هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۹:۵۶ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳

هوگو ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۴۷ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
از خوابگاه گریفندور،هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
راستشو بخاین من به چیز های زیادی وابسته نیستم اما از یه چیزهایی نمی توانم دل بکنم مثل مادرم پدرم و خاهرم(روز ویزلی)و از چیزهای زیادیمی توانم دل بکنم حتا هاگوارتز و کلی چیزهای دیگه یعنی کمو بیش می تونم.اما ادم باید از یه چیزهایی بگذره مثلا کتابت که خیلی دوست داری بدی به دوستت که زیاد پیش میاد یا جاروی قدیمیتو بدی بهش.مثل پدر من که نزدیک بود بمیرم تا هری بتونه سنگ جادو رو نجات بده.


گریفندوری ها همیشه برندن چون شجاعن
زنده باد هری پاتر پسری که زنده ماند

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
تدریس جلسه سوم کلاس جادوی سیاه

آنتونین... شترق! وسط کلاس ظاهر شد و گفت:

من عجله دارم خوب گوش کنید!

از معرفی و تاریخچه جادوی سیاه شروع کردیم تا رسیدن به اولین پیش شرطش یعنی دل بریدن از همه چیز و حتی مهمترین چیز...
تصویر کوچک شده


حالا که این جسارت رو پیدا کردید، باید بریم سراغ مرحله بعدی. تو زبان خودمون یه ضرب المثل داریم که میگه تا مرد سفر نرفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد! ها!

خلاصه که بار و بندیل رو جمع کنید باید بریم سفر! اونم نه یه سفر عادی ...این برمیگرده به قوه تخیل و اراده خودتون. این که کجا برید و چیکار کنید! الان از همه چیز دست کشیدید و باید برید به جایی که بتونید قدرت هاتونو تقویت کنید...در این سفر میتونید با شیطان رو در رو بشید...
تصویر کوچک شده


میتونید گرگ جادوگر را ببینید...
تصویر کوچک شده


میتونید درخت بنفش رنگ زندگی را ببینید...
تصویر کوچک شده


و وقتی برگشتید باز هم همانطور که در جلسه اول انتخاب با خودتان بود باز هم انتخاب با خودتان است که بشکل یک شاهزاده سفید و در جستجوی اهریمن بازگردید...
تصویر کوچک شده


یا خود اهریمن باشید...
تصویر کوچک شده


مهم اینه که برید! چون اگر بمونید در اینجا در جا خواهید زد! مهم نیست به کجا برید یا چیکار کنید باید برید به سفر! اجباره!! لزومی نداره این سفر سراسر سختی و آموزش باشه میتونید حتی تفریح کنید ولی مهمترین هدفمون یعنی جنبه خودساختگی این سفر و البته موضوع درسیمون یعنی جادوی سیاه فراموش نشه! همه اینا برای اینه که باید قویتر بشید!!

میخوام یه چیز دیگه بگم: حتی با اینکه همه رای دادن و قرار شد جادوی سیاه تدریس کنیم اگه واقعا براتون سخته باز هم انتخاب با شماست! یک جادوگر سفید باشید و برید به سفر و یک جادوگر سفید هم برگردید ولی باید بروید! کلی ماجرا میتونید داشته باشید!

من بهتون افتخار میکنم، چون خودتون هستید که زندگیتون رو میسازید...
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
نمرات جلسه دوم کلاس "جادوی سیاه"

بعد از این پست دیگه پستی نمره دهی نمیشه...

اولین دانش آموز شجاعمون..
اوون کالدون: 10

10
1)نیمه خالی پست پررنگ تر از نیمه پرشه. یه رگه هایی از طنز در پستت دیده میشه و همینطور یه رگه هایی از جدی نویسی. خب داستان از دستشویی و سیفون شروع شد:دی و به کلبه هاگرید ختم شد! جایی که چیزی به او دادی که نگفتی چیه.

یه حس تعلیق جالب داشت پستت و هری پاتری هم بود چون به هاگرید و شرط بندی اشاره کرده بودی. ولی خیلی ساده بود. توصیف خاصی نداشت، خلاقیت خاصی نداشت و سریع تموم شد. یا حوصله نداشتی یا کلا سبک نوشتنت اینجوریه:دی اگه سبک نوشتنت اینجوریه و کلا اینجوری خوشت میاد که هیچ وگرنه یه توصیه میکنم:
حتی در طنز نویسی اشاره مستقیم به آلات طنز جالب نیست. مثلا اینکه مستقیم میگی "سیفون" بیشتر در نظر خواننده میاد که داره یه پست مسخره بازی میخونه. البته نمیدونم واقعا هدفت چی بوده. این توصیه برای زمانیه که خودت متوجه نبودی. و اینکه مهمترین فاکتور اینه که برای نوشتن پستت وقت بذاری. نه خیلی زیاد ولی بیشتر از این چیزی که الان گذاشتی. اگر هم کلاسی بنظرت جالب نیست بنظرم توش شرکت نکنی بهتره چون با شرکت کردن فقط باعث میشی میانگین نمره گروهت کم بشه.

0
2) صفر امتیاز



فرد جرج یزلی: 25

25
1)برای یه تازه وارد خیلی خوب بود. پستت تضاد داشت منظورم اینه که فرد، شخصیت جدی ای داشت که ازش بعید بود همونطور که خودت اشاره کرده بودی. نوشته ت هری پاتری هم بود. بطرز هوشمندانه ای هری پاتری بود. استفاده از پناهگاه، جغد، یه شخصیت قدیمی منفور به نام دراکو. ریا و تزویر در وزارتخانه و اینکه وقتی اشخاصی مانند دراکو حاکم باشند به اسم مبارزه با جادوی سیاه در واقع جادوی سیاه را ترویج میکنند!!

با ارزشترین چیز زندگیت، یه خانه بود. اینو کاملا درک میکنم چون یکی از نزدیکترین اشخاصی که در زندگیم وجود داشته این حس را به یک خانه داشته و علیرغم تعجبم دیدم که چطور آن خانه با ارزشترین چیز زندگیش بوده. البته خوشبختانه مثل تو در نهایت تونست از اون خونه دل بکنه و در مردابش غرق نشه.

املای نوشته ت و استفاده از کلمات مناسب هم خوب بود. البته پستت خلاقیت زیادی نداشت و فضاهای ملموسی و نوشته های کتابی معمولی ای داشت ولی شاید ناگزیر بودی اینجوری بنویسی چون یه غم خاصی داشت نوشته ت و به هری پاتری نویسی وفاداری خاصی داشت. من پستت رو میپسندم ولی اگه بخوای پیشرفت کنی بهت پیشنهاد میکنم محدود نمونی در یه طرز خاص از نوشتن و فضاها و شخصیت های تکراری. میشه خیلی خلاقانه تر و جسورانه تر نوشت. دیالوگ های یه شخصیتی مثل فرد جرج ویزلی، میتونه خیلی دستمایه طنز بیشتری داشته باشه. به عنوان یکی از اولین پست هایی که ازت میخوندم خوشم اومد ولی برای ادامه راه گفتم.

جالبیش اینه به تدریس جلسه سوم هم ربط داره. خونه رو فروختی و آماده سفر شدی...
راستی استفاده از طلسم کالکت ال هم با حال بود

2) 0
صفر امتیاز



فرد ویزلی: 10

1) 10
اووووم... نبرد هاگوارتز رو بازسازی کردی:دی منتها یه جوری بود. یعنی اینکه یه پست اینقدری یه قسمت عمده ش صرف این بشه که توصیف کنی خوابت میاد و برادرت بگه چطوری بخوابی و بعد که از خواب بلند شی ببینی جنگ شده و همون صحنه جنگ تکراری هاگوارتز رو توصیف کنی خب جالب نبود:دی

اگه دوست داشته باشی چند تا پیشنهاد:
_ اول روی ظاهر پستت کار کن. مهمترین فاکتور در نگاه اول ظاهر هست. پاراگراف بندی خوب. استفاده از فاصله و پشت سر هم ننوشتن موارد مهمی هستند.
_ بعد از ظاهر سعی کن خلاقیت داشته باشی. مهمترین برگ برنده هر پست خلاقیت هست. توصیف یه صحنه تکراری و اونم خیلی هول هولی و سریع جالب نیست خب:دی
_ اگه من میخواستم در مورد جنگ هاگوارتز از نگاه فرد ویزلی در حال حاضر یعنی نوزده سال بعد بنویسم، به قسمت هایی میپرداختم که در جنگ گفته نشده.
مثلا اینکه فرد ویزلی چطور از اختراعات خودش در مغازه شوخی ویزلی ها در جنگ استفاده کرد. فرضا بادکنکی که پر از پیکسی بود و روی سر مرگخوارها میریخت یا بمب های توهم زایی که یک موش را در چشم مرگخواران یک اژدها نشان میداد و توصیف صحنه فرار آن ها...
یا نیمه طنز ماجرا مثلا اینکه فرد چطور در گرماگرم جنگ یه دختر مو طلایی راونکلاوی رو میبینه که مخفی شده و با بادکنک پیکسی، مرگخوارها رو فراری میده و از رشادت هاش برای اون دختر تعریف میکنه و بعد قضیه بیخ پیدا میکنه و آن دو در حال صمیمی شدن هستند که جرج از راه میرسه و عملیات شکست میخوره و...

