هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
__________ هنرمند گریف به جون عمم ___________


- تیم گیدیون پریوت - بتی برسویت / تکلیف پروفسور دابی.

1.هر کدومتون یک جن خونگی قرض بگیرید و یک روز سعی کنید در کارهای اون بهش کمک کنید. اگه جن خونگی جایی پیدا نکردین تو آشپزخونه زیاده.

- اوووووووووهوووووووو. ( افکت گریه جن خونگی )

بتی با دستپاچگی به طرف جن خانگی دوید، گیدیون نگاهی به کُلُمبی، جن کوچک انداخت که قطرات بزرگ اشک از چشمان سبز رنگش فرو میریخت. تا به حال به یک جن خانگی در کار هایش کمک نکرده بود، اما به نظر می آمد کاری بسیار سخت و طاقت فرسا باشد. بتی به آرامی گفت:
- نمیخواستیم ناراحتت کنیم کلمبی.

گیدیون با بی حوصلی جواب داد:
- بتی مگه کتاب رولینگو نخوندی؟ داره اشک شوق میریزه.
- گیدیون پریوت و بتی برسویت خیلی بزرگوار بودند که خواستند به کلمبی، جن بدبخت ( بر وزن دابی جن آزاده. ) کمک کنند.

با صدایی بلندی در لباس پاره پاره ی خود فین کرد و به گریه ی خود ادامه داد. به تکلیف پروفسور دابی می اندیشید، باید حدس میزد تکلیف یه جن خانگی چه میتواند باشد. به نظر میرسید بتی اعتراضی به این تکلیف ندارد، برعکس راضی به نظر میرسید، حداقل ظاهرا" این طور بود. گیدیون جلو رفت و دستش را روی شانه ی نحیف جن گذاشت و گفت:
- خب دیگه گریه نکن کلمبی، بگو چطوری میتونیم کمکت کنیم؟

بتی به طرف گیدیون برگشت و گفت:
- این جن کوچولو ناراحته اون وقت تو دنبال اینی سریع تکلیفتو تموم کنی؟ خیلی بی احساسی گید.

" خیلی بی احساسی گید " ، دیالوگی است که بتی روزی چند بار به گیدیون میگوید. دفعه ی اول برای او سنگین بود، اما با گذشت چندین ماه از حضور بتی در گریمولد، برایش عادی شد. جن سرش را به سرعت به علامت منفی تکان داد، این کار او باعث میشد گوش های او به سرعت تکان بخورد.

- ناراحت؟ اصلا"، کلمبی خیلی خوشحال بود که دو جادوگر مهربون به او کمک کرد.
- دیدی گفتم بتی، اون خوشحاله، همون طور که رولینگ ... هیچی ولش کن.

جن سریع نگاهی به گیدیون انداخت، اشک هایش را پاک کرد و برای آخرین بار، فینی در لباسش فین نمود و با صدای جیغ دار خود گفت:
- رولینگ؟ او خالق مادر من، وینکی بود. او خیلی زن مهربانی بود.
- بر منکرش لعنت.

برای اولین بار سرش را بالا گرفت و به اطراف آشپزخانه ی هاگوارتز خیره ماند، هزاران جن خانگی و اداری در محوطه آن در رفت و آمد بودند، از زمانی که آنجا را ترک کرده بود مدت زیادی میگذشت، اما به وضوح خاطراتش را در آن مدرسه ی بزرگ میدید.

- اوه اگر دید که کلمبی از وظایفش غافل شده...

جن کوچک سرش را به نزدیک ترین میز کوبید و با " کلمبیه بد کلمبیه بد " خودش را تنبیه میکرد. ( البته بدون اون قرمزی حاکی از عصبانیت ) گیدیون همچنان محو خاطرات خویش بود، بتی نگاهی به او انداخت و با ضربه ی آرنج، او را از دنیای فکر خیال خود، بیرون کشید. به کلمبی که در حال تنبیه خود بود اشاره کرد و گفت:
- نمیخوای کمکش کنی گید؟
- هان؟ چیزی گفتی بتی؟

بتی آهی کشید و به طرف کلمبی رفت وبعد از چند دقیقه درگیر بودن با او، بالاخره وی را از میز جدا کرد سپس بسته ای از آلوچه هی مورد علاقه اش را به جن کوچک داد. کلمبی گفت:
- کلمبی باور نکرد بتی ان قدر مهربون بود.
- خب دیگه پررو نشو. حالا باید برای کمک بهت چیکار کنیم کلمبی؟

جن خانگی به فکر فرو رفت، چندین دقیقه گذشت ... ساعت ها گذشت ... روز ها گذشت ... ماه ها گذشت ... سال ها گذشت ...

- وایسا دنیا! وایسا دنیا! من میخوام پیاده شم. اوی راوی بوقی حواست کجاست؟ دستتو از روی دکمه ی NEXT بردار.

راوی دست خود را از روی دکمه برمیدارد و با فرمت به شخصیت های داستان که پیر شده اند نگاه میکند. خواننده ی محترم نیز با فرمت به راوی نگاه میکند. چند دقیقه ای در سکوت میگذرد، تا آنکه صبر خواننده کم میشود و میگوید:
- خب؟
- خب که چی؟
- بزن عقب فیلمو ببینیم چی شد، الان بتی بنده خدا چی بنویسه؟
- میتونه سر گذشت شخصیت هارو تو اون دنیا بنویسه.

خواننده ی محترم که به علت رول طولانی اعصاب خویش را از دست داده است، به سرعت صحنه را ترک میکند و پس از چند دقیقه با لشکری از کاربران چماق به دست، وارد صحنه میشود.

- اون کنترلو بده به ما.

راوی، کنترل را مانند مادری در آغوش فرزند ... نه نه اشتباه شد ... فرزندی در آغوش مادر ... خب راوی مذکر است خواننده ی محترم. بله مانند هرچه خود می اندیشید در آغوش گرفته بود. در این لحظه، یکی از خوانندگان مرگخوار، آواداکداورا ای را روانه ی راوی میکند و او را به رحمت ایزد میسپارد.

- خوشگَلدین.

او راوی را با یک عدد اردنگی به بیرون از رول پرتاب میکند و با کمک کنترل، رول را به عقب برمیگرداند. کلمبی همچنان در حال فکر کردن بود، گیدیون با بی صبری منتظر بود تا جن خانگی با یک سخن، او را به کاری فرا بخواند. ناگهان کلمبی با کف دست به پیشانی خود زد و گفت:
- اوه، کلمبیه بد کلمبیه بد.

برای چندمین بار سر خود را به میز کوبید. بتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- شرمنده دیگه آلوچه ندارم.
- اوه، سر کلمبی درد گرفت، او برای ظهر با رولینگ قرار داشت، باید اتاق او را تمیز میکرد، اما او باید غذا درست کرد.
- جون من؟ رولینگ کیه مدرسه ـست؟
- رولینگ الان مدیر مدرسه بود، او در داستان جدید خود، خودش را مدیر کرد. اوه کلمبی نباید اینو میگفت، کلمبیه بد.

میپرسید چرا آخر رول پر از دیالوگ شده است؟ بخاطر آنکه راوی را میکشید. حالا چه کسی باید فضا سازی ها را انجام بدهد؟

با این حرف کلمبی، بتی و گیدیون به سرعت به طرف دفتر مدیریت مدرسه روانه شدند.


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۱ ۲۱:۳۱:۵۲
ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۱ ۲۱:۳۷:۵۷
ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱۰:۳۴:۴۱
ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱۵:۰۶:۳۷

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
برید، با یه جونوری برگردین، و این جلسه رو شما استاد ِ کلاس باشید! [ سی امتیاز! ]

محوطه قلعه



-میگم این یارو اصلا کی هست؟

_چه میدونم ، میگن اسمش مک دوگالِ

-هووووم؟ آهاااااا این اسمو یه جا شنیدم ، آره فک کنم از بچه های هافل باشه.

_نمیدونم...

