هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳
#48

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
بیل لبخند دلگرم کننده ای زد.صدایش رنگ و بوی طنز داشت:

-امیدوارم چیز خوبی باشه...میدونی که هنوز کادوی شما دست من گروگانه!

فلور لبخند تلخی زد:

-با این حساب باید کادوت رو بدی به...یکی دیگه...

بیل اخم شیرینی کرد:

-من این کادو رو برای فلور دلاکور خریدم.تو فلور دلاکور دیگه ای میشناسی؟!

و مشغول باز کردن کادو شد.دستان فلور عرق کرده و بود و قلبش تند می زد.واکنش بیل چه بود؟اخم و ناراختی؟شوخی و خنده؟تمسخر؟یا بی تفاوتی؟

فلور درگیر خیال پردازی بود که متوجه حالت غیر عادی بیل شد.بیل تلو تلو خوران به سوی کاناپه می رفت.قلب فلور از حرکت ایستاد:

-بیل؟!

بیل برگشت و لبخند لرزانی به فلور زد.با زمزمه کرد:

-فلور،این...این کت...از کجا خریدیش؟!

فلور سر به زیر انداخت و با شرمندگی توضیح داد.
سرش را اندکی بالاتر گرفت.فک منقبض بیل توجهش را جلب کرد.وقتی تصمیم گرفت با خودش رورواست باشد،فهمید که کمی از این بیل "جدید"ترسیده است:

-بیل،خوبی؟

بیل زمزمه کرد:

-خوب؟فکر نمی کنم...

فلور کلافه صدایش را بالا برد:

-دیوونه دارم سکته می کنم؛بالاخره میگی چی شده یا نه؟!

بیل به زمزمه ادامه داد:

-آره...گمونم باید برات تعریف کنم...بیا اینجا بنشین!

و به کنار خود اشاره کرد.خانم خانه هیجان زده نشست.دستان بیل با موهای او بازی میکردند.اما فلور مطمئن نبود که حواس بیل در خانه صدفی ست یا نه.بیل به نقطه ای خیره شده بود...گویی در گذشته های دور سیر می کرد...


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#47

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
فلور نگاهی به کت قهوه ای رنگ مندرس انداخت. از خودش حرصش گرفت. به راحتی پیرزن گولش زده بود و پولش را گرفته بود.
حتی به نظر می رسید که سر آستین ها و یقه اش نخ نما شده است. آخر چطور می توانست این را به بیل هدیه بدهد. با ناراحتی به بقیه پول توی دستش نگاه کرد. به سمت مغازه ای که چند قدم آن طرف تر از آرایشگاه بود رفت. داخل مغازه شد و با باقی پولش جعبه کادوی زیبایی به رنگ طلایی با ربان نقره ای خرید.

-حداقل ظاهر کادوم زیبا باشه!

با دلخوری این را گفت و دوباره در ویلای صدفی ظاهر شد. کت قهوه ای را کمی با افسون های تمیزکاری و خاک تکانی تمیز کرد و سر انجام به طرز شیکی داخل جعبه گذاشت.
گوشه گوشه ی ویلای صدفی از رنگ و رو افتاده بود. میز ها دیگر به درخشانی گذشته نبودند. البته نه اینکه خانم خانه تمیز نبود! همه اجزای خانه گرد و غبار فقر گرفته بودند. این سالهای اخیر حتی مجبور به فروش
یک سری از وسایل خانه شده بودند.
فلور جعبه طلایی را در اتاق خواب گذاشت و برای آماده کردن شام شب عید وارد آشپزخانه شد. گوشت های استیکی که مالی به او شب گذشته داده بود وسط میز چهارگوش آشپزخانه افتاده بود و منتظر آماده شدن بود.
فلور تصمیمش را گرفت. از جا بلند شد و شروع به کار کرد. باید تا آنجا که می توانست شبی به یاد ماندنی، صرفه نظر از کادوی نخ نمای دو گالیونی اش، رقم می زد.
**************************************************************


-سلام فلور، عجب بوی خوبی راه انداختی دختر!
-سلام بیل، چه به موقع اومدی، کلی غذای خوب انتظارتو میکشه.

بیل نگاهی به استیک های آبدار و نیم پز روی میز که بخار خوشبویی از آنها متصاعد می شد، انداخت. با اینکه بیل به سبزیجات لب نمی زد و فقط استیک های نیم پز را می خورد، فلور به طرز زیبایی و با شیوه فرانسوی آنها را با انواع سبزیجات تزیین کرده بود. دستاورد دیگر خانه داری فلور روی میز خودنمایی می کرد. ظرفی پر از مایع غلیظ که رویش صدف های آب پز شناور بودند. در ویلای صدفی همیشه برای مناسبت های خاص، سوپ ماهی با دستورالعمل ویژه خانم دلاکور، سرو می شد.

-وای سنگ تموم گذاشتی فلور خیلی عالیه!
-به نظر میاد اصلا انتظارشو نداشتی بیل!

فلور با شک و تردید این را گفت و سپس صندلی میز را برای همسرش کنار کشید.

-فلور عزیزم تو که می دونی منظورم چیه، امیدوارم خیلی خودتو اذیت نکرده باشی.

بیل روی صندلی نشست و با مهربانی این جمله را گفت.
فلور سر شام تقریبا ساکت بود و بیشتر بیل بود که حرف می زد و سعی می کرد فلور را بخنداند. فلور استرس عجیبی گرفته بود. انگار واقعا وقتش رسیده بود! باید کادویی مندرسی که در لفاف زرینی بود را پیشکش همسر مهربانش می کرد.

-فلور چی شده چرا انقدر غمگین به نظر میای؟

فلور طاقتش تمام شد و به سمت اتاق خواب دوید. جعبه طلایی را برداشت و بلافاصله به سمت بیل شتافت.

-عزیزم واقعا دلم می خواست کادوی بهتری بهت بدم. چیزی که واقعا لیاقتشو داری. نه این ...

فلور با سری کج شده روی شانه به جعبه طلایی اشاره کرد. بیل با مهربانی و لبخندی که برای آن صورت زخمی کمی عجیب و غریب بود دست های فلور را گرفت و جعبه را گوشه میز گذاشت و گفت :

-اگه دوس نداری اصلا این هدیه رو بازش نمی کنم. از نظر من هر چی باشه خیلی قشنگ و عالیه.

فلور نفس راحتی کشید و گفت :

-نه بیل بازش کن!



