هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳

sarmad


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۵ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۲۴ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
امروز اتفاق عجیبی در هاگوارتز درحال رخ دادن بود در کنار تابلوها یک دیوار خالی بود که تابلویی روی آن« نصب شده بود اما خالی و ساه و مرموز. همه بعد از نهار داشتند به اتاق هایشان برمیگشتن که ناگهان متوجه شدند روی دیوار با آتش نوشته شده بود اون برگشته تا همه را بکشه همه ترسیده بودن و جیغ میزدند درحالی که هنوز هیچ کدوم از پرفسورها نیامده بودن هری شمشیری عجیب با سپری عجیب پیدا میکند وقتی به شمشیر دستمیزند شمشیر و سپر تن او میشود و ناگهان از آتش تیر هایی وحشت ناک به سمت او آمد و او با مهارت و استعداد زاتی خود توانست جلو رود که ناگهان به او الحاق شد که باید شمشیر را باید به قلب آتش یعنی آن تابلوی سیاه فرو کنی که هری بعد از1ساعت جنگ با آن در حالی که هیچ کس حق انجام کاری رانداشتند توانست تابلو را نابود کند و قابلیت خود را در نابود کردن اشیای شیطانی نشان دهد و مورد تمجید همه قرار گیر و 50 امتیاز برای گیریفیندوری ها بیاورد.اما عجیب آن است کهه نامه سالم ماند و مدیر مدرسه{دامبلدور}با نماد گیریفیندور نامه را باز کرد و با شمشیر آن روح بان را نابود کرد.


کاملا نامفهوم بود. تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۲ ۲۱:۴۵:۵۳

☠جادوگر☠


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۴:۲۷ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳

Sana756


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۰:۴۲ چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۰
از اهواز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
هری تو اتاقش در خانه ی شماره ی چهار پریوت درایو داشت وسایل های که نیاز داشت رو جمع میکرد و چیز های اضافه و بدون استفاده رو تو سطل زباله مینداخت مثل پرهای شکسته و جوهر های خشک شده لباس های که براش کوچک شدن داشت این ها رو انجام میداد و فکر میکرد در مورد کتابی که ریتا اسکیتر در مورد دامبلدور نوشته آیا چیز های که نوشته درست چرا دامبلدور درمورد خواهرش آریانا نگفته و در مورد پدرش که چیکار کرده و در آزکابان بوده و در اونجا مرده اعصاب هری خراب بود و یکم اعتمادش درمورد دامبلدور از بین رفت وقتی که کارش تموم شد قفس هدویگ و کیف کوله پشتیش رو گرفت و از اتاق خارج شد و از راه پله پایین اومد و وسایلش رو پیش در خونه گذاشت و دید بیرون از خونه عمو ورنون داره چمدون هاشون رو داخل ماشین میزاره و دادلی داره بهش کمک میکنه و ازش سوال میکنه چرا داریم میریم

هری برگشت داخل و به اتاق نشیمن رفت که در اتاق هیچی نبود چون همه ی وسایل خونه رو جمع کردن و خاله پتیونا رو دید که وسط اتاق واسایده بهش نگاه کرد یک کت سبز و یه دامن کوتاه تا زیر زانو برنگ سیاه پوشیده وقتی به هری نگاه کرد

هری گفت:خب دیگه نیم ساعت دیگه از هم جدا میشیم و ازمن خلاص میشن

یدفعه خاله پتیونا چیزی گفت که هری تعجب کرد که خالش اینو گفت

خاله پتیونا :اون شب فقط تو نیستی که خانوادت رو از دست دادی من خواهرم رو از دست دادم

هری:چی ؟

پتیونا:اره میدونم این حرفا از من بعیده اما اره من خواهرم رو از دست دادم کی از خواهرش رو دوست نداره من فقط حسودیم میشد که خواهرم جادوگر بوده اما من نه و وقتی میدیم خانوادم بهش بیشتر توجه میکنن و خوشحالند که دخترشون جادوگر حسودیم میشد و گذاشتم منتفر بشم از خواهرم .
و از اتاق خارج شد و هری رو تنها گذاشت


باید نمایشنامه ت در مورد عکس باشه.
بعد از نوشتن متنت هم یه بار مرورش کن. در جمله بندیت اشکالات فراوانی داری.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۲ ۲۱:۳۵:۲۵

ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ , ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﻨﺪ ..
..ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﺠﯿبی است ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﺎ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ
ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ . . .


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۴ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۲ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
بعد از یک روز خسته کننده برروی صندلیش نشسته بود،آبنبات لیمویی می مکید و به آواز زیبای پرنده ی سلطنتیش گوش فرا داده بود. ناگهان صدای شکستن شیشه سکوتی که درآن فقط آواز ققنوس شنیده میشد را شکست.جغدی روی میز سقوط کرد و سعی کرد روی دو پای چنگک دارش بایستدو تعادلش را حفظ کند. چشمهای کهربایی و زیبای جغد دامبلدور را غرق در حیرت کرده بود. ناگهان به خود آمد و نامه ای آویزان به پای جغد دید. نامه را از پای جغد در آورد و خواست آن را باز کند که...

[size=xx-large](( به من دست نزن، فقط یک گریفندور وافعی می تواند با استفاده از کلاه قاضی به محتویات من دست یابد.))


این صدای فریاد نامه بود. دامبلدور به فکر فرو رفت. گریفندور واقعی؟ کلاه قاضی؟به دوروبرش نگاه کرد.چه طور می توانست در آن لحظه به هری دست یابد؟ او الان کجا بود؟ کلاه قاضی چه ربطی به این نامه داشت؟در این فکر و اندیشه ها بود که...

آها! شمشیر گریفندور با یاقوتکاری های روی دسته اش از کلاه قاضی توسط یک گرینفندور واقعی درآمده بود. شمشیر را برداشت و بسیار آهسته آن را به نامه نزدیک کرد و درب نامه را گشود. محطویات نامه دامبلدور را به وحشت انداخت. به طرف دفتر اساتید رفت، در را باز کرد و بی مقدمه و توضیح گفت: یک نفر برای من گردنبند همسر گوریک گرنفندور را فرستاده است.)) اسنیپ به مسخره گفت: (( خوب ، وصلش کنید روی گردن شیردال.))دامبلدور به او چشم غره ای رفت.مک گونگال گفت:(( اسنیپ همسر گودریگ مرگخوار بوده. و وقتی این گردنبندو به گودریگ نشون میده گودریگ می فهمه که گردنبند نفرین شدست و اون رو ازش میگیره و به هیچ کس نمی گه باهاش چی کار کرده.الان سالهاست که مردم به دنبال این گردنبند هستند ولی هیچکس تا به حال اون رو پیدا نکرده.))
[/size]


چندین غلط املایی و تایپی داشتی که با یک بار مرور، بعد از نوشتن پستت خیلی هاش برطرف میشه. برای نقل قول ها به جای دوتا پرانتز پشت سر هم می تونی از گیومه استفاده کنی.
طرز برخورد اسنیپ با دامبلدور بی ادبانه بود که مطابق شخصیت اسنیپ نیست. این مورد در پست طنز اشکالی نداره ولی در پست جدی نقص محسوب میشه.
داستانت هم نصفه و نیمه تموم شده ضمن اینکه در زمان گریفندور مرگخواری وجود نداشته که همسرش بخواد جزو اونا باشه.
در کل متن قابل قبولی بود. بعد از ورودت به ایفا از جادوکاران ویزنگاموت و ناظران تالار خصوصیت کمک بگیر تا بتونی بهتر بنویسی.

تایید شد! سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط ققنوس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۹ ۲۳:۴۲:۳۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۳:۰۲:۲۵



