اسلیترین
- بیدار شو! مسابقه داری بچه!
- 5 دقیقه!
- بت میگم پاشو ... وگرنه جوری با لگد میام تو دهنت دندونات بریزه تو شیکمت!
- بابا خیلی بی ادبی!
- واسه من حرف مفت نزن! بت میگم باشو!
- خب باشه حالا 5 دقیقه دیگه!
- ساعت 8 مسابقه شروع میشه الآن ساعت شیشه! دیر میشه میفهمی؟ دیر!
- آخه پدر من از لندن تا اینجا نیم ساعت راهه! اگه الآن راه افتاده باشن حتی اگه با آذرخش بیان بازم تا 25 دقیقه دیگه میرسن. بگیریم 20 دقیقه ای برسن. بعد بیان حاظر بشن و اینا حداقل 45 دقیقه وقت میگره. 20 دقیقه برنامه زلال احکام باشه ... یه 10 دقیقه هم یه سوره میخونن تا داور سوتو بزنه و... خلاصه 2 ساعت گذشت. بعدش حالا از این طرف من برم حموم 5 دقیقه! ... حاظر بشم 10 دقیقه! ... برسم ورزشگاه 2 دقیقه ... مراسم و فلان 1 ساعت 1ساعت ونیم. بابا من 25 دقیقه اضافه میارم بذار بخوابم! …تازه بازی دوستانس! مهم نی که اینجور چیزا ... دیر برسم ... زود برسم!
- نمیدونم تورو تو بیمارستان با کدوم فشفشه ای عوض کرد! ... بچه مگه بازی مشنگی آلمان برزیل دشمنانه بود؟ زدن لهشون کردن میزبانو؟ میخوای آبروی منو ببری؟ ... با در دارم حرف میزنم دیگه ... هر باقلوایی دلت میخواد بخور!
بعد میگن چرا بچه ایرانی ها تو خارج ریاضیشون انقدر خوبه! ... جعفر سلطان پور پتو را تا سرش بالا کشید و سعی کرد دوباره بخوابه که باباش موقع ی رد شدن از کنارش پایش را لگد کرد. اینجا مثل اونجا نیست که تخت داشته باشن. اینجا بچه ها رو زمین میخوابن. در مواقعی هم که خواهر برادر داشته باشن اگر سه تا باشن دوتا تشک میندازن رو زمین. بزرگا که زورشون زیاده کنار میخوابن و کوچیکه رو که مظلوم واقع میشه همیشه میندازن وسط طوری که روی خط بین دو تشک بخوابه. حالا اگه از بخت بدش این تشک ها اختلاف ارتفاعیشون زیاد باشه بیچاره هر صبح با کمر درد بیدار میشه.
از طرف دیگه برخلاف بچه های خارجی که وقتی مسابقه دارن مادرشون با "هانی مسابقت دیر نشه!" یا "عزیزم خواب نمونی!" و ... بیدار میشن بچه های ایرانی صبحشون رو با مکالاتی مشابه مکالمات بالایی شروع میکنن.
جعفر با خواب آلودگی و در حالی که به باباش التماس میکنه که تو رو خدا منم برسون ( چون ایرانی ها هونصد سالگی تازه پول گرفتن جارو اونم پرایدیوس 1900 رو میتونن به دست بیارن در این سن سوار فولوکس باباشون میشن)!
- بهت گفتم زودتر بیدار شو! ... دیرم میشه دارم نمیتونم برسونمت!
