شب - ساعت ۲۰ - دریاچه ای در نزدیکی هاگوارتزحتی در میان هوای مه آلود و مبهم و تار مانند پیرامون دریاچه نیز می توانستی موج های خونسردی را مشاهده کنی که آرام آرام راه خود را برای قایق چوبی کوچکی که به نظر میرسید تنها یک سرنشین داشته باشد، باز میکرد و خود را به آغوش سبزه های کناره ی دریاچه میرساند.
- وای امــــــــــــون از تو.. ویو ویو.. وای امــــــــــــون از تو .. مامج مامج... وای امــــــــــــون از تو .. ماگت ماگت..
آنقدر بلند آواز میخواند یا به عبارتی عربده میکشید که حتی جغدها و سنجاب های مقیم شاخه های بالایی درختان نیز دیگر پی برده بودند که شخص سوار بر قایق، از دست که و چه شاکی و عاصی بود.
نیم ساعت بعد- بالاخره!
همانطور که پاروها را سفت چسبیده بود و به تنها فروشگاه مسکون در پیاده روی دریاچه نگاه میکرد، نوشته ی روی تابلوی ورودی را خواند: "فروشگاه موجودات جادویی بودلر و برادران"
و برای آنکه شانسش برای راضی کردن مسئول فروشگاه افزایش یابد،
داخل قلک کناری ۱۰ گالیون انداخت شلغم پلاستیکی اش را محکم گاز زد.
بیست دقیقه بعد - بخش پایانی فروشگاه- این.. فـ.. فـ.. فوق العاده ـس...!
کلاوس بودلر، پاپیون کج و کوله شده اش را مرتب، عینکش را صاف و کاغذها و کتاب های پخش و پلا شده روی زمین را جمع کرد و داخل قفسه گذاشت. سپس در تأیید حرف یوآن که با چهره ای متحیر،
موجود روبرویش را می پایید، سرش را تکان داد.
یوآن دور موجود که استاد حملات غافلگیر کننده به نظر میرسید، چرخید و دستی به کارد عظیمش کشید، دست موجود کمی حرکت کرد.
- خشن به نظر میرسه.
- البته اگر کسی مجبورش کند.
و پس از اینکه یوآن نگاهی گذرا به کله ی مثلثی اش انداخت، رویش را به سمت کلاوس برگرداند.
- کرایه ـش چقد میشه؟
- خواهرمان راضی نمیشود.
- خواهش میکنم! خواهش!
کلاوس با همان حالت دست به سینه، بینی اش را بالا کشید.
- متأسفم!
یوآن ابروهایش را بالا انداخت و سعی کرد با پوزخند خفیفی بر اعصابش مسلط گردد اما نتوانست خودش را کنترل کند و به سمت بودلر وسطی حمله کرده، یقه ی او را گرفت و به دیوار کوبید.
- گوش کن، من باید تو این جلسه نمره ی کاملو بگیرم.. اوندفه اون آبجی سخت گیرت خیلی بیمزگی کرد و به همه ۳۰ داد الا من! میخوام ایندفه نشونش بدم که کیم!
- نمیتونم..
- من به این جونور نیاز دارم، کل!
کلاوس سعی کرد خودش را از دست یوآن خلاص کند.
- ولم کن!
- تا آره رو نگی ولت نمیکنم!
و محکم تر از قبل یقه ی او را چنگ زد و وقتی تقلای کلاوس برای نفس کشیدن و چشمهای ضربدری و زبان بیرون آمده اش را دید، فهمید که حالا چه جوابی خواهد شنید...
یک ساعت بعد - محوطه ی هاگوارتز
- پوکیدیم!
- دلم تنگ است.. دلم.. میسوزد از..
- نشکن دلمو سیسرون!
یکی از دانش آموزان پس از مشاهده ی علافی سایرین و صابون هایی که روی شکمشان می غلطید، فرصت را مناسب دید و انگشتش را در بینی اش فرو کرده و ماده ی نیمه مایع سبز رنگی را به زبان و لب های خشکیده اش هدیه داد.
- اونجا رو! بالاخره پروفسـ.. اونی که همراشه دیگه کیه؟؟!
صابون ها از دستان همگی سر خورد و روی زمین فرود آمد. گردن ها جمیعا همزمان به سمت دو پیکر غوطه ور در تاریکی چرخید و دانش آموزی که دیگران را متوجه ساخته بود هم با دیدن پیکر قد بلندتر، احساس کرد موقع آن رسیده است که به جرگه ی متقاضیان زیر شلواری مرلین بپیوندد.