دفتر اساتید



ویولت :
خب موراک ، توضیح بیشتری لازمِ؟

موراک از روی صندلی بلند شد و گفت :
نه خانوم ، فقط امیدوارم گند نزنم.

ویولت نیشخندی زد و گفت :
منم امیدوارم. خیلی خب من باید برم یک ساعت دیگه دادگاه شروع میشه.

موراک با حالتی کنجکاو گفت :
ای کاش میتونستم کمکتون کنم.

ویولت کیفش را بست ، به دوش انداخت و در آستانه ی در گفت :
ممنون موراک ولی این دادگاه پیچیده تر از این حرفاست. تنها کمکی که میتونی به من بکنی رو بهت گفتم... حالا زودتر برو و بچه هارو منتظر نذار ، دیگه همه چیو میسپارم به خودت. خداحافظ

محوطه ی قلعه



-سلام

هیچ صدایی از سوی دانش آموزان به گوش نرسید.

-هووووم...خب دوستان امروز بطور استثناء خانم بودلر تدریس رو به من واگزار کردند.

یکی از دانش آموزان اسلیترینی بی اجازه به میان حرف موراک پرید و گفت:
-ینی چی؟ ینی اون دیگه نمیاد؟

موراک چند قدمی خردمندانه گام برداشت و گفت :
-من این رو نگفتم. خانم بودلر یکی از بهترین اساتید هاگوارتز هستند و من در برابر ایشون هیچ چیز نمیدونم ، به همین دلیل امروز از دوست خوبمون هاگرید خواهش کردم که من رو در تدریس کمک کنه.

هاگرید با یک جعبه کوچک از پشتِ کلبه اش بیرون اومد ، در کنار موراک ایستاد و جعبه رو جلوی پاهاش زمین گذاشت.
هاگرید برای چند نفر از گریفندوری ها که از اومدن او کاملا خوشحال شده بودند دست تکان داد ، اما از قیافه ی اسلیترینی ها میشد فهمید که از دیدن هاگرید خوشحال که نشدند هیچ بلکه ناراحت هم شده بودند.

موراک به هاگرید چشم دوخت و گفت :
-خوش اومدی هاگرید ، مطمئنم همه بچه ها از دیدنت خوشحال شدن.

هاگرید رو به موراک کرد و گفت :
-ممنون موری اما خودت میدونی که این موضوع برای همه یکسان نیست...

موراک و هاگرید باهم خندیند و موراک گفت :
-شاید. بهتره بریم سر اصل مطلب ، میشه به دوستامون نشون بدی که امروز چی براشون داریم ؟

هاگرید خم شد ، در جعبه رو برداشت و موجود کوچیک و پشمالویی رو بغل کرد و ایستاد.

صداهای مختلفی از سوی دانش آموزان به گوش رسید.
-واااای...
-خیلی قشنگه
-چقدر کوچولو
-خیلی بامزس

موراک لبخند رضایت مندانه ای زد و گفت :
خب ، اسم این جونور کوچولو گربس...

بازهم یکی از اسلیترینی ها وسط حرفش پرید و گفت :
-هه چه اسم مسخره ای ، گربه

موراک بی توجه به حرف او ادامه داد :
این جانور به نظر اصلا جادویی نیست و مشنگ ها اون رو بعنوان یک حیوون خونگی و بی آزار خیلی دوست دارن. تقریبا در همه جای دنیای مشنگ ها می توان این موجود رو یافت. از خونه ها تا خیابون ها و حتی سطل زباله ها.

صدای خنده ی چنتا از اسلیترینی ها به گوش رسید که موراک رو مسخره می کردند ، اما موراک بازهم توجهی نکرد.
هاگرید گربه رو زمین گذاشت و گربه بین پاهای او مشغول وول خوردن شد. گربه به بدنش کش و قوص میداد و با چشمهای معصومش باعث جلب توجه بچه ها شده بود. دیگه همه با اشتیاق به گربه ی سفید و کوچک هاگرید نگاه می کردند.

یکی از دختران گریفی پرسید :
-میشه منم بهش دست بزنم؟

هاگرید با لبخند گفت :
البته ، بیا جلو هرماینی

دخترک جلو اومد و مشغول بازی با گربه شد.

موراک چشم از هرماینی برداشت و رو به بقیه دانش آموزان گفت :
خیلی خب ، پشت کلبه هاگرید 10 جعبه هست که تو هرکدوم یکی از این موجودات کوچولو الان خوابیده.

و اما تکالیف این جلسه کلاس :
1_ دانش آموزان هرگروه به دسته های سه نفره تقسیم شده و هردسته یک جعبه و یک گربه رو انتخاب میکنه ، هر دسته باید به مدت یک روز کامل با گربه ی خود وقت بگزرونه و توی ده برگ کاغذ پوستی شرح بدین که چه چیزهایی از اون فهمیدین و باهاش چه کارهایی انجام دادید؟ (30 امتیاز)

2_(تکلیف دلخواه با نمره ی اضافی)
هرکسی بتونه چیز عجیب و جادویی که این موجود رو به دنیای ما یعنی دنیای جادویی مربوط میکنه رو کشف کنه علاوه بر نمره ی اضافی 10 امتیاز به گروهش اضافه میشه (20 امتیاز)



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
جلسه‌ی چهارم!


اطلاعیه‌ی روی بُرد دانش‌آموزای کلاس مراقبت از موجودات جادویی رو لب دریاچه کشونده بود. به مشاهده‌ی صحنه‌ای که می‌تونست از وسط یه داستان خوش و خرّم پریده باشه بیرون. نسیم ملایمی که با بازیگوشی بین موهای بچه ها می‌دویید. خورشیدی که اگر چه همه جا رو روشن می‌کرد، ولی گرماش جون کسی رو به لبش نمی‌رسوند. آسمون صاف و آبی. رقص سحر کُننده‌ی نور روی دریاچه و..

ویولت بودلری که خم شده بود و داشت زیر گلوی ماهی مرکب دریاچه – اگر داشته باشند – رو نوازش میکرد.. ماهی مرکب غول پیکر رو نوازش می‌کرد؟!!

یوآن مطابق معمول، اولین مزه‌پرون ِ کلاس بود:
- و پروفسور بودلر، آن استادی که خورده شد.

و همین که دانش‌آموزا نزدیک شدن، ماهی مرکب که تا اون لحظه آروم بود، یهو با حالتی نه چندان دوستانه چرخید و زیر آب رفتنش، نصف دانش‌آموزا رو خیس ِ خالی کرد. ویولت به سمت دانش‌آموزای موش آب‌کشیده و مات و مبهوتش برگشت:
- غریزه‌ی حفظ بقا!

بچه ها در حالی که از جلسات پیش درس نگرفته بودن، آویزون به تنبون مرلین التماس میکردن که ویولت ازشون نخواد برای این جلسه ماهی مرکب غول پیکر رو بغل کنن. از بودلر ارشد ولی هیچ چیز بعید نبود.. متأسفانه!

ماگت که مثل همیشه روی سر صاحبش نشسته بود و با چشمای زرد و کاملاً خصمانه‌ش، به بچه ها نگاه میکرد، اصلاً متوجه نشد جملات بعدی مربوط به اونن:
- ماگت نمونه‌ی بارز یه غریزه‌ی حفظ بقاست که بین حیوونا و انسان ها مشترکه. با یه گوش، دُم نصفه و سه تا پا..

یوآن زیر لب گفت:
- ماگت نمونه‌‌ی بارز یه معجزه‌ در علم شفادهندگی‌ـه.

بچه های نزدیک بهش، هِر هِر زدن زیر خنده. ولی ویولت ناراحت یا عصبانی به نظر نمیومد. اونم خندید.
- بله.. همونطور که آقای آبرکومبی اشاره کردن البت.

و به نگاه نسبتاً متعجب یوآن از شنیده شدن حرفش، نیشخند زنون اینطوری جواب داد:
- وقتی تموم عمرت دنبال جونورای مختلف گشته باشی، چشم و گوشت تیز میشه، مگه نه؟!

