هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین

جلسه سوم خواندن چفت و ذهن شدگی


ساعت از نیمه شب گذشته بود که لودو مطابق معمول شب جمعه ها کرکره کازینو را کشید پایین تا به کلاسش برسد. طبعا به جای طی کردن مسیر طولانی هاگزمید تا هاگوارتز ترجیح میداد از راه میانبر استفاده کند پس به کافه جنب دو لودر یعنی هاگز هد رفت.

- آبر داداچ این در آبجیتو وا کن ما بربم دیرمون شد ... آبر؟

چند قدمی جلورفت و روی پیشخوان آویزان شد. خبری از آبر نبود اما صدای پچ پچ چند نفر از اتاق پشتی کافه به گوش میرسید. رفت آن طرف پیشخوان و خودش را پشت در رساند ...

- تو هیچی نمیفهمی پسر! داری حماقت میکنی، واس خاطر مزخرفات داش من خودتو به کشتن نده، همه باس فرار کنیم! اسمشو نبر برده! بازی تموم شد! میگیری چی میگم یا نه؟ درست فکر کن!

- نه نمیگیرم من پسر برگزیده ام، برگزیده ها چیزی نمیفهمن و فکر هم نمیکنن اصولا فقط دنیا رو نجات میدن

- خعلی خوب حالا که انقد نفهم و کلّه خرین بسملّا! بیاین برین این تو ... آریانا، خودت میدونی چی کار باس بکنی

لودو سرش را از روی در برداشت و شروع به تجزیه و تحلیل صداهایی که شنیده بود و اتفاقات در شرف وقوع کرد؛ پس از لختی اندیشیدن تصمیم نهایی را گرفت و سریعا برگشت پشت پیشخوان ...

- هی آبر! کجایی مرد؟

- بــــــــــع! داش لودر! ازینورا! چی شد یادی از ما کردی؟ چیزی شده؟ اگه اتفاقی افتاده بگو ها!

- اتفاقی باس افتاده باشه؟ کلاس .. هاگوارتز .. پنجشنبه .. چیزی یادت نیمد؟!

- هـــــــا! ینی میخوای بری هاگوارتز؟ :worry: چیزه ...

- نه نمیرم! میخوام کلاسمو تو کازینو برگزار کنم، بگو آبجیت بره دانش آموزارو ورداره بیاره.

هاگوارتز تا دقایقی بعد دیگر مکان امن و مناسبی برای برگزاری کلاس ها نبود، لودو هم که اسوه مسئولیت پذیری! در هر شرایطی باید کلاسش را برگزار میکرد.


در کازینو


- هی روف! بدو که نونمون تو روغنه ... بپر اربابو خبر کن بگو لودو گفت کله زخمی همین الان وارد هاگوارتز شده ... ارباب بالاخره میکشتش و ما هم یه پاداش تپل و ترفیع درجه اساسی افتادیم

- میکشت؟! زرشک! اون پسره پاتر یه اکسپلیارموس میگه ارباب دولاره میره تا 10 سال دیگه بابا

- بهتر! ما که پی یه نخشه واسه کله پا کردن ارباب و جانشینش شدن بودیم، هری پاتر کارمونو راحت میکنه؛ این بازی دو سر برده پسر :cool:

روفوس رفت تا لرد ولدمورت را خبر کند تا آتش نبرد هاگوارتز روشن شود و لحظاتی پس از رفتن او دانش آموزان متعجب با اندکی ترس آمیخته با کنجکاوی وارد شدند. نگاه ها معطوف وسایل عجیب و متنوع بازی و کیسه های گالیون و قفسه پربار بار در اطراف شده بود.

- بشینید. با شمائما! اوهوی باری بار تعطیله! کلا کازینو تعطیله ... طبق صلاحدید من کلاس این جلسه اینجا برگزار میشه.

آشا که ردیف اول نشسته بود با پررویی تمام پرسید:

- چرا؟!

- خوب با اطمینان کامل نمیتونم پاسخ بدم دوشیزه اما چیز هایی توی ذهن لرد سیاه دیدم که میگه هاگوارتز امشب نمیتونه جای امنی باشه!

- چرا؟!

- چی چرا؟

- چرا با اطمینان کامل نمیگید؟

- امـــــ ... خوب بالاخره لرد سیاه پیچیده تر از انسان های عادیه، روش هایی هم وجود داره که میشه باهاشون ماهر ترین ذهن خون هارو فریب داد پس هیچوقت نباس با یه ذهن جویی از تصمیم طرف مقابل مطمئن باشیم.

لودو که تا آن لحظه به طرح درس آن جلسه فکر نکرده بود و کلا اعتقادی به طرح درس نداشت گرم شد و بستر را مناسب دید! با چهره ای خودگولاخ پندارانه شروع به قدم زدن بین صندلی ها کرد و سعی کرد خودش را مرموز جلوه بدهد.

- بهتره وارد جزییات افکار مخوف لرد سیاه نشم ... اما درس این جلسه همین نکته ایه که گفتم! برای شما که نه توانایی و استعداد زیادی توی این درس دارین و نه پیش از این چیزی یاد گرفتین این روش میتونه مناسب باشه. ذهن جویی و همین طور چفت شدگی به ذهن قدرتمند و ورزیده نیاز داره که توی شماها نمیبینم! پس بهتره وختتون رو فعلا برای این کار ها تلف نکنید.

- یعنی بزاریم هر کس وارد ذهنمون بشه؟

- دقیقا! میزارین وارد ذهنتون بشن اما نمیزارین به اطلاعات محرمانه دسترسی پیدا کنن. خاطرات و اطلاعات ذهنتون رو ویرایش میکنید ... تحریف میکنید. مثلا شما به یه ساحره پیشنهاد قرار تو کافه مادام رزمرتا رو دادین و اون پاشه کفشش رو کرده تو حلقتون! برای این که مضحکه رفقاتون نشید میشینید به صمیمی شدنتون با اون ساحره فکر میکنید. انقدر دقیق و واضح که توی ذهنتون ثبت شه! حواستون باشه که اولا باید به صورت ماضی فکر کنید، دوما باید خیلی دقیق و با جزییات همه چیز رو تصور کنید. لباس نامناسب اون صحنه تن ساحره طرف مقابلتون نکنید! از دور و برتون کسی رد نشه! و یک نکته مهم دیگه هم تکراره. یعنی اگه قراره لاف بزنید که شیر شکار کردید و میترسید مچتون وا شه باید انقدر تو افکار شیریتون غرق شید و تکراش کنید که توی ذهنتون حکاکی بشه.

لودو از پنجره کازینو نگاهی به نمای هاگوارتز که از دور مشخص بود انداخت و ادامه داد:

- خوب وخت تمرینه! آپ ست ... آماده باش تا با روش ویرایش ذهن از خاطراتت مواظبت کنی حواست باشه که تصاویری که از ذهنت استخراج میکنم منتقل میشه روی پروژکتور تا همه دوستات ببینن! لجیلیمنس ...

تصویر ویلیام افتاد روی دیوار کازینو که در گوشه موشه ی خلوتی از حیاط هاگوارتز پنهان شده بود و سیگار میکشید!

- چه آقا پسر خوشگلی ... چرا لپات گل انداخته؟ :-"

دستی روی شانه های ویلیام آمد و این را گفت ... با وحشت سیگار را گوشه ای انداخت و یک قد از جا پرید.

- پروفسور دامبلدور

- نگران نباش فرزند روشن سیرت و سفید صورت من! عصری بیا دفتر من یه گپی با هم میزنیم و منم این موضوع رو فراموش میکنم

تصویر فید شد به دفتر دامبلدور که فقط یک زیرشلواری سفید به تن داشت و پشت میزش نشسته بود. ویلیام سرافکنده وارد شد و مثابل او قرار گرفت ...

- فرزندم دیگه ازین کارا نکن! باشه؟

- باشه!

- خوب حالا برو!

لودو قهقهه ای سر داد و تصویر قطع شد.

- خیلی ناشیانه بود آپ ست! روی لباس ها بیشتر کار کن نفر بعد ... دوشیزه ویزلی! آماده ای؟

لودو فرصت تایید به ویکی نداد و جفت پا پرید وسط خاطرات او! روز اول هاگوارتز بود و همه پشت میز های سرسرای اصلی نشسته بودند تا دامبلدور سخنرانی افتتاحیه اش را ایراد کند.

- ببخشید من میتونم اینجا بشینم؟

- برای خانوم با شخصیتی مثل شما همه جا جا هست!

- لطف دارین! شما هم خیلی خوش تیپین آقای ...

- تد صدام کن.

