سوژه سیاه...
عشق تا کجا پیش میرود؟ آیا عاشقی وجود دارد که به معشوقش بگوید اگر به جهنم هم بروی همراه تو خواهم آمد و بهشت برین را رها خواهم کرد؟ به جهنم رفتن یک شخص ذات او را عوض خواهد کرد یا او را قویتر خواهد کرد؟ این ها در قصه ها هستند؟... یادمان نرود، قصه ها برگرفته از واقعیت ها هستند...
همه روی سفید فلور دلاکور را دیده بودند. پریزادی آبی چشم، مو طلایی و برف رنگ. همه او را دوست داشتند و ستایش میکردند:...
همه می اندیشیدند که پریزاد قصه ما با معشوقش بیل ویزلی خوشبخت خواهد شد اما کسی چه میداند سرنوشت چه در آستین دارد؟ دو زوج زیبا و خوشبخت همراه با زندگانی ای آرام و بچه هایی سر به راه و یا؛ داستانی وارونه، سیاه و حماسی؟ کدام ارزش بیشتری دارد؟ فلور دلاکورها و بیل ویزلی هایی خوشبخت و آرام و تکراری در سر تا سر تاریخ... یا قهرمانانی حماسه ساز که تا آخرش میروند...گور پدرش که چه پیش می آید...
صبح یک روز بهاری
پراونه ها در اتاق خواب ویلای صدفی پر میزدند. نور خورشید با ملایمت و آهستگی از پنجره به درون میتابید. گویی میخواهد کسب اجازه کند. نور هم در برابر شاهزاده های ما خجالتی بود. فلور دلاکور، پری قصه ما، چشمانش را گشود، لبخندی ناخوداگاه زد و در آغوش بیل باز هم فرو رفت...
زندگانیشان مانند دانه های انار خوشمزه، ترش و شیرین و بهشتی بود. زوجی بودند که زبانزد همه بودند. روزهایشان مانند رویا میگذشت تا اینکه جنگ شد. جنگ رحم ندارد. بیل انسان شجاعی بود و نمیتوانست پا پس بکشد. به جنگ رفت. زخمی شد. زخمی کاری. زخمی در اثر گاز یک گرگینه. همه میگفتند که او رفتنی است ولی فلور او را زنده نگه داشت...
هیچکس نمیتواند عمق فاجعه را درک کند. هیچکس نمیتواند بفهمد فلوری که تازه عروس بود و زندگی ای مافوق زمینی برای خودش و همسرش تصور میکرد وقتی در چهره زخمی و پر خراش بیل مینگرید چه گونه زیر زبانش تلخ میشد ، استرس سر تا سر وجودش را میگرفت و مانند جوان های عاشق گریه میکرد، میخندید و بی تابی میکرد. تازه عروس قصه ما مزه درد را نچشیده بود.
از زندگی چه میخواهی؟ سقوطی آرام و بدون مانع یا صعودی سخت و با مانع های فراوان؟
هیچ کس آن روی فلور را ندیده بود. حتی مالی ویزلی به عروسش حق میداد. روزی او را به گوشه ای کشید و در حالی که هر دو زار زار گریه میکردند گفت:
_ فلور، فلور عزیزم، تو تا همینجاش هم نشون دادی که چقدر وفاداری ولی مجبور نیستی بازم ادامه بدی. تو پریزادی. جوانی. دنبال زندگیت برو. ما مراقب بیل خواهیم بود.
فلور برآشفت و به مالی ویزلی گفت: "لطفا دیگه حتی یه بار هم همچین حرفی رو پیش من نزنید!"
فلور قبول نکرد که کسی برای کمک به او در ویلای صدفی بماند. همه رفتند و فلور مانند همسری بینهایت مهربان بیل ویزلی را تیمار میکرد. بیل هر روز تغییر میکرد. روی بدنش پشم های گرگ گونه بلندی روییده بودند و دندان هایش بلند شده بود. در همه این روزها زنده بود و نفس میکشید ولی چشمانش را نمیگشود...
بعد از دو هفته بالاخره چشم هایش را گشود و اولین چیزی که دید لبخند محو همسرش در کنار تختش بود. خواست حرف بزند که متوجه شد چقدر صدایش کلفت شده است. از روی تخت بلند شد. احساس میکرد آدم جدیدی شده است. میتوانست با یک دستش یک کاناپه را به راحتی بلند کند. میتوانست در تاریکترین ساعات شب بدون ذره ای دلهره در جنگل پرسه بزند. میتوانست با هر موجودی بجنگد. گاز گرینه از بیل، جادوگری گرگ گونه ساخته بود.
فلور اما همچنان عاشقانه او را مینگریست و سعی میکرد مانع زندگیش نشود. بیل شب ها به درون جنگل اطراف ویلای صدفی میرفت، زوزه میکشید، شکار میکرد و حتی یک گله برای خودش پیدا کرده بود. بالاخره روز موعود فرا رسید...
