فلش بک - روز عزیمت دورسلی ها: پتونیا دورسلی که نشست توی ماشین، زد زیر گریه!
- عررررررررررررررررر!
خواهرزادم بود!
پاره ی تنم بود!
ورنون بی توجه به همسرش، ترمز دستی را خواباند و راه افتاد.
هستیا جونز دستمالی از کیفش بیرون کشید و آن را به پتونیا تعارف کرد.
- کجا داریم می ریم؟
با سوال دادلی، نگاه مضطرب ورنون در آینه اتومبیل هم، به سمت دیگل چرخید.
دیگل نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و با خونسردی جواب داد: خونه عمه ت!
- درست صوبت کن مرد حساب!
ورنون فرمان را ول کرد و برگشت یقه ی دیگل را چسبید.
پتونیا دماغش را بالا کشید. بدنش را به طرف فرمان کشاند و آن را گرفت و ماشین را کوبید به اولین "از این نارنجی های آتش نشانی که تو پیاده روهاشون هست" و خودش هم از پنجره پرید بیرون.
- بابا باور کن داریم میریم خونه ی مارج! بعد از قضیه ی باد شدنش رفیق شدیم باهم!
مشت سوم ورنون در هوا ماند. با تردید به چهره ی خونین و مالین دیدالوس نگاه کرد و بالاخره دستش را آرام پایین آورد.
نیم ساعت بعد - خانه ی عمه مارج:- مارج! مارج! یادته باد شده بودی!؟
مارج در جواب هستیا چنان قهقهه ای سر داد که پتونیا از جا پرید.
- آخ آره لامصب چه خاطراتی بود!
دیدالوس لیوان نوشیدنی اش را روی میز کوبید و با خنده گفت: خدااااا بود اصن!
ورنون دورسلی نفس عمیقی کشید و در کنجی از خانه ی خواهرش، زانوی غم بغل گرفت. باید این اوضاع را عوض می کرد.
همان زمان - پرایوت درایولرد ولدمورت طول خیابان را قدم می زد و زیرلب می خواند:
- خونه ی خاله ش کدوم وره؟ از این وره؟..
با عجله رویش را کرد سمت راست و به گربه ای نگاه کرد که کنار صندوق پست یکی از خانه ها نشسته بود.
- ...یا از اونوره؟!
گردنش را با سرعت سمت چپ چرخاند و نگاهش روی یک پای سیب داغ که کنار پنجره ی یک خانه گذاشته بودند ثابت ماند.
دقایقی بعد، پای به دست، همچنان در جستجوی منزل دورسلی ها قدم میزد و با دهان پر میخواند:
- لردم و پاتر می برم.. لالای لالای هوهوم هوهوم!... آقا ببخشید؟
با اشاره ی لرد، رهگذر ایستاد.
- بله؟
- این خونه ی خانوم دورسلی ها کجاست؟ من دوست پسرشون هستم.
- دوست پسرشی!؟
- نه نه نه سوتفاهم شد. من دوست ِ پسرشون هستم.
- دوست ِ پسرشی!؟
-
..
اَی ریشتو دامبلدور که جامعه رو به فساد کشیدی.. داداش اذیت نکن، آدرس اینارو بده من برم!
مشنگ نگاهی به اطرافش انداخت و دستش را بالا آورد و به یکی از خانه ها اشاره کرد که فاصله ی چندانی با آن ها نداشت.
- اوناهــ...
- از لوسیوس به ارباب، از لوسیوس به ارباب!
لرد با اشاره ی دست، مشنگ را ساکت کرد، آستین ردایش را بالا داد و ساعدش را جلوی دهانش گرفت:
- لوسیوس به گوشم!
- عه.. ارباب دیگه! هنوز یاد نگرفتین؟ باید بگین ارباب به گوشم!
لرد پایش را به زمین کوبید:
- نخیر وقتی تو با من تماس گرفتی یعنی من به تو میگم که من سراپا گوشم!
- نه ارباب اینطوری نیست، بابا خب همین کارا رو میکنین که نمیتونیم براتون گوشی لمسی بگیریم دیگه...
لرد زیرچشمی نگاهی به مشنگ کنجکاو که پوزخند میزد انداخت و حرف لوسیوس را قطع کرد:
- خبالا. چه خبر!؟
- ها؟...سلامتی.. هااااااااااااااا! ارباب بدو بدو هری پاتر اینجا توی هوا با هاگریده!
نگاه لرد سرد شد. تماس را قطع کرد. نفس عمیقی کشید. تیک آف کرد و مقابل چشمان بهت زده ی مشنگ از روی زمین بلند شد.
فوقع ما وقع!