2) 0
صفر امتیاز



نویل لانگ باتم: 15

1) 15
نوشته ت کاملا طنز بود و بی رو در واسی
البته طنز در سطح بالا و خوبی نبود ولی اشاره های جالبی داشت. اینکه یه سوال کاملا جدی در کلاس جادوی سیاه رو تبدیل به یه طنز خیلی سطحی بکنی هم خب خودش خلاقیت میخواد. جالب اشاره کردی که برای یه سری دانش آموز کم سن و سال از دست دادن با ارزشترین چیز زندگی معنای خاصی نداره حتی ممکنه برای یکی زیر شلواریش باشه مهمترین چیز زندگیش:دی

یه طنز خوب خیلی پخته تر از این حرف هاست. این نوشته تو بیشتر شبیه هجو نویسی هستش یعنی مسخره کردن صرف. میتونست توصیفات خیلی بهتری داشته باشه میشد بیشتر روش وقت گذاشت و گذشته از این همونطور که خودت اشاره کردی در هر صورت اینجا کلاس جادوی سیاه هست و مفاهیم سنگینی داره که اگه قابل هضم نیست یا برات مسخره س یا مهم نیست بهتره حذفش کنی:دی تا اینکه شرکت کنی و نمره پایینی بگیری.

نقاط قوت پستت اینه که ظاهر بدی نداره و حداقل پاراگراف بندی ها رو رعایت کردی و بدون هیچ رو در واسی ای پست رو نوشتی. نکته اخلاقی پایان پستت هم جالب بود. امیدوارم خودت هم در زندگی به همین نتیجه برسی:دی البته نمیشه برای همه یه فاکتور پیچید چون شرایط زندگی هر شخص با هر شخص دیگر متفاوته و امکان نداره دو نفر مثل هم باشن و همین جالبش میکنه.

2) 0
صفر امتیاز



آرمینتا ملی فلوا: 27

1) 24
یک نوشته جدی خوب بود. البته طنز هم داشت و بهمین خاطر بهت آفرین میگم. توصیف دو شخصیت متضاد در کنار هم خیلی جالب بود. آرمینتایی که از شکنجه گاه برگشته و هیچ چیز براش مهم نیست و حتی حاضره روحشو از دست بده و ماندانگاس فلچری که همیشه دنبال مسخره بازی و مادیات و موقیت های طنزه و البته ماجراجو هم هست و این صفت خیلی خوبیه. قدرت ریسک پذیری بالایی داره.

از نقاط قوت که بگذریم اولین نکته ای که بنظرم باید روش وقت بذاری ظاهر پستت و استفاده از فاصله بین پاراگراف ها و خط ها هستش. هر چقدر هم عالی بنویسی وقتی پستت ظاهر خوبی نداشته باشه و یه سری نوشته در هم و برهم پشت سر هم بنظر بیاد هیچکس وقت نمیذاره بخونتش.

نکته بعدی اینکه سعی کن شخصیت اول داستانت نه فقط روی خودش که روی کل داستان تاثیر گذار باشه و همینجوری ولش نکن به امان خدا:دی آرمینتا کلا عوض شد ولی نفهمیدیم چی شد و چه تاثیری داشت و چه کارهایی کرد؟ وقتی عوض بشه ولی بشینه گوشه خونه چه فایده ای داره؟ حداقلش اینه که وقتی آدم عوض میشه یه سری اهداف تو ذهنشه که داره سعی میکنه به اونا برسه ولی تو هیچ توضیح خاصی در این مورد ندادی.

در کل خیلی خوب بود برای یک تازه وارد. اینکه جسارت کردی جدی بنویسی و در عین حال درونش طنز داره و از یکی از طنز آمیزترین شخصیت های کتاب یعنی ماندانگاس استفاده کردی. اون تیکه "فرا زمینی" که با چکش به دریایی و در واقع زیر زمینی بودن اشاره کردی خیلی خوب بود. همینطور حرص و ولع تمام نشدنی ماندانگاس. کارت درسته و اگه وقت بذاری نویسنده خوبی میشی.

2) 3
کاملا به چیزی که تو ذهن من بود اشاره نکردی ولی همینقدر هم جالب بود. کلید واژه های جالبی مثل رستاخیز و برگشت مرلین و بهبود وضع جامعه جادوگری داشت.



گیدیون پریوت: 25

1) 20
نوشته خوبی بود. از منظر خودت نوشته بودی. کاملا جدی بود و غم انگیز. از یکی از منفورترین مرگخواران یعنی یاکسلی استفاده کرده بودی که کار جالبی بود چون قشنگ حس تنفر را به آدم القا میکنه و اینکه به زور چیزی که براش زحمت کشیدی رو ازت بگیرن بخصوص اگه کارت و محل مورد علاقه ت یعنی وزارتخانه باشه واقعا سنگینه و مفهوم ثقیلی داره.

اما گذشته از این ها، یه موقعیت تکراری رو دوباره توصیف کردی. تسلط مرگخواران بر وزارتخانه. خلاقیتش اینه که خودتو وارد داستان کردی ولی در هر صورت اون بار تکراری و منفیشو همراهش داره. میتونست با خلاقیت بیشتری نوشته بشه. توصیفات بهتری داشته باشه و وقت بیشتری روش گذاشته بشه. سیاه نمایی و پست های منفی یک نوع خاص از نوشتنه که اتفاقا خیلی وقت ها هم تاثیر گذاره و خیلی تشویق شده. بعضی وقت ها در حامعه و محیطی هستی که مجبوری اینجوری بنویسی ولی نباید همه چیز رو تموم شده در نظر بگیری...یه نوشته خوب بنظر من صد در صد تمام شده همه چیز را در نظر نمیگیره. و جهان مداوم در حال تغییر است:دی

از کجا میدونی همون آدم ها همون موقعیت ها عوض نمیشن؟ و چرا نوشتی به بدختی خوش آمدی؟ سیاه و سفید از ازل با هم در جنگ بودن و حتی اگه دنیا هم تموم بشه بازم در دنیای بعدی در جنگ خواهند بود. همون رقابت ها هست که به زندگی معنا میده. بنظر من میتونستی بنویسی که گیدیون به نیروهای سفید میپیونده و علیه سیاهی مبارزه میکنه.

توصیفت در مورد مشنگ ها جالب بود. ممکنه خیلی از جادوگرها از اونا خوششون نیاد ولی برده کردن اون ها از دید یه جادوگر سفید اصلا کار جالبی نیست.

2) 5
دقیقا به چیزی که در درس توضیح داده شده بود یعنی جادوی سیاه اشاره کردی و نمره کامل گرفتی.



ویکتوریا ویزلی: 30

1) 30
عالی بود. عالی. فقط میتونم برات دست بزنم مانند بقیه اعضای محفل ققنوس

بذار اول از جالب ترین قسمت نوشته ت شروع کنم. وقتی تا آخرش میخونی و دوباره اولشو نگاه میکنی تازه میفهمی چرا نوشتی با آه شروع به نوشتن کردی. آدم هیچوقت از خاطراتی که براش تداعی کننده از دست دادن همه دار و ندارشه استقبال نمیکنه. حتی اگه سوری بوده باشه. جز آدم هایی که بارها با این قضیه روبرو شدن. بعضی آدم ها مثل سنگ میشن و البته شما نیمه مثبتشو بیشتر ببین:دی

ظاهر پستت هیچ اشکالی نداره. سوژه پردازیت محشره. از دید یه تازه وارد محفل قشنگ توصیف کردی همه چیز رو و حتی خیلی جالب هری پاتریه. کلا برای من نوشته هایی که به نوزده سال بعد ارتباط داره و البته تلفیقش با حال حاضر جالبه.

پایان فلش بک و اینکه احتمالا درون آغوش تدی رفتی و صحبت های دامبلدور نیمه تمام ماند هم جالب بود. هیچ توصیه ای ندارم که بهت بکنم و اگه تازه وارد هستی یکی از بهترین تازه وارد هایی هستی که تو این هشت سال توی جادوگران دیدم.

میخواستم ازت ایراد بگیرم که چرا اون دو مرگخوار اینقدر ساده مغلوب شدن ولی یادم افتاد اون صحنه یه صحنه تمرینی بوده و هدف دامبلدور هم در واقع مبارزه با مرگخواران نبوده. هدفش این بوده که تو رو آزمایش کنه و ببینه وقتی همه چیزتو از دست بدی کاملا روحیه تو میبازی یا حس جنگاوریت رو تقویت میکنی. شخصیت ایفای نقشت هم قشنگ توصیف کردی.

2) 0
صفر امتیاز. دلیل پرسیدن این سوال رو در آخر کلاس برای همه توضیح میدم. اگه تونستی قبل از دست زدن به آب بخونش. ضرر نداره:دی



سلوینیا: 27

1) 25
مستاصل*:دی

نوشته طنز جالبی بود. پس گوجه سبز با ارزشترین چیز زندگیته:دی اوووم البته در پستت خودت قشنگ توضیح دادی که چطور همه چیز را از دست دادی و حالا اونقدر قوی شده ای کهبه یادشون بیاری درکشون کنی و باهاشون زندگی کنی. بنظرم بدترین کاری که در حق آدم هایی که برات مهم هستن میتونی بکنی اینه که بهشون حس ترحم داشته باشی. بهتره ولشون کنی و بری تا اینکه بخوای با ترحم باهاشون برخورد کنی. خیلی خوبه که اینقدر قوی هستی و در پستت این رو به خوبی توصیف کردی ولی خب پستت در سطح پست های سطح بالات نبود.

یه توصیفی که من قبلا هم شنیده بودم... یه جستجو در خانه... و در نهایت گوجه سبز. میدونم که خودت میدونی چی نوشتی و به توصیه من صد در صد نیاز نداری ولی اگه وقت داشتی حتما بهتر توصیف میکردی، قضیه رو بیشتر میشکافتی و حتی طنز و شکلک های بهتری به کار میبردی.