اگر میخواهی بفهمی چقدر قوی هستی، تصور کن با ارزشترین شخص یا وسیله یا امید زندگیت را ازت بگیرند... چه خواهی کرد؟ ممکن است زنده بمانی ولی بدون شک تغییر خواهی کرد...دیگر انسان سابق نخواهی شد و چه تغییری است آن تغییر... چقدر جالب، شگفت انگیز و خیالی است. تعبیر یک رویا در یک زندگی انسانی واقعی و زمخت. انسانی مانند آب روان به گدازه های روان آتشفشان تبدیل خواهد شد... و کسی چه میداند؟ آب روان سرنوشت سازتر است یا گدازه های آتشفشان؟ آب روان جهانی را پس از میلیاردها سال تغییر خواهد داد و فوران آتشفشانی جهانی را پس از یک ساعت...
روز موعود فرا رسید... بیل مصمم در جلوی فلور دلاکور قرار گرفت و بدون ذره ای ترحم گفت:
_ فلور روز جداییمونه! ما راهمون جداست. تو میتونی در نهایت خوشبختی زندگی کنی و من هم زندگی ای که الان درونم طلب میکنه رو جستجو خواهم کرد. تو پریزادی و من یک گرگ سرکش...
فلور زجه زد، ناله کرد، التماس کرد ولی هیچ تغییری در نظر بیل بوجود نیامد... در نهایت فکری به ذهنش رسید...
تا حالا از دست دادن را تجربه کرده ای؟ شده است در بچگی شخصی جا مدادی محبوبت را به زور از دستت در بیاورد؟ هنوز مزه تلخ زیر زبانت را یادت هست؟ خاطره اش از ذهنت پاک نمیشود... و هر چه بزرگتر میشوی از دست دادن سخت تر میشود... از دست دادن را در بزرگسالی تجربه کرده ای؟ اگر کرده ای احساس فلور را درک خواهی کرد... تا پای جان ادامه میدهی تا از دستش ندهی ولی اگر خودش نخواهد...هر چقدر هم ادعای ایستادگی در زندگی داشته باشی جز احساسی که میگویم احساسی نخواهی کرد... جز احساس اینکه یک زباله ای حس دیگری نخواهی کرد... بعید میدانی زنده بمانی ولی امید لعنتی!
امید و امید و امید...همان یک اپسیلون امید به بازگشتش زنده ات نگاه خواهد داشت و چه امید مسخره و البته زندگی سازی...همه چیز از همان یک ذره آغاز میشود...جهان از نقطه آغاز شده است...خط های بزرگ از نقطه آغاز میشوند ...
فلور در مرحله دست و پا زدن بود هنوز... فکری دیوانه وار به ذهنش رسید... بعضی ها در این موقعیت ها فرار به جلو میکنند... به سوی معشوقشان سفر میکنند...فلور به جلو رفت و محکم در گوش بیل زد، بیل خرناسی کشید و موهای روی بدنش سیخ شد، ناخن هایش بلند شد و دندان هایش بیرون زد و آرام گفت:"فلور، برو! برای خاطر خودت برو!"...فلور اما دوباره محکمتر در گوش بیل زد و واقعه اتفاق افتاد...
بیل به خودش آمد که متوجه شد روی بدن معشوق سابقش افتاده است، از دهنش خون میچکد و شانه فلور را گاز گرفته است... درکش بقدری برایش سخت بود که مانند سگی که به آن تازیانه زده باشی فقط تغییر شکل داد، عووووو عووووووو کرد و به درون جنگل فرار کرد...
چند ساعت گذشت، نور ماه به درون ویلا و روی بدن فلوری افتاد که بقدری خون از دست داده بود که امکان نداشت زنده بماند، در حالی که آخرین نفس هایش را میکشید و از چشم هایش اشک سرازیر بود، ماه روی صورتش تابید، قبلش با شدت بینهایت زیادی شروع به تپیدن کرد...خون درون رگ هایش فواره زد، گوش هایش تیز شد، موهای طلایی اش قهوه ای شد و.... فلور زنده شد، اما نه فلور سابق... فلوری که مانند معشوقش گرگینه شده بود...
هنوز هم به پایان داستان خوب علاقه مندی؟ به گل و بلبل شدن همه چیز؟ اگر معتقدی از اینجا به بعد را نخوان. اینطور در نظر بگیر گه فلور به درون جنگل رفت، بیل را پیدا کرد و هر دو گرگینه با پایان عمر با خوشی در کنار هم و به دور از هر مزاحمی زیستند.
اما اگر حماسه های وحشتناک را میپسندی، بدان که فلور بعد از گرگینه شدن دیگر حتی بیل اّش را هم نمیخواست... معشوق سابقش را نمیخواست... زیرا او بعد از یک عمر تازه فهمیده بود، مزه جوشیدن خون یک گرگ در زیر پوست هایت چیست... چه کارهایی میتوانی بکنی و به کجاها میتوانی آزادنه بروی و زندگی کنی و...
البته فلور نمیتوانست بیل را ببخشد... نمیتوانست از یاد ببرد در روزهای بیچارگی چطور تنهایی مراقب معشوقش بود ولی وقتی او دوباره سر پا شد چطور فلور را مانند آب دهان به بیرون تف کرد...فلور زندگی ای آزاد برگزیده بود... او از آن جا رفت. به سرزمین آزاد دیگری رفت...ولی چه کسی از سرنوشت خبر دارد؟ شاید آن ها روزی دوباره با هم رو در رو میشدند...در قامت دشمن! گله های گرگ ها همیشه با هم سر جنگ دارند...