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱:۱۹ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳
#46

دیوید کراوکرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۶ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۸
از تو عبور میکنم . . .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
سوژه ی جدید

سه گالیون و هشتاد و هفت نات ! تمام پولش همین بود و شصت نات آن را پول خردهایی تشکیل میداد که فلور با چانه زدن با بقال و قصاب و سبزی فروش جمع کرده بود. این دفعه ی سوم بود که فلور پول ها را میشمرد، سه گالیون و هشتاد و هفت نات! فردا هم روز عید بود.
ظاهرا به جز این که روی نیمکت کهنه بیفتد و زار زار بگرید، چاره ای دیگری نداشت. همین کار را هم کرد.
او به خوبی پی برده بود که زندگی معجون دردآوری است از لبخندهای زودگذر و انبوه غم و اندوه و سیلاب اشک و زاری .
بعد از آنکه زاری خانم خانه به سر آمد، به کنار پنجره آمد و با چشمانی تار به بیرون، به گربه ی خاکستری رنگی که از کنار نرده میگذشت و برایش به شدت آشنا بود خیره شد .

با خود فکر کرد فردا روز عید خواهد بود و من برای خرید هدیه ی بیل فقط سه گالیون و هشتاد و هفت نات دارم . این هم نتیجه ی ماه ها پس انداز و پول صرفه جویی او بود . از بیست گالیون در هفته که چیزی باقی نمی ماند. به نظر میرسید آن وقتی که آقای خانه هفته ای 40 گالیون حقوق میگرفته حتی پلاک "ویلای صدفی" هم درخشندگی بیشتری داشته است .
مخارج مثل همیشه بیشتر از انتظار او شده بود . فقط سه گالیون و هشتاد و هفت نات داشت که برای بیل هدیه بخرد.
ناگهان از پشت پنجره به جلوی آینه آمد، چشمانش برقی زد و به فاصله ی بیست ثانیه رنگ از چهره اش پرید ؛ به گیسوان بلندش چون آبشار طلایی رنگی میدرخشیدند و شبیه دامنی تا زیر زانویش را پوشانده بودند خیره شد.
بیل دوچیز داشت که خودش و فلور به آن دو می بالیدند. یکی ساعت جیبی طلایی بود که از پدرپدربزرگش به بیل رسیده بود و دیگری موهای فلور.
آنها را ماهرانه به روی سرش جمع کرد و پس از مکث کوتاهی در مقابل آینه دو قطره اشک از روی گونه هایش لغزید و به روی کف ویلا افتاد.
بلوز قهوه اش را پوشید و کلاه همرنگ آن را بر سرگذاشت و به عجله از در خارج شد و به مقصد کوچه ی دیاگون آپارت کرد .


کوچه ی دیاگون


در مقابل آرایشگاه "مادام سوفیا" ایستاد، جمله ی «همه رقم موی مصنوعی موجود است» در روی شیشه ی ویترین مغازه توجهش را جلب کرد. نگاهی به پولی که در دست داشت انداخت ، خواست داخل رود که صدایی او را از این کار بازداشت .
- دخترم ، دخترم ، شب عیدی میخوای برای شوهرت یک هدیه ی خوب بخری؟ بیا این کت رو ازم بخر ، فقط دو گالیون ، خیلی کت_ خوبیه ، قول میدم شوهرت خیلی خوشحال میشه

به صورت پیرزن نگاهی کرد ، به نظرش خیلی آشنا می آمد.

- نه خانم ، ممنونم ازتون ولی من قصد دارم چیزه دیگه ای بخرم

پیرزن نزدیکش شد ، دست های فلور را محکم گرفت و صورتش را به او نزدیک تر ساخت .
-مطمئن باش هیچی به اندازه ی این کت شوهرت و تو رو خوشحال نمیکنه ، حتی اون زنجیری که واسه ساعتش میخوای بخری هم نمی تونه .
پیرزن دو گالیون از دست فلور برداشت ، کت را به دست دیگر او داد و فوری غیب شد .
فلور که مسخ شده به جایی نگاه میکرد که چندلحظه پیش پیرزن آنجا ایستاده بود .
صدای پیرزن در ذهن فلور مانند بذری که از دل خاک جوانه کند و سر بیرون بکشد ، بلندتر میشد .
-این یک کت معولی نیست ، جادوییه ، فقط کافیه که بپوشید ، اون وقت خودش میدونه که چقدر نیاز دارید .


بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۳:۰۵ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#45

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سوژه سیاه...

عشق تا کجا پیش میرود؟ آیا عاشقی وجود دارد که به معشوقش بگوید اگر به جهنم هم بروی همراه تو خواهم آمد و بهشت برین را رها خواهم کرد؟ به جهنم رفتن یک شخص ذات او را عوض خواهد کرد یا او را قویتر خواهد کرد؟ این ها در قصه ها هستند؟... یادمان نرود، قصه ها برگرفته از واقعیت ها هستند...

همه روی سفید فلور دلاکور را دیده بودند. پریزادی آبی چشم، مو طلایی و برف رنگ. همه او را دوست داشتند و ستایش میکردند:...
تصویر کوچک شده


همه می اندیشیدند که پریزاد قصه ما با معشوقش بیل ویزلی خوشبخت خواهد شد اما کسی چه میداند سرنوشت چه در آستین دارد؟ دو زوج زیبا و خوشبخت همراه با زندگانی ای آرام و بچه هایی سر به راه و یا؛ داستانی وارونه، سیاه و حماسی؟ کدام ارزش بیشتری دارد؟ فلور دلاکورها و بیل ویزلی هایی خوشبخت و آرام و تکراری در سر تا سر تاریخ... یا قهرمانانی حماسه ساز که تا آخرش میروند...گور پدرش که چه پیش می آید...


صبح یک روز بهاری
پراونه ها در اتاق خواب ویلای صدفی پر میزدند. نور خورشید با ملایمت و آهستگی از پنجره به درون میتابید. گویی میخواهد کسب اجازه کند. نور هم در برابر شاهزاده های ما خجالتی بود. فلور دلاکور، پری قصه ما، چشمانش را گشود، لبخندی ناخوداگاه زد و در آغوش بیل باز هم فرو رفت...

زندگانیشان مانند دانه های انار خوشمزه، ترش و شیرین و بهشتی بود. زوجی بودند که زبانزد همه بودند. روزهایشان مانند رویا میگذشت تا اینکه جنگ شد. جنگ رحم ندارد. بیل انسان شجاعی بود و نمیتوانست پا پس بکشد. به جنگ رفت. زخمی شد. زخمی کاری. زخمی در اثر گاز یک گرگینه. همه میگفتند که او رفتنی است ولی فلور او را زنده نگه داشت...