2) 2 امتیاز
توصیف جالبی بود و به شخصیت ایفای نقشت هم ربط داشت هر چند به مطلبی که در درس گفته شده بود و منظور نظر من ربطی نداشت:دی



نیمفادورا تانکس: 27

1) 27
نوشته خوبی بود. احساسات آدمو برانگیخته میکرد. توصیف یه صحنه تکراری یعنی جنگ هاگوارتز بود. جایی که همه چیز از آن جا آغاز شد و به آن جا ختم شد ولی بر خلاف معمول توصیف خسته کننده ای نبود. نوشته هاتو درک میکنم. دو دلیشو میفهمم. اینکه متحیری که دلتو به دریا بزنی و یا بشینی و ببینی چطوری با ارزشترین چیز زندگیت از بین میره رو تجربه کردم:دی و بخاطر همین تحسینت میکنم وقتی دلو زدی به دریا و رفتی تا تهش.

استفاده ت از عشق مادر به فرزند و توصیف تدی خیلی جالب بود. عشق مادر به فرزند یکی از پایه ای ترین مفاهیم کتاب های هری پاتر بود. لیلی به هری...مالی به جینی...این ها قدرتی به مادران داد که در باور عموم محاله. برام جالب بود که شخصیت ایفای نقشتو خوب میشناسی. همیشه تصور من از نیمفادورا این بود که در عین حال که سعی میکنه جدی باشه مثلا وسط جنگ هم اگر کسی رو ببینه سلام میکنه.

منو خیلی برانگیخته کرد ولی باز هم تکراری بود. باز هم همون محیط ها و همون توصیف ها بود. خیلی با قلم خوبی نوشته شده بود و جالب بود ولی سراسر ماجراهایی بود که میدونستیم آخرش چی میشه. از اول داستان میشد آخرشو حدس زد. حس تعلیق یا خلاقیت زیاد نداشت ولی در هر صورت تحسینت میکنم.

2) 0
صفر امتیاز


سیسرون هارکیس: 29+1=30

1) 29

اینقدر خوب نوشتی که به خودم جرات نمیدم بهت بگم خوبه. خودت میدونی چی میخوای و چه جوری بنویسی و به توصیه و اندرز نیازی نداری.

فقط دوست دارم به یه نکته اشاره کنم: سیسرون برای این میخواست بره دنبال جادوی سیاه که از کسانی که اذیتش کرده بودن انتقام بگیره و البته آخرش هم نرفت و به عشق هاگوارتز موند و البته دلیل علاقه سیسرون به جادوی سیاه و انتقام گرفتن رو درک میکنم چون یه دانش آموز خردساله و طبیعیه ولی دوباره چیزی که در اولین جلسه کلاس رو گفتم تکرار میکنم:
_ اگه میخواین جادوی سیاه یاد بگیرین تا حال کسانی که دوست دارین رو بگیرین جای اشتباهی اومدین چون در این راه هزاران بار حالتون گرفته میشه:دی

جادوی سیاه معنایی فراتر از این حرف ها داره. تو نباید برای آدم های بی ارزش اینقدر ارزش قائل بشی که تمام هم و غم و هدف زندگیت بشه انتقام گرفتن از اون ها وگرنه خودتو فنا میکنی. اینا مفاهیم ثقیلی هستند که درکش سخته.

اگه بخوام با پست ویکتوریا پستت رو مقایسه کنم. هر دو از دید یه شخصیت سیاه و سفید و در واقع خودتون پستتون رو نوشته بودید و بدون اشکال بود فقط ویکتوریا یه برگ برنده داشت اونم اینکه یدفعه چیزی رو میگفت که انتظارشو نداشتی...آخر پستشو بخون...دامبلدور داشت حرف میزد که یدفعه...حرفاش نیمه تموم موند و ویکتوریا رفت پیش تدی...

کارت درسته هارکیس. اون موردی هم که در مورد ویکتوریا گفتم صرفا در مقام مقایسه بود چون مجبورم اینجا مقایسه کنم و یه نفر رو در نهایت بعنوان بهترین دانش آموز معرفی کنم.

2) 1
به نکته جالبی اشاره کرده بودی. یکی از با ارزشترین مفاهیم زندگی همینه که تصمیمات خودمون زندگیمون رو شکل میده و این خیلی با ارزشه ولی ربطی به متن درس و چیزی که تو ذهن من بود نداشت.



پاپاتونده: 29+5=34(30)

1) 29
و سومین باری که نمیتونم چیز خاصی بگم و باید کمی فکر کنم تا بتونم درست بنویسم در امروز تکرار شد:دی خودت میدونی چقدر عالی نوشتی. حتی یادت نرفته دالاهوف از گفتن پرفسور بدش میاد و دوست داره بهش بگن آنتونین. هیچ چیزی کم نذاشتی. اولش داشتم خسته میشدم از توصیف صحنه های عاشقانه و فکر میکردم داری منشوری میشی:دی ولی خیلی قشنگ و زیرکانه توصیف کرده بودی.

فکر میکنم بدونم دلیل اون همه توصیف عاشقانه چیه. اینکه در نهایت اون مفهوم سنگین از دست دادن که منظور سوال بود رو برسونی. تو محشری پسر فقط یه نقد باید بهت وارد شه اونم اینکه اینهمه توصیف در یک ثانیه و بدون هیچ تعللی از بین رفت!

جادوی سیاهی که در یک ثانیه بوجود بیاد چه معنایی داره؟ اگه اون دختر برات اینقدر مهم بود باید حداقل چند ماه یا چند سال یا دست کم چند روز میگذشت تا اون قضیه رو هضم کنی. تا مفهوم از دست دادن رو درست هضم نکنی نمیتونی از ثمراتش استفاده کنی. منظورم خود آزاری نیست ها! من عاشق تفریح و زندگی خوبم منظورم قوی شدن و پروسه شه. فقط کاش در یک ثانیه همه چیز رو تغییر نمیدادی. اشاره میکردی که چند روز یا چند ماه یا سال گذشت ولی باز هم شاید این یه نظر شخصی و سلیقه ایه.

تحسینت میکنم پاپا. بیشترین نمره رو در این کلاس گرفتی و اگه اون یه مورد نقد رو بهت وارد نمیدونستم بهترین دانش آموز میشدی.

2) 5
دقیقا زدی تو خال




چند تا نکته:


1) اگه بخوام بهترین دانش آموزان ایندفعه رو رده بندی کنم:
ویکتوریا
پاپا
سیسرون


2) در مورد سوال دوم و نمره اضافی: خیلی ها به درستی اشاره کرده بودند که معنای خاصی نداره و مثلا آدمو یاد تشکیل اقیانوس ها و مفاهیم دوران ابتدایی میندازه و دقیقا هدفم همین بود. این یک سوال برای اون سری از دانش آموزان بود که متن درس رو خوب خونده بودن. در متن این توصیف، بعنوان توصیفی از جادوی سیاه به کار رفته.

ممنون از همه تون


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۳ ۲۰:۵۶:۲۵


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲:۱۱ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
سهمیه ی بزرگسال هافلپاف


I. یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما میگیرند. (30 نمره)

-فعلا کافیه...

آنتونین بعد از ادای این جمله به سرعت از کلاس خارج شد، انگار برای کاری عجله داشته باشد. تکالیف روی تخته ی سیاه حک شده بود، پاپاتونده در انتها کلاس روی صندلیی لم داده بود. دانش آموزان کلاس با یکدیگر خداحافظی می کردند اما هیچکس ... هیچکس سراغ پاپاتونده نمی آمد. شاید به خاطر این بود که در انتهای کلاس نشسته و با دیگران فاصله داشت. نه! این قانع کننده نبود؛ اگر اینطور بود، باید سری یا دستی برایش تکان می دادند اما انگار اساساً درون کلاس حضور نداشته باشد یا کسی او را نبیند.

پاپا با خواندن تمرین اول به فکر فرو رفت. تصاویر به سرعت از جلوی چشم هایش عبور می کردند. آن روز شوم! پاپا چیزی را حس کرد ... دردی در گلویش، انگار کسی آن را می فشرد؛ بغض بود. یادآوری آن روز ها هم باعث جریان یافتن خشم در رگ هایش می شد. اولین بار که بدون چوب دستی جادو کرد. همان روز که به او لقب "جادوی سیاه" دادند.

فلش بک

نسیم به آرامی روی سینه ی چمن های بلند می خزید. خورشید در آسمان باغ می درخشید؛ هوا صافِ صاف بود، حتی لکه ای ابر دیده نمی شد. آسمان آبی تر از چشم های دختری که در میان گل ها و چمن، خندان می دوید. پسرک جوانی هم دنبالش می کرد. لبخند پهن او که تمام چهره اش را پوشانده بود، به خوبی نمایانگر احساس درونیش بود؛ با این وجود، هرگز نمی توانستی احساس درونیش را وصف یا حتی درک کنی! تنها می شد، نشانه هایش دید؛ لبخند بزرگ پسر و خنده های بلند دختر.

پسر جوان به دخترک رسید و کمرش را در دست گرفت، دختر خواست مثل ماهی از دست او سر بخورد اما تنها خودش را در میان چمن ها نقش بر زمین کرد. صورتش سفیدش در مقابل آفتاب می درخشید، مرواریدی در میان گوشه های طلایی گندم. پسر، صورتش را مقابل صورت دختر قرار داد. سایه ی سیاه پسر باعث می شد که آفتاب چشم های آن مروارید ارزشمند را نیازارد و با چشمانی باز به پسر خیره شود؛ دریایی که پسر در آنها غرق شده بود!

-پاپا تو دوباره منو گرفتی!

پاپا محو تماشای چشم های آبی دختر بود. انگار صدای دختر را نشنیده باشد، بعد چند ثانیه نگاه کردن به او، به آرامی زمزمه کرد:
-تو خیلی زیبایی! زیباترین موجودی که تا امروز دیدم.