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳

Luna_Snape


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۳ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۷ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۳
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
" خواب عجیب "
آسمون صاف و آفتابی بود . لی لی در حالی که هدویگ روی دستش نشسته بود توی چمنزار قدم میزد ... نسیم خنکی میوزید . لی لی فرد رو دید که دست در دست آلبوس از دور میومد . لبخندی زد و سرعتش رو بیشتر کرد . فرد گفت : هی ، خانم پاتر ببینید کی اینجاست ... !
آلبوس خودش رو به فرد نزدیک تر کرد . اون زن رو نمیشناخت . ولی وقتی بیشتر دقت کرد ، دید که اون زن رو توی عکس ها دیده . به نظرش اومد که مادر بزرگشه ... نفهمید چطور شد که به طرفش دوید و خودش رو در آغوشش انداخت ! هدویگ پرواز کرد و تو آسمون کوچیک و کوچیک تر شد . آلبوس با خوشحالی گفت : مامان بزرگ ! اما لی لی فقط لبخند میزد و نوازشش میکرد . آلبوس گفت : دایی فرد ؟ چرا مادر بزرگ باهام حرف نمیزنه ؟ فرد گفت : واقعی نیست آلبوس . چند نفر دیگه هم هستن که به گمونم از دیدنشون خوشحال میشی . دنبالم بیا ... آلبوس با ناراحتی از لی لی جدا شد و گفت : مامان بزرگ خیلی دوستت دارم ... و با دایی فردش به راهش ادامه داد . بعد از مدتی چشم آلبوس به کلبه ی چوبی ای افتاد که چند نفر جلوی کلبه دور آتیش نشسته بودند . آلبوس گفت : دایی اونا کی هستن ؟! و فرد در جوابش گفت : عجله نکن ... میبینیشون . نزدیک تر که شدند آلبوس مردی با مو و ریش بلند نقره فام رو شناخت . زیرلب گفت : دامبلدور ... در مورد این مرد هم از پدرش زیاد شنیده بود . بیشتر نگاه کرد . به جز دامبلدور ، پدربزرگش ، جیمز پاتر رو هم میدید . درست کنار جیمز ، سیوروس اسنیپ نشسته بود . همشونو میشناخت ، حتی الستور مودی . فرد گفت : هی دوستان ، دلتون میخواد با آلبوس آشنا بشید ؟! همه از جاشون بلند شدند و یکی یکی در آغوشش گرفتند . مودی در گوشش گفت : پدرت چطوره ؟ هنوزم کله شق و بی احتیاطه ؟؟ آلبوس خندید . بعد از احوالپرسیای گرم با اونا ، فرد گفت : خب دیگه فکر کنم آلبوس گرسنه باشه . بیا بریم توی کلبه ، ببینیم دابی برامون چی داره آلبوس ! آلبوس با ناباوری گفت : دابی ؟! همون جن خونگی که بغل خونه دایی بیل خاک شده ؟؟ با هم داخل کلبه رفتند . آلبوس فهمید که کلبه مثل چادر های دنیای جادویی بزرگ تر از نمای بیرونیشه . روی مبل هایی که نزدیک هم چیده شده بودند ، تانکس و لوپین رو مشغول صحبت دید که کنار هم نشسته بودن و رو به روشون یه پسر جوون نشسته بود ... چهره ـش خیلی آشنا بود ... بعد از کمی فکر یادش اومد که اون پسر دوست پدرش از گروه هافلپاف یعنی همون سدریک دیگوریه . با همشون دست داد و از پدر و مادرش واسشون گفت . حین حرف زدن سنگینی نگاهی رو حس کرد . سرش رو به طرف آشپزخونه چرخوند ... دید که یک جن خونگی با چشمایی به بزرگی توپ تنیس داره نگاهش میکنه و اشک توی چشماش حلقه زده . جن گفت : ارباب ویزلی ... اون پسر هری پاتره ؟؟ درست شنیدم ؟ آلبوس سیوروس پاتر ؟ و زیر گریه زد . آلبوس جلو رفت و دست نوازش به سر جن کشید و گفت : تو دابی هستی ، درسته ؟ گریه نکن . من سلامت رو به پدرم میرسونم . اصلا ... من چرا اینجام ؟! اینجا کجاست ؟ چرا همتون اینجا جمع شدین ؟ در اتاقی باز شد و مردی بیرون اومد . آلبوس شک نداشت که اون مرد کیه . مرد در جوابش گفت : برای اینکه اینجا رویای توئه آلبوس . اینجوری نگاه نکن ، درست حدس زدی . من سیریوسم . بیا ! و محکم در آغوشش کشید . همون طور که قبلا هری رو توی آغوشش گرفت و بهش دلگرمی داد . آلبوس حس میکرد که وقت رفتن رسیده . همه با هم از کلبه بیرون رفتند و کنار همون آتیش ایستادند . از دور پیکر زنی نمایان شد . لی لی بود که مو های خوشرنگش توی هوا پیچ و تاب میخورد و در حالی که با هدویگ خوش و بش میکرد به سمتشون میومد . آلبوس زیر چشمی به پدربزرگش و اسنیپ نگاه کرد . متوجه شد که رابطه شون صمیمانه است و هر دو با لبخند به لی لی نگاه میکردند . لی لی به اونها پیوست و پر سفیدی رو به دست آلبوس داد . آلبوس گفت : این چیه ؟ لی لی که بالاخره سکوتش شکسته بود ، گفت : پر هدویگه . روی لباسم افتاده بود . این رو بده به هری و بهش بگو که هممون دل تنگشیم ... آلبوس پر رو توی جیبش گذاشت و گفت : چشم مامان بزرگ ... حتما بهش میگم و بدونید که پدرم هم دلش برای همتون تنگ شده و همیشه ازتون واسم حرف میزنه ... راستی مامان بزرگ ، اگه این پر رو آتیش بزنیم شما برمیگردید ؟! لی لی لبخندی زد و گفت : ما همیشه پیش شماییم پسرم ، کجا برگردیم ؟ جایی نرفتیم که برگردیم . حالا دیگه برو ، از قطار جا میمونی ها ...
آلبوس دوان دوان از کلبه دور شد و برای هم دست تکون دادند . چقدر انرژی داشت . وسط راه ، حس کرد دستی روی مو هاش کشیده میشه ... هراسون دورُ برش رو نگاه کرد و گفت : مامان بزرگ ؟! اما کسی رو ندید .
آلبوس چشماش رو باز کرد . جینی بالای سرش نشسته بود . گفت : هر چی که میدیدی ، خواب خوبی بوده ، مگه نه ؟! ببخشید که بیدارت کردم ولی نمیخواستم از قطار جا بمونی . زیاد وقت نداریم مامان . توی راه واسمون تعریف کن که چه خوابی دیدی .
آلبوس لبخندی زد . پر هدویگ یادش اومد . دستی توی جیبش کرد و با نا امیدی فهمید که پر سر جاش نیست . لبخند از صورتش رفت . هری که همون لحظه وارد اتاق شده بود گفت : چی شده ، آلبوس ؟! آلبوس نگاهی به پدرش کرد و گفت : هیچی ، مامان بزرگ یه امانتی بهم داد که بدمش به شما ولی الان سر جاش نیست . هری با خنده در آغوشش گرفت و گفت : ای پسر شیطون ، زود تعریف کن ببینم ، چه امانتی ای ؟! و آلبوس با شوق و ذوق هر چی رو که توی خواب دیده بود برای پدرش تعریف کرد . هری در آخر لبخندی زد ، پسرش رو بوسید و گفت : درسته ... اونا اینجان ! همیشه ...
[ به یاد وفاداران و حماسه آفرینان هفت گانه هری پاتر ]