برگشت سر درسش:
- ما در مورد موجودات جادویی مطالعه میکنیم، اما نه در مورد جادویی ترینشون، یعنی انسان ها! انسان ها هم موجود زنده ن، درسته؟ اونا هم غریزه‌ی بقای نفس دارن. بعضاً حتی اونا هم خلقتشون جزو معجزات مرلینه..

یوآن خیال کرد یا ویولت واقعاً نگاه معنی داری بهش انداخت؟

- ولی چیزی که آدما رو متمایز میکنه، اینه که آدما، موجوداتی اجتماعی هستن. غریزه‌ی بقای نفس، ازشون میخواد.. بهشون دستور میده زندگیشون رو حفظ کنن.. مثل این ماهی مرکب برگردن و ته دریاچه قایم شن.. یا توی یه غار.. یا ته جنگل. اما آدما می‌مونن و می‌جنگن و کنار هم زندگی می‌کنن. اشتباه نیست اگر بگیم که یه جورایی راز بقای آدما توی همین با هم بودنه!

بچه ها با تعجب به هم نگاه کردن. پروفسور بودلر این جلسه نسبتاً داشت معقول پیش می‌رفت. می‌رفت؟! پروفسور بودلر داشت می‌رفت!!

رکس با صدای بلند پشت سر ویولتی که داشت می‌رف سمت قلعه، داد زد:
- ویـ.. پروفسور! تکالیفمون!

ویولت برنگشت. عادت به برگشتن نداشت.
- فامیلای مستر براتون آوردن!

رکس به ذهنش فشار آورد تا یادش بیاد مستر کدوم یکی از جونورای ویولت بود. قورباغه‌ی نامه‌رسونش! آره! همون!

همون لحظه، صدای قور قور دسته‌جمعی، از سمت جنگل ممنوعه بلند شد و بعد انگار..

علفا داشتن حرکت می‌کردن!

تکالیف از راه رسیده بودن!..
_________________________


تکالیف این جلسه:

خب خب خب..

این جلسه، میخوایم با هم کار تیمی رو تمرین کنیم! از اونجا که در عرض دو هفته تیم پیدا کردن دوشواری بسیاری داره، من فقط ازتون یه تیم دو نفره میخوام! برید یه نفر دیگه رو پیدا کنید، دوتایی تیم بشید و رول بنویسید. اگه براتون سؤاله که چطوری میشه دو نفری رول نوشت، توجهتون رو به این پست و این پست جلب میکنم. من و آلیس توی پیام خصوصی با هم هماهنگ کردیم سوژه رو، آلیس تا یه جایی رو نوشت و بقیه ش رو من ادامه دادم و تموم کردم.

اما این که در مورد چه سوژه‌ای بنویسید..

هم‌کلاسی‌هاتون جلسه‌ی پیش کلّی تکلیف دادن!

یکی رو با هم‌گروهی‌تون انتخاب کنید و بنویسید!

توجه:


1. تیم حق نداره متشکل از دو تا "ارشد" باشه!

2. حواستون باشه تکلیف تکراری نفرستید! از الان بگم که صفر رد میکنم کلاً برای تیم. کچل شدم از بس بهتون گفتم به پست تدریس توجه کنین.

3. بالای پست‌هاتون بنویسید تیم ِ ایکس-ایگرگ / تکلیف پروفسور فلانی [ با لینک ِ تدریسش ] تا نفرات بعدی بتونن به راحتی تشخیص بدن تکلیف مورد نظرشون انجام شده یا نه.

4. نقداتون با هم انجام میشه. ینی مینویسم: تیم ایکس – ایگرگ ایراداش فلان بود. جفتتون به خودتون بگیرید. یاد بگیرید وقتی عضوی از یک تیمید، با هم‌تیمی‌هاتون یکی هستید!

5. نمرات دو نفر جمع و تقسیم بر دو می‌شه. عدد حاصل، نمره‌ی اعضای گروهه.



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۳۲:۱۱
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
شب - ساعت ۲۰ - دریاچه ای در نزدیکی هاگوارتز

حتی در میان هوای مه آلود و مبهم و تار مانند پیرامون دریاچه نیز می توانستی موج های خونسردی را مشاهده کنی که آرام آرام راه خود را برای قایق چوبی کوچکی که به نظر میرسید تنها یک سرنشین داشته باشد، باز میکرد و خود را به آغوش سبزه های کناره ی دریاچه میرساند.

- وای امــــــــــــون از تو.. ویو ویو.. وای امــــــــــــون از تو .. مامج مامج... وای امــــــــــــون از تو .. ماگت ماگت..

آنقدر بلند آواز میخواند یا به عبارتی عربده میکشید که حتی جغدها و سنجاب های مقیم شاخه های بالایی درختان نیز دیگر پی برده بودند که شخص سوار بر قایق، از دست که و چه شاکی و عاصی بود.

نیم ساعت بعد

- بالاخره!

همانطور که پاروها را سفت چسبیده بود و به تنها فروشگاه مسکون در پیاده روی دریاچه نگاه میکرد، نوشته ی روی تابلوی ورودی را خواند: "فروشگاه موجودات جادویی بودلر و برادران"

و برای آنکه شانسش برای راضی کردن مسئول فروشگاه افزایش یابد، داخل قلک کناری ۱۰ گالیون انداخت شلغم پلاستیکی اش را محکم گاز زد.

بیست دقیقه بعد - بخش پایانی فروشگاه

- این.. فـ.. فـ.. فوق العاده ـس...!

کلاوس بودلر، پاپیون کج و کوله شده اش را مرتب، عینکش را صاف و کاغذها و کتاب های پخش و پلا شده روی زمین را جمع کرد و داخل قفسه گذاشت. سپس در تأیید حرف یوآن که با چهره ای متحیر، موجود روبرویش را می پایید، سرش را تکان داد.

یوآن دور موجود که استاد حملات غافلگیر کننده به نظر میرسید، چرخید و دستی به کارد عظیمش کشید، دست موجود کمی حرکت کرد.

- خشن به نظر میرسه.
- البته اگر کسی مجبورش کند.

و پس از اینکه یوآن نگاهی گذرا به کله ی مثلثی اش انداخت، رویش را به سمت کلاوس برگرداند.

- کرایه ـش چقد میشه؟
- خواهرمان راضی نمیشود.
- خواهش میکنم! خواهش!

کلاوس با همان حالت دست به سینه، بینی اش را بالا کشید.

- متأسفم!

یوآن ابروهایش را بالا انداخت و سعی کرد با پوزخند خفیفی بر اعصابش مسلط گردد اما نتوانست خودش را کنترل کند و به سمت بودلر وسطی حمله کرده، یقه ی او را گرفت و به دیوار کوبید.

- گوش کن، من باید تو این جلسه نمره ی کاملو بگیرم.. اوندفه اون آبجی سخت گیرت خیلی بیمزگی کرد و به همه ۳۰ داد الا من! میخوام ایندفه نشونش بدم که کیم!
- نمیتونم..
- من به این جونور نیاز دارم، کل!

کلاوس سعی کرد خودش را از دست یوآن خلاص کند.

- ولم کن!
- تا آره رو نگی ولت نمیکنم!

و محکم تر از قبل یقه ی او را چنگ زد و وقتی تقلای کلاوس برای نفس کشیدن و چشمهای ضربدری و زبان بیرون آمده اش را دید، فهمید که حالا چه جوابی خواهد شنید...

یک ساعت بعد - محوطه ی هاگوارتز

- پوکیدیم!
- دلم تنگ است.. دلم.. میسوزد از..
- نشکن دلمو سیسرون!

یکی از دانش آموزان پس از مشاهده ی علافی سایرین و صابون هایی که روی شکمشان می غلطید، فرصت را مناسب دید و انگشتش را در بینی اش فرو کرده و ماده ی نیمه مایع سبز رنگی را به زبان و لب های خشکیده اش هدیه داد.

- اونجا رو! بالاخره پروفسـ.. اونی که همراشه دیگه کیه؟؟!