دختر خندید؛ خنده ای شیرین که روح پاپا را نوازش می داد. دستش را روی صورت پاپا گذاشت و به نرمی صورتش را لمس کرد. پاپا اگشتان دست دختر را بوسید. لبخند دختر روی صورتش پهن تر شد. دست های بزرگ پاپا روی صورت ظریف دختر قرار گرفت. دختر چشم هایش را بست. پاپا که از دریای چشم های دختر تازه رها شده بود، خواست خود را با شراب سرخ سیراب کند. طعم زندگی می داد حتی اگر رنگش سرخ بود.

دختر دوباره چشم هایش را باز کرد. نفس های مرطوب او و نرمی خاک زیر پایشان توهمی بود از ساحلی امن. برای پاپا، غرق شدن در آن دریا، زیباترین مرگ بود. یک مرگ آرام و آبی! پاپا خودش هم نمی دانست که زندگی سرخ را ترجیح می دهد یا مرگ آبی را. او تنها یک چیز را می دانست، چنین مرواریدی دیگر هرگز صید نمی شود. او بازمانده ای از تقاطع رویا و واقعیت بود. او تصوری بی نقص از همه ی مفاهیم بود؛ مرگ، زندگی، زیبایی، نجابت و ... البته پیش از تمام این ها او ناب ترین تصویر عشق بود. برای پاپا هر مفهومی در او خلاصه می شد.

-چیکار داری می کنی؟ اینجایی؟

دختر این جمله را توأم با خنده زیر گوش پاپا زمزمه کرد. پاپا با شنیدن صدای دختر به خود آمد و گونه ی او را بوسید. بعد در کنار او دراز کشید و به آسمان خیره شد.

-همینجام عزیزم.

سپس برای اثبات حضورش، دست دختر را در میان دست بزرگ و سیاهش فشرد. دنیا مسکوت محو تماشای آنها شده بود. آن دختر، نه بهتر است بگویم آن فرشته، به باغ جلوه ی تازه ای بخشیده بود و پاپا هم در کنار او، پایش را یک قدم جلوتر گذاشته بود؛ او هویتی مهم تر از یک مرد عادی داشت، او معشوق آن فرشته بود!

این همه زیبایی حتی حسادت طبیعت را هم بر می انگیزد چه برسد به انسان ها! ابر ها کم کم یک از گوشه ای پدیدار شدند. آسمان خیلی آهسته تر از آن که کسی متوجه شود، به تصرف ابر ها در آمد. سرما مهمان ناخوانده ی آن باغ بود. دختر دست هایش را روی بازو های لختش گذاشت و گفت:
-سرد نشده به نظرت؟ می خوای برگردیم؟

پاپا پیشانی بلند دختر بوسید و گفت:
-هر طور تو بخوای. کاش کت می پوشیدم، اینطوری می دادمش که خودت رو باهاش گرم کنی.
-آره تو با یه کت مشکی و از اون کلاه ها که همیشه می ذاری، خیلی خوشتیپ می شی.

بعد از ادای این جمله از جایش برخاست و به سمت در خروجی باغ رفت. آسمان غرش بلندی کرد، طوفان شدیدی در راه بود. پاپاتونده بدبین به ابر های تیره، به دنبال دختر رفت. دست هایش را روی بازوی دختر قرار داد؛ خودش هم به خوبی نمی دانست که قصد محافظت از او را دارد یا می خواهد با گرمای اندک دست هایش او را کمی گرمتر کند.

آسمان شروع به باریدن کرد. دخترک از سرما به خود می لرزید. پاپا دستش هایش را روی بازو های عریانش می کشید، فایده ای نداشت؛ او گرم نمی شد، سرما به وجودش نفوذ کرده بود. از دور کافه ای را دیدند. با خود گفتند تا قطع شدن باران به آن کافه پناه ببرند.

صدای رعد، موش ها را در سوراخ هایشان حبس می کرد. حیوانات بزرگتر مثل گربه ها زیر ناودان ها مخفی می شدند اما انسان ها، این حیوان های ناطق، زیر نور فانوس در کافه در حال نوشیدن انواع نوشیدنی ها بودند. در کافه باز شد. نور منعکس شده از چهره ی سفید و زیبای دختر چشم تمام مردان درون کافه را گرفت. پچ پچ ها شروع شد. هر کسی چیزی زیر گوش دیگری می گفت. بعضی از آنها به دختر پوزخند های رقت انگیز می زدند، بعضی متلک بارش می کردند و بعضی دیگر تنها نگاه می کردند. دختر تحمل آن همه نگاه سنگین را نداشت؛ پاپاتونده هم مثل او بود. از آن حرکات حسابی برافروخته شده بود. کافه چی چند بار با دست روی پیشخوان کوبید او به خوبی متوجه عصبانیت پاپا شده بود. نمی خواست در کافه اش دردسری درست شود. همه نسبتا ساکت شدند اما هنوز پچ پج ها ادامه داشت.

پاپا با چهره ای در هم کشیده پشت یک میز نشست. کافه چی به سراغ آن زوج تازه وارد شده آمد، پرسید:
-چی میل دارین؟
-دو تا قهوه ی داغ!

یکی از افراد حاضر در کافه که هیکل درشتی داشت و کمی مست به نظر می آمد، گفت:
-اون خانوم کوچولو لیاقت چیزی بیشتر از یه قهوه رو داره، نه بچه؟

صدای خنده های منزجر کننده، فضای کافه را پر کرد.چشم های پاپا از عصبانیت سرخ شده بود. دلش می خواست دندان های آن مرد را در دهانش خورد کند. کافه چی در حالی که دو فنجان قهوه ی تلخ را روی میز می گذاشت، گفت:
-اونو ولش کنین، مسته!

بعد با نگرانی به پشت پیشخوان بازگشت. وزوز های مردان مست درون کافه ادامه داشت. پاپا هر لحظه عصبانی تر می شد اما خودش را کنترل می کرد. دلش نمی خواست آسیبی به مروارید زیبای او برسد اما یک جمله همه چیز را عوض کرد.

-خانوم خوشگله بهتر نیست، اون سیاه کچل رو ول کنی، بیای سراغ خودم ...

حتی مرد همان یک جمله را هم نتوانست تمام کند. طعم خونی که در دهانش احساس می کرد و خونی که از گوشه ی چشم هایش جاری بود، او را به وحشت انداخته بود. دخترک با دیدن این صحنه جیغ کشید و از هوش رفت. پاپا خودش هم نمی دانست آیا اینکار را او انجام داده یا کار شخص دیگریست اما داشت از عذاب کشیدن مرد گستاخ لذت می برد. خون به آرامی روی صورت کریه مرد جاری بود. بقیه ی مردان درون کافه از وحشت یا خشکشان زده بود یا قبل از اینکه کسی متوجه بشود از در کافه فرار کرده بودند. مردی که خون از کنار چشم هایش جاری بود به زمین افتاد، دیگر نفس نمی کشید؛ مرده بود، به بدترین شکل ممکن! خود پاپا هم در شوک بود. یکی از افراد درون کافه زمانی که اضطراب را در چشم های پاپا خواند، فریاد زد:
-کشتیش! الان ...

پاپا قبل از اینکه به درستی تصمیم بگیرد، زبان او را از حلقومش بیرون کشید. خون مانند آبشاری از دهانش جاری بود. دخترک بی هوش در گوشه ی کافه افتاده بود. یکی از مردان جسور درون کافه چاقوی جیبیش را روی گلوی دختر گذاشت و گفت:
-این مسخره بازی رو تموم کن، اگه نه می زنمش!

پاپا به وحشت افتاد. چاقو روی رگ فیروزه ای رنگ دختر بود. یک اشتباه می توانست جان او را بگیرد. مرد که حس کرد، چاقویش امنیتش را تضمین می کند، با پوزخندی گفت:
-خب یا به منم یاد می دی چطوری اینکارا رو کردی یا این خانوم کوچولو می میره!

عرق روی پیشانی پاپا نشست. درمانده شده بود. خودش هم به درستی نمی دانست چه کاری کرده، چطور می توانست آن را آموزش دهد! با من منی گفت:
-ولش کن هرچی بخوای ...
-چطوری بدون دست جادو می کنی؟ تو یه جادوگر سیاهی نه؟ نه فکر کنم تو خود جادوی سیاهی ...

مرد چاقو را به دختر نزدیکتر کرد. ضربان قلب پاپا تند تر شد. نمی دانست چه کاری از دست بر می آید. درمانده جلوی مرد زانو زد:
-تو رو خدا بذار اون بره ...

مرد چاقو را تا جایی که می توانست در رگ دختر فرو کرد. چشم های پاپا گرد شده بود. باورش نمی شد که مرد اینکار را کرده باشد. مرد قاتل، دست در ردای بلند سیاهش کرد و یک چوب نسبتا کوتاه که خوب تراشیده شده بود را در آورد.

-حالا که به من نمی گی چطور جادو می کنی، تو رو به درک می فرستم. آواد... آییییییییییییی! سوختم!

مرد نتوانست جمله اش را تمام کند. مرد در ظاهر نمی سوخت اما در واقع خشم غیر قابل وصف پاپا داشت او را از درون می سوزاند. چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که از آن مرد درشت هیکل به جز چند قطعه استخوان چیزی باقی نماند. مرد در آتش خشم او ذوب شده بود.

پاپا بعد از کشتن آن مرد حتی به مروارید غرق در خونش نگاه نکرد. از در کافه خارج شد. او دیگر پاپاتونده نبود؛ او دیگر بنده ی جادوی سیاه بود.

زمان حال

مرور خاطرات حالش را بد کرده بود. به سرعت از در کلاس خارج شد که صدایی، او را در جای خود میخکوب کرد.

-چرا خودت رو از بقیه ی کلاس مخفی کردی؟
-پروفسور دالاهوف، من فکر کردم عجله دارین ...
-آنتونین، فقط آنتونین!

