اما لطف کن دیگه تو سرزمین ماگل ها جادو نکن باشه؟
-بله قربان


اول اینکه هیچ وقت بعد از ویرایش ناظر پستت رو ویرایش یا حذف نکن!
دوم اینکه اینبار داستان بهتری رو انتخاب کردی و اتفاقات نسبتا منطقی تره ولی هنوز هم جای کار داره و باید بیشتر بخونی و بنویسی تا مثلا دیالوگ های بین افراد داستان رو بهتر کنی.
همونطور که گفتم در آخر جملاتت حتما از علائم مناسب مثل نقطه یا دونقطه استفاده کن. ضمن اینکه در آخر هر بند به جای یکبار، 2 بار کلید اینتر رو بزن تا فاصله ی بین بندها رعایت بشه و خوندن نوشته راحت تر.
بعد از ورود به ایفا از جادوکاران و ناظران تالار خصوصی برای نقد شدن پست ها و برطرف شدن اشکالاتت کمک بگیر.
تایید شد!

سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۸ ۱۸:۵۰:۰۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۸ ۱۸:۵۰:۵۲

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
روز پرمشغله ای بود خیلی خسته کننده بود به خصوص برای دامبلدور او همش با خود میگفت
-آه چه روز خسته کننده ای دارم از پا می افتم اوه
اما حالا میخواست که برود به دفتر خود و استراحت کند اما با چیز عجیبی مواجه شده بود نامه ای به طور مشکوک روی میزش بود
-ها؟ این چیه دیگه
به سمت نامه رفت آن برداشت و سعی کرد که آن را باز کند اما نتوانس جالب این بود که روی آن هیچ نام و نشانی از فرستنده ننوشته بود با خود گفت
-این چرا باز نمیشه اه لعنتی
و بازهم سعی کرد که آنرا باز کند

-اه باز شو
این را گفت و شمشیر گریفیندور را برداش و نامه را پاره کرد اوه خدای من اون چیه یه روح ؟ وای روحی با رویی سیاه به طرف دامبلدور حمله ور شد اما ناگهان غیب شد
-اوه خدای من چه وحشتناک یعنی کی اینکارو کرده کی خواسته با من شوخی کنه لعنتی.آره باید به سرسرا برم و مقصر رو پیدا کنم
او دوان دوان به سرسرا رفت روی سکوی سخنرانی ایستاد و بلند گفت
-ساکت!
همه ساگت شدند هیچ کس از ترس نمیتوانست لب باز کند و دامبلدور ادامه داد
-امروز به دفترم رفتم چیز عجیبی دیدم یه نامه بدون نامو نشون روی میزم بود وقتی که بازش کردم دیدم یه روح مثل ولدمورت داره به طرفم میاد این کار کی بوده
همه مبهوت نشسته بودند دراکو جوری رفتار میکرد که گویا میدونست کار کیه یواش آستین خود را بالا زد و نشان ولدمورت را روی دست خود دید ناگهان در باز شد ولدمورت به سرعت وارد سرسرا شد و گفت
-کار من بود خواستم تورو به اینجا بکشونم و نابودت کنم
دامبلدور گفت
-حدس میزدم
ور رگبارهای قرمز و آبی بین دو نفر شروع شد ناگهان دامبلدور وردی خواند و ولدمورت فراری شد و همه ی بچه ها با خوشحالی غذای خود را خوردند


اگه نمایشنامه ی شما رو یه متن طنز در نظر بگیریم تا حدی قابل قبوله ولی اگه به عنوان یه متن جدی باشه، به دلایل زیر مورد تایید نیست:

اول نحوه ی رفتار دامبلدوره. دامبلدور شخصیتی قدرتمند، مودب و صبوره بنابراین نباید به خاطر خستگی کارهای روزانه و یا باز نشدن یه پاکت و... غر بزنه و از کوره دربره.
واکنش دامبلدور به محتوای نامه هم جالب نیست. این رفتار که فوری میره بین دانش آموزان و از مقصر میخواد که خودش رو معرفی کنه؛ بعید و بچگانه ست.
در ادامه از ناکجا پیدا شدن ولدمورت و جنگ توی سراسرای هاگوارتز و بعد فرار کردن ولدمورت و با خوشحالی غذا خوردن دانش آموزان هم بیش تر طنزه تا جدی. باید مشخص بشه ولدمورت چطور تونسته وارد هاگوارتز بشه و مطمئنا موقع جنگ دو جادوگر بزرگ دانش آموزان نمی شینن نگاه کنن، فرار می کنن!