صابون ها از دستان همگی سر خورد و روی زمین فرود آمد. گردن ها جمیعا همزمان به سمت دو پیکر غوطه ور در تاریکی چرخید و دانش آموزی که دیگران را متوجه ساخته بود هم با دیدن پیکر قد بلندتر، احساس کرد موقع آن رسیده است که به جرگه ی متقاضیان زیر شلواری مرلین بپیوندد.

آن قدم های پر ابهت و کاردی که پشت سرش روی زمین کشیده میشد و چمن را خط خطی میکرد، باید هم چنین احساسی را در دل دانش آموزان می کاشت!

و وقتی یوآن و موجود پا به ناحیه ی روشن محوطه ی هاگوارتز گذاشتند، نگاه همگی روی کله ی آن موجود عجیب و غریب زوم و قفل شد.

- هاهوی همگی!

برای چند ثانیه جیک هیچکس در نیامد اما باری ادوارد رایان همانطور که بطور اتوماتیک سکه اش را بالا و پایین می انداخت، سکوت را شکست و با شک و تردید پرسید:

- این دیگه چه جونوریه؟

اوون کالدون نیز رو به پروفسور آبرکومبی [!] اضافه کرد:

- اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟! پروفسور بودلر کجاس؟

آشا که داشت از "نارنجی کم رنگ هویجی" به "سبز پسته ای فروردینی" تغییر رنگ میداد، مرموزانه پرسید:

- نکنه خوردیش؟!

یوآن دستش را بالا برد و به دنبال آن، جمعیت دانش آموز به خاموشی روی آورد. اینکه چندین نفر از او اطاعت کنند، کمی حال و احوالش را ناحال و نااحوال نمود. سپس دستش را پایین آورد، گلویش را صاف کرد و لب به سخن گشود:

- اول اینکه تو نه شما!

اوون زیر لب غرغری کرد و گیدیون جهت هرچه خفن نمودن معرفی پروفسور، یواشکی یک نت کوچک با گیتارش نواخت.

- دوم اینکه پروفسور بودلر منو به عنوان دستیارش منتخب المنتخبین کرده...

با قیافه ای از خود راضی، آرام دماغ فرد جرج ویزلی را فشار داد و بعد از اینکه صدای سوت مانندی طنین انداز شد، لب هیچ یک از دانش آموزان حتی به لبخند هم آغشته نشد و آن ها همچنان مشکوکانه نظاره گر او بودند. دماغ قرمز شده اش را ول کرد و ادامه داد:

- و به همین مناسبت هم این جلسه رو من پروفسور شما خواهم بود و...

نچ نچی کرد:

- فضولی موقوفه و به هیچ وجه من الوجوه الثعلبیه هم حق ندارین کلاس رو به آشوب بکشین!

اما قیافه ی هیچکدام از آنها پکر یا نگران نگشت. همینطور که داشت قدم میزد، به یکباره روی پاشنه اش چرخید و پشت سر موجود توقف کرد.

- و اما درس امروز...

دستش را محکم روی شانه اش فرود آورد. موجود با حالتی عصبانی دست آزادش را به عقب فرستاد و آرنجش را به شکم یوآن کوبید. روباه مکار از شدت درد خم شد و به دنبال آن، صدای پوزخند خفه ی چند نفر به گوش رسید.

یوآن به زحمت خود و قیافه اش را جمع و جور و پس از اینکه نفسی تازه کرد، با چهره ای که به شکل تصنعی خندان نشان میداد، توضیح داد:

- خیلی خشنه!

بتی بریسویت آلوچه ی دیش دیش دیگری از جیبش در آورد و با چهره ای شوتانه پرسید:

- میشه بپرسم اسمش چیه؟

یوآن سرش را تکان داد، بشکنی زد و رو به موجود، گفت:

- شاید اسم مسخره ای داشته باشه اما اسمش "کله هرمی" ـه!

گیدیون جهت هرچه خفن نمودن معرفی کله هرمی، دوباره یواشکی نت کوچکی با گیتار آکوستیک ـش نواخت!

- کله هرمی...!
-هوووم...
- اسم بدی نی!
- کله زخمی شنیده بودم منتهی کله هرمی نع!

یوآن پس از اتمام زمزمه ها و تبادل نظر دانش آموزان با یکدیگر، قدم زنی و توضیح را از سر گرفت.

- کله هرمی موجودیه که نسلش در همه ی دوران در حال انقراض بوده... بله دوشیزه بریسویت؟ [در این لحظه حالش بیشتر از قبل ناخوش گردید!]

بتی دست مسلح به آلوچه اش را پایین آورد.

- استاد، مثل یوزپلنگ ایرانی!

یوآن بطور زیر پوستی با کف دست به پیشانی خود کوفت و بطور ظاهری بی توجه به او به توضیح ادامه داد:

- همونطور که از ظاهرش معلومه، خشونت مثل مواد مذاب از کوه آتشفشان وجودش میباره و.. بله دوشیزه بریسویت؟ [بیشتر از قبل!]

- مثل بابای جیمز!

جیمز که تا این لحظه بطور سری و رمزی در حال ارزشی بازی با گرگینه ی فیروزه ای بود، با چهره ای شاکی رو به بتی برگشت.

- هــــــــووووی! به بابا عله، سلطان زوپس، پدر جادوگران، کوه آتشفشان تیکه میندازی؟!

و با یویو بر فرق سر بتی کوبید اما چون هنوز شخصیت بتی ناشناخته بود و معلوم نبود در این مواقع چه واکنشی از خود نشان میدهد، هیچ عکس العملی از خود بروز نداد و بی تفاوت، مشغول بلعیدن هسته های آلوچه اش شد.

یوآن که تا بدین جا در انجام "فضولی موقوف" ناکام مانده بود، به ناچار تدریس را دوباره از سر گرفت.

- همونطور که گفتم خیلی خشنه و اینو میشه از ظاهر کاردش فهمید..

به کارد عظیم الابعاد و خون آلودش اشاره کرد.

- خونی که روش خشک شده، یقینا به فردی گناهکار و بدکردار تعلق داره. بنابراین کله هرمی ها از همچین آدمایی نفرت دارن و یه جورایی میشه گفت برای زجر دادن این اشخاص به وجود اومدن.

کله هرمی برای اینکه از حالت "الکی الوجود بودن" خارج شود، پس از مشاهده ی هشت قورباغه که در نزدیکی اش با سرعت میجهیدند، کاردش را در محلی که قورباغه ها قرار داشتند فرو کرد و هر هشت تایشان را کن فیکون نمود.

یوآن به سبک استاد ریاضیات برنامه ی "کنکور آسان است" کله هرمی را تشویق کرد.

- فوق العاده ـس! منحصر بفرده!

و با نوک انگشت، ضربه ی آرامی به کله ی هرمی شکلش زد.

- و این به منظور اینه که آدمای گناهکار لیاقت دیدن سعادت و خوشی رو ندارن!

کنت الاف تصمیم گرفت دور ویولت خط بکشد و دست از سر او بردارد تا لقمه ی آماده ی یک کله هرمی نشود.

تانکس پرسید:

- میتونن با همدیگه ازدواج کنن یا... مثلا زاد و ولد کنن؟
- سوال خوبیه! اما باید بگم که به دلیل آناتومی متفاوتی که با سایر موجودات دارن، به هیچ وجه من الوجوه نمیتونن به زندگی مشترک بپردازن!

تانکس زیر لب زمزمه کرد:

- آخی...

یوآن جمعیت را با نگاهی دقیق از نظر گذراند.

- خب! کسی سوالی نداره؟

و پس از تماشای چهره ی ملتفت شده ی دانش آموزان، افزود:

- خب پس بهتره بریم سراغ.. تکالیف!

و بعد از اینکه بشکنی زد، روی تخته چوبی که انگار بطور سفارشی روی شاخه ی درخت نصب شده بود، کلماتی ظاهر شد:

نقل قول:
۱. رولی بنویسید و در اون یک کله هرمی وحشی رو رام کنید. [۲۰ نمره]


۲. بنظر شما کله هرمی در چه نواحی ای زندگی میکنه؟ در این مورد تحقیق کنید. [۱۰ نمره]


پروفسور در حالی که کتش را مرتب میکرد، شاعری نمود:

- خب دیگه.. تدریس ما به سر رسید ، روباهه به خونه ـش نرسید.