بعد دستش را روی شانه ی پاپا گذاشت. لبخندی زد و گفت:
-خب نظرت راجع به کلاس چی بود؟ تو خودت توی تمام دنیا معروفی به جادوی سیاه!
-نمی تونم آنتونین، من نمی تونم دیگه چیزی که بهش وابسته ام رو از دست بدم! دیگه اون قدرت رو ندارم.

لبخند آنتونین رو لب هایش خشک شد. دستش را از روی شانه ی پاپا تونده برداشت. پاپا آرام به سمت پله ها رفت و زیر لب زمزمه کرد:
-چون یادگرفتم که دیگه به هیچ چیز وابسته نشم، به هیچ چیز!


II. باریکه های آب به هم میپیوندند... رودها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟ ( نمره اضافی)

یاد جغرافیای ماگلی! این یک چرخه ی عظیمه که باعث تشکیل یه ارگان بزرگ میشه. جادوی سیاه هم احتمالا همینطوره، کم کم در خون انسان جاری می شه تا تمام وجود آدم رو فرا می گیره، نه؟



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
تازه وارد اسلیترین:

همه چیز برای جادوی سیاه:

تالار اصلی از همیشه تاریک تر بود. هیچ موقع هاگوارتز را تا به این حد ساکت و آرام ندیده بود. قدم هایش را سریع بر می داشت و نگران این بود که نکند کسی او را ببیند. از شدت ترس نفسش در حال بند آمدن بود. ترسی که در دل داشت تنها از این بابت بود که اگر کسی او را در این موقع شب در تالار اصلی با همچین کسی ببیند یقینا اخراج خواهد شد و دیگر نمی تواند به بهشتش بازگردد.

هاگوارتز برای او بهشت بود. جایی بود که برای اولین بار احساس ارزشمندی کرده بود ، برای اولین بار احساس غرور کرده بود. با این افکار تمام تنش از ترس و سرما می لرزید که ناگهان صدایی او را از جا پراند:

- سلام آقای هارکیس.

- سلام آقا.

- برای احساس کردن قدرت در رگهات آماده ای پسر جون.

برقی عجیب در چشمان پسرک بود. برق قدرت طلبی ، برق کسب شهرت ، برق انتقام از هرکسی که او را رنجانده بود. دیگر بدن پسرک نمی لرزید. اما سرش همچنان پایین بود و نگاهش بین سنگ های کف تالار گیر کرده بود.

- بله آقا ، آماده ام.

مرد که از روی صدایش چاق به نظر می رسید. بلند فریاد زد:

- عالیه!

سیسرون که از شدت صدای مرد متعجب شده بود سرش را بالا آورد . قلعه مکان فوق العاده بزرگی بود ولی صدای مرد چاق هم به همان نسبت بلند بود و همین دوباره لرزش را به تن هارکیس برگرداند. حالا که پسرک سرش را بالا آورده بود می توانست مرد را ببیند ، مردی چاق با کلاهی لبه دار ، دهانی عریض و چشم های خوکی و سبیلی که معلوم بود مدت ها برای شکل دادنش وقت صرف شده است. لباسی که پوشیده بود ، لباسی فاخر بود از پارچه اعلا و دکمه های نقره و یک جفت دستکش زینتی پوست اژدها و در مقابل او سیسرون بود که بر روی لباس مشنگی اش یک ردای بلند دسته دوم پوشیده بود که از زانوهایش بالاتر بود. پسرک مشغول برانداز کردن مرد چاق بود که صدای مرد در آمد:

- اونجوری نگاهم نکن! مگه می خوای منو بخری؟ گر چه بعید می دونم که پول لازم رو داشته باشی هه هه هه ......

از آن لحظه اسم مرد چاق هم وارد لیست کسانی شد که باید از آن ها انتقام می گرفت . تا قبل از این همه لیستش به اندازه کافی بلند بالا بود و شامل تمامی اساتید هاگوارتز ، دانش آموزان گریفندور و همینطور همسایه های خانه مشنگی شان می شد. ولی هنوز زمان مناسب برای انتقام نبود ، ولی آن زمان چندان هم دور نمی توانست باشد. تنها چیزی که او برای شکست ناپذیر شدن نیاز داشت یک چیز بود:جادوی سیاه.

- کی شروع می کنیم؟

- هر موقع تو بخوای پسر.

- همین الان.

- همین الان! هممم ، این رفتارت تحسین برانگیزه و من رو یاد یه نفر می اندازه....

یک آن ترس و تحسین ، هردو با هم در چشمان مرد تبلور یافتند. می توانست تصور کند که چه کسی در ذهن آن مرد چاق است (( لرد سیاه )). مرد پشتش را به او کرد و با اشاره دست از او خواست به دنبالش برود. چند دقیقه ای طول کشید تا به محوطه باز حیات مدرسه برسند. سپس مرد رویش را برگرداند و چوبش را تکان داد. دو جاروی کهنه و قدیمی نفیر کشان از نقطه ای خارج از محدوده دید به سمتشان آمد.

- اینا برای چیه؟ مگه نصفه شب هوس کوئیدیچ کردی؟

- خب هاگوارتز برای یاد گرفتن جادوی سیاه جای چندان مناسبی نیست و خب هاگوارتز هم علاقه چندانی به داشتن دانش آموز های سیاه نداره. باید بریم پسر ، برای همیشه.

برای یک لحظه مثل این بود که یک سطل بزرگ آب یخ روی سر سیسرون ریخته باشند. برای او هیچ چیز از این دردناک تر نبود که هاگوارتز را ترک کند ، آن هم برای همیشه! این جا برای او همه چیز بود. این جا بهشتش بود.

مرد چاق بی تفاوت به سمت جارو های معلق حرکت کرد و پس از آن که متوجه شد سیسرون حرکت نمی کند رو به عقب برگشت و فریاد زد:

- آهای پسر من خیلی وقت آزاد ندارم. عجله کن.

اما هارکیس همچنان سرجایش ایستاده بود. مرد چشم غره ای به او رفت ولی فایده نداشت. ناگهان مرد جاق با قدم های بلند به سمت پسر آمد و یقه اش را گرفت تا او را با خود بکشد اما پسرک خودش را از دست او آزاد کرد. اینجا دیگر داد مرد درآمد:

- احمق جون اگه اونا بیدار بشن پوست هردومون رو می کنن! زود باش بیا بریم!

- من...من...من نمی آم.

- چی؟! نمی آی؟ هیچ می دونی اگه بفهمه من دست خالی..................کروشیو!

چشمان مرد از خشم می سوخت. نفس نفس می زد. وجودش مثل یک شعله خشمگین بود که پسرک جوان را می سوزاند. درد آنچنان به وجود پسرک هجوم آورد که فریاد از عمق وجودش برخواست. فریادی که یقیین داشت همه ساکنین قلعه آن را شنیدند . شاید ساکنین هاگزمید هم آن صدا را شنیده بودند. مرد چاق بی تفاوت چوبش را تکان می داد و با خشم به چهره سیسرون زل زده بود. چند قدم جلو آمد و پرسید:

- برای چی؟ هیچ قدرتی که می تونستی به دست بیاری رو..... چرا قیدش رو زدی.

درد تمام وجود هارکیس جوان را می سوزاند ولی با این حال لبخند زد و زمزمه کرد:

- خونه ، من ....... عشق..........خونه.

انتقام شیرین بود. فوق العاده شیرین ولی ارزش فدا کردن عزیزترین چیزی که در دنیا داشت را نداشت

- تو هم مثل همه اونا احمقی ، لعنت.

یک لحظه بعد سیسرون روی زمین افتاده بود. تمامی خاطرات تلخ و شیرین هاگوارتز در ذهنش جریان یافته بودند. تنها امید و آرزویش این بود که هنوز عقلش سر جایش باشد. دلش می خواست چشمانش را ببندد و بخوابد که در ناگهان در میان پنجره های تاریک هاگوارتز چراغی روشن شد.

تکلیف دوم.

سوال:

باریکه های آب بهم می پیوندند .. رودها بهم میپیوندند.. دریا ها بهم می پیوندند.. این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟

جواب: نه کسی فرشته به دنیا می آد ، نه شیطان. چیزی که از ما ، ما رو می سازه هزاران تصمیم کوچک و بزرگیه که در زندگیمون می گیریم.

با تشکر

ســـــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــســـــــــــــرون هـــــــــــــــــــــــــــــــــارکــــــــــــــــــــــیـــــــــــــس


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
. یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما میگیرند.

هر کس در زندگیش به چیزی وابسته است.چیزی که جان به جانش کنی هم نمیتواند از ان بگذرد ، چیزی که برای بدست اوردنش سختی های زیادی کشیده است و از دست دادنش حتی برایش سخت تر است ، ان چیز میتواند یک شخص یک وسیله یا یک شی گرانبها باشد. اما بعضی اوقات باید از خیلی چیزها گذشت...بعضی اوقات مجبوریم از دوست داشتنمان بگذریم....و بعضی اوقات روزگار مجبورمان میکند ان چیز را ترک کنیم.

نیمفادورا در خانه مادرش بود و به تدی کوچولویش که دائم رنگ موهایش عوض میشد خیره شده بود. همین چند روز پیش بود که مرگ خواران پدرش را کشته بودند. هنوز غم درگذشت پدرش را فراموش نکرده بود که جنگ هاگوارتز شروع شده بود . ریموس به جنگ رفته بود ، رفته بود و تدی و تانکس را تنها گذاشته بود .....شاید برای همیشه . موقع رفتن از نیمفادورا خواهش کرده بود که دنبالش نرود و مواظب تدی باشد از او خواسته بود که تدی را بزرگ کند ، به او گفته بود که میخواهد پسرش بزرگ و شجاع شود و بعد هم نیمفادورا را به مادرش اندرومدا سپرده بود و رفته بود.