- تد! لازم شد یه ملاقات خصوصی داشته باشیم و با جزوه های خواندن ذهن و چفت شدگی ببینمتون

- حتما! جزوه های خواندن ذهن و چفت شدگی متنوعی دارم که باید ببینیشون

لودو شروع به کف زدن کرد ...

- خیلی خوب بود! خاطره ات حرفه ای ویرایش شده بود ویزلی فقط کاش میدونستم روز اول هاگوارتز چرا باید نیاز به جزوه داشته باشی؟

- برای پیش مطالعه

- خوب حالا نوبت ...

صدای انفجار مهیبی مانع از ادامه صحبت لودو شد ... نگاهی از پنجره انداخت و فهمید نبرد آغاز شده، باید خودش را به اربابش میرساند! رو به دانش آموزان وحشت زده گفت:

- اگه جونتون رو دوست دارید هیچجا نرید، مرلین رو شکر کنید که به لطف من الان اینجایید!

و از کلاس خارج شد.

____________________


چه چیزی مناسب تر از خود هری پاتر برای تلمیح؟! همه خواننده ها میفهمن منشاش رو. این تدریس یه نمونه ش بود که البته به اقتضای کلاس نمونه کاملی نبود ... این پست مورفین نمونه بهتریه! این هم یک مورد از خودم که خیلی مستقیم تر به یکی از وقایع کتاب اشاره داره. به انتخاب خودتون بخشی از کتاب ها رو انتخاب کنید و به طنز بازنویسی و البته تحریفش کنید. لزومی نداره به شخصیت خودتون مربوط باشه یا در مورد خود هری پاتر باشه. هر بخشی رو میتونید انتخاب کنید یا حتا مثل مورفین به شرح تحریف شده وقایعی بپردازین که فقط اشاره شده بهشون و کامل تعریف نشده. فقط مشخص باشه که منظورتون چه بخشیه! چیزی که نمره داره به جز رعایت اصول کلی رول نویسی و جذاب بودن پست و قوی بودن طنزش، خلاقیتیه که توی تحریف واقعیت ها و خالی بندی به خرج میدین.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
تازه وارد هـــــــــافل×

سکوتی مرگبار بر فضای خانه ریدل حاکم بود.باری جوان روی کنده درختی که از ناکجاآباد در حیاط خانه ریدل ظاهر شده بود، نشسته و از شدت بیکاری «جیرینگ جیرینگ» سه که اش را بالا می انداخت و هرلحظه شیء جدیدی در دستانش ظاهر میشد.

-جیرینگ!

باری به کلاه دلقکی که روی دستش ظاهر شده بود نگاهی انداخت و سه تقه روی آن زد و دوباره سه که اش در دستش بود.خواست یک بار دیگر آن را بالا بیندازد که صدای پیرمردی او را از جا پراند.

-پسرم.میدونی خونه ریدل کجات؟

باری سریعا از جا پرید و چوبدستی اش را به سمت قلب مردی که نمیدید نشانه رفت و همانطور که شما فکر میکنید، چون آن مرد اصلا در زاویه دید باری نبود، چوبدستی با 3 متر اختلاف سرجایش ایستاد.

-اوهو اوهو.کلاس اولی و اینقدر خشن؟

اولین چیزی که باری دید یک آبشار مصنوعی بود...نه آبشار نبود موهای راپونزل بود!...نه آن هم نبود، دسته ای ریش بود که مانند یک آبشار برفی زنده به اینطرف آن طرف تکان میخورد.

-آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور ملعو...

باری نفسی تازه کرد و جمله اش را اینطور تمام کرد:

-ن...ماشالا اسمت کمم نیستا.اونوقت به من میگن اسم دراز!!! حالا بگو بینم ای ملعون.ای ریش همرنگ میش!ای فسیل...تو خجالت نمیکشی 179 سال عمر میکنی؟لامصب اندازه اون هری پاتر هم جون داری.هی آوادا میخوری و نمیمیری...

-تمام گشت؟
-آره تمام گشت.
-خیلی خوب...

و قبل از اینکه باری زمان و مکان حادثه را درک کند سیلی از خاطرات از چشمانش گذشت و صدای فردی را از درون ذهنش شنید:

-باز کن اون لعنتیو...اههه! درو باز کن من بیام دیه...اهه... تومپ (افکت منهدم شدن درو دیوار ذهن باری)

-یوهووو.اومدم تو

باری:

-چیه؟؟

-

-

-

- چته تو؟چی شدی؟

-داداش خبر داری یا نداری؟

دامبل همچنان که ریشش مثل سانتایی که سالها اسباب بازی در ریشش پنهان کرده، تاب میخورد با نگرانی پرسید:

-چیو؟
-اینجا من نویسنده م.
-خب؟؟؟
-یعنی من رییسم باو.
-چی؟یعنی چی پسرجان؟قرصاتو پشت و رو خوردی یا زمانشو قاطی کردی؟ببینم پسرم هرشب قبل از بیداری 4تا قرص خواب میخوری یا نه؟

باری: مستر ریش میخوای دکتر بخبرم؟

-نه پسرم

-پس اگه کاری نداری به سلامت.

دامبول دستی تکان داد و گفت:

-خدافظ.

و راهش را کشید و رفت.

باری: پروف کف کردی چجوری دست به سرش کردم؟


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۰:۱۳ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳

اوون کالدون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
در اتاق مدیریت با شدت به دیوار روبروش برخورد کرد و چند تا از تابلو ها که خودشون رو به خواب زده بودن، جدی جدی از خواب پریدن! دامبلدور در حالی که بسته سیاه رنگی رو دنبال خودش خِرکش میکرد، نفس نفس زنان وارد دفتر شد و بسته رو که صدا های عجیبی در میاورد، روی یکی از صندلی ها پرت کرد. به محض برخورد با صندلی، فریاد «یا هلگای کبیر»ی که بلند شد، نشون داد چیزی که آلبوس با خودش آورده یکی از دانش آموزای هافلپافه.

پسرک سال اولی هافل خودش رو جمع و جور کرد و با ترس و لرز به مدیر چوبدستی به دستش زل زد:
-آخه آلبوس جان! پدر من! مدیر عزیز و گرامی! من جادوگر سیاه نیستم...چرا میخوایی ذهنم رو بخونی؟!

آلبوس عینک نیم دایره ایش رو روی شیب تند بینیش به بالا سر داد و گفت:
_جادوگر سفید هم نیستی پسرم! یا خودت اعتراف میکنی یا خودم به اعتراف می کشونمت!

سال اولی مذکور که کسی جز اوون نبود، با دستپاچگی جواب داد:
_ببین پدر جان!اصلا این کار درستیست آیا؟!میشه رفت تو ذهن یه دانش آموز؟!اصلا بگو ببینم قانونی هست این کار؟!

آلبوس پیروزمندانه چوبدستیش رو بالا آورد:
_قانون منم!
_من نمیذارم...
_خواهیم دید...له جی لی منس!

در ذهن اوون:

پسرکی که به نظر نمی رسید بیشتر از هفت سال داشته باشه، روی پسر دیگه ای که درست برخلاف خودش هیکل درشت تری داشت خم شده بود. به نظر میرسید پسر دومی به شدت در حال شکنجه شدنه.

دوربین نمای نزدیک میگیره و نشون میده که درواقع اولی داره وحشیانه () قلقلکش میده!

وون کالدون هفت ساله که حتی اون موقع هم از هم سن و سال هاش درشت تر بود، جیغ زد:
-نکن!نکن!قلقلکم نده!

پسرک ریزه میزه در جوابش غرید:
_اعتراف کن!ساندویچم رو کجا گذاشتی؟!
_ههههه...من ساندویچت رو بر نداشتم...ههههه
_تا نگی ساندویچم رو کجا گذاشتی ولت نمیکنم...اصلا به خانوم معلم میگم!
_ههههه...الاغ!ههههههه....من ورش نداشتم...هههههه...بسه دیگه!

{دامبلدور از ذهن اوون پرت میشه بیرون!}

دامبلدور در حالی که از شدت خشم قرمز شده بود و صورتش با پس کله یکی از ویزلی ها رقابت می کرد، فریاد کشید:
-این چه کوفتی بود!این مشنگ بازی ها چیه؟!

اوون خودش رو جمع و جور کرد و نیشخند شرمنده ای تحویل داد:
_ من تمام عمرم رو توی دنیایی ماگلی گذروندم!توقع داری از ولدرمورت خاطره داشته باشم؟!

مدیر مدرسه سری به نشونه تاسف تکون داد:
_ولی واقعا خیلی ضایعه که یه پسر چهار ساله اینجوری بر تو مسلط شده بود!
_دیگه شما به بزرگی خودت ببخش...خب دیگه من رفع زحمت کنم!