جعفر میره سر ایستگاه اتوجارو و منتظر میمونه. اتوجارو ها جاروهایی هستن با طول 10 متر که 8 متر جلوی آن برای جادوگران هست و 2 متر باقی مانده برای ساحره ها! .. نپرسین چرا! ... ساحره یا باید با باباش یا با داداش یا با آقاش بیاد بیرون. ساحره و چه به اتوجارو؟ اونم تو هوا! وقتی باد بزنه روسریش بیوفته چی؟
از شانس بد جعفر اتوجارو ظرفیتش پر بود. حتی بعضی ها از اجبار با دستاشون از جارو آویزون شده بودن که یه جور بارفیکس رفتن بود. اصلا اول صبح ورزش از این بهتر؟ بعد تازه اگر موقع ترمز کردن راننده ی جارو یا با سرعت رفتنش یا اینکه سر پیچ بد بپیچه ... دیگه چه عرض کنم تقصیر خود مسافر میشه دیگه. جعفر هم مثل بقیه کسانی که با دست آویزون شده بودن از جارو همین کار رو کرد.
- آقا ببخشید ... ببخشید ... یکم اون ورتر میرین؟ ... میشه یکم مهربون تر آویزون بشین؟
بعد از 1 ساعت ترافیک وقتی جعفر به مسابقه میرسه ... میبینه هنوز هیشکی نیومده اسادیوم. یادش میوفته که یادش رفته ساعتش رو بکشه عقب!
میره تو رختکن و اسنیچ پلاستیکیش رو از ساکش بیرون میاره. با یه طلسم پرواز اونو به هوا میفرسته و سعی میکنه بگیرتش. ولی یکی از بالای اسنیچ از کار میوفته. جعفر اسنیچ رو دستش میگیره و بازش میکنه و دوباره میبنه تا که شاید با باز و بسته کردن اجزایش درست بشه. ... اون یکی بالشم خراب میشه.
بعد از چندی دقیقه صدای سر و صدا وهمهمه به گوشش میرسه. هم تیمی هایش از راه میرسن. هر کسی میرسه یه سلام میگه و سند تو آل میکنه.میره یه گوشه و مشغول عوض کردن لباساش میشه.
- اووووووف! یعنی تماشاچی ساحره هم دارن؟
- چی میگی؟ بازیکن ساحره هم دارن حتی!
- جمع کن لب و لوچت رو! ... واسه همینه که ما ساحره نداریم دیگه. اونا ساحره ها رو با چشم یکی از اعضای تیمشون میبینن نه یک ساحره! ...برو خجالت بکش.
جعفر اینو به دوستش گفت و سوار جارو های دست دومی رو که از سال های پیش برای مسابقات ملی ایران گرفته شده بو را در دست میگیرد و به سمت زمین میرود. پشت سر او هم دوستانش حاظر شده و وارد زمین میشوند.
با ورود آنها صدای جیغ و هورا از تماشاگران بلند میشه. در اون سمت زمین بازیکنان انگیسی در هوا روی جارو هایشان معلق بودن.
جعفر با دیدن جاروی آذرخش جیمز سیریوس پاتر که جستوجوگر تیم بود سرجای خود میخکوب میشود و با دهان باز و انواع حس ها منند نگرانی ناامیدی حسادت و غیره به او نگاه میکند.
اما جیمز خیلی سبک و با اعتماد به نفس روی جارویش پشتک میزند. تد ریموس لوپین مدافع تیم با خون سردی و لبخند دلنشینی روی جارو نشسته بود و با دیگر هم تیمی هایش صحبت میکرد.
ساحره ای در انجا بسیار با وقار و خونسرد و در عین حال خشن و بی روح در گوشه ای در سایه ای سوار جاروش بود. جعفر حدس میزد که این ساحره از طایفه ی همان جادوگر سیاهی که برتانیا رو زیر و رو کرده بود باشد. موهای تنش سیخ سیخ شد. در گوشه ای دیگر ساحره ی دیگری سوار بر جارو با تیپ یک کاو بوی در حالی که زبونش بیرون از دهانش در بادموج میخورد ربانش رو محکم میکرد.
اون با زبون درازی قصد توهین نداشت. همیشه همین جوری بود.
اما جعفر عصبی تر و مضطرب تر از این بود که درک کند.
مربی خواست برای بار آخر باهاشون صحبتی بکنه.