و واقعا هم نخواهد رسید. چراکه...

- آی نفــــــــس کـــــــــــــــش! حالا زورت به این ریزه میزه رسیده، بچه روباه!؟

ویولت عربده کشان به همراه کلاوس تند تند به محل تدریس نزدیک و نزدیک تر میشدند و بودلر ارشد مصمم بود تا با بدل ساختن خود به بولدوزر، یوآن را با خاک یکسان کند اما به نظر میرسید به همین خیال خواهد ماند. چراکه...

- هی، کله هرمی! حسابشو برس!

کارد خون آلود با خشونت از سطح زمین جدا شد و نور ماه را بازتاب داد...


ویرایش شده توسط یـوآن آبرکومبـی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۹ ۲۱:۴۱:۵۱

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
ارشد جدی هافلپاف

بعد از تموم شدن جمله ی ویولت، هر کی رفت و یه جونور آورد سر کلاس و قیافه ی ویولت گاهی این شکلی بعضی اوقات این شکلی وقتای دیگه این شکلی به ندرت این شکلی و حتی این شکلی می شد. تقریبا همه ی دانش آموزا این کار رو انجام داده بودن؛ حتی دابی جن کهنه کار گریفیندور اینکار رو انجام داده بود که یهو صدایی به خشکی کویر به گوش ویولت رسید.

- استاد اجازه هست که حیوون خونگی خودمون رو بیاریم سر کلاس؟
- اوه پاپا تویی، تو اینجا چیکار می کنی؟! فکر می کردم فقط می شه توی سوژه های جدی گیرت آورد.

پاپا سرش رو پایین انداخت و به کفش های رسمی برق افتادش نگاه کرد. بعد با همون صدای فوق جدی که حتی توی قاب طنز جا نمی گرفت، گفت:
- آره خودمم همونجا رو ترجیح می دم.

سپس آهی به سردی یخچال های طبیعی قطب شمال کشید. ویولت که چهره غمبرک زده ی پاپا تونده رو دید، دلش ریش شد و با همون استایل خودش گفت:
- مهم نی داش! برو حیوونت رو بیار بینیم چه شکلیه.

پاپا سری تکون داد و از جنگل ممنوعه به سمتی رفت.

دو ساعت بعد

آفتاب هم دیگه حوصله اش از تاخیر طولانی پاپاتونده خسته شده بود و خودش رو توی افق محو کرده بود. دانش آموزا در حالی که خمیازه می کشیدن هر از چند گاهی دست به دامن ویولت می شدن که برن خوابگاهشون که ویولت با یه اخم سه گره بهشون نگاه می کرد و می گفت:
- نه، ما برای ... همه صبر می کنیم.
- ویولت خودتم خسته ای که، بذار بریم! این پاپا کی تا حالا توی یه پست طنز سر و کله اش پیدا شده بود که این بار دومش باشه؟!

الادورا در حالی که ساطورش رو توی هوا تاب می داد، این جمله رو گفت. دابی که از ترس ساطور الادورا خودش رو به پای ویولت چسبونده بود و حالا بیشتر به یه کنه ی خونگی شباهت داشت تا یه جن گفت:
- ر... ر ... را ... راس می ... گه!
- تو حرف نزن جن مثل اینکه از کله ات سیر شدی که منو تایید می کنی؟

دابی آب دهنش رو قورت داد. ویولت در حالی که دیگه از اومدن پاپا تونده نا امید شده بود. پرید بالای درخت و گفت:
- خب می تونید ...
- بابت تاخیرم، عذر می خوام. حیوون خونگی من شدیدا به نور حساسه!

صدای پاپا با تمام جدیتش، لبخند رضایت رو به لبای باریک ویولت آورد و باعث پایین پریدنش از بالای درخت به روی زمین شد.

- خب استاد شروع کن. من کلی صب کردم که درس دادنت رو ببینم! راستی حیوونت کو؟ این یارو کی دنبال خودت آوردی؟
- همونطوری که گفتی من الان استاد کلاسم درسته؟

ویولت سری تکان داد. پاپا لبخندی شرورانه زد و بعد با انگشت اشاره به سمت هاگوارتز اشاره کرد.

- ویولت بودلر تو بابت بر هم زدن نظم کلاس اخراجی! این باعث می شه دفعه ی بعدی یاد بگیری بالای درخت پشتک نزنی. گربه ات رو هم با خودت ببر اگه نه غذای این حیوون خونگی عزیزم می شه. می دونی با اینکه یه خون آشامه ولی عادتش دادم از خون حیوونا تغذیه کنه!

دانش آموزا:

ویولت که از عصبانیت دود از کله اش بلند میشد، تابی به مو های دم عصبی داد و گفت:
- این چه جور جسارتیه! من ...

پاپا با لخند پت و پهن طلسم فرمان رو روی ویولت بودلر اجرا کرد و اونو وادار کرد که سکوت کنه . ویولت به سمت هاگوارتز و گربه ی ملوسشم دمش رو گذاشت رو کولش به دنبال اربابش رفت.

-دابی می خوام ببینم دیگه می خوای از پای کی آویزون شی؟!

دابی مثل تیر از کمان رها شده به پای پاپا چسبید. پاپا در حالی که سعی می کرد، دابی رو از پاش جدا کنه گفت:
-5 امتیاز از گروه هافلپاف کم می شه تا الادورا یاد بگیره، کسی رو سر کلاس من تهدید نکنه! 10 امتیاز هم از گریفیندور کم می شه تا همه یاد بگیرن، پاپیچ من نشن!

بعد از تموم شدن جمله اش دابی رو به سمت قطب شمال (جایی که آه سردش رو فرستاده بود. ) شوت کرد. بعد پاچه ی شلوارش رو تمیز کرد و گفت:
-خب اینی که می بینین، ریک، خون آشام دست آموزه من! خیلی از آدما خون آشاما رو جز انسان ها محسوب می کنن. این کار کاملا اشتباه حتی من دسته بندی اونها رو توی دسته ی حیوون ها اشتباه می دونم. درسته ریک؟

خون آشام بخت برگشته با وحشتی که توی چشماش موج می زد، سری تکون داد. پاپا لبخندی زد و ادامه داد:

-خب خون آشام ها گونه هایی خطرناکن! به نظر من قتل عام اونها یه راه خوب برای بهبود وضعیت بشریته اما این کار باعث می شه که اونها به میزان کمی عذاب بکشن؛ اونها لیاقت یه مرگ ساده رو ندارن! پس باید عذابشون داد.

پاپا چوب دستش رو توی گردن ریک فرو کرد. خون از گردن خون آشام بیچاره سرازیر شد و باعث لبخند رضایت پاپا تونده.

-همونطوری که می بینین موجودات، سخت جونی هم هستن. یه راه کشتنشون، در آوردن قلب از سینه اشونه، البته فرو کردن یه تیکه چوب توی قلبشون هم جواب می ده ولی من تشریحشون رو ترجیح می دم.

بعد لبخندش پهن تر شد و با نگاهی سادیستیک به ریک خیره شد.

- خب من تصمیم گرفتم امشب ریک رو تشریح کنم. پس باید شما ها رو سریعتر تنها بذارم. تکالیفتون رو هم به صورت شفاهی خدمتتون عرض می کنم.

تکالیف:

1. یه خون آشام رو شکنجه بدید. (20 نمره)
2. برید دفتر مدیریت و درخواست تغییر استاد این کلاس رو بدید. لازم به ذکر که کاملا مختار و مجبورید که پاپا تونده رو به عنوان استاد جایگزین کلاس مراقبت از موجودات جادویی انتخاب کنین. (10 نمره)
3. به نظر شما خون آشام ها جز کدوم دسته از موجوداتن؟ چرا؟ (5 نمره اضافی)


بعد با ریک وحشت زده توی تاریکی های جنگل ممنوعه غیب شد.