هیچکس نمیتواند عمق فاجعه را درک کند. هیچکس نمیتواند بفهمد فلوری که تازه عروس بود و زندگی ای مافوق زمینی برای خودش و همسرش تصور میکرد وقتی در چهره زخمی و پر خراش بیل مینگرید چه گونه زیر زبانش تلخ میشد ، استرس سر تا سر وجودش را میگرفت و مانند جوان های عاشق گریه میکرد، میخندید و بی تابی میکرد. تازه عروس قصه ما مزه درد را نچشیده بود.

از زندگی چه میخواهی؟ سقوطی آرام و بدون مانع یا صعودی سخت و با مانع های فراوان؟

هیچ کس آن روی فلور را ندیده بود. حتی مالی ویزلی به عروسش حق میداد. روزی او را به گوشه ای کشید و در حالی که هر دو زار زار گریه میکردند گفت:
_ فلور، فلور عزیزم، تو تا همینجاش هم نشون دادی که چقدر وفاداری ولی مجبور نیستی بازم ادامه بدی. تو پریزادی. جوانی. دنبال زندگیت برو. ما مراقب بیل خواهیم بود.

فلور برآشفت و به مالی ویزلی گفت: "لطفا دیگه حتی یه بار هم همچین حرفی رو پیش من نزنید!"

فلور قبول نکرد که کسی برای کمک به او در ویلای صدفی بماند. همه رفتند و فلور مانند همسری بینهایت مهربان بیل ویزلی را تیمار میکرد. بیل هر روز تغییر میکرد. روی بدنش پشم های گرگ گونه بلندی روییده بودند و دندان هایش بلند شده بود. در همه این روزها زنده بود و نفس میکشید ولی چشمانش را نمیگشود...

بعد از دو هفته بالاخره چشم هایش را گشود و اولین چیزی که دید لبخند محو همسرش در کنار تختش بود. خواست حرف بزند که متوجه شد چقدر صدایش کلفت شده است. از روی تخت بلند شد. احساس میکرد آدم جدیدی شده است. میتوانست با یک دستش یک کاناپه را به راحتی بلند کند. میتوانست در تاریکترین ساعات شب بدون ذره ای دلهره در جنگل پرسه بزند. میتوانست با هر موجودی بجنگد. گاز گرینه از بیل، جادوگری گرگ گونه ساخته بود.

فلور اما همچنان عاشقانه او را مینگریست و سعی میکرد مانع زندگیش نشود. بیل شب ها به درون جنگل اطراف ویلای صدفی میرفت، زوزه میکشید، شکار میکرد و حتی یک گله برای خودش پیدا کرده بود. بالاخره روز موعود فرا رسید...

اگر میخواهی بفهمی چقدر قوی هستی، تصور کن با ارزشترین شخص یا وسیله یا امید زندگیت را ازت بگیرند... چه خواهی کرد؟ ممکن است زنده بمانی ولی بدون شک تغییر خواهی کرد...دیگر انسان سابق نخواهی شد و چه تغییری است آن تغییر... چقدر جالب، شگفت انگیز و خیالی است. تعبیر یک رویا در یک زندگی انسانی واقعی و زمخت. انسانی مانند آب روان به گدازه های روان آتشفشان تبدیل خواهد شد... و کسی چه میداند؟ آب روان سرنوشت سازتر است یا گدازه های آتشفشان؟ آب روان جهانی را پس از میلیاردها سال تغییر خواهد داد و فوران آتشفشانی جهانی را پس از یک ساعت...

روز موعود فرا رسید... بیل مصمم در جلوی فلور دلاکور قرار گرفت و بدون ذره ای ترحم گفت:
_ فلور روز جداییمونه! ما راهمون جداست. تو میتونی در نهایت خوشبختی زندگی کنی و من هم زندگی ای که الان درونم طلب میکنه رو جستجو خواهم کرد. تو پریزادی و من یک گرگ سرکش...

فلور زجه زد، ناله کرد، التماس کرد ولی هیچ تغییری در نظر بیل بوجود نیامد... در نهایت فکری به ذهنش رسید...

تا حالا از دست دادن را تجربه کرده ای؟ شده است در بچگی شخصی جا مدادی محبوبت را به زور از دستت در بیاورد؟ هنوز مزه تلخ زیر زبانت را یادت هست؟ خاطره اش از ذهنت پاک نمیشود... و هر چه بزرگتر میشوی از دست دادن سخت تر میشود... از دست دادن را در بزرگسالی تجربه کرده ای؟ اگر کرده ای احساس فلور را درک خواهی کرد... تا پای جان ادامه میدهی تا از دستش ندهی ولی اگر خودش نخواهد...هر چقدر هم ادعای ایستادگی در زندگی داشته باشی جز احساسی که میگویم احساسی نخواهی کرد... جز احساس اینکه یک زباله ای حس دیگری نخواهی کرد... بعید میدانی زنده بمانی ولی امید لعنتی! امید و امید و امید...همان یک اپسیلون امید به بازگشتش زنده ات نگاه خواهد داشت و چه امید مسخره و البته زندگی سازی...همه چیز از همان یک ذره آغاز میشود...جهان از نقطه آغاز شده است...خط های بزرگ از نقطه آغاز میشوند ...

فلور در مرحله دست و پا زدن بود هنوز... فکری دیوانه وار به ذهنش رسید... بعضی ها در این موقعیت ها فرار به جلو میکنند... به سوی معشوقشان سفر میکنند...فلور به جلو رفت و محکم در گوش بیل زد، بیل خرناسی کشید و موهای روی بدنش سیخ شد، ناخن هایش بلند شد و دندان هایش بیرون زد و آرام گفت:"فلور، برو! برای خاطر خودت برو!"...فلور اما دوباره محکمتر در گوش بیل زد و واقعه اتفاق افتاد...

بیل به خودش آمد که متوجه شد روی بدن معشوق سابقش افتاده است، از دهنش خون میچکد و شانه فلور را گاز گرفته است... درکش بقدری برایش سخت بود که مانند سگی که به آن تازیانه زده باشی فقط تغییر شکل داد، عووووو عووووووو کرد و به درون جنگل فرار کرد...

چند ساعت گذشت، نور ماه به درون ویلا و روی بدن فلوری افتاد که بقدری خون از دست داده بود که امکان نداشت زنده بماند، در حالی که آخرین نفس هایش را میکشید و از چشم هایش اشک سرازیر بود، ماه روی صورتش تابید، قبلش با شدت بینهایت زیادی شروع به تپیدن کرد...خون درون رگ هایش فواره زد، گوش هایش تیز شد، موهای طلایی اش قهوه ای شد و.... فلور زنده شد، اما نه فلور سابق... فلوری که مانند معشوقش گرگینه شده بود...
تصویر کوچک شده


هنوز هم به پایان داستان خوب علاقه مندی؟ به گل و بلبل شدن همه چیز؟ اگر معتقدی از اینجا به بعد را نخوان. اینطور در نظر بگیر گه فلور به درون جنگل رفت، بیل را پیدا کرد و هر دو گرگینه با پایان عمر با خوشی در کنار هم و به دور از هر مزاحمی زیستند.