در مورد قواعد نگارشی هم سعی کن در آخر جملاتت حتما از علائم مناسب مثل نقطه یا دونقطه استفاده کنی.
یه بار دیگه بنویس و این بار سعی کن قضیه رو منطقی تر و جدی تر و آهسته تر پیش ببری.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۸ ۱۵:۲۹:۲۳

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۲۶ چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
خرچ......دامبلدور نامه را با شمشیر باز کرد،نامه از طرف شخص نا شناسی بود که هیچگونه نام و نشانی از خود ننوشته بود.انگار نامه ی مهمی بود،شاید خبر مرگ کسی بود....،هری که بسیار مضطرب بود، بغض سختی به گلویش چنگ می زد و نمی دانست چگونه سکوت که بر دفتر دامبلدور حکم فرما بود را بشکند؟
آلبوس نامه را آرام گشود،هنوز چند سطری نخوانده بود که تمام اعضای صورتش( هم از خشم و هم از ترس ) در هم کشیده شد،هری نزدیک بود گریه اش بگیرد اما خودش را کنترل کرد. به جز خبر بد یا تهدید از طرف ولدمورت چه چیز می توانست در آن نامه نوشته شود و آنقدر البوس را به هم بریزد؟ با صدای ناشی از بغضش آرام پرسید:
- نامه از طرف پروفسور اسنیپه،درسته؟
آلبوس سرش را به آرامی در حالی که به نامه خیره شده بود به علامت نفی تکان داد.هری پرسید:
- از طرف دراکو؟
آلبوس پاسخ داد:
- نه،از طرف هیچکدومشون نیست،اصلا از طرف ولدمورت نیست،از طرف جیسون بِرنا است....
هری ابرو هایش را بالا انداخت و انگار که از نوشتن نامه ی تهدید آمیز از طرف پسری کاملا محافظه کار متعجب باشد نزدیک رفت و درحالی که سعی می کرد متن نامه راببیند اما آلبوس اجازه ی دیدن آنرا به او نمی داد پرسید:
- چی نوشته؟خب معلومه،یه اسلایترینی چی می نویسه؟«هری!حواست باشه داری چکار می کنی!»از این نامه ها زیاد دریافت کردم!
آلبوس ناامیدانه سرش را تکان داد.دستانش به سختی می لرزید و هری را می ترساند، هری سعی می کرد خودش را نزدیک کند،دامبلدوراو را با دست عقب زد و در صورتش نگاه کرد،با بغض گفت:
- الان خطری تهدیدت نمی کنه هری جان!
- الان؟!
- بله....
آلبوس شروع به خواندن نامه کرد:
هری پاتر و پروفسور دامبلدور!
امیدوارم این نامه رو جدی بگیرید،از طرف پسری که اصلا انتظار دریافت این نامه رو ازش ندارین،من جیسون برنا ام،فقط می خواستم بهتون بگم شما در ظاهر می تونین برنده باشین،اما روزی می رسه که ما دوباره به اوج می ریم،یک نفر همه ی رویا هاتون رو بعد از چندین سال خراب می کنه،هری عزیز!شکست دادن مردی که واسه جادوی آبا و اجدادیش حاضره همه کار بکنه خیلی سخته،تو نمی تونی منو شکست بدی،شاید الان دستور بدین سر به نیستم کنن،اما نه،شما هنوز انقدر احمق نشدین که منو بفرستین پیش پدر و مادرم،اینجوری...........
جی.برنا
آنروز و بعد از آن،ولدمورت و یارانش شکست خوردند،اما دختری از جیسون متولد شد که بعد ها ورق را برگرداند و هر چند که جیسون به خاطرش سر به نیست شد،اما کسی که نه هری و نه هیچکس دیگر انتظار زنده کردن جادوی اجدادی اش را از او نداشت،طبق حرف های پدرش عمل کرد(این داستان دنباله دار است)


اولین سوالی که برای خواننده ی متن شما پیش میاد اینه که جیسون برنا که هری و دامبلدور می شناسنش؛ کیه؟ لازمه یه جایی خواننده رو با این شخصیت آشنا کنی و در مورد رابطه ش با افرادی مثل هری و ولدمورت توضیح بدی و بعد در مورد آینده و فرزندان اون شخصیت بنویسی.
مورد دیگه اینکه در آخر هر بند به جای یکبار، 2 بار کلید اینتر رو بزن تا فاصله ی بین بندها رعایت بشه و خوندن پستت آسون تر.
اشکالات ریز دیگه ای هم در نوشته ت هست که بعد از ورود به ایفای نقش و با راهنمایی جادوکاران ویزنگاموت و ناظران تالار خصوصیت می تونی برطرفشون کنی. تایید شد!

سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۸ ۰:۲۶:۰۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.