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۹ ۱۳:۵۲:۱۴


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
ارشد گریف!

برگ ریزان بود. نسیم ملایمی می وزید و برگ های سبز کم رنگ را در هوا می چرخاند. برگ های روی زمین جنگل ممنوعه ، نوید نزدیک شدن ماه شهریور و پس از آن فصل خزان را می داد. بوی ماه مهر ماه مهربان، بوی خورشید کله صبح پاشو برو سر کار و زندگی! هعی! حاجی توصیف نکن! کردی کبابم!
دو دقیقه بیشتر تا شروع کلاس نمانده بود و دانش آموزان، هیجان زده برای آمدن استاد جدیدشان انتظار می کشیدند.
دانش آموزان:
راوی: اوپس!

کمی بعد صدای جیر جیر مانندی به گوش رسید.
- سلام!
بیشتر دانش آموزان با نگاه تحقیر آمیز و آمیخته به فاز ریز میبینمت! به منبع صدا نگاه کردند.
دابی که حتی در گرمای تابستان هم از هشت کلاه بافتنی روی هم اش دل نکنده بود رو به آن ها با هیجان لبخند زد، سپس با بشکنی چهارپایه ای ظاهر کرد، روی آن ایستاد و برای تعظیم تا کمر خم شد!
- دابی خیلی خوش حال بود که امروز به شما درس مراقبت از موجودات جادویی رو تدریس کرد. ضمنا چند وقته که دابی به کلاس های گفتار درمانی رفت و خودش رو برای این جلسه آماده کرد!
آشا: جوراب ها لنگه به لنگه شو!
رکسان: دابی خیلی خوش حال بود! لول حرف زدنشو!
دابی لبش را گاز گرفت. کمی مکث کرد و سپس بشکنی زد و عینک بنفش رکسان را به ذرات معلق در هوا بدل ساخت!
بعد از این حرکت آشا خودش را به آفتاب پرست تبدیل کرد و فرار در جنگل را به تبدیل شدن به ذرات برف و اسنومن و اینها ترجیح داد! همه ی دانش آموزان با ترس منتظر عکس العمل بعدی استادشان بودند.
- دابی بد! دابی بد!
بچه ها:

جیمز و تدی بلافاصله به سمتش دویدند تا او را از کوباندن سرش به درخت تنومندی بازدارند! دابی با چشمان سبز بزرگش نگاهی تشکر آمیز به آن دو انداخت و هق هق کنان گفت:
- دوشیزه ویزی! پرفسور بودلر به دابی اختیار تام داد که هرجور شده درس این جلسه رو در مخ شما ها فرو کرد. بنابر این دابی اختیار هرکاری رو داشت! هرچند تنبیه برادرزاده ی همسر هری پاتر قربان برای دابی سخت بود!

دانش آموزان که دیگر حساب کار دستشان آمده بود با سکوت آمیخته به ترس به او نگاه کردند که روبالشی بزرگی را روی سرش کشید و از زیر آن مشغول صحبت شد.
- خوب، بهتر بود رفت سراغ مبحث این جلسه. دابی خواست شما رو با موجودی آشنا کنه که نقش بسیار مهمی در تاریخ جادوگری داره،بدون وجودش اکثر جادوگران از گرسنگی میمیرند. کثیفی و میکروب همه ی دنیای جادوگرای تنبل رو بر میداره و اونایی هم که نمردند و احتمال زیاد از کثافت میمیرند! اما قرن هاست که با وجود چنین نقش مهمی به تفاله ی جادویی معروفه!
دانش آموزان با تعجب به روبالشی و یک جفت پای زیر آن نگاه کرده و در عجب بودند که چطور این اسمایلی از زیر آن معلوم است!
دابی مکث هیجان انگیزی کرد. سپس پارچه را از روی خودش برداشت و فریاد زد:
- جن های خونگی!

یوآن که انگار عینک رکسان و ذره های معلق در هوا را فراموش کرده بود خنده ای کرد و گفت:
- دابی جون روباه معرفی می کردی شرف داشت به این!
گیدیون در تاکید حرفش گفت:
- حالا که پرفسور بودلر اجازه دادن بیای اینجا دلیل نمیشه جونوری رو معرفی کنی که حتی اسمش تو کتاب مراقبت از موجودات جادویی هم نیست!
سپس هر دو هرهر کنان فیست بامپ کرده ، کلاس را ترک گفتن و برای بحث در باره ی این موضوع راهی چت باکس شدند!

دابی آه کشید. بشکنی زد وخط کشی را ظاهر کرد و آن را رو به خودش گرفت.
- جن های خونگی قدرت جادویی خاصی دارن. همون طور که شما دونست، اجازه حمل چوبدستی ندارن، اما قدرت جادویی عظیمی در دستهاشون موجوده. این موجودات قرن هاست توسط یه سری قید و بند های سحر آمیز محدود شدن. با دادن لباس توسط اربابشون به اونها آزاد می شن وهمواره مجبورند از دستورات اربابشون اطاعت کنن.
الادورا در حالی که ساطور را به صورت تهدید آمیزی تکان می داد گفت:
- آره جون عمه ات!
- بله... دابی داشت می گفت که جن ها انگشت های دراز و کشیده و نیروی جادویی شگفتی دارن و به همین خاطر هست که وقتی بشکن زد، جرقه ای بین دوانگشت ایجاد شد. یه چیز تو مایه های به هم زدن دو تا سنگ چخماق. نکته ی دیگه این که جن های خونگی تخم گذارن.

دانش آموزان با چهره هایی حیرت زده به دابی نگاه می کردند و در عجب بودند که چرا تا به حال رولینگ این دو نکته را متذکر نشده بود!
- خوب، این هفته دابی خواست که شما بیشتر با زندگی مشقت بار جن های خونگی آشنا شد. بنابراین...

تکلیف:
- هر کدومتون یک جن خونگی قرض بگیرید و یک روز سعی کنید در کارهای اون بهش کمک کنید. اگه جن خونگی جایی پیدا نکردین تو آشپزخونه زیاده!




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
ارشد ریونکلاو!

برید، با یه جونوری برگردین، و این جلسه رو شما استاد ِ کلاس باشید! [ سی امتیاز! ]

بچه‌ها کنار جنگل ممنوعه در حالی که منتظر استاد درس مراقبت از موجودات جادوییشان مشغول پچ‌پچ بودند، جادوگر شنل پوشی را دیدند که با گامهای بلند به سمت آنها نزدیک شد.

- اون دیگه کیه؟ مگه پروفسور بودلر این جلسه نمیاد؟
- کسی اونو میشناسه؟

یکی از دانش آموزان که نشان ارشد را بر روی سینه داشت پاسخ داد:” اون پروفسور گریندلوالده! یادمه چند ترم پیش استاد درس تاریخ جادوگری بود...”

- تاریخ جادوگری رو چه به موجودات جادویی؟!
-ما چه میدونیم... وقتی یه سابقه دارِ دست کج مدیر هاگوارتز بشه... دیگه انتظار بدتر از این‌ها رو باید داشت!

گلرت که سخنان آن‌ها را از دور میشنید، با حرکت دست راستش که در آن چوبدستی قرار داشت، شاگردان را به سکوت دعوت کرد و شروع کلاس رو اعلام نمود: ”بچه‌ها! فکر میکنم اکثر شما من رو از کتابای تاریختون بشناسید... من پروفسور گریندلوالد هستم...”

یکی از پسران هافلپافی پرسید: ”استاد چه درسی هستید شما؟!”
گلرت که میخواست از سؤال پسرک طفره برود، با گفتن: ”پسر، با بردن بحث به حاشیه، وقت کلاس رو نگیر!” از پاسخ گفتن سر باز زد. سپس کمی به ساعت جیبیش نگاه کرد؛ بعد از چند ثانیه دوباره حواسش را به کلاس معطوف کرده و از شاگردان پرسید: "کسی میتونه بگه که من چه موجودی رو با خودم برای تدریس این کلاس آوردم؟"

بچه‌ها یک صدا پاسخ دادند: ”یه داکسی!”