اما اگر حماسه های وحشتناک را میپسندی، بدان که فلور بعد از گرگینه شدن دیگر حتی بیل اّش را هم نمیخواست... معشوق سابقش را نمیخواست... زیرا او بعد از یک عمر تازه فهمیده بود، مزه جوشیدن خون یک گرگ در زیر پوست هایت چیست... چه کارهایی میتوانی بکنی و به کجاها میتوانی آزادنه بروی و زندگی کنی و...

البته فلور نمیتوانست بیل را ببخشد... نمیتوانست از یاد ببرد در روزهای بیچارگی چطور تنهایی مراقب معشوقش بود ولی وقتی او دوباره سر پا شد چطور فلور را مانند آب دهان به بیرون تف کرد...فلور زندگی ای آزاد برگزیده بود... او از آن جا رفت. به سرزمین آزاد دیگری رفت...ولی چه کسی از سرنوشت خبر دارد؟ شاید آن ها روزی دوباره با هم رو در رو میشدند...در قامت دشمن! گله های گرگ ها همیشه با هم سر جنگ دارند...



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳
#44

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- دوباره همدیگه رو دیدیم... بابا!

رون ویزلی به دختر مسلحش که رو در رویش با پوزخند ایستاده بود نگاه کرد، دختری که یک روز وقتی هنوز سنی نداشت، یادداشت کوتاهی گذاشته بود و برای همیشه به جبهه‌ی دشمن پیوسته بود... چقدر رون آرزو داشت که او هم تمام این سال‌ها تحت طلسم فرمان بود.

- رز...

رز با صدای بلند خندید.... نه، او دلیلی نداشت مثل فلور خیانت کند و افرادی که روزگاری خانواده‌اش بودند، کمترین اهمیتی برایش نداشتند. طلسم سبزرنگ دختر موقرمز، رون را غافلگیر کرد و درست از کنار گوشش رد شد. غلتی زد و فریاد کشید:‌

- پتریفیکوس توتالوس

****************************

کمی آنسوتر، دو مرد با هم گلاویز شده بودند، دوئل نمی‌کردند، حداقل نه با چوبدستی... بلکه درست مثل مشنگ‌ها کشتی می‌گرفتند... با مشت و لگد.. با چنگ و دندان!

بیل ویزلی با تمام قوا فنریر گر‌ی‌بک را به عقب هل داد و به سرعت روی پاهایش ایستاد و چوبدستی‌اش را کشید.

- استوپیفای

اما حریف درنده‌اش به راحتی جا خالی داد و او نیز چوبدستی اش را کشید.

- سکتوم سمپرا

بوی خون، پره‌های بینی‌اش را به بازی گرفته بود، همانطور که تدی و ریموس نیز لحظه‌ای حریفانشان را فراموش کردند و به سمت منبع آن برگشتند، جایی که بیل در این مایع سرخ‌رنگ حیات می‌غلتید و گری‌بک هر لحظه به او نزدیک‌تر میشد و دندان‌هایش را نشانش میداد.

- آواداکداورا

فلور جسد گری‌بک را از روی بیل کنار زد و به سرعت مشغول ترمیم زخم‌هایش با ضد طلسم شد. ویزلی ارشد به زنی که هنوز هم جایی در قلبش را تسخیر کرده بود لبخند زد و زمزمه کرد:

- تو برگشتی... ویکی...
- هدیون نگو... من ویکی نیستم...

این‌بار لبخندش شیطنت‌آمیز بود، منظور بیل را خوب می‌دانست... نشنیده می‌توانست افکارش را و نقشه‌هایی که برای آینده در سر داشت را بخواند.

- چی شد؟.... فلور....نـــــه!

لبخند بر لبان فلور دلاکور خشک شده بود، انگار زمان در چهره‌اش مکث کرده بود... مکثی ابدی ... هنگامی که پیکر بی‌جانش کنار بیل به زمین غلتید، توانست ولد‌مورت را ببیند که میگفت:

- زن سابقت خیلی زودتر باید تنبیه میشد، ویزلی! صحنه‌ی جالبی باید باشه وقتی دخترت جسد هم مادرش رو میبینه، هم پدرش... و بعد... سه قبر در کنار هم... خانواده‌ی خوشبخت!

خنده‌ی سرد ولدمورت با صدای گرم ولی خشمگین دیگری متوقف شد.

- فکر کنم امروز به اندازه‌‌ی کافی جنایت کردی، تام!

به نظر می‌رسید همه‌ی آنهایی که در محوطه‌ی ویلای صدفی حضور داشتند، حریف خود را فراموش کرده و به دوئل پیر محفل و لرد سیاه نگاه می‌کردند.
بلاتریکس، مجروح و خلع سلاح شده، خودش را به سمت جایی که اربابش دوئل میکرد می‌کرد میکشید و از آلیس فاصله میگرفت.
جیمز، کنار لوپین پدر و پسر ، با تحسین دامبلدور را تماشا میکرد که فارغ از سن و سالش، به چابکی با حریف دیرینه‌اش مبارزه میکرد.
ولدمورت نیم‌نگاهی به اطرافش انداخت، نیمی از یارانش سقوط کرده بودند و وحشت را در چهر‌ه‌ی سایر مرگخواران می‌دید. آیا ترس در چهره‌ی خودش هم مشهود بود؟

به سرعت به سمت بلاتریکس رفت و لحظه‌ای بعد هر دو ناپدید شدند و بعد دانه دانه‌ی مرگخوارهایی که می‌توانستند آپارات کنند.

****************************

- فکر نمی‌کنم هیچوقت دیگه پامون رو اینجا بذاریم.

خانه‌ی قدیمی بیل ویزلی درهم شکسته بود.. درست مثل خودش که به آرامی کنار فلور اشک می‌ریخت. تدی نگاهش را از آوار ویلای صدفی گرفت و به جیمز نگاه کرد.

- به قول معروف.. هرگز نگو هرگز! شاید یه روزی... یه زمانی... اما فعلا...

آهی کشید و دوباره به بیل و فلور نگاه کرد.

- دو نفر هستن که بیشتر از هر وقتی لازمه کنارشون باشیم.