خوب بود.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۹ ۹:۵۴:۴۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

هوگو ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۴۷ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
از خوابگاه گریفندور،هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
صبح شده بود و هری کم کم چشم هایش را باز کرد و روی تختش نشست او عینکش را به چشم زد. ناگهان چیزی یاد هری افتاد....ان روز امتحان داشتنند.
-رون!رون!بیدار شو امتحان داریم
-چی اها امتحان
ان دو لباس هایشان را پوشیدند و به تالار اصلی رفتندو تند تند تکلیفات پروفسور اسنیپ را نوشتند و به کلاس رفتند.ورقه ی امتحان هری کمی رنگ و رورفته بود.
-هی!تو با من لج داری
وقتی هری جواب سوال اول را بله نوشت خود به خود به نه تبدیل شد و هری ان را پاک کرد اما باز همان اتفاق افتاد.
-پروفسور کاغذما خرابه
-وقتی بلد نیستی برقصی نگو زمین کجه
پروفسور حرف هری را باور نکردو هری مجبور شدجواب ها را اشتباه بنویسد.چند روز بعد نمره ها گفته شد.
-هرمیون گرنجر!نمره ی کامل
-نویل لانگ باتم!نمره ی کامل
-هری پاتر!هیچ نمره ای نگرفت!
هری انقدر عصبانی شد که نزدیک بود داد و فریاد بکشد.بعد از ظهر هری به اتاق دامبلدور رفت و کاغز را به او داد
-این یه کاغذ معمولی نیست
او شمشیر گدریک گریفندور را برداشت و کاغذ را پاره کرد
-نگران نباش میگم قبولت کنن