حسی در دلش به او میگفت :
– اگر دوستش داری برو دنبالش مگه تو نبودی که هر جوری که بود پای عشقت واستادی . اگه واقعا دوسش داری برو پیشش...اون به تو نیاز داره .
بالاخره تصمیمش را گرفت او میرفت ، باید میرفت!
به مادرش گفت :
- مامان من تصمیم رو گرفتم من باید برم و بجنگم برای سیریوس که تا اخرین قطره قدرتش جنگید، برای بابا که با نامردی کشتنش،برای مودی که به من خیلی کمک کرد. بخاطر لوپین، بخاطر تدی، بخاطر دامبلدور... بخاطر مردم!

گونه های مادرش خیس شده بود و چشمان زیبایش خون الود .کمی جلو تر رفت و دخترش را بغل کرد؛ او را به خود فشرد . به هر حال او مادر بود، شاید میدانست که اخرین فرصت است که دخترش را بغل کند و او را ببوسد.

گفت :
دورا...م..من دوست دارم...جل..جلوتو نمیگیرم.
لبخندی زد و ادامه داد :
- چون میدونم دورای من وقتی بخواد کاری رو بکنه میکنه برو به امید پیروزی !

دورا هم لبخند زد به سمت پسرش رفت او را بوسید، و یواشکی گفت :
- تدی میخوام وقتی بزرگ شدی از هیچی نترسی از دشمنات نترس و مقابلشون وایسا ! مثل پدرت...

بعد پسرش را در بغل مادرش گذاشت و گفت :
- سپردمش به شما و هری!.. خداحافظ !

به سمت هاگوارتز راه افتاد. روزگار قصد داشت لوپین را از او بگیرد ،ولی او رفت تا اگر همسرش کشته شد او هم کشته شود...و از طرف دیگ هم نگران پسرش بود... روزگار پسرش را هم از او میگرفت ولی او مصمم بود، میدانست که پسرش اینده خوبی خواهد داشت.

بعداز چند دقیقه ای که برایش مثل روزها گذشته بود به اتاق ضروریات رسید و با جینی ویزلی برخورد کرد.به اوگفت:
- سلام جینی ! جنگ شروع شده ؟ لوپین کجاست؟

جینی که مضطرب بود گفت :
-اره ! لوپین هم قرار شد با کینگزلی مسئولیت گروه هایی که در محوطه هستند رو به عهده بگیره !

تانکس به سمت محوطه دوید،با اخرین سرعت !میخواست قبل از رفتن ریموس او را باز هم ببیند و در کنارش بجنگد.
به محوطه که رسید نگاهی به اطراف کرد ؛ همه با هم میجنگیدند و طلسم هایی را به سمت هم پرتاب میکردند .همان لحظه لوپین را دید ، به سمتش دوید اما....

طلسمی درست به سینه لوپین خورد و او بر زمین افتاد... تانکس به سمت او رفت ، بر زمین زانو زد و اشک هایش بر روی گونه هایش سرازیر شدند.

-ریموس...خواهش میکنم نرو!
-دو...دورا...
و دیگر نتوانست حرف بزند ...دیگر نتوانست نفس بکشد... دیگر نتوانست صدای گریه ها و فریاد های نیمفادورا را بشنود... و دیگر نتوانست بی صبری های دورا را ببیند...دیگر همه چیز تمام شده بود!
نیمفادورا بلند شد و گفت : منم باهات میام اونقدر میجنگم تا باهات بیام!و به سمت میدان جنگ دوید تا حریفی برای خودش دست و پا کند.

باریکه های آب به هم میپیوندند... رودها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟ ( نمره اضافی)
بنظر من نشون دهنده همبستگیه ...یعنی روزی همه با هم یکی و متحد میشوند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳

سلوینیا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۲ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۹ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۸
از مایشگاه تخصصی هماتولوژی با کادر مجرب .. :selvin:
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
با نام و یاد ننه رونااا

1- یک رول بنویسید و توصیف کنین آیا قدرت آن را دارین که از چیزی که از همه بیشتر به آن دلبستگی دارید دل بکنید؟

هميشه چنين است؛ جرأت از یک کلام آغاز ميشود..
به همين سادگی..
من آن چيزی را که می بایستی می کردم، کردم..
هر چيز دیگری مزه ای جز خاکستر نمی داشت..
این است آنچه که بر ما گذشته است..

----------------------------------------------

دخترک با دستان مشت شده مستعصل در طول اتاق راه می رفت و فکر می کرد، به آنچه که در این مدت بر او گذشته بود و آنچه که در آینده ممکن بود بر او رخ دهد.

او هیچ وقت وابسته کسی یا چیزی نبود حتی زمانیکه بعد مدتها دوباره برگشت . حتی وقتی به خودش جرات داد و به او نزدیک شد. او وابسته کسی یا چیزی نبود حتی وقتی ایمان داشت که بالاترین سیاست صداقته ، حتی وقتی به او انگ دروغگو بودن زدند .

او وابسته نبود حتی وقتی بهش فهماندند که باید برای رسیدن به ان چیزی که میخواد باید سیاستش مغلطه کاری باشه ولی اون همه رو پس زد تا برعکسه این قضیه رو به بقیه ثابت کنه . او وابسته نبود حتی وقتی اون رو با حرفای سیاه از خودشون دور کردند و بلاکش کردند. او به خود و راهش ایمان داشت و به خزعبلاتی که ممکن بود پشت سرش زده بشه اهمیتی نمیداد.

او وابسته نشد و نخواست وابسته کنه چون از یک روز بعدش خبر نداشت و نمیخواست کسی رو عذاب بده. اون وابسته نبود حتی وقتی برای هفته ها مجبور بود تو بیمارستان سنت مانگو بستری باشه، حتی وقتی فهمید ممکنه فقط پنج سال از عمرش باقی مونده باشه، مثل کسی که به راهرو مرگ وارد می شه و می دونه که این لحظه ممکنه آخرین لحظات زندگيت باشه.

او دوست نداشت دوباره کسی با احساساتش بازی کنه و تحمل درد جسمی و روحیش براش از شکنجه های سیاه مرگخوار هم بدتر بود. اون آغوشش رو برای همه اتفاقات غیر منتظره گشوده بود حتی........... مرگ ......

دخترک به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد با چشمان قرمز براق خود به آسمان خیره شد، سقفی که زیر آن تمام کسانی که زمانی برایش عزیز بودند در حال نفس کشیدن بودند.
دخترک چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید . احساس تازگی میکرد. چشمانش را گشود و لبخندی زد. زندگی همچنان جریان داشت بی هیچ نقصان و کم وکاستی.

ولی نه ... او یک وابستگی داشت ...

دخترک به سمت گاو صندوق رفت و کلیدی را با وردی در دستش ظاهر کرد و شروع به باز کردن آن کرد. بعد از ده دور چرخاندن کلید ، بالاخره در گاو صندوق باز شد. دستش را دراز کرد و صندوق کوچکی را از داخل آن خارج کرد و تکانش داد. چقدر از دفعه قبل سبک تر شده بود!

فکر آشفته ای از ذهن دخترک گذشت. سریع در صندوق را باز کرد و بادیدن محتوای خالی صندوق خون به چهره اش دوید. همه ان چیزی که دخترک همیشه آن را ناموس خود خطاب میکرد، ناپدید شده بود. در حالیکه از خشم چشمانش می درخشید و دندانهای تیزش نمایان شده بود ، چوب دستیش را به دست گرفت و کروشیو زنان به در و دیوار به بیرون رفت.

او ابتدا به سمت اتاق برادرش ، لوسیفر رفت تا کروشیویی نثارش کرد چون تنها کسی که همیشه سربه سرش میگذاشت او بود.
- شت و پتت میکنم لوسیفر .. شوخی با ناموس من؟؟ :vay:

با لگد در اتاق رو باز کرد . طبق معمول اتاقش شبیه بازار شام بود. یادش آمد که برادرش چندروز قبل خانه را به مقصد لندن برای شرکت در همایش راهکارهای ساخت چوب دستی های فراجادویی ترک کرده است.
آهی کشید و وردی خواند و وسایل اتاق شروع به رقص در هوا کردند و هرکدام به سر جای خود پریدند. اتاق بسیار شیک و منظم شده بود ولی هنوز اثرونشانه ای از گمشده دخترک نبود.

او آشفته به اطرافش نگاه می کرد که بویی احساس کرد. بوی دلچسب و مست کنده ای در هوا پیچیده بود و باعث میشد او احساس ضعف کند و خشم خود را فراموش کند . بو مثل دستی جادویی دخترک را به سمت خود میکشید.

او از اتاق خارج شد و به سمت بویی که از مطبخ بلند شده بود به راه افتاد . پاتیلی روی آتش در حال جوشیدن بود . دخترک منبع بو را یافته بود. ملاقه به دست به سمت پاتیل رفت و درش را برداشت ... دخترک بهت زده به محتویات پاتیل خیره شد و از آنچه جلوی چشمانش در حال رخ دادن بود احساس ناباوری میکرد. مادر دخترک تمام ناموس دخترک را داخل خورش انداخته بود ! گوجه سبز ها داخل غذا در حال جوشیدن بودند... :vay:


2- باریکه های آب بهم می پیوندند .. رودها بهم میپیوندند.. دریا ها بهم می پیوندند.. این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟


مویرگها بهم می پیوندند .. رگها بهم می پیوندند.. شاهرگها بهم می پیوند.. کلا همشون بهم می پیوندن.. و در آخر چیزی که مهمه اون چیزیه که درون این اینها جریان داره.. خــــــــــــــــــــون .. یه مایع لزج و قرمز رنگ ... مایع حیات اینجانب .. :selvin:


ویرایش شده توسط سلوینیا در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۰ ۱۶:۳۳:۴۵
ویرایش شده توسط سلوینیا در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۰ ۱۶:۳۶:۰۷

Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۶:۱۷ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
ویکتوآر ویزلی، ارشدِ کوچک گریفیندور!!


I. یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما می گیرند.


هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کرد. چیزی نبود که به این سادگی ها از خاطر برود. ویکی با کلافگی قلم پر را در دست چرخاند. نمی فهمید چرا باید یکی از خصوصی ترین موضوعات زندگی اش را در کلاس "دفاع" در برابر جادوی سیاه عنوان کند. با این حال می دانست که نمی تواند موضوعی دروغین را بنویسد چون در تمامی برگه های اختصاصی کلاس، مقداری معجون راستی به کار رفته بود.آهی کشید، قلم پر را در جوهر زد و شروع کرد.



فلش بک


- یعنی چی که نباید هیج وسیله ای با خودم بردارم؟ اونم واسه اولین ماموریتم؟ آخه من چجوری بفهمم چی بپوشم؟


جیمز با کلافگی کنار او نشست:


- میدونی واسه چی منو فرستادن که که واسه ماموریت آماده ت کنم نه؟ چون میدونن من جلوت کوتاه نمیام دختردایی.


ویکی با خجالت سرشو پایین انداخت:

- می دونم...خودم فک میکردم تدی رو می فرستن. اووم..دوس داشتم برای آخرین بار قبل رفتن می دیدمش اما ماموریت این دفعه ش خیلی طولانی شده. تو این طور فکر نمیکنی؟ دقت کردی چقدر این ماموریته خونوادگی شده؟ از بابام گرفته تا عمه جینی و تدی همه رفتن!


یکی از آن وقت های معدودی شد که جیمز، آن جیمز مهربان و ملایم چند سال پیش می شد که ویکی همیشه برایش برتی باتز آماده داشت:


- نگران نباش ماموریتشون رو به اتمامه. حالا پاشو بریم پایین دامبلدور منتظرته واسه اولین ماموریت محفلیت!


چند دقیقه بعد


-خب فرزندم دست منو بگیر تا با هم آپارات کنیم.


ویکی با نگرانی دستش را جلو آورد و دست دامبلدور را گرفت.


پاق!


دور و برش را نگاه کرد. در جنگلی شبیه به جنگل ممنوعه بودند. به دامبلدور نگاه کرد و لبخند نگران و چشمان دقیقش از پشت عینک را دید.


پاق!


وحشت کرد. دامبلدور رفته بود؟باید تنها شروع می کرد؟ به خودش تشر زد:


- این همه مثل بچه ها غر زدی که میخوای بری ماموریت.تمریناتو یادت نره.


نفس عمیقی کشید.چوبدستی اش را درآورد. صدای قاطع و محکم ویولت را به یاد آورد:

- این خیلی اصل مهمیه ویکی و تو مدام فراموش میکنی. اول محیط اطرافتو شناسایی کن.


نگاهی سریع به اطراف انداخت، طلسم هشدار دهنده را فعال کرد و به سمت محوطه بازی که میان در ختها تشخیص داده بود به راه افتاد:


- تو یه گریفیندوری هستی تو شجاعی تو قدرتشو داری خونسردیتو حفظ کن.


اما هیچ دلگرمی ای نمی توانست او را برای صحنه ای که قرار بود با آن مواجه شود اماده سازد.


از چند متری محوطه توانست جسد هایی را که در گوشه کنار آن افتاده بود تشخیص دهد. صدای ضربان قلبش گوشش را کر کرد. کاملا مشخص بود که درگیری شدیدی اتفاق افتاده است. این را به راحتی می شد از خونی که روی زمین ریخته شده بود و به درخت ها پاشیده شده بود تشخیص داد. در دوئل های جادوگری هیچ خونی ریخته نمی شود و کار طرف به راحتی با یک آواداکداورا تمام می شود. مگر این که طرف آدم قسی القلبی باشد. معلوم بود قربانیان به راحتی تسلیم نشده اند.


حالا ویکی تنها چند قدم با فضای باز فاصله داشت. چشمانش را با کنجکاوی تنگ کرد تا بهتر ببیند . هجوم ناگهانی نور خورشید چشمانش را زد. قلبش برای چند لحظه ایستاد. مگر چند نفر در جامعه ی جادوگری آن موی آبی آسمانی خوش حالت را داشتند؟ مگر چند خانواده ، مو قرمز بودند؟ زانوانش جوری می لرزیدند که توانایی تحمل وزنش را نداشتند.



سرعت قدم هایش را زیاد کرد. با پاهایی بی قدرت و دستانی که به زور چوبدستی را نگه داشته بودند وسط محوطه ایستاد و دور خودش چرخید.


عمه جینی که رگه ای خون روی موهای آشفته اش خشکیده بود...

پدرش که انگار بارها و بارها زخم صورتش سر باز کرده بود...

شخصی که چنان تکه پاره شده بود که ویکی فقط می توانست موهای قرمزش را تشخیص دهد...

تدی..باز هم کند شدن ضربان قلبش را حس کرد...تدی محبوبش...که به صورت روی زمین افتاده بود و زخمی عمیق روی ستون فقراتش خودنمایی می کرد...



حس می کرد نمی تواند نفس بکشد. به سینه اش مشت زد و تنها جوابی که گرفت هق هق خفه ای بود که به زور بیرون آمد. دنیا دور سرش می چرخید. تمام کسانی که ویکتوآر ویزلی را می شناختند می دانستندکه به هیچ چیز در دنیا بیشتر از خانواده اش وابسته نیست و علاقه ی قلبی ندارد.



صدای طلسم هشدار دهنده در سرش طنین انداز شد. ویکتوآر ویزلی نه قوی بود نه شجاع. نه می توانست یک وزنه ی 200 کیلوگرمی را بلند کند نه می توانست طلسم های سطح بالا را اجرا کند. اما هیچ کس، هیچ کس در دنیا جرات نداشت به خانوده ی او آسیب برساند.


دستان ظریفش با عصبانیت به دور چوبدستی محکم شدند. می توانست خشم پریزادگونه و ویزلیِ مخلوطش را حس کند. موهای بلندش در اطرافش به اهتراز درآمد و به سرعت برگشت. دو مرگخوارکه چهره شان را پوشانده بودند از دو سو به او نزدیک می شدند. الان دیگر هیچ چیز جلودارش نبود. چوبدستی اش را به سمت مرگخواری که نزدیکتر بود گرفت و فریاد زد:

- اینسندیو!


و همان طور که به سردی آتش گرفتنش را تماشا می کرد به سمت مرگخوار دیگرچوبدستی اش را تکان داد:

- ایمپدیمنتا !


اطرافش به سرعت تاریک شد. با دستپاچگی پلک زد. در مقر محفل بود. دامبلدور،جیمز، تدی، پدرش و همه ی ویزلی ها در اطرافش بودند و برایش دست می زدند.


دامبلدور نزدیک شد و با لبخندی او را از جا بلند کرد:

- فرزندم بهت تبریک می گم. ما روی نقطه ضعفت دست گذاشتیم و تو با از دست ندادن توانایی مبارزه ات در اون موقعیت به ما نشون دادی که عضو مناسبی برای محفل هستی. حالا در نظر داشته باش که...


ویکی دیگر صدای دامبلدور را نشنید. نگاهش به تدی بود.او خانواده اش را از دست نداده بود و هیچ چیز در دنیا از این مهم تر نبود.


پایان فلش بک



II. باریکه های آب به هم می پیوندند... رودها به هم می پیوندند...دریاها به هم می پیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟



نه این سواله؟ واقعا این سواله؟ خب این که کاری نداره !! در این جا یادی می کنیم از ادبیات مشنگی و ضرب المثل معروف : قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود! یا حتی علوم مشنگی که به ما یاد داد هر چیز آب مانندی مانند باریکه های آب و دریا و رود و جویبار و شیر ( نه اونی که آدم می خورد و نه اونی که آدم می خورد! اونی که آب داره توش) و کلا هر چیزی که شُر شُر کنه، قابلیت به هم پیوسته شوندگی داره! حالا با اجازه تون ما می ریم دست به آب! بس که اسم آب و شُر شُر و اینا آوردیم باید بریم الان! ضروریه!


اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
### تازه وارد گریف###


I. یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما میگیرند. (30 نمره)
تا حالا چیزی رو از دست داده اید؟ چیزی که از انگار بدون آن یک خلاء توی زندگی خودتان حس می کنید؟ چیزی که برایش سال ها زحمت کشیده اید ولی در یک ثانیه به باد میرود. از دست دادن هر چیز غم انگیز است، چه آدم باشد، چه وسیله، چه شغل، چه کل زندگی.

هیچ کسی دوست ندارد وقتی توی یک خانه نشسته و با خیال راحت مشغول کار های روزمره ی خودش است، یک نفر با چوبدستی داخل خانه اش بیاید و دار و ندار و زندگی و حتی جانش رو با خودش ببرد. اما اینکه آدم بنشیند و به حال خودش گریه کند چیزی حل نمیکند.

گیدیون پریوت 25 ساله در دفترش نشسته بود و کاغذ های روی میزش را جمع میکرد. هر لحظه منتظر اتفاق مورد نظرش بود. اینکه آدم منتظر باشد به خودی خود بد است، بد تر از آن این است که منتظر یه اتفاق بد باشید، اتفاقی که زندگیتو زیرو رو می کند.

- پریوت؟

یاکسلی مرگخوار به او نگاه می کرد. گیدیون زیر لب وسایلی رو که می خواست جمع کند را تکرار می کرد تا چیزی از قلم نَیُفتد. دوباره باکسلی گفت:

- پریوت !

گیدیون دندان های خود روی هم می فشرد و با نفرت به مرگخوار نگاه می کرد، خیلی دلش می خواست با وردی آن برق خوشحالی توی چشم های او را از بین ببرد و آن ها را به چشم های ترسیده تبدیل کند ولی این کار دیوانگی محض بود.