امواج سهمگین، بی مهابا یکی پس از دیگری به صخره‌های بلند کنار ساحل سیلی می‌زدند و با غرشی از سر رضایت به بستر دریا باز‌ می‌گشتند و راه را برای موج بعدی حملات باز می‌کردند. پرتوهای خورشید نیز رفته رفته در چشم سنگ‌ها رنگ خون می‌گرفتند و این ضیافت پر‌‌آشوب را آشفته‌تر می‌ساختند. صخره‌ها اما خاموش بودند، در سکوت با سری افراشته و تنی زخم‌خورده مقاومت می‌کردند که سقوط آنها مساوی بود با فروریختن آنچه از ویلای صدفی و خاطراتش باقی مانده بود. گویی آنها نیز صدای لوپین جوان را شنیده بودند.

شاید یک روزی... یک زمانی... کسی آن را از نو می‌ساخت.


پایان




تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳
#43

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
وینسنت که از پا درآمد و با طناب نامرئی، جمعش کرد؛ چشمان جستجوگرش را در تمام میدان چرخاند. باید پیدایش می‌کرد. باید آن زن را پیدا می‌کرد. زنی را که چنین بی‌رحمانه دخترک پر شر و شور محفل را از پا درآورده بود.. زنی که چندین سال قبل، خودش را از پا درآورده بود.

چشمانش برقی زدند. پیدایش کرد! بی‌اعتنا به طلسم‌هایی که از کنارش می‌گذشتند، از میان میدان مبارزه به آن سمت دوید. اهمیتی نمی‌داد.. به هیچکس اهمیتی نمی‌داد.. فقط باید دستش به او می‌رسید..!

با خنده و تفریح دور خودش می‌چرخید و هم‌زمان با سه نفر می‌جنگید. نفر سوم که با انفجاری دلخراش به گوشه‌ای پرتاب شد، لارتن به سمت بلاتریکس چرخید تا..

- نــــه! اون مال ِ منه!

آلیس جیغ‌زنان به آن سمت دوید. اجازه نمی‌داد.. دیگر اجازه نمی‌داد به کسی آسیب بزند. لحظه‌ای گویی همه‌چیز از حرکت ایستاد. لارتن و بلاتریکس، به زن گیسو نقره‌ای خیره شدند و بعد...

لارتن لبخندی زد و آرام گفت:
- با کمال میل.

سپس به سرعت چرخید و دور شد. آلیس و بلاتریکس، شکنجه‌گر و شکنجه‌شده، بعد از سال‌ها بهم رسیدند. این‌بار دیگر آلیس در هم نمی‌شکست.. این بار دیگر فرار نمی‌کرد!

پوزخندی روی لب‌های بلاتریکس رقصید:
- روزت به شر و بدبختی.. آلیس لانگ‌باتم!

آلیس خندید. آرام بود.. به طرز عجیبی، آرام!
- روز بخیر بلا.

و بلاتریکس فهمید حقیقتاً از آن آلیس سابق، چیزی باقی نمانده‌است..
-____________________________-

نفسش بند آمد. نه این که زیبایی آن زن، تأثیری رویش داشته باشد، بلکه شباهتش با آن چشمان آشفته و اشک‌آلود، که بی محابا می‌جنگید و پیش می‌آمد؛ به دختری که دوستش می‌داشت؛ نفسش را بند آورد.

از کنار دافنه و پادما که در تلاش بودند بر ویلبرت با آن سرعت خیره‌کننده‌ش غلبه کنند، گذشت. فلور که چرخید تا از روی پیکر بی‌حرکت کسی بگذرد، مرد جوان را رو در روی خودش دید.

تدی به آرامی گفت:
- دفعه‌ی اول...

فلور به میان حرفش پرید:
- ویکی کجاست؟!

ولی تدی بی‌توجه، ادامه داد:
- هیچ‌شباهتی بین تو و اون نبود. تو یه پارچه شرارت و بی‌رحمی بودی و اون یک پارچه معصومیت و مهربونی. ولی حالا...

فلور حتی قدرت تکذیب حرف‌های او را نداشت:
- عوض شدی زن‌دایی. حالا خیلی شبیه ویکی ِ منی.

لبخندی زد که می‌شد گفت دوستانه است:
- و باور کن این چیزیه که خیلی باید بهش افتخار کنی..

قطره اشکی از گوشه‌ی چشم فلور روی گونه‌ش چکید:
- تنها چیزیه که شاید بهش افتخار کنم..

و ناگهان چرخید. دیگر روبه‌روی تدی نایستاده بود..!
-__________________________-

- ویکی..

ویکتوریا، نگران و پریشان، به سمت ویولت پرید. دختر ریونکلاوی، با سخت‌کوشی یک هافلپافی در تلاش بود چیزی را به ویکتوریا بگوید.
- چیزی نیست ویولت. جات امنـ...
- ویکی.. معذرت می‌خوام..

ویکی به چهره‌ی دردکشیده‌ی ویولت که حتی پاک کردن خون‌ها هم کمکی به بهتر شدنش نکرده بود، خیره شد. چه گفت؟! معذرت خواست؟!
- برای چی؟!

ویولت به چشمان درشت و شفاف ویکتوریا خیره شد. زیبا بود. نه به خاطر چشمانش، یا رنگ موهایش یا پوست صاف و بدون نقصش. زیبا بود.. چون خودش هم حتی نمی‌دانست چقدر زیباست.. زیبا بود، چون پاک بود..
- معذرت می‌خوام.. که.. دیر رسیدم.. ویلا.. برای.. نجاتت..

احساسی غریب، ملغمه‌ای از اندوه و خنده و ناباوری، وجودش را در نوردید. دست ویولت را محکم گرفت و فشار داد. با صدایی ملایم و نرم گفت:
- تو همین الان هم منو نجات دادی.. هیــس.. آروم بخواب.. من پیشتم..

و اشکی که در چشمانش جمع شد، حقیقی‌ترین لبخند دنیا را به تصویر کشید..


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۲۰:۲۷:۱۵

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳
#42

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- تو..بزدل!!..
- نه! جیمز! نرو!!

جیمز با قدرتی فراتر از حد انتظار تدی، خودش را از بند بازوان برادر جدا کرد و از میان طلسم های رنگارنگ میدان، به سوی ویولت دوید.

- بمیر پاتی کوچولو! آواداکداورا!
جیمز به موقع روی زمین شیرجه زد. درست در جایی که انگشتانش تنها چند سانتی متر با موهای آشفته ی ویولت بودلر فاصله داشت. موهای لختی که میان لخته های کهنه ی خون، خشکیده بودند.
- اون..کوچولو...نیست..استوپیفای!