باریکلا! حالا بهتر شد. به عنوان یه پست جدی اصلا خوب نیست و بزرگترین اشکالش هم اینکه اونی که تو دست دامبلدوره پاکت نامه ست نه ورقه امتحانی! ولی به عنوان یه پست طنز قابل تاییده. هرچند اشکالات تایپی و نگارشی هم داشتی که بعد از ورودت به ایفا به مرور برطرف میشن.

تایید شد! سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۲۳:۰۴:۲۸

گریفندوری ها همیشه برندن چون شجاعن
زنده باد هری پاتر پسری که زنده ماند

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳

استوارت اکرلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۳۲ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۱
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
نزدیکای صبح بود که دو پیکر پوشیده در ردا در بارو ظاهر شدند. خانه در سکوت بود البته اگر صدا هایی که از اشپزخانه می امد را نادیده میگرفتید.هری در ارزوی رخت خواب گرمی بود که ساعت ها در ان دراز کشد.
او پس از اینکه توانست رون و هرمیون را راضی کند تا در مدرسه بمانند که خود وقت زیادی گرفت به سمت محوطه حیاط مدرسه حرکت کرد جایی که دامبلدور منتظر او بود.ان دو ابتدا به وزارت خانه اپارات کردند.دامبلدور چهره ای ارام داشت ولی هری میتوانست نگرانی را در ان چشم ها ببیند.
دامبلدور پس از یک ملاقات فوری با وزیر که حضور او در انوقت شب باعث تعجب هری شده بود (که البته هری چیز زیادی هم از حرف هایشان نفهمید) به بارو اپارات کردند .

-خب هری باید یه مدتی اینجا بمونی فعلا اینجا امن ترین مکان برای تو هست. من باید برم کارهای زیادی برای انجام دادن وجود دارند.
-صبر کنین پروفسور منظورم اینه که قرار بود بعد از اینکه هاگوارتز رو ترک کردیم همه چیزو بهم بگین. مثلا اون نامه از کی بود یا چی توش نوشته بود که شمارو نگران کرده؟
-بسیار خوب من وقت زیادی ندارم باید محفل رو اینجا جمع کنم.درمورد نامه باید بگم که از یه دوست قدیمی بود که تو اونو نمیشناسی ولی اون تورو اونقدر میشناسه و بهت اعتماد داره که از تو برای رسوندن نامه به من استفاده کرده.
-و نامه در مورد چی هست؟
-ظاهرا ولدمورت داره یه کارایی انجام میده تا تورو بدست بیاره و مدرسه هم جای امنی نیست راستش فکر میکنم چند تا از جاسوسای ولدمورت به هاگوارتز نفوذ کردن.چند روز پیش به یه دانش اموز برخوردم که تحت طلسم فرمان بود.
-ولی فکر نمیکنین که جای من تو مدرسه و کنار شما امن تر باشه؟
-هری یه چیزرو به یاد داشته باش حتی قوی ترینام میتونن شکست بخورن.

هری نمیتوانست ان حرف را باور کند او فکر نمیکرد که حتی خود ولدمورت هم شانسی برای اسیب زدن به دامبلدور داشته باشد.
در این فکر بود که ناگهان جغدی را در اسمان نسبتا روشن بالای سرشان دید که به ان ها نزدیک میشد.
جغد کاغذی را در دستان دامبلدور انداخت و به سمت جایی که از ان امده بود برگشت.
دامبلدور نامه را باز کرد وشروع کرد به خواندن:




دامبلدور عزیز

با درخواست شما برای محافظت از دانش اموز هری پاتر موافقت شد. تا چند ساعت دیگر یک ماشین از ارور های ماهر به محل فعلی شما فرستاده خواهند شد. بعلاوه فکر میکنم لازم است درباره موضوع دیشب با من ملاقات کنید. من فکر نمیکنم که نیازی به این کارها باشد به علاوه وزارت خانه به تمام نیرو های خود احتیاج دارد و من فقط به خاطر دوستی که با هم داریم قبول کردم وگرنه احتمال اینکه اونی که خودتان میدانید برگشته باشد نزدیک صفر است.