- ببینین بچه ها ... به قول معروف چی؟ ... بگو چی میخواستم بگم؟
-خواستن توانستن است؟
- نه! ... بابا کی این چرت و پرت ها رو بهتون یاد میده؟ یادم باشه به دوستم توی اداره ی هاگیران بگم این مطالب مضحک و مسخره رو از کتاباتون حذف کنن. الآن عصر عصر متفاوتی شده! ... باید یه چیزای دیگه یاد بگیرین. ... حالا چی میخواستم بگم؟
- در نا امیدی بسی امید است؟ ... یا پایان شب سیاه سپید است؟ یا ...
- خفه! ... بچه اینا واسه داستان هاست. فراموش کن اینا رو! ... الآن هر کی زورش بیشتره هرکی پولدارتره هرکی شرایطش بهتره اون برندست. گات ایت؟ ... آهان میخواستم اینو بگم. به قول شخصی که دقیقا الآن یادم نماید کی بود سه حالت بیشتر نیست. یا برد پیروزمندانه یا مساوی ارزشمندانه یا باخت چیزی از ارزش های تیم ملیمان کم نکنانه! ... که من سومی رو بیشتر احتمال میدم. زیاد لفتش ندین بذارین سریع بگیرن اسنیچ رو. تا نیم ساعت دیگه یعنی. چون چهل دقیقه ی دیگه قرار دارم ... جعفر؟ شنیدی چی گفتم؟
- شنیدم! ... ولی درک نکردم! یعنی چی که بذاریم زود اسنیچ رو بگیرن؟ ... انقدر ضعیفیم ما؟ .... انقدر از خودتون ناامیدین؟ ... اصلا میدونین چیه؟ ... من شرط میبندم ... این مسابقه مال ماست ... من اسنیچ رو میگیرم .... تیم ما برنده میشه ... اگه نشه من دیگه بازی رو میذارم کنار!
در حالی که هم تیمی های جعفر سخت تحت تاثیر حرفاش قرار گرفته بود مربی قهقه ای سر داد و گفت:
- باشه جوون! ... موفق باشی!
سپس رو به بقیه بازیکن ها با لبخندی مسخره روی لبش گفت:
-بچه ها ... امشب هیچ جا قرار نذارین ... امشب گود بای پارتی جعفر!
بازیکن ها با یک اخم و تکان دادن سری که نشونه ی تاسف بود جواب مربی رو دادن.
تیم مقابل خیلی حرفه ای بود. با امکانات بالا. تمرینات در سطح بالا ... برد چندین سال جام جهانی! همه ی این ها برای نامید شدن شدن تیم ایران شرط لازم و کافی بودن.
مورفین گانت از مهاجمین تیم انگلیس بعد از کشف کردن یکی دیگر از کاربرد های چیز که دستکاری بعد چهارم بود ... کوافل رو همواره در دس داشت و به طور شگفت انگیزی در 10 دقیقه ی اول 40 امتیاز نصیب تیمش کرده بود.
ایلین پرنس که کلا با ضد ساحره ها خصومت داشت و در مواجع با افراد این کشور خواهان تیکه تیکه کردنن تمام حضار بود بی رحمانه بازیکنان ایرانی را مورد ضرب و شتم قرار میداد. سنگوئینی بارون خون راه انداخته بود و گلوی همه رو تیکه پاره میکرد.
چشم جعفر به جیمز افتاد که ناباورانه دنبال اسنیچ میگشت. برایش عجیب بود که چرا تا حالا پیدا نکرده. جعفر در دل خود گفت ... شاید این یه نشونراه ست ... شاید قراره تیم ما نسل ما سرنوشت نسل های دیگر رو تغییر بده.
با سوت داور بازی متوقف شده و جعفر از باغ های ارم و جهان نما و جهان گشا بیرون رفته و از استادیوم اسارت سر در میاره.