این صدای تدی بود و بعد از آن صدای قهقهه های بلاتریکس که طلسم بیهوشی لوپین جوان را دفع کرده بود. جیمز نیم نگاهی به بالا انداخت. پاهای ریموس را تشخیص داد که کنار آرنجش قدم گذاشت و بی توجه به او و ویولت، به استقبال لودو بگمن رفت.
سینه خیز جلو رفت. زمزمه کرد:
- ویولت؟

میان فریاد دشمنان و دوستانش، به زحمت می توانست صدای نفس های سنگینش را بشنود.
- باید از اینجا بریم ویولت. میتونی رو پات وایسی؟!
ویولت حتی چشم هایش را باز نکرد. صورتش غرق خون بود.
- از این جا ببرش جیمز!
این فریاد آلیس بود که پشت به جیمز و ویولت، رو در روی وینسنت کراب می جنگید.

جیمز تصمیمش را گرفت. مطمئن نبود ویولت حتی به هوش باشد. زانو زد و چوبدستی اش را غلاف کرد. بعد به آرامی یکی از بازوهای ویولت را بلند کرد. چهره ی دخترک از درد، در هم رفت.
- چیزی نیست. تحمل کن. داریم میریم خونه.

ویولت را به شانه اش تکیه داد و دستش را دور کمر بودلر ارشد حلقه کرد. وقتی بلاخره سرش را بالا گرفت، اولین چیزی که دید، اخگری سبز رنگ بود. سرش را دزدید و ویولت را هم خم کرد. لینی وارنر در چند قدمی اش با تاسف سر تکان می داد:
- برات سنگین نیست جیمز کوچولو؟ بذار کمکت کنم!

اینبار با چوبدستی، ویولت را هدف گرفته بود.
جیمز یخ زد. سرعت کافی برای عکس العمل را نداشت.
به محض دیدن جرقه ی سبز رنگ، چرخید. ویولت را با بیشترین سرعتی که می توانست عقب کشید و چشم هایش را بست.

- منتظر چی هستی جیمز!؟ ببرش خونه! بجنب!

بیل ویزلی دوباره فریاد زد:
- اینکارسیروس!

آخرین چیزی که جیمز قبل از آپارات کردن دید، لینی وارنر بود که میان طناب های جادویی بیل، دست و پا می زد.

آپارات - خانه ی گریمولد:

- جیمز! ویولت!
جیمز سیریوس بی توجه به ویکتوریا به سمت نزدیکترین کاناپه حرکت کرد و ویولت را به آن سپرد. در حالیکه زخم های دخترک را بررسی می کرد با عجله توضیح داد:
- گیجی. میدونم. تو رو تدی و دایی بیهوش کردن و اونطوری نگام نکن! برای کارشون دلیل داشتن! الان وقت ندارم توضیح بدم. مرگخوارا تو ویلان. ما درگیر شدیم..نه! گوش کن! تدی خوبه، باباتم خوبه! دامبلدور اونجاست. همه اونجان. نیازی نیست نگران باشی! فقط به زخم های ویولت برس و از گریمولد تکون نخور. من باید برگردم ویلا.
- نه!

جیمز بی توجه به دختردایی اش چشم هایش را بست تا آماده ی آپارات شود.
- منم میام! همه اونجان!..من نمیتونم اینجا باشم!..من..من ترسو بودم..حق با تو بود!..من تو تمام مدتی که بقیه داشتن درد می کشیدن اینجا بودم..من..

جیمز چشم هایش را باز کرد و به ویکتوریا نگاه کرد:
- ویکی..من اشتباه می کردم.
حالا پاتر جوان به پاهایش نگاه می کرد:
- حق با من نبود. حق با تدی بود. بعضی‌ها برای جنگیدن تو میدون نبرد ساخته نشدن، اما دلیل نمیشه جنگنده نباشن..
ویکتوریا مات و مبهوت، گوش می داد.

جیمز زمزمه کرد:
- من همیشه بهت حسادت کردم.. اهمیتی نمیدم که چند سالمه و چه موقعیتی دارم. من در مورد اون.. در مورد همه ی آدمایی که بهشون اهمیت میده، همیشه حسود بودم!..این فقط تو نیستی ویکتوریا.. من به همه ی آدمایی که هر روز می بیننش حسودی میکنم.. من به همه ی آدمایی که بهش میگن "رفیق" حسودی می کنم..من اونقدر احمقم که حتی به گرگینه هایی که شبا باهاشون میره شکار حسودی میکنم!..
- جیمز..

جیمز دستش را بالا برد.
- میدونم. خودم میدونم که بچه م. اما اون تا دلت بخواد مَرده ویکتوریا. داداش من یه مرد واقعیه. یکی که بم نشون داد برای داشتن یه برادر واقعی لازم نیس هم خون و هم عقیده و هم سن باشیم!..اینجا بمون ویکتوریا. خونه بمون که تدی یه چیزی برای برگشتن داشته باشه. تو خوب میدونی باید کجا باشی که نگرانش نکنی. حتی اگه به معنی نگرانی خودت باشه. این معنی شجاعته دختردایی! تو خوب بلدیش!

جیمز این را گفت، لبخندی به ویکتوریا زد و او را با ویولت ِ بیهوش، تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۱۴:۰۲:۱۱


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳
#41

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
- پاشو وایستا!

ضربه ای که به پهلوی دخترک زد، باعث بلندشدن ناله ی دختر شد. پلک هایش می لرزیدند، قطرات اشکِ پشت پلک هایش آماده سرازیر شدن بود، حس می کرد چشم هایش از حدقه بیرون زده اند و سرش درحال ترکیدن است. دست هایش را روی زمین فشار داد اما دست هایش قدرت تحمل وزنش را نداشتند و با صورت به زمین خورد. مزه ی خون را در دهانش حس کرد و صورتش را درهم کشید.

چیزی در کنارش به زمین خورد. منتظر خوردن ضربه ای دیگر به پهلویش و یا حتی کشیده شدن مویش بود، اما اتفاقی نیفتاد.

- اگه یه کروشیو دیگه دلت نمی خواد، پاشو چوبدستیتو بردار و گورتو گم کن!

سرش را بلند کرد و چوبدستی اش را در چند سانتی چشمانش یافت. دستش را دراز کرد و چوبدستی را در میان انگشتانش گرفت و چند لحظه به آن خیره ماند. چوبدستی را در دستش فشرد.

- می تونی با این بلاتریکس رو از بین ببری!