دامبلدور با دست سیاه شده ش اوون رو پس زد. فریادی از سر درد کشید، زیر لبی چیزی گفت که «آلزایمر» و «ذلیل مرده» از بین کلماتش قابل تشخیص بود، و با دست سالمش دوباره امتحان کرد.
_بشین سر جات!من باید ببینم چی تو ذهنت میگذره!له جی لی منس!

دوباره، در ذهن اوون:

پرفسور مک گونگال در حال خوندن اسامی دانش آموزان برای گذاشتن کلاه گروهبندی روی سرشون بود. اوون، اینبار در یازده سالگی، بین جمعیت دیده میشد.
_اوون کالدون...

اوون با تردید از جمعیت جدا شد و بعد با قدم های بلند به طرف کلاه رفت.وقتی که کلاه روی سر اوون گذاشتن همه چیز عادی بود اما تا اینکه کلاه گروهبندی شروع به صحبت کردن کرد و اوون به خنده افتاد!
_ههههههه...چرا اینجوری میشم؟!ههههههه...قلقلکم میاد!

کلاه گروهبندی، شاید برای اولین بار طی عمر دوهزار ساله ش، جاخورد.
_پناه به سبیل گودریک گیرفندو!تو چرا اینج...

اوون که کم مونده بود از روی چهارپایه پایین بیفته، حرفش رو قطع کرد:
_هههههه...حرف نزن!حرف نزن!هههههه....من قلقلکم میاد.!ههههه...
_خوب من چجوری گروهبندیت کنم؟!باید حرف بز...
_وای وای وای!ههههههه...تو رو جون هر کی که بهش مومنی فقط امشب رو کلا حرف نزن!ههههههه...

مک گونگال که از گفتگوی درونی اوون و کلاه بی خبر بود، فقط اوون رو میدید که از خنده به خودش میپیچه و کم مونده لبه های صندلی رو گاز بگیره! بنابراین گیج و آشفته دوان دوان به طرف دامبلدور رفت:
_پرفسور!پرفسور دامبلدور!خوابین؟!

دامبلدور که مشخصا غافلگیر شده بود سرش رو از روی دست هاش بلند کرد و جواب داد:
_خخخخ...ها؟!چی شده؟!

مک گونگال با صدای آهسته ای که فقط دامبلدور میشنید(یا امید میرفت با اون وضع کهولت سن، بشنوه!) گفت:
_آلبوس!الان وقت خواب نیست پیرمرد!بگو ما تو این وضع چیکار کنیم؟!
_چی شده مگه؟!
_اونجا ببین...

اون طرف سرسرا، کشمکش کلاه و اوون هنوز ادامه داشت!

_میزاری گروهبندیت کنم یا نه؟!
_هههههه...نیم ساعته داری حرف میزنی!هههههه...تو این مدت...هههههه...گروهبندیم میکردی...هههههه...

مکگونالگ رو به دامبلدور گفت:
-خوب!نظرت چیه آلبوس؟!
_خخخخخخ پوووووووف....خخخخخخخ پوووووووووووف!

ناگهان کل سالن با فریاد کلاه گروهبندی ساکت شد و همه سر ها به طرف اوون و کلاه روی سرش برگشتن.
_هافلپاف!

سریعا کلاه رو از رو سر اوون برداشتن و اوون بیهوش شده از خنده از روی صندلی به زمین افتاد!

{دامبلدور به شدت از ذهن اوون پرت میشه و میفته رو میز!}



_پناه به ریش مرلین!پسر توی ذهنت یه چیز درست حسابی نداری؟!
_من که گفتم بهت دایناسـ...پروفسور!

دامبلدور خودش رو جمع و جورکرد.ریشش رو تو دستش گرفت تا نره زیر پاش و در حالی که لحنش عوض شده بود قدمی به طرف اوون برداشت:
-از اول هم میدونستم!من بهت اعتماد دارم پسر...چشماش به لیلی رفته!

اوون نگاهی به دامبلدور و نگاهی به پشت سر خودش انداخت.
_کی چشاش به لیلی رفته؟!

دامبلدور که نگاهش به افق بود و مشخصا فکرش به جاهای دوری سفر کرده بود دوباره به اوون نگاه کرد:
_ها؟!یادم رفت!اصلا هیچی ولش کن...فقط میخوام بدونی که بهت اعتماد دارم.
_خیلی خوب باشه آلزایمری!فقط برو کنار میخوام برم...

اوون از اتاق دامبلدور بیرون رفت، در حالی که لبخند پیروزی روی لباش نقش بسته بود...داملبدور نتونسته بود ذهنش رو بخونه...اون امشب یه قرار مهم داشت...یه قرار با....



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
@@@تازه وارد گریف به جون مادرم. @@@


1. با توجه به شخصیت خودتون یک رول طنز سیاه یا سفید بنویسید که توش لرد سیاه یا آلبوس دامبلدور (انتخاب با خودتون) سعی دارن ذهنتون رو بخونن و شما هم مقاومت میکنید تا ذهنتون رو ببندید.

- رز؟

- بله ارباب؟

- بیارش تو.

- بله عرباب.

لرد در حالی که روی صندلی نشسته بود، به راهی که رز ویزلی از آن خارج شده بود نگاه می کرد. چند لحظه بعد پیتر و لوسیوس مردی را گرفته بودند به طرف لرد می بردند. مرد در حالی که قهقهه می زد، گفت:

- ها ها ها ها ... بعد مارو تا جایی که میخورد زدن ... ها ها ها ها ... یعنی داغون شدما له له.

- من اینو گفتم رز؟ کروشیو. خب تو ممد برو اون محفلیه مو قرمزو بیار.

ممد در حالی که به نظر میرسید گیج شده گفت:
- آرتور؟

-

- رون؟

-

- جرج؟

لرد که با فرمت به ممد نگاه میکرد با لطف و عطوفت زیاد یک کروشیو نصیب وی میکند تا از این به بعد باعث نا امیدی اش نشوند. در این لحظه لرد نگاهی به لینی می اندازد و می گوید:
- لینی برو اون پریوت بیار اینجا.

لینی همین طور که به طرف سیاهچال میرفت لرد به تماشای او میپرداخت سپس نگاهی به جمع مرگخواران انداخت و گفت:
- این چه وعضیه؟ ارباب باید حتما" بگن چی میخوان؟ نمیشه یک بار خودتون بدونید چیکار کنید؟

یک نفر دستش را در میان جمع مرگخواران بالا برد و گفت:
- جسارتا" ارباب خیر.

لرد با خشم ورد مرگ را به زبان آورد و آن را به طرف صف مرگخواران روانه کرد. الادورا با ساطورش طلسم را منحرف کرد به طرف لودو. لودو هم به کمک منوی مدیریتو امتیاز استادی این درس طلسم را به طرف رز که ویبره زنان در حال عبور بود فرستاد. ویبره رز باعث شد که طلسم با او برخورد نکند و به طرف آشپزخانه منحرف شود.

در همان حال ممدی در حال عبور از در آشپزخانه بود که طلسم با او برخورد کرد و مرلین رو شکر ( مثل اینکه میگن مرلینم مرگخواره پس نویسنده رو شکر ) او را کشت. لرد متفکرانه گفت:
- اون کی بود؟

- جسارتا" ارباب یکی از ممد هایی بود که برای خدمت در خانه ی شما استخدام شده.

- پس چرا ما این رو تایید نکرده بودیم؟ بدون اجازه ما یکی رو اوردید تو خونه ی ریدل؟ کروشیو سند تو آل.

تمام مرگخواران شروع به ویبره رفتن کردند که در همان لحظه لینی وارد اتاق شد و گفت:
- پریوتو اوردیم ارباب.

در همان لحظه گیدیون را در حالی که غش غش میخندید وارد اتاق کردند و به طرف لرد بردند. ولدمورت در حالی که به گیدیون اشاره میکرد از مرگخواران پرسید:
- این چشه؟

- داره به کله ی کچل مبارکتان میخنده ارباب.

- کروشیو هرکی هستی. کله ی ما کچل نیست فقط کمی دچار ریزش شده. خب پریوت بگو ببینم چه خبر از محفل؟

- سلام دارن خدمتتون.

- خب بزار ببینیم وقتی ذهنتو میخونیم ان قدر میخندی، لی جی لی منس !

در همین لحظه گیدیون صحنه ی مرگ پدر و مادر هری پاتر و دیدن ولدمورت در کت شلوارو دید. لرد با تفکر گفت:
- این چرا داره این صحنه هارو میبینه؟ باز فیلمو اشتباه گذاشتی لینی؟

در همین لحظه لینی میاد و با کشیدن زبان گیدیون یک جای ویدیو روی مغزش پدیدار شد. نگاهی به اسم ویدیو انداخت و گفت:
- ارباب فیلم هری پاتر و محفل ققنوسه.