آن قدم های پر ابهت و کاردی که پشت سرش روی زمین کشیده میشد و چمن را خط خطی میکرد، باید هم چنین احساسی را در دل دانش آموزان می کاشت!
و وقتی یوآن و موجود پا به ناحیه ی روشن محوطه ی هاگوارتز گذاشتند، نگاه همگی روی کله ی آن موجود عجیب و غریب زوم و قفل شد.
- هاهوی همگی!
برای چند ثانیه جیک هیچکس در نیامد اما باری ادوارد رایان همانطور که بطور اتوماتیک سکه اش را بالا و پایین می انداخت، سکوت را شکست و با شک و تردید پرسید:
- این دیگه چه جونوریه؟
اوون کالدون نیز رو به پروفسور آبرکومبی [!] اضافه کرد:
- اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟! پروفسور بودلر کجاس؟
آشا که داشت از "نارنجی کم رنگ هویجی" به "سبز پسته ای فروردینی" تغییر رنگ میداد، مرموزانه پرسید:
- نکنه خوردیش؟!
یوآن دستش را بالا برد و به دنبال آن، جمعیت دانش آموز به خاموشی روی آورد. اینکه چندین نفر از او اطاعت کنند، کمی حال و احوالش را ناحال و نااحوال نمود. سپس دستش را پایین آورد، گلویش را صاف کرد و لب به سخن گشود:
- اول اینکه تو نه شما!
اوون زیر لب غرغری کرد و گیدیون جهت هرچه خفن نمودن معرفی پروفسور، یواشکی یک نت کوچک با گیتارش نواخت.
- دوم اینکه پروفسور بودلر منو به عنوان دستیارش منتخب المنتخبین کرده...
با قیافه ای از خود راضی، آرام دماغ فرد جرج ویزلی را فشار داد و بعد از اینکه صدای سوت مانندی طنین انداز شد، لب هیچ یک از دانش آموزان حتی به لبخند هم آغشته نشد و آن ها همچنان مشکوکانه نظاره گر او بودند. دماغ قرمز شده اش را ول کرد و ادامه داد:
- و به همین مناسبت هم این جلسه رو من پروفسور شما خواهم بود و...
نچ نچی کرد:
- فضولی موقوفه و به هیچ وجه من الوجوه الثعلبیه هم حق ندارین کلاس رو به آشوب بکشین!
اما قیافه ی هیچکدام از آنها پکر یا نگران نگشت. همینطور که داشت قدم میزد، به یکباره روی پاشنه اش چرخید و پشت سر موجود توقف کرد.
- و اما درس امروز...
دستش را محکم روی شانه اش فرود آورد. موجود با حالتی عصبانی دست آزادش را به عقب فرستاد و آرنجش را به شکم یوآن کوبید. روباه مکار از شدت درد خم شد و به دنبال آن، صدای پوزخند خفه ی چند نفر به گوش رسید.
یوآن به زحمت خود و قیافه اش را جمع و جور و پس از اینکه نفسی تازه کرد، با چهره ای که به شکل تصنعی خندان نشان میداد، توضیح داد:
- خیلی خشنه!
بتی بریسویت آلوچه ی دیش دیش دیگری از جیبش در آورد و با چهره ای شوتانه پرسید:
- میشه بپرسم اسمش چیه؟
یوآن سرش را تکان داد، بشکنی زد و رو به موجود، گفت:
- شاید اسم مسخره ای داشته باشه اما اسمش "کله هرمی" ـه!
گیدیون جهت هرچه خفن نمودن معرفی کله هرمی، دوباره یواشکی نت کوچکی با گیتار آکوستیک ـش نواخت!
- کله هرمی...!
-هوووم...
- اسم بدی نی!
- کله زخمی شنیده بودم منتهی کله هرمی نع!
یوآن پس از اتمام زمزمه ها و تبادل نظر دانش آموزان با یکدیگر، قدم زنی و توضیح را از سر گرفت.
- کله هرمی موجودیه که نسلش در همه ی دوران در حال انقراض بوده... بله دوشیزه بریسویت؟ [در این لحظه حالش بیشتر از قبل ناخوش گردید!]
بتی دست مسلح به آلوچه اش را پایین آورد.
- استاد، مثل یوزپلنگ ایرانی!