قلبش به او نهیب می زد که چوبدستی را بلند کند و بدترین طلسمی را که به ذهنش می رسد را روی بلاتریکس اجرا کند اما عقلش...

خودش را چندمتر روی زمین کشید و از مرگخوارها فاصله گرفت. چشم از پوزخند وحشتناک بلاتریکس برنمی داشت. اصلا از این وضعیت خوشش نمیامد. حس کرد دست هایش جان گرفته اند و بالاخره می تواند روی پاهایش بایستد. چرخید و چشمانش با چشمان دوستانش که از پشت پنجره ی ویلا به او خیره شده بودند، یکی شد. بعد از مدت ها لبخندی روی لبش نشست و قدمی به سوی ویلا برداشت. باورش نمی شد که مرگخوارها رهایش کرده اند. با شناختی که از آن ها داشت...

- کروشیو!

قلبش در سینه فروریخت. وقتی روی زمین افتاده بود و از درد به خود می پیچید، در ویلا که با شدت باز شد و دوستانش که تک تک بیرون آمدند و طلسم های رنگارنگی که از بالای سرش می گذشتند، آخرین صحنه ای بود که از جلوی چشمانش گذشت.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۰:۱۷ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳
#40

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

- پروفسور شايد...

- نه جيمز، براى بار هزارم، نه. اگه مى شد تدى رو هم مياوردم با خودمون. هيچكس نمى دونه اونا با چند نفر دارن ميان.ما به تمام نيرو مون اينجا احتياج داريم.

جیمز همان طور که با نارضایتی طلسم های مختلف را روی ورودی های ویلا می گذاشت، غرولند کنان گفت:
-من نمی فهمم چرا جای دایی بیل من نمیتونستم پیش تدی بمونم.

که البته کاملا توسط دامبلدور نادیده گرفته شد. جیمز هم توقع نداشت به گریمولد بازگردانده شود. یعنی... خب هر کسی یک روشی برای مقابله با نگرانی و دلشوره دارد و روش جیمز هم غر زدن بود. در آن لحظه هیچ چیز به اندازه ی غر زدن جواب نمیداد. دهانش را باز کرد تا دوباره...

-پروفسور خبرای مهمی داریم. شاید مجبور شیم توی برنامه هامون تغییری بدیم. داریم میایم.

دهانش را بست. سکوت که میکرد دلشوره اش شدت می گرفت و پاترونوس تدی که به یک باره میان ویلای صدفی ظاهر شد، سکوت مرگباری را حکم فرما کرد. لحظه ای هیچ کس از جایش تکان نخورد و بعد، دامبلدور به آرامى، از ويلبرت خواست:
- ممكنه طلسم ضد آپاراتت رو..؟

ویلبرت با سرفه ی مودبانه ی دامبلدور به خودش آمد و با دستپاچگی گفت:
- بله، البته.

طلسم ضد آپارات منحصر به فردی که روی ویلا گذاشته بود را شتابان برداشت و همین که دستش را پایین آورد با صدای "پاق" خفیفی بیل و تدی پدیدار شدند.

جیمز بدون اینکه از جایش تکان بخورد با دهانی که خشک شده بود پرسید:
- ویکی کجاست؟

و از نگاه تدی دهانش خشک تر هم شد. برادرش به آرامی گفت:
- من فکر میکنم بهتره سریعتر دنبال ویولت بگردیم. ویکی تحت طلسم فرمان بوده.

باز دوباره سکوت برقرار شد.گویی ثانیه ها کش می آمدند. آلیس سکوت اضطراب آور را شکست.
- یعنی... از کجا فهمیدید؟ ویکی کجاست؟

تدی دستانش را بالا آورد:
- طلسم فرمان رو از روش برداشتیم و الان توی گریمولد خوابیده. سعی کرد به من حمله کنه و از اینجا فهمیدیم تحت طلسم فرمانه.

واقعا زمان مناسبی نبود که جیمز با خشم به دامبلدور بگوید «دیدی گفتم؟!»، و الا بدون تردید گفتنش می توانست لذت بخش باشد. صدای تدی او را به زمان حال برگرداند.
- فک میکنم الان ویلا دیگه خیلی مهم نباشه پروفسور. به نظرم...

نگاهش به یک باره رو به رویش میخکوب شد. جیمز نمی خواست بداند... نمی خواست برگردد... نمیخواست ببیند تدی پشت پنجره های ویلا چه دیده است...

- دامبلدور و بقیه ی محفلی های سفید که اون تو قایم شدید...

صدای بلاتریکس نبود... نه... صدای بلاتریکس نبود...

- و آلیس عزیزم که با هم خاطره های شیرین زیادی داریم.

جیمز چرخید. به کندی چرخید و مثل تمام همرزمانش، رو به روی پنجره قرار گرفت. می دانست که نمیخواهد ببیند. چشمانش میدید و قلبش، بی طاقت از پذیرش سر باز می زد. دختری که غرق در خون اما به وضوح هوشیار دنبال بلاتریکس لسترنج روی سنگلاخ کشیده می شد و می آمد، ویولت نبود. نمی توانست باشد. میان موهای گره خورده اش روبانی دیده نمی شد. ویولت نبود... نه...؟

-براتون یه نمایش مفرح و هیجان انگیز تدارک دیدم. مطمئنم از این یکی خیلی خوشتون میاد. کروشیو!

طلسم شکسته شد.فریاد زد:

- ولش کن! لعنتی! ولـ..

چوبدستی اش را بیرون کشید تا بی محابا به آن زن هجوم برد که دستانی او را محکم نگه داشتند. نمی دانست چه کسی. اهمیتی هم نمیداد. پیچ و تاب میخورد و فریاد میزد.

-ولم کن! ولم کنین! باید جلوشو بگیریم...
- جیمز آروم باش. این هیچ کمکی...
- آروم باشم؟ ! صدای جیغ هاشو نمی شنوی؟ داره می کشدش!
-جیمز وایسا!
- تو اهمیتی نمیدی!

خودش را با چرخشی از دستان برادرش رهاند و رو به رویش ایستاد. چهره ی تدی رنگ پریده و خشمگین بود. شايد حتی بیشتر از جیمز. هر دو در چشمان هم خیره شدند. تدی با تحکم ولی به آرامی گفت:
- سر جات وایسا جیمز. خودتو به کشتن دادن کمکی به اون نمیکنه!

جیمز با نگاهی گستاخ و آشفته، فقط به تدی خیره شد.صدای قهقهه ی بلاتریکس و جیغ های ویولت در سرش زنگ می زد. به تندی برگشت، پنجره را باز کرد و فریاد زد:
- همه ی قدرتت همینه بلاتریکس؟ شکنجه ی دختری که حتی چوبدستی هم نداره؟به اندازه ی اربابت ترسو و بی عرضه ای لسترنج!