دوستدار شما
وزیر سحر و جادو


اول از همه اینکه هیچ وقت پستی که توسط ناظر ویرایش شده رو دوباره ویرایش نکن. من پست قبلی شما رو تایید کرده بودم و فرستاده بودمت برای تعیین گروه. ولی شما ویرایش من رو پاک کردی و ادامه ی داستانت رو نوشتی. در کارگاه نمایشنامه نویسی شما باید داستانت رو به طور کامل توی یک پست بفرستی نه دو پست.
بعضی اشکالات نگارشی و غیر اون داری که به یه نمونه ش تو ویرایش پست قبلی اشاره کرده بودم. در کل داستان خوبی نوشته بودی. تایید شد و حالا برو به سال اولیا از این طرف تا گروهت تعیین بشه.


ویرایش شده توسط erfanghorbanee@gmail.com در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۱۶:۰۶:۳۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۲۲:۳۰:۴۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳

استوارت اکرلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۳۲ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۱
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
تق تق
-پروفسور؟
-بیا داخل هری
- راستش یه موضوعی پیش اومده که فکر کردم بهتره شما زود تر از اون با خبر باشین.
-اه مشکلی نیست هری من خیلی به خواب اهمیت نمیدم لطفا بشین و یکم اروم تر صحبت کن اگه میشه!!!
-البته منظورم اینه که ببخشید خب من موقع خواب یه چیزی روی تختم پیدا کردم یه نامه
-خب روش نوشته بود از طرف چه کسی هست؟
-نه خیلی گشتم جز یه نوشته که میگفت باید با شما باز بشه چیز دیگه ای نبود.
-میتونم ببینمش؟
-البته همینجاست. من خیلی تلاش کردم ولی نتونستم باز کنمش.

هری پاکتی را از ردای خود بیرون اورد که نماد شیر گریفندور روی ان خودنمایی میکرد که دیدن ان دامبلدور را بیشتر متعجب و همچنین کنجکاو کرد.
دامبلدور ابتدا چند ورد ابتدایی را امتحان کرد. درست بود که هری قبلا ان ورد هارا امتحان کرده بود ولی همیشه امکان اشتباه وجود داشت.

-خب اینم که نشد بزار این یکی رو امتحان کنم.

پس از اینکه تلاش هایش بی نتیجه ماند او به فکر فرو رفت.

-هری میتونم چوب دستیتو داشته باشم؟
هری که از شنیدن ان جمله تعجب کرده بود گفت:
-اه حتما پروفسور فکر می کنین راهی برای بازکردنش باشه؟
-برای فهمیدنش باید منتظر موند.

دامبلدور میدانست که هری حوصله اش سر رفته بود. با خودش گفت:
اون پسر باید یکم صبر رو یاد بگیره قطعا در اینده بهش احتیاج پیدا میکنه.
سپس وردی باستانی و طولانی را با چوب دستی خود اجرا کردو دوباره همان ورد بار دیگر با چوب هری انجام داد.
کاملا مشخص بود فردی که نامه را طلسم کرده جادوگری قدرتمند است.
و بالاخره نامه باز شده روی میز مقابل دامبلدور بود.
هری میخواست نامه را بقاپد و خودش از درون نامه باخبر شود. او درباره نامه حس خوبی نداشت. ایا نامه درباره او بود؟
دامبلدور با صدایی بلند و رسا شروع به خواندن کرد ولی پس از چند کلمه اول صدایش قطع شد و چهره اش درهم رفت.هری میتوانست نگرانی او را حس کند چیزی درحال روی دادن بود.