- فیلم خاطرات پریوتو بزار تو مخش.

خلاصه لینی رفت و ویدیوخاطرات پریوت رو درون مخ گیدیون گذاشت و کار ذهن خوانی از سر گرفته شد. بالاخره کار ذهن خوانی از سر گرفته شد و ولدمورت دوباره داخل مغز گید رفت. اما این وقفه عوض کردن ویدیو باعث شده بود گیدیون راه جلوگیری از وارد شدن او را پیدا کند و ببندد.

در مغز گید

ولدمورت کوچک بیرون مغز ایستاده بود و به در آهنی رو به روی خود نگاه میکرد. دور خیز میکند و مانند بازیکنان راگبی به طرف در هجوم میبرد و ...

دنگ !

کله ی لرد با این صدا به در آهنی برخورد می کند. در حالی که سر کچلش را میمالید عقب می رود و با گفتن " آلاهومورا " سعی در باز کردن در داشت ولی اتفاقی نیفتاد.

در مغز گید، پشت در.

هزاران گیدیون کوچک پشت در چوبدستی هایشان را به طرف در گرفته بودند و تلاش میکردند مانع ورود ولدمورت به قسمت احساسات شوند.

- آفرین آفرین همین جوری درو حفظ کنید. تو چرا بیکاری؟ من بهت حقوق نمیدم که نگاه کنی.

- تو اصلا" حقوق نمیدی. اصن تو وجود نداری ما اینجاییم که به مفهوم درونی مغز شخصیت بدیم.

- وقتی اخراجت کردم میفهمی.

- نه خواهش میکنم من سه تا بچه دارم.

بیرون از مغز

- خب دیگه بسه. بسیار گرسنه شدیم. اینو ببرید بعدا" بیارید ذهنش را بخوانیم.

مرگخواران در حالی که گیدیون را به طرف سیاهچال میبردند به این فکر میکردند که چه غذایی درخور نام اربابشان است.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲:۳۸ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
سهمیه گروه ریونکلاو

با توجه به شخصیت خودتون یک رول طنز سیاه یا سفید بنویسید که توش لرد سیاه یا آلبوس دامبلدور (انتخاب با خودتون) سعی دارن ذهنتون رو بخونن و شما هم مقاومت میکنید تا ذهنتون رو ببندید.

رولی که در پیش رو مشاهده می کنید؛ بسیار سفید می باشد. راست می گوییم به روونا!

یک روز آفتابی جمعه، دافنه دم در نشسته بود و در حالتی بسیار رمانتیک به آواز گوسپندان گوش می داد و برایشان گوشت پرتاب می کرد. او فهمیده بود که عمر گوسپند های گوشت خوار خیلی بیشتر از عمر گوسپند های علف خوار است.

دلتان آب شد که شما این کشف را نکردید؟ هاها! بسوزید در غم.

او اصلا از فلوت استفاده نمی کرد. چون می دانست با فلوت یا نی لبک نمی شود آهنگ "پشم تراشی عیب داره" را زد. برای همین یک پیانویی را ظاهر کرده بود و جلوی حوض برده بود و آهنگ می نوازید. افکت بـــع بببببببع بععععععع همه جا پیچیده بود و مردم از سرتاسر کره زمین جمع شده بودند تا این صدای دلربا را بشنوند. وای، چه استعدادی.

چقدر بد است که بعضی ها چنین استعداد خاصی ندارند. بیچاره ها!

دافنه هیچ وقت برای تراشیدن پشم های گوسپندانش از پشم تراش استفاده نمی کرد. در واقعا او معتقد بود که پشم تراشی یک کار بسیار ظالمانه در حق گوسپندان است. پشم در واقع حکم لباس آن ها بود.

واقعا چه آدم های خوش فکر و روشن بینی پیدا می شوند. دوست داشتی این قدر کوته فکر نبودی؟ اما کوته فکری. چه می شود کرد؟

یک دفعه، یکی از گوسپند ها پرسید: بععععع بع ببببببع بعبع؟

دافنه با تعجب سوالش را با سوال پاسخ داد.
- مطمئنی؟

یکی دیگر از گوسپند ها به گوشتش اشاره کرد. مگسی کوچک اما زبر و زرنگ دور آن می چرخید. او گفت: باعبنه؟بوععععع بببببببـــــــــععع عععععب، بععععع بعع! بععع!

دافنه لبخندی زد و تایید کرد.
- راست می کنی باعو! گوشتت فاسده. تو دیگه چته بَعععی؟

بعععی با نگرانی پاسخ داد: بععععو باع! باعععی!

دافنه هراسان به دور و برش نگاه کرد و پرسید: چی کار کنم حالا؟

باعو جواب داد: باععععو باع!
- آره! باید پا بذارم به فرار. مرسی از راهنماییت!

اما خوشحالی دافنه با دیدن بدن قلقلی اش رنگ باخت. او که پا نداشت. دافنه یاد گرفته بود که باید به گوسپند ها اعتماد کند. مهم نبود که حرفشان چقدر غیر قابل قبول باشد. آن ها هیچ وقت دروغ نمی گفتند. اما شاید این دفعه اوضاع فرق می کرد. شاید هیچ دامبلدوری در حال آمدن نبود. چون دامبلدور مرده بود.

اما باعو, یکی از دانا ترین گوسپند ها بود و دافنه هیچ وقت ندیده بود که او چیزی را اشتباه حس کند.

چند لحظه بعد؛ شک دافنه کاملا بر طرف شد و او عذاب وجدان گرفت که چرا حرف گوسپند عزیزش را باور نکرده بود.

دامبلدور, ریشش پریشان بود. لباسی از جنس پر اژدها و یاقوت سبز داشت. گوشش سوراخ شده بود و گوشواره ای سیاه به آن آویزان بود. نافش کمی بر آمده بود. گویا حلقه ای به آن متصل بود. دستانش پر بود از خالکوبی و موهایش را رنگ کرده بود. صورتی به او خیلی می آمد. مخصوصا مدل گوسپندی!

برای دافنه, کمی طول کشید تا جا بیفتد که ایشان همان دامبلدور قدیم هستند. شهرت واقعا او را عوض کرده بود.

باد ردای دامبلدور را موج می داد و موهای صورتی گوسپندی اش را افشان می کرد. دافنه اشکی که در چشمانش بود را پاک کرد و نالید: دامبول! خودتی؟

دامبلدور کمی ابروهایی که برایش مانده بود را خم کرد و پرسید: من دامبلدورم. اما سوال این است که شما چه کسی هستی؟ مرگخوار، البته! و باید بمیری!

دافنه به زانو افتاد و خواهش کرد.
- مرا ببخش ای بزرگ. من یک خائن نیستم. من عاشقم! عاشق!

دامبلدور اهی از سر آسودگی کشید و گفت: پس من به تو کاملا اعتماد دارم!

دافنه بلند شد و با خوشحالی گفت: مرسی.

دامبلدور عینکش را بالا برد و چشم در چشم به دافنه نگاه کرد.
- بعد از این همه 19 سال؟
- همیشه!

دامبلدور اشکش را پاک کرد و گفت: آخیییی!

بعد صاف ایستاد و چشمانش را بست. دافنه جلوتر رفت و چند بار بشکن زد. اما او چشمانش را باز نکرد. یک دفعه دافنه احساس کرد که یک صدایی می شنود.

تق تق تق

او با دو دست نداشته اش سرش را فشار داد و چشمانش را محکم بست و صداهای بیشتری شنید.

رمز اینه: آبلیمو! هلو! زرشک! خورش لبو! آب زعفرون! باز شو! سمسی!

دافنه تلاش بیشتری کرد تا جلوی وارد شدن دامبل مزاحم را بگیرد و این بار، او بود که با صدایی ضبط شده می گفت: یوزر نیم/ پسورد اشتباه است. چند ثانیه بعد دوباره ترای کنید! : ygrin:

دافنه متوجه شد که دیگر صدایی نمی شنود. دامبلدور نا امید شده بود؟ به همین راحتی جلوی ورود آلبوس والفریک برایان دامبلدور را به ذهنش گرفته بود؟ افسوس نه!

دامبلدور این بار خیلی بد تلاش کرد. عقب رفته بود و به سر به دیوار های دفاعی مغز دافنه ضربه زده بود و نزدیک بود که راه یابد. فقط تلاش به موقع دافنه بود که جلویش را گرفت.

