یادم نمیاد قبلا در این تاپیک اظهار نظر کردم یا نه ولی اشاره گلرت به دوئل ولدمورت و دامبلدور در وزارتخونه خوب بود چون تنها جایی بود که علنا با هم رو در رو شدند و خب هر کدوم شگردهایی داشتند و هیچکدوم نتونست اون یکی رو مغلوب کنه فقط باید اشاره کرد که دامبلدور در هر صورت سنی ازش گذشته بود و شاید اگه جوان بود ماجرا فرق میکرد. البته در جوانی سابقه دوئل با خود گلرت رو داره:دی و پیروز شده ولی اونجا گفته شده که گلرت بخاطر سابقه دوستی قبلیشون نخواسته یا نتونسته درست باهاش مبارزه کنه.
غیر از این باید به این مورد اشاره کرد که خود دامبلدور همیشه طوری حرف میزد که انگار ولدمورت دستش از اون بازتره و مرزهایی از جادوی "سیاه" را درنوردیده که هیچ جادوگری به آن جا نرسیده. نکته مهم همینجاست. دامبلدور در جوانی بخاطر مرگ آریانا چشمش ترسیده بود. جادوگر فوق العاده مثبت و متواضعی شده بود و مرزهای نرمال جادو رو در نوردیده بود. برعکس ولدمورت هیچ محدودیتی نداشت و از هر جادوی سیاه و غیر سیاهی که عشقش میکشید میتونست استفاده کنه. حتی شیش تا جون اضافی داشت:دی
و البته در آخر کتاب دیدیم که در نهایت همه چیز اونجوری شد که دامبلدور براش نقشه کشیده بود. دامبلدور که مظلوم و ساده بنظر میرسید و همه بخاطر اعتماد کردن به ولدمورت بهش ایراد میگرفتند پشت پرده کاری کرد که مهره های اصلی بازی یعنی هری و سوروس و ولدمورت در مسیری برن که پایان جنگ هاگوارتز رقم خورد. حتی دامبلدور برای مهره های دیگه هم برنامه داشت. یادگاری هایی که بعد از مرگش برای هرمیون و رون گذاشته بود موید این قضیه ست.
در کل بنظر من فراست دامبلدور، شجاعت هری، از خود گذشتگی سوروس و غرور ولدمورت بود که باعث شد پایانی خوب برای کتاب رقم بخوره. اگه هری جرات نمیکرد با مرگ رو در رو بشه، اگه دامبلدور اینقدر دور اندیش نبود و اگه ولدمورت صد در صد به خودش مطمئن نبود و اینقد مغرور نبود اینطور پایانی رقم نمیخورد. بعضیا ممکنه به ولدمورت حق بدن چون اون به جایی رسیده بود که انتهای جادوی سیاه بود، ناخوداگاه در این حالت هر شخصی مغرور میشه ولی یه موجود زمینی همیشه باید تا نود و نه درصد بره جلو نه صد در صد. اگه ولدمورت این اصل رو فراموش نمیکرد که به هیچکس غیر از خودت نمیشه صد در صد اطمینان کرد، میتونست مچ سوروس رو بگیره و پایان کتاب اینطوری نشه.
البته باید به چند تا مورد دیگه هم اشاره کرد. اول اینکه همه چیز بستگی بنظر و سلیقه نویسنده و خالق داره. وقتی اون یه پایان خاص رو بطلبه مطمئنا همه در مسیری حرکت میکنند بصورت ناخوداگاه که همچین پایانی رقم بخوره. مثلا یکی از مواردی که خیلیا بهش شک دارند اینه که چطور هری پاتر چندین و چند بار با ولدمورت رو در رو شد و هر دفعه یه طوری فرار کرد. عجیب ترین مورد در کتاب هری پاتر و جام آتش بود که با ولدمورت و دار و دسته ش کمپلت در قبرستان رو در رو شد و باز هم فرار کرد.
مورد دیگه که من به ذهنم میرسه و یه جای دیگه هم گفتم اینه که نباید فراموش کنیم که این کتاب برای گروه سنی کودک و نوجوان نوشته بشه و اکثرمون وقتی انتهاشو میخوندیم در اون سن بودیم و مثلا از اینکه مالی ویزلی، بلاتریکس لسترنج رو شکست داد نه تنها بدمون نیومد بلکه حال کردیم که حالشو گرفت!! ولی من مثلا الان برام جالب نیست این قضیه. یا اینکه رون ویزلی با چهار تا چرت و پرت گفتن تونست میراث اسلایترین یعنی مار زبون بودن رو زیر سوال ببره و حفره اسرار رو باز کنه یا موارد دیگه...
در هر صورت کتاب هری پاتر شبیه "زندگی واقعی" نیست. جایی که حتی نمیدونی نویسنده ای هست یا نه و بهت کمک میکنه یا نه و جون اضافی هم نداری و خودتی و یه جون و یه زندگی که واقعی تر از این نمیشه و رمز هم نمیتونی بزنی:دی و البته این فوق العاده قشنگش میکنه و البته بینهایت بیرحم. خودمون وقتی بازی های کامپیوتری میکنیم هر چی واقعی تر باشه بیشتر حال میکنیم. پس اگه فرض کنیم نویسنده ای در این جهان داریم نباید بهش خرده بگیریم که اینقدر همه چیز واقعیه. و البته دنیای فرضیات هیچ پایانی نداره مثلا اینکه کی میدونه؟ شاید هر نویسنده ای جاهایی که عشقش بکشه برای شخصیت اصلیش رمزم بزنه!
فرت