صدای سرد و بی روحی خبر از نزدیک شدن زمان رویارویی نهایی دو جبهه داد:

- ما بی عرضه و ترسوییم پاتر؟ شاید بد نباشه با حضور شجاعانه ت جلوی یاران ما این موضوع رو دوباره بررسی کنیم.

بعد مکثی کرد:
- بلاتریکس. به حریفتون چوبدستی بدید اگه مشکلش اینه...هر چند بعید میدونیم بتونه روی پاهاش وایسه!

خنده ی دسته جمعی مرگخواران، به محفلی ها فهماند که آنها خیلی بیشترند. خیلی خیلی بیشتر! ...



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۵:۰۲:۰۰
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۵:۰۸:۳۲
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۱۴:۵۲:۳۰
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۱۵:۳۳:۱۶

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۳
#39

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
خانه‌‌ی شماره‌ ۱۲ میدان گریمولد، در سکوت مطلق بود. به جز بیل ویزلی و دخترش، تنها یک فرد دیگر آنجا مانده بودند و سایر اعضای محفل به ویلای صدفی بازگشته بودند تا آنجا را از نظر وجود مرگخوارها بررسی کرده و چند طلسم حفاظتی در اطرافش برقرار کنند.

با صدای چند ضربه‌ی آرام،‌بیل ویزلی به سمت در رفت و تدی را پشت آن یافت. زیر سایه روشن شمع‌ها، چهره‌ی تدی درهم ‌تر از چیزی که بود به نظر می‌رسید و بیل چهره‌ی خودش را در صورت لوپین جوان دید.

- میتونم ببینمش؟
- الان خوابیده... ولی آره... بیا تو.

تدی از بین در، نگاهی به بستر ویکی انداخت و اندام نحیفش را دید که گوشه‌ی تخت جمع شده بود و صورتش که پشت دسته‌ای از گیسوان طلایی‌ پنهان شده بود. آه کوتاهی کشید و گفت:

- وقتی بیدار شد برمی‌گردم...

بیل لبخند زد و او را تماشا کرد که به انتهای راهرو می‌رفت... جایی که اتاق دامبلدور قرار داشت.
قدح اندیشه‌ درست وسط اتاق بود و تصاویری مبهمی در آن شکل می‌گرفتند و نا‌پدید میشدند.

-... «خاطره‌ای هست که باید دیده بشه...». باز چه خوابی برای ما دیدی پروفسور؟

تدی نفس عمیقی کشید و وارد خاطره‌ی دامبلدور شد. به سرعت دریافت که باید جایی وسط جنگل ممنوعه باشد ولی مطمئن نبود چه سالی، هر چند به زودی جوابش را پیدا کرد. پروفسور دامبلدور، از کنار زن جوانی رد شد و به او لبخند زد، فلور دلاکور که حدود ۲۰ ساله به نظر می‌رسید نیز جواب لبخندش را با تبسمی شیرین داد و پیرمرد را تماشا کرد که بیشتر به اعماق جنگل پیش‌میرفت. تدی پا به پایش در حرکت بود و لحظه‌ای بعد تعدادی از سانتورها را دید که همگی به آسمان زل زده بودند و چیزی را زمزمه می‌کردند. گوش‌هایش را تیز کرد و قدمی جلو تر رفت:
مادر سیاه‌تر از دختر. دختر خطرناک‌تر از مادر. ولی در پایان، از دختر حذر کن..

سایه‌ی تشویش را دید که بر چهره‌ی پیرمرد نشست هنگامی که سرش را برگرداند و جایی را نگریست که فلور دلاکور ایستاده بود.

وقتی سرش را از قدح بیرون کشید، قلبش به شدت میزد و عرق سرد را روی پوستش حس میکرد و اصلا انتظار ضربه ی دوم را که به محض بالا آوردن سرش از راه رسید، نداشت.

- ویکی...

احساس کرد قلبش در نقطه‌ای عمیق سقوط کرد. ویکتوریا درست روبرویش بود و چوبدستی‌اش را به سمت او گرفته بود. اما چیزی که باعث وحشتش میشد، تهدید چوبدستی دخترک نبود، که چهره‌ی او بود که در آن لحظه بیشتر از همیشه شبیه مادرش بود، وقتی دو شب قبل در ویلای صدفی او را زیر طلسم شکنجه گرفته بود.

- .. چیکار داری میکنی... چوبدستیتو بگیر اونور عزیزم..

ویکتوریا چیزی نگفت، تنها لبخند زد، از آن لبخند‌های ترسناک که مو را بر اندام حتی شجاع‌ترین افراد سیخ می‌کند.

ـ آواداکداورا

تدی که چوبدستی‌اش را به همراه نداشت، تنها فرصت کرد قبل از جاری شدن کامل طلسم به موقع جا خالی دهد و قدح اندیشه‌ی دامبلدور را تماشا کرد که به هوا پرتاب شد.

- ویکتوریا

طلسم سبزرنگ این‌بار درست از بالای سر پسر موفیروزه‌ای رد شد; باید خودش را به در می‌رساند، باید بیل را پیدا می‌کرد، باید به دامبلدور خبر می‌داد که...

- اینجا چه خبره؟
- طلسم فرمان...

بیل هاج و واج به دخترش نگاه کرد که این‌بار او را نشانه گرفته بود و لحظه‌ای طول کشید تا معنی دو واژه‌ای که از زبان تدی خارج شده بود را هضم کند. طلسم مرگ بعدی، به سوی بیل روانه شد و او به موقع آن را با حرکت چوبدستی دفع کرد.

- استوپیفای!

پیش از آنکه پیکر بیهوش ویکتوریا با زمین برخورد کند، تدی خودش را به او رساند و در بازوانش گرفت و به بیل سپرد. سپس با ملایمت چوبدستی دختر جوان را از دستش در آورد و گفت:‌

- باید به دامبلدور خبر بدیم...

و در حالی‌که سپر مدافعش از نوک چوبدستی خارج میشد، خطاب به نهنگ کوچک نقره‌ای و بیل ویزلی ادامه داد:

- ویکتوریا این چند ساعت تنها نبوده و یکی روش طلسم فرمان اجرا کرده...

چینی بر پیشانی‌اش افتاد و کمی مکث کرد:

- .... بهتره هر چه زودتر ویولت رو پیدا کنید، من اصلا حس خوبی به این بیخبریش ندارم.




ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳ ۰:۰۲:۲۹

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.