البته لازم به ذکر است که هر کسی نمی تواند جلوی این ضربه ها را بگیرد و فقط دافنه ی افسانه ای می تواند. نگران نباشید. خیلی های دیگر هم نمی توانند.

دافنه سرش را تکان داد بلکه دامبلدور لیز بخورد. اما هیچ نتیجه ای نداشت!

دوباره دامبلدور پس از به نتیجه نرسیدن تلاش هایش، یک فکر دیگر کرد و فقط وقتی دافنه متوجه خطر واقعی شد که صدای فش فش دینامیت را شنید. خطر واقعی بود و دافنه متوجه شد که دامبلدور دینامیت را به دیوار های دفاعیش پرت کرده و فقط چند ثانیه تا فاش شدن راز هایش فاصله دارد! وحشتناک بود.

اما یک دفعه دافنه متوجه شد نه صدای فش فشی می آید و نه وزن امبلدور را در مغزش حس می کند. او داشت حرکت می کرد.

با کنجکاوی چشمانش را باز کرد و از چیزی که دید؛ سورپرایز شد.
- باعوو؟

گوسپند وفادارش او را از دست دامبلدور نجات داده بود!


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۱۵:۴۷:۱۹

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱:۵۰ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
نمرات جلسه اول


اسلیترین: 30


آشا: 27


از پستت همه جوره راضی بودم، سوژه خوب، پرداخت خوب، طنز مناسب و جذّاب، ظاهر خوب و تناسب دیالوگ و توصیف. فقط یک ایراد وجود داره اونم ثابت نبودن لحنته که یه جاهایی کلمات رو کتابی نوشتی و یک جاهایی شکسته و محاوره ای. البته نکته خیلی مهمیه و شخصا خعلی روش حساسم ولی خوب، ترجیح میدم به خاطر نکته ای که با یک تذکر و کمی دقت تو پستای بعدی میشه اصلاحش کرد 3 نمره بیشتر کم نکنم. این که چجوری بنویسی دیه انتخاب با خودته، شخصا سعی میکنم جز دیالوگ تمام پستم کتابی باشه اما مثلا میتونی مخش الا رو ببینی که لحنش محاوره ایِ خیلی رسمی ایه (!) ولی هرچی موشکافانه دقت کردم این لحن کامل حفظ شده و بالا پایین نداشته. یا مثلا خیلی از پستای ویولت دیگه آخرت محاوره اس ولی اونم لحنش ثابته. این ثباته مهمه!
و ضمنا:
نقل قول:
به سر و صورت منه در به در مانده

هرگز از ـه به جای کسره اضافه استفاده نکن!
ضمنا شکلک یک ابزار قوی برای طنزه، ازش خیلی استفاده نکردی، ایراد نیس ولی میتونه کمک کننده باشه و صرف نظر ازش از دست دادن یک فرصت خوبه!


ریونکلا: 28


گلرت گریندل والد: 25


تحسین میکنم این مورد رو که سعی کردی با توجه به خواسته معلم توی پستت به شخصسیت پردازی بپردازی! اما خوب در عوض این توجه یه بی توجهی هم داشتی! دقیقا ذکر شده که باید با دوز و کلک یک ذهن خوانی انجام بشه و تو پستت انجام نشده، فقط لاف زدی که اینکاره ای!
طنز پستت پیشرفت کرده، فاصله گزاری هات خنده دار بود و به قولی درومده بود! اما نکته ای که بهش دقت کردم با خوندن پست های قبلیت ... اگر بخوام یک پست از گلرت بخونم قبل این که نگاهی بش بندازم حاضرم صد ها گالیون اصل (و نه لپرکان) شرط ببندم که از فاصله گزاری برای طنزت استفاده کردی. توی این پست همونطور که گفتم بد نشده بود خوب بود اما سعی کن از افراط دوری کنی که به قول معروف خز نشه!


گریفیندور: 32


دابی: 27


محتوای پستت کاملا راضی بود! حرفی نمیمونه!
ایراد اول استفاده اشتباه کسره اضافه و ـه بود (میزد زیره گریه) و ایراد دوم هم عدم استفاده از double enter که کل پستت پیوسته شده بود و ظاهرش یکم ترسناک میشه.

رکسان ویزلی: 25


شخصیت پردازی ها خوب بود، خصوصا کلاوس جالب و فان شده بود ... اگرچه به جای خودت بیشتر روی کلاس و ویولت مانور داده بودی.
ایراد خاصی نیست که بگم، ظاهر پست مناسبه نگارش درسته شکلکم به جا و به اندازه استفاده کردی ... فقط میتونم توصیه کنم به خوندن و نوشتن ادامه بدی و بیشترش هم بکنی که بتونی قریحه‌ت رو پرورش بدی و نکات طنز قوی تری داشته باشی.

گیدیون پریوت: 20


گید! بگذار یک جمله فلسفی برات از خودم در کنم! یک پست جدی بی ادعا میتونه خنده دار تر از یک پست طنز پرمدعا باشه! حالا تفسیرش؟ ینی یک پست طولانی که یکی دو تا نکته طنز کوچیک داشته و فقط داستان رو جلو برده در نهایت خواننده رو راضی تر میکنه تا پستی که سعی شده تماما طنز نوشته بشه ولی تعداد زیادی از این طنز ها درنیومده باشه، وقتی تو یک چکش میزنی، تعلیق ایجاد میکنی برای غافلگیری، وسط توصیفات داخل کروشه توضیح محاوره اضافه میکنی، از فاصله گزاری استفاده میکنی و ... خواننده رو تحریک میکنی و باعث میشی گوشاشو تیز کنه تا یک شوخی توی پستت ببینه و به نکته طنز ماجرا برسه، و اگه بتونی اینجا یه ضربه کاری بزنی بردی اما اگه نتونی آس رو کنی باختی ... میگیری چی میگم؟
پستت چند تا از این موقعیت ها داشت اما از نظر من طنز موفقی توش نبود. رو نکات طنزت بیشتر کار کن تا بتونی اون ضربه کاریه رو بزنی.
رو شخصیت خودت به حد کافی مانور نداده بودی به نظرم.
ضمنا یکم کثرت دیالوگ هم توی پستت مشاهره میشد.


هافلپاف: 28


الادورا بلک: 28


توضیح خاصی نیست. پست جدی، بدون این که ایرادی بهش وارد بشه ... فقط به عنوان یک ارشد پستت قدرت و جذابیت نمره کامل گرفتنو نداشت!

اوون کالدرون: 15


اولین نکته ظاهر پستته که توی ذوق میزنه، با اینتر انقدر مهربان نباش! بزن تو سرش! دستتو شل کن! پاراگراف ها رو با دو تا اینتر از هم جدا کن همینطور دیالوگ هارو.
از اسپیس هم کم استفاده میکنی حتا! بعد از علائم نگارشی (.،؟!) یک فاصله بزار و جمله بعد رو بنویس.
سعی کن رول هات از حالت قصه و حکایت خارج بشه و به داستان تبدیل بشه، یعنی فقط یک ماجرا رو از ابتدا تا انتها تعریف نکن، به جواشی برس، اتفاقات رو دقیق توصیف کن، فضاهارو شرح بده و ...
از چند تا علامت تعجب پشت سر هم استفاده نکن، یک علامت تعجب کافیه.
نکته مثبتی که توی پستت بود شناختت از شخصیت های کتابی و سایتی بود که توی پستت گنجونده بودی.
و توصیه پایانی من به تو این که نمره نسبتا کمت باعث ناامیدیت نشه. تمام نکاتی که ذکر کردم برخلاف چیزایی که به بقیه گفتم نیاز به تمرین و تلاش زیادی نداره و با کمی دقت رفع میشه و پست هات به یه حالت استانداردی میرسه.

کوین ویتبای: 20


علاوه بر اینتر نزدن، کثرت دیالوگ و در نتیجه ی اون ایتر زیاد و خط های کوتاه پشت سر همدیگه هم میتونه ظاهر پستو بد جلوه بده. توصیف و فضاسازی ای توی پستت ندیدم، فقط دیالوگ بود و چند تا جمله که اون هم دیالوگ های ذهنت بود!
خیلی سریع از سوژه ت گذشتی و به پایان بردیش، مانوری روی شخصیتت نداشتی. بیشتر روی شخصیت لودو نوشته بودی که حتا اون هم با توجه به شناخت کمت خیلی نزدیک بهش نبود.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۴ ۱۷:۲۹:۴۶

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
باران بر سنگفرش کوچه همچون نعل اسب های کالسکه مادام ماکسیم می کوبید، صدای رعد و برق، بحث های خاله زنکی خانه های هاگزمید را در خود خفه کرده بود. روز طوفانی پاییزی به پایان می رسید. مغازه های دهکده از صبح بسته بودند. به نظر نمی آمد دراین اوضاع و احوال کسی قصد خرید چیزی داشته باشد.