یوآن بطور زیر پوستی با کف دست به پیشانی خود کوفت و بطور ظاهری بی توجه به او به توضیح ادامه داد:
- همونطور که از ظاهرش معلومه، خشونت مثل مواد مذاب از کوه آتشفشان وجودش میباره و.. بله دوشیزه بریسویت؟ [بیشتر از قبل!]
- مثل بابای جیمز!
جیمز که تا این لحظه بطور سری و رمزی در حال ارزشی بازی با گرگینه ی فیروزه ای بود، با چهره ای شاکی رو به بتی برگشت.
- هــــــــووووی! به بابا عله، سلطان زوپس، پدر جادوگران،
کوه آتشفشان تیکه میندازی؟!
و با یویو بر فرق سر بتی کوبید اما چون هنوز شخصیت بتی ناشناخته بود و معلوم نبود در این مواقع چه واکنشی از خود نشان میدهد، هیچ عکس العملی از خود بروز نداد و بی تفاوت، مشغول بلعیدن هسته های آلوچه اش شد.
یوآن که تا بدین جا در انجام "فضولی موقوف" ناکام مانده بود، به ناچار تدریس را دوباره از سر گرفت.
- همونطور که گفتم خیلی خشنه و اینو میشه از ظاهر کاردش فهمید..
به کارد عظیم الابعاد و خون آلودش اشاره کرد.
- خونی که روش خشک شده، یقینا به فردی گناهکار و بدکردار تعلق داره. بنابراین کله هرمی ها از همچین آدمایی نفرت دارن و یه جورایی میشه گفت برای زجر دادن این اشخاص به وجود اومدن.
کله هرمی برای اینکه از حالت "الکی الوجود بودن" خارج شود، پس از مشاهده ی هشت قورباغه که در نزدیکی اش با سرعت میجهیدند، کاردش را در محلی که قورباغه ها قرار داشتند فرو کرد و هر هشت تایشان را کن فیکون نمود.
یوآن به سبک استاد ریاضیات برنامه ی "کنکور آسان است" کله هرمی را تشویق کرد.
- فوق العاده ـس! منحصر بفرده!
و با نوک انگشت، ضربه ی آرامی به کله ی هرمی شکلش زد.
- و این به منظور اینه که آدمای گناهکار لیاقت دیدن سعادت و خوشی رو ندارن!
کنت الاف تصمیم گرفت دور ویولت خط بکشد و دست از سر او بردارد تا لقمه ی آماده ی یک کله هرمی نشود.
تانکس پرسید:
- میتونن با همدیگه ازدواج کنن یا... مثلا زاد و ولد کنن؟
- سوال خوبیه! اما باید بگم که به دلیل آناتومی متفاوتی که با سایر موجودات دارن، به هیچ وجه من الوجوه نمیتونن به زندگی مشترک بپردازن!
تانکس زیر لب زمزمه کرد:
- آخی...
یوآن جمعیت را با نگاهی دقیق از نظر گذراند.
- خب! کسی سوالی نداره؟
و پس از تماشای چهره ی ملتفت شده ی دانش آموزان، افزود:
- خب پس بهتره بریم سراغ.. تکالیف!
و بعد از اینکه بشکنی زد، روی تخته چوبی که انگار بطور سفارشی روی شاخه ی درخت نصب شده بود، کلماتی ظاهر شد:
نقل قول:
۱. رولی بنویسید و در اون یک کله هرمی وحشی رو رام کنید. [۲۰ نمره]
۲. بنظر شما کله هرمی در چه نواحی ای زندگی میکنه؟ در این مورد تحقیق کنید. [۱۰ نمره]
پروفسور در حالی که کتش را مرتب میکرد، شاعری نمود:
- خب دیگه.. تدریس ما به سر رسید ، روباهه به خونه ـش نرسید.
و واقعا هم نخواهد رسید. چراکه...
- آی نفــــــــس کـــــــــــــــش! حالا زورت به این ریزه میزه رسیده، بچه روباه!؟
ویولت عربده کشان به همراه کلاوس تند تند به محل تدریس نزدیک و نزدیک تر میشدند و بودلر ارشد مصمم بود تا با بدل ساختن خود به بولدوزر، یوآن را با خاک یکسان کند اما به نظر میرسید به همین خیال خواهد ماند. چراکه...
- هی، کله هرمی! حسابشو برس!
کارد خون آلود با خشونت از سطح زمین جدا شد و نور ماه را بازتاب داد...
ویرایش شده توسط یـوآن آبرکومبـی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۹ ۲۱:۴۱:۵۱