داور اعلام میکنه که از اونجایی که اسنیچ جنس چینی بوده در 2دقیقه ی اول مسابقه بال هایش کنده شده و در جایی گم و گور شده.
سپس اسنیچ دیگری را در هوا رها میکند و سوت شروع مسابقه رو میزنه.
گزارشگر میگه:
- تماشاچی های گرامی ... به خاطر اون ایراد فنی بازی از اول یعنی صفر صفر به نفع انگلیس آغاز میشود.
صدای خنده دراستادیوم میپیچه. حتی ایرانی ها هم میخندن.
- برای انگلیسی هایی که در اینجا حضور دارن باید بگم که ... این زمینی که الآن توش استادیوم بازی میکنین یه زمانی دریاچه بود .... خانم مسخره نمیکنم ... میدونم ... نه ... میدونم جای کوه ها هم یه زمانی آب بود ... منظور من تا 2 سال پیشه.... بله 2 سال پیش اینجا دریاچه بود .... عرضم به حضورتون از زمانی که بازی شروع شده هیچ تیمی نتونسته امتیازی بگیره. ... اوووو چی میبینم من؟ عجب حمله ای از طرف تیم ایران ... عجب حمله ای ... عجب چیزی رو از دست دادم موقع حرف زدن ... حمله ی فوق العاده ی زلف علی مرحوم که توسط یک حرکت ماهرانه ی فرد جرج ویزلی دروازه بان انگلیس دفع شد .... این میتونست 10 امتیاز به نفع ایران بشه .... ولی عجب حمله ی غیر منتظرانه ای ... چقدر خوبیم ما!
تیم ایران روحیه ی عجیبی گرفته بود. هر بازیکن به اندازه ی 5 بازیکن بازی میکرد. با هیجان ... مصمم ... امیدوار ... و با هدفمندی!
جعفر با خودش فکر می کرد:
- حتی اگه ببازیم هم تلاش خودمونو ... نه باید ببریم! راه دیگه ای نیست!
بعد از 1 ساعت و خورده ایگزارشگر با هیجان و حرارت ادامه ی گزارشو میداد: 120 – 140 به نفع ایران! 2 ساعت از بازی گذشته و جستجوگر ها هر از گاهی با شتاب به گوشه ای از زمین پرواز میکنن اما با دست خالی برمیگردند. بازی ایران امشب فوق العاده بود. بازی ای که هیچ وقت فراموش نمیشه ... این تیم ... امشب به تمام نوجوون ها و جوون های ایرانی این درس رو داد که به هیچ وجه ناامید نشن. برنده بازی رو شروع کنید و تمام تلاش خودتون رو به کار بگیرین.
ایرانیان حاظر در استادریوم پرچم رو دستاشون گرفته بودن و محکم فشار میدادن. در دل هم دعا دعا میکردن ... قبل از شروع بازی حتی اکثریت آنها طرفدار تیم انگلیس بودن و به عشق جیمز سیریوس پاتر تد ریموس لوپین و دیدن ساحره ها اومده بودن.
- جیمز سیریوس پاتر آرام به سمت جعفر سلطان پور در حاله پروازه ... الآن شتاب گرفت ... جعفر هم شتاب گرفته و به سمت جیمز پرواز میکنه .... اسنیچ اونجاست ... به جعفر نزدیک تره اما سرعت جیمز سرعت خیلی بالاتری داره ... اووه دوتا جستوجوگر با هم برخورد کردن و از روی جارو هاشون افتادن ... وای خدای من! ... اسنیچ دست جعفره! ... 100 امتیاز دیگه برای ایران ...120 انگلیس و 240 ایران.
خدای من چه زشت قشنگی ... جستجوگر انگلیس به سمت جعفر میره ... به اون دست داد و بهش تبریک گفت ... مهمترین درسی که امشب تیم ایران به ما داد این بود که .... جوونای گل کشورمون ... خواستن توانستن است! .... تا حالا کی به مفهوم این جمله فکر کرده بودین؟