گلرت با فکر به اینکه: “بچه های این دوره و زمونه چه نازک نارنجی بار اومدن..." ، پس از در آمدن به این حالت: رو به شاگردان گفت: ”شماها هیچکدومتون مرگ کسی رو ندیدین؟!”

- در حال مرگ ... به خاطر نیش داکسی؟!

گلرت در حالی که هفتاد پشت پسرک هافلپافیِ زننده ی این حرف را مورد عنایت قرار میداد، دست در جیب کرد و یک جعبه ی فلزی، حاوی موش های خرمایی را از جیب خارج کرد؛ یکی از موش ها را از دم گرفته در حالی که با دست دیگرش جعبه را در جیب ردایش می گذاشت، به بچه‌ها نشان داد.

- درس در مورد موش خرماییه؟!
-پسر، تا حالا کسی بهت گفته اگه یه بار دیگه ذُرَت پَرت کنی آوادا کُش میکنمت؟!
- نه آقا!
- خوب من الان بهت میگم!
- استاد، حالا درس در مورد موش خرمایی هست یا نه؟!

گلرت که به سختی خشم خود را کنترل کرده بود، موش خرمایی را به هوا پرت کرد و با یک حرکت چوب دستی، موجود مزبور را به دو قسمت مساوی تقسیم کرد و سپس در حالی که هنوز موش تکه شده به نقطه ی اوج پرتاب نرسیده بود مورد اثابت طلسم آتش سوزان قرار گرفته و خاکسترش را باد برد!

شاگردان:
گلرت:
داکسی:

گلرت پس از کمی کظم غیض، رو به شاگردان کرد و از شاگردان پرسید: “حالا این موجود پشت سر من رو میبینید؟!”

پسرک هافلپافی: ”استاد، اون تستراله رو منظورتونه؟! اون رو که از همون اول میدیدیم که... ولی فکر کردیم از جنگل خارج شده افتاده دنبال شما واسه جفتگیری... مگه نه بچه ها؟!”
بقیه شاگردان:

گلرت که دیگر تعادل روانی خود را از دست داده بود، کروشیو زنان به دنبال بچه‌ها افتاد و شاگردان که اوضاع را نامساعد میدیدند، تسترال وار به سوی قلعه ی هاگوارتز چهار نعل تاختند.

زمانی که گلرت متوجه شد دیگر به آن‌ها نمیرسد، از دور فریاد کشید:
«تکالیف جلسه ی بعدتون ایناست:
1) در یک رول، اولین برخوردتون با مرگ یک نفر رو بنویسید. (فضاسازی خیلی مهمه) (20 نمره)
2) اولین تسترالی رو که به عمرتون دیدید رو توصیف کنید. (10 نمره)”

گلرت وسایلش را به دست داکسی داد و در حالی که تسترال را به جنگل ممنوعه باز میگرداند، به این فکر فرو رفت که چگونه باید پاسخ پروفسور بودلر و ماندانگاس فلچر را بدهد...


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۳

اوون کالدون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
وسط همهمه ی راهرو های قلعه هاگوارتز،صحبت های در گوشی شاگردانی که کلاس مراقب از موجودات جادویی داشتن هم شنیده میشد...

_نه بابا!خدایی؟!مطمعنی؟!
_آره به خدا!خودم دیدم.
_دقیقا چی نوشته بود؟
_نوشته بود کلاس جانور های جادویی،تدریس این جلسه توسط اوون کالدون در محوطه هاگوارتز،رو به رو کلبه هاگرید،دست چپ راس ساعت!
_مرلین به خیر کنه!



محوطه هاگوارتز نیم ساعت بعد راس ساعت!


صدای اعتراض و همهمه دانش آموزان از تاخیر در شروع کلاس بالا گرفته بود...

_من که گفتم فوتوشاپه!!!اوون کالدون و تدریس موجودات جادویی؟!
_اصلا حتی اگه خالی بندی نباشه هم الان نیم ساعت گذشته و استاد نیومده،عملا کلاس تشکیل نمیشه وملغی است.چند واحد بود این درس؟!
_من میگم برگردیم به قلعه چون هوا داره تاریک میشه!

بعد از مدتی که بالاخره دانش آموزان تونستن اون دو سه نفری که به هیچ وجه حاضر نبودن اونجا رو ترک کنن که شاید از نمره انظباطشون کم بشه راضی کنن،به سمت قلعه حرکت کردن؛اما به محض اینکه از اینور کلبه هاگرید به اونور کلبه هاگرید رفتن با صحنه ترسناکی مواجه شدن.اوون کالدون!استاد جانور جادویی شناسی رو به روشون وایساده بود.

اوون تا نگاهش به اونها افتاد با عصبانیت شروع به فریاد کشیدن کرد:
_چه عجب!میذاشتین فردا میومدین...نیم ساعته اینجا وایسادم!

_اما استاد...

_حرف نزن!فکر کردین میتونید با این حرکت وقت کلاس رو بگیرید کور خوندین.من خودم توی مدارس مشنگی ختم این حرف ها بودم.

_استاد!اجازه بد...

_صحبت نباشه!30 امتیاز از همه گروه ها کسر میشه...

_آخه شما...

_واقعا که!شما خجالت نمیکشید؟!

_اما استاد گفته بودن که کلاس توی محوطه هاگوارتز رو به رو کلبه هاگرید دست راست راس ساعت برگزار میشه.

_خب درست گفتن.

_ولی ما نیم ساعت اونجا بودیم اما شما نیومدین!

اوون کالدون که خشمش در حال فروکش کردن بود دوباره برافروخت و گفت:
_منظورتون چیه؟من نیم ساعته که اینجا وایستادم!

دانش آموزان ساکت ایستاده بودن و به هم نیگاه میکردن که بالاخره یکی از دانش اموزان با ترس و لرز گفت:
_ااااا...اما این جا...چیزه...دددست چچچپ کلبه هاگریده!

اوون کالدون کف دستش رو به پیشونیش کوبید و گفت:
_ما رو باش به کی میخواستیم درس بدیم؟!این جماعت دست چپ و راست شون رو هم نمیتونن تشخیص بدن...اینجا راست کلبه هاگریده!

اون دانش آموز که شجاعتش بیشتر شده بود گفت:
_راست شماست اما چپ ماست!

اوون با من و من گفت:خب که چی؟!من باید توی اعلامیه میگفتم راست من یا راست شما؟!وظیفه منه؟!



نیم ساعت بعد و بعد از اینکه قضیه راست و چپ تقریبا فیصله یافت.

اوون کالدون که روی تخته سنگی وایستاده بود گفت:
_بسه دیگه!کل ساعت کلاس به هجو رفت...30 نمره رو از گروهاتون کم نمیکنم.بلکه 15 نمره ازتون کم میکنم.!15 نمره از گریفندور...15 نمره از اسلاترین...15 از ریونکلاو...و همین!این سه تا گروه کافیه.
_اما...
صحبت نباشه!دیگه میخوام درس بدم.

اوون از تخته سنگ به پایین پرید و شروع به قدم زدن کرد و گفت:
_درس امروز در مورد جانوری چرت وپرت گو به نام چرت و پرتیوس از تیره شر و ورگویان و از خانواده پرت و پلا زیان هست که ریشه نامش یونانیه اما در همه جای جهان یافت میشه.

دانش آموز ها همینجوری با تعجب به هم نگاه میکردند.اوون که استیصال و درماندگی رو تو چهره بچه ها میدید ادامه داد:
_میدونم که اکثرتون اسمش رو نشنیدین...خب من هم نشنیدم!اما پرابلم؟!یخ!بعد از تکلیفی که میدم آشنا میشین.

اوون قلوه سنگی از روی زمین برداشت و روی سطح صاف تخته سنگ شروع به نوشتن کرد.وسط جنگل،جایگزین بهتری واسه تخته سیاه سراغ دارین؟!