- چی میخوای؟

با نیشخند نگاهی به پریوت جوان انداخت، کسی که 7 سال به وزارت خانه خدمت کرده بود ( 17 سالگی فارغ التحصیل هاگوارتز شده و در سن 18 سالگی به استخداموزارتخانه در آمد).

- خودت میدونی میخواهم بهت چی بگم، نه؟

- آره میدونم، میخوای اخراجم کنی.

یاکسلی با بدجنسی خندید، گیدیون بدون کوچک ترین توجه ای به مرگخوار به کارش ادامه داد. وقت نداشت که با دشمن خودش سروکله بزند. هیچکس از گپ زدن با دشمنش لذت نمیبرد، حتی دیوانه ترین آدم.

- همیشه هوشتو تحسین می کردم پریوت، به نظرم تو بین اون محفلیا اشتباهی بُر خوردی.
- وقتی دشمنت ازت تعریف میکنه بدون کار اشتباهی انجام دادی. .
- مراقب حرف زدنت باش. همین دشمن می تونه نابودت کنه.

بعد از این حرف، چوبدستی اش را در آورد و به طرف گیدیون گرفت. خندید و با وردی کتاب های داخل قفسه را داخل چمدانش گذاشت. کارش تقریبا" تموم شده بود، قفسه ی کتاب ها خالی بود، روی میزش مثل همیشه پر از برگه نبود.

به فرش قرمز زیر پاش خیره شد. دلش برای کار کردن در وزارت خانه تنگ میشد، آن جا مثل خانه ی گیدیون بود. خانه ای که حالا جای طرفداران ولدمورت شده بود. حالا از ولدمورت بیش تر از همیشه بدش می آمد، او علاوه بر گرفتن خانواده و آرامشش حالا شغل او را هم گرفته بود.

به یاد ماگل هایی افتاد که قرار بود بمیرند یا شکنجه شوند، با وجود ولدمورت هیچ جادوگر و ماگلی در آمان نبود. از انسان های عادی بدش نمی آمد اما شیفته ی آن ها هم نبود، جز افرادی بود که ترجیح می دادند با آن ها کاری نداشته باشند نه آن ها را بکشند نه ماگل ها را از وجودشان آگاه کنند.

- نمی خوای از اینجا بری؟

وقتی به خودش آمد، وسایلش را جمع شده در چمدانش دید. سرش را به علامت تایید تکان داد سپس همین طور که آن را روی زمین میکشید از اتاق خارج شد و به طرف راه خروج رفت. وقتی به محفظه ی شومینه مانند وزارت خانه رسید برای آخرین بار به محیط اطراف نگاه کرد.

می خواست محیط آن را به خاطر بسپارد. بعد از چند دقیقه نگاه کردن وارد محفظه شد و بعد از چند دقیقه خودش را در خیابان دید. لبخند تلخی زد و گفت:

- به اولین روز بدبختی خوش اومدی گیدیون !



II. باریکه های آب به هم میپیوندند... رودها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟ ( نمره اضافی)

استاد از تازه وارد های کوچولو موچولو چه انتظارا دارید. اینجا که کلاس فلسفه و حکمت نیست که اینارو به ما میگید. با اینحال ما از سر ناچاری یه چیزی بلقور می کنیم بَلکَن یه چیزی تصادفی درست بگیم نمره بگیریم. یه روزی رود ها و باریکه و دریا ها و همه چی بهم می پیوندند و پروف دالاهوفو غرق میکنند تا ما هم از این سوالات عجیب غریب راحت بشیم. یا این ها به هم می پیوندند و ما یاد گرفتیم چگونه دریا ها تشکیل میشن. ولی اصل چیزی که ما یاد گرفتیم این بود که جادوی سیاه پیچیده است و از شاخه های مختلفی تشکیل شده، شاخه های ریز مثل باریکه ی آب و شاخه های بزرگ مثل دریا. و همین شاخه هاست که باعث میشه جادوی سیاه به جادویی بزرگ و قدرتمند تبدیل بشه. ( نگاه کن ما محفلی هارو به نوشتن چه چیز هایی وادار می کنن. )


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


بدون نام
یک رول بنویسید و توصیف کنید:ایا قدرت ان را دارید که از چیزی که از همه بیشتر به ان وابسته هستید دل بکنید؟این، اولین شرط یادگیری جادوی سیاهه.ممکنه خودتون نتونید.توصیف کنید که چطور ان را از شما میگیرند.(30 نمره)
هرفردی در دایره وجودی خودش به چیزی وابسته است فقط گاهی از یاد میبرد ان چیز چیست.
دمدمای غروب بود و باد استخوان سوز پاییزی از لای درز در و پنجره های خاک گرفته به داخل هاگزهد میوزید.ارمینتای جوان هفده هجده ساله که به تازگی از شکنجه گاه هاگوارتز بیرون امده بود به تنهایی بر روی اخرین میز نشسته بود و انتظار میکشید..او به دنبال"اهداف برزگ تر"انجا بود.اگر او میتوانستـ
همان هنگام فردی با شنل سفری وارد شد و افکارش را بهم زد.
ارمینتا درحالی که ماندانگاس فلچر کلاه شنلش را کنار میزد به سردی گفت:
_آوردیش؟
_معلومه!البته وقتی میخاستم با مردم دریایی معامله کنم مترجم احمق یه کلمه رو اشتباه گفت و اونام اشتباه برداش کردن خلاصه از ساحل تا پنجاه متری نیزهاشونو به طرفمون مینداختن پس یخورده خرجت بالا میره!
ارمینتا زیز لب غرغری کرد و کیسه گرد و قلمبه ای را جلوی او انداخت.ماندانگاس یکی از ابروهایش را بالا برد و بعد از چک کردن گالیون های بزرگ طلا،بسته کوچک و نمناکی را از جیب های دست ساز مخفی اش بیرون اورد.قیافه ماندانگاس محافظه کارانه بود اما لبخند نقش بسته بر روی صورت ارمینتا حریصانه بود.او دستش را با ارامی جلو اورد و زمزمه کرد:
_همینه..
ماندانگاس به سرعت دستش را پس کشید و گفت:
_نچ نچ نچ!تو باید یه حق و سکوت به من بدی..فک کن اگه من یهو اطراف وزارت از دهنم در ره چی میشه..اره منم خوشم نمیاد!
قیافه ارمینتا مرگبار شده بود.چند گالیون روی میز انداخت و بسته کوچک را قاپید.ماندانگاس با نیشخندی برای جمع کردن سکه هایی که زیر میز افتاده بود خم شد.ارمینتا با ولع کاغذ دور بسته اش را کنار زد اسمان چشم هایش درحال درخشیدن بود به شئی طلایی که بین کاغذهای مچاله شده در دستش قرار داشت خیره شد.ماندانگاس از زیر میز بیرون امد و توضیح داد:
_میدونی..تاحالا مث این با مردم دریایی درگیر نشده بودم..خیلی عجیبن،نمیخواستم ازت اینقد طلا بگیرم ولی کاسبیه دیگه..تازه من ارزون حساب کردم اگ اونا ازم پول میخاسن یه چیزی اما باورت نمیشه بجاش چی ازم خاسن حالا شانس اوردیم وسایلی که درس میکنن با این که اکثرا خطرناکن مث وسایل جن ساز خوب نیسن حتی بعضی از اختراعاتشون مث همین یکی وقتی خشکه نباید حتی لمسش کرد عوارضشـ
ولی دیگر دیر شده بود.ارمینتا ان شئی فرازمینی(دریایی! )که چشمش را مجذوب کرده بود"بدون محافظ دردست داشت.
ناگهان صورتش بی رنگ و مردمک چشمش خالی از زندگانی شد.ارمینتا احساس میکرد شخصی دستش را روی قلب ثانیه شمار او گذاشته سپس همان دست اورا به درون پرتگاهی عمیق و تاریک هل میدهد..پایین تر و پایین تر..
اما او هنوز بر روی صندلی خاک گرفته هاگزهد نشسته بود..فقط جسمش بود..
چشمانش باز بود،قلبش تپنده بود و نفس میکشید اما یک چیز مثل همیشه نبود..ارمینتا هشیار بود و به خوبی میتوانست کمبود چیزی را بفهمد..چیزی که پیش از ان هم نقش چندانی در زندگی اش نداشت..او هیچ احساسی نداشت..نه به مکان،نه به زمان..حتی مردی که جلوی رویش نشسته بود..نمیتوانست هیچ صفتی را بیان کند..
ماندانگاس جمله اش را کامل کرد:
_غیرقابل بازگشته.
ارمینتا نمیتوانست ضعف امیخته به کنجکاوی در صدای او را تشخیص بدهد.او دیگر مثل قبل نبود تمام احساسات درونی اش و توانایی تشخیص ان ها را از دست داده بود..قبلا خودش میتوانست قسمت اعظم احساساتش را کنترل یا سرکوب کند اما اکنون..چیزی برایش باقی نمانده بود.
این قضیه هرگز به طور علنی پخش نشد.برخی از مردم میگفتند او روحش را از دست داده اما عالمان جادو عقیده دیگری داشتند.
ان شب،تحولی بزرگ در زندگی ارمینتا ملی فلوا به وجود امد..تحولی که پیش زمینه کارهایی شیطانی اما پنهانی اش شد..

باریکه های اب به هم میپیوندند...رود ها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند...این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟(نمره اضافی)
روز رستاخیز!روزی که دنیا برای لحظه ای زیر اب های باریکه ها که به رود ها و دریاها و اقانوس ها میپیوندد غرق خواهد شد!روزی که مرلین بزرگ باز میگردد تا دنیای بهتری برای ما جادوگران تضمین کند!


ویرایش شده توسط آرمینتا ملی فلوا در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۱۱:۱۰:۲۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.