-هری برو و وسایلتو جمع کن. ما امشب اینجارو ترک میکنیم.
-ولی
-وقت زیادی نیست هری باید عجله کنی!!! قول میدم همه چیزو برات توضیح بدم ولی الان....
هری که به ان مرد با ان ریش سفید بلند و چشمان نافذش اطمینان کامل داشت سوالاتش را سرکوب کرد و بدون حرف دیگری به سمت خوابگاه گریفندور حرکت کرد باید اول همه چیز را برای رون و هرمیون تعریف میکرد

و پیرمرد را در حالی که غرق در اندیشه های خود بود تنها گذاشت.





ادامه دارد...


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۴ ۱۶:۳۴:۰۷
ویرایش شده توسط erfanghorbanee@gmail.com در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۴ ۱۶:۳۶:۵۶
ویرایش شده توسط erfanghorbanee@gmail.com در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۴ ۱۶:۳۹:۱۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳

هوگو ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۴۷ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
از خوابگاه گریفندور،هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
هری در تالار اصلی یک تکه کاغذ پیدا کرد اما ناگهان صدای مادرش را شنید که می گفت :جیمز هری رو بردار و فرار کن .هری می دانست که منظور مادرش ولدرمورتبه است او به راهش ادامه داد اما باز این اتفاق افتاد.هری با خود گفت:با یکم کوییدیچ بهتر می شم.او به اتاق رفت و جارویش را برداشت و به زمین کوییدیچ رفت و دو ساعت بازی کرد
اما باز همان اتفاق افتاد.او به اتاق دامبلدور رفت و همه چیز را گفت.دامبلدور در جواب گفت:این یه کاغذ رویا ساز .او شمشیر گدریک گریفندور را برداشت و به داخل کاغذ کرد و حال هری بهتر شد.پایان


بازم کوتاه بود.
در نمایشنامه باید از دیالوگ و توضیحات بیش تری استفاده کنی.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲ ۲۲:۰۱:۰۷

گریفندوری ها همیشه برندن چون شجاعن
زنده باد هری پاتر پسری که زنده ماند

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳

هوگو ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۴۷ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
از خوابگاه گریفندور،هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
هری برای تمرین کوییدیچ به زمین رفت اما وقتی سوار جارو شد......جارو به عقب رفت بعد دیوانه سوار.به سمت بالا رفت اینقدر بالا رفت که از ابرها هم بالا تر بود هری زیرش یک نقطه ی کوچک دید وقتی خود به خود پایین تر رفت رون را دید رون نعره زد:هری باید بپری هری گفت :میگه دیوونه شدم.اما هری چاره ای نداشت هری پریدو زیرش دوشک دید روی ان افتاد


شما باید نمایشنامه ای با توجه به این پست بنویسید.
ضمنا خیلی کم نوشتید.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲ ۱۵:۳۳:۰۳

گریفندوری ها همیشه برندن چون شجاعن
زنده باد هری پاتر پسری که زنده ماند

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳

فوکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۵۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 119
آفلاین
ادامه داستان از زبان دامبلدور:

بعد از حرف زدن با هری به وزارت خانه رفتم در دفتر کرواچ منتظر شدم ناگهان جغدی وارد دفتر شد از قیافه اش فهمیدم یکی از جغد های هاگوارتز است نامه را برداشتم وبادست سعی به باز کردنش کردم اما نامه باز نمی شد پس چوبدستی ام را برداشتم و باآن تلاش به باز کردن نامه کردم اما نامه بازنشد با خود فکر کردم چه عجیب مگر جز این دو شیء شیء دیگری هم برای بازکردن نامه به کار می رود بله شمشیر پس با چوبدستی شمشیر گریفندور را ظاهر و با تیغه آن نامه را باز کردم نامه از پروفسور مک گونگال بود :

آلبوس عزیز وضعیت مدرسه نسبت به قبل وخیم تر شده دانش آمو زان اسلایترین یک گوشه جمع میشوند وبا هم صحبت مب کنند رفتار آنها بیش از حد مشکوک است نگرانی من فقط به خاطر آنها نیست من نگران پاتر
ودوستانش هستم به علاوه مسابقات کوبیدچ منطقه ای در هاگوارتز برگزار میشود و اگر کسی بخواهد به او صدمه بزند من چه کار کنم پس زود تر به هاگوارتز برگرد کمی به فکر دانش آموزانت باش.

با احترام مینروا مک گونگال


تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲ ۱۵:۲۹:۳۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.