تکلیف:

1_چرت و پرتیوس چیست؟کیست؟با کی کار داره؟!(10نمره)

2_رولی بنویسید که در اون اصول چرت و پرت گویی،هجو نویسی و سمبلیسم راعیت بشه.(20نمره)

3_از مضرات رعایت اصول نگارشی و ظاهرپرستی بنویسید.(نمره اضافی)


__________________________________________________________________________
فکر نکنم توضیحی نیاز باشه اما واسه اینکه هی نیاین دفتر اساتید یه توضیح مختصر میدم.

تدریس این جلسه رو دیدین؟!به این میگن کش دادن قضیه!یعنی یه کار مثل نوشته ها و ساخته های رضا عطاران...این قدر کش میدین مسایل ریز رو که کش قضیه در بیاد!تکلیف دوم اینطوری باید نوشته بشه...

حالا هم برین اگه سوالی بود بیاین بپرسین...چه کنیم دیگه...استاد مسولیت پذیر به ما میگن دیگه



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۰۸ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۳

جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۵۱ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
از چه گویم که جز شادی چیزی نیست
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
تازه واردم گریفی

برید، با یه جونوری برگردین، و این جلسه رو شما استاد ِ کلاس باشید! [ سی امتیاز! ]
........................................................................................................................................................بچه ها در کلاس مراقبت از موجودات جادویی غوغایی کرده بودند که ناگهان در با قیژ قیژی باز شد و همه سراسیمه از جایشان بلند شدند.
سیسرون از آخر کلاس گفت:
-ای بابا جورج تویی که.
بقیه کلاس هم با او هم کلام شدند و شروع کردند، به سرکوفت به این بیچاره و در همین حال جورج که با چکش( اینجوری) به روی میز میکوفت فریاد زد:
-بگیرین ساکت بشینین، به این گوش کنید.
آآآآ بوم نامه باز شد و:
نقل قول:

از وایولت بودلر به بچه های کلاس:
سلام جورج و بچه های کلاس، من اصلا امروز حال ندارم بیام،به دانگ هم گفتم. کلاس رو می سپرم دست جورج .ببینم شلوغ کاری کردین پوستتونو با کله اژدری میکنم !فهمست؟
خداحافظ.

گل های باغ زندگی که کپ کرده بودند اینجوری به معلمه جدید نگاه میکردند
معلم گرامی گفت:
-چی شده؟؟
-هیچی!
-خوب میریم سراغ درس.
درس امروز در باره اژدهاست. کسی میدونه جمع اژدها چی میشه؟
هوگو بلد شد و گفت :
-ام اژدهاان؟
_
دیگری گفت:
-اژدهاآت؟
-
-یه عالمه اژدها؟
-
بی خیال بچه ها. شما میدونید این عکس چیه:تصویر کوچک شده

گیدیون بلند شد و گفت:
- ام اژدها
-خوب چه اژ دهایی
-ام نمیدونم فک کنم تیغ تیغی
-نه بابا بیخیال بیان اینو بخونین:
نقل قول:
اژدهای نجوا گر مرگ: ترکیبی ار صوت و مرگ با صدای خودش فرد را میکشد دندان های او می تواند تونلهای خوبی حفر کند بسیار خطرناک به محض رویت بکشید

خوب دیدین این یه اژدها بود و تعریفش .
مشق اول: یه اژدها رو مثل اژدهای نجوا گر مرگ ، با عکس و تعریف کامل تو یه رول کاغذ برای من بیارید(10نمره) هرکی کامل تر و بیشتر نمرش بهتر
مشق دوم:به رول جدی بنویسید که یه نجوا گر مرگ افتاده به دنبالتون فرار کنید بکشید زنده بمانید یا بمیرید.(10 نمره)
مشق سوم: جمع اژدها رو بیابید. (5 نمره)
و مشق چهارم: اشکال من تو درسم چی بود؟(5 نمره)
تموم شد به...
جورج هنوز جمله اش را به اتمام نرسانده بود که دید کلاس خالی است.
پایان.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-

موی قرمز را به خاطر بسپار
ویزلی هرگز نمی خشکد


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۶ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 23
آفلاین
تازه واردم اونم از نوع گریفیش

برید، با یه جونوری برگردین، و این جلسه رو شما استاد ِ کلاس باشید! [ سی امتیاز! ]


آرتور در کلاس را باز کرد و وارد شد بچه ها چنان به او نگاه میکردند که خودش داشت از خجالت آب میشد. آرتور ویزلی روی صندلی معلما نشست و گفت:

-اهم...اهم...خوب فرد و جرج کجان؟

آشا گفت:

-خوب معلومه دنبال شوخی با یه بدبختن
-خوب بانو آشا 7 نمره از اسلیترین کم میکنم!
-چی مگه تو معلمی؟
-آره خوب کتاباتونو باز کنید.

آرتور چشمش به گیدیون پریوت افتاد که داشت کتاب را میخورد،آرتور گفت:

-اوه سلام گیدیون از مالی چه خبر سه روزه ندیدمش!
-ای بابا آرتور اینجا کلاسه اخ خدای من :vay:
-اوه ببخشید فکر کردم اینجا دفتر خودمه معذرت میخوام...خوب بچه ها درس امروز سانتورها هستن پس برای داشتن اطلاعات بیشتر بهتره که بریم به جنگلبه نظرتون این چطوره؟

تمام دانش آموزان با کمال میل قبول کردند و همراه آرتور آمدند.

آن ها وقتی به جنگل رسیدند آرتور ویزلی داد زد:

-آهای فایرنز کجایی بیا اینجا میخوام یه سانتور به بچه ها نشون بدم!

سانتوری دوان دوان به سمت آن ها آمد و گفت:

-اوه سلام آرتور خوب چیکارم داشتی؟
-ببین فایرنز امروز درسمون درباره ی سانتورهاست و...

حرف آرتور قطع شد به خاطر اینکه دوقلوهای ویزلی با ترقه های آتش زا یه سمت آن ها آمدند اما آرتور وردی خواند که تمام ترقه ها غیب شدند و آرتور گفت:

-خوب دوتا گل سرسبدمونم رسیدن بچه ها بشینید چون دیگه نمیبخشم کسیو که بخواد شلوغ بازی در بیاره...خوب فایرنز ما میخوایم بچه هارو با سانتور ها آشنا کنیم موافقی؟
-آره چرا که نه!
-خوب شروع میکنیم.

سپس کلاه خود را برداشت و روی زمین انداخت همینطور کتش را او آستینش را بالا زد و گفت:

-خوب بچه ها ببینید این سانتورها بدن خیلی سختی دارن و اینکه اونها پدرزادی ماهیچه دارن چون اونها ماده ندارن و اینکه هیچ وقت جفتگیری نمیکنن،خوب بریم سر اصل مطلب اونها هیچ وقت نمیذارن که کسی سوارشون بشه چون فکر میکنن که شانشون رو پایین میاره اما فایرنز اینجوری نیست خوب تکلیقتون اینه:برید و هر کدوم سوار یک سانتور بشید و گزارشی بنویسیدو بگید که چه احساسی میکنید [30 امتیاز]
و اینکه بریدو بگید که سانتور ها چه اعتقادی دارن[5 نمره اضافی]

خوب بزنین به چاک.

و بچه ها به داخل جنگل رفتند جز فرد و جرج ویزلی آرتور پرسید:

-شما چرا نمیرید؟
-خوب بابا ماها پسرای خوشگلتیم و نیازی نیست که بریم!
-باشه نرید و چون پسرامین الان نمره داغتون میکنم!

سپس با دو دست خود بر سر فرد و جرج کوفتندندی تا برایشان عاقبت خوبی بشوندندی

کارگردان:

-هوی آرتور چیکار میکنی به زبون فارسی حرف بزن نه فارسی دری!
-اوخ ببخشید معذرت الان درستش میکنم.

سپس با دودست خود بر سر فرد و جرج زد و فرد و جرج بیهوش شدند و عقوبت الهی بهشان داده شد و آرتور گفت:

- حالا برید.

و به راه افتاد تا به مدرسه برود


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۱ ۰:۲۳:۱۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.