در بالای تپه کمی دورتر از خانه های بهم چسبیده هاگزمید، امارت مرمری تازه ساز مالفوی، نورانی تر از سر بی موی لوسیوس کبیر، می درخشید. عمارت خود در داخل باغی جای گرفته بود که با انواع و اقسام گل ها و درختان آراسته شده بود. عمارت سالن بزرگی داشت که با سنگ گرانیت تزیین شده بود و در وسط آن میز سنگی بزرگی قرار داشت که دو نفر دو طرف آن نشسته بودند.

-اسکورپیوس! لوسیوسچه! برق تازه به دوران رسیدگی این قصرت چشممونو کور کرد،کف اینجا رو هم تازه شستیش انگار، برای چی واسمون جغد فرستادی و درخواست دیدار اضطراری کردی؟
فرد جرج ویزلی در حالیکه لم داده بود و پاهایش را روی میز سنگی وسط سالن گذاشته بود این را گفت.

اسکورپیوس از جایش برخاست و با چنان شتابی سرش را چرخاند که موهای لخت و بورش مانند یک پریزاده به سمت یک طرف صورتش رفت!
-هی ! ویزلی! مواظب باش وصله های لباست از هم باز نشه!
-یا مرلین! اطلاعاتت انگار به روز نیستا! من پسر جرج ویزلی ام! زمین این امارتم از بابای من خریدی!

اسکورپیوس که مثل معجون مرکب پیچیده داشت وا می رفت دو باره سر جایش نشست.
- به هر حال تو یه وزوزکی و این واسه مسخره کردنت کافیه!
فرد بلافاصه چوبدستی اش را در آورد و به سمت اسکورپیوس گرفت.

شترق

در امارت با صدای گولاخ واری باز شد و دراکو مالفوی و شخص شنل پوشی به درون سالن چهار نعل دویدند.
-از پسر من دور شو هویج مو قرمز!
-خاک به سرت کنم دراکو، اینکه موهاش قرمز نیس!
شخص شنل پوش این را گفت و ایستاد دراکو در طی ترمز ناگهای که گرفته بود کف زمین افتاد و همچون ترول زخمی فریاد کشید.

فرد ویزلی از فرصت استفاده کرد و رو به فرد شنل پوش فریاد زد :
-اکسپلیارموس!
-شما خاندان ویزلی و پاتر انگار جز همین ورد چیز دیگه ای بلد نیستیتد!
فرد شنل پوش این را گفت و با یک افسون بی کلام خلع سلاح فرد را دفع کرد. به آرامی به سمت فرد رفت و شنل مشکی اش را با چوب دستی اش کنار زد.
-سلام فرزندم!
فرد با چشمهایی که اندازه گالیون شده بود به او نگاه کرد. سپس اسکوپیوس به طرف مرد دوید و پشت او قرار گرفت.

-تام ریدل!؟ اینجا؟ وسط هاگزمید!؟
-اسم من رو درست بگو وزوزک! من لرد ولدمورت ارباب جادوی سیاه و لرد تاریکی ها هستم محفلی کوچولو!
-همیشه یه سوالی داشتم ازت لرد، با این همه قدرتی که داری چرا واسه خودت مو نمی کاری؟
لرد سیاه در حالی که به انعکاس تصویر خودش درروی میز سنگی نگاه می کرد دستی به سرش کشید و گفت :
-چون اینجوری خوش تیپ ترم! خب ویزلی کوچولو واسه یه تفتیش ذهن آماده شو چون قراره تمام راز های محفل رو به ارباب تاریکی ها بگی! لژیو مانسی ی ی ی !!

قبل از اینکه فرد بتواند عکس العملی از خود نشان بدهد همه چیز اتفاق افتاد :
جلسه محفل بود آلبوس داشت جدید ترین نقشه برای مقابله با لرد سیاه را بر روی تخته جادویی شرح می داد و پیوسته مو هایش را با حرکت سر به سمت عقب می داد تا خوش تیپ تر شود. رز وارد اتاق شد و برای همه نوشیدنی آورد.
- نع ع ع ع تو نباید اینارو ببینی ....

فضا تغییر کرد فرد کنار برکه ایستاده بود و به آن سنگ پرتاب می کرد دختری با چشم های درشت قهوه ای و نگاه دلبرانه از کنار او رد شد .

-گفتم بسه !! تو حق نداری ! اکسپلیارموس س س س س
لرد سیاه تعادلش را از دست داد و با صورت پخش بر زمین شد. اسکورپیوس که این صحنه ها را دید همچون برقکی که به دنبال طلا باشد به سمت اتاق طلایی رنگش دوید.
-کمک کمک! محفلی ها حمله کردند! لردمونو کشتند!
-دراکو پاشو اون پسر بزدلتو خفش کن تا آبرومو پیش مرده و زنده نبرده! وقتی میگم زن باهوش بگیر واسه همینه! میری اون پنسی رو می گیری بچت همین میشه !
لرد از جا بر خاست و با اقتدار! چوبدستی اش را به دست گرفت چرخید تا رو به روی فرد قرار بگیرد و فریاد زد :
- لژیوما.... این پسره کجا رفت!؟ دراکو و و و !
-بله جناب لرد چی شده؟
-اون پسره غیب کرده خودشو چرا؟ مگه این امارت طلسم ضد غیبت نداره؟
- جناب لرد اینجا تازه سازه! عرض کردم خدمتتون که هنوز کامل نشده خودتون خواستید اینجا باشه قرارتون
دراکو در حالیکه از ترس صورتش به سفیدی سر ارباب خوش تیپش شده بود و اندازه یه برکه عرق کرده بود این را گفت.

لرد چوبدستی اش را بالا آورد، به سمت دراکو گرفت و فریاد زد :
-آوداکاداورا !
ناگهان چوبدستی قد قدی کرد و به یک مرغ پلاستیکی تبدیل شد و به زمین افتاد! لرد از خشم فریادی کشید که رنگ امارت پرید.
-همتونو می کشم!! همتون می کشم !!




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۷:۰۶ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
جلسه دوم


شب بی ستاره آسمان هاگوارتز را در بر گرفته بود و تنها قرص ماه بود که در پهنه بیکران شب خودنمایی میکرد. خواب ساکنین قلعه و موجودات خارج آن را فرا گرفته بود و تنها صدایی که شنیده میشد هوهوی جغد ها بود. در اصلی قلعه باز شد و جوانی با موهای آبی رنگ پس از انداختن نیم نگاهی به دو طرف راه جنگل ممنوعه را در پیش گرفت و در اعماق آن گم شد، لحظاتی پس از او دختری مو قرمز که زیبایی خیره کننده اش در لانگ شات نیز مشخص بود پاورچین پاورچین به دنبال او رفت و در همان اعماق گم شد و کمین کرد. دقایقی بعد صدای زوزه ی گرگ نیز به صدای هوهوی جغد ها افزوده شد و دخترک موقرمز شاد و ذوق زده در حالی که تکه پارچه راه راه آبی رنگی را مانند نشان حاکم بزرگ میتی کومان بالای سرش گرفته بود و به اطراف نشان میداد، جست و خیز کنان به قلعه بازگشت.

دانش آموزان بخت برگشته ی سال اولی از هر چهار گروه مجبور بودند برای شرکت در کلاس خواندن ذهن و چفت شدگی که معلم سحر خیزی نداشت، محیّا شوند و در این بین سال بالایی ها نیز از برگزاری کلاس در آن ساعت و جثه بزرگ ورودی های جدید سوء استفاده کرده و با خیال آسوده در آن ساعات در راهرو ها و کلاس های خالی و زیر پله ها تردد میکردند.

بالاخره همه در کلاس جمع شدند، کلاسی که حتا یک شمع هم در آن معلق نبود و در تاریکی مطلقش ویزلی های مو قرمز با لباس هاس وصله دار هفت نسل قبلشان از مالفوهای بور شیک پوش قابل تمییز نبودند! لودو این بار سر وقت وارد کلاس تاریک شد و بلافاصله شروع به داد و بیداد کرد ...

- آخه لامصّبا چارتا دونه شمع که ول شده رو هوا چقد می ارزه که به اونام رحم نمیکنید؟ خوبه از صد تا سازمان و فدراسیون و مدرسه حقوق میگیره، بازم دسش کجه و آفتابه دزدی میکنه!

قصد داشت با "لوموس" اندک نوری به اتاق ببخشد که فکر کرد عدم وجود نور هم دست دانش آموزان را باز میگذارد و هم او گولاخ تر مینماید! از این رو در همان تاریکی شروع به مونولوگ گویی کرد ...

- قصد داشتم این جلسه آموزش های عملی رو شروع کنم اما وقتی تکالیفتونو نگاه کردم به کلی ناامید شدم! به معنای واقعی کلمه افتضاح بودید و مقوّا! حتا دانش آموز تاره واردی به اسم "گانت" انقدر ضعیف و بی استعداد بود که درخواست اخراجش از مدرسه رو به مدیر دادم چون مشخصه که هیچوقت در آینده هیچی نمیشه! خلاصه که باس اول اصن حالیتون کنم ذهن خونی ینی چی، چفت شدگی ینی چی، به چه دردی میخورن و ازین حرفا!

لودو در حین صحبت مدام در طول و عرض کلاس جابجا میشد تا بلکه از زاویه ای بتواند دانش آموزان را زیر نظر بگیرد و مچ گیری کند ...

- ... در قدم های اول شما مبتدی ها نیاز به چوبدستی و ورد دارید و شاید بتونید فقط به ذهن یک مشنگ یا یک جادوگر ضعیف تر از خودتون نفوذ کنید اما یک ذهن خون حرفه ای مثل من میتونه بدون دست گرفتن چوبدستی به ذهن هر کسی نفوذ کنه ... مثلا فکر حریفش توی گل یا پوچ جادویی رو بخونه و گالیون هاشو از چنگش دراره یا با خوندن ذهن دامبلدور خرفت برنامه های محفل رو بفهمم که طبیعتا وقتم رو برای دونستن این که چند شنبه ها به جای سوپ پیاز آش رشته میخورن تلف نمیکنم!

لودو بالاخره موفق شد با وفق دادن چشم هایش به تاریکی و قرار گرفتن در جایی مناسب از بازتاب نور ماه استفاده کند و قسمتی از کلاس را ببیند اما چیز دندان گیری نصیبش نشد! در آن اطراف ساحره ای حضور نداشت و جادوگران حاضر نیز یا خواب بودند و یا با خودشان بیلیارد جیبی بازی میکردند! "دانش آموز انقدر بی بخار؟ به ما کلاس تاریک میدادن ..."
ندای ذهن اش را خاموش کرد و ادامه داد:

- و حتا میتونم به ذهن جادوگری که صدها برابر از دامبلدور قدرتمند تره و شاید حتا ذره ای از من هم قدرتمند تر باشه و بشه ازش به عنوان قوی ترین جادوگر دنیا نام برد یعنی لرد سیاه نفوذ کنم و بهش راهکار های توسعه گروهش رو القا کنم یا نقاط ضعفشو شناسایی کنم و نقشه کودتا بکشم!

سطح براق بازتاب دهنده نور تغییر مکان داد و باعث به هم خوردن ویوی او شد!

- لوموس!

لودو با دیدن صحنه مقابلش وحشت زده شد و در حالی که هر لحظه ممکن بود قالب تهی کند گفت:

- ارباب؟ شما؟ اینجا؟! نکنه شما هم سال اولی ...

- همینطوره لودو! اعتراضی داری؟!

- سرورم ...

- ساکت! پیش از این که اعتراضت رو بگی ما قصد داریم اندکی به تدریست معترض شیم ...

لودو بگیمن، وزیر اسبق سحر و جادو دیگر پتانسیل حضور در کلاس را با شنل خیس هافلپافی نداشت و چهارنعل آن را ترک کرد!

__________________


طنز نویسی نیاز به اغراق و تغییر دادن توی ویژگی های شخصیت ها داره، درست مثل یک کاریکاتور که بزرگی دماغ یک نفر که تصویرش خنده دار نیست رو صد برابر بیش از واقعیت جلوه و میده و طنز ایجاد میکنه ... شخصیت ها در حالت عادی نکات طنز کمی دارن مثلا کمتر کسیو میشناسم که شخصیت لرد ولدمورت توی کتاب ها بخنده اما توی رول های طنز روی کچلی و بی دماغ بودن لرد مانور داده میشه و سوژه و موقعیت طنز ایجاد میکنه!

اما این اغراق و تغییر شخصیت پردازی ها علاوه بر حد و مرز های کلی که نباید منطق داستان ررو زیر سوال ببره یکسری حد و مرز داره که برای افراد مختلف فرق داره! من اسمش رو میزارم "طنز سیاه" و "طنز سفید"! مثلا دستمایه قرار دادن فقر خانواده ویزلی یا تبدیل وجه شوخ طبعی دامبلدور به خل و چلی و حواس پرتی در اثر کهولت سن طنزیه که به نوعی بار تحقیر آمیز برای جبهه سفید داره و توی طنز یک مرگخوار پیدا میشه نه یک محفلی، در عوض مرگخوار ها مثلا دستشون توی گیر دادن به ظاهر لرد بسته تره و اگر مستقیما از لفظ کچل بی دماغ استفاده کنن انگار اربابشون رو مورد تمسخر قرار دادن ... کاری که محفلیا میکنن! و در عوض بدون تغییر دادن توی شخصیت زیرک و خشن لرد، توی خشونتی که نسبت به مرگخواران خاطی داره و ترس و وحشت اون ها اغراق میکنن و طنز مینویسن.

اینایی که گفتم همه مثال بود تا منظورم رو از طنز سیاه/سفید برای همه جا بندازم! ازتون میخوام با توجه به شخصیت خودتون یک رول طنز سیاه یا سفید بنویسید که توش لرد سیاه یا آلبوس دامبلدور (انتخاب با خودتون) سعی دارن ذهنتون رو بخونن و شما هم مقاومت میکنید تا ذهنتون رو ببندید.

اولا که خاکستری هم تیره و روشن داره! کسی نگه من به هیچ طرف متمایل نیستم. حداقل موفع نوشتن تکلیف خودتون رو متمایل کنید!

دوما علاوه بر زیبایی نوشته و خلاقیت میخوام این وجه سیاه/سفید بودن طنز هم تو نوشته تون نمایان باشه و پررنگ. فقط هم روی همین دو تا شخصیت (لرد و دامبلدور) تمرکز نکنید و از بقیه اعضای دو جبهه و هر کسی که ساکن خونه تیمی هاشونه استفاده کنید!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
ارشد زار و خسته ی هافلپاف، با یه ردای باشکوه زرباف!:|

-تق تق تق!

با شنیدن صدای ضربه به در که نیمه باز بود، بگمن سرش رو به هوای اینکه شاگردی کسی کارش داره، از روی لوله کاغذ پوستی آبی رنگی که میخوند بلند کرد. اولین چیزی که به چشمش خورد، یه جفت کفش راه راه زرد و مشکی بود که تو درگاهی ، در معیت صاحبشون، ایستاده بودن. خرخری کرد و نگاهش رو به سمت کاغذپوستی برگردوند.

چند لحظه بعد، زیرچشمی نگاه کرد و متوجه شد هنوز صاحب کفش ها از جاش جم نخورده. این بار راست توی چشم های طرفش نگاه کرد و با لحن سردی پرسید:
-مشکلی پیش اومده که همونجا وایسادین و وارد دفتر اساتید نمیشید پروفسور بلک؟!

الا لبخندی زد. اگه بگمن یه جن خونگی بود، یا اگه جنی دم دستش داشت، احتمال خوبی وجود داشت که متوجه بشه این لبخند، از اون لبخندای دوستانه با محتوای «هی، سلام پروفسور! آخر هفته با یه نوشیدنی تو سه دسته جارو چطوری؟» نیست. وقتی الادورا بلک اینطوری بهتون لبخند میزد، عاقلانه ترین کار میتونست این باشه که با بیشترین سرعتی که میتونید از تیررسش دور شید، تا اونقدر زنده بمونید که دوباره به سه دسته جارو برید.

ولی متاسفانه یا خوشبختانه، بگمن جن نبود و جز نازلیچر، که با چشم های گشاد شده و صورت رنگ پریده، از کنار ردای پر چین صاحبش به استاد چفت شدگی زل زده بود، جن دیگه ای هم توی اتاق حاضر نبود. الا صدای انگشت های دستش رو در آورد و با همون لبخند به آرومی به بگمن نزدیک شد.
-شرح تدریس جلسه اولتون به دستم رسیده پروفسور...!

بگمن احساس اضطراب غیرعادیش رو نادیده گرفت و وانمود کرد دوباره با چیزی که میخوند مشغول شده. با بی اعتنایی ساختگی پرسید:
-خب که چی؟

الادورا با حرکت دست نازلیچر رو مرخص کرد و با فاصله یک قدمی از صندلی بگمن ایستاد. سایه ش روی میزکار لودو افتاده بود و باعث میشد لودو دیگه هیچ جوره نتونه وانمود کنه اون کاغذ کذایی رو میخونه. با سرخوشی ظاهرا بی دلیلی جواب داد:
-که اینکه میدونم الان داری فکر میکنی که میتونی خودت رو بی خبر نشون بدی و از شر من خلاص شی، ولی حتی کرم های فلوبر هم میدونن وقتی چیزی الادورا بلک رو به خشم میاره، تنها چیزی که باعث میشه از شرش خلاص شن اینه که الادورا بلک از شرشون خلاص شه.

لودو سرش رو بالا آورد و دهنش رو باز کرد تا جوابی بده، ولی وقتی چوبدستی الا رو دید که بین دو تا ابروش رو هدف گرفته بود، عاقلانه تصمیم گرفت دهنش رو ببنده. لبخند الا وسیع تر شد:
-بذار ببینم، توی این ذهن پیچیده ی ریونکلایی چی میگذره؟ اوه بله، اینکه احتمالا استاد بی نوای هافلپافی به سرش زده، و ذهن هافلپافی کندش اصلا درک نمیکنه اگه طلسم مورد علاقه ش رو روی لودو بگمن اجرا کنه گروهش به دردسر میفته.

چشم های بگمن گشاد شد و من من کرد:
-اما...

الا جمله ناقص لودو رو نشنیده گرفت(بدون اینکه توضیح بده اما به لحاظ دستوری اصلا جمله نیست) و ادامه داد:
-و از اونجا که هافلپافی ها کند ذهن تر از اونن که متوجه توهین استاد به گروهشون بشن، پس ارشد هافلپاف اینجا چیکار میکنه؟ نکنه دیوونه شده؟

قیافه لودو عملا تبدیل به ملغمه ای از علامت تعجب، علامت سوال، «من در این برهه از تاریخ ترجیح میدم سکوت کنم» و چند آیکن و علامت نگارشی دیگه شده بود. الا گردنش رو کج کرد و چشم های سیاهش که شرورانه برق می زدن، به چشم های قربانیش دوخت:
-حرفی، پیامی، جمله قبل از مرگی نداری؟

لودو به خودش جرات داد تا با صدای لرزانی بپرسه:
-چطور اینکارو کردی؟ من هنوز ذهن خونی رو درس ندادم!

الادورا چوبدستیش رو با لذت توی دستش چرخوند و محکم تر روی پوست بگمن فشار داد. با لحنی از خود راضی جواب داد:
-ذهن تبهکار ریونکلاویت باید متوجه میشد الادورا بلک از خاندان اصیل بلک نیازی به آموزش های پیش پا افتاده ی تو نداره تا بتونه ذهن مفلوکت رو بخونه. و البته من اصلا ذهنت رو نخوندم، این که دیدی همه ش روان شناسی شخصیت بود و یه کم چاشنی پیازداغ و اینا. خب دیگه،... به خدا اعتقاد داری بگمن؟

لودو ، جا خورده از این سوال نامربوط، سر تکون داد. الا دست آزادش رو لای موهای سیاهش فروبرد.
-منم همینطور. وقتی دیدیش بهش سلام منو برسون.

طلسم سبزرنگ بگمن رو غافلگیر کرد. لحظه ای بعد، تنها چیزی که از استاد درس چفت شدگی مونده بود، کالبد بی جونش بود که روی لوله کاغذپوستی آبی رنگی ولو شده بود. بعضی وقتا، بعضی چیزا، واسه بعضی آدما، شوخی بردار نیست!




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
عضو ارشد ریونکلاو


تکلیف:
همونطور که مشاهده کردید لودو در حالی که ذهن خونی بلد نبود با تکیه بر ویژگی دیکتاتوری و زورگویی خودش و البته با چاشنی تهدید وانمود کرد که این کارو کرده!
ازتون میخوام که در یک رول (30 امتیاز) با توجه به ویژگی های شخصیت خودتون مشابه این کار رو انجام بدید. یعنی کاری کنید که همه تایید یا باور کنن که شما ذهن خونی کردید. توجه کنید که شما واقعا این کار رو بلد نیستید. مثلا یک پریزاد میتونه بعد از گفتن یکسری دروغ به عنوان ذهن خونی یک "مگه نه هانی؟ " بگه و عشوه خرکی هم ضمیمه کنه و طرف مقابل بی بروبرگرد حرفاشو تایید کنه! یا لرد ولدمورت هر ادعایی که بکنه قطعا مرگخوارها تایید میکنن!
شاید تکلیف سختی به نظر بیاد اما اولا ازتون خلاقیت میخوام دوما دوست دارم شخصیتتون رو مرور و کنکاش کنید. سبک نوشته و طول و عرضش اهمیتی نداره. خلاقیت و زیبایی در درجه اول و نگارش صحیح در درجه دوم نمره شما رو مشخص میکنه.


گلرت در حالی که در گوشه ای از کلاس لم داده بود متوجه شد که اکنون نوبت اوست که نمایش آکلومنسی و لجلمنسی خودش را انجام دهد؛ پس با کمک داکسی از حالت خوابیده به حالت نشسته در آمد و پس از کمی تلاش کتابچه ای را از درون جیبش خارج کرد و رو به همگان گفت:" در اینجا نوشته شده که آکلومنسی یا چفت شدگی یکی از توانایی های من است و در کتاب هفت نوشته ی جانت کتلین رولینگ، این جانب در برابر لجلمنسی لرد ولدمورت در حالتی که مدت زیادی زندان رو تحمل کرده بودم، به شدت مقاومت کرده و ولدمورت رو مجبور کردم که من رو بکشه!"

یکی از ساحره های سال اولی ها که از لباسش معلوم بود که گریفیندوریست پرسید:"پس شما با شهامت جلوش ایستادید و بعدش هم مردید؟!"

ملت جادوگر و ساحره:

گلرت که کمی گیج شده بود و نمیدانست چه جوابی به او بدهد پس از کمی تفکر پاسخ گفت:"راستش دقیقا" به یاد ندارم چه اتفاقی افتاد ولی هرچه رولینگ گفته برای من سنده!"

- اون ماگل خون لجنی نوشته که لرد ولدمورت تو رو کشته! یعنی تو الان مردی؟!

یک پسر اسلیترینی که ریشهایش دست کمی از ریشهای دامبلدور نداشت بدون مقدمه این را گفت.

- پسر جون، تو طرفدار لرد ولدمورتی؟

_ معلومه! کدوم انسان عاقلی...

- آواداکداورا!

گلرت چوب در دست نگاهی به جمعیت شاگردان انداخت و پرسید:" شخص دیگه ای هست که سوالی داشته باشه؟"

شاگردان که همه سکوت کرده بودند، تنها با بهت و ترس به گلرت خیره شده بودند!

یکی از دختران هافلپافی که به نظر حدود بیست و چند سال بیشتر نداشت با ********************* ****************************************** ************************ ******************** ********************* ************************* ************************** *************** ***** *********** ************** *********** ************ *************** ***** ****** *********** ******** ****************************** **** ******************** ********* (دِ سانسورچی بیخیال شو دیگه؛ کل توصیفات رو سانسور کردی؛ بذار حداقل حالت ****ش رو -اینم سانسور کردی؟- بگم...) گفت:" شما مگه محفلی نیستین؟"
گلرت که چشمانش با وجود پیری او را به خوبی میدید پاسخ داد:"خوب؟"

- پس چرا طلسم نابخشودنی اجرا کردین؟

- دختر جون، دامبلدور گفته که بر روی انسانهای بی گناه طلسهای نابخشودنی اجرا نکنم؛ به یاد ندارم چیزی در مورد مرگخوارها گوشزد کرده باشه . . . راستی اگه بعد از این کلاس، کلاسی نداری بیا تا ...

سخنان گلرت با نگاه نافذ لودو که آسلامیوس را در خطر نابودی حتمی میدید قطع شدند و پس از یک دقیقه سکوت ادامه داد:"کسی هست که به توانایی های ما در آکلومنسی و لجلمنسی شک داشته باشد؟! یا کسی هست که به منابع ذکر شده اعتمادی نداشته باشد؟!"

یک پسر هافلپافی که به شکل بسیار مهربانانه ای با دختر فوق نشسته بود، با توجه به این که مرگخوار نبود با شجاعت اعلام استقلال کرد که شورش او توسط داکسی در کسری از ثانیه سرکوب و جسم پسرک به قبرستان هاگزمید منتقل شد!

و در پایان کلاس، لودو بگمن با دریافت دخترک هافلپافی به عنوان هدیه (رشوه،زیر میزی)، گلرت را بهترین شاگرد لجلمنسیست و آکلومنسیست کلاس معرفی نمود!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.